wand

روزنامه صدای جادوگر

wand
مشاهده‌کنندگان این تاپیک: 1 کاربر مهمان
پاسخ: زير نور ماه! (ریونکلاو)
ارسال شده در: چهارشنبه 19 شهریور 1404 22:40
تاریخ عضویت: 1404/04/20
تولد نقش: 1404/04/20
آخرین ورود: امروز ساعت 15:08
از: جایی بین خیال و واقعیت
پست‌ها: 181
ارشد ریونکلاو، ساحره سرشمار
آفلاین
مه سنگین و سرد تالار، هر نفس را با خود می‌برد. لیلی پشت ستون شکسته‌ای کز کرده بود، سایه‌ی تالار روی صورتش بازی می‌کرد و هر حرکتش را با خود می‌برد. قدم‌هایش آهسته و محتاط روی سنگفرش سرد می‌لغزید؛ هر صدای کوچک، هر لرزش دیوار، او را به عقب می‌کشید.

از گوشه‌ی تالار، سایه‌ای در مه پدیدار شد. حرکتش آرام و بی‌صدا بود، درست مثل مارکوس، اما چیزی در آن بی‌قرار بود. هر بار که لیلی سرش را برمی‌گرداند، سایه فاصله‌ای جلوتر گرفته بود؛ گویی مسیر او را دنبال می‌کرد و در عین حال، خودش را پنهان می‌کرد.

لیلی بین ستون‌ها و تکه‌های مبلمان فرسوده می‌دوید، مه هر لحظه ضخیم‌تر می‌شد و جز خطوط مبهم و تاریکی چیزی قابل تشخیص نبود. حس تعقیب شدنش سنگین و خفه‌کننده بود، گویی هر نفسش را کسی از پشت می‌ربود.

تالار پر از حضورهای ناپیدا بود؛ ردای او به لمس دیوارها می‌خورد، سایه‌ها روی زمین می‌دویدند و انعکاس آن‌ها هر لحظه طولانی‌تر و کشیده‌تر می‌شد. لیلی به هیچ وجه نمی‌توانست ببیند چه چیزی در انتظارش است، اما می‌دانست که هر حرکت، هر نفس، دیده می‌شود.

در عمق تالار، نور مهتاب فقط خطوط سرد و خنک سنگ‌ها را روشن می‌کرد. سایه همچنان به آرامی دنبال لیلی بود، و او می‌دانست که این تعقیب، بازی‌ای نیست که بتواند از آن فرار کند. هر لحظه امکان داشت مه ضخیم، او را با خود به جایی ببرد که هیچ راه بازگشتی وجود نداشته باشد.

مارکوس کنار دیوار ایستاده بود. انگشتانش آهسته روی سنگ‌ها کشیده شدند، و با هر لمس، دیوار لرزید. تالار در سکوتی سنگین فرو رفته بود.

دیوار سوم فرو رفت و دهانه‌ای تاریک و سرد نمایان شد. در مرکز آن تالار چیزی ایستاده بود که نه انسان بود، نه روح، نه هیولا… بلکه خودِ حافظه‌ای فراموش‌شده، با چشمانی که سنگین و خالی، اما پر از چیزی فراتر از زندگی و مرگ بود.

مارکوس خم شد و نگاهش را به آن موجود دوخت. سایه‌ها عقب کشیدند، مه فرو رفت، و سکوتی مطلق همه‌چیز را پر کرد.

لیلی، از گوشه‌ای تاریک، ایستاده بود و نگاه کرد. چشمان موجود باز شدند. نگاهش، سنگین و بی‌رحم، مانند فشاری که نفس را بند می‌آورد، به او برخورد کرد. بدنش یخ زد، پاهایش خشک شد، و هر حرکتی متوقف گشت. حتی مه اطراف، با تمام سنگینی‌اش، نتوانست حضور آن را پنهان کند.

موجود، تنها با نگاهش، همه‌چیز را در سکوتی مطلق فرو برد؛ سکوتی سنگین، رازآلود و تمام‌کننده، که پایان این لحظه‌ی تاریک و آغاز ابهامی دیگر در عمارت ویلیام سوم بود.


-

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!

Only Raven

تصویر تغییر اندازه داده شده
پاسخ: زير نور ماه! (ریونکلاو)
ارسال شده در: سه‌شنبه 10 تیر 1404 15:26
تاریخ عضویت: 1399/05/28
تولد نقش: 1399/06/25
آخرین ورود: یکشنبه 13 مهر 1404 00:52
از: صومعه ی سند رینگ رومانی
پست‌ها: 188
آفلاین
زیر نور سرد و نقره‌ای مهتاب، مارکوس فنویک ایستاده بود؛ همچون سایه‌ای که میان دو جهان گیر کرده است. او نه کاملاً زنده بود، نه کاملاً مرده؛ نگهبان گذرگاه ارواحی که در این عمارت پرسه می‌زدند و بر مرز زندگی و مرگ نظارت می‌کرد.چشمانش در تاریکی می‌درخشیدند، نه به‌خاطر نور، بلکه از آتش خاموشی که درونش شعله‌ور بود؛ آتشی که تنها کسانی می‌فهمیدند که در میان ظلمت راه می‌روند.صدای جیغ و فریادها به گوشش می‌رسید، اما مارکوس آرام ایستاده بود، گویی همه‌ی آن‌ها تنها بازیگران صحنه‌ای بودند که او نقش اصلی‌اش را می‌دانست.در دل تاریکی، دستش را آهسته به سمت گردنبندی کهنه در گردن خود برد؛ یادگاری از آن‌چه زمانی بود و آن‌چه اکنون شده بود.
با نگاهی شاعرانه و فلسفی، به مهتاب خیره شد و زمزمه کرد:
_مرگ، فقط پایان نیست. پل عبوری‌ ست که ما را به جهانی دیگر می‌برد؛ جهانی که فقط سایه‌ها در آن آزادند.
گابریلا و الستور را دید که در سکوی پلکان ایستاده‌اند، با لبخندهایی سرد و بی‌رحم. آن‌ها نمی‌دانستند که مارکوس، نگهبان ارواح، در این لحظه‌ها نظاره‌گر بازی آنان است.
قدم برداشت؛ نه برای نجات، بلکه برای تماشای اینکه چگونه تاریکی به بازی‌اش ادامه می‌دهد. اما در دلش، شعله‌ای از قدرت و انتقام می‌درخشید؛ شعله‌ای که تنها مرگ می‌توانست آن را خاموش کند.
در لحظه‌ای که صدای جیغ‌ها در تالار مثل خطی بر گلوی سکوت کشیده می‌شد، و صدای چنگی مرده هنوز از گوشه‌ای دور در پیچ‌وخم عمارت ناله می‌کرد، اتفاقی دیگر رخ داد.
از سمت انتهای سالن، جایی که پرده‌های سنگینِ مخملِ تاریک آویزان بودند، مهی خاکستری رنگ برخاست. نه از جنس همان مه جهنمی که از حضور ویلیام برمی‌خاست؛ این مه، خاموش‌تر بود، خام‌تر. مثل دودی که از استخوانی سوخته بالا می‌کشد.
صدای پاهایی بر سنگفرش‌ها افتاد، آهسته ولی سنگین.
قدم‌هایی که نه برای فرار بود، نه برای شکار.قدم‌هایی که تنها برای شهود برمی‌داشتند.
در میان آن پرده‌ها، مردی، با چشمانی خاکستری و صورتی خالی از رنگ، ظاهر شد. ردایی بلند به تن داشت که سایه‌ها به دورش می‌پیچیدند، انگار تاریکی را با خود می‌کشید.
مارکوس فنویک، بدون این‌که کسی صدایش را بشنود، ایستاد.او نه از ترس آمده بود، نه برای نجات.و آمده بود چون صداهایی که هیچ‌کس نمی‌شنود، او را فراخوانده بودند.نگاهش را به سمت ویلیام سوم چرخاند.پچ‌پچ ارواح اطرافش زمزمه می‌کردند، به زبان‌هایی که سال‌هاست مرده‌اند.
مارکوس سرش را اندکی کج کرد، زمزمه‌ای آرام گفت که تنها ارواح شنیدند:
ــ بیدارش کردی، گابریلا؟ یا فقط پرده رو پایین کشیدی؟
نور شمع‌ها که تا آن لحظه به لرزه افتاده بودند، ناگهان برای چند ثانیه ثابت ماندند.
درست در همان لحظه‌ای که مارکوس قدمی دیگر برداشت.گابریلا، بر پله‌ها ایستاده، برای اولین بار لبخند از لبش پرید.
به الستور نگاه کرد.
ــ اون کیه؟
الستور با اخم، ردای سیاه مارکوس را از پشت پرده‌های مه دنبال کرد.
ــ مشکل.

ویلیام سوم، در میانه‌ی قتل، لحظه‌ای بی‌حرکت ایستاد.نفس نمی‌کشید، اما انگار بوی حضور چیزی را حس کرده بود.
نوری تیره، مثل خونی که برعکس در رگ جریان یابد، بر رگ‌های صورتش دوید.
مارکوس، درست کنار جسد نیمه‌ سوخته‌ ی یکی از قربانی‌ها ایستاد.خم شد.
چیزی در گوش جسد زمزمه کرد، آرام.روحِ آن قربانی، بی‌صدا از بدن جدا شد. نوری آبی، نازک، بی‌صدا از میان تاریکی گذشت.
مارکوس ایستاد.
ــ یکی‌شو آزاد کردم.حالا نوبت توعه، ویلیام.بیا ببین نگهبان ارواح، چطور با سایه حرف می‌زنه.

ویلیام با جیغی جدید، وحشی‌ تر از قبل، سر برگرداند.اما مارکوس، آرام، به سمت راهروی شمالی رفت؛
حتی نگاهش را عقب بیندازد.
و ناگهان دیوارهای شمالی عمارت، که تاکنون خاموش بودند، شروع به لرزیدن کردند.
گویی چیزی پشت آن‌ ها در حال بیدار شدن بود.صدای جیغ ویلیام سوم هنوز در فضای تالار می‌پیچید.
اما مارکوس، بی‌اعتنا، در راهروی شمالی پیش می‌رفت.ردایش، با سایه‌ها یکی شده بود. پاهایش صدایی نداشتند.
او از جنس این عمارت نبود، اما از جنس آن چیزی هم نبود که دیگران از آن ساخته شده بودند.
دیوارهای این راهرو، سنگ‌هایی سبز و نم‌ کشیده داشتند.ردیف پرتره‌هایی با چهره‌های محو و چشمان خالی که دنبال مارکوس می‌چرخیدند.
صدای لرزش سنگ و خاک، از پشت دیوار شنیده می‌شد.
مارکوس ایستاد.
دستش را بلند کرد. انگشتانش را به دیوار کشید.
شبیه ورد خواندن نبود، اما واژه‌ای از دهانش بیرون آمد که با عقل زمینی جور درنمی‌آمد.
سنگ سوم از سمت چپ، لرزید.
و بعد، فرو رفت با صدایی شبیه مکیده شدن نفس یک مرده.
دیوار، به‌آرامی شکاف برداشت.و آن‌سوتر، تالاری مخفی نمایان شد. تاریک، خاموش، و سردتر از قبر.
مرکز آن تالار، جایی که حتی نور مهتاب هم جرئت ورود نداشت، چیزی ایستاده بود.
نه انسان.
نه روح.
نه هیولا.
بلکه «یک حافظه‌ی فراموش‌شده».چیزی که عمارت ویلیام سوم، سال‌ها قبل از تولد ویلیام در خود پنهان کرده بود.
و مارکوس، آن را بیدار کرده بود.پچ‌پچ ارواح، حالا بلندتر شده بود.
ــ نباید
ــ چرا او؟
ــ او فراموش شده بود.
ــ او
مارکوس زمزمه کرد:
ــ ساکت.
و صداها، مثل گردی که در هوا شناور باشد، فرو نشستند. مارکوس قدمی جلو رفت.
نور مهتاب به زحمت از دهانه‌ی ترک دیوار می‌گذشت و بر چیزی افتاد که بیشتر شبیه پیکری سنگی بود. اما چشم‌های آن پیکر، با ورود مارکوس، آهسته باز شدند.
نور نداشتند.
اما یاد داشتند.
و آن یاد، تلخ بود.
سنگین‌تر از مرگ.
مارکوس زیر لب گفت:
ــ منم. مارکوس فنویک. نگهبان بین مرگ و زندگی. تو را فراموش کرده بودند. ولی من نکردم.
موجود، آهسته سرش را بالا گرفت.صدایش، خش‌دار، اما نه‌انسانی بود؛ شبیه فرسایش سنگی که بر آهن خراش بکشد.
ــ تو. مرز را شکستی.
مارکوس سر تکان داد.
ــ مرزها شکسته‌اند. نمایشی در حال اجراست.و تو وقتشه دوباره بازی کنی.
در تالار اصلی، صدای ویلیام سوم قطع شد.یک‌دفعه.بی‌هشدار.
همه‌ی عمارت در سکوتی سنگین فرو رفت؛ سکوتی که حتی جیغ هم جرئت ورودش را نداشت.
گابریلا، روی پله ایستاده بود و لب‌هایش را گزید.
الستور زیر لب گفت:
ــ یه چیزی عوض شده.
و ویلیام سوم، درست همان‌جا که ایستاده بود، لرزید.
پشت سر او، در راهروی شمالی، چیزی بیدار شده بود.
و حالا، صدایی دیگر صدایی که هیچ‌کس سال‌ها نشنیده بود– در گوش عمارت زمزمه کرد:

ــ همه ی ما مردیم ولیکن شما نیز بمیرید.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط مارکوس فنویک در 1404/4/10 15:32:15
«هر چیز باید بمیرد، تا بیدار شود.»
پاسخ: زير نور ماه! (ریونکلاو)
ارسال شده در: یکشنبه 4 خرداد 1404 16:47
تاریخ عضویت: 1384/09/08
تولد نقش: 1396/06/22
آخرین ورود: امروز ساعت 09:41
از: هاگوارتز
پست‌ها: 893
مدیر مدرسه هاگوارتز، معجون‌ساز، استاد هاگوارتز
آفلاین
خلاصه: در عمارت اسرارآمیز «سر ویلیام سوم» در هاگزمید، مهمانی بالماسکه‌ای با حضور اصیل‌زاده‌ها و جادوآموزان هاگوارتز برگزار شده است. اما این مهمانی به‌سرعت به کابوسی ماورایی بدل می‌شود: عمارت طلسم شده و امکان استفاده از جادو برای مهمانان غریبه محدود شده است. در فضای تاریک و پرتنش عمارت، هر از چند گاهی همه‌جا به طور مرموزی خاموش می‌شود و با بازگشت نور، یکی از مهمان‌ها ناپدید شده یا جسدی با پیامی رمزآلود بر جای می‌ماند. پیام‌ها، حال و هوای یک نمایش تراژیک را دارند که مهمانان ناخواسته بازیگران آن شده‌اند. با شدت گرفتن وقایع، حاضران برای زنده‌ماندن به‌صورت دو نفره حرکت می‌کنند. با این حال، بی‌نتیجه می‌ماند و جسد بعدی پیدا می‌شود. این‌بار با پیامی تاریک‌تر و نغمه‌ای که قرار است با هر قربانی، پرده‌ای از واقعیت را ببلعد.

در این میان، «گادفری»، «ایزابل»، «آلنیس اورموند» و دیگران با وحشت سعی می‌کنند در فضای خون‌آلود و پرتنش عمارت دوام بیاورند، اما ماجرا زمانی ابعاد تازه‌ای پیدا می‌کند که سر ویلیام سوم، میزبان مهمانی، خود به موجودی نیمه‌مرده و تسخیرشده تبدیل می‌شود و با جیغی فراطبیعی، نمادین و آغازگر قتل‌های بزرگ‌تر، وارد میدان می‌شود. عمارت دچار فروپاشی تدریجی شده و مرز بین نمایش، واقعیت و جهنم ذهنی مهمانان از بین می‌رود. گابریلا و الستور، دو چهره‌ی مرموز که پیش از این در سایه‌ها پنهان بودند، وارد صحنه می‌شوند و مشخص می‌شود که شاید این تراژدی از پیش طراحی شده بوده است. آخرین جمله‌ی ویلیام: «پرده داره فرو می‌افته»، نوید آغاز فصلی سیاه‌تر از این نمایش می‌دهد؛ جایی که نغمه هنوز به پایان نرسیده و سکوت، تنها آغاز آن بوده است.


---------
از میان مه قرمز و بوی غلیظ سوختگی، ویلیام سوم قدم به میدان وحشت گذاشت. قامتش حالا هیچ شباهتی به آن جنتلمن میزبان نداشت؛ گویی جسد متورم یک عروسک خیمه‌شب‌بازی بود که نخ‌هایش را نیرویی ناشناخته از ژرفای دوزخ در دست گرفته بود. هر گامی که بر زمین می‌کوبید، استخوانی می‌شکست، یا بدنی به کناری پرتاب می‌شد. یکی از جادوآموزان فراری که از ترس خود را به پرده‌ای آویخته بود، ناگهان با نگاهی وحشت‌زده معلق ماند و سپس در میانه‌ی هوا پیچ و تاب خورد، دهانش بی‌صدا باز ماند، و مانند عروسکی شکسته به زمین افتاد. چنگ خون‌آلودی که از دل شبح ویلیام برآمده بود، با لحنی از نغمه‌ی جهنم، بندها را می‌برید، گلوها را می‌درید، و پرده‌ی ترس را آرام‌آرام پاره می‌کرد تا حقیقت هولناک آن‌چه در پس این مهمانی نهفته بود، بر همه آشکار شود.

در گوشه‌ای بالاتر، در سکوی شکسته‌ی پلکان مرمری، الستور و گابریلا ایستاده بودند. گابریلا با آن چشم‌های سرد و بی‌انعکاسش، مثل کارگردانی که بازی بازیگرانش را با رضایت تماشا می‌کند، گاهی زیر لب چیزی زمزمه می‌کرد؛ شاید شعر، شاید دستورالعملی برای مرگ‌های بعدی. الستور با لبخندی محو، چوبدستی‌اش را در دست چرخاند، اما آن را به کار نگرفت؛ گویی او هم، مثل گابریلا، آمده بود فقط نمایش را تماشا کند. شعله‌هایی که از زمین برخاسته بودند، تصاویر قربانیانی را که در میانه‌ی جیغ و دود جان می‌دادند، بر دیوارها نقش می‌زدند، مثل نقاشی‌هایی زنده از دوزخی که لبخند به لب داشت.

در سوی دیگر سالن، پشت نیمکت‌هایی از چوب آبنوس که روزگاری در مراسمات اشرافی مهمانان را به خود می‌بالیدند، حالا هفت تن از ریونکلاوی‌ها در سکوت و لرز پنهان شده بودند. آلنیس، سیبل، بردلی، مورگانا لی‌فای، جوزفین مونتگومری، آیلین پرینس و حتی وینکی، الف خانه‌ی وفادار، در تاریکی فرو رفته بودند، به این امید که خود را از دید سایه‌ی ویلیام پنهان کنند. گرد و غبارِ بی‌حرکت روی پارچه‌های سنگین مبلمان، حالا تنها سپر میان آن‌ها و چنگال مرگ شده بود. سیبل، با چشمان بسته، در خود فرو رفته بود؛ نه برای پیش‌گویی، بلکه برای گریز از حقیقتی که حالا حتی زمان هم نمی‌توانست آن را پیش‌گویی کند. بردلی نفسش را در سینه حبس کرده بود، مورگانا وردی آماده بر لب داشت، ولی جرئت نداشت حتی چوبدستی‌اش را بلند کند. همه می‌دانستند این دشمن از جنسی نیست که با جادوهای مدرسه‌ای مهار شود.

در سکوتِ آن گوشه‌ی تاریک، آلنیس با نگاهی دوخته به نورهای جهنمیِ صحنه‌ی مقابل، آهسته سرش را به سمت شانه‌اش چرخاند؛ جایی که لوسی، موجود کوچک و جهنمی‌اش، پنهان شده بود. زمزمه‌ای لرزان و آرام از لب‌هایش بیرون آمد، نه آن‌قدر بلند که دیگران بشنوند.
- فکر می‌کنم اون دوتا (الستور و گابریلا) یه چیزی رو با خودشون آوردن... یه موجودی از جهنم، فقط برای تفریح. فقط برای اینکه ببینن بقیه چطوری از ترس می‌میرن. اونا این مهمونی رو برای سرگرمی خودشون به سلاخی کشوندن، لوسی... و ما هنوز وسط نمایششون گیر افتادیم.

و آن‌سوی سالن، صدای نغمه هنوز ادامه داشت...

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
Read to Awaken. Eat to Endure. Train to Dominate
پاسخ به: زير نور ماه! (ریونکلاو)
ارسال شده در: پنجشنبه 23 اسفند 1403 22:16
تاریخ عضویت: 1403/11/10
تولد نقش: 1403/11/12
آخرین ورود: امروز ساعت 00:57
از: گوی پیشگویی!
پست‌ها: 217
فرماندار جامعه جادوگری، استاد هاگوارتز
آفلاین
سکوت، مثل پرده‌ای ضخیم، بر فضای عمارت افتاده بود. نه از آن سکوت‌هایی که در انتظار شکستن‌اند، بلکه از آن‌هایی که انگار خودشان، سنگین‌تر از هر فریادی بر شانه‌ها می‌نشینند.

هوا، بوی آهن زنگ‌زده می‌داد؛ چیزی میان خون و پوسیدگی. شمع‌ها، کورسو می‌زدند، شعله‌هایی نحیف و بی‌جان، انگار از ترس، ترجیح می‌دادند خاموش شوند تا نور بپراکنند. سایه‌ها روی دیوار، مثل پرده‌هایی خیس از خون، کش می‌آمدند و می‌لرزیدند.

گابریلا، پله‌ها را آرام پایین آمد؛ با قدم‌هایی بی‌شتاب و بی‌تردید... هر گامش، صدای خش‌خش لباسش را به گوش می‌رساند؛ مثل کشیده شدن پرهای کلاغی روی سنگ مرمر خیس. چشمانش، تیره و بی‌انعکاس، انگار عمارت را نمی‌دید، بلکه چیزی پشت دیوارهای آن را می‌نگریست. چیزی که دیگران نمی‌دیدند. چیزی که منتظر بود.

الستور، بی‌صدا کنار او می‌لغزید. دستانش محکم دور عصا حلقه شده بود. چوب جادو، زیر انگشتانش نبض می‌زد؛ ولی نه با جادوی خود الستور، با نبضی غریبه و سرکش‌تر. چیزی که انگار در عمارت زنده شده بود و حالا از درون آن چوب قدیمی عبور می‌کرد؛ چیزی شبیه نغمه‌ای که هنوز تمام نشده بود.

ویلیام سوم، هنوز همان‌جا ایستاده بود. سرش کمی کج، مثل مجسمه‌ای که به تازگی یاد گرفته باشد نگاه کند. لبخندش، در آن تاریکی، خطی از سفیدی تلخ بود. چهره‌اش، آن‌قدر آرام بود که اضطراب‌برانگیز می‌شد؛ مثل شنیدن نوای آرام چنگ در سالن اعدامی که هنوز خونش خشک نشده.

و بعد، قدمی به جلو برداشت.
آرام...
مثل کسی که می‌خواهد از حرمت یک لحظه اطمینان حاصل کند، پیش از آن‌که پرده‌ را کنار بزند.

گابریلا ایستاد.
الستور نیز.
لحظه‌ای که سکوت، در حال فروپاشی بود.

بادی نامحسوس، پله‌ها را درنوردید؛ بوی خاک خیس‌خورده با چیزی که شاید دود بود و شاید بوی سوزاندن ارواح. پرده‌ای در انتهای سالن تکان خورد، بی‌دلیلی که بتوان با چشم آن را دید.

و آن‌گاه، صدایی؛ صدایی خفیف و در عین حال پرطنین، از ته حنجره‌ی ویلیام تراوید:
ـ پرده داره فرو می‌افته.
و با این کلمات، لبخندش عمق بیشتری گرفت. انگار هر واژه، وزنه‌ای بود بر زنجیرهایی که در حال گسستن بودند.
نغمه هنوز ادامه داشت.
و سکوت، تنها اولین پرده‌اش بود.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
تویی که داری این پیام رو میخونی... برات مرگی دردناک پیشگویی میکنم! مرگی با سوراخ شدن انگشتت با دوک... نه چیزه... با اولین چیزی که بهش دست میزنی!
پاسخ به: زير نور ماه! (ریونکلاو)
ارسال شده در: پنجشنبه 23 اسفند 1403 14:43
تاریخ عضویت: 1399/09/24
تولد نقش: 1399/09/28
آخرین ورود: پنجشنبه 8 آبان 1404 08:29
از: دست این آدما!
پست‌ها: 380
قاضی آزکابان
آفلاین
ویلیام لبخندی زد.
در نور کم‎‌جان و لرزان مهتاب، بخشی از صورت و گردنش نمایان شدند. پوستش با رگه‌هایی سیاه‌رنگ از جنس تاریکی مزین شده بود.

- فرار... کنین...

گادفری در حالی که حتی نمی‌توانست اکسیژن مورد نیاز بدنش را تامین کند، لب زد.
هیچ کس نشنید، یا فرار نکرد. نه قبل از این که صدای تیز باد در عمارت بپیچد و هوا را بشکافد.

جیغ دختری برخاست.
سر ویلیام با سرعتی که برای یک انسان ممکن نبود، به سمت مهمان‌ها دویده بود.
سیاهی، کاملا دست راستش را در بر گرفته بود. حالا پنجه تاریکی به دنبال سیراب کردن خویش بود.

جیغ‌ها بلندتر و سوزناک‌تر شدند. ولی نمی‌شد فهمید که دلیل‌شان ترس است یا رنج.
چیزی که انکار ناپذیر بود، این بود که سر ویلیام مشغول شکار است. کم یا زیاد، تعدادی‌شان در حال شکنجه و کشته شدن بودند. تعدادی‌شان توسط کسی (یا چیزی؟) عظیم‌تر و وحشتناک‌تر از سر ویلیام سوم تغذیه می‌شدند.

در این میان، تنها گابریلا بود که بالای پلکان عظیم عمارت ایستاده و با دیدن منظره روبه‌رویش لبخندی روی صورتش نقش بسته بود.
نقابش را که با پر کلاغ تزیین شده بود، از چهره برداشت و روی زمین انداخت.
- بازیگرا با بداهه‌پردازی می‌تونن صحنه‌هایی جدید به نمایش اضافه کنن... مگه نه ال؟

الستور از سایه‌های پشت سر او جلو آمد و شانه به شانه‌اش ایستاد.
- وقتشه که یه سری تغییرات کوچیک توی نمایشنامه ایجاد کنیم.

عصایش را با حالت دفاعی در دستانش گرفت و همراه گابریلا از پله‌ها پایین رفت.

سر ویلیام متوجه قدم‌هایشان شد و برای یک لحظه یا بیشتر، عمارت در ترس، انتظار و سکوت فرو رفت.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط آلنیس اورموند در 1403/12/23 15:03:16

Together we do whatever it takes
We're in this pack for life
We're wolves
We own the night!


Hell is empty
And all the devils are here

William Shakespeare
پاسخ به: زير نور ماه! (ریونکلاو)
ارسال شده در: چهارشنبه 22 اسفند 1403 22:52
تاریخ عضویت: 1403/11/10
تولد نقش: 1403/11/12
آخرین ورود: امروز ساعت 00:57
از: گوی پیشگویی!
پست‌ها: 217
فرماندار جامعه جادوگری، استاد هاگوارتز
آفلاین
جیغ...

نه صدای انسانی بود، نه چیزی که از حنجره‌ای بیرون بیاید که هنوز حق زندگی داشته باشد. جیغ، زخمی عمیق بر پرده گوش زمان کشید؛ طوری که هوا، برای لحظه‌ای، انگار از تنفس بازایستاد. دیوارهای عمارت، مثل پوستی که روی زخم کهنه کشیده شود، ترک برداشتند. پرده‌ها لرزیدند؛ آن‌ها که هنوز به پنجره‌ها دوخته بودند، و آن‌ها که فرو افتاده بودند و خون را از سنگ‌فرش نوشیده بودند.

گادفری میدهرست عقب‌تر رفت؛ قدمی کوتاه، ولی کافی برای آن‌که پشتش به دیوار بخورد. سنگ، سرد و نم‌کشیده بود، مثل تن جسدی که تازه از زیر خاک بیرون کشیده شده باشد. نفسش را حبس کرد. جرئت نمی‌کرد صدا بدهد. نگاهش، میان شک و وحشت، به آلنیس دوخت که انگار اصلاً نفس نمی‌کشید. نه، او هم مثل گادفری، فقط مانده بود ببیند چه کسی قرار است صدایشان را خاموش کند.

صدای جیغ، هنوز در هوا بود. نرفت. پیچید. مثل طنین زخمی که استخوان‌های مرده را می‌تراشید و جای خون، خاکستر از رگ‌هاشان بیرون می‌ریخت.

و سر ویلیام سوم ایستاده بود.

نه کامل انسان بود، نه کامل مرده.
کف دست‌هایش، هنوز روی صورتش بودند، ولی میان انگشت‌های استخوانی‌اش، نور خون چکه می‌کرد؛ قرمز نبود. نور بود. چیزی که رنگ نداشت، ولی می‌سوزاند.

او جیغ نمی‌کشید.
نه. آن صدا، از جایی عمیق‌تر آمده بود؛ از چیزی که در ویلیام سکونت داشت، ولی صاحبش نبود.
چیزی که ریشه دوانده بود در جانش، سال‌ها، قرن‌ها، و حالا، به وقت رسیدن نغمه، از حفره دهان او بیرون خزیده بود.
جیغی که نه به قصد هشدار بود و نه تهدید؛ بیشتر شبیه پرده‌ای بود که فرو افتاده باشد و بگذارد همه چیز... شروع شود.

آلنیس بی‌اختیار قدمی به جلو گذاشت؛ نه از شهامت، نه حتی از کنجکاوی. مثل بازیگری که بدون فکر وارد صحنه‌ای شود که در متنش نوشته نشده، اما اگر قدم برندارد، نمایش می‌میرد.
چشم‌هایش، روی کف زمین قفل شد.

جایی که سر ویلیام سوم ایستاده بود، سایه‌ای افتاده بود که با نور تالار نمی‌خواند. نورِ شمع‌ها لرزان بود، ولی این سایه، ساکن.
و در دل آن سایه، چیزی تکان خورد.
چیزی که شکل نداشت، اما انگار سعی داشت شکل بگیرد.

گادفری صدایش را در گلویش خفه کرد. یک زمزمه‌ی خفه:
ـ اون... اون ویلیام نیست.
صدای خودش حتی برای خودش غریبه بود.

سایه، به حرکت درآمد. آرام. نه مثل قدم‌های انسانی، نه مثل خزیدن مار. بیشتر مثل ملودی کوتاهی که جایی بین دو نت گیر کرده باشد، ناهماهنگ و بیمار.

و ویلیام سوم سرش را بلند کرد.
چشم‌هایی که دیگر خالی نبودند؛ پر از چیزی بودند که بیشتر از تاریکی می‌ترساند.
و لبخندی زد.
لبخندی که یادآور پرده‌ی آخر یک تراژدی بود؛ همان لحظه‌ای که تماشاگر می‌فهمد پایان، از خیلی وقت پیش نوشته شده بود.
و نغمه، هنوز تمام نشده بود.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
تویی که داری این پیام رو میخونی... برات مرگی دردناک پیشگویی میکنم! مرگی با سوراخ شدن انگشتت با دوک... نه چیزه... با اولین چیزی که بهش دست میزنی!
پاسخ به: زير نور ماه! (ریونکلاو)
ارسال شده در: چهارشنبه 22 اسفند 1403 18:37
تاریخ عضویت: 1393/07/19
تولد نقش: 1393/07/20
آخرین ورود: دیروز ساعت 19:31
از: مسلسلستان!
پست‌ها: 600
آفلاین
Everybody is a book of blood; wherever we're opened, we're red
Clive Barker, The Books of Blood--


تابید دامن مردد تاریکی در چین یک گوش سیاه. و پشت سرش، روح صدا: مطرود، متروک؛ دوان از شکنج‌های یک حنجره مُرده: نوایی که نخاع منجمد می‌کرد.

و قدم پشت قدم برداشت آن سایه مُرده - آن سایه که دست‌های تاریکی جایی میان نفس حبسشان کشته بودند، دست پشت دست پشت دست بسته بر دهانش کشیده بودندش پایین و پایین و پایین‌تر، پایینِ سلطه زندگی، جایی فرای فرمان مرگ، پایین‌تر به سرزمین تاریکی و سیاه-دریایش که بی‌افق به آسمان می‌رسید: تحت تخیل تاریکی.

صدای چنگ یک لحظه دیرتر متوجه شد. اگر فقط یک ثانیه زودتر فهمیده بود - یک نُت، یک ضرب، یک عصب - می‌شد گردنش را از طناب قتل بگریزاند. اگر یک لحظه زودتر فهمیده بود، الان ملودی‌اش نبود که خارج از هارمونی می‌شکست. اگر یک لحظه زودتر فهمیده بود، جسدش زیر قدم‌های یک سایه مُرده لگد نمی‌شد.

آلنیس اورموند حس کرد یک جایی، کلماتی می‌خواهند از حنجره‌اش بیایند بالا و توی دهانش بشوند سوال. آلنیس اورموند حس کرد یک جایی تمام آن کلمات جرئتشان را قورت دادند و خزیدند عقب.

از سینه تاریکی بیرون آمد سِر ویلیام سوم.
- آواز را...

خونی که از دهانش بیرون ریخت ادامه حرفش را خورد.

گادفری میدهرست دست آلنیس اورموند را رهاند.

- خاموش... خاموش...

سِر ویلیام سوم کف دست‌هایش را گذاشت روی حفره خالی چشمانش. سر ویلیام سوم دست‌هایش را فشار داد روی چشمه‌های خون صورتش (چرا این مرد مُرده فکر می‌کرد سدهایی چنین رقت‌انگیز برای خفه کردن آن چشمه‌ها کافی بود؟). زندگی از لای انگشت‌هایش بیرون ریخت.

گادفری میدهرست نفسش را قورت داد.

جنین-شکل، ویلیام سوم خم شد سمت زمین. آرنج‌ به زانو، موهایش روی کفش‌هایش تاب خوردند.

- خاموووووش... خاموووووش...

لیوان‌هایی ساخته از خون روی زمین شکستند.

گادفری میدهرست یک قدم عقب رفت.

صدای ویلیام سوم میان آبشار قرمزش صدای همه ماهی‌های غرق‌شده بود.
- نمی‌خواستم... نمی‌خواستم... نمی خواستم... نمی‌خواستم...

با سرعتی که از هر مُرده‌ای بعید بود، ویلیام سوم ایستاد: شغال-راست.
- نمی‌خواستم؟

و جیغ کشید.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط وینکی در 1403/12/22 18:41:02
ویرایش شده توسط وینکی در 1403/12/22 18:46:13
ویرایش شده توسط وینکی در 1403/12/22 18:49:23
ویرایش شده توسط وینکی در 1403/12/22 23:05:19

Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL
پاسخ به: زير نور ماه! (ریونکلاو)
ارسال شده در: چهارشنبه 22 اسفند 1403 05:56
تاریخ عضویت: 1399/09/24
تولد نقش: 1399/09/28
آخرین ورود: پنجشنبه 8 آبان 1404 08:29
از: دست این آدما!
پست‌ها: 380
قاضی آزکابان
آفلاین
خلاصه: مهمونی بالماسکه‌ای توسط اصیل‌زاده‌ای به نام سر ویلیام سوم داخل هاگزمید برگزار می‌شه و ریونیا همراه یه سری آدم دیگه شرکت می‌کنن. ولی مشکلاتی براشون پیش می‌آد: اول این که عمارت جوری طلسم شده که افراد غریبه نتونن توش از جادو استفاده کنن، و دوم این که هر چند وقت یه بار همه جا تاریک می‌شه و یه نفر از مهمونا غیب می‌شه. دلیل این تاریکی‌ها و غیب شدن‌ها معلوم نیست.
آخرین راهکارشون برای در امان موندن از هرگونه تلفات، تقسیم شدن به گروه‌های دوتاییه که حواس‌شون به هم باشه و از طرفی اگه قاتل بین‌شونه، حرکاتش محدود بشه، که جواب می‌ده.
ولی جسد یکی از گم‌شده‌ها به همراه پیامی روی پوستش بعد از آخرین تاریکی، جلوی جمعیت می‌افته:
"با پایان اولین نغمه، سیم‌های چنگ گسسته خواهند شد. هر پرده‌ای که فرو افتد، حقیقتی را خواهد بلعید. آواز را بشنو، پیش از آن که صدای تو خاموش شود."
و در نهایت دوباره تاریکی همه جا رو فرا می‌گیره.

نکات استخراج شده از پیام که مهمن:
اولین قربانی فقط شروع یک زنجیره‌ست. پس هنوز نغمه‌ای که در موردش حرف می‌زنه تموم نشده.
هر بار که تاریکی میاد، یه حقیقت از بین می‌ره. یا یه نفر.
پیام به یه نمایش تراژیک اشاره می‌کنه که توی زندگی واقعی و با بازیگرهایی که افراد حاضر در مهمونی هستن اجرا می‌شه.
در نتیجه بازیگرا با بداهه‌پردازی می‌تونن صحنه‌هایی جدید به نمایش اضافه کنن.



گم‌شدگان: سو لی از ریونکلاو و یه پسر غریبه.
کشته شدگان: یه غریبه به نام توماس.


***


با خاموش شدن مجدد شمع‌ها، هیاهویی بر پا شد. بیشتر مهمان‌ها حالا برای فرار دو نفره مردد شده بودند و بی‌هدف و به دنبال راهی دیگر می‌دویدند. صدای زمین خوردن و جیغ‌های کوتاه در اعتراض به تنه زدن‌های دیگران نیز از سمت آن‌ها شنیده می‌شد.
ولی ریونکلاوی‌ها تصمیم گرفته بودند تا زمانی که این نقشه جواب بدهد و در امان نگه‌شان دارد، به آن عمل کنند. برای همین تنها چند ثانیه پس از تاریکی، هر کدام‌شان کورکورانه دست نزدیک‌ترین فرد به خود را گرفتند و به سمت مقصد نامعلومی دویدند.

ایزابل همانطور که به دنبال فرد قدرتمندی که دستش را محکم گرفته بود می‌دوید، با دست دیگر دامنش را بالا نگه داشته بود تا مبادا باعث زمین خوردنش شود. هر لحظه درنگ و هر بی‌احتیاطی‌ای می‌توانست او را به طعمه آسانی برای آن قاتل مرموز دیوانه تبدیل کند. هر چند، هنوز هم نمی‌دانستند که این فرد قربانیانش را بر اساس چه الگویی انتخاب می‌کند. شاید اگر ربط سه قربانی فعلی‌اش را می‌فهمیدند، می‌توانستند هدف بعدیش را هم حدس بزنند و حتی مانع مفقود شدن او شوند...

ایزابل به دنبال همراهش، زیر پلکان عظیمی که سالن اصلی را به طبقه دوم عمارت متصل می‌کرد پنهان شدند.
دستش را روی قلبش گذاشت، انگار به منظم شدن ضربانش کمکی می‌کرد.
- تو کی...
- ششششش. آروم صحبت کن.

صدای جدی و کمی نگران گادفری، تا حدودی خیال ایزابل را از همراهش راحت کرد.
و حق با خون‌آشام بود. هیچ کدام‌شان نمی‌‌خواستند مخفیگاه‌شان را به قاتل لو بدهند.

دقایقی در سکوت و در حالی که از ترس دست یکدیگر را می‌فشردند، سپری شد.
حس نفس‌های سرد گادفری، به ایزابل فهماند که می‌خواهد چیزی در گوشش زمزمه کند.

- دفعات قبلی هم حدودا همین قدر طول کشید. احتمالا یارو تا الان کار خودش رو کرده و کم کم دوباره نور برمی‌گرده. جای نگرانی نیست.

آوای چنگی که در عمارت پیچید، نفس را در سینه هردویشان حبس کرد. چنگ نواخته می‌شد و صدایش طوری می‌پیچید که گویی عمارت خالی از هر موجود و شی‌ای است.
گویی که از ترس آن‌ها تغذیه می‌کرد و صدایش رساتر می‌شد.

شمع‌ها روشن نشد. تاریکی هنوز ساختمان را در آغوش کشیده بود. صدای قدم‌هایی که با آرامش و ظرافت برداشته می‌شدند، با آوای چنگ در هم آمیخت.

«آواز را بشنو، پیش از آن که صدای تو خاموش شود.»

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!

Together we do whatever it takes
We're in this pack for life
We're wolves
We own the night!


Hell is empty
And all the devils are here

William Shakespeare
پاسخ به: زير نور ماه! (ریونکلاو)
ارسال شده در: یکشنبه 12 اسفند 1403 19:57
تاریخ عضویت: 1403/11/27
تولد نقش: 1403/11/30
آخرین ورود: امروز ساعت 14:26
از: هر جا که بخوام!
پست‌ها: 508
مدیر کل جادوگران، بانکدار گرینگوتز، استاد هاگوارتز
آفلاین
گابریلا با شنیدن این حرف زیر لب زمزمه می‌کند:
- بازیگرا با بداهه‌پردازی می‌تونن صحنه‌هایی جدید به نمایش اضافه کنن.

و همزمان لبخندی بر روی لبش ظاهر می‌شود. اما به قدری این جمله را آرام به زبان آورده بود که هیچ‌کدام از کسانی که در نزدیکی‌اش ایستاده بودند، متوجه آن نمی‌شوند. به جای آن، ایزابل جلو می‌رود و دستش را بر روی شانه‌ی دخترک که هم‌چنان جنازه‌ی توماس را در آغوش کشیده بود می‌گذارد.
- متاسفم. اما وقتی برای عزاداری نیست. بزودی دوباره همه‌جا تاریک می‌شه و بهتره براش آماده بشیم!

دختر سرش را بالا می‌آورد و با چشمانی که از اشک پر شده بود، به ایزابل خیره می‌شود.
- ولی چطوری؟ چه کاری از دستمون بر میاد؟

دخترک جمله‌ی آخر را تقریبا فریاد زده بود. او سوالی پرسیده بود که ذهن همه را از آغاز شروع این اتفاقات مشغول کرده بود. اما مشکل آن‌جا بود که هیچ‌کدام هنوز جوابی برای آن پیدا نکرده بودند.

آلنیس برای تکرار پیشنهادی که پیشتر داده بود، با پرشی بر روی یکی از میزها می‌ایستد تا مطمئن شود همه او را می‌بینند.
- به نظرم پیشنهاد قبلیم هنوز بهترین کاریه که می‌تونیم انجام بدیم! همین الان به گروهای دو نفره تقسیم بشین و دست همو تحت هیچ شرایطی ول نکنین. اینطوری هم اون دو نفر هوای همو دارن و هم می‌تونیم بفهمیم کی پشت همه‌ی این قضایاس.

یکی از مهمانان که مردی تاس بود از میان جمعیت اعتراض می‌کند.
- ولی من اینجا به هیچ‌کس اعتماد ندارم تا باهاش تیم بشم! چرا به جای این کارا از فرصت استفاده نمی‌کنیم تا بفهمیم کار کی بوده و همه چیو یک‌بار برای همیشه همین‌جا تموم کنیم؟

الستور ابرویی بالا می‌اندازد.
- دقیقا چطوری قراره بفهمیم کار کی بوده؟

پیش از آن که مهمانان فرصتی پیدا کنند تا به گروه‌های دو نفره تقسیم شوند یا راهکاری برای تشخیص کسی که دست به این کار زده است ارائه دهند، بار دیگر عمارت در تاریکی مطلق فرو می‌رود.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
🦅 Only Raven 🦅
پاسخ به: زير نور ماه! (ریونکلاو)
ارسال شده در: جمعه 10 اسفند 1403 23:50
تاریخ عضویت: 1403/11/10
تولد نقش: 1403/11/12
آخرین ورود: امروز ساعت 00:57
از: گوی پیشگویی!
پست‌ها: 217
فرماندار جامعه جادوگری، استاد هاگوارتز
آفلاین
گابریلا با تمرکز کامل به جسد نگاه می‌کرد. نور کم‌رمقی که از چلچراغ‌های دیواری می‌تابید، به سختی خطوط روی جسد را نمایان می‌کرد. هوا بوی فلز و رطوبت گرفته بود. سیبل، که کنار او زانو زده بود، دست لرزانش را روی دهان گذاشت. آلنیس و الستور هنوز در حال بررسی محیط بودند، اما گابریلا دیگر نیازی به جست‌وجو نداشت. او پیغام را دیده بود.

روی دست جسد، با خراش‌های عمیق و دقتی بی‌رحمانه، حروفی نقش بسته بود. خون خشک‌شده، خطوط را مبهم کرده بود، اما هنوز قابل خواندن بودند:

"با پایان اولین نغمه، سیم‌های چنگ گسسته خواهند شد. هر پرده‌ای که فرو افتد، حقیقتی را خواهد بلعید. آواز را بشنو، پیش از آن که صدای تو خاموش شود."

سیبل با صدایی لرزان زمزمه کرد:
- این... یعنی چی؟

گابریلا آرام کلمات را زیر لب تکرار کرد. نغمه… چنگ… پرده… همه چیز شبیه به استعاره‌ای از موسیقی بود، اما در عین حال به چیزی عمیق‌تر اشاره داشت. آلنیس که حالا به آن‌ها پیوسته بود، ابرویی بالا انداخت:
-اگر بخوایم منطقی فکر کنیم، این یعنی اولین قربانی فقط شروع یک زنجیره‌ست. هنوز نغمه‌ای که در موردش حرف می‌زنه تموم نشده...

الستور که از دور جسد را نگاه می‌کرد، چشمانش را ریز کرد:
-و پرده‌ها؟ شاید به خاموش شدن نورهای سالن اشاره داره. هر بار که تاریکی میاد، یه حقیقت از بین میره. یا یه نفر...

همگی برای لحظه‌ای ساکت شدند.

گابریلا دستش را روی جای زخم‌های عمیق روی جسد کشید، گویی که می‌خواست از میان خشونت نقش بسته بر بدن بی‌جان، ذهن قاتل را بخواند.
- آواز را بشنو، پیش از آن که صدای تو خاموش شود.

این هشدار بود؟ یا نوعی تهدید؟

سیبل سرش را به نشانه‌ی نفهمیدن تکان داد.
-این که شبیه یه نمایش شده. مثل یه نمایش تراژیک.

چهره‌ی الستور بدون احساس و سرد بود.
- ولی این نمایشنامه داره روی صحنه‌ی واقعی اجرا می‌شه. و ما هم بازیگراش هستیم.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
تویی که داری این پیام رو میخونی... برات مرگی دردناک پیشگویی میکنم! مرگی با سوراخ شدن انگشتت با دوک... نه چیزه... با اولین چیزی که بهش دست میزنی!
Do You Think You Are A Wizard?
جادوگری؟