- رون الان چوبدستیت از من مهم تره؟
من چقدر بدبختم!
قبل از اینکه اشک های هری دوباره جاری شود، در اتاق باز شد و جینی داخل آمد. و چوبدستی رون را که در دست داشت به او داد.
- داداش انقدر وسایلتو زیر دست و پا ننداز. همین دو دقیقه پیش مامان چوبدستیتو برداشته بود می نداخت اینور اونور تا پشمک مثل سگا بره بیاره.
رون چوبدستیش را که بزاق آلود بود با گوشه لباسش تمیز کرد.
- مرسی جین.
اوه ببین چه تف مالی هم شده!
معلومه حسابی از طعمش خوشش اومده.
خوب شد مثل اون قاشق قورتش نداد.
- اممم... نه رون.
در واقع وقتی مامان چوبدستیتو پرت کرد تا پشمک بیاره اون هیچ واکنش خاصی نشون نداد. اما در عوض ریموس و سیریوس و تدی و آلنیس یهو سمت چوبدستیت یورش بردن... منم به سختی از زیر دست و پاشون رد شدم تا برم چوبدستیتو برات بیارم.
رون که تازه متوجه رد پنجول دیگر محفلی ها، روی سر و صورت خواهرش شده بود، بغض کرد و فداکاری جینی را تحسین نمود.
- آبجی دستت درد نکنه!
نمیدونم چطور باید برات جبران کنم... ولی واقعا از دست این گرگه گیر افتادیما! کاش ما هم می تونستیم از طلسم آکادابرا استفاده کنیم.
همین موقع صدای جیغ هرمیون بالا رفت.
- رون باز که مثل وینگاردیوم له ویوسا اشتباه تلفظ کردی!
اون آکادابرا نیست!.. آواداکداوراست! آواااااداکداورا!
بلافاصله بعد از اتمام جمله ی هرمیون، رون با صدای تالاپی پخش زمین شد.
- وای رون نه! چه بلایی سرت اومد؟
... هی رون بیدارشو!.. بگو که نمردی!
بگو که من نکشتمت! بگو بگو! هرمیون روی جسد رونالد ویزلی افتاده بود و وحشیانه تکان تکانش می داد. جینی و هری هم که هنوز ماجرا را هضم نکرده بودند، با تعجب نگاهاشان می کردند.
- واییی! رون ما قرار بود در آینده ی نچندان دور ازدواج کنیم و صاحب نسل جدیدی از بچه ویزلی گرنجرا بشیم! تو نباید می مردی رون!
هری با تاسف و ناراحتی بلند شد و دست روی شانهی هرمیون گذاشت. دختر باهوش محفل سرش را چرخاند و چشمان سرشار از اشکش را به هری دوخت.
- هری
...
-
هرمیون... میگم حالا که زدی رون رو کشتی میشه جاش با من ازدواج کنی؟ درسته من مامان ندارم، بابا ندارم، لردولدمورتم دنبالمه و همش خونه ی ویزلیا پلاسم... اما خب، قول میدم خوشبختت کنم!
- هری واقعا که!
تو اونو...
آخ!... اوا ببخشید داداش
...
در واقع قبل از اینکه هرمیون چیزی بگوید، جینی با عصبانیت جلو آمده بود تا با هری صحبت مفصلی داشته باشد ولی اشتباهی پای چپش را روی دماغ رون گذاشته بود.
- رون تو کی رفتی زیر دست و پا!؟
خوبه همین چند دقیقه پیش بهت گفتم وسایلت رو ننداز زمین.
حالا خودت افتادی زمین؟... حقته که با پا از روت رد شم!
جینی لگدی به پهلوی رون زد که باعث شد جیغ هرمیون دوباره هوا برود.
-
جینی چرا میزنیش؟ اون مرده!
- عه واقعا؟! کی مرد؟
-
دو ساعته خواب بودی؟
- والا حواسم پیش تعریف و تمجیدای رون بود و فکر می کردم الان هری با دیدن فداکاری من عاشقم می شه.
حالا کی زد کشتتش؟
- من زدم کشتمش! حالا طبق بند12 قانون اساسی جادوگران باید برم آزکابان! نــــــــــــــــــــــه! من نمی خوام برم آزکابان!
هرمیون از جایش برخاست و گریه کنان از روی رون رد شد و اتاق را ترک کرد.
- نه نرو هرمیون! سفر نکن خورشیدکم، ترک نکن منو، نرو! نبودنت مرگ منه! راهی این سفر نشو! نذار که عشق منو و تو، اینجا به آخر برسه... بری تو و مرگ من از رفتن تو، سر برسه!
هری حس خوانندگیش گل کرده بود و یک دستش را به سوی در دراز کرده و با دست دیگر قلبش را از روی لباس چنگ زده بود. که ناگهان با ضربهای که جینی به پس کله اش وارد کرد، از حس بیرون آمد.
-اِ چرا میزنی؟ مگه نمی بینی تو حسم؟
- واقعا که! حیف اون همه معجون عشقی که تو حلقت ریختم!
جینی این ها را گفت و با ناراحتی خواست از اتاق خارج شود که هری مانعش شد.
- تو کجا میری جینی؟ نکنه تو هم می خوای با هرمیون بری آزکابان؟
جینی دستش را از دست هری بیرون کشید و او را پس زد.
- تو فکر کردی الان هرمیون رفته آزکابان؟ نخیر! طبق معمول رفته دستشویی گریه کنه. منم دارم میرم بهش بگم زیاد تو روشویی فین نکنه. سوراخ می گیره آب جمع میشه! پول نداریم جرمگیر بخریم.
بعد او هم با عصبانیت از روی رون رد شد و از اتاق بیرون رفت.
هری هم که می خواست جلوی جینی را بگیرد دنبالش دوید منتها زیر پایش را نگاه نکرد. در نتیجه پایش به جسد گیر کرد و همانجا روی رون بدبخت افتاد.
- اوه رون بیچاره!
اصلا همش تقصیر اون گرگ ست که تو مردی!
رون با اینکه رقیب عشقی هری بود اما بهترین دوستش نیز بود و همیشه ساندویچش را با او تقسیم می کرد. برای همین مرگش کمی باعث ناراحتی هری و غیرتی شدنش شد. به همین دلیل هری با تمام توانش رون را بلند کرد و بالای سرش برد.
- مرگ تو... جدایی من از جینی... آزکابان رفتن هرمیون... همش تقصیر پشمکه! آره! از اول هم معلوم بوده چی تقصیر اونه!... اما نگران نباش دوستم! من انتقامتو می گیرم! بله!... من پسر برگزیدم!
و بعد از این استدلال، رون را روی هوا ول کرد و خودش به سمت آشپزخانه هجوم برد.