-یعنی چی؟
-ما چه جوری میتونیم اخه اینقدر سریع برسیم لندن؟
-من خستمه
-اسپ یه شب بخوابیم بعد بریم دیه!
-بابا ما اصلا چرا اپارات نمیکنیم؟

ملت:
اسپ با سردرگمی به شخص سوال کننده نگاه کرد، بعد با عصبانیت به سمت نویسنده رفت و بعد از کمی پچ پچ کردن به سمت پردی ها برگشت و گفت:
-اممم...خب نویسنده میگه که نمیتونه کاری کنه که ما اپارات کنیم، چون اونجوری زود میرسیم لندن بعد رولش کوتاه میشه

در ضمن از پشت صحنه دارن بهش اشاره میکنن که رول طولانی بزنه

ملت با این حرف اسپ به سمت کافه میرن تا وسایلشون رو جمع کنن و راه بیفتن به سمت لندن، ابر داشت تن بزهاش کافشن میکرد که تو راه سردشون نشه، هرمی در حالی که کتاباش رو جمع میکرد، هرزگاهی زیر لب جملاتی از قبیل «مرگ بر زلیخا» و «درود بر عزیزه مصر» و «مرگ بر حذب ولایت فقیه» رو به زبون میاورد! ریتا که داشت با دلواپسی به پردی ها نگاه میکرد، وقتی دید حواس کسی بهش نیست، به سمت بتی رفت، اونو کشید یه گوشه خلوت و با صدای نگرانی گفت:
-بتی میگم ما دیگه الان جزو پردی ها هستیم نه؟
بتی با سردرگمی به ریتا نگاه کرد و جواب داد: «خب اره دیگه»
- خب یعنی ما الان نباید به این گروه خیانت کنیم نه؟
- نه نه اصلا نباید خیانت کنیم

- یعنی این گروه هر فعالیتی هم که داشته باشن، سری هست و ما نباید گزارش بدیم؟
- اوهوم

ریتا در حالی که اثار گناه و پشیمونی و خجالت و اینا همه با هم مخلوط شده بودند و تو صورتش مشخص بود گفت:
- ببین بتی من یه کاری کردم!
- چی؟
- بتی من نمیخواستم اینجوری بشه

- مگه چیکار کردی؟
- چیزه...دعوام نکنیا...اما دقیقا قبل از اینکه اینا کیسه گونی رو باز کنن و مارو بکشن بیرون اخبار مخابره شد به محفل!!
- چیکار کردی؟؟
صدای فریاد اسپ که ملت رو صدا زد که عجله کنند، به ریتا مهلت جواب دادن نداد! او و بتی در حالی که سعی میکردند قیافه عادی داشته باشن به سمت اسپ رفتن که کم کم راه بیفتن
بتی با صورتی خندون، زیره لب به طوری که کسی متوجه نشه، به ریتا گفت:
- همین الان یه پیام بفرست واسه محفل بگو اشتباه کردی

(قیافه بتی رو به ملت

)
- نمیشه که بوقی اونجوری بدتر شک میکنن بهمون

(قیافه ریتا رو به ملت

)
- خب بیچاره، اینجوری برسیم لندن، اسپ همه چی رو میفهمه بعد جفتمون رو میکشه که

ریتا دستی به چونش کشید و گفت:
- نه بابا اینا پیرو راه دامبلن! کشتن تو کارشون نیس
- بخند بوقی! حالا فعلا صداشو در نیار ببین تو راه میتونی یه بهانه ای جور کنی که یک پیام بفرستیم واسه محفل بهشون بگیم خط رو خط شده بوده

پردی ها در حالی که همه وسایلشون رو جمع کرده بودند، پشت سره اسپ راه افتادند و شروع به حرکت به سمت لندن کردند، صدای زنگوله ی بزهای ابر در صحرا پخش میشد و این احساس رو در انسان القا میکرد که ایل بختیاری در حال کوچه

خورشید در حال غروب بود و از پردی ها سایه های کشیده و بلندی ایجاد شده بود؛ اسپ که جلوتر از همه راه میرفت، هنوز عینک دودیش روی چشمش بود و هرزگاهی با یک وسیله عجیب غریب تو دستش ور میرفت، بعد با سوظن برمیگشت به پردی ها نگاه میکرد و وسیله رو میزاشت تو جیبش!
ساعاتی گذشت و پردی ها همچنان در حال راه رفتن بودند، ماه بالا اماده بود و ستاره ها در اسمان شب چشمک میزدند ( فضا سازی!!!) اسپ برگشت و به ملت مرده پشت سرش نگاهی انداخت و گفت:
- تا لندن راهی نمونده، اتراق میکنیم
دنیس در حالی که دو سه تا کوله پشتی رو از رو کولش مینداخت پایین زیره لب گفت:
- ای بوق به هرچی مبارزست! از کت و کول افتادم
اسپ به سمت ریتا و بتی اومد و پرسید:
- واستون خبره جدیدی نرسیده؟
ریتا: نه هیچ خبری نیست

اسپ:
پیوز اسپ را صدا زد و گفت:
- ببین ما الان فقط ده کیلومتر با شهر فاصله داریم...به نظره من وارده شهر نشیم و همین جا بمونیم بهتره اسپ! فقط من میگم یکی رو بفرست بره از میدون گریمولد برامون خبر بیاره، چطوره؟
- فکره بدی نیس، خودت میری؟

- باشه پس شما همین جا باشین تا من برم
پیوز به سمت شهر رفت و اسپ به سمت پردی ها برگشت و گفت:
- پیوز رفته برامون از لندن خبر بیاره! تا برمیگرده میتونین یه کم بخوابین
همه پردی ها به گوشه ای رفتن تا بخوابن به جز ریتا و بتی که به دوباره شروع کردن به پچ پچ کردن:
- ریتا الان بزن خوبه ها!
- نه بابا الان پیوز هم رفته خبر بیاره بدتر میشه
- بابا اسپ بفهمه چی؟

- نه...حالا بفهمه اخه ما که اون موقع پردی نبودیم خب

- الان اونا میدونن! وای چیکار کنیم ریتا؟!
- بتی ببین انگار اون پیوزه داره میاد!
- کو؟ مطمئنی؟
- اره اره! بدو بریم ببینیم پیوز چی داره میگه
اون گوشه صحراپیوز: نه البوس مطمئنم که دوره خونه محافظ بود!
- عجـــــــــــب...از کجا فهمیدن؟
- تازه بزار بت بگم کیا داشتن محافظت میکردن؟
- مگه شناختیشون؟ محفلی بودن؟

- اره شناختم! یعنی راحت شناخته میشن! نه محفلیا نیستن..فکرشم نمیتونی بکنی...مرگخوارا بودن!!
اسپ: کیا؟؟
ویرایش شده توسط ریتا اسکیتر در 1387/12/7 17:09:33
ویرایش شده توسط ریتا اسکیتر در 1387/12/7 19:59:52