ـ گرگعلـــــــــــی!
ـ کوفت و گرگعلی! سر جالیز وایسادی مگه؟
ـ خب مرد مومن هر چی صدات زدم نشنیدی مجبور شدم داد بزنم. بیا این کیسه رو بگیرم دستم کنده شد.
ـ یه کیسه رو نمیتونی جابه جا کنه بعد چپ میره راست میاد، سامورایی سامورایی میکنه واسه من!
به سمت آشپزخانه کوچک خانه اش رفت؛ کیسه سنگین برنج را از دستش گرفت و روی کانتر گذاشت.
ـ یه عمر تلاش نکردم که مسخره یکی مثل تو بشم! چشم دیدن این حجم از افتخار رو نداری یزید؟
ـ جز این یه مورد افتخار دیگه هم داری گرگعلـــی که من در جریانش نباشم؟
ـ این که با این حجم از آس و پاس بودن زن دارم حسابه؟
پسر جوان روبهرویش همانطور که نفسش را از کلافگی زیاد بیرون می داد، دستی به موهای سفیدش کشید و نگاه تاسف باری به مرد مو بلند رو به رویش انداخت.
ـ چرا اون اوایل رفاقتم باهات کات نکردم؟ مغز تسترال نخوردم بودم بنظرت؟
ـ برو مرلین رو شکر کن که من رو تو زندگیت داری مرد! مثل من کم پیدا میشه.
ـ نه تنها اون موقع مغز تسترال خورده بودم بلکه الان هم دارم چوب سادگیم رو میخورم. همون مرلین بهت یه عقلی بده و به منم یه پولی.
فنجان قهوه اش را که هم اکنون سرد شده بود را از روی کانتر برداشت و کمی از آن را نوشید. همان لحظه صدای کوبیدن ضعیفی از در بلند شد. به سمت در رفت و با احتیاط کامل آن را باز کرد.
ـ بله بفرمایید؟!
نگاهی به منظره روبه رویش انداخت. جز صندوق پستی زنگ زده و پرچین های رنگ و رفته هیچ شئ یا شخص خاصی رویت نشد. تصمیم گرفت در را ببند و به ادامه نقش گوجو ساتورو در رول نویسنده بپردازد.
ـ ببخشید... ببخشید من پشت در منتظرم هنوز!
ـ خیالاتی شد؟! نه نشدم!
ـ بله نشدید جناب! من این زیرم این زیر!
نگاهش را به پایین در دوخت. پسر بچه ریز میزه با موهای بلوند و کوتاه خود در حالی که ب پهنای آزاد راه تهران_شمال لبخند میزد برای مرد چشم آبی دست تکان می داد.
ـ اهم... سلام! من کوینم... کوین کارتر؛
با آقای سوگیاما کار داشتم. هستن؟!
ـ بله که هستن چرا نباشن؟! بنظرم بهتره تو دیگه بری به کارت برسی گوجو سان!
آن آزاد راه تهران_شمال را که یادتان هست؟ بی زحمت یکی دیگر از آن را روی صورت آکی نیز که همانند غاز سرش را از در بیرون آورد بود؛ تصور کنید.
ـ بله بله! حس میکنم نیازی به شما نباشه جناب گوجو! جلسه دونفره است!
گوجو که فضا را خیلی خیلی سنگین می دید تنها سکوت را برگزید و از کادر خارج شد.
ـ خب کوین سان چی شد که به این مرد بیکار و بی عار سر زدی؟
ـ براتون پودینگ اوردم.
پسر کوچک ظرف نسبتا بزرگی که به سختی در دستانش جای گرفته بود را بالا آورد تا مرد جوان روبه رویش بهتر بتواند آن را ببیند.
ـ مامان و بابام خونه نبودن، منم حوصلم سر رفته بود، تصمیم گرفتم برای خودم و خودتون پودینگ درست کنم. عمو آکی فقط یکم برشته شده، شما پودینگ برشته دوست دارید دیگه؟
ـ آره کوین سان! قطعا برشته ش خوشمزه تره!
ـ فقط ظرفش رو قبل از اینکه مامان و بابام بیان پس میارید دیگه؟
ـ دست کم تا نیم ساعت دیگه گوجو سان برات ظرفش رو پس میاره؛ خیالت راحت کوین سان!
ـ آخ جون قراره دوست جدید پیدا کنم پس! مرسی عمو... فعلا خدافظ!
پسر بچه لبخند شیرینی زد و به سمت خانه کارتر ها ک درست در روبه روی آنها بود راه افتاد. نمیدانست چرا ولی چیز عجیبی در وجود آن بچه او را مشتاق آن کرده بود تا جذب شخصیت ساده و بی شیله پیله اش شود.
ـ هی گرگعــــلی دوست داشتی تشریف بیار داخل تا علف زیر پات سبز نشده!
ـ باشه سیروسعلی!