هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مسابقات لیگالیون کوییدیچ را قدم به قدم با تحلیل و گزارشگری حرفه‌ای دنبال کنید و جویای نتایج و عملکرد تیم‌ها در هر بازی شوید. فراموش نکنید که تمام اعضای جامعه جادویی می‌توانند برای هواداری و تشویق دو تیم مورد علاقه‌شان اقدام کنند. (آرشیو تحلیل کوییدیچ)


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۷:۵۵:۵۹ شنبه ۸ دی ۱۴۰۳

هافلپاف، محفل ققنوس

ریگولوس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۹ چهارشنبه ۹ آبان ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۱۹:۰۸:۰۲ پنجشنبه ۲۷ دی ۱۴۰۳
از دی که گذشت، هیچ از او یاد مکن
گروه:
هافلپاف
محفل ققنوس
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 24
آفلاین
داستانش را محکم در آغوش گرفت. فرزند عزیزش، فرزندی که بی اعتنایی دیده، تحقیر شده و همچو موجودی بی جان، به طرف صورتش پرتاب شده بود.

با وجود این که یکی دو ساعت می‌گذشت، انگار همین دو سه دقیقه پیش بود که پدرش، به صورتش سیلی می‌زد و داستان هایش را به سمتش پرت می‌کرد. صدای خشن و زمخت مرد، به وضوح در گوشش می‌پیچید:
- اینا چه آت و آشغالایین که می‌نویسی؟ خجالت نمی‌کشی که خاندان بلک رو بدنام می‌کنی؟

به روشنی مادرش را به خاطر می‌آورد که وحشت زده، گوشه‌ای ایستاده بود و هر چند با پدرش همراه نمی‌شد، ولی از او حمایت هم نمی‌کرد.

داستانش را جلوی چشمانش گرفت. می‌دانست چندان خوب ننوشته، اما همچو مادری بود که با وجود این که می‌داند فرزندش زیاد چیز جالب توجهی نیست، باز هم از تماشایش سیر نمی‌شود.

اما حتی خواندن داستانش هم نمی‌توانست در فراموش کردن آن داد و هوار، به او یاری برساند، چون با خواندن هر کلمه، صدای لبریز از استهزای پدرش را می‌شنید که داستانش را بلند بلند می‌خواند و گاهی اظهارنظر تحقیر آمیزی می‌کرد:
- دخترک قیچی را در موهای آتشینش فرو برد، می‌شه بگی چرا باید عین ماگل ها از اون وسیله تیز و احمقانه استفاده کنه؟ آهان یادم اومد، تو درباره یه ماگل کثافت نوشتی. نباید می‌گذاشت برادر بیمار یا پدر فرتوتش به اجبار به میدان نبرد برده شوند... والبورگا، می‌بینی؟ باورم نمی‌شه که پسری که خون خاندان بلک تو رگاشه، چنین چرندیاتی نوشته.

- باید از بسیاری از خوشی هایش می‌گذشت. از دوستانش، از مجالس رقص، از پوشیدن لباسهای ابریشمی رنگارنگ. برای خانواده‌اش، برای کشورش.

انگار این جملات، از دید اوریون بلک احمقانه تر از آن بودند که قابل تحمل باشند، برای همین، داستان عزیز ریگولوس، چیزی که بخشی از روحش را در خود داشت، پاره پاره کرد و روی زمین انداخت.

پس از رفتن پدرش، مادرش آمد. کنارش زانو زد و می‌کوشید لحنش مادرانه باشد.
- ریگولوس، پدرت هر چی می‌گه به خاطر خودته. اون نمی‌خواد وقتت رو با نوشتن چرندیات تلف کنی.

پس از گفتن این جملات، دستی بر سر پسرش کشید و رفت.

ریگولوس قطعات کاغذ پوستی را از روی فرش مخمل زمردی رنگ جمع کرد. گویی با پاره شدن آنها، قلبش نیز قطعه قطعه شده بود.

آنها را کنار هم قرار داد و زمزمه کرد:
- ریپارو.

داستان ترمیم شد، اما آیا ترمیم کردن قلب شکسته ریگولوس به آسانی گفتن یک ورد بود؟

فرزند تازه ترمیم یافته‌اش را به قلب پاره پاره شده‌اش فشرد حالا سیریوس را درک می‌کرد. حالا می‌فهمید چرا فرار کرده. چه کسی می‌خواست در آن جهنم زندگی کند؟


"نمی دانم چرا اگر آدم کارخانه دار باشد خیلی محترم است ولی اگر نانوا باشد محترم نیست."


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۲:۵۳:۰۹ جمعه ۳۰ آذر ۱۴۰۳

گریفیندور، مرگخواران

ترزا مک‌کینز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۲۱ جمعه ۱۵ تیر ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۱۴:۳۴:۳۵
از درون کتاب ها 📚
گروه:
گریفیندور
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
شـاغـل
پیام: 163
آفلاین
تق تق تق!

تق تق تق!

- ترزا هستی؟

ترزا که مشغول درس خواندن خوابش برده بود، با صدای در بیدار شد.

تق تق تق!

- ترزا؟
- اومدم. اومدم.

ترزا در را باز کرد. ایوانا پشت در بود.
- ایوانا! مشکلی پیش اومده؟
- وای خواب بودی؟ بیدارت کردم؟ خیلی ببخشید!
- مهم نیست... اتفاقی افتاده؟

ایوانا دوباره به حالت هیجان‌زده قبلش برگشت.
- می‌خواستم ببینم امشب وقت داری؟
- آره فکر کنم. چطور مگه؟
- بیا می‌خوام یه چیزی نشونت بدم! زود آماده شو بیا بریم!

ایوانا در اتاق را بست تا ترزا آماده شود. از پست در گفت:
- لباس گرم بپوش!
- باشه!

ترزا واقعا خسته بود. ترجیح می‌داد به زیر پتویش برود و بخوابد اما برقی که در چشمان ایوانا بود، شور و شوقی که داشت، با وجود این‌ها دلش نمی‌آمد دست رد به سینه او بزند. پس از چند دقیقه ترزا آماده شد.

- بیا بریم!

ایوانا دست ترزا را گرفت و به راه افتاد و به سمت محوطه هاگوارتز رفت. ایوانا کل مسیر را حرف زد. از تمرینات کوییدیچ و مسابقات جام چهارگانه حرف می‌زد تا این که بالاخره به مقصد رسیدند.
- بفرمایید! رسیدیم!

زیر یکی از درختان زیراندازی پهن بود. روی زیرانداز کرسی دونفره‌ی کوچکی قرار داشت و روی آن پر از انواع خوراکی‌های یلدایی مثل هندوانه و انار و لبو و آجیل و انواع شیرینی بود. چند حباب شیشه‌ای پر از کرم‌های شب‌تاب هم محیط را روشن می‌کرد.

- وای! این... این خیلی قشنگه!

لبخند گرمی روی صورت ایوانا نقش بست. خوشحال بود که ترزا خوشش آمده.
- می‌خواستم ازت تشکر کنم که اون شب برای امتحانم کمکم کردی. اگه تو نبودی حتما میفتادم. و علاوه بر اون، خوب نیست شب یلدا رو تنهایی بگذرونی! امشب بلندترین شب ساله. شبی که...
- شبی که نوید بخش یه طلوع دوباره است! از فردا روزها بلندتر می‌شن. این شب نماد پیروزی نور به تاریکیه!
- همینطوره!

هر دو دختر از اعماق قلبشان به یکدیگر لبخند می‌زدند. چیزی در وجود هم حس می‌کردند که آنها را به سمت هم جذب می‌کرد. هردوی آنها از اولین لحظه دیدارشان آن را حس کرده بودند.

آن شب ترزا و ایوانا تا صبح کنار هم زیر کرسی نشستند. برای هم از خاطرات و گذشته‌شان گفتند و کنار هم خوراکی خوردند. حتی ساعت ۳ نصفه شب نسکافه خوردند تا بتوانند بیشتر در کنار هم بیدار بمانند. دو دختر تا طلوع بیدار بودند. پس از تماشای طلوع زیبای آفتاب، بالاخره خداحافظی کردند و هر یک به سمت اتاق خودشان رفتند تا بخوابند. خوشبختانه هر دوی آنها آن روز تعطیل بودند!


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده

F-E-A-R has two meanings
"Forget Everything And Run"
"or "Face Everything And Rise
.The choice is yours


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۳:۱۳ یکشنبه ۲۹ مهر ۱۴۰۳

مدیر هاگوارتز

سالازار اسلیترین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۴ سه شنبه ۸ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
امروز ۱۲:۲۴:۴۱
از هاگوارتز
گروه:
جـادوگـر
هیئت مدیره
مدیر هاگوارتز
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 540
آفلاین
برج‌هاگوارتز، جایی که همیشه خانه اصلی و نهایی من بوده، حالا با نشانه‌های پیروزی اسلیترینی‌ها، نواده‌هایم، آراسته شده است. در طول راهروی سرد و سنگی برج قدم می‌زنم و هر گوشه‌اش با پرچم‌ها و تزئینات سبز و نقره‌ای مزین شده، نشانه‌ای از پیروزی اسلیترین در "جام چهارگانه هاگوارتز". هر نماد، هر پرچم، یادآور افتخاری است که با دستان نواده‌هایم به دست آمده. احساسی از غرور عمیق در درونم می‌جوشد، اما به‌خود اجازه نمی‌دهم که این احساسات را به‌طور آشکارا نشان دهم.

مروپ گانت، با تلاش بی‌وقفه خود ۷۳ امتیاز به اسلیترین افزود، و سیگنس بلک، با هوشیاری و استقامت ۲۴ امتیاز دیگر را به ارمغان آورد. اسکارلت لیشام نیز با ۱۲ امتیاز، جایگاه خود را تثبیت کرد، و حتی لرد ولدمورت، با ۱۱ امتیازش به قدرت اسلیترین افزود. دوریا بلک، با تنها یک امتیاز، نمادی از حضور همیشگی و عمیق اسلیترینی‌ها بود. هر یک از این افراد قدمی به سوی پیروزی برداشتند و هر گامی که برداشتند، بازتابی از اصولی بود که من در قلب این گروه بنا نهاده‌ام.

اما همان‌طور که قدم‌هایم را بر سنگ‌های سرد و خاموش برج می‌زنم، به خودم یادآوری می‌کنم که نباید این احساسات را آشکار کنم. پیروزی، برای نواده‌های من، نباید چیزی باشد که باعث شادی و جشن شود. برای اسلیترینی‌ها، برتری و بهترین بودن باید امری عادی و همیشگی باشد، نه استثنایی برای جشن گرفتن.

پیروزی، هدفی است که باید همیشه برای رسیدن به آن تلاش کنند؛ نه چیزی که وقتی به دست آوردند، باعث توقفشان شود. هر بار که پیروز می‌شوند، باید از خود بپرسند که چطور می‌توانند بهتر باشند و چطور می‌توانند از این جایگاه فراتر روند. آن‌ها همیشه باید در تلاش باشند، چرا که اسلیترینی بودن یعنی همواره به دنبال برتری مطلق و بی‌وقفه بودن.

هرچند در درونم به آن‌ها افتخار می‌کنم، اما این پیروزی‌ها باید بخشی از هویت آن‌ها باشد، نه نقطه‌ای که در آن متوقف شوند. این تزئینات، این جشن‌ها، همه موقتی‌اند. اسلیترینی‌ها باید هر روز به خود یادآوری کنند که قدرت و افتخار نه چیزی است که به دست آورده می‌شود، بلکه چیزی است که باید در هر لحظه از زندگی حفظ شود.


تصویر کوچک شده




پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۰:۳۴ جمعه ۳۰ شهریور ۱۴۰۳

محفل ققنوس

آکی سوگیاما


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۳ جمعه ۱۶ شهریور ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۲۳:۵۰:۱۱ سه شنبه ۲۵ دی ۱۴۰۳
از دست شما!
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
پیام: 35
آفلاین

ـ گرگعلـــــــــــی!
ـ کوفت و گرگعلی! سر جالیز وایسادی مگه؟
ـ خب مرد مومن هر چی صدات زدم نشنیدی مجبور شدم داد بزنم. بیا این کیسه رو بگیرم دستم کنده شد.
ـ یه کیسه رو نمیتونی جابه جا کنه بعد چپ میره راست میاد، سامورایی سامورایی می‌کنه واسه من!

به سمت آشپزخانه کوچک خانه اش رفت؛ کیسه سنگین برنج را از دستش گرفت و روی کانتر گذاشت.

ـ یه عمر تلاش نکردم که مسخره یکی مثل تو بشم! چشم دیدن این حجم از افتخار رو نداری یزید؟
ـ جز این یه مورد افتخار دیگه هم داری گرگعلـــی که من در جریانش نباشم؟
ـ این که با این حجم از آس و پاس بودن زن دارم حسابه؟

پسر جوان روبه‌رویش همانطور که نفسش را از کلافگی زیاد بیرون می داد، دستی به موهای سفیدش کشید و نگاه تاسف باری به مرد مو بلند رو به رویش انداخت.
ـ چرا اون اوایل رفاقتم باهات کات نکردم؟ مغز تسترال نخوردم بودم بنظرت؟
ـ برو مرلین رو شکر کن که من رو تو زندگیت داری مرد! مثل من کم پیدا میشه.
ـ نه تنها اون موقع مغز تسترال خورده بودم بلکه الان هم دارم چوب سادگیم رو می‌خورم. همون مرلین بهت یه عقلی بده و به منم یه پولی.

فنجان قهوه اش را که هم اکنون سرد شده بود را از روی کانتر برداشت و کمی از آن را نوشید. همان لحظه صدای کوبیدن ضعیفی از در بلند شد. به سمت در رفت و با احتیاط کامل آن را باز کرد.
ـ بله بفرمایید؟!

نگاهی به منظره روبه رویش انداخت. جز صندوق پستی زنگ زده و پرچین های رنگ و رفته هیچ شئ یا شخص خاصی رویت نشد. تصمیم گرفت در را ببند و به ادامه نقش گوجو ساتورو در رول نویسنده بپردازد.

ـ ببخشید... ببخشید من پشت در منتظرم هنوز!
ـ خیالاتی شد؟! نه نشدم!
ـ بله نشدید جناب! من این زیرم این زیر!

نگاهش را به پایین در دوخت. پسر بچه ریز میزه با موهای بلوند و کوتاه خود در حالی که ب پهنای آزاد راه تهران_شمال لبخند میزد برای مرد چشم آبی دست تکان می داد.
ـ اهم... سلام! من کوینم... کوین کارتر؛ با آقای سوگیاما کار داشتم. هستن؟!
ـ بله که هستن چرا نباشن؟! بنظرم بهتره تو دیگه بری به کارت برسی گوجو‌ سان!

آن آزاد راه تهران_شمال را که یادتان هست؟ بی زحمت یکی دیگر از آن را روی صورت آکی نیز که همانند غاز سرش را از در بیرون آورد بود؛ تصور کنید.

ـ بله بله! حس میکنم نیازی به شما نباشه جناب گوجو‌! جلسه دونفره است!

گوجو‌ که فضا را خیلی خیلی سنگین می دید تنها سکوت را برگزید و از کادر خارج شد.

ـ خب کوین سان چی شد که به این مرد بیکار و بی عار سر زدی؟
ـ براتون پودینگ اوردم.

پسر کوچک ظرف نسبتا بزرگی که به سختی در دستانش جای گرفته بود را بالا آورد تا مرد جوان روبه رویش بهتر بتواند آن را ببیند.

ـ مامان و بابام خونه نبودن، منم حوصلم سر رفته بود، تصمیم گرفتم برای خودم و خودتون پودینگ درست کنم. عمو آکی فقط یکم برشته شده، شما پودینگ برشته دوست دارید دیگه؟
ـ آره کوین سان! قطعا برشته ش خوشمزه تره!
ـ فقط ظرفش رو قبل از اینکه مامان و بابام بیان پس میارید دیگه؟
ـ دست کم تا نیم ساعت دیگه گوجو‌ سان برات ظرفش رو پس میاره؛ خیالت راحت کوین سان!
ـ آخ‌ جون‌ قراره دوست جدید پیدا کنم پس! مرسی عمو... فعلا خدافظ!

پسر بچه لبخند شیرینی زد و به سمت خانه کارتر ها ک درست در روبه روی آنها بود راه افتاد. نمی‌دانست چرا ولی چیز عجیبی در وجود آن بچه او را مشتاق آن کرده بود تا جذب شخصیت ساده و بی شیله پیله اش شود.

ـ هی گرگعــــلی دوست داشتی تشریف بیار داخل تا علف زیر پات سبز نشده!
ـ باشه سیروسعلی!



تقدیم به کوین کارتر، تنها بچه ی محبوب سایت!


تصویر کوچک شده

برای یه سامورایی همه جا ژاپنه!


My eyes tell me that you are the same person as before
but my soul does not accept this


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۷:۱۷ یکشنبه ۷ مرداد ۱۴۰۳

اسلیترین، مرگخواران

سیلویا ملویل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۳۷ جمعه ۱ تیر ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۵:۰۴:۴۶
از عمارت ملویل
گروه:
جـادوگـر
مرگخوار
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
اسلیترین
مترجم
هیئت مدیره
پیام: 60
آفلاین
«به تمامی جادو آموزان محترم هاگوارتز. برای کریسمس امسال، جشن یول بال برای شما تدارکت دیده شده است تا کسی که دوست دارید را به جشن دعوت کنید و شب تاریک را با حضورتان روشن کنید. تمامی جادو آموزان همراهی برای خود انتخاب کرده و به جشن یول بال وارد شوند. می‌توانید با دوستان خود بیایید و از حضور در کنار هم لذت ببرید. این جشن تنها به منظور در کنار هم خوشحال بودن، برپا می‌شود. پس در این شب سرد، به گرمی بخندید و برقصید. کریسمس پیشاپیش مبارک. آلبوس دامبلدور، مدیریت هاگوارتز.»

همهمه‌ای میان پسران و دختران افتاده بود. دختران دلواپس بودند چه کسی آنها را دعوت میکند، موافقت یا مخالفت چه نتایجی دارد و اگر کسی نیامد چه کنند؛ چه بپوشند و چگونه راه بروند و...! پسران نگران بیان کردن رفتارهایشان، درخواست کردن‌شان و خوب رقصیدن‌شان بودند. کسی نمی‌خواست در برابر شخص مورد علاقه‌اش بد به نظر بیاید.
آنقدر زود همهمه‌ها زیاد شد که اگر در همان نقطه عطف زمان خودت را میان‌شان جا نمی‌دادی، شاید به کل فراموش می‌شدی.
سیلویا گوشه‌ای از راهرو کنار اولیویایی که نشسته بود، ایستاد. می‌دید که اولیویا مثل همیشه ساکت و خاموش است. این را هم دیده بود که چند لحظه پیش در کنار دختر اسلیترینی دیگری چگونه می‌خندید و با او گرم گرفته بود. کم کم داشت در افکارش غرق می‌شد که اولیویا سرفه‌ای کرد.
- به نظرت کی ما رو برای یول بال انتخاب می‌کنه؟
- نمی‌دونم.

دوباره ساکت شد.

- ما نمی‌تونیم دعوت‌شون کنیم؛ جالبه، مگه نه اولیویا؟
- آره خب، همیشه ما باید منتظر درخواست جنتلمن‌های ترسوی هاگوارتز باشیم. البته که دیدنشون خیلی جالبه!

جملات آخرش را با لحن تمسخرآمیزی گفت و خندید. سیلویا هم لبخندی زد. روی زمین نشست تا بیشتر با او صحبت کند. تکان خوردن اولیویا از راحت نبودن را دید. توجهی نکرد. با ترس دهانش را باز کرد تا کلماتی که در ذهنش هست را به زبان بیاورد اما با صدای قدم‌هایی آشنا دهانش را بست و به بالای سرش نگاهی انداخت.
اولیور، برادر اولیویا در کنار بهترین دوستش ایستاده بود. سیلویا با آرنج ضربه‌ای به بازوی اولیویا زد تا بایستند.

- سلام به بانوهای جوان اسلیترین! من مارکو اِستِرن هستم، دوست اولیور.
- منم که می‌شناسین.

سیلویا سرش را تکان داد و دستانش را جلو برد تا با مارکو دست بدهد.
- بله، هردوی شما رو می‌شناسم. شما یکی از بهترین اسلیترینی‌ها تو معجون سازی هستین آقای استرن.
- باعث افتخارمه که اینو ازتون می‌شنوم.

سیلویا لبخندی زد و به اولیویا نگاهی انداخت. آنقدر نگاه اولیویا خشمگین بود که سیلویا باور نمی‌کرد او می‌تواند اصلا تا این حد عصبانی بشود.
اولیویا با بی‌میلی دست‌ش را جلو برد و با مارکو دست داد. لبخند درخشانی بر چهره مارکو نقش بست که سیلویا متوجه شد ماجرا از چه قرار است.
اولیور از سیلویا خواست تا مارکو و اولیویا را تنها بگذارند و کمی آن طرف‌تر با هم صحبت کنند.
- بانو سیلویا ملویل. اسمتون واقعا به «بانو» میاد. همیشه باید بانو صداتون کنم.
- نه راستش یه جوریه. همون سیلویا خوبه.

اولیور خندید. سیلویا نگاهش بیشتر روی اولیویا بود تا ببیند چه اتفاقی بین او و مارکو می‌افتد. این همه مدت که با او صحبت نمی‌کرد، به معجون ساز ماهر اسلیترین دل بسته بود؟! اتفاقات زیادی افتاده بود که سیلویا خبر نداشت. باید اولیویا صحبت می‌کرد. البته نه مثل همیشه جدی.
میان افکارش صدای اولیور را شنید که او را صدا می‌زند.
- سیلویا؟ سیلویا! ببخشید؛ حرفامو شنیدین؟
- اوه، ببخشید. اصلا حواسم اینجا نبود.
- متوجهم. مشکلی نیست. فقط می‌خواستم قبل از اینکه بقیه بیان و شما رو دعوت کنن، من اینکارو بکنم.
- چی؟

سیلویا با تعجب به اولیور نگاه کرد. باورش نمی‌شد. همین چند لحظه پیش داشت با اولیویا پسران هاگوارتز را ترسو خطاب می‌کرد.

- دوست دارین با من به یول بال بیایین؟
- من؟ با شما؟
- شخص دیگه‌ای قبل از من بهتون درخواست داده؟ فکر کردم خیلی زود اومدم تا این اتفاق نیوفته.
- نه نه! اتفاقا خیلیم زود اومدین. همین شوکه‌ام کرده.

اولیور خندید. دستانش را در هم گره کرد. کاملا معلوم بود که استرس دارد.
سیلویا لبخندی زد.
- فقط چون داری دعوتم می‌کنی، نیازی نیست انقدر احترام بذاری. خیلی عادی دعوتم کن و بذار من جوابت رو بدم.

اولیور شوکه شد. آب دهانش را قورت داد و چند لحظه چشمانش را بست. وقتی چشمانش را باز کرد، مستقیم به چشمان سیلویا خیره شد.
- با من به یول بال میایی، سیلویا؟
- باعث افتخارمه.

دستان اولیور را گرفت و فشرد. هردو خندیدند. وقتی به اولیویا نگاه کرد، دید او هم می‌خندد و مارکو را در آغوش کشیده. مثل اینکه او هم منتظر درخواست شخص خاصی بود و برای همین پسران را ترسو خطاب می‌کرد.
سرش را چرخاند و اولیور را دید. لبخند بزرگتری زد و هر دو خندیدند.
این تنها جشن یول بال کریسمس بود که سیلویا از آن لذت برد و واقعا خوشحال بود.


I'll be smiling at the end of this road
« دوئل و قوانین آن »


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۹:۱۲ سه شنبه ۲۶ تیر ۱۴۰۳

هافلپاف

پاتریشیا وینتربورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۱ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۲:۲۳ دوشنبه ۱۹ شهریور ۱۴۰۳
از خلافکارا متنفرم!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 268
آفلاین
پاتریشیای دوازده ساله تنها زیر یک درخت توی محوطه‌ى مدرسه نشسته بود و کتاب "کوییدیچ در گذر زمان" را می‌خواند. تقریبا تمام دخترهای هاگوارتز همه‌جا با دوستان‌شان می‌رفتند، به‌جز او که حتی یک دوست هم نداشت!

پاتریشیا هرروز آنجا، زیر همان درخت می‌نشست و همان کتاب را که کتاب محبوبش بود را می‌خواند. گاهی هم یواشکی درحالی که وانمود می‌کرد هنوز دارد کتاب می‌خواند، با حسرت بقیه‌ى دخترها را نگاه می‌کرد. اما آن روز فرق می‌کرد.

همان‌طور که پاتریشیا کتابش را می‌خواند، رز واکر به او نزدیک شد. او زیباترین دختر مدرسه بود؛ با موهای سیاه بلند و لخت، چشم‌های سیاه درشت و خمار، پوست سفید و قد بلند. پرسید:
- اسمت پاتریشیا بود، درسته؟

پاتریشیا سرش را بلند کرد.
- بله، پاتریشیا وینتربورن.

رز دستش را دراز کرد تا با پاتریشیا دست بدهد.
- منم رزم، رز واکر.

از آن به بعد پاتریشیا و رز بهترین دوستان یکدیگر شدند. آنها همه‌جا با هم می‌رفتند. هیچ‌کس نمی‌دانست چرا آنها با هم دوست هستند؛ رز یک‌سال از پاتریشیا بزرگ‌تر و یک گریفندوری بود. اما آنها دوست بودند، فقط همین مهم بود.


با یه کتاب می‌شه دور دنیا رو رفت و برگشت، فقط کافیه بازش کنی.


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۰:۲۴ پنجشنبه ۷ تیر ۱۴۰۳

رزالین دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۶ دوشنبه ۶ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۷:۰۴ پنجشنبه ۱۰ آبان ۱۴۰۳
از وسایل گلدوزیم و گلام فاصله بگیر.
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 107
آفلاین
ردای هاگوارتز قدیمی و رنگ و رو رفته اش را از درون کمد بیرون کشید. آرام کراوات زرد و مشکی هافلپافش را نوازش کرد. با لمس گورکن روی سینه اش، به گذشته سفر کرد؛ به سالها پیش، زمانی که یک دختر دوازده ساله پر شور و هیجان بود؛ زمانی که هنوز از نزدیک ناملایمات زندگی را نچشیده بود.
به روشنی به خاطر می آورد؛ زمانی که برای اولین بار در سرسرای ورودی هاگوارتز قدم گذاشت؛ آنجا چه باشکوه به نظر می رسید! به خاطر می آورد که آنقدر مسحور درخشش شمع ها و مشعل ها شده بود که اصلا صحبتهای پرفسور مک گوگنال را نمی شنید.
وقتی قدم به سرسرای بزرگ گذاشت، با دریایی از کلاه های نوک تیز رو به رو شد. بوی غذاهای مختلف، مشامش را پر کرد. بیش از همه، سقفی که آسمان شب را نشان می داد برایش جذاب بود.
قلبش چنان با بی قراری به در و دیوار سینه اش می کوبید که حس می کرد هر لحظه ممکن است سینه اش را بشکافد و بیرون بیاید. اگر نمی توانست دوست پیدا کند چه؟ اگر تنها می ماند و طرد می شد چه؟ اگر نمی توانست در درسهایش موفق شود چه؟ اگر در گروه خوبی نمی افتاد چه؟ لعنتی! چرا زودتر اسمش را صدا نمی زدند؟
با صدای پرجذبه پرفسور مک گوگنال از افکارش بیرون آمد:
- رزالین لینتون.

پاهایش به سختی حرکت می کردند. احساس می کرد حتی در و دیوارهای سرسرا هم نگاهش می کنند. روی چهارپایه نشست و کلاه کهنه و رنگ و رو رفته را روی سرش گذاشت. هنوز یک ثانیه نگذشته بود که کلاه فریاد زد:
- هافلپاف.


اگر تمام جهان نیز تو را گناهکار بدانند، تا زمانی که وجدان خودت تأییدت کند، تو بدون دوست نمی مانی.
جین ایر


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۲:۲۳ چهارشنبه ۶ تیر ۱۴۰۳

اسلیترین، مرگخواران

سیلویا ملویل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۳۷ جمعه ۱ تیر ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۵:۰۴:۴۶
از عمارت ملویل
گروه:
جـادوگـر
مرگخوار
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
اسلیترین
مترجم
هیئت مدیره
پیام: 60
آفلاین
آخرین روز هاگوارتز بود. سرسرا مزین به پرچم‌های هر چهار گروه و میزها با غذاهای لذیذ، پر شده بود. حتی کوچکترها هم جو متفاوت این روزها را حس می‌کردند.
جادوآموزان سال هفتم بالاخره فارق التحصل شده بودند و در کنار هم ایستاده، می‌گفتند و می‌خندیدند. فارق از این حقیقت که دیگر قرار نبود مثل این چند سال در کنار هم باشند؛ جادوگران و ساحرانی بودند که شاید روزی زندگی آنچنان آنها را از هم دور کند که مثل قبل با هم گفتگو نداشته باشند. شاید روزی از کنار هم بگذرند و حتی متوجه دیگری نشوند.
حالا بدون توجه به آن روزهای پیش رو، فقط از بودن‌شان لذت می‌بردند.
همه تالارهای هاگوارتز در همهمه سال آخر بودند. جایی در گوشه دخمه اسلیترین، جادوآموزان سال آخر، آماده مراسم می‌شدند و وسایل‌شان را جمع میکردند تا به سمت قطارشان بروند.
سیلویا دامن بلند و ردای اسلیترین را به تن کرده بود. عصایش را در دست گرفت. گوی طلایی-سبز آن را زیر دست‌ش لمس کرد. متفاوت بود. هفت سال از چوبدستی ساده‌ای استفاده می‌کرد و آن را همیشه گوشه ردایش می‌گذاشت. حالا تنها چیزی که او را به مدرسه وصل می‌کرد، ردای اسلیترینی بود که به تن داشت. قبل از بیرون رفتن، به اتاقش خیره شد. باورش نمی‌شد که روزی فرا رسیده است که باید اینجا را ترک کند. ترک هاگوارتز برایش همیشه یک آرزو بود ولی حالا؟ انگار بودن در کنار همنوعانش در اسلیترین برایش لذت‌بخش بود و از دست دادنش دردی عظیم.
آنقدر به آنجا نگاه کرد تا مطمئن شود فراموشش نمی‌کند. اما می‌دانست روزی همه چیز از خاطرش خواهد رفت. شاید در آینده برگشتن به هاگوارتز را هم ملال آور بداند و از فکرهایی که الان دارد به خنده بیفتد. حتی ممکن بود دوستانش را هم فراموش و یا آشنایی‌شان را انکار کند. همه این شایدها و اگرها ممکناتی بودند که قلبش را به درد می‌آورد.
بیرون آمد و در راهش به سمت درب دخمه اسلیترین، به اطرافش با دقت نگاه می‌کرد. نباید اینجا را هم فراموش کند. نفس عمیقی کشید و عطر تالار را در ذهنش ثبت کرد. خاکستر شومینه گرم بود و مبل‌ها تمیز و براق بودند؛ مثل روز اول. انگار نه انگار که آنهایی بودند و آنهایی هستند که دارند می‌روند. همه چیز مثل روز اول بود.
از تالار بیرون آمد و از پله‌ها به سمت پایین قدم می‌زد. صدای کفش‌های سخت و عصای چوبین‌ش که به سنگ‌های پله برخورد می‌کردند، بلند بود. انگار هیچ صدایی نمی‌شنید. حتی متوجه نشد کی به سرسرا رسید و حالا رو به روی درب بزرگ آن ایستاده است. دامن‌ش را تکان داد و دستکش‌های چرمین‌ش را کشید. نفس‌ش را در سینه حبس کرد و وارد سرسرا شد.
گرمای جمعیت سیلی محکمی به صورت‌ش زد. به سمت میز اسلیترینی‌ها رفت و سلامی کرد. کنار بقیه سال آخری‌ها نشست و به اطرافش نگاهی انداخت. سال اولی.ها با هم صحبت می‌کردند و با ذوق و شوق بالا و پایین می‌پریدند؛ سال دومی‌ها و سومی‌ها سر به سر هم می‌گذاشتند؛ سال پنجمی‌ها با آب و تاب از آزمون سمج برای سال چهارمی‌ها می‌گفتند و طوری حرف می‌زدند که انگار ترسناک‌ترین امتحان را در سال بعدی در پیش دارند! سال ششمی‌ها از اینکه سال بعد سال آخر است خوشحال بودند و به سال بالایی بودن‌شان می‌نازیدند.
اما هفتمی‌ها؛ خوشحال بودند، می‌خندیدند ولی هرکسی به آنها تنها نیم نگاهی بیندازد می‌فهمد که این خنده‌ها نه فقط از شادی فارق التحصیلی ست، بلکه درد جدایی از این حال هوای صمیمانه هاگوارتز و خاطرات هفت سال در کنار هم بودن را هم در برمی‌گیرد. بعضی‌ها از سال اول با هم دوست بودند و حالا به هم قول می‌دادند که بعدها هم با یکدیگر دیدارهایی داشته باشند و حتما به ملاقات هم بروند. بعضی به معشوقه‌های خود قسم می‌خوردند که روزی تا ابد با هم خواهند بود. بعضی‌ها هم تنها بودند؛ مثل او. انگار فقط از بودن در اینجا و با همکلاسی‌هایشان خوشحال می‌شدند. حالا که هاگوارتز تمام شده بود، دیگر این دوستی‌های (چه بسا واقعی و یا دروغین) را تجربه نخواهد کرد. انگار بیرون از این مدرسه دیگر قرار نیست همه چیز مثل این سال‌ها شاد باشد. حتی سختی‌های هاگوارتز هم شیرین بودند. اما سختی‌های دنیای بیرون قرار نبود شیرین باشد؛ هیچ‌وقت.
سیلویا آرنج‌ش را روی میز گذاشت و چانه‌اش را بر کف دستش تکیه داد. اشتها نداشت. فقط به فکر دیدن دوستان‌ش بود تا هرگز تصاویرشان را از خاطر نبرد. می‌خواست تصویر شاد همه اسلیترینی‌ها را در ذهنش ثبت کند.
طولی نکشید که هاگرید تمامی دانش‌آموزان را به حیاط عمومی دعوت کرد؛ جایی که جادوآموزان برای اولین بار با قایق به سمت هاگوارتز می‌آیند. سیلویا کنار دیگر همکلاسی‌هایش ایستاده بود. دید که در هر قایق پنج نفر را می‌گذارند و منتظر می‌مانند تا دیگر قایق‌ها آماده حرکت شوند. وقتی همه قایق‌ها پر شدند، سیلویا دید که جادوآموزانی در حیاط ایستاده‌اند و برای‌شان دست تکان می‌دهند. بعضی گریه می‌کردند، دیگری بلند بلند با شخصی در قایق صحبت می‌کرد، آن یکی می‌خندید و هرکس احساسی داشت.
این سال هفتمی‌ها بودند که دور شدن را حس می‌کردند. خوشحال بودند و ناراحت. دردناک بود و درمان‌گر. وقتی دیگر کسی از سال پایینی‌ها صحبت نمی‌کرد، سکوت غم انگیزی در فضای قایق‌ها پر شد. انگار جسدهایی بر آب ستاره باران در شب روانند و قلب‌شان در جایی آن طرف رودخانه مانده است. جایی که دیگر قرار نیست مثل همیشه به آن سر بزنند.
امروز همان آخرین روز خاطره‌ایست که از قبل می‌دانستند می‌آید. پس چرا این‌قدر درد داشت؟ مگر نباید اینگونه باشد که بدون ناراحتی از آن دل بکنند و بروند؟ قرار بود اینگونه باشد؛ چرا دارد این چنین تمام می‌شود؟ کسی گریه نمی‌کرد اما غم در صورت همه نمایان بود.
تمام شد. پایان این خاطره نقطه‌ای گذاشتند و حالا رفتند سر خط.


I'll be smiling at the end of this road
« دوئل و قوانین آن »


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۸:۱۶ یکشنبه ۱۳ خرداد ۱۴۰۳

مدیر هاگوارتز

سالازار اسلیترین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۴ سه شنبه ۸ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
امروز ۱۲:۲۴:۴۱
از هاگوارتز
گروه:
جـادوگـر
هیئت مدیره
مدیر هاگوارتز
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 540
آفلاین
"تاریکی که زنده ماند"

مروپ و گریندل والد آجرهای تالار اسرار را یکی پس از دیگری کنار زدند و با سرعتی کندتر از آنچه دوست داشتند به جلو حرکت کردند. نور سبز رنگی در انتهای تالار روشن بود و این دو جادوگر نجیب‌زاده در تلاش برای رسیدن به آن نور بودند. مروپ که رئیس خانه ریدل و از نوادگان مستقیم سالازار اسلیترین بود جلوتر می‌رفت و گریندل والد که از لحاظ خونی نواده مستقیم سالازار نبود، اما عقایدش را بسیار مشابه دیدگاه‌های سالازار می‌دید، کمی عقب‌تر حرکت می‌کرد. بالاخره بعد از کلی تلاش، این دو جادوگر به منبع نور سبز رنگ رسیدند. مروپ به آرامی خم شد و دفترچه‌ای که آن نور سبز را تولید می‌کرد، برداشت. کمی آن طرف‌تر، باسیلیسک نیمه‌جان افتاده بود که به سختی نفس می‌کشید. گریندل والد به آن جانور نزدیک شد و به بررسی او پرداخت. مروپ با کنجکاوی اما با احتیاط بر روی جلد دفترچه فوتی کرد و خاک‌های آن را کنار زد. چند بار که این کار را تکرار کرد، نوشته‌های روی جلد دفترچه کم‌کم نمایان شدند و در نهایت با عبارت "تاریکی که زنده ماند" روبرو شد. سرش را برگرداند و به گریندل والد نگاهی انداخت و همین کافی بود که او هم بلند شود و در کنار او بایستد. مروپ با احتیاط دفترچه را باز کرد و از صفحه اول شروع به مطالعه کرد.

فهرست مطالب:

بخش اول: پیشگفتار
بخش دوم: رفاقت جاودانه
بخش سوم: رویای زودهنگام
بخش چهارم: باسیلیسک وفادار
بخش پنجم: تاریکی که زنده ماند!


بخش اول: پیشگفتار

خاطراتی که می‌خواهم برایتان تعریف کنم را با عنوان "تاریکی که زنده ماند" نوشته‌ام و درباره سرنوشت تکه‌ای تاریکی است که سال‌ها قبل فعال بود، سپس برای مدت طولانی از بین رفت و دوباره پس از مدت‌ها فعال شده است. قبل از اینکه خود خاطرات را که اگر وقت اجازه دهد چندین قسمت خواهد بود، شروع کنم، می‌خواهم درباره تفاوت جادوگران و ماگل‌ها صحبت کنم.

بسیاری از جوامع جادوگری وقتی اعلامیه‌های گریندل والد را می‌خوانند، بلافاصله به نژادپرستی فکر می‌کنند و تصور می‌کنند که ما با هدف نابودی ماگل‌ها پیش می‌آییم. اصلاً اینطور نیست، ماگل‌ها هم وظایف خود را در این دنیا دارند. اما باید به تفاوت ما (جادوگران) و دیگران (ماگل‌ها) توجه دقیقی داشت. شاید پیش خودتان فکر کنید که جواب این سوال خیلی راحت است. ماگل‌ها توانایی استفاده از جادو را ندارند و جادوگران می‌توانند تغییراتی بر خلاف قوانین فیزیکی با توجه به نیازهایشان به وجود بیاورند که اسم این حرکت بر خلاف قوانین ماگلی را گذاشته‌ایم جادوگری. اما به نظر من، تفاوت اصلی ما و ماگل‌ها از خلاقیت می‌آید. این خلاقیت است که مرزی بین ما و دیگران ایجاد کرده، و این ور مرز ما می‌توانیم تصور کنیم و تصوراتمان را به صورت نوشتاری نمایش دهیم. این خلاقیت فقط یک فرار از واقعیت نیست، چرا که ما به عنوان جادوگران این توانایی را به صورت ذاتی داریم که واقعیت جدیدی بسازیم. در این مجموعه سایت جادوگران هم هر نفری شخصیتی انتخاب کرده‌ایم و به کمک همین قدرت واقعیت‌سازی داریم ایفای نقش می‌کنیم. اینقدر قدرت ما در این زمینه بالاست که شخصیتی که فردی دیگر ساخته را دست می‌گیریم و در اولین پست توصیف شخصیتمان برای تایید توسط مدیران توضیحاتی می‌دهیم. اما این پست اول، حتی شروع شخصیت‌سازی هم نیست چرا که ما هنوز این شخصیت را با توجه به خودمان شکل نداده‌ایم. به مرور زمان، بر اساس علایقمان، بر اساس میزان خلاقیتمان و حتی بر اساس اتفاقاتی که در دنیای جادوگری می‌افتد، شخصیت خودمان را کم‌کم می‌سازیم، تغییر می‌دهیم و حتی خیلی وقت‌ها ممکن است خود شخصیت را به طور کلی عوض کنیم و وارد ایفای نقش دیگری بشویم.

این توانایی است که ما را از ماگل‌ها جدا می‌کند و از این توانایی خجالت نکشید و بلکه به آن افتخار هم بکنید. یکی از جذاب‌ترین و لذت‌بخش‌ترین کارهایی که در این دنیای جادوگری می‌توانیم انجام دهیم این است که شخصیتی را به دست بگیریم و مثل یک مجسمه از خاک و گل بسازیمش. این لذت را از خودتان دریغ نکنید و حتماً سعی کنید همیشه شخصیتتان را بیشتر برای دیگران توضیح دهید. سعی کنید این خود جادوگری را مدام به نمایش بگذارید، مدام تغییر دهید و مدام به آن شاخه و برگ بدهید.

این سری خاطرات هم که در پست‌های آینده ارسال می‌کنم در همین راستا است. تا نشان دهم که فرق یک جادوگر و ماگل چیست و این تفاوت را برای همه روشن کنم. اگر این تفاوت را در خودتان هم احساس کردید، مشخص است که به عقاید من و گریندل والد ایمان آورده‌اید و وقتش است که شما هم تفاوت خودتان را براق‌تر کنید. به جان محل‌های جادوگری (تاپیک‌ها) بیفتید و مدام خود را پرورش داده تا به بهترین ورژن جادوگری خودتان نزدیک شوید. در ادامه خواهیم دید که چگونه سالازار اسلیترین که هم‌سن قلعه هاگوارتز است هنوز زنده مانده و هنوز در تلاش برای رسیدن به هدف‌هایش است. ایده کلی این داستان را گریندل والد به من داد و من هم آن را پرورش دادم و حالا دارم به صورت نوشتاری در اختیار شما قرار می‌دهم. بنیان‌گذار هاگوارتز، گروه اسلیترین و تالار اسرار می‌خواهد راز زنده ماندنش را فاش کند. امیدوارم که از خواندن این خاطرات لذت ببرید!


ویرایش شده توسط سالازار اسلیترین در تاریخ ۱۴۰۳/۳/۱۵ ۱۵:۰۹:۵۱
ویرایش شده توسط سالازار اسلیترین در تاریخ ۱۴۰۳/۳/۱۶ ۱۳:۱۰:۴۶
ویرایش شده توسط سالازار اسلیترین در تاریخ ۱۴۰۳/۳/۱۷ ۱۴:۲۸:۵۵

تصویر کوچک شده




پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۵:۳۵ جمعه ۴ خرداد ۱۴۰۳

مدیر هاگوارتز

سالازار اسلیترین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۴ سه شنبه ۸ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
امروز ۱۲:۲۴:۴۱
از هاگوارتز
گروه:
جـادوگـر
هیئت مدیره
مدیر هاگوارتز
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 540
آفلاین
راهرو از روزهای عادی خلوت‌تر به نظر می‌رسید. همان‌طور که قدم می‌زد، به زمین خیره و در افکار خودش غرق شده بود. چه بلایی سر هاگوارتز آمده بود؟ زمانی که تک تک سنگ‌های این مدرسه را داشتند روی هم می‌گذاشتند، هیچ‌وقت چنین تصویری از آینده به ذهنش خطور نکرده بود. یعنی چقدر می‌توانست که اشتباه کرده باشد؟ آیا به افراد اشتباهی اعتماد کرده بود یا اینکه همه این‌ها به خاطر ضعف خودش بود؟ غرورش اجازه نداد که در مورد ضعیف بودن بیشتر فکر کند. تنها اشتباهی که در طول زندگیش انجام داده بود، اعتماد به گودریک و بقیه سازندگان هاگوارتز بود. شاید اسم این اعتماد را هم بشود نوعی ضعف گذاشت. در هر صورت، دیگر هیچ‌وقت نباید به خودش اجازه بدهد که چنین ضعفی را در مقابل دیگری نشان بدهد. رفاقت با گودریک باعث شده بود که چشمانش ضعیف بشوند و به حقایق زودتر پی نبرد. دیگر هیچ‌وقت نباید بگذارد هیچ چیزی و هیچ‌کسی مزاحم تصویری که از دنیای جادوگری دارد بشود.

بووووومب!

این صدای مهیب که از سالن غذاخوری به گوشش رسید، مثل دستی از اقیانوس افکار بیرون کشیدش و انگار که سالازار دوباره به دنیای واقعیت‌ها برگشت. قدم‌هایش را سریع‌تر کرد و به سمت سالن حرکت کرد. آن‌قدر قدم‌هایش محکم و با اراده بودند که پاهایش مثل دست‌های یک نوازنده ماهر، به کمک کاشی‌های زیر پایش، موسیقی با هیجانی تولید می‌کردند.

وقتی به سالن غذاخوری رسید، متوجه شد که باز هم یک گروهی از ماگل‌زاده‌ها، در حال جشن و پایکوبی در مورد یک جشن ماگلی دیگر هستند. همان‌طور که دم در سالن ایستاده بود، به گودریک و هلگا نگاه کرد که همراه بقیه ماگل‌زاده‌ها جشن بر پا کرده بودند و با آهنگ اسکاتلندی می‌رقصیدند. دیدن این صحنه انگار که آتش درونش را از همیشه شعله‌ورتر کرد. دیگر نمی‌توانست که فقط به نابودی هاگوارتز و از آن مهم‌تر نابودی آرزوهایش نگاه کند و کاری نکند. این جایی که با دستان خودش ساخته بود، دیگر خانه او نبود. سالازار باید دنبال خانه جدیدی برای خودش می‌گشت و طرفداران خودش را پیدا می‌کرد.

فکر اینکه نوادگان خودش و بقیه جادوگران خالص را در این مدرسه تنها بگذارد ناراحتش می‌کرد و برای همین، رفیق قدیمیش و هیولای تالار اسرار را مسئول حفاظت از این دسته دانش‌آموزان کرد. آخرین کار او در هاگوارتز نوشتن نامه‌ای بود که در دفتر مدیریت برای بقیه بنیان‌گذاران باقی گذاشت. بر روی این نامه فقط یک جمله کوتاه نوشته شده بود:

هاگوارتز برای شما اما جهان از آن ماست!


تصویر کوچک شده









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.