هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: حمام ارشدها
پیام زده شده در: ۱۶:۵۴ یکشنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۶
#16

آملیا فیتلوورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۵ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۹:۲۱ شنبه ۱۴ خرداد ۱۴۰۱
از پشت بوم محفل!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 503
آفلاین
- وای... وای... چه اتفاقی داره میفته؟ وای...

پیوز پس از این فریاد خاموش شد؛ پیوز دوباره روشن شد؛ به جای چراغ نداشته گذاشتند در حمام!
-
- ببخشید ...

میرتل عقب عقب رفت و... افتاد! دوباره بلند شد و عقب عقب رفت؛ پیوز داشت تغییر میکرد!

- چه اتفاقی داره میفته؟ تو این بی شوهری، چه بلایی داره سرم میاد؟!

پیوز سفید شد؛ ملافه شد؛ به هافلپاف رفت... در کل از این تبدیل شد به این! باز هم عوض شد و... بالاخره تغییرش متوقف شد تا نگاهی به شاهکارش بیندازد. پیوز به حرف آمد:
- چی شده جوون؟ چرا اینجوری نگاه میکنی؟
- تـ... تـ.. تو به من گفتی جوون؟
- پس بگم چی؟
- من زنتم!
- زنم؟!

پیوز که تازه از دیار باقی بازگشته بود و از چیزی خبر نداشت، نگاهی به اطراف انداخت.
- این تاپیکو کی زدن؟ من اونموقع نبودم!
- اما ...
- شایدم بودم، اما آلزایمرم کار دستم داده!
- پیـــــــــــوز!

باصدای میرتل، پیوز به خودش آمد و چکش را کنار گذاشت. اما حوصله بحث های زناشویی را نداشت؛ هرچه نباشد، سنی از او گذشته بود! همینکه پوفی کشید و خواست بیرون برود، میرتل جلوی در ظاهر شد.
- کجا؟
- میخوام برم بار ببرم، دیرم شده عجله دارم!
-
- خیلی خب! حرف حسابت چیه؟
- تا طلاقم ندی نمیذارم بری!

پیوز هنگ کرد! انگار بار دیگر میخواست تغییر کند اما خب... نکرد! حواسش نبود برای جانش هم که شده، در ذهنش بگوید، پس بلند گفت:
- این جوونای نسل جدید هم چقد بدجور شدن! تا همین چندثانیه پیش داشت اشک میریخت!
- من شوهر پیر نمیخوام!

پیوز هم از مرلین خواسته، بدنبالش راه افتاد، بی توجه به بچه ای که تازه خودش را از قنداق خارج کرده بود.
- ببین اینا برای یه بچه چیکار میکنن! کاش میتونستم بهشون بگم آدمخوارم! حالا برم کل آدمای زنده توی قلعه رو بخورم!

پــــــــایـــــــــــان



پاسخ به: حمام ارشدها
پیام زده شده در: ۱۴:۲۴ یکشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۶
#15

دافنه مالدونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۶ جمعه ۲۶ خرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۵:۵۴ یکشنبه ۹ مهر ۱۳۹۶
از این دنیا اخرین چیزی که برایم باقی می ماند،خودم هستم.
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 229
آفلاین
پرسی که از رفتار مودبانه پیوز متعجب شده بود، یادش رفت که ایندفعه چرا به حمام آمده است پس از حموم بیرون رفت.

هنگامی که از حموم خارج شد به این داشت فکر میکرد که چرا به حمام رفته بود که ناگهان یادش امد او امده بود تا بچش را حمام کند ولی کار از کار گذشته چون بقچش را یادش رفت موقع بیرون امدن از حموم بردارد.

او موقعی که داشت با پیوز حرف میزد بقچش افتاد زمین،درون ان بقچه بچش بود،انرا اون توگذاشته بود تا کسی که تون بچه رو دید اینقدر مثل میرتل به او گیر ندهد که اون بچه رو میخوام.او به سرعت کل حموم را گشت ولی اثری از اون بقچش نبود.

هنگامی که داشت باناامیدی از حموم خارج میشد چشمش به جسمی نارنجی رنگ افتاد با خوشحالی به اون جسم نارنجی نزدیک شد وقتی رسید از خوشحالی دلش میخواست دادو فریاد بزند.

بقچش رو در اغوش فرا گرفتو درونش رو نگاه کرد با کمال تعجب دید که بچش هنوز اون تو است ،انرا دراورد و برد حمومش کرد ولی هنوز برایش خیلی عجیب بود که کسی بچش را ندزدیده بود چون احساس میکرد که میرتل بچه رو بردارد!

پرسی از حموم خارج شد وقتی خارج شد پیوز بیرون امدو گفت:
-میرتل ببین نقشم گرفت، اینم بچه!

-اما تو چطوری این کارو انجام دادی؟

-دیگه،دیگه.

-عههه،بوگو دیگه.
و بعدش یه جیغ بلند کشید رو سر پیوز.

-باشه میگم اینق جیغ نزن سرم رفت !کار خاصی نکردم وقتی پرسی رو دیدم که بقچش رو خیلی محکم گرفته و به خودش چسبونده کمی شک کردم به همین دلیل خواستم یه جوری حواسش رو پرت کنم از خوش شانیه من بقچه بدون اینکه او متوجه بشه از دستش افتاد رو زمین اروم اروم ،بعد وقتی او از حموم خارج شد من بقچه رو باز کردم و دیدم همون بچه هه است و نقشم را عملی کردم.

-افرین واقعا کار هوشمندانه ای کردی!

-ما اینیم دیگه.

-حالا اینقدر خودتو لوس نکن،بهتره از اینجا بریم شاید پرسی متوجه بشه و برگرده اینجا.

-فکر نکنم به این زودی برگرده اینجا ولی باشه به هر حال بریم.

(ببخشید اگر یکم گیج کننده بود از نظر کتابی و گفتاری، سعی کردم کلش رو گفتاری بنویسم،اخه من اولین بارمه که دارم گفتاری مینویسم!)


تصویر کوچک شده


Re: حمام ارشدها
پیام زده شده در: ۱۱:۱۱ چهارشنبه ۲۸ دی ۱۳۹۰
#14

آماندا بروکل هرستold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۴۳ دوشنبه ۱۲ دی ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۳:۳۵ جمعه ۱۰ فروردین ۱۳۹۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 497
آفلاین
- می تونیم یه حیوون شبیه سازی شده رو بجای بچه ی پرسی بزاریم و اونوقت بچه پرسی رو مال خودمون کنیم...

میرتل در حالی که اشک هایش را با آستین ردایش پاک می کرد گفت: عالیه. فقط ما که می خوایم اون موجود شبیه سازی شده رو گیر بیاریم چرا اونو به فرزند خوندگی قبول نکنیم؟

پیوز اندکی فکر کرد تا به میزان شیطانی بودن نقشه بیفزاید و گفت: ما اون موجود شبیه سازی شده رو مسموم می کنیم تا به زندگی پرسی از نظر روانی و بهداشتی گند بزنه و ما هم از پرسی هم انتقام گرفته باشیم.

میرتل که از خوش حالی گریه می کرد به داخل آب حمام شیرجه زد و ناپدید شد.

ذهن پیوز: این چه زنیه که من گرفتم؟ حتی از من خداحافظی هم نکرد...نکنه فقط به خاطر بچه با من ازدواج کرده؟ نکنه می خواسته بعد از اینکه بچه دار شدیم منو ول کنه و با اون بچه بره؟

نگاه پیوز به پرسی افتاد که دوباره به حمام برگشته بود. بقچه اش را هم سفت چسبیده بود.

پیوز: تو چرا هی اینجا میای؟ چند بار حموم تو روز؟ می خوای آبروتو ببرم؟ می خوای - آخه پرسی، تو چطور دلت اومد منو به این دختره بندازی؟

پیوز با ناراحتی از در حمام بیرون رفت.

پرسی که از رفتار مودبانه پیوز متعجب شده بود، یادش رفت که ایندفعه چرا به حمام آمده است پس از حمام بیرون رفت.



Re: حمام ارشدها
پیام زده شده در: ۱۳:۵۳ جمعه ۱۹ فروردین ۱۳۹۰
#13

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۰۸:۲۵
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5462
آفلاین
پرسی دوباره درون حمام ارشد ها بود و وسایلش را جمع کرده بود تا از آنجا خارج شود که میرتل از درون دیواری پدیدار شد.

- اوه پرسی عزیز! چطوری؟

پرسی ابرویش را بالا انداخت و پاسخ داد: متاسفانه باید جایی برم پس اگه کاری نداری فعلا دیگه با...

اما میرتل سریع گفت: اوه من نمیخوام مزاحمت بشم اما تو علاقه ای به شنیدن ماه عسل من و پیوز نداری؟

پرسی با قاطعیت گفت: نه!

میرتل با صدای بلند جیغی کشید اما زمانی که پرسی از گفته ی خود پشیمان شد واز او خواست تا ماجرا را برایش بگوید ساکت شد.

میرتل نفس عمیقی کشید و گفت: بهتر شد. خب من و پیوز متوجه شدیم که بچه دار نمیشیم!

پرسی سعی کرد قیافه ای ناراحت به خود بگیرد و گفت: واقعا براتون متاسفم. عیب نداره باید کنار بیاین.

میرتل چرخی در هوا زد و درست جلوی پرسی ایستاد و گفت: تو اصلا علاقه ای به بچه داری نداری پس میتونی ...

میرتل اشاره ای به بقچه ی در دست پرسی که حیوانی درونش بود کرد. پرسی که متوجه ماجرا شده بود و از طرفی اصلا دوست نداشت بچه اش را از دست دهد با عصبانیت گفت:

- امکان نداره. بهتره به فکر یکی دیگه باشی.

و از آنجا خارج شد و میترل را با چهره ای ناراحت تنها گذاشت. پیوز که تمام مدت درون یکی از توالت ها پنهان شده بود کنار میرتل آمد و گفت: نگران نباش من یه نقشه دارم تا اون حیوونو از چنگ پرسی در بیاریم. اما حالا که فهمیده هدفمون چیه مطمئنا این کار یکم سخت میشه!

میرتل که از ناراحتیش کم شده بود با اشتیاق پرسید: نقشه چیه؟

پیوز خنده ای شیطانی کرد و شروع به تعریف کردن نقشه کرد ...


🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!
تصویر کوچک شده




Re: حمام ارشدها
پیام زده شده در: ۱۸:۲۴ جمعه ۲۷ اسفند ۱۳۸۹
#12

گودریک گریفیندورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۹ یکشنبه ۱۲ دی ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۲:۱۹ پنجشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۹
از تالار گریفندور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 976
آفلاین
حمام

پرسی در حال پوشیدن لباس هایش بود که میرتل وارد شد.

-باورم نمی شه که تو اینقدر پستی!

-چرا؟

-پیوز بهم تمام اسرارت رو گفت ... من دیگه قصد ازدواج با تو رو ندارم.

-خب باشه ... به جهنم

پرسی از حمام خارج شد. خنده های شیطانی پرسی فضا ی راهرو را پر کرده بود.

-این کار تموم شد ... حالا می مونه این بچه!

پرسی جانور را از جیبش در آورد و نگاهی به آن کرد. چشم های جانور برعکس تمام وجودش خیلی زیبا و مضلوم بود.

پرسی کمی اندیشید و تصمیم گرفت که آن جانور را به عنوان حیوان خانگی هم که شده نگهدارد.

آن طرف ماجرا

پیوز و میرتل از ماه عسل باز می گشتند اما بسیار ناراحت به نظر می آمدند.

-باورم نمی شه که نمی تونیم بچه دار بشیم.

-آره...

هر دو در حال گریه کردن بودند که ناگهان فکری به ذهن میرتل خطور کرد.

-من فهمیدم ... چند ماه پیش یک بچه خوشگل تو حموم ارشد ها پیدا شد که خیلی ناز بود اما پرسی اونو برداشت ... ما می تونیم اونو پس بگیریم و به عنوان بچه ی خودمون قبولش کنیم!


تصویر کوچک شده


Re: حمام ارشدها
پیام زده شده در: ۱۵:۱۸ جمعه ۲۸ خرداد ۱۳۸۹
#11

سیموس فینیگانold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ جمعه ۲۱ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۴۹ جمعه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۰
از خونمون
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 269
آفلاین
« باشد که ارتش دامبلدور پیروز باشد!»


خلاصه ی سوژه:
پرسی در حمام ارشد ها مشغول حمام کردن است که متوجه جانور عجیبی میشود! جانور پرسی را پدر خطاب می کند و با زبان عجیبی صحبت می کند! میرتل حرف های اورا ترجمه می کند و میگوید که ان جانور حاصل زندگی پرسی با یک سنجاب بوده است! این وسطا میرتل عاشق پرسی میشه و پرسی میگه اگه میخوای با من ازدواج کنی باید بری دیدن پیوز. در این پرسی نقشه شومی میکشه و تصمیم میگیره یه کاری کنه که میرتل و پیوز با هم ازدواج کنن و بعد بچه رو به اونا بده تا ازش نگهداری کنن. و چون پیوز قصد ازدواج داشته میرتل رو واسه ملاقاتش راهی میکنه و بعد بچه رو به اونا بده تا ازش نگهداری کنن. میرتل به دیدن پیوز میره و پیوز هم برای اینکه رای میرتل رو واسه ازدواج با پرسی بزنه شروع میکنه به بدگویی پرسی
-------------------------------------------------------------------------

پرسي با نگاه تعجب انگيزي به جانور نگاه مي كرد..نمي دانست كه بايد از اين موجود نفرت داشته باشد يا به آن علاقه بورزد! در همين حال فكري پليد به ذهن او راه يافت...رو به ميرتل كرد كه با نگاهي سرشار از عشق به او مي نگريست...پرسي به ميرتل گفت:
-آيا واقعا به من علا قه داري؟؟؟
-با تمام وجودم
-پس از تو ميخوام كه كاري براي من انجام بدي
-هركاري كه بگي انجام ميدم..!
-از تو ميخوام كه به ديدن پيوز بري..
-براي چي؟
-اگر ميخواي با من ازدواج كني بايد به ديدن پيوز بري
...
ميرتل به ديدن پيوز رفت..
ميرتل:سلام پيوز
پيوز:آه ميرتل چه خوب شد كه اومدي
-چطور مگه؟؟
-چيز هايي راجع به تو شنيدم
-مثلا چه چيزي؟؟
-شنيدم به پرسي علاقه مند شدي..درسته؟
-بله درسته چطور مگه؟
-ميخواستم چيز هايي راجع به پرسي بهت بگم
-چه چيزي؟؟
-خوشحال ميشم اگه با من پرواز كنان قدم بزني تا برات توضيح بدم
-اوه باشه حتما
پيوز و ميرتل در هواي سرد نيمه شب به راه افتادن...پيوز از تمام توانايي و خباثت خودش براي تغيير نظر ميرتل استفاده كرد
ميرتل:چرا داري سعي مي كني نظر منو عوض كني؟؟
-به چند دليل:1تو روحي2 آخه نميدوني با ازدواج با پرسي تو چه درد سري ميفتي...
-خوب حالا كه فكر مي كنم ميبينم كه راست ميگي..
-خوشحال ميشم بازم به ديدنم بياي ميرتل
-اوه حتما..تو هم همينطور...من تو دستشويي هاي خراب مدرسه منتظرت ميمونم.
-حتما به ديدنت ميام
و....


[color=CC0000][b]قدم قدم تا روشنايي از شمعي در تاريكي تا نوري پر ابهت و فراگير!!!!!
ميجنگيم تا آخرين نفس !!!!
ميجنگي


Re: حمام ارشدها
پیام زده شده در: ۱۵:۳۴ دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۸
#10

پروفسور گرابلی پلنک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۹ سه شنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۴۰ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
از این به بعد آواتار فقط مردونه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 621
آفلاین
خلاصه ی سوژه:

پرسی در حمام ارشد ها مشغول حمام کردن است که متوجه جانور عجیبی میشود! جانور پرسی را پدر خطاب می کند و با زبان عجیبی صحبت می کند! میرتل حرف های اورا ترجمه می کند و میگوید که ان جانور حاصل زندگی پرسی با یک سنجاب بوده است! این وسطا میرتل عاشق پرسی میشه و پرسی میگه اگه میخوای با من ازدواج کنی باید بری دیدن پیوز. در این پرسی نقشه شومی میکشه و تصمیم میگیره یه کاری کنه که میرتل و پیوز با هم ازدواج کنن و بعد بچه رو به اونا بده تا ازش نگهداری کنن. و چون پیوز قصد ازدواج داشته میرتل رو واسه ملاقاتش راهی میکنه و بعد بچه رو به اونا بده تا ازش نگهداری کنن. میرتل به دیدن پیوز میره و پیوز هم برای اینکه رای میرتل رو واسه ازدواج با پرسی بزنه شروع میکنه به بدگویی پرسی.

---------------------------------------

پرسی به کودکش نگاهی انداخت که عاشقانه دست کوچکش را رو سینه ی پرسی گذاشته بود . پرسی آنی اندیشید که چه قدر کودکش را دوست دارد . ناگهان به خود آمد و دست کودک را عقب زد. و با خود گفت:

پرسی تو چت شده؟تو رو چه به بچه داری؟ بذار اون دو تا روح بیکار بیان ازش نگهداری کنن.

در همین لحظه دیار مردگان

میرتل و پیوز پرواز کنان کنار هم به طرف خانه پیوز میرفتند و با هم گفتگو میکردند.
- پس چرا نمیگی چی میدونی؟

- خانم بذارید برسیم خونه من قول میدم برای شما همه چیز رو بگم. میدونستید خیلی خانم زیابیی هستید؟

- راست میگی؟

- بله بخصوص لباستون چقدر برازنده ی شماست...واقعا از آشنایی با چنین بانویی خوشبختم.

میرتل کمی ناز کرد و موضوع پرسی رو از یاد برد. هر دو به سمت خانه پیوز راهی شدند. ده دقیقه در راه بودند و از دیوارهای هاگوارتز گذشتند و به اتاقی بزرگ رسیدند که با اشیا خاکستری و روح وار تزیین شده بود. پیوز جلوتر رفت و صندلی قدیمی اما زیبایی رو جلو آورد و میرتل رو برای نشستن روی اون دعوت کرد.

نیمه های شب:

- خب عزیزم خیلی خوشحال شدم که دیدمت. فعلن خداحافظ تا بعد...کاری داشتی توی دستشویی هستم.

و میرتل پرواز کنان از آنجا دور شد.

...


[color=FF0000][b]پس قدم قدم تا روشنايي از شمعي در تاريكي تا نوري پر ابهت و فراگير!
ميجنگيم تا آخØ


Re: حمام ارشدها
پیام زده شده در: ۱:۵۵ یکشنبه ۴ مرداد ۱۳۸۸
#9

رابستن لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۳۶ جمعه ۳۰ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۰:۱۱ چهارشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۸۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 179
آفلاین
پرسی فرزندش را بغل کرد و در داخل چادر نشست و رو به فرزندش گفت : ببین بابا فدات شه ، تو بخواب تا منم بتونم بخوابم . الان اینجا دیگه اون عکسا نیستن . نمی خوام دیگه بیدارم کنی ! امیدوارم متوجه شده باشی .

بچه سرش را بی دلیل حرکت داد و سرش را روی دست پدرش گذاشت . پرسی که این وابستگی عجیب فرزندش را دید کمی به خود لرزید و برای اولین بار پدر بودن را حس کرد . دست را دور کودکش حلقه کرد و با اندیشه هایی عجیب به خواب رفت . کودکش آرام گرفته بود ...



ديار مردگان

پیوز به میرتل نزدیک شد و تعظیم کوتاهی کرد و چون نمی دانست میرتل از کدام عهد و دوران است ، به نشانه ی احترام دست میرتل را بوسید . پیوز در نهایت ادب سکوت را شکست و گفت : من پیوز هستم خانوم ... میرتل عشوه گری کرد و گفت : منم میرتــــــل هستم .

- از آشنایی باهاتون خوشوقتم . می تونم شما رو به صرف رانی پرتقالی دعوت کنم ؟

- ایش ! من هايپ مشكي می خوام !

- آها بله ... حتما . شما بفرمایید بنشینید میرسم خدمتتون .

با هایپ مشکی آمد و نزدیک میرتل نشست . میرتل حقیقتا از دید پیوز یک فرشته به تمام معنا بود . میرتل که از رفتار مودبانه آمیخته با صمیمیت پیوز به وجد آمده بود گفت : خب ، بریم سر اصل مطلب .

- امم ، خب ... چی بگم . بفرمایید .

- داستان طولانیه . به اختصار می تونم بگم من عاشق شخصی شدم که لازمه ی ازدواج با منو دیدار با شما گذاشته . من الان با دیدار شما می تونم با اون فرد ازدواج کنم .

پیوز آه عمیقی کشید و خود را ناراحت و دل شکسته جلوه داد و آرام پاسخ داد : من ... خب من راستش به شما علاقمند شدم . یعنی چه طور بگم خوش به حال اونی که شما دوسش دارید ...

میرتل مکث کرد و گفت : پیوز ، راستش خیلی سخته پرسی رو فراموش کردن اما ...

- کی ؟ پرسی ؟ شما به پرسی علاقمند شدی ؟ اما اون که روح نیست .

- خب نباشه اونم منو دوست داره ...

پیوز لبخند مضحکی زد و گگفت : واقعا که آدم عجیب و زیرکیه ... شما هم باور کردید ؟

- البته ، من بهش ایمان دا...

در همین اثنا مدیر کافه بسته شدن کافه را اعلام کرد و پیوز و میرتل از کافه خارج شدند ...

- میرتل می خوای خونه ی من بحث کنیم ؟

- اممم . باشه . خیلی منو آشفته کردی . تو باید تمام حقایقی که از پرسی میدونی رو بهم بگی ...

- حتما خانوم ... حالا بفرمایید .


دفتر مديريت ، اتاق خواب پرسي

پرسی به کودکش نگاهی انداخت که عاشقانه دست کوچکش را رو سینه ی پرسی گذاشته بود . پرسی آنی اندیشید که چه قدر کودکش را دوست دارد ...


ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۴ ۲:۰۰:۰۸

گیلبرتو تصویری عالی از رفتار ما می دهد . به گفته ی او ، آدم ها مثل هندی ها بر روی زمین راه می روند . با یک سبد در جلو ، و یک سبد در پشت . در Ø


Re: حمام ارشدها
پیام زده شده در: ۱۶:۱۷ یکشنبه ۲۸ تیر ۱۳۸۸
#8

گودریک گریفیندورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۶ پنجشنبه ۲۶ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۵:۴۹ پنجشنبه ۲۰ اسفند ۱۳۸۸
از دل تاريكي ها
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 302
آفلاین
ديار مردگان

هوا بسي تاريك بود و اندكي رگه هاي نوري هم كه در آسمان بودند ، كم كم درحال ناپديد شدن بودند .

در يكي از كافه هاي ديار مردگان چند روح زبر و زينگ فعال پشت ميزي شكسته نشسته بودند و همان طور كه راني پرتغالي مي نوشيدند مشغول پاسور بازي كردن بودند .

يكي از روح ها كه بي شباهت به نيك بي سر نبود درحالي كه تا دماغ درون كارتش رفته بود گفت :

- هي پياز ، ببخشيد يادم رفته بود كه تو پيوزي نه پيوز . مي خواستم بگم ، چي شد ، بالاخره يه زن پيدا كردي ؟

- كارتت پادشاهه ، نه اين روزها زن خوب كجا پيدا مي شه ؟!!

در همين موقع در كافه باز شد ، رعد و برقي زد و باعث شد كه مارتل ديده نشود .

مارتل داخل سالن كافه آمد و به سمت پيشخوان رفت . رو به گارسون كرد و گفت :

- يه هايپ مشكي مي خوام .

- نداريم ، يعني داريم و تو پول نداري .

- پول دارم ، بده ،بدو از راه دوري اومدم دنبال اين پيوز بدبخت مي گردم .

نيك سقلمه اي به پيوز زد و گفت :

- هي پيوز ، پيوز ، اون دختره دنبال تو مي گرده .

- برو بابا ، كدوم دختري ماد دنبال من ؟

- به جون تو گفت پيوز . اوناهش اونجاس .


دفتر مديريت ، اتاق خواب پرسي

در آن هواي باراني ، هنگام رعد و برق ، پوستر پسران سفيد و خشگل به زشترين حالت خود در مي آمدند .
انگار كه هركدام از آنها داركولايي در خور خويش است كه مي خواهند يكديگر را بدرند .
سنگ هاي تاريك و سياه اتاق جلوه ي بد و هراس انگيزي ايجاد كرده بودند .

- عونقه ، عونقه

- چته بچه ؟ بزار بخوابم ، چرا دوباره گريه مي كني؟

- بابا، بابا ترسناك

- چي ، چي ترسناكه؟

- عكسا

- چي ميگي تو كجاي اينا ترسناكن ، ببين چه قدر خوشگل و نازن تازه اينا

پرسي سرش را چرخاند و نگاهي به عكسها اندخت كه خود او از ترس سكته ي اول و دوم را با هم زد .

- اينا چرا اينجوري شدن؟

پرسي چوبش را چرخاند و از غيب چادري وسط اتاق ظاهر كرد . بچه را بغل كرد و دخل چادر رفت .


ویرایش شده توسط گودریک گریفيندور در تاریخ ۱۳۸۸/۴/۲۸ ۱۶:۲۴:۴۷

[color=0000FF][b]" - خوش به حالش رفته تو آسمون پيش خدا !!!
دست كوچكش كه در دستانتم بود محكم فشردم و پرسيدم :« كي ؟!»
با انگشت


Re: حمام ارشدها
پیام زده شده در: ۲۰:۲۳ چهارشنبه ۱۷ تیر ۱۳۸۸
#7

بلاتريكس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۱ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۹۴
از ما هم شنیدن...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 705
آفلاین
[spoiler=خلاصه ی سوژه]

خلاصه ی سوژه:

پرسی در حمام ارشد ها مشغول حمام کردن است که متوجه جانور عجیبی میشود! جانور پرسی را پدر خطاب می کند و با زبان عجیبی صحبت می کند! میرتل حرف های اورا ترجمه می کند و میگوید که ان جانور حاصل زندگی پرسی با یک سنجاب بوده است! پرسی میگوید که هرگز با یک سنجاب زندگی نکرده است و بعد از صحبت با دامبلدور به این نتیجه می رسند که در باره ی جانور تحقیق کنند چرا که ممکن است جانور موجود خطرناکی باشد. [/spoiler]

_________________________________________________


پرسی سرش را تکان داد و آلبوس موجود کوچک را در دست گرفت و هردو به فکر فرو رفتند. در همین لحظه صدای جیغ دامبلدور و صدای گریه ی میرتل در فضا طنین انداخت. جانور کوچک با اشتیاق به جای دندانش روی انگشت دامبلدور نگاهی کرد و صدای عجیبی از خود در آورد! دامبلدور با انزجار به موجود نگاه کرد و سپس درحالی که انگشتش را مک می زد تا دردش کم شود، خطاب به پرسی گفت:
- همین الان این بچتو از جلوی چشمِ من دور کن! فهمیدی؟

پرسی با نگرانی به جانور خیره شد.
- فکر کنم گوشت خواره! حالا که چیزی نشده آلبوس! دستتو بذار تو سرکه خوب میشه!

سپس بدون آن که منتظر جواب دامبلدور باشد، به طرف میرتل رفت. میرتل با ناراحتی اشک هایش را پاک کرد و به پرسی که مشکوکانه به وی خیره شده بود، چشم غره ای رفت.
- چیه؟ اومدی مرگِ عشق منو نگاه کنی؟ اومدی شکست غرورمو ببینی؟ اومدی ببینی که چجوری به خاک سیاه نشستم؟ اومدی ببینی که توی این یکی دنیا هم از زندگی خیر ندیدم؟ اومدی ببینی...

- هی میرتل! چی داری میگی؟ مرگ عشقت؟ منظورت چیه؟

میرتل با ناراحتی دستمالی را که کاملا" خیس شده بود به کناری انداخت و به چشمان پرسی خیره شد.
- تو مگه نمی دونی پرسی؟ من ده ساله که اینجا توی حموم تو رو می بینم! یواشکی می آم سر میز غذای پسرا و نگات می کنم! من ده ساله که عاشق توام!

دامبلدور و پرسی متعجب به میرتل خیره شدند. میرتل با ناراحتی از روی شیر ها بلند شد و در وان کوچکی که گوشه ی حمام به چشم می خورد شیرجه زد! دامبلدور که از شدت تعجب جانور کوچک را که تقریبا" انگشت کوچکش را خورده بود، فراموش کرده بود به پرسی نگاهی کرد. پرسی که به نظر می رسید شدیدا" در فکر است، سرش را تکان داد و با صدای آرامی که فقط دامبلدور می شنید گفت:
- ببین، ما می تونیم از این موضوع، نهایت استفاده رو بکنیم!

- منظورت چیه؟

پرسی خواست توضیح بدهد که میرتل از وان خارج شد. دامبلدور که سعی می کرد صحبت پرسی را تجزیه تحلیل کند، دستی به ریش هایش کشید. پرسی به میرتل چشم دوخت و با خونسردی لبخندی زد.
- منم تو رو دوست دارم میرتل عزیزم! منم ده ساله که یواشکی می ام تو دستشویی دختر ها تا یه نظر ببینمت!

میرتل متعجب گفت:
- پس چرا تاحالا ندیدمت؟

- خب به خاطر این که وقتی من می آم تو دستشویی دخترا تو میری سر میز غذای پسرا!

دامبلدور با عصبانیت به پرسی چشم غره ای رفت. اما پرسی با خونسردی ادامه داد:
- من حاضرم باهات عروسی کنم! اگه ما با هم عروسی کنیم هم این بچه پدر مادر پیدا می کنه هم عشق دیرینمون به سرانجام میرسه! اما خب می دونی...یه مشکلی هست.

میرتل مشتاقانه به پرسی خیره شد. پرسی نفسی کشید و ادامه داد:
- پدربزرگم بهم وصیت کرده بود که اگه خواستم با یک دختر به زیبایی و جمال تو ازدواج کنم، اول از اون دختر بخوام که به دیدن یک روح که توی این دنیا گیر افتاده باشه بره. نظر من اینه که به دیدن پیوز بری..اما می دونی از طرفی هم نمی خوام که توی زحمت بیافتی!

- چرا که نه پرسی عزیزم؟ من همین الان به دیدن پیوز میرم.

دامبلدور متعجب به پرسی که لبخند عجیبی بر لب داشت خیره شد و پرسی خونسردانه به گرد و غباری که خبر از رفتن میرتل می داد، نگاهی کرد و گفت:
- عالی شد! پیوز مدتیه که دنبال زن می گرده! اگه این دوتا همدیگرو ببینن بهم علاقه مند میشن و میرتل خیلی راحت منو فراموش می کنه. اما پیوز برای این که بتونه با میرتل ازدواج کنه مجبوره که از من اجازه بگیره! طبق قانون روح ها، وقتی روحی به کسی ابراز علاقه کنه و بعدا" بخواد با فرد دیگه ای ازدواج کنه، اون فرد باید از شخص اول اجازه بگیره! منم برای پیوز شرط می ذارم و اون شرط اینه که...

دامبلدور با هیجان ادامه داد:
- اون جانور رو به فرزندی قبول کنه!


وقتی شب برمی خیزد
دنیا را در خود پنهان می کند
در تاریکی غیرقابل رُسوخ
سرما بر می خیزد
از خاک
و هوا را آلوده می کند
ناگهان...
زندگی معنایی جدید به خود می گیردl







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.