زمان سرگردان ها چیز های عجیبی هستند.بر خلاف زمان برگردان های حرف شنو و مطیع،آنها دقیقا بر خلاف انتظار شخصی رفتار میکنند که آنها را به کار میگیرد.فرقی هم نمیکند انتظارشان چه باشد.پس از آنجایی که لرد انتظار داشت دوباره او را در زمانی مسخره و مکانی بیهوده تر متوقف کند،زمان برگردان او را دقیقا در زمان و مکانی درست متوقف کرد!
لرد به اطراف نگاه کرد.کوچه ی ناکترن تاریک و خلوت بود و غریبه های زشت و منفوری هم که هر از گاهی از گوشه و کنار پیدایشان میشد،با نگاه های کنجکاو و بدبین لرد را دنبال میکردند.لرد کلاه شنلش را بر سر انداخت و مستقیم به سمت مغازه ی بورگین و بارکز به راه افتاد.روی در مغازه پلاکارتی دیده میشد که با خط کج و معوجی نوشته بود:تا اطلاع ثانوی تعطیل است.
اما نیرنگ های لرد قدیمی،نمیتوانست لرد آینده را گول بزند.میتوانست؟
لرد،در پشت پنجره ی مغازه پنهان شد و به داخل نگاه کرد.همانطور که انتظارش را داشت،جسد های خشک و بی روح بورگین و باکز روی زمین افتاده بود و کمی آنطرف تر،لرد جوان روی به روی آینه ایستاده بود و با حیرت به ظاهر جدید خود در آینه نگاه میکرد.لرد هنوز آن حیرت را به خاطر می آورد.هربار که یک جان پیچ میساخت،از قدرت والای خود قسمتی از موهایش میریخت و در اینجا،آخرین خال موهایش هم ریخته بود و لرد جوان حالا از اینهمه زیبایی در حیرت بود.
در سمت راستش روی یک کوسن،گردنبند اسلیترین و در سمت چپش جام هافلپاف روی یک چهارپایه بود و کنار پایش یک بچه مار دیده میشد.
چشمان لرد از دیدن نجینی کوچولو برق زد.خاطرات به دنیا آمدن نجینی در ذهنش تداعی میشدند که ناگهان صدای پایی از نزدیکی شنید.صدایی که باعث شد لرد جوان هم سرش را برگرداند.
دو بانوی جوان در حالی که کلاه شنل هایشان بر صورتشان سایه انداخته بود با عجله به سمت مغازه آمدند.لرد در نگاه اول نارسیسا و بلاتریکس را شناخت.در خود به خود برای آنها باز شد و وارد شدند.
لرد دزدکی به داخل نگاه کرد.
بلاتریکس و نارسیسا خشکشان زده بود.لرد جوان از داخل آینه به آنها نگاه کرد.
- چیه؟از ظاهر جدیدم خوشتون نمیاد؟
نارسیسا سرانجام شروع به صحبت کرد:تام...چیکار کردی با خودت!
- نکنه میخواید بگید خوشتون نمیاد؟
- آخه موهات... دماغت...
بلاتریکس جفت پا وسط حرف نارسیسا پرید:اتفاقا فوق العاده شدی تام!نمیتونم باور کنم.چه دماغ خوشگلی!چقدر اون موها زیبایی چهرتو میپوشوندن!
لرد جوان چوبدستی خود را حرکتی داد و طلسم شکنجه به دخترها برخورد کرد.همانطور که خواهرها روی زمین از درد قلت میخوردند گفت:
چهره ی من لایق کلمه ی اربابه.ازین به بعد ارباب صدام میکنید!...خب دیگه بریم سر اصل مطلب.
و شکنجه را از روی دختر ها برداشت.لرد پشت پنجره خباثت خود را تحسین کرد و با خود می اندیشید که از آن موقع تا حالا زیباتر و با اباهت تر هم شده.
لرد جوان ادامه داد:امشب به عمارت ریدل ها میریم تا پدر مشنگمو بکشیم.نارسیسا تو به بقیه خبر بده و بلاتریکس،تو زودتر به اونجا میری و پنهانی موقعیت رو میسنجی.و اوضاع اگه امن بود خبرمون میکنی.
- باشه تا...باشه ارباب
ناگهان یک فکر مانند چراغی در ذهن لرد روشن شد:اگر میتوانست با معجون مرکب پیچیده به بلاتریکس تغییر شکل دهد،شاید میتوانست به نحوی پدرش را از عمارت ریدل ها خارج کند و مانع مرگش شود.اما در حال حاضر یک معجون ساز از کجا پیدا میکرد؟
تصادفا چشم لرد به مرد معجون ساز نیمه دیوانه ای افتاد که در آن سوی خیابان بساط معجون هایش را پهن کرده بود و برای مشتریانی که وجود خارجی نداشتند داد میزد و معجون هایش را تبلیغ میکرد.
- معجون های جدید من رو امتحان کنید!معجون زگیل،معجون شاخ،معجون های مرکب خیلی خیلی پیچیده!کی میخواد تست کنه؟بار اول مجانیه!
- اهم...
مرد سرش را سمت مرد سیاهپوش چرخاند.
- به به چه آقای خوشتیپی.معجون زشت شدن میخوای محض تنوع؟
- هیسس! آرومتر مردک!نه فقط یه معجون مرکب پیچیده میخوام.
لرد با دستش به مغازه اشاره کرد.
- از اون خانم مو مشکی که الان رفت تو مغازه.
- چقدر شما خوش شانسی چون هر روز میاد اینجا و هر روز میشه یه تار مو ازش پیدا کرد.
سپس کیسه ای از جیبش در اورد و بک کپه موی در هم پیچیده را از آن در اورد و از آن میان یکی را با دقت جدا کرد و آنرا در یکی از شیشه های معجونش انداخت.
- بفرما!بار اول مجانی.مشتری میشی میدونم.
لرد در معجون را باز کرد و نگاهی به داخلش انداخت.در همین حین صدایی از مغازه بورگین و بارکز شنیده شد.لرد که توجهش به سمت مغازه جلب شده بود،با بی حواسی معجون را سر کشید.
- ای بابا چقدر عجله داشتی که!
لرد درحالی که از درد به خود میپیچید گفت:
بابت....معجون.... متشکریم..راستی.... اسم شما؟
- هکتور هستم.هکتور دگورث گرینجر
-
اما دیگر دیر شده بود.
در این درگه که گَه گَه کَه، کُه و کُه،کَه شود ناگَه
به امروزت مشو غره که از فردا نِهی آگه!
The white phantom of the opera