هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

لیگالیون کوییدیچ

پروژه بازسازی هاگوارتز


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





پاسخ به: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۱:۰۰ جمعه ۱۲ آبان ۱۴۰۲

گریفیندور، مرگخواران

تلما هلمز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۱ جمعه ۱۴ مهر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۵:۴۴:۵۸ پنجشنبه ۵ مهر ۱۴۰۳
از من دور شو! تو خیلی مشکوکی!
گروه:
شـاغـل
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
گریفیندور
مرگخوار
پیام: 193
آفلاین
"خانه ریدل"

کوین، نفس نفس زنان، با کاغذی در دستش، وارد خانه ریدل ها شد. ورود ناگهانی کوین، باعث جلب شدن توجه همه، از جمله لرد شد.
_چه میکنی ای بچه؟ این چه وضع آمدن است؟
_الباب الباب، مسابقه مسابقه!

بلا با شنیدن اسم مسابقه، از دهان کوین، به سرعت کاغذی کع در دست کوین بود را تصاحب کرد و با سرفه ای، حواس مرگخواران را به سمت خود کشید.
_ببینیم اینجا چی نوشته:


"مسابقه میم در مقابل میم"
مسابقه ایی میان محفلی ها و مرگخوار ها
موضوع مسابقه :کیک پزی

ویژگی های کیک : عجیب ترین کیکی که امکان پخت آن وجود داشته و همزمان قابل خوردن و خوشمزه نیز باشد .

مکان برگزاری :وسط دل جنگل

شرایط مسابقه :هردو گروه در جنگل مستقر شده و تا روز پنجم حق خروج از جنگل را ندارند و تا اخر روز پنجم فرصت ساخت دستور و پخت کیک را بااستفاده از فقط منابع جنگل دارا می‌باشند .


بلا خواندن نامه را تمام کرد و رو به لرد ایستاد.
_ارباب، یعنی برگزار کننده کیه؟
_آیا این یک تله است؟
_جایزه اش چیه؟
_محفلی ها هم شرکت میکنن؟

بلاتریکس، دوریا، ایوان و هکتور به ترتیب، سوالاتی مطرح کرده بودند. لرد، درحال فکر کردن بود.
_نه! تله نیست. برگزار کننده احتمالا فردی است که میخواهد عضو محفل یا مرگخوار شود و این مسابقه را برای همین راه انداخته. جایزه اش احتمالا پول است. شرکت محفلی ها...
_شرکت میکنن ارباب، داشتن حرف میزدن شنیدم. کاغذ رو از اونا گرفتم.

همه درحال تفکر بودند. آیا در این مسابقه شرکت میکنند یا نه؟ شرکت یا نشرکت؟ مسئله این است!

_شرکت میکنیم! برای کم کردن روی محفلی ها شرکت میکنیم. حاضر شوید.


ویرایش شده توسط تلما هلمز در تاریخ ۱۴۰۲/۸/۱۲ ۱۲:۰۹:۴۰

تصویر کوچک شده


پاسخ به: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۲:۳۳ جمعه ۱۲ آبان ۱۴۰۲

اما دابز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۰ جمعه ۷ مهر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۸:۵۵:۴۱ یکشنبه ۱۸ شهریور ۱۴۰۳
از بین کلمات کتاب
گروه:
جادوآموز سال‌پایینی
جـادوگـر
پیام: 46
آفلاین
"سوژه جدید "
از دور کسی ،با سرعتی شگفت‌انگیزناک نزدیک و نزدیک تر میشد تا بلاخره چهره جورج ویزلی مشخص شده و بعد از برخود با در و کمی تلو تلو خوردن و درحالی که نفس نفس میزد، با قیافه ایی عجیب وارد کافه شد .
_ بیاین...بیاین بریم شرکت کنیم.
همه، با تعجب به جرج خیره شدن و متوجه شدن تکه کاغذی رو تو هوا تکون تکون میده.
-یه مسابقه هست !مسابقه کیک پزی، بین محفلی ها مرگخوار ها.جایزش هم خیلی زیاده میتونیم باهاش برای کافه، کلی وسیله جدید و خفن بخریم .
آلبوس امیدوارانه به اطراف نگاه کرد و فکر کرد شاید خوب باشه یه تغییر دکوراسیون داشته باشن.
-شرایط شرکت در مسابقه چیه بابا جان
محفلی ها، با تعجب به آلبوس خیره شدن که مطمئن بشن درست شنیدن.
یعنی واقعا میخواست بزاره شرکت کنن ؟!
جرج هم انگار کمی گیج شده بود ولی از روی متن کاغذ خوند

"مسابقه میم در مقابل میم"
مسابقه ایی میان محفلی ها و مرگخوار ها
موضوع مسابقه :کیک پزی

ویژگی های کیک : عجیب ترین کیکی که امکان پخت آن وجود داشته و همزمان قابل خوردن و خوشمزه نیز باشد .

مکان برگزاری :وسط دل جنگل

شرایط مسابقه :هردو گروه در جنگل مستقر شده و تا روز پنجم حق خروج از جنگل را ندارند و تا اخر روز پنجم فرصت ساخت دستور و پخت کیک را بااستفاده از فقط منابع جنگل دارا می‌باشند .


تصویر کوچک شده


پاسخ به: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۲۳:۵۲ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۴۰۰

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۲۴ دوشنبه ۲ فروردین ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲۳:۴۱ دوشنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۱
از سایه‌ها نترس، تو فانوسی بابا جان!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 18
آفلاین
پست پایانی

لرد سیاه بوی مرگ میداد، اما لااقل از بوی پیاز بهتر است. نمیشد دقیقا تصمیم گرفت وقتی کنار هم نشسته بودند کدامشان از حضور دیگری بیشتر اذیت می شد، اما لرد سیاه بود که اول اعتراض کرد.
_میشه انقدر پاتو روی زمین نکوبی؟ مکدرمون میکنه.

دامبلدور که عادت داشت موقع بافتنی بافتن زیر لب آواز بخواند و با پایش هم روی زمین ضرب می گرفت، شال گردن نیمه کاره ی صورتی رنگش را پایین آورد و از پشت آن به لرد سیاه خیره شد. صدای پایش روی زمین دیگر به گوش نمیرسید.
_چشم. میخوای با یه بغلِ دوستانه ازت دلجویی کنم؟ صداهای تکراری می‌تونن آزاردهنده باشن.
_همین که پاتو نکوبی ما خوشحال و راضی میشیم و نیازی نخواهد بود-
_میخوای درباره تجربه‌ت صحبت کنی تام؟ با یه بغل چطوری؟ گاهی وقتا گریه به آدم کمک میکنه از نظر روانی تخلیه شه.

لرد بدش نمی آمد کمی گریه کند.
_نه، ممنون. نمیخوایم تو رو بغل کنیم، بو میدی.
_دلت برای اونایی نسوزه که بو میدن، تام، دلت برای اونایی بسوزه که دماغی ندارن تا بو ها رو حس کنن.

دامبلدور با لبخندی مودبانه منتظر ماند تا لرد به حرفش بخندد، اما لرد نخندید. هفت هشت ساعت بود که در کافه محفل ققنوس منتظر برگشت یارانش نشسته بود، و آنها هنوز نیامده بودند. بنظر میرسید کارِ نیک بیشتر از چیزی که فکر میکردند طول کشیده باشد.
_چرا انقدر عصبانی هستی تام؟ میخوای درمورد دلیلش صحبت کنی؟ من شنونده ی خوبی هستم.
_گفتیم که. نمیخوایم. منتظریم اون سه ابله برگردن تا بتونیم بریم خونه و پاهامون رو بذاریم تو آب داغ.

دامبلدور مهربانانه لبخند زد.
_اینجا هم آب داغ داریم تام... با کلوچه ی نارگیلی، و یه لیوان شیرکاکائوی ولرم. نظرت چیه؟

لرد سیاه احساس میکرد جایی درونِ قلبِ سرد و سنگی اش از این پیشنهاد گرم شده است. او از این احساس متنفر بود. دامبلدور که میدانست دارد پیروز می شود، بافتنی اش را بالا آورد و روی پای لرد انداخت.
_بیا... کمکت میکنه تا گرم بشی. میدونم که اینجا نمیتونه مثل خونه ت برات خوشایند باشه، اما تو مهمون منی تام. من تمام تلاشمو میکنم که بهت خوش بگذره.

لبخند ابلهانه و مهربانانه اش هر لحظه بطرز تهدید آمیزی پررنگ تر می شد و لرد سیاه از اینکه این لبخند به او آرامش میداد بسیار عصبانی بود. احساس کرد میخواهد با دوتا دست هایش دامبلدور را خفه کند، بلکه آن لبخند از روی صورتش پاک شود. دستش را بالا آورد، دندان هایش را به هم فشرد، و جایی از صورتش که قرار بود ابرو هایش باشد را در هم کشید. دستانش بجای اینکه به سمت گردنِ دامبلدور بروند، به میله های بافتنی اش چنگ زدند و قبل از اینکه دامبلدور بخواهد اعتراضی کند، هرکدامشان را در یک گوشِ پیرمرد فرو کرد.

دامبلدور همچنان لبخند میزد. میله ها را از گوش هایش در آورد، و خون را با بافتنیِ صورتی رنگ از روی ریش هایش پاک کرد.
_شوخیِ جالبی بود تام. من یکم پیر شدم... معنیشو نگرفتم، و یکمی هم درد داشت. اما معلومه درک درستی از مقوله ی طنز داری. میخواستم این بافتنی رو وقتی تموم شد بدم بهت...
_ساکت شو...
_...اما حالا که دیگه کثیف شده مجبورم یکی دیگه برات ببافم. چه رنگی دوست داری؟
_گاااااااااغ!

لرد سیاه دست هایش را بالا برد و از عصبانیت مثل یک غارنشین فریاد زد. سپس بلند شد و یکی از میز ها را با لگد واژگون کرد. با اشتیاق منتظر ماند تا عصبانیت دامبلدور را ببیند. دامبلدور با لبخند از جایش بلند شد.
_میدونم، حوصله ت سر رفته. من میزبان بدی ام.

خودش هم با لگد یکی دیگر از میز ها را انداخت.
_اگه این سرحالت میاره، بیا اینجا رو داغون کنیم! بالاخره تو مهمونِ منی و-
_میدونی چیه؟ ما اون سندِ کوفتی رو نمیخوایم.

لرد درحالیکه پاهایش را روی زمین میکوبید به سمت در رفت.
_مرگخوارانمون میتونن توی زندان بپوسن، هیچی ارزشِ معاشرت با تو رو نداره.

دامبلدور دنبالش دوید و در را برایش باز کرد. همانطور که این کار را میکرد، تند تند هم حرف می زد.
_میدونم که خوب سرگرمت نکردم، اما یه شانس دیگه بهم بده تام. البته که من به تصمیمت برای رفتن از اینجا هم احترام میذارم، اما صرفا بشدت داشتم از همصحبتی ت لذت میب-

در توی صورت دامبلدور کوبیده شد، و صدای آپارات کردنِ لرد سیاه را شنید. کافه در سکوت فرو رفت، و دامبلدور با لبخند به در خیره شد. شانه هایش را بالا انداخت، و بدون اینکه عجله ای داشته باشد سراغ میز ها رفت تا سر جایشان برشان گرداند.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۴۰۰/۶/۲۵ ۲:۲۵:۲۴

برید کنار پیری نشید!


پاسخ به: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۴:۴۵ یکشنبه ۴ آبان ۱۳۹۹

علی بشیر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۰ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲:۱۸ سه شنبه ۱۱ بهمن ۱۴۰۱
از قلعه آغشت
گروه:
مـاگـل
پیام: 41
آفلاین
صحنه های زندان پارت یک


قدم هاش سنگین بود. با دمپایی های نارنجی و شلوار پیراهن گورخری که پوشیده بود، قدم برمیداشت. صدای زندانی ها بلند شده بود. رینگ مبارزه آماده بود. علی نفس هاش با آب دهنش میومد بیرون. ناگهان صدای یکی از طرفدارانش بلند شد.
-سلامتی “کاف” کاشون “ت” تهرون “ناف” شمرون
“جیم” جیهون “نون” نونو “ر” رونو “ک” کووووووووو

-
-وووووچـــــه. سلامتی برادر علی، سلامتی موسی کو تقی بگو براچی؟
همه باهم: براچی؟
-که نذاشت نقیشون بیاد تو خیابون و به اون بگن اسکل. اسکل بودنو به جون خرید. لعنت به دشمن علی، بگو بشباد.
- بشباد.

علی توی رینگ رفت. قدمش رو محکم برداشت. دستاش رو بالا گرفت و با طرفداراش خوش میگذروند که یک دفعه غولی بزرگ پشت سرش ظاهر شد. اولش متوجه نشد ولی با صدای بلند غول که به سینش میزد متوجه غول شد و از جا ایستاد.

-یره سِقِت سیاه علی. الان مو باید با این یَل یَل بجنگوم.
-بیاااا جلووو.

علی رگش زد بالا و برگشت. نگاهی به هیکل غول کرد.

-آمدوم پدررررررر سسسسسصلواتی. همچین بزنومت که صدا سگ بدی.

غول حمله کرد، علی از بین پاهاش اومد پشتش و پرید بالا سرش و هرچی کلمه که حرف "ک"داشت رو بکار میبرد.
-مرتیکه کیوووووت.

خب کیوت نبود خدایی، ولی آقای سانسور سایت، بعضی جاهارو سانسور میکنه.

انقد اون بالا وایساد و گلوی غول رو فشار داد تا غول به زانو نشست و موی رگ های صورتش در حال ترکیدن بود. علی به کنار رینگ رفت نه مثل اینکه داره به بالای رینگ می‌ره. غول روی زمین داشت سرفه میکرد. برگشت و رو به طرفداراش دستاش رو بالا گرفت. با صدای بلند داد زد ( آر کی اوو) و پرید روی غول و غول ناک اوت شد. علی مسابقه اول رو با پیروزی به پایان رسوند.

این داستان ادامه دارد....





ویرایش شده توسط علی بشیر در تاریخ ۱۳۹۹/۸/۴ ۱۵:۳۲:۱۶
ویرایش شده توسط علی بشیر در تاریخ ۱۳۹۹/۸/۴ ۱۵:۳۴:۱۷


If you are not willing to risk the usual you will have to settle for the ordinary. ~Jim Rohn




تصویر کوچک شده


پاسخ به: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۰:۴۶ یکشنبه ۴ آبان ۱۳۹۹

اما ونیتی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۲ پنجشنبه ۱ آبان ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۰:۳۴:۲۹ دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۴۰۳
از دست رفته و دردمند
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 172
آفلاین
تام در اتاق را برای پومانا باز نگه داشته بود و او تازه داشت سدریک را دنبال خودش داخل اتاق میکشید که فریاد هولناکی هر سه را از جا پراند.

پومانا با وحشت گفت:" این دیگه چی بود؟"

تام با بیخیالی جواب داد:" یکی از مسافرا یه گیاه وحشی رو جا گذاشته ؛ ما هم برای اینکه کسی رو نخوره گذاشتیم اش تو اتاق بغلی"

-" چرا ننداختینش بیرون؟"

-" چون خیلی سنگینه! سعی کردیم حداقل رام اش کنیم که اونم نشد."

-" چرا پس نعره میکشه؟ نکنه مریضه؟"

-" معلوم نیست. غذاشو دادیم سیره....هییی... کاش یکی بود شر صدای اینو ازسرمون کم میکرد....انقدر صداش بلنده که کلی از مشتریامون فرار کردن."

پومانا فکر کرد شاید این همان کار نیکی است که دنبالش میگشته. زیاد هم بد نبود...اولا چون گیاه بود دیگر ویروس نداشت، دوما اینکه سیر بود پس آن ها را نمیخورد. به امتحانش می ارزید.
بنابراین با خوشحالی گفت:" بیا بریم این گیاهو نشونم بده، ببینیم چی کار میتونم بکنم!"

آن ها سدریک را همان جا گذاشتند و به اتاق بغل رفتند. پومانا با رعایت فاصله فیزیکال از در ایستاد و تام با چوبدستی در را از دور باز کرد. در وسط اتاق گلی غول آسا درون گلدانی بزرگ قرار داشت وجز چند صندلی شکسته در اطراف آن چیز دیگری در اتاق به چشم نمیخورد.
گل، گلبرگ هایی ارغوانی مثلثی شکل و برگ های سوزنی درازی داشت که انگار دست های گیاه بودند. در وسط گلبرگ ها، روزنه چروکیده ایی دیده میشد که در واقع دهان گیاه بود چون دو دندان تیز از آن بیرون زده بود. درست بالای آنها 6 چشم ریز و سیاه گیاه قرار داشت.

گل عظیم الجسه، مدام گلبرگ هایش رامی بست و سرش را پایین میانداخت ولی بعد از چند لحظه تکانی میخورد و دوباره آنها را باز میکرد، بعد انگار که کلافه شده باشد فریاد میکشید.
تام و پومانا چند لحظه در سکوت به رفتار تکراری گیاه نگاه کردند. مثل این بود که....که....

-"فهمیدم! این خوابش میاد!"
تام با گیجی به پومانا خیره شد و گفت:" از کجا فهمیدی دقیقا؟"

-" خب معلومه! این گلبرگ هاشو میبنده که بخوابه ولی نمیتونه و بیدار میشه و بعد قاطی میکنه!"

-" خب چی کار کنم؟ براش لالایی بخونم؟"

پومانا جواب داد:" نه یه فکر بهتر دارم!" بعد به اتاق خودشان بازگشت و سدریک را با خودش به اتاق بغلی کشید.
بعد رو به گیاه کرد و با لحن مهربانی گفت:" اوووی گوگولی! ببین این چقدر خوب خوابیده! تو هم بخواب! قشنگ نیگا کن!اینو میذارم کنارت که خوابت ببره!"
گیاه به سدریک که خروپوف ریزی میکرد خیره شد و دوباره سعی کرد گلبرگ هایش را ببندد و بخوابد ولی این بارصدایی درآورد، انگار که بخواهد با ریتم خروپوف سدریک او هم خروپوف کند. کمی بعد هر دوی آنها با یک موسیقی خروپوف هماهنگ خوابیده بودند.

تام که خیلی خوشحال شده بود با صدای آرامی گفت:" وای باورم نمیشه! خیلی خوب شد! راحت شدیم!!!...عه....حالا چطور این پسره رو بیاریم بیرون؟ مشکلی نداره اون تو بمونه؟"

پومانا که خیلی از خودش راضی بود، با صدای آهسته گفت:" نه بابا چه مشکلی؟ این که فعلا خوابه! باید یه کار نیک میکردیم که داره انجام میده دیگه! حالا وقته غذای گیاهه شد، فقط کافیه بگی "چه پسر خوشتیپی، ژل موت چیه؟" خودش بیدار میشه میاد بیرون... حالا چی واسه خوردن داری؟ اینقدر اینو کول کردم گشنم شده"


All great things begin with a vision ……....A DREAM


پاسخ به: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۷:۱۱ شنبه ۳ آبان ۱۳۹۹

هافلپاف، محفل ققنوس

گابریل تیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۵ چهارشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۶:۵۷:۴۰ چهارشنبه ۲۵ مهر ۱۴۰۳
از کتابخونه
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
هافلپاف
محفل ققنوس
جـادوگـر
پیام: 565
آفلاین
گابریل خندید و خدافظی کرد.

-خب...حالا بهتره ببین چه کاری کم خطر تره؟
-

پومانا به سمت دروازه ی آجری کوچه رفت و از کوچه ی دیاگون خارج شد.

-تام؟کسی تام رو ندیده؟

یک جادوگر پیر از آخر سالن با اشاره ی انگشت، مردی رو نشون داد که مشغول شستن ظرفها بود؛ پومانا با رعایت فاصله ی فیزیکال و با سه لایه ماسک به تام نزدیک شد.

-سلام.
-
-سلاااام!
-
-آهااااایی!
-

تام دستی برای پومانا تکان داد و دوباره مشغول شستن ظرفها شد.

-من نیاز به یک اتاق دارم...درواقع من و دوستم.

تام به پومانا نگاهی انداخت و پس از مکثی با چوبدستیش دستان چروکش رو تمیز کرد و به پومانا اشاره کرد که به دنبالش بیاد؛ پس از مدتی تام اونها رو به اتاقی دنج راهنمایی کرد.



only Hufflepuff
تصویر کوچک شده


پاسخ به: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۲:۰۷ شنبه ۳ آبان ۱۳۹۹

پومانا اسپراوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۸ یکشنبه ۱۵ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۹:۲۱ چهارشنبه ۲۳ تیر ۱۴۰۰
از خانه گریمولد
گروه:
مـاگـل
پیام: 157
آفلاین
پومانا در کوچه های دیاگون همراه سدریک؛ البته در حال حمل سدریک، حرکت می کرد. او با خودش فکر می کرد که چه کار نیکی احتمال خطر کمتری دارد و زمان کمتری می برد.

_خب اگه بخواد ماسک پخش کنه، ممکنه که افراد کرونایی به سمتمون بیان. اگر که همه جا رو الکل بزنه به احتمال 559 درصد ریه هامون از بین میره. پس چی کار کنه؟ نظر تو چیه سدریک؟
_
_اه کاشکی یکی دیگه رو پروف بهم میداد. اما اگه اون خطر داشت چی؟ حداقل این یکی جز احتمال گرفتن آرتروز مشکل دیگه ای نداره. اخخخخ

پومانا با چیزی (عه اقا چیز چیه؛ با یک ادم برخورد کرد) اهم بله با یک ادم برخورد کرد و پخش زمین شد. او سریع از جایش بلند شد و دستگاه بررسی سالم بودن بدن را که از اقای ویزلی گرفته بود روشن کرد.

_دست راست شما به اندازه یک اتم کبود شده است.

ضربان قلب پومانا تند شد؛ دستش به اندازه یک اتم کبود شده بود. به اطرافش نگاه کرد تا ضارب را پیدا کند. اما فقط تعداد عظیمی کتاب در کنارش بود.

_اهای! کی بود که به من حمله کرد؟ می دونستی هر کبودی باعث میشه که ما یک میلیونیم به پایان عمرمون نزدیک تر بشیم؟!
_نخیر. من توی کتابی خوندم که کبودی تاثیری در مقدار عمر نداره.

پومانا سرش را به سمت صدا برگرداند و متوجه شد صدا از پشت کتابها می اید. همانطور که چوبدستی اش را لمس می کرد و احتمالات را محاسبه می کرد به پشت کتابها رفت.

_گابریل!
_پومانا!

تیت خواست پومانا را بغل کنداما پومانا دستش را به صورت ایست گرفت و گفت:
_فاصله فیزیکال رو رعایت کن.

گابریل به سمت عقب رفت و گفت:
_تو اینجا چی کار می کنی؟

پومانا ماجرا را برای او توضیح داد. گابریل بعد از شنیدن حرفهای پومانا پرسید:
_حالا سدریک کجاست؟

پومانا گابریل را به آن سمت کتابها برد. سدریک هنوز هم خواب بود.

_حالا چه کار نیکی قراره این خوابالوی ما انجام بده؟
_هنوز به نتیجه نرسیدم. حساب کردم کار نیک کردن هم خطراتش کمی از کار بد نمی یاره.


نیستم ولی هستم

تصویر کوچک شده


پاسخ به: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۹:۵۳ جمعه ۲ آبان ۱۳۹۹

محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
جـادوگـر
پیام: 1125
آفلاین
با اینکه از فصل شروع هاگوارتز و شلوغی دیاگون گذشته بود اما رفت و آمد همچنان در دیاگون زیاد بود و همین باعث وحشت پومانا می‌شد.
- سدریک؟!
- .
- احتمال له شدن زیر دست و پای مردم صد و بیست از صده. جون ننه هلگا پاشو.
- .
- هاگرید و داداش غولش به احتمال صد و پنجاه الان برای خرید تخم اژدها میان و احتمال له شدن ما زیر پاهاشون به دویست می‌رسه.

سدریک قصد بیدار شدن نداشت. حتی اگه له می‌شد هم، حداقل تو خواب له شده بود و همین کفایت می‌کرد.
- سلام خوبی؟

پومانا ترسید. احتمالا هاگرید و برادر غولش بودن که دنبال تخم اژدها می‌گشتن و به احتمال دویست درصد زیرش می‌گرفتن. پس تندتر از آذرخش هری که هر روز سر صفرتاصدش با سیریوس بحث می‌کرد، دوید و در عرض یک دقیقه گل دیاگون رو پیمود. وقتی به پاتیل درزدار رسید نفسش کم اومد و ایستاد. و اونجا تازه یادش افتاد سدریک رو جا گذاشته.

نفس بلندی کشید و دوباره زیر یه دقیقه راه رو برگشت و بالش سدریک رو گرفت و شروع کرد به کشیدن.
کتی بل که صدایش کرده بود با تعجب همه‌ی این قضایا رو مشاهده کرد.
- ببین خوب دوییدی ولی یکم بی‌مورد بود و مبالغه کردی. خوبه که سرعتت اینقد بالاست ولی یکم کمش کن. مثلا نگاه کن تو دو دقیقه رفتی و برگشتی ببین یکم بی‌مورده. ولی درکل بامزه دویدی. دامنه‌ی دویدنت رو هم یکم گسترش بده.

پومانا تموم خطر ها رو از یاد برد و فقط به اما واتسونی که روبه‌روش حرف می‌زد خیره شد. هیچ ایده‌ای نداشت درمورد چی داره حرف می‌زنه.
- اممم. مرسی ولی می‌دونستی الان هاگرید و داداش غولش اومدن و هرلحظه ممکنه له بشیم؟

کتی با خوشحالی پومانا رو بغل کرد.
- وای پونی عزی. ببخشید اسمت سخته مخففش کردم. بوس و بغل فراووون که هاگرید رو نشونم دادی. راستی تو از دامبلدورم خبر داری؟

دختر اما واتسون رو به عقب روند. با این بغل و بوس مستقیمی که داد صد تا احتمال کرونا گرفتنش رو برد بالا.
احتمال اینکه مرگخواری باشه با قصد آلوده کردن محفلی‌ها هم بود. احتمال اینکه طرفدارهای اما بریزن دورش و تو جمعیت خفه شن هم وجود داشت. احتمال مرگشون هر شکلی که محاسبه کرد زیاد بود. پس دوباره فرار کرد. این بار سدریک رو هم برد.

وسط فرار کردن یادش اومد پروفسور تاکید کرده بود که اگه کسی خواست به محفل بپیونده به خونه‌ی گریمولد راهنمایی‌ش کنه. پس دوباره سدریک رو اون همه راه کشون کشون برگردوند.
- شما می‌خوای عضو محفل بشی؟
- معلومه که می‌خوام. من عضو ارتش دامبلدور بودم.
- منم عضو بودم. راستی اسمت چیه؟
- کتی بلم دیگه. مشخص نیس؟

پومانا سدریک رو تو این تاپیک جا گذاشت و خودش به تاپیک بغلی رفت. شاید اشتباه دیده بود و عکس این شناسه اما واتسون نبود. ولی نه. اشتباه نکرده بود و عکس شناسه‌ی کتی بل، بازیگر هرمیون بود!
- ولی ظاهرت که هرمیونه.
- نه بابا. این قیافه اصلی منه هرمیون خودشو شکل من کرده.
- .

با خروپف سدریک، پومانا به خودش اومد. هرچه اونجا می‌موندن شانس مرگشون بالا می‌رفت. هرچی سریع تر باید کتی رو دنبال دامبلدور می‌فرستاد تا خودش و سدریک ماموریتشون رو تموم کنن.
- این آدرس پروفه.

و قبل اینکه دوباره کتی بتونه با بغل ولوس فراووون احتمال کرونا رو بالا ببره با سدریک فرار کرد. کار نیکی انتظارشون رو می‌کشید.




پاسخ به: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۹:۱۴ چهارشنبه ۳۰ مهر ۱۳۹۹

پومانا اسپراوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۸ یکشنبه ۱۵ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۹:۲۱ چهارشنبه ۲۳ تیر ۱۴۰۰
از خانه گریمولد
گروه:
مـاگـل
پیام: 157
آفلاین
_پرفسور.

دامبلدور سرش را از روی پرونده هایی که روی میزش بود برداشت و گفت:
_جان باباجان؟

پومانا جلو امد. گلویش را صاف کرد و گفت:
_پرفسور اومدم یک مرگخوار ازتون بگیرم.
_چی گفتی باباجان؟؟
_اومدم یک مرگخوار بگیرم.

پومانا که از قیافه متعجب و نگاه مشکوکانه دامبلدور دریافت که باید بیشتر توضیح دهد ادامه داد:
_پرفسور. یک مرگخوار برای کار نیک، یادتون رفت؟
_اها باباجان. زودتر میگفتی. خب بزار ببینم اینجا چی داریم....

دامبلدور پرونده ها را زیر و را کرد؛ سپس یک پرونده که کم قطر بود را به سمت پومانا گرفت و ادامه داد:
_بیا باباجان. این مرگخوار تحویل شما.
_اما اینکه....
_باباجان یا همین رو قبول میکنی، یا که ماموریت رو بیخیالش شو.
_نه، همین خوبه پرفسور.

پومانا پرونده را گرفت و به سمت بیرون رفت.

چند ساعت بعد در کوچه دیاگون

_بیا دیگه.
_

پومانا سدریک را از روی زمین دنبال خودش می کشید. او تمام تلاشش را میکرد تا سدریک را بیدار کند.

_سدریک پاشو. جان من پاشو.
_
_سدریک اگه پا نشی اب می پاشم روت.
_
_باشه خودت خواستی.

پومانا یک لیوان آب روی سدریک ریخت. اما سدریک بیدار نشد. او یک سطل آب ریخت و سدریک باز هم در خواب بود.

_بیدار نمی شی؟ باشه؛ خودت خواستی.

پومانا سوت زد. ناگهان سیلی خروشان روی صورت سدریک ریخته شد. سدریک سرش را جابجا کرد و دوباره خوابید؛ حتی چشمانش را باز نکرد.

_اخه من چی کار کنم؟! چطوری تو رو بیدار کنم؟!

_چه پسر خوشتیپی!!

سدریک از جایش بلند شد و صاف ایستاد. به همه طرف نگاه کرد، چشمش به پومانا افتاد و پرسید:
_تو بودی به من گفتی خوشتیپ؟؟

پومانا دستش را به سمت پیرمردی که این حرف را زده بود؛ گرفت. سدریک به سمت پیرمرد رفت و شروع به صحبت درمورد خوشتیپی اش کرد.

_بله. من ژل رو به صورت موجی میزنم به موهام.
...
_نه، من به اندازه می خوابم؛ نه زیاد نه کم.
...
_از صحبت با شما لذت بردم.

سدریک با پیر مرد دست داد. سپس به سمت پومانا برگشت.

_خب من بهتره بخوابم.
_نه سدری...
_
_


نیستم ولی هستم

تصویر کوچک شده


پاسخ به: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۷:۱۷ یکشنبه ۲۷ مهر ۱۳۹۹

هافلپاف، محفل ققنوس

گابریل تیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۵ چهارشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۶:۵۷:۴۰ چهارشنبه ۲۵ مهر ۱۴۰۳
از کتابخونه
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
هافلپاف
محفل ققنوس
جـادوگـر
پیام: 565
آفلاین
رز تصمیم داشت به تام چندتا گزینه ی دیگه بده اما پرفسور با آرامش رمزتازی به دست تام و رز داد و اونارو به کاخ باکینگهام فرستاد!

کاخ باکینگهام:

-هووممم...پرفسورتون خیلی سلیقه ی خوبی داره!

رز هم با نگرانی به نگهبان دم در نگاه میکرد.

-بهتر نیست راه بیوفتیم؟
-
-دِ راه بیوفت!

تام با پرتاب دستش رز رو به سمت در هل داد و رز محکم به در کاخ برخورد کرد.

-اهم اهم!...شما کی باشین؟
-...
-خانم محترم کی هستین؟
-

نگهبان با قنداق تفنگش به در چوبی و محکم خاج ضربه ای وارد کرد و لحضاتی بعد مردی از در وارد شد.

-مشکل چیه 447؟
-774 مشکل ما این خانم و همراهشون هستن!

نگهبان با دستش رز و تام رو نشون داد و گفت:
-اون مرده رو که میبینی اونجا...آره همون، این خانم بیچاره رو هل داد، خانمه هم محکم به در خورد و حالا هم گیج و منگه!

نگهبان دومی دستی به ریشش کشید و بعد به سمت تام رفت.

-خب خب! ببین دادش، ما زیاد از این مورد ها تو کاخ نداریم؛ میدونی چرا؟
-خب...نه!
-دقیقا! چونکه ما خیلی نگهبانای خوبی هستیم و همه با دیدن ما لرزه به اندامشون میوفته.
-خب، به ما چه؟
-دقیقا! حالا شما باس به ما بگی چرا اومدی این طرفا!

تام با خودش لحظه ای فکر کرد و بعد بدون توجه به نگهبان به سمت رز رفت.

-هی رز! بیدار شو...این مرده میخواد بدونه چرا اینجاییم؟ بهش بگم برای اعضای بدن انسان؟

رز با شنیدن این دوتا کلمه از جا پرید و به سمت نگهبان رفت.

-اقای نگهبان، من یه سوال دارم.
-بپرس.
-مگه اینجا قبلا به روی عموم باز نبود؟
-بود!...الان دیگه نیست.
-خب سوال بعد....برای انجام عمل خیر، میشه وارد کاخ بشیم؟

نگهبان فکر کرد.
نگهبان بیشتر فکر کرد.
نگهبانی خیلی زیاد فکر کرد.

-نگهبانی؟
-نچ!
-چی نچ؟
-نچ نچ!
-برای چی نچ نچ میکنی؟
-میگم نمیشه وارد کاخ بشین!




ویرایش شده توسط گابریل تیت در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۲۷ ۱۷:۴۶:۵۶

only Hufflepuff
تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.