هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: دادسرای عمومی جادوگران
پیام زده شده در: ۲۳:۳۱ شنبه ۱۶ مرداد ۱۴۰۰

گریفیندور، مرگخواران

پیتر جونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۳ دوشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۹:۴۱:۵۲ پنجشنبه ۵ بهمن ۱۴۰۲
از محله ی جادوگران جوان تحت آموزش هاگوارتز
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
گریفیندور
پیام: 234
آفلاین
-پست پایانی-

جاپ تصمیم گرفت تا معما را بگویید ولی قبل از اینکه دهان باز کند پس‌کله‌ای پسِ سرش فرود آمد و او با صورت روی زمین افتاد، جادوآموزان با چشمانی گشاد شده به کسی که پس‌کله‌ای را زده نگاه کردند و سایه پس‌کله‌زن روی صورتشان افتاد. شخص، قد بسیار کوتاهی داشت و سیبیل‌هایش خیلی پرپشت بود، انقدر پرپشت بود که از بینی به پایینش آن را شکل یک ژاکت پوشانده بود.

-اصغر سیبیلو!
جادوآموزان و پیتر روبروی اصغر سیبیلو بودند و نمیدانستند باید چه کاری انجام دهند، حتی پیتر تصور میکرد اصغر کمی قدبلندتر باشد، ولی نبود. پیتر از خودش خجالت کشید. اصغر سبیلو چوب جادویش را برداشت و به سمت پلاکس گرفت. پلاکس کمی جابه‌جا شد و رفت پشت پیتر.
پیتر با ناباوری برگشت و گفت:
-عه! منو سپر انسانی خودت قرار نده! شرم کن! حیا کن!

ولی پلاکس اهمیتی نداد و بیش از قبل پشت پیتر چمباتمه زد، اصغر که دید زدن پلاکس فایده‌ای ندارد چوب دستی‌اش را به سمت لینی گرفت، لینی که هنوز هم تفی بود برگشت و به چوب دستی نگاه کرد، و سپس به سرعت رفت توی گوش پیتر.

پیتر با بغض گفت:
-خجالت نمیکشین منو سپر خودتون قرار میدین؟ من مگه شهردار عزیز و دوست داشتنی‌تون نبودم؟ کارم به سپر شدن رسید؟
و سپس با همان کسانی که او را سپر قرار داده بودند به جلو رفت و سعی کرد با اصغر به آرامی رفتار کند، اصغر سیبیلو بود، درست مثل اسمش. درواقع حتی سیبیلوتر از چیزی که اسمش نشان میداد، چیزی در مایه‌های خیلی سیبیلو. بیش از حد سیبیلو. پسر دستانش را بالا برد و شروع کرد به حرف زدن.
-ببین اصغر، ما میتونیم با هم مذاکرات مسالمت‌آمیز داشته باشیم، درسته تو توی زندان بودی و چیزی نمیدونی ولی اگه بذاری ما بریم من قول میدم برات از زندان تخفیف بگیرم. خب؟
-نه. کار اصغر کشتنه. من میخواهم شمارو بکشم.
-عه، واقعا؟

ولی قبل از اینکه اصغر بتواند حرفی بزند معجره اتفاق افتاد، همه چیز گویا زلزله‌ای در شهر برپاست می‌لرزید و همه در تلاش بودند تا تعادل خود را حفظ کنند. پیتر روی زمین و لینی از توی گوشش بیرون افتاد و روی زمین سر خورد، زمین تفی شد.
اصغر اما قدرت خوبی در حفظ تعادل داشت و مثل بقیه جادوآموزها و پیتر روی زمین نیفتاد، برای همین همان‌طور که تعادلش راحفظ میکرد چوب‌دستی‌اش را به سمت پیتر گرفت. ولی هیچ طلسمی از آن خارج نشد و قبل از اینکه اصغر علت آن را جویا شود سقف دادسرا کنده شد و جسمی نورانی از آسمان وارد دادسرا شد.

یکی از جادوآموزان گفت:
-عه بوعلی‌سینا!
-نه‌بابا اون عیسی مسیحه! سلام جیزز کرایست!
-آدم‌فضایی اون بالاست!

جسم نورانی روی زمین فرود آمد و کم‌کم چهره‌اش برای همگام آشکار شد، او نه بوعلی‌سینا بود نه آدم فضایی و نه عیسی مسیح، او...
-مرلینم! شماها چجوری پیامبر خودتونو فراموش کردین؟! بزنم برین پیش بچه‌های بالا؟
-عه؟

مرلین عصبانی‌تر، پیرتر و معمولی‌تر از چیزی بود که به نظر میرسید. عصای جادویش در دستانش بود و لباسی پوشیده بود که از یک پیامبر انتظار میرفت، ریش سفید و بلندی داشت و عصبانی بود. قطعا اگر شما یک پیامبر باشید و فراموشتان کنند عصبانی میشوید.
پیتر بلند شد و روبروی مرلین ایستاد.
-سلام بر مرلین! پیامبر بالا، پاک‌ترین جادوگر، دیدار با شما افتخاره برای من... و بچه‌ها. خوشحالم که همچین شخصیت مهم و فرهنگی برای ما اومده. درود بچه‌های بالا بر شما.
-درودمون برتو.
-فقط جسارتا میتونم بپرسم چرا اومدین اینجا؟

مرلین باورش نمیشد که پیامبر چه جادوگرهایی است. با عصبانیت بیشتر از قبل به پیتر چشم‌غره رفت.
-ابله! شماها با اصغر سیبیلو در افتادین و سوژه داره تموم میشه! ول‌تون کنم میمیرین! من از طرف بچه‌های بالا دستور دارم با اصغر صحبت کنم و شمارو برگردونم به کار زندگیتون!
-عه؟ چشم، بفرما. قدم رنجه فرمودید. پاک‌ترین جادوگر دنیا.

مرلین چشم‌هایش را در حدقه چرخاند و به سمت اصغر رفت، دستش را روی شانه اصغر گذاشت و درِ گوشش صحبت کرد،اصغر بدون هیچ عجله‌ای شروع به گوش دادن کرد.

یک ساعت بعد-بیرون از دادسرا-
-پس درس مهمی که از این ماجرا گرفتیم چی بود؟
-اینکه همیشه نظم و همکاری داشته باشیم؟

پیتر با دلسوزی به دانش‌آموز با آن دل پاکش نگاه کرد و دستی روی سرش کشید، از نیمکت کنار دادسرا پایین آمد و دور جادوآموزها که با یک پتو دورشان روی زمین نشسته بودند و حرف‌های پیتر را گوش می‌دادند نگاه کرد.
-کسی میتونه بگه چی یاد گرفتین از این ماجرا؟
-اینکه مرلین وجود داره؟
-خب... آره. ولی نه، کسی نظری نداره؟

پسر به گروه نگاه کرد، کسی نظری نداشت. برای همین لبخندی دندان‌نما زد و به مرلین که چندمتر آن‌طرف‌تر و در حال عروج به آسمان بود نگاه کرد و برای جادوآموزها توضیح داد.
-گاهی اصلا نظم و همکاری مهم نیست. میدونم داره افکار معصومانه‌تون به هم میریزه ولی گاهی اصلا همکاری کار خوبی نیست. بعضی وقتا باید منتظر یه مرلین موند تا اوضاع رو درست کنه و سوژه‌مون رو تموم کنه.
-وای. راستش من اصلا نفهمیدم چی شد. شما فهمیدین؟
-نه والا منم نفهمیدم ، احتمالا اینارو سال بعد یاد میگیریم!

لبخند پیتر پررنگ‌ تر شد و برای بچه‌ها دست تکان داد و از آن‌ها خداحافظی کرد، سپس به سمت چپ پیچید و پشت دادسرا، اصغر را دید که درحال دستکاری کردن برق ماگلی دادسرا بود. دستش را روی شانه اصغر گذاشت و هردو همراه با هم به سمت خانه ریدل رفتند تا پیتر یک شرور جدید را همانطور که مرلین-که از قضا مرگخوار بود- گفته بود به اربابش معرفی کند.




پاسخ به: دادسرای عمومی جادوگران
پیام زده شده در: ۲۲:۳۹ شنبه ۱۶ مرداد ۱۴۰۰

اركوارت راكارو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۴ سه شنبه ۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲:۱۶ پنجشنبه ۳۱ فروردین ۱۴۰۲
از سی سی جی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 128
آفلاین
- وگرنه چی؟
دانش آموزی که قدرت های سوپرمن وار جاپ را دست کم گرفته بود در همان لحظه سنگ شد!

- چی کارش کردی؟
- راست راستی سنگ شد؟
- آخه چجوری حتی نگاهشم نکرد؛ همینطوری یه دفعه سنگ شد.

جاپ چشم غره ای رفت.
- گفتم که من جاپ هستم! من می تونم آدما رو سنگ کنم.

دانش آموزی که از اول سوژه تا الان سکوت کرده بود رو به جاپ گفت:
- شما که می خواین به ما کمک کنید پس این جنگولک بازیا چیه؟ چرا اصلا می خواین کمک کنید که بکشید؟ از کمک کردن به ما چی بهتون می رسه؟

به جاپ بر خورده بود! زیرا ازدوران طفولیت جاپ، تسترال خواهانی بود. او می خواست که به او توجه شود، می خواست با طرح کردن معما مهم شود. می خواست یک بار در عمرش هم که شده مردم او را جدی بگیرند. جاپ از بیماری "جدی گرفته نشدن مضمن" رنج می برد و به همین دلیل عقده ای شده بود. ولی جاپ هیچگاه کوتاه نمی آمد.
- فقط امتحان کنید و ببینید چه اتفاقی واسه تون می افته!

گویا دانش آموزان چاره ای دیگری نداشتند. آیا شکست دادن اصغر سیبیل ارزش مردن داشت؟ جواب بله بود! مردن بهتر از تحت سلطه اصغر سیبیل بودن، بود! دانش آموزان می مردند اما ذلت را نمی پذیرفتند. البته چاره دیگر هم نداشتند! چه می خواستند و چه نمی خواستند باید جواب معما را می دادند وگرنه مانند دانش آموز حاضر جواب، سنگ می شدند. آنها تصمیم خود را گرفته بودن، معما را حل می کردند.
دانش آموزی که از همه شجاع تر به نظر می آمد، نگاهی پر از امید به همکلاسی هایش انداخت و سپس رو به جاپ گفت:
- معما رو بگو ما آماده ایم!





پاسخ به: دادسرای عمومی جادوگران
پیام زده شده در: ۲۰:۲۵ شنبه ۱۶ مرداد ۱۴۰۰

اسلیترین، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

اسکورپیوس مالفوی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۱ پنجشنبه ۲۴ تیر ۱۴۰۰
آخرین ورود:
دیروز ۱۳:۰۱:۰۵
از دست حسودا و بدخواها!
گروه:
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ایفای نقش
ناظر انجمن
پیام: 216
آفلاین
دانش اموزان مانند تسترالی که توسط گله اش طرد شده و جایی برای رفتن نداشته و در سرما و یخبندان در خانه ای را باز دیده باشد به کورسوی امید نگاه کردند.
ولی خب خانه ای که درش ان موقع باز باشد یک چیزش می لنگد.
- کورسوی امید اینه؟
- چی هست اصن؟
- شاید یکی می‌خواسته سر به سرمون بزاره!
- شاید توطئه‌ ی اصغر سگ سبیل هست!

همه گیج بودند و می ترسیدند و ترس داشت مانند فیلم های ترسناک ان هم موقع خواب به مغزشان نفوذ می کرد و ، باید هر چه زود تر چاره ای می اندیشیدند وگرنه قبل از اصغر سبیل خودشان کلک شان را می کندند.

توهین هاتون رو نادیده می گیرم و می بخشمتون! تازه اسمم جاپ هست و میخوام یه معما براتون طرح کنم! اگه جوابش رو درست بدید راه شکست اصغر رو بهتون میگم و اگه اشتباه جواب بدید خودم دخلتون رو میارم!
دانش اموزان تازه توجه شأن به موجودی جلب شد که خودش را جاپ می نامید و حالا برایشان ازمونی تدارک دیده بود .
دانش اموزان همین الانش هم وسط ازمون بودند و باید خودشان را اماده می کردند تا دخلشان در نیایید.

- قوانین این هست که شما سه تا شانس دارید برای جواب و بعد سه تا شانس باید جواب درست رو بدید و گرنه...
هیچکس وقت نکرد اعتراضی کند و موجود سوالش را شروع کرد.


ویرایش شده توسط اسکورپیوس مالفوی در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۱۶ ۲۱:۱۰:۲۶
ویرایش شده توسط اسکورپیوس مالفوی در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۱۶ ۲۲:۴۹:۴۵



پاسخ به: دادسرای عمومی جادوگران
پیام زده شده در: ۱۹:۰۴ شنبه ۱۶ مرداد ۱۴۰۰

اینیگو ایماگو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۱۷ سه شنبه ۳۰ بهمن ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۵:۲۳ چهارشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۲
از این گو به اون گو!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 104
آفلاین
ملتی که چوبدستی هایشان را به جلو گرفتند با دیدن منظره رو به رویشان داد، فریاد کنان به سمت عقب برگشتند و به دلیل ازدحام جمعیت چندین تازه وارد کوچک و گوگولی، زیر پاهای دیگران له شدند.
چیزی که آن ملت ترسیده و لرزیده دیده بودند، هزاران حشره مختلف بود که خیلی وقت بود کنار آنها وول می‌خوردند و آنها نمی‌دانستند.

- اینا از کجا میان؟
- نکنه شپشن؟ نکنه از سر و کله ی کثیف اصغر سگ سیبیل ریخته شدن؟
- اینا چقد‌ چربن.
- چون از سر و کله ی زندانی ای که هیچوقت حموم نرفته ریختن آقای پیتر. خوبه که درباره بهداشت زندانی‌ها خبری بگیرید. این باعث تاسفه.

در میان جمعیت یک نفر غش کرده بود و یک نفر در حال بالا آوردن تمام محتویات معده ی بزرگش بود و یک نفر هم بر بنای حشره بودن خودش با حشره ها ارتباطی زیبا گرفته بود و یکی هم حشرات جدیدی کشف کرد و آنها را در کتابی به ثبت رساند و در تاریخ جادوگری، کاشفی زیبا رو شد.
و اما ملتی که هنوز به نتیجه ای مشخص نرسیده بودند با چندش و ترس به در و دیوار لوموس می‌کردند و وقت می‌گذراندند‌. پیتر از این وضعیت راضی نبود، اصلا و ابدا. هیچکس آنقدر به درد ناک‌اوت کردن اصغر نمی‌خورد. همه آن جادوکار ها به صورتی عجیب و غریب، عجیب و غریب بودند. هیچکدام حالت نرمالی نداشتند و هیچکدام به دل نمی‌شستند.

آنها هیچوقت نمی‌توانستند اصغر را شکست دهند و از دست او فرار کنند. آنها باید به افسردگی روی می‌آوردند و دست از تلاش برمی‌داشتند و تا آخر عمرشان آنجا زندانی می‌بودند و یکی یکی توسط سگ سیبیل خورده می‌شدند.
کم کم همگی سگ سیاه افسردگی را در آغوش‌های کج و کوله‌اشان کشیدند. آنها دیگر نه به زندگی امید داشتند نه آینده ی نا معلومشان و نه دوستان و آشنایان و اصغر و سگ و سیبیل. بله، همگی ناامید بودند.

- بچه ها اینجا رو. یه کورسوی امیییید!


"رویاهات، روح اصلیت رو می‌سازند"




پاسخ به: دادسرای عمومی جادوگران
پیام زده شده در: ۲:۳۶ شنبه ۱۶ مرداد ۱۴۰۰

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

سو لى


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۷:۰۲:۳۶ یکشنبه ۶ اسفند ۱۴۰۲
از این سو، به اون سو!
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
پیام: 541
آفلاین
-مگه پشت سر ما نیومد داخل اتاق؟
-چرا چرا! من دیدمش!

این بار شکافته شدن جمعیت، به دیده شدن سو منجر شد.
-همین یه دقیقه پیش از کنار پام رد شد و رفت اون طرف.

نگاه ها به گوشه‌ی تاریک اتاق دوخته شد. زمزمه‌ی لوموس، روشن شدن چند چوبدستی را به دنبال داشت که نورشان برای نمایان کردن راه فرار سگ و احتمالا اصغر، کافی بود.

-اون یه در مخفیه؟
-دریچه‌ست بی سواد! در مخفی رو که نمیشه به راحتی دید.
-این در به کجا میره؟

سکوتی که برقرار شد، به پیتر اجازه داد برای یافتن پاسخ، به خاطراتش رجوع کند. به روزهای ابتدایی رسیدنش به قدرت فکر کرد که با ذوق، هر نقطه‌ی ساختمان را می‌گشت. به قایم باشک هایی که با کارمندان بازی می‌کرد. و سرانجام...
-نمی‌دونم. باید بریم داخلش ببینیم به کجا ختم میشه.

صفی طولانی از جادو آموزان تشکیل شد و پیتر برای داشتن هوای آنها از عقب، در انتهای آن قرار گرفت. همه به نوبت وارد تونل تنگ و تاریکی می‌شدند که مشخص نبود انتهایش به کجا می‌رسد.
-راه باز بشه میرم جلو دیگه! چرا منو هل میدی؟!
-نور چوبدستیت کورم کرد! بگیرش اونور.
-اینجا عنکبوت هم داره؟
-کاش داشته باشه.
-آخ! این چی بود؟

همه با شنیدن صدای سو که در ابتدای صف بود، از حرکت ایستادند. نور لرزان چوبدستی ها، به طرف جلو گرفته شد.


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: دادسرای عمومی جادوگران
پیام زده شده در: ۱۸:۱۳ جمعه ۱۵ مرداد ۱۴۰۰

ریونکلاو، محفل ققنوس

آلنیس اورموند


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۲ دوشنبه ۲۴ آذر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
دیروز ۲۳:۰۵:۱۴
از دست این آدما!
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 178
آفلاین
جادوآموزان، نگران به نوشته روی دیوار و لباس ها و خون سبز روی زمین نگاه و با هم پچ پچ می کردند و سعی داشتند هر جور شده این اتفاق را تحلیل کنند. آنتونی از این شلوغی و حواس پرتی بقیه استفاده کرد و خیلی آرام از میان جمعیت رد شد و خواست از اتاق بیرون برود و خودش را جایی مخفی کند، که ناگهان آرتور سیم برقی را که همراه با پریز ها و لامپ ها از محتویات معده ایوا بیرون کشیده بود، مانند گاوچران ها چرخاند و دور آنتونی انداخت و او را سمت خودشان کشید.
پیتر در حالی که قولنج گردن و انگشت هایش را می شکاند نزدیک آنتونی آمد.
-کجا کجا؟ زدی یکی از جادوآموزامو ناکار کردی فکر کردی میتونی در بری؟
-چجوری دلت اومد کرفس به این نازیو بکشی؟
-اصلا چجوری تونستی به هم گروهی خودت خیانت کنی؟!
-ننگ بر تو باد!
-آبرو حیثیت هر چی ریونی بود رو بردی! خائن!

خیل عظیمی از جادوآموزان در پی گرفتن انتقام دوست کرفسی شان به سمت آنتونی هجوم آوردند. آنتونی طی حرکتی سوپرمنانه سیم پیچیده شده دور بدنش را پاره کرد و و تکه های سیم به اطراف پرت شدند.
پیتر که جلوتر از همه ایستاده بود مشتش را برای جادوآموزان پشت سرش بالا آورد و به آنها علامت داد که ساکت باشند.

-من این پشت بودم چجوری میتونستم آنانیو رو بکشم؟
-اگه نکشتی پس چرا داشتی فرار می کردی؟
-اگه فرار نمیکردم قبول می کردین بی گناهم؟
-سوالمو با سوال جواب نده!
-بابا بذارین یه هفته از اومدنم به هاگوارتز بگذره بعد قتل بندازین گردنم...

آنتونی هیچ مدرک قابل قبولی مبنی بر بی گناهی اش نداشت، پس تنها کاری که میتوانست بکند این بود که مظلوم بازی دربیاورد تا شاید دل لشکری که رو به رویش ایستاده و با غضب به او نگاه می کردند به رحم بیاید. ولی فرمانده این لشکر پیتر جونز مرگخوار بود، و در منش یک مرگخوار رحم جایی نداشت...
لشکر جادوآموزان خشمگین آرام آرام به سمت آنتونی می رفتند که صدایی از بین جمعیت آنها را متوقف کرد.
-پروفســــــــــور سگ!

پیتر با تعجب به عقب چرخید. جمعیت شکافته شد و جادوآموزان دانه دانه کنار می رفتند تا فرد گوینده نمایان شود.
-پروفسور سگ؟
-فحش جدیده؟
-جادوآموز سگ هم داریم ینی؟
-بخاطر این بی احترامیت بیست نمره از انضباطت کم میشه.

با کنار رفتن و دو دسته شدن جادوآموزان، راهی باریک در بین جمعیت ایجاد شد که آلنیس در انتهایش ایستاده بود. او جلو آمد و رو به روی پیتر ایستاد.
-نه پرفسور! منظورم این بود که سگه غیبش زده!


ویرایش شده توسط آلنیس اورموند در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۱۵ ۱۸:۴۶:۵۶

Wolfy says woof! :3

تصویر کوچک شده


پاسخ به: دادسرای عمومی جادوگران
پیام زده شده در: ۱۳:۱۶ جمعه ۱۵ مرداد ۱۴۰۰

آنتونی گلدشتاین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۰ یکشنبه ۱۰ مرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲۰:۲۸ چهارشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۱
از ایریثیل
گروه:
کاربران عضو
پیام: 85
آفلاین
درحالی که همه به اطراف نگاه می کردند و اسم آنانیو را فریاد می زدند و با نگرانی به دنبالش می گشتند کتی دوباره جیغ دهشتناکی کشید:
- نههههههه ... خو ... خون ... بیشتر ... شد ... در ... خون

پیتر که از جیغ های کتی خسته شده بود با کلافگی به سمت کتی چرخید ، زبانش را چرخاند و دهانش را باز کرد. میخواست ناسزا هایی زیبا روانه کتی کند که با دیدن خون سبز رنگی که از زیر در جاری شده بود زبانش بند آمد.

آرتور جمعیت را کنار زد و راهش را به جلو باز کرد وقتی به در رسید و خون سبز رنگی که از زیر در جاری شده بود را دید نفس عمیقی کشید و گفت:
- با همه دوستانی که این کرفس عزیز رو میشناختن احساس همدردی میکنم ... آنانیو کرفس خورشی خوبی بود ، شاید کسی خورش هاش رو دوس نداشت اما چیزی از ارزش های غذایی اون کم نمی کرد اون مقوی ، سالم ، لذیذ و ...


پیتر دادی زد و باعث شد حرف آرتور نیمه کاره بماند:
- خدااای من! این حرف ها خیلی ناراحت کنندست جناب اقای آرتور ویزلی چون باعث شده من بابت مرگ آنانیو به خودت شک کنم.
-به من شک کنی؟ به من؟ اگر قرار به شک کردن باشه من هم به تو مشکوکم.


در حالی که آرتور و پیتر هم دیگر را تهدید می کردند
و جادوآموزان هم با لذت تمام به تماشای دعوای آن دو نفر می پرداختند لاوندر در اتاق را باز کرد و وارد اتاق شد.
همه جا تاریک بود و چیزی دیده نمی شد.
کمی بیشتر دقت کرد ... کمی بیشتر تر ... و در همین حین که دقتش را بیشتر می کرد شکی که داشت به یقین تبدیل شد.
لاوندر شلوارک و لباس پاره پوره آنانیو را گوشه اتاق یافت برگشت و فریاد زد:
- بیاید تو اتاق ، باید این رو ببینید.

آرتور و پیتر از خدا خواسته جهشی زدند و به داخل اتاق رفتند.
-متاسفانه ما واقعا آنانیو رو از دست دادیم

میوکی درحالی که دستش را به سمت دیوار کنار لباس ها دراز کرده بود گفت:
- وای خدای من ببینید اینجا چی نوشته

روی دیوار با خون سبز آنانیو خیلی کوچک و ظریف نوشته شده بود :
( آنتونی گلدشتاین ، قاتل رو دستگیر کنید. )
در اخر هم بسیار ریز تر نوشته شده بود از طرف آنانیو

همه شکه شده بودند و با خواندن پیام روی دیوار بیش از پیش گیج شده بودند


ویرایش شده توسط آنتونی گلدشتاین در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۱۵ ۱۳:۱۹:۳۸


پاسخ به: دادسرای عمومی جادوگران
پیام زده شده در: ۲۲:۵۱ پنجشنبه ۱۴ مرداد ۱۴۰۰

لاوندر براون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۸ دوشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۲۴:۵۴ سه شنبه ۱۲ دی ۱۴۰۲
از عشق من دور شو!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 263
آفلاین
-من... فکر کنم بدونم کیه...

پیتر از جایش پرید.
-کیه؟ کی داره حرف میزنه؟
-منم!

آموس دیگوری از پشت جمعیت بیرون آمد.
-منم آقای... پاترونوس؟ پتی گرو؟ ای بابا... چی بود؟

لاوندر آهسته زمزمه کرد:
-پیتر!
-ها بله، آقای پترو. منم.

پیتر موهایش را خاراند. از آن کارهای غیرممکن که فقط خودش میتوانست انجام دهد.
-خب، تو میدونی قربانی کیه؟
-ها؟
-میدونی قربانی کیه؟
-قربان کیه؟

سدریک بدو بدو جلو آمد و همزمان با دویدن دستش را تا آرنج داخل بالشش فرو برد و بسته ای را بیرون کشید.
-عه ببخشید! بابای من قرصای آلزایمرشو نخورده امروز!

آموس بعد از خوردن قرص هایش، خشکش زد و خیره ماند.

-این چرا اینجوری شد؟
-یخرده طول میکشه... باید دوباره رفرش بشن...

یک ربع بعد

-ای بابا! سدریک تموم نشد این رفرش شدنشون؟
-الان دیگه تموم میشه...

دانش آموزان هلهله کردند.
-یعنی چی؟ هر لحظه ممکنه اصغر سیبیلو بزنه یکی دیگه رو ناکار کنه!
-چه وضعیه؟ از کجا معلوم وقتی رفرش شد ارور کاربری نده همه چیمون بریزه بهم؟!

در این میان آموس لرزید، و چشمانش دوباره روشن شد. صدا هلیکوپتر مانندی از سرش به گوش میرسید که نشان میداد فن مغزش در اعتراض به این حجم از اطلاعات به کار افتاده است.

-خب؟
-چی خب؟

پیتر صدایش را صاف کرد.
-میدونی-که-قربانی-کیه-؟

این که پیتر بین آخرین کلمه جمله اش و علامت سوال هم فاصله گذاشت از آن کارهای استثنایی اش بود. آموس کله اش را خاراند.
-آره.. اسم خوبی داشت.. آنا...

دانش آموزان شوکه شدند.
-آنالیس؟

لاوندر چشمانش را در کاسه گرداند.
-آلانیس، نه آسالین. چیزه، نه آنالیس!
-پس کدوم آنا رو میگه؟

فن مغز آموس چنان کار میکرد که در اثر صدایش، صدا به صدا نمی رسید.
-آناناس... آنانامینو... آنانانانانانی نی...

حوصله پیتر سر رفت.
-خب فامیلیشو بگو.
-فامیلی کیو؟
-قربانیو دیگه!
-کدوم قربانی؟
-قربانی اصغر سیبیلو!
-ها... آره! دیهم... دیلم... شلغم...

آخرین حدس او کرفس کوچولوی را به یاد بعضی ها آورد که آن لا به لا ها به اردو آمده بود.
-آنانیو دیلن! اون کجاست؟




تصویر کوچک شده

دختری تنها در میان باد و طوفان...

آیا او را رهایی خواهد بود از این شب غربت؟

یا مامانش دوباره او را به خانه راه خواهد داد؟

او در کوچه ی سرد قدم برمیدارد ومی اندیشد:

آیا ریختن آبلیمو در قهوه ی مادر کار درستیست؟


پاسخ به: دادسرای عمومی جادوگران
پیام زده شده در: ۲۱:۴۶ پنجشنبه ۱۴ مرداد ۱۴۰۰

میوکی سوجی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۴ یکشنبه ۲۳ آذر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۳:۰۸ پنجشنبه ۴ اسفند ۱۴۰۱
از تو کتابا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 100
آفلاین
میوکی که همانند کتی، از همان ابتدا در آخر صف ایستاده بود، بالاخره با آهی بلند خمیازه کشید و کتابی را داخل ردایش جا داد.

_تموم شد. ای کاش یه کتاب دیگه هم میاوردم.

پیتر و جادوآموزان که به فکر سگ اصغر شده یا اصغر سگ شده و کتی که سرش به جایی خورده بود، بودند با حالتی نیمه پوکر به سمت میوکی برگشتند. میوکی با بی حوصلگی به ملت نیمه پوکر نگاه کرد و گفت:

_جریان چیه؟ اردو تموم شد؟

اینبار ملت از حالت نیمه پوکر به پوکر مطلق تغییر قیافه داده و به میوکی خیره شدند.

_عه... اصغر پیدا نشد؟
_پس ماجراش رو فهمیدی؟ من فکر کردم کلا از اونا هم خبر نداری.
_نه خب راستش صداتون رو که دیگه می‌دیدم.
_صدا رو می‌شنون، نمی‌بینن

میوکی که چیزی به ذهنش نمی‌رسید، سکوت کرد و دوباره به آخر صف برگشت. اما همین که ‌خواست دوباره کتابش را از ردایش بیرون بکشد، چیزی یادش آمد و رو به ملتی که هنوز سردرگم به خون و سگ نگاه می‌کردند، گفت:

_ولیا دقت کردین؟
_به چی؟
_این ماجرا چقدر کارآگاهی شده شبیه داستانا
_عه راست میگی
_آرهههه ببینین اون سگی که اونجاست و همه میگن اصغره، یه رد گم کنی از اصغره. اون می‌خواست سر مارو با این سگ گرم کنه تا ما متوجه‌اش نشیم. و آها خود این خون... ما اولین قربانی داستانمون رو دادیم!
_قربانی؟
_آره دیگه مثل داستان های کارآگاهی که توشون همه یکی یکی می‌میرن و غیب می‌شن تا وقتی که معما حل بشه و جنایتکار رو بگیرن.
_آفرین! از همون اول برای پیدا کردن اصغر باید میومدم دنبال تو.
_حالا اولین معمایی که باید حلش کنیم، این خون مال کیه؟ و قربانی بعدی کی می‌تونه باشه؟

با حرف آخر میوکی، همگی به فکر فرو رفتند. هیچکس از این زاویه به داستان نگاه نکرده بود!

_سخت شد که


حالا امضا به چه دردی می‌خوره؟


پاسخ به: دادسرای عمومی جادوگران
پیام زده شده در: ۱۷:۱۸ پنجشنبه ۱۴ مرداد ۱۴۰۰

گریفیندور، مرگخواران

کتی بل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۴ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۴۹ سه شنبه ۲۵ مهر ۱۴۰۲
از زیر زمین
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
پیام: 454
آفلاین
پیتر و جادو آموز ها، سعی میکردند که سگ را تحلیل کرده، و دریابند سگ اصغر شده، یا اصغر سگ! که ناگهان، صدای داد و فریاد جادوآموزان، بلند شد. پیتر، به عقب برگشت.
_ چتون شده؟

طی مسیر مشخصی، هر کدام از جادو آموزان، پشتش را میگرفت، و از سر راه کنار میرفت. پس از چند ثانیه، پیتر، با کتی مواجه شد، که دوپای قاقارو را گرفته، و حالتی مانند قیچی باغبانی، به جانور بدبخت داده است.
که هر بار، با بستن دوپای قاقارو، دهانش هم بسته میشود.
_ ببخشید پروفسور عزیز!

قاقارو را روی زمین گذاشته و ردایش را صاف کرد.
_ از اول درس، ته صف بودم و هیچی نفهمیدم. گفتم یه اعلام حضوری بکنم.

پیتر، پشت چشمی نازک کرد و کل این اتفاق را نادیده گرفت. که ناگهان، دادی به هوا رفت.

_ پر... پرو... پروفسور!

پیتر، از جایش جهید و به سمت صدا برگشت.
_ کتی! چته؟ زهرم ریخت!
_ اما پروفسور! خو... خون!

پیتر، به سمتی که انگشت کتی اشاره میکرد، برگشت، و با مایعی سبز رو به رو شد که اثر آن، روی دهان سگ هم قابل مشاهده بود.

_ من میدونم خون چیه!
_ جون تو؟

قطعا کتی، قاقارو را اینقدر حاضر جواب، تربیت نکرده بود.
پیتر پرسید:
_ خون چیه؟

کتی، ردایش را، روی صورتش گرفت. جوری که فقط چشمانش معلوم باشد.
_ خون آدم فضایی ها! این سگ شرور، همون اصغره. آدم فضایی معروف!

پیتر و جادو آموزان، مانده بودند که سر کتی به جایی خورده یا همچین چیزی؟


ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.