هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مسابقات لیگالیون کوییدیچ را قدم به قدم با تحلیل و گزارشگری حرفه‌ای دنبال کنید و جویای نتایج و عملکرد تیم‌ها در هر بازی شوید. فراموش نکنید که تمام اعضای جامعه جادویی می‌توانند برای هواداری و تشویق دو تیم مورد علاقه‌شان اقدام کنند. (آرشیو تحلیل کوییدیچ)

گنگستران کوییدیچ

نیازمندی‌های شهروندان


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: حمام باستانی تاریخی شلمرود ( مختلط تفکیکی)
پیام زده شده در: ۰:۵۶:۲۸ جمعه ۱۸ آبان ۱۴۰۳
#68

ویزنگاموت

هری پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۳ پنجشنبه ۱۸ دی ۱۳۸۲
آخرین ورود:
امروز ۱۹:۰۲:۲۷
از دره گودریک
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
شـاغـل
مدیر دیوان جادوگران
پیام: 119
آفلاین
تصویر کوچک شده

دور سوم مسابقات لیگالیون کوییدیچ
بازی ششم


پایان مسابقه.

با تشکر و خسته نباشید به بازیکنان دو تیم اوزما کاپا و هاری گراس.

نتیجه این مسابقه نهایتا تا تاریخ یک‌شنبه 27 آبان در تاپیک بیلبورد امتیازات ارسال می‌شه.




پاسخ به: حمام باستانی تاریخی شلمرود ( مختلط تفکیکی)
پیام زده شده در: ۲۳:۵۶:۲۱ پنجشنبه ۱۷ آبان ۱۴۰۳
#67

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، محفل ققنوس

آلنیس اورموند


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۲ دوشنبه ۲۴ آذر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
امروز ۲۲:۴۱:۳۴
از دست این آدما!
گروه:
جـادوگـر
ریونکلاو
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
شـاغـل
پیام: 255
آنلاین
اوزما کاپا vs هاری گراس

تصویر کوچک شده


WE ARE OK


چشم شور

پست پنجم و آخر




آلنیس درحالی که شقیقه‌هاش رو فشار می‌داد، به اعضای تیمش نگاه کرد.هیچ چیز به نظر اشتباه نمی‌اومد و در عین حال همه چیز اشتباه بود!
- همه چی داره خراب می‌شه...
- نگران نباش من هنوز بازیم خوبه!

کجول این رو گفت و ثانیه‌ای بعد، موقع شوت کردن یه بلاجر شاخه‌هاش دور تنه‌ش پیچیدن و تو هم گره خوردن.

- اوزما کاپا پشت سر هم داره بد می‌آره که واقعا عجیبه! فکر نمی‌کنم توی این بازی امیدی بهشون باشه. مخصوصا حالا که هاری گراس گل دهمش رو به ثمر می‌رسونه و خودش رو صد امتیازی می‌کنه.

آلنیس جیغ عصبی‌ای زد و دمش رو گاز گرفت. نفس کشیدنش صدادار شده بود و فقط چند قدم با سکته فاصله داشت. ولی همون لحظاتی که داشت رفتارهاشون رو مرور می‌کرد و بیشتر حرص می‌خورد، توی ذهنش به چیزی برخورد کرد و فرضیه‌ای براش شکل گرفت. پس یکی از شاخه‌های کجول رو کشید تا بهش نگاه کنه.
- کجول همین حالا از تیم حریف تعریف کن!

کجول برگ‌های جلوی دهنش رو فوت کرد تا بتونه حرف بزنه.
- چی؟ من چرا باید از حریف چلفتی‌مون تعریف کنم؟

هنوز حرف کجول تموم نشده، صدای هیجان‌زده گزارشگر به گوش رسید.
- چه دریفتی می‌کشه سیریوس بلک! اوه حالا هم یه تک چرخ می‌زنه و بعله! توپ رو به حالت زیگزاگی از توی هر سه حلقه رد می‌کنه! یه گل سی امتیازی برای هاری گراس.

سیریوس که هم از این حرکتش تعجب و هم باهاش حال کرده بود، موهاش رو از صورتش عقب زد؛ که باعث شد تماشاچیا بیشتر براش جیغ بزنن.
آلنیس یکم بیشتر فکر کرد و بالاخره، درحالی که تیمش تو هرج‌ومرج خالص بود فریاد زد:
- فقط ازشون تعریف کن کجول!
- بهت که گفتم! من از این تیمِ بی-

آلنیس با حرکتی ناگهانی جلو رفت و جلوی دهنش رو گرفت.
- نه. نگو. هیچ چیز بدی درباره‌شون نگو. خب؟
- ولی آخه چرا؟ ما که خیلی از اونا بهتریم!

آکی با کاتاناش یکی از بلاجرها رو نصف کرد و نیمه‌هاش به سمت جیمی نوترون رفتن و بخاطر خاصیت آهنربایی‌شون، درست بالای موهای جیمی به هم چسبیدن. همین باعث شد اون تعادلش رو از دست بده و از ماشین پرنده‌ش پرت شه پایین. ولی شانس آورد که کجول یکی از شاخه‌هاش رو رشد داد و رو هوا گرفتش.
- هوف... به خیر-
- بهت گفتم که هیچی نگو! وایسا ببینم... کجول، وقتی تیم گند می‌زنه چی می‌گی؟
- فحش می‌دم؟
- دقیقا! وضع الان رو هم که داری می‌بینی دیگه. گند زدیم!
- یعنی فحش بدم؟
- آره!
- ولی شماها گناه دارین خب...

آلن صداش رو بالاتر برد.
- هر چی از دهنت درمی‌آد بهمون بگو!
- یا مرلین! این دیگه چه وضعشه؟ خب باشه! بی‌عرضه‌های احمق مسخره! به هیچ دردی نمی‌خورین! باید ساعت نه بذارم‌تون دم در ببرن‌تون! خوبه؟ حالا خوشحال‌تری؟

جملات کجول که تموم شدن، جیمی با یه دستگاه عجیب بلاجر رو از موهاش جدا کرد و مستقیم فرستاد سمت مهاجم اصغر و مستقیم با دماغش برخورد کرد.

- چه صحنه عجیبی! مهاجم اوزما کاپا، همتای خودش رو در تیم هاری گراس مورد هدف قرار می‌ده! می‌شه اسم این رو کامبک گذاشت؟

همون لحظه هیتلر دوباره مسلسلش رو درآورد و رگبار هوایی زد تا رعب و وحشت تو دل حریف بندازه. و موفق شد. مهاجم اصغر درحالی که دماغش پر از خون بود توی بغل مهاجم اکبر پریده و گریه می‌کرد.

- اوزما کاپا به معنای واقعی کلمه به حریفش حمله می‌کنه! دیزی کران، مدافع هاری گراس که وضعیت رو قرمز می‌بینه، روزنامه رو کنار می‌ذاره و چماقش رو برمی‌داره. اون یه بلاجر رو درست پرت می‌کنه سمت دروازه‌بان حریف یعنی سدریک دیگوری!

سدریک که می‌بینه بلاجر داره به سمتش می‌آد، بالشت عزیزش رو سپر بلا می‌کنه. و در برابر چشم‌های حیرت‌زده تماشاگرا و هم‌تیمی‌‌هاش، عین یه دروازه‌بان واقعی این دفعه بلاجر رو متوقف می‌کنه.

- برگام!
- و حتی پشمام! کجول کارت عالی بود!

آلنیس تنه کجول رو در آغوش می‌کشه و بعد سریع به موقعیتش برمی‌گرده.

- مثل اینکه تیم اوزما کاپا به خودشون اومدن و از حالا یه بازی هیجان انگیز رو شاهد خواهیم بود! کوافل دست آدولف هیتلره. با رمز هایل هیتلر جلو می‌ره و توپ رو برای اورموند می‌ندازه. اورموند پاس رو رد می‌کنه برای نوترون و نوترون هم می‌ده به الکترون. متاسفانه شخصیت بی‌شخصیت یوآن تو هر گزارشگری نفوذ می‌کنه. برگردیم به بازی. جیمی نوترون به عقب برای هیتلر کوافل رو می‌ندازه و از سر راهش کنار می‌ره.

هیتلر دوباره جلوی دروازه که رسید خواست وایسه و سخنرانی کنه، ولی دید موقع مناسبی نیست و اول توپ رو سمت حلقه دروازه پرت کرد. بعد از گل شدنش و شنیده شدن صدای تشویق هواداران، رو به جمعیت دست‌هاش رو گشود.
- یارانم! به این می‌گن قدرت!

آلنیس از دیدن تیمش اشک تو چشماش حلقه زد.

- اوزما کاپا بالاخره اولین گلش رو به ثمر می‌رسونه و بازی رو صد و سی به ده می‌کنه! هنوز خیلی راه داره تا بتونه با هاری گراس مساوی کنه. مگر این که جستجوگرشون زودتر اسنیچ رو بگیره و بازی رو تموم کنه.

گزارشگر که این رو گفت، نگاه آلنیس بین زمین و هوا گشت تا شهریار رو پیدا کنه. یکم بعد، اون و چت جی‌پی‌تی رو دید که یه گوشه برای خودشون دارن مشاعره می‌کنن.
آلنیس سمت کجول رفت که حالا داشت با دیزی صحبت می‌کرد.
- دیزی! تو احتمالا منو نشناسی ولی من از زندگی قبلیم که آدم بودم می‌شناسمت! وای نمی‌دونی چقدر خوشحالم که سالم و سرحال می‌بینمت!

دیزی عینک دودیش رو بالا داد و با گیجی لبخند زد. ولی لبخندش زیاد دووم نداشت چون ناگهان جیغ بلندی کشید. همه نگاها به سمت اون برگشت. استخون ساق پاش شکسته و بیرون زده بود. همین شد که دیزی جیغ‌زنان و گریه‌کنان به کمک آکی فرود اومد.

- مدافع هاری گراس مصدوم شد و حداقل من که ندیدم خطایی روش صورت بگیره! نه مثل اینکه داور هم چیزی ندیده. سوگیاما درخواست وی‌ای‌آر داره. داور هنوز معتقده خطایی نشده. حتی اعضای اوزما کاپا هم هاج و واج موندن که چی شده. مثل این که هاری گراس باید بدون یکی از مدافعانش ادامه بده تا کران درمان بشه. مهاجم اصغر هم فرود می‌آد تا به بینی شکسته‌ش رسیدگی بشه.

بازی برای چند لحظه متوقف شد تا مهاجم اصغر به موقعیت برگرده. و دیزی هم همون پایین در حال زجه زدن و درمان شدن بود. داور سوت زد تا بازی رو شروع کنن. مهاجم اکبر با خشم کوافل رو برداشت و جلو رفت. سیریوس و اصغر در دوطرفش بهش یادآوری کردن که تک‌روی نکنه، ولی خون جلوی چشمای اکبر رو گرفته بود و فقط جلو می‌رفت. احتمالا بخاطر علاقه پنهانی که به هم‌تیمی خودش داشت اینطوری عصبی شده بود. کجول سعی کرد یه بلاجر رو به سمتش بفرسته تا از مسیر منحرفش کنه، ولی اکبر جاخالی داد و کوافل از بیخ گوش دیوانه‌ساز که اون طرف وایساده بود گذشت.

- مهاجمای اوزما کاپا به نوبت جلوی مهاجم اکبر ظاهر می‌شن تا از دروازه‌شون دفاع کنن، ولی اون همه‌شون رو دریبل می‌کنه. حالا دقیقا روبه‌روی دیگوری و دروازه ایستاده.

اکبر چشم‌هاش رو تنگ کرد و سدریک هم بالشتش رو بغل کرد.
آلنیس که مثل بقیه نفسش تو سینه حبس شده بود، یه لحظه نگاهش به اسنیچی افتاد که دقیقا پشت دروازه‌شون درحال پرواز بود. ناخودآگاه بدون اینکه از گوی طلایی‌رنگ چشم برداره، داد زد:
- شهریار، اسنیچ!

شهریار مشغول سرودن چند بیت شعر توی دفترچه‌ش بود و چشماش خیس اشک بودن. یکم طول کشید تا سرش رو بالا بیاره و با قیافه پرسشگر به آلن نگاه کنه. آلنیس برگشت تا ببینتش.
- اسنیچ اونجاس! باید بگیریش!

اونقدر اتفاقای عجیب افتاده بود که قدرت تفکر رو از آلنیس گرفته بود. مثلا این که نمی‌فهمید داره جای اسنیج رو به حریف هم لو می‌ده. این شد که سیریوس چشم از مهاجم اکبر (که همچنان دوئل‌طور روبه‌روی سدریک قرار گرفته بود) برداشت و به چت جی‌پی‌تی نگاه کرد.
- اسنیچ!
- خبرکش، دله دزدی کردن، کش رفتن، دزدیدن (معمولا چیز کم ارزش را)، سوسه آمدن، خبرچینی کردن، لو دادن...
- هوش مصنوعی ابله! منظورم اینه که اسنیچ رو برو بگیر!
- پردازش... گرفتن اسنیچ... آیا منظور شما این بود: گرفتن دزد؟
- نه! برو دنبال اون توپ کوچولوی پرنده طلایی!
- دریافت شد. اگر در مورد دیگری می‌توانم کمک‌تان کنم کافی‌ست به من بگویید.

چت جی‌پی‌تی به سرعت به سمت اسنیچ پرواز کرد. آلنیس که دید احتمال باخت‌شون داره بالاتر می‌ره، بلندتر سر شهریار داد زد. این بار اون دفتر و قلم رو با بی‌میلی کنار گذاشت و آروم به دنبال چت جی‌پی‌تی رفت.

- کجول... کجول! ازت خواهش می‌کنم، همین الان باید از جستجوگرشون تعریف کنی. مسئله مرگ و زندگیه!

کجول هول شد و بعد کمی مکث، به جستجوگر هاری گراس نگاه کرد.
- هی موجود ماگلی عجیب! تو خفن‌ترین جستجوگر و موجود ماگلی‌ای هستی که می‌شناسم!
- از لطف شما متشکرم. اما من احساسات انسانی ندا-

چت جی‌پی‌تی وسط جمله‌ش خاموش شد.

- چه مرگش شد؟
- فکر کنم سرورش خاموش شد! باید دستی روشن بشه...
- از اول بهت گفتم نسخه بتاش رو استفاده نکنیم!

سیگنس به سمت جستجوگرشون رفت تا شاید بتونه جوری روشنش کنه. ولی همین به اندازه کافی برای شهریار زمان خرید تا سراغ اسنیچ بره و اون رو بگیره.

- یا ریش مرلین! تیم اوزما کاپا واقعا تو این مسابقه معجزه کرد! شهریار بالاخره اسنیچ رو می‌گیره و اوزما کاپا با امتیاز دویست و شصت از هاری گراس صد و سی امتیازی می‌بره!

آلنیس که هنوز باورش نمی‌شد تونسته باشن کامبک به این خفنی زده باشن، همراه بقیه اعضای تیم فرود اومدن و دور هم حلقه زدن. هیتلر این دفعه از روی خوشحالی مسلسلش رو درآورد و هوا رو به رگبار بست. ولی خب از اونجایی که کجول کمی بالاتر هنوز درحال پرواز بود، مورد اصابت گلوله قرار گرفت و نقش زمین شد. بقیه، با ترس و نگرانی دورش جمع شدن و جیمی به جای گلوله روی تنه‌ش نگاهی انداخت. همون لحظه، کجول تکون خورد. و بلند شد.

- کجول! سکته‌مون دادی! حالت خوبه؟
- من... آره بابا من خوبم. عالیم. نترسین پوسته‌م دوباره رشد می‌کنه.

آلنیس چشم‌هاش گرد شدن. ولی در کمال تعجب، کجول بعد از تموم شدن جمله‌ش نه جاییش شکست و نه آسیبی دید.
- صبر کن ببینم...

آلن کنارش رو نگاه کرد که خیارشور جویده شده‌ای از جای گلوله کجول بیرون افتاده بود.
- لعنتی... پس کار این بود!
- چی کار این بود؟
- یعنی متوجه نشدی داشتی همه‌مون رو چشم می‌زدی؟ اونم فقط با خوردن یه خیارشور جهنمی؟
- اوه... اوه! الان فـــــــــــهمیدم! پس برای همین می‌گفتی به جای خودمون از اونا تعریف کنم!

آلنیس دستش رو روی دهن کجول گذاشت.
- هیس! این خودش تقلب حساب می‌شه ها! بهتره کسی نشنوه.

کجول سر تکون داد.

- حالا بیاین بریم که بالاخره بردمون رو جشن بگیریم!

بقیه اعضای تیم "هورا"یی گفتن و دنبال آلنیس راه افتادن. کجول که پشت سر همه‌شون بود، قبل از اینکه بهشون بپیونده، خیارشور رو دوباره از زمین برداشت و داخل دهنش گذاشت.
- آره بابا خودم می‌دونم آلن درباره‌ت چرت می‌گه. تو زیادی برای اینکه سمی باشی خوشمزه‌ای.

بعد جاروش رو برداشت و سمت تیمش دوید.
- بدون من شروع نکنینا!


Though we don't share the same blood
You're my family and I love you, that's the truth



پاسخ به: حمام باستانی تاریخی شلمرود ( مختلط تفکیکی)
پیام زده شده در: ۲۳:۵۶:۰۹ پنجشنبه ۱۷ آبان ۱۴۰۳
#66

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۰۴ پنجشنبه ۲۲ آذر ۱۴۰۳
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
هافلپاف
جـادوگـر
پیام: 733
آفلاین
اوزما کاپا vs هاری گراس

تصویر کوچک شده


WE ARE OK


چشم شور

پست چهارم




هوا گرم بود. قطرات عرق پیشانی‌اش را پوشانده بودند و لباس‌های خیس و نمدار روی تنش سنگینی می‌کرد. هوای سنگین حمام تنفس را دشوار کرده بود.
اما برخلاف تمام این ناملایمتی‌ها، صدای شرشر آب همچون لالایی دل‌انگیزی در گوش‌هایش می‌پیچید و خوابش را سنگین‌تر می‌کرد.
شک داشت چیزی توان بیدار کردنش را داشته باشد.

- هی! چی کار داری می‌کنی سدریک؟ کوافل! بگیرش!

ظاهرا توپ قرمز رنگ سنگینی که مستقیم به پیشانی‌اش خورد، توانش را داشت.

- گللللللل! گل برای تیم هاری گراس! حالا این تیم ده بر صفر جلو میفته و بدون تلف کردن وقت میره برای حمله‌ی بعدی!

صدای گزارشگر و به دنبالش تشویق و هلهله‌ی جمعیت، همراه با درد سهمگینی که در ناحیه‌ی بالایی صورتش احساس می‌کرد، موقعیت را برایش روشن کردند.
- اوه...من...

چهره‌ی خشمگین و سرخ از عصبانیت آلنیس اصلا چیزی نبود که دلش بخواهد به محض باز کردن چشم‌هایش با آن مواجه شود.
- اصلا معلوم هست چی کار داری می‌کنی؟ ده دقیقه‌ست از شروع بازی گذشته و تو همچنان خوابی! پس کی می‌خوای به خودت بیای؟ خیر سرت دروازه‌بانی!

پلک راست سدریک که تا آن لحظه مصرانه در برابر باز شدن مقاومت می‌کرد، ناگهان به بالا پرید.
- ببخشید یه لحظه، چی گفتی؟ دروازه‌...بان؟ من؟

هضم موقعیت برایش دشوار بود. یادش نمی‌آمد در وسط زمین کوییدیچ و میان آن همه شور و شوق تماشاگران چه می‌کرد. هرچقدر به حافظه‌ی نیمه‌جانش فشار می‌آورد بلکه بیدار شده و شرایط را برایش روشن کند، تنها صحنه‌هایی محو از بغل کردنش توسط کسی و انتقالش به آن زمین مسابقه پیش چشمانش شکل می‌گرفت.

شاخه‌های گسترده‌ی کجول بود که جلوی ضربه‌ی سریع و خطرناک جاروی آلنیس را گرفت، او را به وسط زمین هدایت کرد و سدریک را از فوران خشمش نجات داد. چیزی نمانده بود که ضربه‌ی سنگین دیگری بر صورتش فرود بیاید!
در اولین فرصت باید این محبت کجول را جبران می‌کرد.

- باورم نمیشه تو این شلوغی بازم می‌تونه اینقدر راحت واسه خودش بخوابه. خوش به حالش.

کجول بود که خطاب به میوه‌هایش این جمله را گفت.
سپس بزرگترین شاخه‌اش را در هوا چرخاند و رفت تا بلاجری را بر فرق سر سیریوس بکوبد. از آخرین باری که سعی داشت شاخه‌های کوچکش را دور بی‌اندازد و خود را هرس کند و هر بار سیریوس پارس کنان تکه چوب‌ها را برمی‌گرداند، از او کینه به دل گرفته بود.

صدای گزارشگر در فضای دم کرده‌ی حمام می‌پیچید.
- بازیکنای هر دو تیم دارن نهایت تلاششونو می‌کنن...مهاجم اکبر توپو پاس میده به مهاجم اصغر، ولی اون دوباره کوافلو به طرف مهاجم اکبر پرت می‌کنه و...چی داره میگه؟ ظاهرا معتقده مهاجم اکبر باید گل بزنه. هرچقدر از ادب و متانت این بچه بگم کم گفتم! تحت هر شرایطی احترام به بزرگترو فراموش نمی‌کنه...

کجول و دمنتور سخت در تلاش بودند تا بلاجرها را از سر و صورت هم‌تیمی‌هایشان دور نگه دارند.
کوافل همچنان بین مهاجم اکبر و اصغر در رفت و آمد بود؛ تا اینکه صبر هیتلر به سر آمد و با مسلسلی که از جیبش بیرون کشید، به آن مسخره بازی خاتمه داد و کوافل به دست به طرف دروازه‌ی هاری گراس پرواز کرد.

سیگنس کاملا آماده و حواس جمع، جلوی سه حلقه می‌چرخید و لحظه‌ای چشم از کوافل برنمی‌داشت. تفاوتش با دروازه‌بان اوزما کاپا که سعی داشت مجددا بالشش را طوری روی جارویش قرار دهد که راحت باشد اما موفق نمیشد، کاملا مشخص بود.

هیتلر که تاثیر فوق‌العاده‌ی مسلسل بر روی روند بازی را دیده بود، دیگر به هیچ وجه حاضر نبود آن را کنار بگذارد و همانطور با کوافل و اسلحه به بغل، با شتاب به طرف سیگنس می‌رفت.
در دو قدمی دروازه‌ها ایستاد و به جلو خیره شد.

دقایق سپری می‌شدند و چشم‌ها در انتظار، به هیتلر و کوافل در دستش نگاه می‌کردند. قطرات عرق از پیشانی بازیکنان هاری گراس سرازیر بود. گویی زمان کند شده و سرنوشت تمام بازیکنان به آن یک توپ بستگی داشت.

- پرتش کن دیگه هیتلر، کوافلو پرت کن!

صدای فریاد جیمی نوترون بود که در فضا پیچید. هیتلر سیخ روی جارویش نشست و گلویش را پر سر و صدا صاف کرد.
- درود بر تمامی همراهانم! امروز ما در اینجا گرد هم آمده‌ایم تا با بزرگترین پیروزی تاریخ، اتفاقی خجسته و جدید را در این دنیا رقم بزنیم! امروز سرنوشت تمام کودکانی که پخته نشدند و هنوز در قید حیات هستند، در دستان ماست. پس بیایید با هم، در کنار هم، این دست سرنوشت را بالا ببریم و یکصدا فریادمان را به گوش دشمنان برسانیم...

سپس دست راستش را بالا برد و مشتش را باز کرد. کوافل پرواز کنان به پایین افتاد و سیریوس بود که فرصت را غنیمت شمرد و توپ را قاپید.

- و حالا تیم ازوما کاپا رو می‌بینیم که یه موقعیت به شدت فوق‌العاده رو از دست داد! هیچکس نمی‌دونه اینجا چه خبره...زمزمه‌هایی می‌شنوم که شاید هیتلرو خریده باشن...البته که با وجود اون لوله‌ی دراز پر سر و صدا تو دستش هیچکس جرئت زدن این اتهام رو نداره!

آلنیس نهایت تلاشش را به کار برد تا با همان مسلسل به سوی هیتلر حمله‌ور نشود. نمی‌خواست به همین زودی یکی از مهاجمانش را از دست بدهد. هر چه باشد، فعلا به او نیاز داشتند.

- سیریوس بلک رو می‌بینین که به سرعت نور داره به طرف دروازه‌ی حریفش میره. بله! از شاخه‌های کجول جاخالی میده و سایه‌های سیاه دمنتور رو با ماسک دلقکی که روی صورتش گذاشته تا خاطرات خوش کودکیش دم دستش باشن، فراری میده. باید ببینیم موفق میشه یه گل دیگه به ثمر برسونه یا نه...

در طرف دروازه‌ی اوزما کاپا اما وضعیت چندان رو به راه بنظر نمی‌رسید. چهره‌ی سدریک طوری بود که گویی تنها به اندازه‌ی یک تار مو با فوران احساسات و شروع گریه‌ای عمیق فاصله داشت.
- این...این درست نمیشه. این بالش دیگه روی دسته‌ی جاروم نمی‌مونه و من نمی‌تونم بخوابم!

سیریوس با سرعتی باورنکردنی به جلو پیش می‌رفت.

- تاحالا سابقه نداشته همچین چیزی پیش بیاد. من حتی نمی‌تونم همینطوری نشسته بخوابم! باورم نمیشه!

کوافل از دست سیریوس جدا شد و پرواز کنان به طرف دروازه رفت و در حلقه‌ی سمت راست جای گرفت.

- این اولین بار توی کل زندگیمه که نمی‌تونم بخوابم! پناه بر مرلین، من بی‌خواب شدم...یکی به دادم برسه!

صدای زجه‌های سدریک در فریاد پرشور هواداران هاری گراس گم شد. گزارشگر خبر از گل دوم و در پی آن، سوم و چهارم هاری گراس می‌داد و دروازه‌بان اوزما کاپا همچنان در سوگ خواب از دست رفته‌اش نشسته بود.

- اینطوری نمیشه...یکی شهریارو پیدا کنه بهش بگه هرچی زودتر اسنیچو گیر بیاره! با این وضع بیشتر از این نمی‌تونیم دووم بیاریم.

آلنیس پس از زدن این حرف به بالا پرید و سعی کرد حمله‌ی دیگری را رقم بزند. بلاجری از طرف آکی محکم به او برخورد و از روی جارو به پایین پرتش کرد.
کوافل در دستان جیمی نوترون قرار داشت که با سرعت به سمت دروازه‌ی مقابل پیش می‌رفت. در آن مدت زمان کوتاه، جیمی رابطه‌ی صمیمانه‌ای را با الکترون‌های توپ برقرار کرده بود.

در سه قدمی دروازه، برخلاف میل باطنی و احساس نزدیکی‌ای که به توپ داشت، دستش را عقب برد تا با نهایت قدرت آن را درون دروازه بکوبد و به کوافل و الکترون‌هایش قول داد تا در اولین فرصت دوباره به سراغشان برود.

- باریکلا جیمی! همینه!

صدای کجول بود که از جایی در وسط زمین به گوش رسید.
کوافل از دستان جیمی نوترون جدا شد و به پرواز درآمد. پرواز کرد، به جلو پیش رفت، به عقب برگشت، رفت و رفت تا صاف در حلقه‌ی وسط دروازه‌ی مقابل، درست پشت سر سدریک، فرود آمد.

- پناه بر مرلین! گل به خودی! این دیگه چه جور نشونه‌گیری افتضاحی بود؟ مثل اینکه امروز اصلا روز بازیکنای اوزما کاپا نیست. چطور ممکنه یه نفر دقیقا روبه‌روی دروازه‌ی حریف باشه و توپو شوت کنه پشت سرش؟

جیمی در بهت و ناباوری به کوافلی که به او خیانت کرده بود، نگاه می‌کرد. سدریک حتی متوجه نشده بود چه اتفاقی در حال رخ دادن است. صورتش خیس از اشک بود و همچنان تلاش می‌کرد بخوابد اما موفق نمیشد.

به هر ترتیبی که بود، بازیکنان اوزما کاپا خودشان را جمع کردند تا دوباره بازی را از سر بگیرند.

- اشکالی نداره بچه‌ها، حداقل دفاعمون خوبه! هیچکس نمی‌تونه از سد دمنتور بگذره، اون خیلی دقیق...

چماقی که توسط دمنتور محکم بر فرق سر شهریار حیران در میان زمین فرود آمد، حرف کجول را نیمه‌تمام گذاشت.

- ای وای ببخشید، می‌خواستم اون بلاجرو بزنم، نمی‌دونم چیشد یهو کله‌ی تو اومد جلوم!

دمنتور پس از عذرخواهی، به سرعت رفت تا بلاجر دیگری را بزند. کسی اهمیتی به شهریار که دور خود می‌چرخید و زیر لب چیزهایی زمزمه می‌کرد و می‌خواند، نمی‌داد.

- اتفاقای عجیبی داره میفته...هیچکس نمی‌دونه برای چی بازیکنای اوزما کاپا دارن خودزنی می‌کنن، از چهره‌های متعجبشون مشخصه حتی خودشونم نمی‌دونن اوضاع از چه قراره...و اوه! گل هفتم برای هاری گراس!

چهره‌ی درمانده‌ و ناامید آلنیس طوری بنظر می‌رسید که گویی امکان داشت هر لحظه تصمیم بگیرد به سدریک بپیوندد و در کنار هم گریه کنند.


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: حمام باستانی تاریخی شلمرود ( مختلط تفکیکی)
پیام زده شده در: ۲۳:۵۴:۲۲ پنجشنبه ۱۷ آبان ۱۴۰۳
#65

گریفیندور، وزارت سحر و جادو، محفل ققنوس

ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۲۱ جمعه ۲۱ مهر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
امروز ۲۰:۵۲:۴۶
از مصرف شکلات‌های تقلبی بپرهیزید!
گروه:
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
گریفیندور
محفل ققنوس
جـادوگـر
مشاور دیوان جادوگران
پیام: 84
آفلاین
اوزما کاپا vs هاری گراس

تصویر کوچک شده


WE ARE OK


چشم شور

پست سوم




- و درست به موقع!
- آم... ببخشید، ساعت چنده؟
- اگه منظورتون اینه که این بار به چه زمانی منتقل شدین، باید بگم سال دوهزار و صد و چهارده میلادی.

اعضای تیم اوزما کاپا، یا لااقل اونایی که ازشون باقی مونده بودن، بهت‌زده به فردی که از آستانه در وارد شده بود زل زدن. مرد جوونی که بهش نمی‌خورد بیشتر از دو دهه و نصفی زندگی کرده باشه و تی‌شرت قرمزرنگی با طرحی زردرنگ از چند کُره به‌هم‌چسبیده به تن داشت. موهای قهوه‌ای‌رنگش، درست عین بستنی قیفی رو به بالا شکل گرفته بودن. ریموس به آرومی دستش رو به سمت جیب کتش برد تا محض احتیاط چوبدستی‌ش رو آماده کنه. شاید هم صرفا از حالت موهای پسرک خوشش اومده بود و می‌خواست از شکلات خودش بهش تعارف کنه تا بتونه بستنی قیفی شکلاتی روی سرش رو از مواد مرغوب‌تری درست کنه.
- شما از کجا می‌دونی که ما از زمان دیگه‌ای اومدیم؟
- توضیحش مقداری طولانیه. خودتون به زودی متوجه می‌شید. من جیمی‌ام. جیمی مولکول. غیر از این هم هر سوالی که داشته باشید می‌تونید ازم بپرسید.

اعضای اوزما کاپا، به اتفاق هیتلر و سدریکی که خواب بود اما می‌شد حرکت چشم‌هاش رو از زیر پلک هم متوجه شد، بدون این که سرشون رو بچرخونن زیرچشمی به هم نگاه کردند. کجول سینه سپر کرد و آهسته دستش رو برد بالا.
- می‌گم که... شما از کجا ما رو می‌شناسی؟

جیمی با لبخند رو به کجول کرد و گفت:
- راستش به خیلی وقت پیش برمی‌گرده. البته از دید دیگه‌ای بخوایم بگیم، هنوز چند دقیقه‌ای مونده.

کجول که چیزی متوجه نشده بود، سعی کرد با نشون‌دادن دندون‌هاش و مثلا لبخند زدن، ادب رو رعایت کنه. آلنیس ادامه داد:
- ما الان کجاییم؟
- خونه ما.
- ما یعنی کی؟
- یعنی جیمی‌ها. از گذشته و آینده. شما هم الان در اتاق انتظار به سر می‌برید. اینجا رو بعد از این که به این زمان برگشتم براتون ساختم که وقتی اومدید، اینجا همدیگه رو ملاقات کنیم. درست مثل اولین بار.

ریموس درحالی که قندش افتاده بود و داشت فویل اطراف یک شکلات رو جدا می‌کرد گفت:
- اولین بار یعنی کِی دقیقا؟
- هیچکس نمی‌دونه. تعداد بی‌شماری از من‌های گذشته و آینده وجود داره و هرکدوم در زمانی نسبت به زمان خودشون شما رو ملاقات می‌کنن. البته مادامی که اخلالی در این خط زمانی به وجود نیاد. برای خود من می‌شه حدود یازده سال پیش. وقتی سیزده سالم بود.

ریموس سعی کرد گازی از شکلاتش بزنه تا مغزش انرژي کافی برای تحلیل حرف جیمی مولکول رو داشته باشه. هیتلر که تازه به هوش اومده بود، رو به کجول کرد و با لحنی که ازش اعتراض می‌بارید، چیزهایی به آلمانی سر هم کرد.
- #&%@^$!

جیمی با آرامش جواب هیتلر رو داد و آدولف هم مثل پسربچه‌ای که توی مهدکودک عروسکش رو پیدا کرده باشه، آروم گرفت و ساکت شد. شهریار هم به ترکی چیزی گفت و مجددا، تنها کسی که متوجه شد و جوابی داشت جیمی بود. کجول، آلنیس و ریموس، هرسه نفر دندون‌هاش رو به هم نشون دادن و سعی کردن پیش غریبه‌ی فضازمانی از خودشون ضعف نشون ندن. مرد سرخ‌پوش به در پشت سرش اشاره کرد و رو به ریموس گفت:
- خب، اگه سوال دیگه‌ای ندارین، بریم تا با جیمی آشناتون کنم.

آلنیس رو به ریموس کرد و با نگاهش پرسید:
- این مگه خودش جیمی نبود؟
- شاید منظورش ح جیمی بوده.
-

جیمی مولکول، اوزما کاپا رو به سمت در هدایت کرد و خودش هم پشت سر اون‌ها حرکت کرد. مکانی که واردش شده بودن، بهش می‌خورد یک واحد خونه ماگلی باشه. خونه‌ای که از درهم‌تنیدگی گذشته و آینده ساخته شده بود. میون دیوارهای خونه، درهای گوناگونی با طرح‌های مختلفی که روشون جا خوش کرده بود قرار داشتن. دیوارهایی که مثل آفتاب‌پرست، به رنگ شی‌ای که جلوشون قرار می‌گرفت درمی‌اومدن. روی میز بنفش‌رنگی که جلوشون بود، آکواریومی استوانه‌ای قرار داشت که ماهی‌های نارنجی‌رنگ، میون تیله‌های هفت‌رنگی که شناور بودن شنا می‌کردن. تلویزیونی که بیشتر شبیه یک پنجره شفاف بود، بازی بیس‌بالی رو به صورت زنده به نمایش می‌گذاشت. بازیکنانی با لباس و کلاه سفید، که داخلش زمین منحنی‌شکل سبزرنگ می‌دویدن. زمینی که انگار داخل یک کره بنا شده بود. طوری که اگه بازیکنی مستقیم می‌دوید، بعد مدتی، جایی می‌ایستاده که قبلش سقف بالای سرش بوده.

دنیای آینده، دنیای جالبی بود. اما همچنان برای مسافرانی که از اون دوره گذر نکرده بودن گیج‌کننده بود. بدون شک جزئیات بیشتری توی اون خونه وجود داشت که بشه با دیدن‌شون تعجب، یا حتی به نسل بشر افتخار کرد، اما تقریبا جلوی دری رسیده بودن که روش نماد اتم نقاشی شده بود. جیمی مولکول صورتش رو به دستگاه اسکنی که کنار در قرار داشت نزدیک کرد و دستگاه، یک خط لیزری سبزرنگ به زیر چشم راست جیمی تابوند. خط تا بالای چشم حرکت کرد و دستگاه، با صدایی خش‌دار گفت:
- جیمی بودن تایید شد. بفرمایید.

با صدای تق در بازشد، روی لولا چرخید و بستنی قیفی معلق کوچیکی رو به روی اوزما کاپا نمایان کرد.

- اوزما کاپا، معرفی می‌کنم: جیمی نوترون!

اوزمایی‌ها به نوترونی جهش‌یافته‌ای که از نوترون‌های معمولی خیلی بزرگتر بود نگاهی انداختن. پسربچه‌ای که تی‌شرت قرمزرنگ با طرحی زردرنگ از اتم به تن داشت. تی‌شرتی مشابه نسخه بزرگترش. رو به اعضای تیم روی صندلی نشسته بود و درحالی که عینک آبی‌رنگ نیمه‌شفافی به چشم داشت، دست‌هاش رو توی هوا تکون می‌داد.

- عه‌وا این چرا همچین می‌کنه؟
- جیمی الان توی فضای کار مجازی‌شه و مشغول طراحی یه ماشین پرنده تک‌نفره‌ست تا بتونه توی مسابقات شرکت کنه. از دو روز پیش که بهش خبر دادم مشغول به کاره و تا دو دقیقه دیگه کارش به اتمام می‌رسه.
- این الان... شما... ایشون...
- بله، این منم. وقتی سیزده سالم بود.

اوزما کاپاها سعی کردن دندون‌هاشون رو به جیمی مولکول نشون بدن اما لب‌هاشون صرفا در حدی باز شد که بتونن شبیه تی‌رکسی آبی‌رنگ بشن.

- توی این فاصله یه سری موارد لازمه بهتون بگم. وقتی برگشتید، برای آلنیس جاروی جدید بخرید و بعد از بازی با هاری گراس اقدام به اجاره تاپیک کنید. وقتی زاخاریاس توی دقیقه سی‌وچهارم به سمت دروازه اومد یه جا پناه بگیرید. سهام بورس اسکورپیوس رو نخرید و به اولین درخواستی که برای ورود به محفل دریافت کردین جواب رد بدین. از آب چشمه‌ی پرکرشمه ننوشید و در تاریخ پنجم دسامبر به کوچه دیاگون سفر نکنید. اوه، مثل این که کار جیمی به اتمام رسید! جیمی، اوزما کاپا. اوزما کاپا، جیمی.

این بار دیگه توانی برای بازکردن لب‌ها هم نبود. چه برسه به نشون دادن دندون‌ها. پس به کنترل پلک‌هاشون برای نپریدن اکتفا کردن و به آرومی سرشون رو به سمت اون یکی جیمی چرخوندن.

نوترون کوچیک، عینکش رو برداشت و تکونی بهش داد. عینک به نمایی سه‌بعدی از خودش تبدیل شد. جیمی اون رو کوچیکش کرد و بعد توی ساعت مچی‌ش جا داد.
- خب، زمان زیادی برامون نمونده. بهتره زودتر برگردیم چون من زمان زیادی برای تمرین کوییدیچ با ماشینم نداشته‌م. غیر شبیه‌سازی دیشب هم تا حالا با کوافل کار نکرده‌م.

ریموس سعی کرد از حالت فریز خارج بشه و سکوت به‌دور از ادب تیم‌شون رو بشکنه.
- ام... سلام؟

جیمی مکثی کرد و ادامه داد:
- فکر می‌کردم چند دقیقه پیش بهتون سلام کرده باشم.

نگاهی به خود بزرگترش انداخت.

-
- خب پس... سلام! من جیمی‌ام. جیمی نوترون غیر از این هم هر سوالی که داشته باشید می‌تونید ازم بپرسید.

اعضای اوزما کاپا، به اتفاق هیتلر و سدریکی که خواب بود اما می‌شد حرکت چشم‌هاش رو از زیر پلک هم متوجه شد، بدون این که سرشون رو بچرخونن زیرچشمی به هم نگاه کردند. کجول دوباره سینه سپر کرد و آهسته دستش رو برد بالا.
- می‌گم که... تمرین کوییدیچ؟

جیمی نوترون با لبخند رو به کجول کرد و گفت:
- آره دیگه! قراره مهاجم‌تون باشم.

کجول که از دفعه قبل هم کمتر متوجه شده بود، سعی کرد با نشون‌دادن دندون‌هاش و مثلا لبخند زدن، ادب رو رعایت کنه. آلنیس ادامه داد:
- چطوری قراره برگردیم؟
- اون رو جیمی می‌دونه.
- جیمی یعنی کی؟
- یعنی تمام جیمی‌هایی که بیشتر از پنج دقیقه از من بزرگترن.

ریموس درحالی که قندش مجددا در حال افت بود و داشت فویل اطراف یک شکلات دیگه رو جدا می‌کرد، گفت:
- خب اگه می‌خوای کوییدیچ بازی کنی... تیمی هم داری؟
- الان روبه‌روم ایستاده‌ن.

ریموس سعی کرد گازی از شکلاتش بزنه تا مغزش انرژي کافی برای تحلیل حرف جیمی نوترون رو داشته باشه. دمنتور که از بس توی ماجرا حضور نداشت خسته شده بود، با دم و بازدم هوا اعتراضی به زبون دمنتوری سر داد
- &%#^@!

جیمی مولکول ساعت مچی خودش رو لمس کرد و صدایی پخش شد. دمنتور هم مثل نوزادی که به پستونکش رسیده باشه، آروم گرفت و ساکت شد. سدریک هم برای این که به مدت طولانی ساکت نبوده باشه، خر و پفی سر داد و خیال اعضای تیم رو بابت سلامتش راحت کرد.جیمی مولکول رو به ریموس کرد و گفت:
- خب، تا جایی که خاطرمه سوال دیگه‌ای نداشتین. فقط اگه می‌شه ماه کامل رو بذارید. در ادامه سفرتون نیازی بهش پیدا نمی‌کنید. برخلاف این زمان که ما برای تولید یک نسخه ازش واسه سیاره چهاردهم خودمون بهش احتیاج داریم. و نگران حضورش توی زمان خودتون هم نباشید. جیمی پلیمر در نهایت اون رو به لحظه‌ای که ازش اومده برمی‌گردونه و می‌تونید مثل هر ماه تبدیل بشید.

کجول به آرومی ماه کامل رو پایین گذاشت. ماه کامل که دلش از این حرکت و بی‌وفایی شکسته بود... هیچ کاری نکرد. چون اون صرفا یک قمر بود و قمرها نمی‌تونن جز چرخیدن و چیزی که اتم‌های سازنده‌شون براشون مقدر کرده کار دیگه‌ای انجام بدن.

- خب، کجول، بگو مشکل زمان‌برگردان چیه؟
- ام... مدام ما رو به زمان‌هایی غیر از زمان خودمون برمی‌گردونه.
- عالی شد! از دیدار دوباره باهاتون خوشحال شدم دوستان عزیزم! گرچه طبق گفته‌ی جیمی مونومر این تنها بار نخواهد بود. منتظر می‌مونم!
- الان یعنی می‌گ‍...

پیش از این که جمله آلنیس به اتمام برسه، زمان‌برگردان شروع به چرخش کرد.


...you won't remember all my champagne problems

تصویر کوچک شده



پاسخ به: حمام باستانی تاریخی شلمرود ( مختلط تفکیکی)
پیام زده شده در: ۲۳:۴۰:۲۸ پنجشنبه ۱۷ آبان ۱۴۰۳
#64

محفل ققنوس

آکی سوگیاما


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۳:۱۷ جمعه ۱۶ شهریور ۱۴۰۳
آخرین ورود:
دیروز ۰:۴۴:۲۱
از دست شما!
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
پیام: 34
آفلاین
هاری گراس Vs اوزما کاپا

سوژه: چشم شور!

HARY GRAS All around the world


پست آخرمونه!


در گذشته دیگر کاری نداشت؛ بنابراین زمان برگردان را به حالت اولیه اش برگرداند تا دیگر بیشتر از این مزاحم تیم پر غرورش نشود. با برگشتن زمان به موقعیت درستش، حال فقط آکی بود و حمام و آقای گودرزی.

ـ بابا جان دیوونه ای چیزی هستی؟! پس چرا با خودت حرف میزدی؟!
ـ من؟! با خودم حرف بزنم؟! از سامورایی جماعت بعیده!

آکی شروع کرد به الکی گاز گرفتن دستش تا مثلا نشان بدهد این کار ها از او بعید است. مرد دلاک نگاهی تاسف بار به او انداخت و به سمت گوشه ی دیگری از حمام رفت.
ـ هی آقای سامورایی یه چند لحظه بیا این ور بابا جان!

آقای سامورایی به سمت آن ور رفت تا به پیرمرد دلاک رسید. در دستان پیرمرد نامه و رادیو ای قدیمی به چشم میخورد.

ـ اینا رو یه خانمی چند دقیقه قبل بهم داد. گفت بدم به تو. خانمه هم مثل خودت خنگ میزد باباجان.
ـ زن منه دیگه! بلاخره یه تفاهماتی با هم داریم.
هر دو شی را گرفت و به سمت گوشه دیگری از حمام شلمرود رفت. به شیوه ی سامورایی تعلیم دیده نشست و به آرامی نامه را باز کرد.

نقل قول:
سلام
می‌دونم که حالت خوب نیست. شاید من یکم ... از یکم هم کمتر حتی! تند رفتم ولی بیا و قبول کن که تقصیر خودت بوده! متاسفانه من گردن گیرم خرابه و گردن نمی گیرم. امیدوارم تا الان من رو بخشیده باشی.
مراقب خودت باش!
اون رادیو رو هم گذاشتم برات تا بتونی گزارش بازی رو گوش بدی. فقط حواست باشه به جز تیم خودمون از بقیه میتونی تعریف و تمجید کنی!
از طرف خانومت!


لبخند روشنی روی صورتش نقش بست. نامه را با دقت تا کرد و درون جیبش گذاشت. با اینکه گردن گیر طرف مقابله ش معیوب بود ولی باز عذرخواهی کرده بود و این برای او به معنای رفع کدورت ها بود. از آقای گودرزی تشکر کرد و به بیرون حمام رفت تا بتواند در فضایی باز رادیو را روشن کند.

ـ چه می‌کنه این مهاجم اکبر.... گل پنجم برای تیم هاری گراس! شما هم این حجم از هیجان رو حس می‌کنید؟!

شور و شوق تمام تمام وجودش را فرا گرفت. صدای رادیو تا جایی که راه داشت بلند کرد.
ـ تیم هاری گراس گرچه همون اول روحیه خوبی نداشت ولی الان داره می ترکونه... سیریوس رو میبینید که سرخگون به دست به سمت تارزان و دروازه حمله ور شده... خانم دارابی همانطور که نگاه خیره ش رو نصیب سیریوس کرد توپ رو از دستان او میقاپه و در جهت مقابل حمله می‌کنه... چه حرکت بی نقصی!

پوزخندی رو صورت آکی نقش می‌بنده و فقط جمله آخر گزارشگر رو تکرار می‌کنه.
ـ خانم دارابی چه حرکت بی نقصی زد ولی!
ـ خانم دارابی به سرعت پیش میره ... اوه خدای من..‌. بلاجر محکم به جارو خانم دارابی خورد و جارو و خانم دارابی رو همزمان راهی باقالی ها کرد.
ـ مرلین وکیلی اینقدر زود جواب میده یعنی؟! من باورم نمیشه!
لبخند خبیثانه و قر ریزی رو تحویل رادیو میده و سعی می‌کنه از تک تک حرکات تیم مقابل تعریف و تمجید کنه.

ـ از بازی نیم ساعت گذشته و در طی این نیم ساعت انواع و اقسام بلایای طبیعی بر سر تیم اوزما کاپا اومده... تا به الان هاری گراس هفت بر صفر از اوزما کوپا جلو افتاده و جمعیت و هر دونیم منتظر گرفتن اسنیچ توسط جستجوگر هر دو تیم و پایان بازی اند.

چت Gbt و دیوانه ساز هر دو از این سر تا اون سر ورزشگاه رو آنالیز میکردند تا بتوانند اسنیچ را رد یابی و پیدا کنند. گشتن همانا و پیدا نشدن اسنیچ نیز همانا!

ـ اون جا رو ببنید... چت Gbt انگار یه چیزی دیده‌. نگاه دیوانه ساز هم به همون سمت قفل شده..‌. بله دوستان اسنیچ پیدا شد!

اکنون فقط کافی بود آکی تیر آخر را زده و یک تعریف ساده از دیوانه ساز بکند و نتیجه بازی به نفع تیم او رقم بخورد. همه چیز آماده بود تا آکی به قهرمان بدون چون و چرا این بازی تبدیل شود. در ذهنش همه چیز را چیده بود. ابتدا فقط باید از دیوانه ساز تعریف میکرد سپس برنده بازی تیم او بود و در آخر به کاپیتان محبوب همسر و هم تیمی هایش تبدیل می‌شد.
ـ خودمونیم ولی دیوانه ساز چه سرعـ... اِه اِه اِهـــه... وای دارم خفه میشم.

تریلی حاوی کود حیوانی به صورت پیام بازرگانی از جلوی آکی رد شد و گرد و خاک حاصل از آن جلوی کامل شدن جمله او را گرفت. آکی هنوز غرق در سرفه های ناشی از گرد و خاک کامیون بود که نوای شادی از رادیو در آمد.
ـ بله دوستان! اوزما کاپا بازی رو برد... عجب بازیه... دیوانه ساز اسنیچ رو گرفت... بدون شک قهرمان بدون چون و چرا این بازی در خود خود دیوانه سازه! تبریک به هر دو...

رادیو را به طرف دیگری پرت کرد. نگاهش را به آن تریلی لعنتی دوخت و هر ناسزایی را که بلد بود نثارش کرد. تمام نقشه هایش نقشی بر آب شده بود و کنون باید قبل از آنکه سر و کله همسرش پیدا شود و او را نیز نقشی بر آب کند، محل را ترک کرده و به همان انباری تنگ و تاریک کامبک میزد. مطمئن بود اگر خودش هم به هارا گیری فکر نکند همسر گردن نگیرش این یک بار گردن میگرد و او نیز بالاجبار باید به تکیبر مرلین آری بگوید.

تامام


برای یه سامورایی همه جا ژاپنه!


My eyes tell me that you are the same person as before
but my soul does not accept this


پاسخ به: حمام باستانی تاریخی شلمرود ( مختلط تفکیکی)
پیام زده شده در: ۲۳:۳۴:۳۳ پنجشنبه ۱۷ آبان ۱۴۰۳
#63

اسلیترین، مرگخواران

سیگنس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۲:۴۴ جمعه ۹ شهریور ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۲۱:۲۵:۰۸
از خاستگاه شرارت
گروه:
اسلیترین
مرگخوار
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
شـاغـل
پیام: 121
آفلاین
هاری گراس Vs اوزما کاپا

سوژه: چشم شور!

HARY GRAS All around the world

پست سوممونه!


آکی می‌توانست به چشم خود ببیند که چگونه خرابی کاشی های حمام به شکل اولیه خود بازمی‌گردند و حمامِ خالی، با بازیکنان دو تیم پر می‌شود. او به سرعت در گوشه‌ای پنهان شده و شروع به بررسی موقعیت می‌کند. باید سریع کارش را به اتمام می‌رساند و به هیچ وجه به گروه خودش نگاه نمی‌کرد! نمی‌خواست اتفاقی گروه خودش را نیز چشم بزند. اول از همه تمرکزش را روی ریموس گذاشت. ریموس درحال شرح نیمه‌ی پنهان وجودش زیر نورِ ماه کامل بود.

- وقتی تبدیل به گرگ بشم کار هاری گراس تمومه! فقط کافیه تا اونموقع بازی رو مساوی نگه داریم، حله؟
- اگه به تیم خودمون حمله کردی چی؟
- دیگه بعد از اینهمه سال انقدر استاد شدم که بتونم در شکل گرگ هم خودمو کنترل کنم.
- چقدر ابهت، چقدر زیبایی می‌بینم! واقعا فوق‌العاده‌ای ریموس.

جمله آخر درحالی بیان شد که همگی در سکوت به توصیف و تعریف های ریموس از خودش گوش می‌دادند. پس چه کسی درحال ادای این کلمات بود؟

- بچه ها، کدومتون حرف زد الان؟
- من که نبودم.
- منم چیزی نگفتم اما صداش شبیه صدای آکی بود.
- احتمالا دود حموم رو مغزمون تاثیر گذاشته، داریم توهم می‌زنیم.

آکی ضربه‌ای به سرش زد و با فکر به اینکه نیازی نیست آن جملات را با صدای بلند ادا کند، به سراغ نفر بعدی رفت. آلنیس و ایزابل درحال پرداخت هزینه‌ی حمام بودند و همزمان درمورد ضعف آشکار هاری گراس دربرابر اوزما کاپا حرف می‌زدند.

- فکر کنم از ترسشون فرار کنن. اون چت جی پی تی که از بازی قبلی کاملا مشخص شد چه تحفه‌ایه. حرف سیگنس و سیریوسم نزنیم. نجیب زاده ها رو چه به کوئیدیچ؟
- می‌تونیم با برد توی این بازی، باخت قبلیمونو جبران کنیم.
- صد در صد. تارزان انقد تمرین کرده که هیچ توپی از دروازه ما رد نمیشه

آکی با توجه به توصیفات آلنیس، شروع به تحسین تارزان کرد. با خودش فکر می‌کرد؛ ″ تارزان واقعا قویه. سیگنس باید حواسشو جمع کنه که پیش همچین حریفی کم نیاره″. افکارش دور از واقعیت نبودند، او واقعا اوزما کاپا را به عنوان حریفی قَدَر و قوی می‌دید. پس نیازی نبود فقط تظاهر به تعریف از اعضای اوزما کاپا کند، او واقعا اعضای این تیم را تحسین می‌کرد. استراتژی های آلنیس که گروه را به جلو هدایت می‌کرد، قدرت و هوش مثال زدنی ایزابل و حتی مقاومت خانم دارابی! همگی شگفت انگیز بودند. آکی تا حدی غرق در افکارش شده بود که متوجه گذر زمان نشد. وقتی سرش را با آهی جان سوز بالا آورد، با جای خالی آلنیس و ایزابل مواجه شد. احتمالا اوزما کاپا حمام را ترک کرده بودند. به هرحال فرقی هم نمی‌کرد، آکی انقدر از چشم شورش استفاده کرده بود که برای کله‌پا کردن تیم کافی بود. یک ساعت دیگر وقت داشت... و هاری گراس هنوز در حمام بودند. اینکه فقط نگاهی کوچک به عملکرد تیمش بیاندازد که با فاجعه به اتمام نمی‌رسید؟ او حواسش را جمع می‌کرد تا از کسی تعریف نکند. فقط نگاهشان می‌کرد... با همین افکار دوباره وارد حمام شد. کاملا مواظب بود تا کسی متوجه حضورش نشود.

سیگنس و سیریوس به شکل تعجب آوری در کنار هم نشسته بودند. تا جایی که آکی به یاد می‌آورد، با وجود ارتباط خونی بین این دو نفر، آنها هیچوقت با یکدیگر کنار نمی‌امدند. سیگنس همیشه به اصالت خودش افتخار می‌کرد و با عقاید خانواده بلک موافق بود، درحالی که سیریوس از خانواده فرار کرده و همیشه با عقایدشان مخالفت می‌کرد. با اینحال، هردو بخاطر پیشرفت گروهشان حاضر شده بودند اختلاف هایشان را فراموش کنند.

- می‌دونی؟ به هرحال هرکس یه عقیده‌ای داره. ما که نباید بخاطر این موانع باهم دشمن باشیم.
- موافقم دایی جان. اصلا می‌دونی؟ همیشه ازت خوشم میومد. واسه همینم موهامو مثل موهای شما بلند کردم.
- منم همیشه فکر می‌کردم موهای بلند بهت میاد. و تازه بنظرم... والبورگا زیاده روی کرد. متاسفم که هیچوقت سعی نکردم جلوشو بگیرم.

اشک در چشمان آکی جمع شده بود. هرگز فکرش را هم نمی‌کرد شاهد بحثی مسالمت آمیز بین این دو باشد. گفتگویشان نشانه‌ای از علاقه و اهمیتشان نسبت به هاری گراس بود. آکی به آنها افتخار می‌کرد...مهم نبود تیم مقابل چقدر قدرتمند و خطرناک باشد، پیوند هاری گراس عمیق‌تر از آن بود که قابل تخریب توسط زورِ بازو باشد. آکی به هیچ وجه متوجه نبود که درحال تعریف از تیم است و امکان اینکه چنین پیوند عمیقی را با چشم شورش تخریب کند، وجود دارد. وقتش رو به اتمام بود پس به سرعت سراغ اعضای دیگر رفت.

چت جی پی تی برای حفاظت از خودش در برابر دشمن دیرینه‌اش، آب، با فاصله از دوش ها و حوضِ حمام روی صندلی نشسته بود و درحال روغن کاری بدنش بود. تام و دیزی قید حمام کردن را زده بودند و با نشان دادن عکس های مختلف از سیریوس، سعی می‌کردند به جی‌پی‌تی ثابت کنند که سیریوس دشمن نیست، بلکه سگی خوب و مهربان است.

- ببین عزیزم، سیریوس دوستمونه. ما هم دوستتیم... همیشه ازت حمایت می‌کنیم. اما اوزما کاپا دشمنه! اونا دوتا گرگ دارن. گرگ دشمنه، باشه؟
- گرگ دشمنه... سگ دوسته، فهمیدم!
- آفرین بچه خوب مامان.

دیزی اشک های خیالی اش را پاک کرد و دست نوازشی بر سر جی‌پی‌تی کشید.

- به هاری گراس کمک کن. اونا به کمکت احتیاج دارن

باری دیگر چشمان آکی پر از اشک شد، اما اینبار نمی‌توانست جلوی ریزششان را بگیرد. وقتی می‌دید دیزی چقدر مواظب تیم است و تلاش می‌کند تا همه چیز فوق‌العاده باشد. و جوری که تام همیشه از دور پشتیبان تیم بود و اجازه‌ی ورود هیچ نوع نقصی را به هاری گراس نمی‌داد. تحسین برانگیز بود! آنها فوق‌العاده بودند. آرزو می‌کرد که ای کاش او هم می‌توانست در کنار تیم فوق‌العاده‌اش بازی کند.


Let the game begin


پاسخ به: حمام باستانی تاریخی شلمرود ( مختلط تفکیکی)
پیام زده شده در: ۲۳:۳۱:۲۷ پنجشنبه ۱۷ آبان ۱۴۰۳
#62

گریفیندور، وزارت سحر و جادو، محفل ققنوس

سیریوس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۹ پنجشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۸
آخرین ورود:
امروز ۲۲:۰۰:۵۶
از خونِ جوانان محفل لاله دمیده...
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
گریفیندور
شـاغـل
مشاور دیوان جادوگران
جـادوگـر
پیام: 325
آفلاین
هاری گراس Vs اوزما کاپا

سوژه: چشم شور!

HARY GRAS All around the world


پست دوم‌مونه!


انباری تنگ و تاریک بود. بوی نم و ننگ می‌داد. حتی شمشیرِ سامورایی داستان به طور کامل داخل آن جا نمی‌شد. ذهن آکی کاملا بهم ریخته بود. آمده بود که در مسابقات کوییدیچ حماسه بیافریند نه اینکه تنها داخل انباری بماند و به آن واژه خودکشی ژاپنی فکر کند. چند باری «هارا» را بر زبان آورد و شمشیرش را تا میانه بالا آورد اما از روی شرم و ادب منصرف ادامه کار می‌شد. چشم شور دیگر چه صیغه‌ای بود؟ گوشت تلخ، چشم شور، زبان شیرین، دست بی‌نمک! این واژگان با فرهنگ ژاپنی خیلی غریب بود. همینطور که آکی با خودش کلنجار می‌زد و طعم تلخ محاکمه همسرش را می‌چشید، آرام آرام چشمانش را روی هم گذاشت و به خواب عمیقی فرو رفت.

در خواب می‌دید که غرورش به شکل یک سایه درآمده است. سایه بلند قامت سرش را به نشانه تاسف تکان داد و در فضای مه آلود آرام آرام ناپدید شد. آکی دوان دوان به دنبال سایه دوید اما هرچه بیشتر می‌دوید، بیشتر سرگردان و گم می‌شد. ناگهان تک چشم بزرگی که از آن خون و نمک می‌چکید جلوی او پدیدار شد. هراسان رویش را برگرداند و دست به شمشیر پا به فرار گذاشت. هرچه می‌دوید، نمی‌توانست از چشم دور شود. انگار که زمین بیشتر و بیشتر کش می‌آمد. چشم خنده‌ی ترسناکی کرد و دهانش را باز نمود. چشم هیولا وار آکی را یک لقمه چپ کرد و همان لحظه آکی نفس‌زنان از خواب بیدار شد. در انباری را با یک لگد محکم و سامورایی پسند باز کرد و به ساعت نگاه انداخت: ساعت 6 عصر بود!
- خدای من! نیم دیگه مسابقه شروع میشه!

در خانه اخیرا باستانی سوگیاما پرنده پر نمی‌زد! همگی اعضای تیم به سمت حمام و سپس محل مسابقه رفته بودند و کاپیتان تیم قرار نبود که در آن مسابقه مهم بازی کند! حتی کاپیتان تیم بودن هم قدرت کافی برای مخالفت با زن خودش را به او نمی‌داد. دیزی عنان کار را به دست گرفته بود و دلش نمی‌خواست چشم شور آکی گریبان هاری گراس را بگیرد. آکی از یک طرف پای غرورش در میان بود و حسابی خوابش ذهنش را درگیر کرده بود و از طرفی دیگر قول داده بود که این بازی را داخل خانه بماند و از جایش تکان نخورد. ذهنش مشوش شد و تبدیل به یک فیلم موزیکال شد. ژانر پست نویسنده از ترسناک و درام تبدیل به کمدی موزیکال شد و همینطور که آکی با شمشیرش شروع به رقصیدن کرد، نگاهش را به دوربین دوخت و زبان باز کرد:
- یه دل میگه برم؟ یه دل میگه نرم؟ بمونم با خودم ور برم؟ یا که باید این مسابقه لعنتی رو ببرم؟ چطوره که اصلا این چشم شور رو در بیارم؟ یا بهتره که با چشم‌بند برم؟ آخه کاپیتانم خیر سرم! شایدم باید... باید تیم حریفو چشم بزنم؟

فرصت چندان زیادی برای فکر کردن و فیلم موزیکال بازی کردن باقی نمانده بود. پارچه دور کمرش را محکم کرد، سوار جارویش شد، با نوای محسن لرستانی به سمت حمام باستانی تاریخی شلمرود رهسپار شد. جایی که قرار بود بازیکنان قبل از بازی تنی به آب بزنند و حسابی آب تنی کنند. آن هم به صورت مخلتط!

دقایقی بعد - حمام باستانی تاریخی شلمرود

- الو؟لو لو لو دیزی؟زی زی سیریوس؟یوس یوس

آکی دیر به حمام رسیده بود. هیچکس به جز دلاک پیر و با سابقه حمام، یعنی آقای گودرزی داخل حمام نبود. حضور همه اعضای تیم اوزما کاپا در حمام بهترین فرصت آکی بود تا قبل از شروع مسابقه تیم حریف را چشم بزند. چون چشم زدن حین مسابقه کوییدیچ خیلی راحت بنظر نمی‌رسید و ممکن بود یار خودی را هدف بگیرد و چشم بزند. این نقشه‌ی بکری بود که آکی در ذهنش توانمندش پرورانده بود تا غرور از دست رفته‌ سامورایی‌ش را مجدد از حلقوم این بلای شوم بازپس گیرد. گرچه که چشم زدن خیلی هم مثل شمشیر زدن افتخار آمیز نبود اما به خیالش این حداقل کاری بود که می‌توانست برای تیمی که کاپیتانش بود انجام دهد. کمی چرخ زد و دست به دامان آقای گودرزی شد:
- ببخشید آقا! شما خبر دارید کی سانس قبلی تموم شده؟
- جانم بابا جان؟ ساندیس که ما اینجا نداریم پسرم.
- ساندیس چیه پدر؟ منظورم اینه که کِی اعضای تیم هاری گراس از اینجا رفتن؟
- شوما هاری گرفتی؟ خب باید بری دکتر نه اینکه بیای حامام پسرم.

آکی اینبار با صدای خیلی بلندتر تلاش کرد تا با آقای گودرزی ارتباط بگیرد:
- بیخیال پدر جان! مگه تیم اوزما کاپا تا چند دقیقه پیش اینجا نبوده؟
- عه عه! برو خجالت بکش پسر! این حرف‌های زشت چیه میزنی؟

آکی بیخیال آقای گودرزی شد. برای لحظاتی محو جلال و شکوه حمام شلمرود شده بود.
- چقدر نقش و نگار کف این حموم قشنگه!

اما اتمام جمله‌اش همانا و ترک خوردن کف حمام هم همانا! کف حمام طوری ترک خورد که تمام آب حوضچه وسط حمام را به درون خودش بلعید. دو دستی بر سرش کوفت و خواست همان خودکشی زشت ژاپنی را انجام دهد که دید جلوی آقای گودرزی اینکار خیلی پسندیده نیست. همینطور که گوشه حمام نشسته بود و به سرش می‌کوبید، از تلویزیون کوچک آقای گودرزی متوجه شد که بازی شروع شده. گزارشگر با شور و هیجان مسابقه را گزارش می‌کرد:
- بازیکنان به زمین اومدن و شاهد غیبت کاپیتان تیم هاری گراس هستیم! بنظر می‌رسه اعضای تیم هاری گراس روحیه خیلی خوبی ندارن و از اون طرف خانم دارابی از اوزما کاپا رو می‌بینیم که با آلنیس در حال رایزنی و تلاش برای عدم ورود مردان به این بازی هستش ... عجب هیجانی در جایگاه هواداران رو میبینیم!

حدس زدن نتیجه بازی کار چندان دشواری نبود. هاری گراس در ماه کامل با اوزما کاپا بازی داشت! ریموس لوپین منتظر غروب کامل خورشید و طلوع ماه بود تا عنان بدرد و سیریوس‌ها پاره کند. سینگس هم برای دروازه بان بودن بیش از حد موقر بود و بعید بود تا برای گرفتن توپ هیبت خودش را به خطر بیندازد. در مسابقه قبلی هم چت جی‌پی‌تی فقط گند به بار آورده بود و از طرفی هوای بارانی این بازی به دیوانه‌ساز جان تازه‌ای می‌داد تا با تمام قدرت به دنبال گوی طلایی مسابقه برود. آکی فقط باید چشم می‌زد تا از این مسابقه جان سالم بدر ببرد.

دستش را در جیبش کرد و به طرز شگفت انگیزی زمان برگردان جادویی را درآورد. وقت آن بود که دو ساعتی به عقب برگردد و نقاط حساس تیم حریف را چشم بزند. زمان برگردان را در یک دوئل مخصوص سامورایی‌ها در مقابل آلن دلون مخوف بدست آورده بود. در اتاق جاروهای حمام قایم شد، چشمانش را بست و زمان را دو ساعت به عقب برگرداند...


تصویر کوچک شده

We've all got both light and dark inside us. What matters is the part we choose to act on...that's who we really are




پاسخ به: حمام باستانی تاریخی شلمرود ( مختلط تفکیکی)
پیام زده شده در: ۲۳:۲۵:۴۸ پنجشنبه ۱۷ آبان ۱۴۰۳
#61

محفل ققنوس

آکی سوگیاما


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۳:۱۷ جمعه ۱۶ شهریور ۱۴۰۳
آخرین ورود:
دیروز ۰:۴۴:۲۱
از دست شما!
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
پیام: 34
آفلاین
هاری گراس Vs اوزما کاپا

سوژه: چشم شور!

HARY GRAS All around the world


پست اولمونه!


ـ عیال جان مطمئنی دیگه؟!
ـ عزیزم نکنه به من شک داری؟!
ـ نه هانی شک‌ چی؟! کشک چی ؟! صرفا نگرانم نکنه اتفاق بدی بیفته!

دیزی عینک آفتابی اش را برداشت و نگاه خیره و پر از خشم و ناسزا را نصیب شوهرش کرد. خودش هم مانده بود بین آن حجم از خاطر خواه چرا باید دست روی این سامورایی بی ریخت و بد قواره می گذاشت.

ـ عذرا جون این کار ما تموم نشد؟ خسته شدم دیگه!
ـ عذرا چیه بابا... من از این به بعد ماندانا ام... ماندانا! سیاه کردن تخم هیپوگریف طول می‌کشه! میتونی خودت بیا انجام بده!

دعانویس معروف کوچه دیاگون نگاهی به کاپل رو به رویش انداخت و سپس با ذغال در دستش آخرین رد سفید روی تخم هیپوگریف را نیز سیاه کرد. پارچه ی کهنه ای را برداشت و دستانش را با آن پاک کرد. سپس آن شی سیاه مفلوک را بین دو دستش گرفت.
ـ خب تک تک شروع کنید اسم کسایی رو که حس می‌کنید چشمتون زدن رو بهم بگید منم ببینم با اسم کدوم این می شکنه.
ـ چی بهمون زدن؟!
ـ چشم... چشمتون زدن!
ـ این که گفتی یعنی چی؟!

عذرا ماندانا خانوم که بیشتر از این حوصله این دو شخص. عجیب و از سمت دیگر طولانی شدن پست نویسنده محترم را نداشت؛ دست در جیب لباس خود برد و گوشی ماگلی اش را در آورد و کمی با آن ور رفت و چند دقیقه بعد صفحه گوشی اش را مقابل آن دو گرفت. کاپل سوگیاما در چند ثانیه اول نگاهشان را به صفحه دوخته و در چند ثانیه دوم چشم هایشان از صفحه موبایل به چشمان یک دیگر در در رد و بدل بود.

ـ شهر عجیبه!
ـ خیلی... خیلی! عذر... چیزه... ماندانا خانم الان کاری ساخته است از دستت؟ این مسئله مثل مرگ و زندگی میمونه.
ـ سه ساعت داشتم برای تسترال روضه می خوندم؟ این تخم هیپوگریف پس برای چی سیاه شده؟ برای عمه ی من نکنه؟ اسم هر بنی و بشری رو که فکر میکنید چشمتون زده رو میگید؛ سر هر اسمی که این شکست اون یارو چشمتون زده.
نگاه زوج نوبخت دوباره به سمت هم برگشت. نوای "شهر عجیبه! " بار دیگر در سر دیزی نواخته شد و تایید آن توسط آکی مهری تاییدی بر این موضوع بود. پس از آن نوای مذکور، دیزی شروع کرد به مرور اسامی دوست و آشنایان که می‌شناخت.

ـ خب ... گابریل؟... الستور... جارامی... نه چیزه ریموس...

همزمان با مرور کردن دیزی، عذرا ملقب به ماندانا دعانویس معروف شروع کرد به فشار آوردن روز تخم بینوا. دیزی اسامی بیشتری را بر زبان می راند و با هر اسم فشار بیشتری روی تخم مرغ نامبرده وارد میشد.
ـ خب دیگه... کوین بچم‌‌‌... ایزا... اسکور... جوزفین... عه عه آکی تو رو نگفتم! چه حالی میده سر اسم تو بشکنه بخندیم!

نامیدن آکی همانا و شکستن تخم هیپوگریف نیز همانا! شکستنی شکسته بود ولی تنها کسی که خندید عذرا جان بود.

ـ آخ آخ! دیدی چی شد دختر؟! از خودی خوردی! وای وای... گند زدی با این انتخابت که!

دختر نگاهی به پارتنرش که در بهت تعجب به سر می‌برد می انداخت. آن جمله در بند اول را که یادتان هست؟! "خودش هم مانده بود بین آن حجم از خاطر خواه چرا باید دست روی این سامورایی بی ریخت و بد قواره می گذاشت. " باز هم باید به این جمله ایمان بیاورید.
ـ کارت به جایی رسیده تیم من رو چشم میزنی؟ ببین بذار برسیم خونه... یه کاری میکنم تسترال ها خون به حالت گریه کنند. کم عیب و ایراد داری چشم شور هم به کلکسیونت اضافه شد.

دیزی که بسیار کلافه بود روزنامه ی قدیمی را از جیب ردایش در آورده و پس از لوله کردن، آن را درست روی مخ سامورایی فرود آورد. اما در مقابل سامورایی هیچ عکس العملی نشان نداد. فکر میکنید نمی‌خواست؟! خیر اون نمی توانست. هر چه باشد طرف روبه رویش زنش بود... زنش!

ـ ماندانا سیسی الان راهکارت چیه؟!
ـ فعلا که خطر رفع شده... فقط باید مراقب باشی از الان به بعد دیگه از هیچ چیز تعریف نکنه. از هر چیزی تعریف کنه اون چیز به فنا میرم.

چند گالیون از کیف پولی اش در آورد و در کمال احترام به عذرا ماندانا دعانویس داد. نگاه سرشار از نفرت و خشم را نصیب شوهر بخت برگشته و چشم شور خود انداخت و همانطور که سقلمه ای نثار پهلوی وی کرد به سمت خانه شان به راه افتاد.

کمی بعد_خانه باستانی سوگیاما اینا

همون جلسه دادگاهی که در رشته پست قبلی توسط تیم هاری گراس زده شده بود، آن موقع نیز جلسه دادگاهی در هال آن خانه در حال رخ دادن بود. بانو دیزی کران در سمت قاضی القضات و سیگنس بلک با همون کت و شلوارش در رشته پست قبلی در سمت دستیار روی دو صندلی نشسته و به قول معروف غرق در سیس عقاب بودند.
ـ بچه ها هر وقت احساس کردید دارید غرق می شید خبرم کنید بیام نجاتتون بدم.
تام جمله اش را تمام کرد و از صحنه رفت تا از ترکش دمپایی دیزی در امان باشد.

ـ هی اصغر ... نه نه... تو اکبر ... بیا برو اون شوهر نکبت من رو از تو انباری بیارش. هی بختت زن... دستت به بال گردنت با این شوهر کردنت!

همزمان با تاسف خوردن قاضی، مهاجم اکبر رفت تا متهم ردیف اول"آکی سوگیاما" را از انفرادی انباری بیاورد. چند ثانیه آکی نحیف و ضعیف شده در جایگاه خود قرار گرفت.

ـ هی روزگار... یه روزی من برای خودم کسی بودم و الان؟! پیری و هزار دردسر!
ـ مرد مومن کلا دوساعت بیشتر تو انباری نبودی چرا جو میدی؟ سرکار قاضی به عنوان دستیارتون بهم حق بدید که به مدت حبس ایشون دو سال به خاطر اغرار و بلوف زنی اضافه کنم.
ـ حبس چی؟! کشک چی؟! حکم ایشون از قبل مشخص شده.
ـ من اعتراض دارم!
ـ وارد نیست! همینه که هست! میخوای بخواه میخوای نه!
ـ هانی داری با دم شیر بازی میکنیا. اصلا دادگاهی که هیئت ژولی نداشته باشه از نظر من کلا کنسله!
ـ هیئت ژولی هم داریم؛ ایناهاشون!

انگشت اشاره دیزی به سمت گوشه از صحنه رفت. بادیگارد وزیر مملکت همانطور که پرتقال برای وزیر پوست می‌کند برای تماشاچیان فرضی دست تکان داد. وزیر سیبی را از ظرف روبه رویش برداشت و در عین حال او هم برای تماشاچیان چشمکی زده و سیب را تقدیم چت Gbt کرد که در کنار او مشغول پردازش اطلاعات جلسه بود.

ـ من دیگه حرفی ندارم! سلول من کجاست خودم برم توش؟
ـ هنوز حکمت رو قرائت نکردم! بدین وسیله بنده قاضی القضات دیزی کران اعلام می دارم شوهر بخت برگشته و چشم شور از این زمان به هیچ عنوان حق هیچ گونه تعریف و تمجیدی از هر شخص حقوقی و حقیقی از من تا حتی گل روی قالی را هم ندارد. بدین وسیله باید خاطر نشان کرد که ایشان حق شرکت در بازی فردا را هم ندارد چون من دلم نمی‌خواد. همین و تمام!
ـ وان... تو... تیری... فور... جناب سرکار قاضی تشکر تشکر!
ـ تام ببند نیشتو! هی تو هانی اعتراضی نداری؟
ـ الان داشته باشمم تاثیری داره بنظرت ؟
ـ قطعا خیر!
ـ خب پس من برم تو سلولم! فردا بعد از بازی همتون رو می بینم!

هعی... امان از اون روزی که غروری یه مـــرد بشکنه. اون مرد دیگه اون مرد سابق نمیشه. می‌دونی چرا؟! چون غرورش خورد شده؛ دیگه اون تکیه گاه خوب قبل نیست!

ـ بس کن بابا! کلید اسرار راه انداخته!
دیزی خیلی خیلی مادر سیروس طور دهن مبارک نویسنده رو میبنده. تشر ریزی هم به شوهرش میزنه.
ـ زود باش دیگه! به هیچ چیز هم نگاه نکن... یه وقت چشم شورت میگرتش!



ویرایش شده توسط آکی سوگیاما در تاریخ ۱۴۰۳/۸/۱۷ ۲۳:۴۰:۰۱

برای یه سامورایی همه جا ژاپنه!


My eyes tell me that you are the same person as before
but my soul does not accept this


پاسخ به: حمام باستانی تاریخی شلمرود ( مختلط تفکیکی)
پیام زده شده در: ۲۲:۲۰:۳۲ پنجشنبه ۱۷ آبان ۱۴۰۳
#60

اسلیترین

کجول هات


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۶:۳۱ جمعه ۳۰ شهریور ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۰:۳۰ دوشنبه ۱۲ آذر ۱۴۰۳
از جنگل های قوزقوز آباد
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
اسلیترین
پیام: 17
آفلاین
اوزما کاپا vs هاری گراس

تصویر کوچک شده


WE ARE OK


چشم شور

پست دوم



- خب رسیدیم.
- بریم تو؟
- معلومه که نه! اول باید نقشه بچینیم.

آلنیس، همه را دور نشاند و چوبی از جایی پیدا کرد. سپس شروع کرد به کشیدن خط خطی هایی روی خاک.

- آلن دوباره فاز گرفت.

ریموس، چوب را از او گرفت و رو کرد به ایزا و دمنتور و ماه کامل.

- شما سه تا! همین بیرون می‌مونین کشیک میدین. حرفم نباشه!
- بی انصاف!

ایزا، نگاهی به هیبتِ سیاه دمنتور کرد و ماه کامل را زیر بغلش زد.
- تا شما میاین من و دمنتور یه دست فوتبال می‌زنیم.

ریموس آهی کشید.
- همگی پخش می‌شیم تو باشگاه. با اون خرت و پرتایی که از مغازه شوخی جهنم دره گرفتیم همه جارو پر می‌کنیم. فقط هر کس جایی که شوخیارو گذاشته یادش باشه. مواظبم باشین تو رختکن خودمون نزارین.

کجول، رنگ هایی که آورده بود را از کوله اش درآورد و شروع کرد به کشیدن طرح های پلنگی طور روی سر و صورت اعضای تیم.
- اینجوری آماده بودنمون رو نشون میدیم.

لباس هایی که با برگ درخت ها و بوته ها، برای استتار کردن درست کرده بودند را پوشیدند و سر جاهایشان مستقر شدند.
کجول، به از مدت طولانی دلداری دادن برگو و اطمینان دادن به او بابت اینکه قرار نیست مثل بقیه برگ ها او را در استتارشان استفاده کنند، به بقیه هشدار داد.

- همگی! اگه یه کودوم از برگا، فقط یه کودومشون آسیب ببینه می‌فرستمون اون دنیا!

کجول شوخی داشت؟ نداشت!
هر پنج نفر، از پنجره ای بخار گرفته خودش را پرت کردند داخل. ( کجول جا نمی‌شد، پس جرمی و آلنیس شاخ و برگ هایش را گرفتند و تا می‌توانستند کشیدند. کجول تمام مدت جیغ می‌زد.)

- می‌شنوین بچه ها؟ انگار دارن مسابقه میدن.
- یعنی چی؟ ما مسابقه داریم! مگه میشه؟

هفت نفر به سرعت وارد اتاقی که آنها از پنجره‌اش وارد شده بودند شدند.
بازیکنان تیم بدون نام در رختکن مختلط کوچک حمام که به نظر نمی‌آمد برای هفت نفر مناسب باشد، جمع شده بودند تا به صحبت های کاپیتانشان گوش دهند. البته کسی گوش نمی داد، چون جرمی تا آن لحظه نزدیک بیست و سه دفعه آنها را تکرار کرده بود و شش بازیکن دیگر حرف هایش را از حفظ بودند. بچه به قدری کلافه شده بود که اگر پلاکس و آلنیس و قاقارو او را نگه نداشته بودند، تا الان حتما دهان جرمی را صاف کرده بود.
همچنان که جرمی با شوق و ذوق تاکتیک هایشان را مرور می‌کرد، صدای گزارشگر مسابقه در حمام باستانی ده شلمرود پیچید که اسامی بازیکنان بدون نام را می‌خواند.
آلنیس و پلاکس نفسی از سر آسودگی کشیدند و بچه را رها کردند. همه خوشحال از اینکه بالاخره از دست جرمی نجات یافته اند، با سرعت از رختکن و هوای گرفته اش خارج شدند.
حتی یک نفر از تیم بدون نام هم متوجه نشدند که گوشه‌ی رختکن پنج درخت با اندازه های نامتناسب و برگ های نامربوط و به هم ریخته وجود دارد.

- وای نزدیک بود!
- اینا کی بود؟ عه وا! آلنیس؟

آلنیس از ترس یخ کرده بود. روی زمین افتاد و برگو را زیر پایش له کرد.
- اوی! برگم له شد.
- بچه ها! ما هنوز تو گذشته ایم! این بازی تیم قبلی منه. اینا هم اعضای تیم قبلی من بودن. دوتاشونم گذشته شما بودن!

تارزان که همان ابتدا از در و دیوار حمام و هوای شرجی آنجا که مثل جنگل های استوایی بود بسیار خوشش آمده بود، جیم شد. خانم دارابی نیز سرگرم داد و بیداد کردن سر مرد های پر مویی که لنگی به کمرشان بستند بود شد.
کجول، نگاهی تاسف بارانه به خانم دارابی و تارزان که معلوم نبود کدام گوری بودند کرد و سپس کنار آلنیس نشست.
- چه گلی حالا باید به سرمون بگیریم؟
- مشکل اینه که زمان برگردانم از کار افتاده! لعنت به ریموس! بهمون انداخته اینو.

آلنیس تند تند داشت زمان برگردان را می‌چرخاند ولی اتفاقی نمی‌افتاد.

- نگرانی و استرس فایده نداره. بریم دور و بر باشگاه رو بگردیم شاید چیزی گیرمون اومد. نمیدونم... اطلاعاتی چیزی شاید؟

گرگ سفید، با اشک هایی که همچنان از چشم هایش می‌چکید رو به آنها کرد..
- مواظب باشین به خود قبلیتون برنخورین.

چشم هایش هنوز پر اشک بود و درست نمی‌دید. به کجول اشاره کرد.
- اونی که اسمش جرمیه گذشته‌ی توعه.

سپس به سمت ریموس برگشت.
- اونی که یه پشمالو داره گذشته‌ی توعه.

به هر حال چشم هایش درست نمی‌دید و نمی‌شد گفت این اشتباه هولناک تقصیر او است. گرچه ریموس و کجول از نظر اندامی هیچ شباهتی به یکدیگر نداشتند. ولی خب گرگ جایزالخطاست!
از یکدیکر جدا شدند و به راه افتادند.
در این حین، بازی بدون نام ها جریان داشت.
آلنیس صدای بلاجر را شنید که نزدیکشان می‏‌شد ولی تا خواست آن را با چوبش از مسیرش منحرف کند، از کنار دمش گذشت و به میرزا پشمالوزادگان که پشت سرش بود برخورد کرد. ردای بلند میرزا به درون حوض افتاد و پشمالو بود که از درون دلش بیرون می ریخت.
بازیکنان بدون نام به محض آنکه متوجه این اتفاق شدند، سعی کردند آشوبی به پا کنند تا حواس ها از میرزا پرت شود و پشمالوها بتوانند چاره ای بیندیشند.

- یه اتفاقی برای دروازه بان بدون نام افتاده! به نظر میاد که... وای اونجا رو ببینید! بچه و استرتون درگیر شدن و بازیکنای دو تیم دارن سعی می‏‌کنن جداشون کنن! انگار کاپیتان تیم بدون نام از بازی بازیکنش راضی نیست و بچه هم از اینکه بهش امر و نهی بشه خوشش نمیاد! داور هم روی زمین فرود میاد و به جفتشون اخطار می‌ده ولی اونا هنوز یقه همدیگه رو ول نمی‏‌کنن.

در همان گیر و دار، کتی خودش را از بین بقیه بیرون کشید. لنگی از گوشه حمام برداشت و آن را دور پشمالو ها پیچید.

- هی تو!

کتی، به سمت صدا برگشت و با فرد عبوس و دیلاقی رو به رو شد که از کله‌اش شاخ و برگ سبز شده بود.
- این چیه؟

کجول، پشمالوی کوچکی را از زیر لُنگ میرزا پشمالوزادگان بیرون کشیده و طوری بین دو انگشتش نگه داشته بود که انگار مرض واگیرداری دارد.

- بی تربیت! پشمالومو پس بده!
- پشمالو؟ پس اسمش پشمالوعه؟

کجول، پوزخندی زد. این موجود چطور همچین اسم مضحکی داشت؟
- به هر حال، پشمالوت برگمو قورت داده. بهش بگو تِخِش کنه.

دخترک ریزنقش که قدش تقریبا به اندازه ده درصد قد کجول بود، برای دیدن او، از پشت تقریبا پشت سرش به کمرش رسیده بود.
- برگت؟ یعنی چی؟

سگرمه‌های درخت‌سان، در هم گره خورد.
- حیوون خونگیمه. اسمش برگوعه.

قهقه ی کتی، بلند شد. کم کم داشت از شدت خنده خفه می‌شد.
- مال تو که مضحک تره! کی اسم حیوون خونگیشو میزاره برگو؟

مسئله‌ی کتی، برگ بودن حیوان خانگی کجول نبود، بلکه اسمش بود. این دخترک با بقیه فرق داشت.بعد چند صد سال، لبخندی روی صورت درخت‌سان عبوس به وجود آمد. آلنیس به او گفته بود گذشته‌اش آدم دیگری است. اما کجول، احساس می‌کرد کتی گذشته‌اش است.
- بنظرت عجیب نیست که اسم حیوون خونگیم برگوعه؟
- چرا عجیب باشه؟ اسمش مضحک تره که!
- به هر حال، به پشمالوت بگو تخش کنه.

کتی، دهان پشمالوی مذکور را به زور باز کرد و دستش را در حلقوم او فرو کرد. برگ تف‌مالی شده ای را بیرون کشید و پرت کرد به سمت کجول.
- بیا اینم برگت.

در آن سمت، بچه و جرمی از شدت کتک کاری سیاه و کبود شده بودند چون هنوز کتی علامت امن بودن اوضاع را نداده بود.

- خوشحال شدم از دیدنت. من کتی بلم! تو...

کجول، لبخند بزرگش را جمع و جور کرد.
- منم کجول هاتم.

کتی، چشمکی به کجول زد و به جرمی علامت داد که اوضاع امن شده.
- توی آینده می‌بینمت.

لبخند درخت‌سان ماسید و تقریبا نیم ساعت بود که سر جایش میخکوب شده بود. دخترک گذشته‌ی او بود؟ باید آلنیس را پیدا می‌کرد.
در سمتی دیگر، ریموس از شدت خنده، در حال گاز گرفتن زمین بود. گذشته‌ی کجول، بسیار اسکل می‌نمود.

- کمک! بگین این کتاب وحشی پای منو ول کنه!

جیغ های جرمی، اول توجه سعدی و سپس توجه دیگر حضار را به خود جلب کرد. بازیکنان که سر جایشان میخکوب شده بودند، با نگاهی «وات د فاز» گونه به جرمی زل زدند. جرمی مانند یک بچه اول دبستانی که تازه از مادرش جدا شده بود، اشک می‌ریخت. داور سوت زد و بازی متوقف شد.

- و حالا یک کتاب رو می‌بینید که داره پاچه‌خواری استرتون رو می‌کنه! استرتون از پادرد به خودش می‌پیچه و چشم تو اشک‌هاش حلقه می‌زنه! چیز نه... اشک تو چشم‌هاش.

گزارشگر که از ماجرای سعدی بی‌خبر بود، ادامه داد:
- لطف کنید از آوردن کتاب به محل بازی خودداری کنید.

سعدیِ معلق در هوا، متوجه شد که آن کتاب، همان بوستان است. سراسیمه به سوی حاصل زحماتش به حرکت درآمد. از درون دو نفر از بازیکنان گذشت، تا این‌که به جرمی رسید. پاچه‌ی جرمی پاره شده بود، اما خبری از بوستان نبود.

- بابا واکسن هاری کتاب هاتون رو بزنید دیگه! هی، تو داری به من می‌خندی؟

ریموس، به زور درحال کنترل کردن خودش بود.
- نگران نباش. حتی توی آینده هم هنوز اسکلی!

سپس به خندیدن ادامه داد.

- ریموس... لوپین؟

جرمی، داشت از هوش می‌رفت. از شدت ذوق، وقتی داشت به سمت ریموس می‌رفت دوبار به در و دیوار برخورد کرد.
- میشه صورتمو امضا کنین؟

گذشته کجول طرفدار او بود؟ باید این صحنه را ضبط می‌کرد و بابتش بعدا از درخت‌سان فلک زده غرامت میگرفت. قیافه‌ای به خودش گرفت و لباسش را مرتب کرد. خودکار را از او گرفت امضای بزرگی روی صورتش زد.
-تو طرفدار منی؟
- من بزرگ ترین طرفدارتونم! حتی رئیس فن کلابتونم هستم!
- فن چیچی؟

بلاجری از آن سمت به پس سر جرمی خورد و او را بیهوش کرد. نگاه ها داشت به سمت ریموس جلب می‌شد که با دیدن کجول به سمت او دوید و پشتش مخفی شد.
- بدو بریم. بقیه دارن متوجه حضورمون... چرا داری گریه می‌کنی؟
- ریموس! اونی که دیدی گذشته من نبود. گذشته خودت بود بدبخت.

گذشته‌ی او طرفدار آینده‌اش بود؟ تمام مدت داشت گذشته‌ی خودش را مسخره می‌کرد؟
هر دو، با قیافه‌های افسرده به سمت در خروج باشگاه حرکت کردند. اتفاق سنگینی بود که هضمش اندازه خوردن یک پیتزای پپرونی خانواده سخت بود.
موجی تمام آب حوض را فرا گرفت. ناگهان روح سهراب سپهری از میان حوض بیرون آمد. با حالتی روحانی، در حالی که به دور خود می‌چرخید، بالا رفت و با حالتی دکلمه وار، شروع کرد به خواندن:
- آب را گل نکنیم... در فرودست انگار، کفتری می خورد آب.
- کفتر کاکل به سر های های!
- جرمی، وای وای نبود؟
- نه بابا، من میگم وای فای بود.

در حالی که دکلمه «نشسته ام به در نگاه می‌کنم» به همراه جلوه های صوتی غمگین تیک تاک داشت از مکانی نامعلوم پخش می‌شد، سهراب سپهریِ ناامید از دانش ادبی بازیکنان، با چهره ای پوکرفیس و زل زننده به آنها، دوباره به درون حوض رفت.
قبل از اینکه کاملا درون حوض ناپدید شود، آلنیس از غیب ظاهر شد و یقه‌ی او را چسبید.
- هی! به شهریار خبر بده بگو یکی اینجا منتظرته. وگرنه شتک همتونو متک می‌کنم.

سپهری، هیچ ایده‌ای راجب اینکه آلنیس چگونه یقه‌ی او را گرفته نداشت. او اولین کسی بود که توانسته بود روحی را لمس کند. با ترس، سرش را تکان داد و رفت دنبال شهریار.

- ولی این حقه‌ی توهم روحی چه خوب کار کرد. فکر کرد یقشو واقعا گرفتم.

چندی بعد، شهریار از میان حوض خارج شد و آلنیس سریع به او علامت داد که گوشه‌ی زمین بروند.

- جانم فرزند؟ تو همانی که توانسته بودی روحی را لمس کنی؟
- هی پیری! با توجه به اینکه می‌تونم لمستون کنم، قابلیت اینکه به طرز دردناکی دوباره به درک واصلتون کنم رو هم دارم. پس سریع همراهم میای!
- از برای چه؟

گرگ سفید، آهی کشید.
- باید تکالیف فارسیمو انجام بدی. معلممون گفته زندگینامه‌تو در قالب شعر بنویسیم. گفتم تا اینجام یه سری‌ام به تو بزنم. فقط ما داریم یه سری ماجراجویی می‌کنیم. بعدش بهت میدم تکالیفمو بنویسی.

آنها نیز به سمت در خروج حرکت کردند تا به صورت کاملا سوسکی خارج شوند.

بیرون از باشگاه، محل استقرار ایزا، دمنتور و ماه کامل:

- هی! تو داری تقلب می‌کنی! پنالتیه این!

دمتور، هاله‌ی سیاه دور و برش را گسترس می‌داد. بسیار گرسنه بود. خوشحالی درون باشگاه او را به سمت آدمیان شادی که تیم مورد علاقه‌شان را تشویق می‌کردند می‌کشید.
آهی کشید. همه‌چیز به سقوط منتهی می‌شد. حتی این بازی بی‌معنی بود. خورشید او را آزار می‌داد. ماه کامل را زیر بغلش زد و به سمت دروازه ایزا به راه افتاد.

- اوی! پنتالی! توپو نباید برداری.

دخترک، خسته روی زمین نشست. به سمت باشگاه نگاهی انداخت. اگر داور نداشتند، بازی با دمنتور بی‌معنی می‌شد. دمنتور احمق بود!
در همین فکر بود که انسان بسیار خسته‌ای، با بالشی که زیر بغلش بود، از باشگاه بیرون زد و در کنار بوته‌ای گرفت خوابید. به همین سادگی!

- هی!

سدریک، با اخمی از جایش بلند شد. اینجا آمده بود که کسی مزاحم خواب دلچسبش نشود، این چه کسی بود که داشت صدایش می‌کرد؟

- میشه بیای داور بازی فوتبالمون بشی؟

سدریک، قبل از اینکه بتواند توضیح دهد که داور مسابقه‌ی دیگریست، ایزا با زدن اردنگی محکمی، او را به جلو راند. چاقویی که دستش بود، حرفش را تصدیق می‌کرد.
- بجنب! وگرنه می‌میری.

اشک در چشم های خوابالوی اعظم حلقه زد. چرا این مصیبت ها مدام سر او می‌آمد؟

- درست خطا های این یارو دمنتوره رو می‌گیری. وگرنه...
- باشه باشه فهمیدم. تورومرلین منو نکش!

سدریک با بغض بزرگی، گوشه ی زمینی که ایزا در نظر گرفته بود نشست. ‌
- شروع کنین!

زیاد از شروع بازی آنها نگذشته بود که کجول و ریموس افسرده، با آلنیس که داشت شهریار را هدایت می‌کرد، سر رسیدند.

- دارین چه غلطی می‌کنین؟

سدریک غوطه ور در اشک، پشت آلنیس پناه برد و دو افسرده که هنوز در شوک دیدن گذشته‌شان بودند، روی زمین نشستند.
کمی بعد از اینکه گرگ سفید شرایط را برای بقیه اعضای بی‌خبر تیم گفت، بقیه نیز به ریموس و کجول، روی زمین پیوستند و دست هایشان را زیر چانه‌شان زدند.

- هی، ولی میگم. این زمان برگردانه خیلی بیخوده.
- چطور؟
- من زمان برگردانایی رو دیدم که شده چند قرن عقب می‌برن آدمو تو زمان. این ولی حدش همینقدره؟ چه مسخره!

زمان برگردان، با سرعت شروع کرد به چرخیدن.
- دست همدیگه رو بگیرین!

سدریک که بی‌خبر از همه جا بود، دست آلنیس را محکم چسبید.

۲۹ آوریل سال ۱۹۴۵، وسط دفتر هیتلر:

دیگر خبری از ستون‌های فیروزه‌ای یا نقاشی‌های مینیاتور گل‌ومرغ نبود. نه دیواری از حمام به جا مانده بود و نه طرح‌ونقشی. همگی کف زمین ولو شده بودند.

- چه زمانیه الان؟ چرا اینجا انقدربزرگ و با کلاسه؟ شبیه دفترای این کله گنده های سیاست می‌مونه.

کجول، گیج و منگ بود و حین بلند شدن، پس کله‌ای محکمی به ریموس زد و از جایش بلند شد.
- آلنیس، مگه چقدر اون کوفتی رو چرخوندی؟

گرگ سفید، سدریک را که هنوز او را بغل کرده بود، به گوشه ای پرت کرد و سعی در مبارزه با سرگیجه‌ی وحشتناکش داشت.
- نمی‌دونم.

ایزا که زودتر از همه به هوش آمده بود. گوشه‌ای در حال اشک ریختن بود.
- خانم دارابی و تارزانو جا گذاشتیم.

سپس به دمنتور بدبخت اشاره کرد.
- این بیشعورم همش تقلب می‌کرد. آخرشم باختم!

دمنتور شانه‌اش را بالا انداخت. البته اگر می‌شد به آن شانه بالا انداختن گفت. ترکیبی از هوهو کردن و شنلش را تکان دادن بود.
ریموس بعد از بدست آوردن حواسش، به سمت تنها افراد زنده‌ای که در آن دفتر بود دوید.
- هی یارو، الان چه سالیه؟ ما کجاییم؟

افراد مذکور پشتشان به آنها بود. پس وقتی ریموس به آنها رسید، با دیدن تفنگی که زن و مرد در دهانشان گرفته بودند جیغی زد.

- هی ریموس! الان جیغ زدی؟ نمی‌دونستم جیغم بلدی!

ریموس در حرکتی انتحاری، چوب بیسبال گوشه‌ی اتاق را برداشت و با آن محکم پس سر زن و مرد زد.
- اینا می‌خواستن خودشونو بکشن بچه ها!

همگی، به سمت او دویدند. کجول، آنها را بلند کرد و روی میز گذاشت.
- چقدر میزه بزرگه. اندازه یه زمین فوتبال می‌مونه.

مرد، سبیل مربعی مرتبی داشت و قیافه‌ی اخمالودش را حتی در خواب هم حفظ کرده بود؛ همراه با زنی که بنظر معشوقه ی او بود، محکم دست هم را نگه داشته بودند. انگار که می‌ترسیدند چیزی آنها را از یکدیگر جدا کند.
حالا نوبت ایزا بود که جیغ بکشد.
- این هیتلره! وقتی رسیدیم اینجا که می‌خواست خودکشی کنه.

سریع ادای احترامی آلمانی به او کرد و سرش به سمت دوستانش برگشت.
- دوستان من! گمونم اینجا نقطه‌ی خداحافظی ماست!

فضا تراژدیک شده بود. اشک در چشم هایشان حلقه زد.

- من همیشه آرزو داشتم ارتشی مثل ارتش هیتلر رو کنترل کنم و کل جهان رو فتح کنم.

اوزما کاپایی ها زار می‌زدند. درست بود که همه‌ی آنها در مقطعی از زندگی‌شان شکست های بدی خورده بودند. اما همیشه دنبال آرزو هایشان می‌رفتند.

- می‌تونین هیلترو جای من ببرین. بازیکن خوبی میشه. تازه تیراندازیشم خوبه.

همگی به نوبت ایزا را در آغوش کشیدند و دل سیری گریه کردند.
کجول، هیتلر را روی دوشش انداخت و رو کرد به آلنیس که داشت دمنتور را منع می‌کرد از سقط کردن سدریک وسط خوابش.
- اینطوری بگذره با این زمان برگردون خراب، دفعه بعدی مارو می‌بره دوره‌ی انسان های اولیه. باید چیکار کنیم؟

دقیقا زمانی که این کلمات از دهان درخت‌سان خارج شد، زمان برگردان شروع به چرخیدن کرد.

- دوباره دست همدیگه رو بگیرین!

کجول، سدریک و هیتلر را زیر بغلش زد، آلنیس روح شهریار را خبر کرد، و ریموس ماه کامل را توی آغوشش گرفت. دمنتور نیز که از ایگنور شدن ناراحت بود، خودش را میان آنها جا کرد.
برای چندمین بار زمان‌برگردان به شروع به حرکت کرده و سریع‌تر از خورشید یا بسیاری از اجرام آسمانی دیگه به دور خودش می‌چرخید. آجربه‌آجر دفتر هیتلر، از یک‌دیگر زدوده می‌شدند و در نظر اعضای تیم اوزما کاپا، به گوشه‌ی نامعلومی از فضا و زمان می‌پیوستند.
پس از چندی چرخیدن به دور خود و احتمالا چندین‌باری هم به دور خورشید، همگی به سکون رسیدند.

- اینجا کجاست؟

آنها در اتاق مکعب شکل سفیدی بودند. شبیه اتاق انتظاری بود که وقتی می‌رویم دکتر در آنجا منتظر می‌مانیم تا صدایمان کنند. میزی آنجا بود و گلدان گلی که بنظر مصنوعی می‌آمد.

- فکر نکنم انسان های اولیه همچین اتاقی تو بساطشون داشته باشن. اینجا بیشتر انگار... آیندس!

اتاق سفید، به قدری پرنور بود که انگار ده مهتابی همزمان با هم درآنجا روشن باشد.

- هی بچه ها! اینجا صندلیم داره. بیاین یکمی خستگی در کنیم.

بدن هایشان کرخ و کوفته بود. همگی روی صندلی ها نشستند که ناگهان در اتاق باز شد.



پاسخ به: حمام باستانی تاریخی شلمرود ( مختلط تفکیکی)
پیام زده شده در: ۲۱:۴۵:۴۵ پنجشنبه ۱۷ آبان ۱۴۰۳
#59

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، محفل ققنوس

آلنیس اورموند


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۲ دوشنبه ۲۴ آذر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
امروز ۲۲:۴۱:۳۴
از دست این آدما!
گروه:
جـادوگـر
ریونکلاو
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
شـاغـل
پیام: 255
آنلاین
اوزما کاپا vs هاری گراس

تصویر کوچک شده


WE ARE OK


چشم شور

پست اول




- ای بابا! اینجا هم که هیچ‌وقت برق نداره!
- صبر کن الان می‌رم شمع می‌آرم... نه واقعا تاریکه هیچی نمی‌بینم.
- ولش کن، خودم الان لوموس می‌زنم... عه... بچه‌ها؟ چوبدستی منو ندیدین؟

دیوانه‌ساز خورد به آلنیس که یهو وسط راه متوقف شده بود؛ و صدایی از روی نارضایتی درآورد.

- آخرین بار کجا گذاشتیش؟

آلن از صمیم قلب می‌خواست خونه روشن ‌بود تا ریموس بتونه قیافه پوکرش رو ببینه. ولی فقط به گشتن توی شنلش ادامه داد.
- از وقتی از جهنم اومدیم بیرون ازش استفاده نکردم. آخرین بار همونجا دیدمش.
- پس احتمالا تو رختکن موقع عوض کردن لباس جاش گذاشتی.
- بیخیال... یعنی باز باید برگردیم اون تو؟ من که عمرا بیام.

ایزا با بی‌میلی، دست به سینه وایساد؛ که خب کسی هم نتونست ببینتش.
ریموس چرخید و کورکورانه توی تاریکی، با دستش هوا رو لمس می‌کرد تا بقیه گروه رو پیدا کنه. در نهایت یه شاخه کجول رو که فکر می‌کرد بازوی آلنه گرفت.
- لازم نیست بیاین. ما می‌ریم چوبدستی آل رو پیدا کنیم و برمی‌گردیم.

کجول که کلمه "ما" رو به خودش گرفته بود، شاخه‌هاش رو تکون داد.
- نه ریموس! ما یه تیمیم بدون هم یتیمیم! هرجا بریم بقیه هم باید بیان! دوباره برمی‌گردیم جهنم، همه با هم.

ایزابل و خانم دارابی غرولندی کردن، ولی از طرفی هم نمی‌خواستن توی خونه تاریک و بدون برق بمونن؛ اونم وقتی ماه از بعد بازی اعتصاب کرده و خاموش شده بود. پس چاره‌ای نداشتن جز این که موافقت و همراهی کنن.
از اونجایی که هیچکس خاطره خوبی از ریموس و ماشینش و همینطور رانندگی کجول نداشت، تصمیم گرفتن با اتوبوس برن سمت جهنم. سختیای خودش رو داشت، ولی کلاس داشت که تیم ورزشی با اتوبوس بره اینور و اونور. البته تا وقتی که اتوبوس مال خود تیم باشه و لوگوش رو گنده زده باشن روش؛ نه که روش پر تبلیغ باشه و ملت هم هر ایستگاه خودشون رو به زور بچپونن توش.
هر کس سوار می‌شد، نگاه چپ چپی به اعضای عجیب و غریب اوزما کاپا می‌نداخت و ریموس در جواب تمام این نگاه‌ها، لبخند معذبی تحویل می‌داد.

- هالووین خیلی وقته تموم شده بچه سوسول! بهتره لباساتو برای جای دیگه نگه داری.

دیوانه‌ساز به آلنیس نگاه کرد و با انگشت به خودش اشاره کرد. آلن شونه‌ش رو گرفت و با لحن مهربونی گفت:
- نه عزیزم با تو نبود. نه شنلت خیلی هم قشنگه. ولش کن بهش توجه نکن. نه معلومه که نمی‌شه روحشو بخوری! رفتیم جهنم برات روح می‌گیرم بخوری.

بعد چشم‌غره‌ای به کسی که مسخره‌شون کرده بود انداخت و باقی راه رو ساکت موند.

اتوبوس بالاخره جلوی دروازه جهنم وایساد و تیم اوزما کاپا همراه چند نفر دیگه پیاده شدن و توی صف ورود قرار گرفتن. نگهبان جهنم دونه دونه مدارک رو چک می‌کرد و افراد رو داخل می‌فرستاد. نوبت تیم که شد، آلنیس که جلوتر بود سرش رو بالا گرفت.
- سلام بر شما نگهبان زحمت‌کش جهنم. آلنیس اورموند هستم، کاپیتان تیم اوزما کاپا.
- بله، به جا آوردم. شما بودین که کل جهنمو به هم ریختین.
- ام، خب، آره. ما بودیم. حالا اجازه هست بریم داخل؟
- نچ.
- زود برمی‌گردیم! فقط یه چیزی جا گذاشتیم.
- نمی‌شه. مسابقه‌تون تموم شده، دلیلی نداره راه‌تون بدیم.
- خب نگهبان بفرستین همراه‌مون که دست از پا خطا نکنیم.
- گفتم که، بازی ندارین. نمی‌شه برین داخل.

آلنیس دید که نگهبان واقعا نمی‌ذاره وارد جهنم بشن. پس از صف خارج شدن و کمی اونورتر، دور هم حلقه زدن.
- می‌تونیم یواشکی بریم داخل.

خانم دارابی از بالای عینکش به اونا نگاه کرد.
- حرفشم نزن. کار خلاف خط قرمز منه.
- اونش هیچی. اینا همه‌شون دست شیطونو از پشت بستن! عمرا بتونیم گولشون بزنیم.
- می‌گی چی کار کنیم؟ هیچ جوره راه‌مون نمی‌دن داخل.

ریموس چونه‌ش رو خاروند و بعد چند ثانیه سکوت، تکون ناگهانی‌ای خورد و باعث شد تارزان صدای میمون ترسان بده از خودش.
- می‌تونیم از زمان برگردان استفاده کنیم. ناسلامتی تو دنیای جادویی داریم زندگی می‌کنیما.
- یه جوری حرف می‌زنی انگار می‌تونیم از دست‌فروشای کنار خیابون زمان برگردان بگیریم.
- نگرانش نباش. می‌دونم از کجا بیاریم.


دقایقی بعد – ساختمان وزارت‌خانه

ریموس جلوتر از بقیه به میز پذیرش نزدیک‌ شد. منشی درحال سوهان کشیدن ناخن‌هاش بود و چهره کسی که اون طرف میز وایساده بود رو ندید.
- وقت قبلی دارین؟ اگه ندارین لطفا مزاحم نشین. نمی‌دونین جناب وزیر چقدر وقتشون پره؟

ریموس صداش رو صاف کرد که باعث شد منشی سرش رو بالا بیاره. با دیدن ریموس لوپین، هول کرد و نزدیک بود حتی از صندلیش بیفته. درست نشست و سوهان رو یه گوشه پرت کرد.
- جناب معاون! مـ- من رو ببخشید که به جا نیاوردم. جناب وزیر تو دفترشون هستن. الان بهشون اطلاع می‌دم که اومدین.
- لازم نیست. خودمون می‌ریم پیشش.

منشی به گروه موجوداتی که ریموس پشت سر خودش ردیف کرده بود نگاهی انداخت.
- باشه... هرطور صلاح می‌دونین.

ریموس سر تکون داد و همراه باقی تیم اوزما کاپا به سمت آسانسور راه افتادن. قطعا جا دادن یه نیمه‌درخت توی آسانسور سخت بود، ولی اونا قبلا کجول رو توی ماشین جا داده بودن، پس این هم شدنی بود.
هر طور شد هر هشت نفرشون توی آسانسور جا شدن. همونطور که داشتن بالا می‌رفتن، آلنیس هینی کرد و باعث شد دوباره تارزان صدای میمون ترسان بده.
- چته؟
- فهمیدم چوبدستیم کجاست.
- خب کجاست؟
- وقتی داشتیم برمی‌گشتیم اون یارو بهم تنه زد. احتمالا همونجا افتاده. ای جهنمی تسترال‌صفت... باید می‌ذاشتی همون جا چنگش می‌نداختم ریموس.

ریموس که بخاطر تجمع جمعیت نمی‌تونست دستش رو بالا بیاره، فقط سر تکون داد.
- بیخیالش. حالا که داریم می‌ریم برش گردونیم.

در آسانسور باز شد و همگی با فشار پرت شدن بیرون.
دفتر سیریوس آخرین اتاق توی راهرو و رو به آسانسور بود. اوزما کاپایی‌ها بلند شدن و خودشون رو مرتب کردن و راهرو رو طی کردن تا به در اتاق رسیدن. ریموس چند تقه به در زد.

- خانم هادسون چندبار باید بگم سرم شلوغه و کسی رو راه ندین؟

ریموس در رو کمی باز کرد تا بتونه داخل رو ببینه.
- داداشی؟

سیریوس با دیدن صورت ریموس لای در، بلند شد و خودش در رو کامل براشون باز کرد.
- مهتابی! هی سلام رفقا!

سیریوس ریموس رو در آغوش کشید و با باقی اعضا هم دست داد.
- می‌دونستم می‌آین یکم اینجا رو جمع‌وجور می‌کردم.

سیریوس گفت و بعد به سراغ میزش و برگه‌های روش رفت و همه رو دسته کرد و توی کشو گذاشت. ولی چشم‌های تیزبین خانم دارابی که بارها تقلب دانش‌آموزا رو دیده بود، تونست قبل جمع شدن برگه‌ها عناوین‌شون رو بخونه که اغلب درباره بودجه وزارت‌خونه، سازمان اقلیت‌ها و تاکتیک‌های کوییدیچ بودن. نامه‌هایی هم با اسم آکی سوگیاما لای همون کاغذا بودن.
وزیر بلک بعدش پشت میزش نشست و به اونا هم تعارف کرد که دور میز شیشه‌ای اداری که نزدیک میز خودش بود بشینن.
- چایی می‌خورین یا قهوه؟
- من یه اسـ-
- ممنون داداشی. ولی ما برای کار دیگه‌ای اومدیم. ایشالگودریک یه روز به صرف چای مزاحمت می‌شیم.

ایزابل با ناراحتی از این که ریموس نذاشت قهوه بخوره، دست به سینه نشست.

- چه کاری؟
- خب... یه مشکل کوچیکی برا آلن پیش اومده... که باید تو گذشته حل بشه و... می‌دونی...

سیریوس که دید ریموس برای درخواستش خیلی معذبه، جمله‌ش رو کامل کرد.
- و زمان برگردان می‌خواین! داداش همون اولش می‌گفتی. چیزی که زیاد داریم زمان برگردان. چندتا می‌خوای حالا؟
- یعنی واقعا از نظرت مشکلی نداره؟
- چه مشکلی! دیگه یه داداشی که بیشتر ندارم. البته جز جیمز که عمرش به دنیا نبود و ریگولوس که از همون اولم با هم مشکل داشتیم. نگفتی چندتا لازم داری.
- خودتم تنها داداشی منی. چندتا؟! یه دونه کافیه!

سیریوس از یه کشوی دیگه یه زمان برگردان درآورد و به ریموس داد.
- چیز دیگه‌ای هم خواستی بگو.
- دستت درد نکنه! جبران می‌کنم برات داداشی! بچه‌ها پاشین بریم.

ریموس دوباره سیریوس رو بغل کرد و بعد جلوتر از همه از دفتر خارج شد.


دقایقی بعدتر – ورودی جهنم

- یه دور دیگه و... تموم! خیلی زیادیم، نزدیک هم وایسین. خانم دارابی دست تارزانو بگیر. آفرین. یکم نزدیک‌تر...

زمان برگردان توی دست ریموس چرخید و بعد دنیا دور سر خودشون چرخید. کمی بعد، از حرکت ایستادن و همه چی عادی شد؛ تقریبا.

- الان یعنی برگشتیم عقب؟
- فقط یه راه برای فهمیدنش هست.

آلنیس به سمت نگهبانا راه افتاد.
- سلام. آلنیس اورموندم، کاپیتان تیم اوزما کاپا. می‌شه بریم داخل؟
- اوزما کاپا؟ مگه الان نباید داخل باشین؟

آلنیس که دید سوتی دادن، من و منی کرد تا اینکه ایزابل به کمکش اومد.
- آره تو بودیم. زیادی گرم بود برامون، اومدیم بیرون یه هوایی بخوریم.
- من که ندیدم بیرون بیاین. لوسی تو دیدی؟

نگهبان دوم درحالی که به نیزه‌ش تکیه داده بود، گفت:
- نه داداچ منم ندیدم. لابد سر شیفت سربروس زدن بیرون. اذیت‌شون نکن، بذار برن. تو جهنم به اندازه کافی اذیت می‌شن.

نگهبانا خندیدن و راه رو برای تیم اوزما کاپا باز کردن. اونا هم خوشحال از اینکه تونستن وارد بشن، سریع رد شدن.

- وایسین.

بقیه برگشتن و ریموس رو نگاه کردن.

- همینجوری نمی‌تونیم برای خودمون تو جهنم قدم بزنیم. یادتون رفته؟ ما الان باید وسط بازی باشیم، نه تو خیابون.
- خب... می‌گی چی کار کنیم الان؟

ریموس به مغازه‌ای اون دست خیابون اشاره کرد.

- شنل‌فروشی لیلیث؟
- آره. نباید شناخته بشیم، و شنلای قرمزی که همه اهالی جهنم می‌پوشن بهترین گزینه‌ست.

باقی اعضا سر تکون دادن و از خیابون رد شدن تا به مغازه برسن. هر کس یه شنل خرید و به سمت ورزشگاه راه افتادن. دیگه دم در استادیوم نگهبانی نبود و این کار رو برای اوزما کاپا راحت‌تر می‌کرد. درحالی که کلاه شنل رو تا جای ممکن روی صورت‌شون کشیده بودن، به سمت رختکن خودشون رفتن تا اونجا رو بگردن. هنوز به رختکن نرسیده بودن که اون یکی تیم اوزما کاپا رو دیدن که از روبه‌روشون دارن می‌آن.

- عجب مسابقه جهنمی‌ای بود!
- واقعا دلم نمی‌خواد یه ذره دیگه هم اینجا بمونم!
- بهتره سریع‌تر بریم لباسامونو عوض کنیم. کل وجودم بوی آب دهن اسب گرفته.
- موافقم. باید یه دوش حسابی بگیرم.

ریموس که دید خود گذشته‌شون می‌‌خواد به رختکن بره، یه ثانیه وایساد.
- رختکن کنسله. بپیچین چپ. نه نه نه مسیرو تغییر ندین. خیلی ضایع‌ست، بهمون شک می‌کنن. همینو مستقیم برین سمت جایگاه تماشاچیا.

ریموس دستور داد و بقیه هم همینطور که سرشون رو پایین انداخته بودن، پشت سرش رفتن.
از اون طرف، کجول گذشته که چند نفر شنل‌پوش رو جلوشون دیده بود، سرش رو با شاخه‌ش خاروند.
- اینا دیگه کین؟ فکر کردم ورزشگاهو تخلیه کردن.
- احتمالا فرقه نظافت‌چیان و برای تمیزکاری اومدن. هی رفقا خسته نباشید!

آلنیس گذشته براشون دست تکون داد و ریموس در جوابش دستش رو به نشانه سلام بالا برد. بقیه هم بدون اینکه سرشون رو بالا ببرن یا حرفی بزنن همین کارو کردن و از کنار اوزما کاپای گذشته رد شدن. در آخرین لحظه، خانم دارابی که با پاشه بلندهاش نمی‌تونست راحت روی زمین گدازه‌ای اونجا راه بره، تلو تلویی خورد و با آلنیس گذشته برخورد کرد. ولی قبل از اینکه کلاه شنل از سرش بیفته و چهره‌ش نمایان بشه، به کمک دیوانه‌ساز بلند شد و همراه بقیه دور شدن.

- عجب شیاطینی هستنا! یه عذرخواهی‌ای چیزی می‌کردی لااقل بی جادو و نسبِ برج زهرباسیلیسک!

ریموس گذشته، بازوی آلن رو گرفت.
- تو جهنمیما. همین که باهات درگیر نشد باید مرلین رو شکر کنی.
- یعنی که چی می‌زنه در می‌ره! باید حالیش کنیم با کی طرفه ریموس.

ریموس گذشته سری تکون داد و آلنیس گذشته رو که تلاش می‌کرد خودش رو رها کنه و سراغ فرد شنل‌پوش بره، دنبال خودشون کشید تا به رختکن برسن.
اوزما کاپای مسافر زمان هم که از نسخه قدیمی‌شون دور شده بودن، وسط زمین وایسادن. خانم دارابی رو به روی آلن قرار گرفت.
- تو الان به من گفتی برج زهرباسیلیسک؟
- الان که نه، قبلا گفتم. ولی شرمنده. نمی‌دونستم شمایین.

ریموس اومد و بین‌شون وایساد.
- این صحبتا رو بذارین برای بعد. فعلا از همینجا شروع به گشتن کنین. ممکنه وسط مسابقه افتاده باشه.

بقیه سر تکون دادن و هر کس یه سمت رفت تا شروع به گشتن کنه. حدود نیم ساعت بعد، همه دوباره تو همون نقطه دور هم جمع شدن.
- لای تک تک خارای سمت شرقی رو گشتم، نبود.
- غربی هم نبود.
- ما هم جایگاه تماشاگرا رو گشتیم. هیچی به هیچی.
- بهتر نیست بریم سمت رختکن؟ احتمالا تا الان خودمون دیگه از اونجا رفتیم و می‌تونیم راحت بگردیم.

بقیه تایید کردن و به سمت رختکن راه افتادن. دوباره پخش شدن تا همه جا رو خوب خوب بگردن. بعد از گذشت چند دقیقه، کجول داد زد:
- بیاین ببینین چی پیدا کردم!
- چوبدستیم؟!
- نه بابا چوبدستی چیه. خیارشور پیدا کردم!

همگی "اه" کش‌داری گفتن. ولی قبل از اینکه آلنیس بتونه به کجول هشدار بده که هرچیزی از رو زمین پیدا می‌کنه نخوره مخصوصا اگه تو جهنم باشه، صدای خرچ خرچ جویدن خیارشور توی رختکن پیچید.
خانم دارابی جلوی دهنش رو با مقنعه‌ش گرفت.
- واقعا نمی‌خوام بدونم یه خیارشور اینجا چی کار می‌کنه.
- آخ!

کجول بخشی از خیارشور که قورت نداده بود رو تف کرد.
- چقدر تند بود!
- خیارشور آتیشی. مثل همه چیزای دیگه جهنم.
- ولی خوشمزه بود.

این رو گفت و نیمه دیگه‌ش رو آروم‌تر و با احتیاط خورد. حتی قسمتی هم که تف شده بود رو از روی زمین برداشت و خورد! این صحنه حال خانم دارابی رو خیلی بد کرد و از رختکن بیرون رفت تا بالا بیاره. ولی قبل از اون، دوباره خورد زمین.
- اینا هم که زمین‌شون رو آسفالت نمی‌کنن!

خواست بلند شه که چوبی رو روی زمین دید. اون رو برداشت و بعد با صدایی که انگار بلندگو قورت داده بود، به سمت رختکن داد زد:
- فکر کنم پیداش کردم!

آلنیس و پشت سرش باقی اعضای تیم به سمت خانم دارابی دویدن و آلن چوبدستی رو ازش گرفت.
- آره، خودشه! ممنونم! حالا می‌تونیم برگردیم.
- قبلش برگشت بهتره به یه جا سر بزنیم...

بقیه با تعجب به ایزا نگاه کردن. اونا کار دیگه‌ای توی جهنم نداشتن. ایزا شونه‌ای بالا انداخت.
- یعنی می‌خواین بگین دلتون نمی‌‌خواد شانس بردمون رو بیشتر کنیم؟
- با تمرین بیشتر؟
- نه ریموس! نزدیک مغازه شنل‌فروشی یه دکه دیدم... به نظر میومد چیزای خوبی داشته باشه.
- برای تمرین؟

ایزا از میزان پاک بودن قلب‌های اونا تو پیشونیش کوبید و صداش رو پایین آورد.
- برای اذیت کردن حریف.
- چی؟ تقلب؟! حتی فکرشم نکن.
- بیخیال. تقلب نیست! فقط یه... شوخیه. آره دکه‌هه دقیقا مثل فروشگاه شوخی‌های جادویی زونکو بود. فقط نسخه جهنمیش.

هرچقدر هم ذهن و قلب‌هاشون سفید بود، قرار گرفتن تو فضای جهنم برای همچین کارایی خودبه‌‌خود قلقلکشون می‌داد. پس بعد از سکوت طولانی‌ای، با چهره‌های همچنان مردد، دنبال ایزا به سمت دکه‌ای که می‌گفت حرکت کردن.
بعد از نگاه کردن کلی جنس و حتی تست کردن بعضی‌هاشون، یه کیسه کامل رو از خریدشون پر کردن و بیرون زدن. تارزان و کجول داشتن خوشحال و خندان به سمت در جهنم حرکت می‌کردن که ریموس متوقف‌شون کرد.
- کجا می‌رین؟ نمی‌تونیم همینجوری بریم که! چند دقیقه پیش خود گذشته‌مون از همون در خارج شده. این دفعه قطعا گیر می‌افتیم اگه بریم.
- هیچ در دیگه‌ای هم وجود نداره که!

کجول زمان برگردان رو از جیب ریموس برداشت.
- خب این می‌تونه راحت ما رو به آینده ببره!

به محض تموم شدن حرف کجول، زمان برگردان دور خودش چرخید و دنیا رو دور سر اونا چرخوند و وقتی متوقف شد، بیرون دروازه جهنم ایستاده بودن.

- واو حتی تو مکان هم ما رو جابجا کرد!
- زمان برگردان‌ها هم پیشرفت کردنا!

ریموس گفتگوی ایزابل و آلنیس رو قطع کرد.
- بهتره زودتر بریم سمت حمام شلمرود تا اون شوخی‌ها رو کار بذاریم.


Though we don't share the same blood
You're my family and I love you, that's the truth








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.