
اوضاع تالار بسی قاراشمیش شده بود. برخی مشغول شیطونی کردن با موزها، برخی مشغول دمپایی و چک زدن با ناظرا. اوضاع، قاراشمیش به معنای واقعی. آخر سرهم به آرمانهایی که اول داستان میخواستند نرسیدند. اما دیگه باید میرسیدند. چون از فردا شنبه کلاسای هاگوارتز شروع میشد و ملت گریوندور دیگه فرصت این دو روز رو برای ادامه این بازی کثیف با دو وجب ماستخیار نداشتند.
برای همین بود که آستریکس از همون اول لباس پدر روحانی رو پوشید و میخواست که دو بنیان گذار رو به راه راست هدایت کنه. اما ملت نمیذاشتن که. هرچند نویسنده همان پستها خود آستریکس بود. ولی آستریکس مگه سابقه گردن گیری داشت که اینم بار دومش باشه! حتی همین پستم سوسک توی حموم خونه آستریکساینا وقتی خود آستریکس توی حموم اتاقش مخصوص لیف و کیسه کشیدن رو محتویات خود بود و همزمانم برا خودش کنسرت برگذار کرده بود و میخوند نوشته. باور نمیکنید؟ حتی همین ثانیه که اینجانب، سوسک حموم، مشغول بندری زدن روی کیبورد هستم جناب آستریکس از خوندن آواز به مرحله بعد، یعنی جواب دادن به تیکه و حرفای دشمن فرضیش توی دعوای فرضی رسیده. برادر فکر میکند خیلی خفن و شاخ میباشد. فقط کافیه پامو توی حموم بذارم، از جیغهای بنفش مخصوصی که همتون دیشب ممکن بود بشنوید بکشه و عین مردعنکبوتی به دیوارا بچسبه. هرچند بین خودمون بمونه که من از اون سوسکهای بالدار هستم که میتونم پرواز کنم و برم مستقیم سمت صورتش و از لباش یه ماچ آبدار بکنم و نشونش بدم توی حموم رئیس کیه.
خب، بگذریم. برگردیم به پستمون. بنده مرلینی آستریکس هرچقد توی سوژه جدی ابهت گرفته بود، اینجا همشو پاک از دست داد...
گودریک-آستریکس که مقابل لاکرتیا ایستاده بود با صدای بم و ددی طور وارانه گفت:
- چطور مگه؟
لاکرتیا که مشخص نبود توی موزی که خورده چی ریخته بودن بسی توی این سوژه شیطون بلا شده بود؛ با ناز و گوگولی کردن چشماش خودشو برا گودریک-آستریکس ناز میکرد و انگشتش رو به ماسک روی صورت آستریکس میزد که ناگهان آستریکس از درون وجود روح گودریک برای چند ثانیهای کنترل بدنش رو بدست گرفته و با ذکر...
- دست نزن بچه عه!
دست لاکرتیا رو پس زد. اما لاکرتیا شیطونتر از این حرفا بود. و در مقابل با جدیت و عصبانیت دهن باز کرد...
- کسی با شما کاری نداره جناب!
در همین حین هم گودریک سریع کنترل بدن آستریکس رو بدست گرفت و اردنگی نثار ماتحتش کرد و توی درون وجودش با آستریکس شروع به بحث کرد...
- ای نواده! این همه تو ددی روحانی بودی ملت رو به راه راست هدایت کردی. حالا اینبارم ما. گهی پشت به زین، گهی زین به پشت.
- پشت به زین و زین به پشت چیه مرد حسابی مگه تسترال گیر اوردی! تو الان از استخونات ماگلا نفت درست کردنو تبدیل به اسباب بازی شدی توی دست بچهها. ددی چیه... تو سنت از بابا قندی هم گذشته دیگه.
- دم پست آخری...چیز، یعنی دم آخر عمری هم نمیذاری به عیش و نوشمون برسیم...؟
- قودوخلانما گودریک! این بدن منه! تو امروز هستی فردا نیستی، من آبرو دارم. اصلا تو میخوای جواب دوز دخترمو بدی وقتی که این پستو میخونه؟
- تو مگه دوز دختری داری! بس کن سینگلعلی.
- وقتی سی تا بستنی کیم ریختم جلوت میفهمی...
- اهم... الووو... کسی اونجا هست؟ ما علافیما!
آستریکس و گودریک که دست به یقه شده بودن توجهشون از توی جفت تخم چشمهای آستریکس به لاکرتیا جلب میشه.
- جواب سوالمو ندادی... مگه قبلاً هم شما رو احضار کرده بودن؟
- بله که کرده بودن!
- همیشه اینجوری کجکی احضار میشین؟
- شما همیشه اینجوری کجکی احضار میکنین؟ قبلیا که کارشون خوب بود. سر موقع احضار میکردن.
- قبلیا چطور بودن مگه؟
- قبلیا درست شب هالووین احضار میکردن. شما ولی یروز دیر کردین. بستنی هم ریختین رومون. دیگه حقتون بود باهاتون بازی بازی کنیم.
- متوجه نشدم. بازی بازی؟
روونا از آن سوی تالار صدای خندههاش بالا رفت. ملت حاضر در صحنه برای لحظاتی جامع سکوت در تن دمیدند و آرام گرفتند تا ببینن چخبر شده!
- پنپ! فک کردی جدی جدی من شجاع شدمو شمشیر گریفیندور بهم تعلق گرفته؟ اصلا دقت کردید که شمشیر گریفیندور از کجام دراوردم؟ معلومه که نه. شمشیر رو خود گودریک سوسکی بهم میرسوند.
گابریلا و ملانی با چشمای تعجب کرده و خیره به دو بنیان گذار به سمتشون نزدیک شدند...
- یعنی کل این مدت مارو به مسخره گرفته بودین؟
- میخواستین درست احضارمون میکردین خب. اصلا ما یه روالی داریم که هر صد سال این چرخه تکرار میشه. اعضای گروها موقع شب هالوین مارو احضار میکنن. کلی هم پارتی و بساط لهو ولعب را میندازیم دور هم عشق میکنیم. ولی شما مارو منتظر گذاشتید. ماهم حوصلمون سر رفت. خواستیم ایسگا شمارو بگیریم.
- چرا این همه مدت کسی متوجه نشده بود؟ اصلا چرا الان؟ چرا الان دارین اینو بهمون میگید؟
- چرا. البته کوین فهمیده بود. واقعا بچه زرنگیه اون ولی چون بچه بود هیچکدومتون حرفاشو جدی نگرفتید که. اونم از اول داستان تا اخرش روی تاقچه نشست و مشغول خوردن بستنیش بود.
روونا که دست کوین رو گرفته بود و توی بغلش جلوتر میاورد ادامه داد...
- و خب ما از اونجایی که روح هستیم و ارتباط دنیای مردگان با دنیای زندگان بسی پیچیده و محدود و مشغوله. همیشگی موندگار نیستیم متاسفانه. موقتی چند صد سال یبار میایم. و موقتی هم میریم. دیگه الانم یک هفته از شب هالویین گذشته. انرژی ماه دیگه مثل اون شب اول که مارو احضار کردین قوی نیست. متاسفانه دیگه کم کم وقت رفتن رسیده.
- حاله روونا یعنی شما الان میحواید بلید؟
روونا و گودریک به کوین نزدیک تر شدن و بعد از پاک کردن اشکهای کوچیک کنار چشم کوین رو به ملت ادامه دادن.
- خب، شیران گریفیندوری من توجه کنید. از اونجایی که توی اون یکی سوژه همین ناظر جرونا گرفته، ماسکدار عدایی قهوهخورتون به اندازه کافی سخنرانی کرده و من دیگه نمیخوام سرتون رو بدرد بیارم. پس اتحاد گریفیندوری یادتون نره. دست ریونکلاوی هارو هم بگیرید. شما شاید شجاع باشید. ولی بعضی وقتا زیادی خنگ میشید. نمونش خود من اصلا. ولی ترکیبتون در کنار ریونکلاویها ترکیب بسی خفنی میشه مطمعنن. دوست باشید باهمو هوای همدیگرو داشته باشید و از این چیزا خلاصه.
روونا هم رو به اعضای ریونکلاوی خودش کرد و ادامه داد...
- همونطور که داوشم گودریک فرمودن. شما کنار هم قوی ترین به مولا. شاید خیلی باهوش باشید. ولی ممکنه سر دیدن یه سوسک توی حمومتون بترسیدو جیغ و داد کنید. برای همین مواقع هستش که ملت گریفیندوری با شجاعتشون میتونن بیان و ازتون حمایت کنن و در کنار شما دوتایی مشغول جیغ زدن بشن. پس در کنار هم قوی ترید.
ملت گریوندوری پوکرفیس وارانه به استدلال روونا خیره ماندند... همچنان خیره ماندند... یکم بیشتر خیره ماندند... حتی بازم یکم بیشتر... که نه دیگه. اینبار به این نتیجه رسیدند که چون روونا زیاد از شجاعت اینا سر در نمیاره. قابل درکه که مثالش از شجاعت هم همچین چیزی باشه. پس دور همی دستی برای سخنرانی جفتشون زدن و با به صدا در اومدن زنگ ساعت کوکی روی دیوار که حاکی از رد شدن ساعت از دو صفر نیمه شب بود. جفت آستریکس و بردلی با ماتحت به زمین کوبونده شدند و با سری به سمت بالا و دهانی باز... دو روح روونا و گودریک از وجود اونها خارج شده و درحالی که با فرم بدن خودشون به سمت نوادگانشون بایبای میکردند با همراه شدن ماچ و بوس و البته پرتاب شدن موزهای دابی به سمتشون، تیره و تار گشته و به خاطرات و درون قلبهای ملت سپرده شدند.
و این گونه بود که نویسنده داستان درحالی که یه ساعت و نیمه هنوز توی حموم گیر کرده اینجانب، سوسک قصهگو، پایان این سوژه و ایونت رو اعلام میکنم. دم همه کسایی که پست زدید گرم. گل کاشتید. ناظرا پستهای تک تکتون رو خوندن و به تکتکتون افتخار کردند. دوستای خوبی باشین باهم. دست و بوس دوستی بدین بهم. بیشتر کنار هم فعالیت کنید، و سوسکهارو هم له نکنید. بوسشون کنید. آفرین.
پایان سوژه.