خلاصه جامع: تلما یه کتاب پیدا میکنه و مشتاق خوندنش میشه. این کتاب داستان پسری رو روایت میکنه که قصد انتقام گرفتن از گریفیندوری ها رو داره.
با خوندن کتاب، قاتل آزاد میشه. و خود کتاب(که تنها منبع اطلاعاتی راجعبه قاتله) طی حادثهای غیب میشه. گریفی ها برای اینکه با قاتل مبارزه کنن دور هم تو تالار جمع میشن و الستور رو احضار میکنن.
همین موقع ها اِما از راه می رسه. درحالی که لباساش غرق خونه ولی خودش یادش نمیاد داشته چیکار میکرده.
گریفی ها جسد پرسی ویزلی رو پیدا میکنن که کاملا تیکه پاره شده. بعد صدای جیغ تلما رو میشنون که در تلاش برای نفس کشیدنه. مرلین و دامبلدور سعی میکنن با اجرای طلسم جلوی مرگ تلما رو بگیرن ولی دستی نامرئی تلما رو خفه میکنه. و در اون لحظه اِما یاد پسری به اسم جیمی کوچیکه میفته که قدیما گریفی ها سر به سرش میذاشتن...
------------------------با حرکت چوبدستی مرلین، ملافهی سفید رنگ به آرامی بالا آمد و چهرهی تلما هلمز را پوشاند.
صدای سکوت درون تالار، از همیشه بلندتر بهنظر می رسید.
دختر پر نشاط گریفیندوری، حالا به خواب ابدی فرو رفته بود.
گریفیندوری ها هرکدام گوشهای از تالار ایستاده بودند و برای آرامش روح دخترک دعا میکردند.
ترس، نگرانی و ناامیدی، بر چهرهی اکثرشان سایه انداخته بود.
-جُرمِش...همهی سرها به طرف جینی چرخید که با حرفش، سکوت بینشان را شکست.
- تموم جرمش این بود که فقط می خواست کتاب بخونه...دستش را مشت کرد و سعی کرد نفس کشیدن را به یاد آورد.
- حقش نبود...
حقش نبود اینطوری کشته بشه! دیگر طاقت نیاورد و بغضش ترکید. قطرات اشک از روی گونه هایش سر خوردند.
-باید انتقامش رو بگیریم...
ناگهان تصویر جسد تکه پاره شدهی پرسی از جلوی چشمانش گذشت.
پاهایش سست شد و روی زمین افتاد.
-باید... انتقامشونو بگیریم... انقام هردوشونو...!
تلما بهترین دوست جینی بود و پرسی برادرش.
دامبلدور خودش را به جینی رساند و سعی کرد دلداریش بدهد.
بقیهی دختران هم کم کم شروع کردند به گریستن. اما پسر ها به دلایلی ترجیح میدادند اشک نریزند. حتی با وجود دیدن صحنهی غم انگیز بی قراری روباه تلما و تلاشش برای کنار زدن پارچه ای که روی صاحبش کشیده بودند.
در این میان ملانی متوجه شد مدتی است که سیریوس از حلقهی سوگواران جدا شده.
او برای خودش گوشه ای ایستاده، دستانش را داخل جیبش برده بود و به نقطهی نامعلومی روی سقف، نگاه می کرد.
- سیریوس حالت خوبه؟
سیریوس بی آن که سرش را بچرخاند و نگاهی به ملانی بیندازد جواب داد:
- آره... فقط باید یادم باشه سقف رو درست کنم. وگرنه مثل الان قطرات بارون میان داخل تالار.
ملانی ناخودآگاه به سقف خیره شد. هیچ کجایش خراب نشده بود. اگرم شده بود هیچ بارانی نمی توانست به تالار راه یابد زیرا که بیرون حتی یک لکه ابر هم دیده نمی شد.
- سقف؟ آمم... فکر نکنم بارون بیاد.
-نه، باید با دقت ببینی... داره بارون میاد.
ملانی که گیج شده بود سرش را سمت سیریوس چرخاند و خواست از او راجعبه حرفش سوال کند که متوجه قطرات درشت اشک روی صورت او شد...
- حق با توئه... داره بارون میاد.
مدتی بعداعضای گروه گریفیندور مضطرب کنار شومینه نشسته بودند و به سخنان سیریوس که ارشدشان بود گوش میکردند.
- باید کنار هم بمونیم! تحت هیچ شرایطی نباید از هم جدا بشیم. حتی شب رو هم همگی اینجا کنار شومینه میخوابیم و کسی به خوابگاه بر نمی گرده. فهمیدین؟
همه تند تند سر تکان دادند.
-خوبه. مرلین کبیر، پروفسور دامبلدور و الستور مون مراقب اوضاع هستن با این حال شما هم باید محتاط باشین. هر چیز کوچیکی رو گزارش کنین.
جادو آموزان فریاد زدند: چشم!
- آفرین. حالا از اِما می خوام بیاد راجعبه جیمی کوچیکه یه توضیحی بده ولی قبلش بگین ببینم همگی اینجان؟
همه به اطرافشان خیره شدند و دنبال دوستان خود گشتند.
- فکر کنم کوین تو خوابگاه مونده!