هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی :: داستان‌های غیر هری پاتری :: جادوگر سیاه

جادوگر سياه ( قسمت سوم)


كاربونا از زندان مستقيم به سمت خانه حركت كرد تنها چيزي كه مهم بود اين بود كه همسر و فرزندش را ببيند . بعد از دور شدن از محوطه زندان آپارات كرد و به خانه خود رفت در باز بود، دلش به تپش افتاده بود قدم در خانه گذاشت همه جا تاريك بود ... لوموس... ناگهان نوري همه جاي خونه رو روشن كرد شخصي در اونجا ايستاده بود و به كاربونا نگاه ميكرد.
كاربونا گفت: تو كي هستي؟ با خانواده من چيكار كردي؟
نور رفت و همه جا تاريك شد. صداي خوف انگيز از دل تاريكي خانه كاربونا رو به خودش اورد: مهم نيست من كي هستم كاربونا بهتره با من كنار بياي...
كاربونا تكرار كرد : با زن و بچه من چيكار كردي؟
زن و بچه تو در مقر فرماندهي ارتش جادوي سياه شمال در امان هستند من! داركينوس كبير اونها رو به اونجا منتقل كردم كاربونا اگر قرار باشه اينجا وايسيم همينجوري و در مورد كارهايي كه بايد انجام بشه با صحبتهاي بيجا وقت تلف كنيم بايد فاتحه خودمونو بخونيم ... كاربونا گيج شده بود و از طرفي دلش براي جيسي و پسرش شور ميزد: من چه بايد بكنم حد اقل از اونجا بيا بيرون...
: تو نمي خواد كاري انجام بدي كاربونا البته فعلا...چشماتو ببند بايد با من بيايي..
-: كجا بيام كجا؟
-: چشماتو ببند چشماتو ببند... كاربونا نفهميد چه اتفاقي افتاد تنها چيزي كه فهميد اين بود كه خودش رو در قصر با شكوهي از يخ ديد كه با انواع الماس و ياقوتهاي رنگارنگ تزيين شده بود. : خوب كاربونا به خونه جديدت خوش اومدي.
-:خونه جديد؟اينجا كجاست؟ جيسي جيسي؟
-:زنت رو هم ميبيني به موقعش... احساس فلجي ميكرد اطرافش را نگاه كرد سالني كه در اون قرار داشت يكپارچه ميدرخشيد به بزرگي يك زمين كوييديچ امروزي بود بسيار مجلل و باشكوه كاربونا دوزانو روي زمين افتاده بود قدرت هيچ گونه حركتي نداشت احساس ميكرد ديگر در خونش جادو جريان ندارد نه ميتوانست فرياد بكشد و نه ميتوانست جم بخورد. داركينوس نگاهي به او انداخت: از خانه جديد خوشت مي آيد كاربونا... آينده درخشان خودتو در اينجا ميبيني؟ ها هاهاها.. لوبيم! روتسو! بياين ببرينش پيش زن و فرزندش... دو دختر جوان تقريبا 18 ساله و زيبا از دو طرف تالار برخاستند و كاربونا را از روي زمين بلند كردند دستشان كه به كاربونا برخورد كرد احساس آرامشي در دل كاربونا بوجود آمد يك حس توخالي و لذيذ كه دلش ميخواست تا ابد ادامه يابد اما او آموزشهاي زيادي ديده بود با تمام توان سعي ميكرد مقابل اين حس بايستد دستانش را از دو دختر جدا كرد اما انها او را گرفته بودند و به طرف در انتهاي تالار ميبردند.. هرچه سعي ميكرد خود را رها كند آنها او را محكمتر ميگرفتند از در خارج شدند و به راهروي سقف بلند و مجللي وارد شدند كاربونا به حرف درآمد : مرا ول كنيد خودم ميتوانم... صدايي غير زميني از دو جوان برخاست : نه عزيزم تو نميتواني ما تو را ميبريم ... كفرش درآمده بود پس از گذر از يك راهروي سقف بلند و طولاني به دري كوچك رسيدند يكي از دو جوان به طرف در اشاره كرد در باز شد اين بار به دخمه تنگ و تاريكي وارد شدند كه در آن 4 مشعل بزرگ خودنمايي ميكرد يكي از دختران كه لباس آبي آسماني پوشيده بود كاربونا را به طرف در انتهاي دخمه راهنمايي كرد و با همكار لباس صورتيش خارج شدند.
-بعد از اينكه آن دو نفر او را رها كردند دوباره آن حس فلجي و سستي به بازوها و پاهاي كاربونا وارد شد به زمين افتاد و روي دو زانو به طرف در حركت كرد دستگيره در را گرفت و پيچاند در باز شد جيسي در حالي كه پسرش را در آغوش گرفته بود روي تخت بزرگي به خواب رفته بود اين اتاق اتاقي كاملا بيگانه با آن قصر باشكوه بود در و ديوارش را گياهان سبز پوشانده بود كه از آن گلهاي رز قرمز بيرون زده بود وعطري دل انگيز را در فضا ميپراكند. اتاق به اندازه سه نفر جا داشت يك تخت بزرگ و يك تخت كوچك در آن طرف اتاق. كاربونا ضربه اي به زانويش زد سستي از زانويش بيرون رفته بود حالا ديگر احساس راحتتري داشت از جايش بلند شد و ايستاد آرام به طرف تخت رفت و بر لبه آن نشست دست بر موهاي جيسي كشيد. چقدر دلش براي او تنگ شده بود جيسي آرام چشمانش را باز كرد لبخندي گوشه لبش نشست پسر كاربونا كنار مادرش در خواب عميقي فرو رفته بود.
-كاربونا لبخندي زد و همسرش را در آغوش گرفت نيم ساعت بعد در اتاق باز شد و دختر لباس آبي كه لوبيم نام داشت با سيني بزرگ غذا متشكل از دو مرغ بريان بزرگ و مقدار زيادي پوره سيب زميني و دسر وارد شد و آن را در دستان كاربونا قرار داد. پسرش چشمانش را باز كرد و وقتي پدرش را ديد از جا پريد و به گردنش دراويخت : بابا... بابا كجا بودي؟ دلم برات يك ذره شده بود يه مرد بدجنس منو از اون مغازه اورد اينجا . دست دور گردن كاربونا آورد و او را بغل كرد گرمايي به بدن كاربونا وارد شد و حسي از اميد را در دلش زنده كرد. داركينوس از او چه ميخواست كه خودش براي بردن او اقدام كرد تا آنجا يادش مي آمد در شمال بريتانيا غريب بود و كسي او را نميشناخت ....
قبلی « تاریخچه کمپانی سازنده هری پاتر بيوگرافي فيلم سوم هري پاتر » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
sorena
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۶ ۰:۳۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۶ ۰:۳۸
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۱/۱
از: اتاق خون محفل
پیام: 3113
 سیاهان!؟
قشنگ بود.ولی یک سری نکات ریز رو رعایت نکرده بوید.
ایلیدان
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۳/۷/۲۶ ۱۷:۱۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۳/۷/۲۶ ۱۷:۱۸
عضویت از: ۱۳۸۳/۱۱/۱۰
از:
پیام: 375
 Re: نظر راجع به اين قسمت
امید وارم بتونی ادامه شو بنویسی ولی یه چیزی اگه میشه هری پاتر رو از ش جدا کن و یه کم سنگین ترش کن نوع نوشتن رو در کل خوبه
merlini
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۳/۴/۱۹ ۱۹:۵۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۳/۴/۱۹ ۱۹:۵۲
عضویت از: ۱۳۸۲/۱۰/۲۱
از: شیون آوارگان
پیام: 1286
 نظر راجع به اين قسمت
به نظر خودم يه كم كجكي رفتم و يك سري چيزارو تو قسمتاي قبلي ناديده گرفتم مثل داركينوس كه كاربونا توي خونش اونو نشناخت يا مثلا سريع بودن فاصله حكم خلاصي با خونه.

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.