درود بر ساحت مقدس چهار جادوگر اصلی هاگوارتز،لرد سیاه و خودم
یه مدت نبودیم خوب همه جارو روشن کردین.
تکلیف منو مشخص کنین تاکسیدرمی هام تارعنکبوت بسته.
جاناتان هم گشنشه،گفتم تا میره یکی از ویزلی هارو شکار کنه،منم چون شهزاده ای سوار بر
خر اسب سفید برگردم.
»»»»»»»»»
نام:مورگانا لی فای
حیوان خانگی:کلاغ سفید
ویژگی های ظاهری:
زال،موها،ابروها و مژه ها و پوست کاملا سفید،چشمان نقره ای درخشان،بدن لاغر و قد بسی بلند،همواره ردای و اکسسوری سفید به تن.صورت استخوانی باریک و چهره ای سرد.
پاترونوس:
من از حامیان نژاد فراموش شده و مظلوم واقع شده ی دمنتور ها هستم.#دمنتور_هراسی_افتخار_نیست
داستان من:از وقتی که من با بدن و موهایی تماما به رنگ برف در خاندان سلطنتی لی فای پا به دنیا گذاشتم،به گفته ی مادرم نحسی و شومی را با خود همراه آوردم و هیچکس اسممو سفید برفی نذاشت

(به گور خودشون خندیده بودن

) .و با وجود اینکه من از برادر شیرین عقلم،آرتور بزرگتر بودم،او را برای ولیعهدی انتخاب کردند.پس من هم منطقی ترین کار ممکن را کردم،افسار اسبم را به دست گرفتم و در دیار کاملوت،رهسپار سرنوشت خود شدم.از هر کوی و برزنی که گذر میکردم نگاه های سنگین مردم را حس میکردم.اسمم را گذاشته بودند شبح کاملوت!.باورم نمیشد که مردمی که زمانی قرار بود ملکه ی آنها باشم،اینگونه از من بیزار باشند.تا اینکه در میان همه ی این تنهایی ها شخصی به نام مرلین وارد زندگی من شد.کسی که در ابتدا دوست و معلم من بود و بعد هم بزرگترین دشمن من.او جادو را به من آموخت و زمانی که دریافت در ورطه هایی قدم گذاشته ام که او هرگز جرعت قدم گذاشتن نداشت،به من پشت کرد و به دشمنی با من برخواست.
مرلین کاری کرد که اولین عشق و تنها عشق من که متعلق به او بود،در سینه ام برای همیشه مدفون شود.عشقی که تبدیل به سخنی مدفون در سینه ی منجمد من شد.
خیلی زود آوازه ی مرزشکنی های من در سراسر سرزمین پیچید و به باور های شوم مردم درباره ی من دامن زد.دیری نینجامید که در کوچه و برزن آگهی هایی را بر دیوار میدیدم که عکس من بر روی آنها بود و برادر من که زمانی در مهمانی سلطنتی شلوار از تنش می افتاد،برای سر من چند هزار سکه ی طلا جایزه تعیین کرده بود.
تا آنکه یک روز،خشم و نفرتی که در سینه داشتم سرریز شد و به بیرون تراوید.نمیدانم چه شد که خود را میان خاکستر ها و تکه های آتش،میان تالا بزرگ قصر،بالای پیکر بی جان پدر و مادرم دیدم.بوی جادو و خون فضا را پر کرده بود.
خوشبختانه اگر شکافته شدن فرق سرشان را نادیده میگرفتی،آسیب زیادی ندیده بودند.
خوب به بدنشان نگاه کردم و انها را کنار هم گذاشتم.مانند دو مجسمه ی باشکوه با لباس های ابریشمین،زیور آلات طلا و زمرد و چشمانی بی نقص،خاموش و ثابت،به من خیره شده بودند.همانطور که به این می اندیشیدم که نباید بگذارم چنین شاهکاری حرام شود،کمی آن طرف تر،شمشیر در دستان آرتور جوان میلرزید.
پادشاه ناگهان فریاد زنان به سمت من دوید.راه فراری وجود نداشت پس قوایم را جمع کردم و شکافی را در فضا زمان ایجاد کردم و سپس،خودم و یادگاری هایم را درون آن پرت کردم...بی آنکه مقصدی تعیین کرده باشم!
چشمم را که باز کردم با جهانی ناآشنا روبه رو شدم.من و یادگاری هایم_مادر و پدر زیبایم_بر روی سازه ی ساختمانی نیمه کاره ای فرود آمده بودیم.
چهار جادوگر با چوبدستی هایی در دست به من خیره شده بودند که یکی از آنها که ردایی سبز به تن و ریش بلند سفیدی به صورت داشت،تنها جادوگری بود که به منظره ای که میدید،لبخند میزد.سالازار اسلیترین!بزرگمردی که بعد ها به دوست دانای من تبدیل شد.
آن سازه در آخر به مدرسه ای بزرگ و باشکوه مبدل شد و من در این سرزمین ماندگار شدم.
قرن ها زندگی کردم و حتی دوباره دل بستم.
مرد جوانی با چشمانی به رنگ شب ،هوشی به سرخی خون و روحی به وحشت انگیزیِ آشوب ازلی کیهان!
هربار که به جنگل ممنوع می آمد،از پشت بوته ها نگاهش میکردم و اگر چیزی از طبیعت میخواست،کمکش میکردم تا فراهم کند.
از یک شکار تا یک طلسم...
وی بعد ها مریدان بسیاری را به خود جذب کرد و آن نوجوان خوش قیافه مبدل به ارباب تاریکی شد و البته بدنی جدید برای خود برگزید.
اما این موضوع ذره ای از علاقه ی من به او نکاست.زیرا موجودات تغییر میکنند.
اخلاقیات:
من هیچوقت خوانواده و زادگاهم رو فراموش نمیکنم.من عاشق اونها هستم،پس اگه به قلعه ی کوچک من در انتهای جنگل ممنوعه بیاید،میبینید که چطور پدر و مادرم رو با لباسهایی زیبا و تمیز توی شیشه نگهداری میکنم و هر روز تمیزشون میکنم.
ضمنا من عاشق طبیعت و حیواناتم و ذره ای بهشون آسیب نمیزنم.اونها منبع آرامش و انرژی من هستن و من از گوشت اونها نمیخورم.فقط محض تنوع گاهی گوشت انسان میخورم و البته گوشت بچه هارو بیشتر ترجیه میدم.ناگفته نمونه که قبلش کلی باهاشون بازی میکنم،بهشون شکلات میدم و خوشحالشون میکنم.
یه خصوصیت عجیب من اینه که هرجا که میرم تاریک میشه.حتی چراغ ها خاموش میشه.اینطوری دمنتور های مظلوم راحتتر میتونن راهی برای تغذیه پیدا کنن.
تازه،نور میخواین چیکار؟خودم میدرخشم براتون
ضمنا من معتقدم که گاهی افراد نمیتونن کارایی رو انجام بدن و خسته میشن.پس ما میتونیم خودمون وارد بدنشون بشیم و براشون انجامش بدیم!اشکالش چیه؟
من عاشق همه هستم و به همه عشق میورزم
من شبح سفید مهربان دنیای جادوگری ام!
علاقه مندی ها:تاکسیدرمی،تسخیر با آواز،آواز،رز های سفید،شعر و ادبیات جادویی،ترانه سرایی و پیانو نوازی تسخیری،گیاهشناسی،معجون سازی،قطعی برق(برقاتونو بدین به من،خودم براتون روشن میشم

)
تایید شد. 
مرحله بعد: به تاپیک پاتیل درزدار برو و از یکی از جادوگرانی که در اونجا حضور داره، راهنمایی بخواه تا راه ورود به کوچه دیاگون رو بهت نشون بده. 
فراموش نکن همزمان میتونی در شهر لندن فعالیت کنی و بعنوان جادوگر دسترسیت به میدان مرکزی جادوگران و ویزنگاموت باز شده.
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1404/1/20 14:02:30
در این درگه که گَه گَه کَه، کُه و کُه،کَه شود ناگَه
به امروزت مشو غره که از فردا نِهی آگه!
The white phantom of the opera