ایزابل مکدوگال VS نیکلاس فلامل
عاشق بر وزن قاتل
I should have known
باید میدونستم
I’d leave alone
که تنهایی میرم...
بار خاطرات بیش از اندازه بر شانههای ظریفش سنگینی میکرد. با درد ناخوشایندی، تمام اعصاب پاهایش درگیر شد؛ اما هنگامی که صدای پاشنهی کفشهای مخملیاش در راهروها میپیچید، قدرتی در وجودش پدید میآمد که او را وادار به ادامهی مسیر میکرد.
گویا دیوارهای بی روح عمارت، به او امید میبخشیدند که در آیندهای نه چندان دور دوباره سایهی تاریک و شوم عشق را مییابد. اما حالا باید به مکانی باز میگشت، که روح رنگین دختری عاشق را در کنار جسد خونین معشوقش دفن کرده بود.
رو به روی درب عظیم چوبی ایستاده بود و نگاهش، در میان نقش و نگارهای پر پیچ و خم، جا به جا شد. قفل و زنجیرهایی که یکدیگر را در آغوش گرفته بودند، از راز بزرگی محافظت میکردند. پشت دربهای مهر و موم شدهی سالن رقص، فقط ظاهر ناخوشایند آن راز قرار داشت. اما در پس قفل و زنجیر سیاه چالهی افکارش، از آن سالن رقص صدای کلاویههای پیانو و سیمهای ویالون، به هم خوردن جامهای شراب و همخوانی با موسیقی شنیده نمیشد. بلکه فقط شیونهای دردناک یک عاشق بر وزن قاتل، برای یک مقتول بر وزن معشوق شنیده میشد.
_ بازش کن.
_ اما بانو... خودتون دستور دادین که...
سرش را به آرامی چرخاند و با چشمانی پوچ از هرگونه احساس، سر تا پای خدمتکار پیش رویش را برانداز کرد. سپس مستقیما در چشمان زن خیره شد و برای آخرین بار، با نگاهی معنادار دستورش را بیان کرد. خون در رگهای زن یخ زد. هیچ کس نمیتوانست بیش از چند ثانیه، در چشمان افسون شدهاش نگاه کند. بنابراین خدمتکار سرش را پایین گرفت با تعظیم بلندبالایی به سوی درب قدم برداشت و قفل و زنجیرها را از هم جدا کرد.
Just goes to show
فقط میرم تا نشون بدم
That the blood you bleed
خونی که از رگهات جاری شد
Is just the blood you owe
خون بهایی بود که تو مدیون بودی
عذاب دیدن خون خشک شده بر روی سنگهای مرمرین را به جان میخرید تا با مرور تک به تک لحظات هدر رفتهی عمرش، یک بار برای همیشه ثابت کند که لکهی سیاه خیانت، با هیچ چیز به جز سرخی خون پوشیده نخواهد شد. با زیر پا گذاشتن لکههای خون، از روی تمام احترام و احساسی که روزی برای تمام وجود آن مرد قائل بود، رد شد.
We were a pair
ما یک زوج بودیم
But I saw you there
اما من تو رو اونجا دیدم...
فلش بک _ سه سال قبل
برای آخرین بار در آینه به انعکاسش نگاه کرد و هنگامی که مطمئن شد در چشم او بی نقص به نظر میرسد، دامن پیراهنش را بالا گرفت و با وقار و متانت همیشگیاش قدم برداشت و از اتاق خارج شد. در چشم دیگران، آنها زوجی دوست داشتنی و دیدنی بودند و آن شب تمام توجه ها متعلق به آنها بود و تمام وجود ایزابل متعلق به
عشق.
در ابتدای راه پله توقف کرد و درحالی که چشمانش از شادی برق میزد، به شاهزادهی پرستیدنیاش خیره شد که بند بند وجودش انتظار گرمای آغوشش را میکشید. روی اولین پله قدم گذاشت و هنگامی که کارلوس با شنیدن صدای کفشهایش رو برگرداند و خورشید چشمانش را به دریای نگاه دخترک گره زد، به آرامی از پلهها پایین آمد.
در آغوشش جای گرفت و هنگامی که دستانش را دور گردنش حلقه کرد، عطر تنش را با هر نفس به درون ریههایش کشید. کارلوس او را به آرامی از خود جدا کرد و با همان لبخند دروغین به چشمانش خیره شد. صورت ظریف ایزابل را با دستانش قاب گرفت و با بند اول انگشت اشاره گونهاش را نوازش کرد.
_ آماده ای؟
ایزابل دستی که روی گونهاش بود را گرفت و در حالی که انگشتانش را دور آن حلقه میکرد، لبخند دندان نمایی زد.
_ بیا بریم...
Too much to bear
تحملش خیلی سخت بود
You were my life
تو زندگی من بودی
But life is far away from fair
ولی زندگی اصلا منصفانه نیست
دربهای عظیم چوبی گشوده شد و تمامی مهمانان با نگاههایی خیره و پچ پچ هایی ناخوشایند از آنها استقبال کردند. ایزابل دستش را دور بازوی کارلوس حلقه کرده بود و با لبخند به تبریکهای جمعیت زیادی از مهمانان پاسخ داده و از میانشان رد میشدند.
زمان زیادی از ورودشان و شروع جشن نگذشته بود و ایزابل با جام نوشیدنی که در دست داشت، همراه با کارلوس در کنار یکی از میزها ایستاده و با جمع کوچکی از مهمانان گفت و گو میکردند. اما ایزابل میتوانست متوجه شود که حواس کارلوس جای دیگریست.
سرانجام هنگامی شکش به یقین تبدیل شد که کارلوس مودبانه عذرخواهی کرد و از جمع کنار رفت. ایزابل با نگاهش او را دنبال کرد و متوجه شد به سمت موراگ که آن طرف سالن ایستاده است قدم بر میدارد. کارلوس رو به روی دختر ایستاد و در حالی که به او خیره شده بود، به رسم ادب بوسهی لطیفی پشت دستش نشاند.
Was I stupid to love you
احمق بودم که دوستت داشتم؟
Was I reckless to help
توی حمایت از تو بی پروا بودم؟
لبخند ایزابل محو شد، اما به خودش یادآوری کرد که این فقط حرکتی است برای نشان دادن احترام آقایان نسبت به بانوان.
نمیخواست احساس بینشان را زیر سوال ببرد، اما نامزدش چه حرف مهمی میتوانست با خواهرش داشته باشد که این گونه از بودن در کنار ایزابل امتناع میکرد و حتی انقدر فکرش به چیز دیگری مشغول بود که در گفت و گو ها از هر ده جمله فقط یکی را متوجه می شد و پاسخهای کوتاه و مختصری میداد...
این بار با اخم و تردیدی که بر چهرهاش نشسته بود سرش را چرخاند تا یک بار دیگر آنها را ببیند، اما غیبشان زده بود... .
Was it obvious to everybody else
این مسئله برای دیگران خیلی آشکار بود
That I'd fallen for a lie
که من عاشق یک دروغ بزرگ شدم
کسی درب اتاقش را به آرامی کوبید.
_بیا داخل...
دستگیره چرخید و مادرش در آستانهی درب ایستاد. در نگاهش رگهای از نگرانی دیده میشد، اما آرامش چهرهاش غیر قابل انکار بود. در حالی که به داخل اتاق قدم میگذاشت، به ایزابل نگاه کرد که رو به روی آینه نشسته بود و به آرامی گیرهها را از میان پیچ و خم موهایش بیرون میکشید.
_ چرا دوباره خدمتکارها رو بیرون کردی؟ میدونی که نمیتونی چیزی رو از من مخفی کنی.
به مادرش نگاه نکرد و حالت چهرهاش را عادی نگه داشت.
_ فقط خسته بودم...
_ هوای اتاقت سنگینه... پر از فکر و خیال و حس تردید... حرف بزن ایزابل، اجازه نمیدم این همه حس منفی نفست رو بگیره.
چشمان آبیاش را به او دوخت. دوباره در آستانهی طوفان قرار داشت.
_ فقط... همه چیز خیلی تاریکه...
برس چوبی را از روی میز برداشت و دندههایش را میان امواج موهای دخترش فرو برد به آرامی شانه کشید.
_همه چیز به تو بستگی داره ایزابل. میتونی داخل تاریکی غرق بشی، یا این که ترس و بذاری کنار و انقدر توی سیاهی پیش بری تا یه نور پیدا کنی.
_ همش درمورد یه احساسه... غریبهست، ولی دوستش دارم.
خم شد و به آرامی در کنار گوشش زمزمه کرد:
_ احساس همون تاریکیه دخترم...
You were never on my side
تو هیچ زمانی کنار من نبودی
Fool me once, fool me twice
یک مرتبه فریبم دادی ، دو مرتبه فریبم دادی
Are you death or paradise
تو مرگی یا بهشت...؟
_بازگشت به زمان حال_
خم شد و خنجری که خونهای خشک شده بر روی یاقوتهای آبیاش نقش بسته بود را در دست گرفت و با احساسی خوشایند، نیشخند مرموزی بر لبهایش نقش بست. همه چیز تمام شده بود...
آن مرد تقاص عشقی که لیاقتش را نداشت در زیر خروارها خاک پس میداد و ایزابل نوری که در پس تاریکیهای ذهنش پنهان شده بود را به سوی زندگی سیاه و از دست رفتهاش فرا میخواند.
در میان لبخند، آخرین قطرهی اشک از دریای نگاهش سقوط کرد... .
از آن لحظه به بعد، مرگ را به کسانی که لیاقتش را داشتند هدیه میکرد و از دنیایش بهشتی میساخت که میتوانست به راحتی در آن نفس بکشد، زیرا زمانی که بارها در میان کابوسها و خاطراتش به پای مرگ میرسید، تمام شده بود.
Now you'll never see me cry
دیگه گریهی من رو نخواهی دید
There's just no time to die
دیگه زمانی برای مردن نیست
با شنیدن صدای قدمهای آشنایش، سرش را چرخاند. نیشخندی زد و از گوشهی چشم، به گادفری نگاه کرد...!
ویرایش شده توسط ایزابل مکدوگال در 1403/11/15 23:24:17
•The loudest scream in the world is a tear that silently flows from the corner of the eye•