هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

لیگالیون کوییدیچ

پروژه بازسازی هاگوارتز


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: بازی با كلمات
پیام زده شده در: ۲۰:۱۵:۵۰ پنجشنبه ۱۰ آبان ۱۴۰۳

ریونکلاو

بردلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۵۹:۳۹ شنبه ۲۸ بهمن ۱۴۰۲
آخرین ورود:
دیروز ۱۴:۴۳:۰۰
گروه:
جـادوگـر
ریونکلاو
جادوآموخته هاگوارتز
شـاغـل
پیام: 141
آفلاین
بیلـگی بیلـگی (درستش بیگلی بیگلیه! میدونم خودم!) در حالی که سوار بر گوریل انگوری بود و ردایی زیبا بر تن و گویی بلورین در دست داشت، از راه دریا خود را به هاگوارتز رساند.


تصویر کوچک شده



پاسخ به: بازی با كلمات
پیام زده شده در: ۱۷:۵۶:۵۹ یکشنبه ۸ مهر ۱۴۰۳

ریونکلاو

بردلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۵۹:۳۹ شنبه ۲۸ بهمن ۱۴۰۲
آخرین ورود:
دیروز ۱۴:۴۳:۰۰
گروه:
جـادوگـر
ریونکلاو
جادوآموخته هاگوارتز
شـاغـل
پیام: 141
آفلاین
کلمات جدیــــــد:

انگور - بیل - ماچ - گوی - پشه - دریا - هاگوارتز - ردا - بلورین - گوریل


تصویر کوچک شده



پاسخ به: بازی با كلمات
پیام زده شده در: ۱۹:۳۰:۱۳ یکشنبه ۷ مرداد ۱۴۰۳

یولا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۰:۱۰ جمعه ۵ مرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۱۷:۲۴:۰۲ شنبه ۱۳ مرداد ۱۴۰۳
گروه:
مـاگـل
پیام: 12
آفلاین
در یک روز پاییزی، آسمان پر از ابرهای خاکستری بود. در ایستگاه قطار هاگزمید ایستاده بودم و منتظر قطار هاگوارتز اکسپرس بودم. ناگهان صدای جیغ یک پرنده مرموز از بالای درختان به گوشم رسید. پرنده‌ای با پرهای سبز و چشمان درخشان بر فراز سرم پرواز می‌کرد.
حس ترس و کنجکاوی را در من بیدار میکرد .

قطار به ایستگاه رسید و من سوار شدم. در کوپه‌ای خالی نشستم و به شیرینی‌ای که در هاگزمید خریده بودم، نگاهی انداختم. ناگهان، چشمم به چیزی در زیر صندلی افتاد. یک گردنبند جادویی با جواهرات درخشان!

چرا این گردنبند باید اینجا باشه ؟ مهم نیست که چرا اینجاست مهم اینه که من بفهمم معمای پشت اون چیه!

گردنبند را برداشتم و بررسی کردم. در پشت آن، یک معما نوشته شده بود:

"در تاریکی شب، چوبدستی خود را به سمت ستاره شمالی بگیر و سایه را دنبال کن تا به گنجینه برسی."

به محض رسیدن به هاگوارتز، شب شده بود و آسمان تاریک و پرستاره بود. به محوطه بیرونی قلعه رفتم و چوبدستی‌ام را به سمت ستاره شمالی نشانه گرفتم. سایه‌ای به سمت جنگل ممنوع حرکت کرد. با دقت سایه را دنبال کردم و به یک درخت کهنسال رسیدم.

در کنار درخت، علامتی وجود داشت که به زبان پارسل نوشته شده بود. خوشبختانه، توانایی خواندن زبان پارسل را از خاندان بلک به ارث برده بودم .

متن را ترجمه کردم:

"گنجینه در زیر خاک پنهان است، در ازای پنج گالیون، قدرت‌های بی‌پایان."

پنج گالیون یعنی چی؟ چرا ؟ سوالات زیادی توی سرم میچرخید.!

پنج گالیون از جیبم درآوردم و روی زمین گذاشتم. ناگهان زمین لرزید و دریچه‌ای به زیرزمین باز شد.
ترس وحشت را درون تمام بدنم حس میکردم ولی من از یک بلک هستم و ترس نباید جایی در احساسات من داشته باشد.
وارد شدم و درون آن، صندوقچه‌ای پر از جواهرات و اشیای جادویی دیدم.

وقتی برگشتم به قلعه، احساس می‌کردم که معمای بزرگی را حل کرده‌ام و راز گردنبند جادویی را کشف کرده‌ام. با لبخندی به سمت خوابگاه اسلیترین رفتم، در حالی که پرنده سبز دوباره بر فراز سرم پرواز می‌کرد و صدایش در هوای شب پیچید.



پاسخ به: بازی با كلمات
پیام زده شده در: ۲۲:۵۴:۲۹ جمعه ۵ مرداد ۱۴۰۳

هوریس اسلاگهورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۰:۵۹ چهارشنبه ۳ مرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۱۰:۵۵:۴۲ پنجشنبه ۳ آبان ۱۴۰۳
از هاگوارتز
گروه:
مـاگـل
پیام: 9
آفلاین
در یک روز تاریک و ابری، آسمان لندن به رنگ خاکستری درآمده بود و باران به آرامی بر روی زمین می‌بارید. هوریس، نوجوان جادوگر، در ایستگاه قطار کینگ کراس ایستاده بود و با چوبدستی‌اش در دست، به دنبال نشانه‌ها بود تا به هاگوارتز برود.

در همین حین، صدای زنگ قطار به گوشش رسید و او با شتاب به سمت سکو دو رفت. قطار جادویی هاگوارتز در حال آماده شدن برای حرکت بود. هوریس با خوشحالی سوار شد و در کنار پنجره نشسته تا منظره‌های زیبای بیرون را تماشا کند.

هنگامی که قطار به راه افتاد، باران کم‌کم بند آمد و آسمان به تدریج روشن شد. هوریس از پنجره به بیرون نگاه کرد و پرندگان را که در آسمان پرواز می‌کردند، مشاهده کرد. آن‌ها آزاد و شاداب به نظر می‌رسیدند و هوریس آرزو کرد که روزی بتواند مانند آن‌ها پرواز کند.

پس از مدتی سفر، قطار به ایستگاه هاگوارتز رسید و هوریس از قطار پیاده شد. او با شوق و ذوق به سمت قلعه بزرگ هاگوارتز رفت. در حیاط مدرسه، عطر شیرینی‌های تازه پخته شده به مشامش رسید. او به سمت دکه‌ای که شیرینی‌های جادویی می‌فروخت، رفت و چند گالیون برای خرید شیرینی‌های مورد علاقه‌اش پرداخت کرد.

در حالی که هوریس در حال لذت بردن از شیرینی‌ها بود، ناگهان متوجه گردنبندی زیبا و درخشان در گوشه حیاط شد. او به سمت آن رفت و گردنبند را برداشت. این گردنبند دارای سنگی سبز رنگ و جادویی بود که درخشش عجیبی داشت.

هوریس با خود فکر کرد این چه گردنبندی است؟ او احساس کرد که این گردنبند رازهایی را در خود دارد. او آن را به گردن انداخت و ناگهان حس عجیبی پیدا کرد؛ گویی قدرتی درونش بیدار شده است.

هوریس با چوبدستی‌اش آزمایش کرد و متوجه شد که می‌تواند پرندگان را صدا کند. پرندگان به سمت او پرواز کردند و دورش حلقه زدند. او با خوشحالی فریاد زد: این فوق‌العاده است!

اما ناگهان آسمان دوباره تاریک شد و ابرهای سیاه بر فراز هاگوارتز جمع شدند. هوریس متوجه شد که گردنبند به نوعی جادوگری تاریک مرتبط است. او باید آن را به پروفسور مک‌گونگال نشان می‌داد تا بفهمد چه باید بکند.

با عجله به سمت دفتر پروفسور مک‌گونگال رفت و داستانش را برای او تعریف کرد. پروفسور با دقت به گردنبند نگاه کرد و گفت: این گردنبند جادوگری قدیمی است که می‌تواند قدرت‌های خاصی را به صاحبش بدهد، اما باید بسیار مراقب باشی. جادو همیشه بهایی دارد.

هوریس با نگرانی گفت: پس چه کار باید بکنم؟

پروفسور مک‌گونگال پاسخ داد: باید از قدرت‌های این گردنبند با احتیاط استفاده کنی و هرگز فراموش نکن که جادوگری واقعی در کنترل قدرت‌هاست، نه در سوءاستفاده از آن‌ها.

هوریس با شنیدن این کلمات احساس آرامش کرد. او تصمیم گرفت تا از گردنبند برای کمک به دوستانش و محافظت از هاگوارتز استفاده کند. از آن روز به بعد، او نه تنها یک جادوگر قوی‌تر شد، بلکه دوستی‌های بیشتری را نیز پیدا کرد و ماجراهای جادویی جدیدی را آغاز کرد.

و بدین ترتیب، هوریس با چوبدستی‌اش در دست و گردنبند سبز بر گردن، قدم به دنیای جدیدی گذاشت که پر از شگفتی‌ها و ماجراهای جادویی بود.


لطفاً قوانین ایفای نقش رو کامل و دقیق مطالعه کن و طبق ترتیب مشخص شده این مراحلو طی کن. حتما ویرایشم زیر این پستت رو هم مطالعه کن.

موفق باشی.



ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۵/۵ ۲۳:۱۹:۰۰
ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۵/۵ ۲۳:۲۰:۴۰

Prof.slughorn


پاسخ به: بازی با كلمات
پیام زده شده در: ۱۴:۰۳:۳۵ چهارشنبه ۳۰ خرداد ۱۴۰۳

1392


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۶:۰۱ چهارشنبه ۳۰ خرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۱۴:۰۳:۳۵ چهارشنبه ۳۰ خرداد ۱۴۰۳
گروه:
مـاگـل
پیام: 1
آفلاین
بعد از چند سال دوباره دردسر های پاتریک شروع شده هر جا که پاتریک باشه دردسر هم هست حالا که پاتریک صاحب سه فرزند شده برایش موضوع پیچیده تر شده.
شب شده بود و همه جا تاریک بود فرزند اولش رونالد تازه از هاگوارتز به خانه رسیده بود اون در مدرسه چند باری با کلمه ی اتاق ماریو جایی که پدرش سال ها قبل که به هاگوارتز میرفت به دنبال آن اتاق مخفی میگشت و در آنجا حلقه ای جادویی در آنجا پیدا کرد و زندگی او را پر دردسر کرد اما او هنوز به دنبال راه چاره نابود کردن حلقه بود که تا اکنون راهی برای نابودی اش پیدا نکرده است. برای رونالد سوال شده بود که اتاق ماریو چیست؟ او به اتاق پدرش رفت تا از اون بپرسد اما دید پدرش آنجا نبود او کل خانه را گشت ولی خبری از پدرش نبود مادرش دید که رونالد دنبال چیزی میگردد از او پرسید دنبال چه میگری رونالد جواب داد: دنبال پدراو کجاست؟ مادر گفت: او به ماموریت مهمی رفته است که باید حلقه ای را نابود کند حالا تو برو بخواب فردا دربارش حرف میزنیم. رونالد خوابید. پاتریک راه چاره ی نابودی حلقه را پیدا کرد اون از جا های خطرناکی رد شد تا به کوهی آتش رسید او حلقه را در درون آتش انداخت و حلقه نابود شد و تا سالیان سال کنار خانواده اش با خوبی خوشی زندگی کرد. پایان



لطفاً این پست رو کامل مطالعه کن و با کلماتی که داخلش نوشته شده یه داستان کوتاه بنویس.

منتظرت هستم.

فعلا تایید نشد.



ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۳/۳۰ ۲۲:۴۲:۲۶


پاسخ به: بازی با كلمات
پیام زده شده در: ۱۸:۰۳:۵۱ شنبه ۲۶ خرداد ۱۴۰۳

joseth


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۰:۱۹ جمعه ۲۵ خرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۱۳:۱۶:۱۳ یکشنبه ۲۷ خرداد ۱۴۰۳
از عمارت مالفوی
گروه:
مـاگـل
پیام: 3
آفلاین
بعد چندین ماه انتظار دوباره برگشته بود، البته اونقدارم طولانی نبود ولی برای ساشا اون سه ماه سه قرن گذشت...
وقتی رسیده بودن هوا /تاریک/ شده بود، از در/قطار/ بیرون اومد و نگاهشو به منطقه رو به روش دوخت، میتونست ساختمون بلند /هاگوارتز/ رو از همین نزدیکی ببینه، دستی به /گردنبند/اش که چقند وقت پیش صد /گالیون/ از پیرزن دستفروشی همراه با مادرش خریده بود، کشید، زیر لب زمزمه کرد: سربلندت میکنم مادر...
درست یک هفته بعد خریدن این گردنبند مادشو بر اثر تصادف از دست داد، غم دردناکی برای ساشا دختر پانزده ساله بود...
به خودش قول داده بود مادرشو به ارزوش برسونه...ارزوعه شفا دهنده شدن ساشا.
کیف دستی /سبز/ رنگشو چک کرد، / چوبدستی/ و کتاب های غیر درسیش همراهش بود، کتاب های اصلیش تو چمدانش بود که به طور خودکار به برج مخصوص فرستاده میشد. به دنبال هاگرید به طرف قایق های کوچک به همراه همگروهی هاش، راه افتاد.
هیجان داشت و کمی ضعف پس یکی از /شیرینی/ های خونگی که از داخل قطار خرده بود رو خورد، بالاخره به هاگوارتز رسید. صدای /پرنده/ ها روی مخش بود، هیچوقت از قارقار کلاغ خوشش نمی اومد...
به دروازه اصلی رسید بود، افکار بد و خوبشو پس زد و سعی کرد مغزشو خالی کنه، یه سال جدید شروع شده بود پس باید حواسشو جمع میکرد و بهترین خودشو میزاشت!
اون بهترین بود بهترین میموند و بهترین خواهند موند...

امیدوارم خوب باشه....


خوب بود.

تایید شد!

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۳/۲۶ ۱۸:۲۱:۰۹

MB.joseph


پاسخ به: بازی با كلمات
پیام زده شده در: ۱۴:۴۶:۰۳ شنبه ۲۶ خرداد ۱۴۰۳

آلفرد بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۵:۰۱ جمعه ۲۵ خرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۱۶:۳۰:۵۷ پنجشنبه ۲۶ مهر ۱۴۰۳
از محفل طردشدگان خاندان بلک
گروه:
مـاگـل
پیام: 14
آفلاین
پرنده ای سرخ پیراهن ارغوانی آسمان را شکافت و دیدگان گلرت نوجوان را به خود جلب کرد.گویی ناخودآگاهش طلسم شده بود.چوبدستی اش را به سینه فشرد و ناگزیر گوی آتشین را دنبال کرد.
از بوته های سبز رنگ کلزا می گذشت و به خار هایی که به زانوانش خنجر می زدند بی اعتنایی می کرد.
به یک دم،پرنده ی سرخ روی شانه ی پسرکی ظاهرا همسن و سال او جا خوش کرد.
سایه ی پسرک جلوتر می آمد و یک باره گفت:
ـ یار جدید پیدا کردی فاوکس؟این...چوبدستیه؟چرا در هاگوارتز ندیدمت؟
گلرت چیزی نگفت و یک قدم به عقب گذاشت.چشم سفیدش همچون گالیون هایی که از خاله باتیلدایش برای رفتن به کلاس جادوی سیاه دزدیده بود زیر خورشید فروزان ماه جولای درخشید.
پسرک دستی در گیسوان زنجبیلی اش می برد و ادامه می دهد:
ـچه ظاهر خاصی؛بگذریم...آلبوس هستم،آلبوس دامبلدور.
صحنه تاریک می شود و خاطرات چون قطاری که بر نخواهد گشت ذهن گریندلوالد را تصاحب می کند و دور سرش می چرخد تا اینکه مکان تغییر می یابد او خود نوجوان را روبروی دامبلدور می یابد ؛دست هایشان در هم قفل شده.
ـو در این صورت...ما تا ابد به هم پیوند خواهیم خورد.
+خون ما در هم می تند،در شریان هایمان جاری می شود،حتی اگر تو با قطار مدرسه ات به ارتفاعات اسکاتلند بروی و من در در مجارستان باشم.
ـو همه ی این ها،برای خیر بزرگتر است.
+برای خیر بزرگتر.
گردنبند یکسانی از گردن هر دوی آنان به پرواز در می آید و رگه ای درخشان از دست هایشان ریشه می گیرد.
پیمانی ابدی،پیوندی خونی و قولی همیشگی فقط برای خیر بزرگتر.
درخشش نقره ای دور دستان دو نوجوان چشمان گریندلوالد را کور می کند و سرش را از قدح اندیشه خارج میکند.
پیمان خونی را چنگ می زند و اشک های داغش جاری می شوند و بی صداصورت پیر و استخوانی اش را می بوسند.
گاهی اوقات،حتی شیرینی خیر بزرگتر هم حریف قلب و روح انسان نمی شود...


جالب بود.

تایید شد!

مرحله بعد: گروهبندی



ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۳/۲۶ ۱۵:۰۹:۵۰

Just because of the greater good


پاسخ به: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۲:۵۰:۰۸ شنبه ۲۶ خرداد ۱۴۰۳

هرماینی گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۰:۳۷ شنبه ۲۶ خرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۱۷:۴۹:۲۱ پنجشنبه ۲۸ تیر ۱۴۰۳
از نمره هام براتون گفتم!؟
گروه:
مـاگـل
پیام: 16
آفلاین
آن شب، *آسمان* تاریک* بود. دقیقا به تاریکی موهایش که رنگی پرکلاغی داشت. آن‌شب موهایش را بافته بود و برخلاف مادر و پدرش که خواب بودند، تلوزیون تماشا می‌کرد. عادتش بود! هرشب، برنامه‌ی آشپزی با جودی رو تماشا می‌کرد. البته، چیزی که بیشتر دوست داشت، مستند گابلین ها بود. او یک دختر معمولی نبود!.. آلیس عشق ماجراجویی های ترسناک و تحقیق راجب گابلین‌ها بود. اما...آن‌شب آلیس نتوانست برنامه‌ی تلوزیونی تماشا کند. آن‌شب فرق داشت....آن‌شب زیادی عجیب بود... رعد و برق هایی با صداهایی خوفناک و برگ های *سبز* درختان استوار که در تاریکی نسیم شب تکان می‌خوردند. یک مرتبه، آلیس، پشت پنجره چیزی دید، بله، یک *پرنده*...یک جغد! در جایی که آنها زندگی می‌کردند، جغد وجود داشت؟ عجیب بود.



*گردنبند*ش را لمس کرد. جغد، دقیقا شبیه جغدی بود که روی گردنبندش حک شده بود و مشغول آوردن نامه‌ی *هاگوارتز* بود. نکند...نکند حقیقت داشت؟ در را باز کرد. جغد را دید که پرواز می‌کند و بر فراز *آسمان* در *تاریکی* شب، کوچک و کوچک تر، مانند یک ستاره می‌شود. حتما مقصد او، *هاگوارتز*، مدرسه‌ی جادوگری بود! اما نامه‌ای که حرف H روی آن با رنگ قرمز و فونتی بزرگ، نوشته شده بود هنوز آنجا بود. بازش کرد. بله، کتاب های رولینگ، نویسنده‌ی موردعلاقه‌اش، حقیقت داشتند. آلیس در آستانه‌ی رسیدن به آرزویش بود! در آستانه‌ی خوش‌بختی و کمی هم ماجراجویی! شاید حتی، بیشتر از کمی! کی می‌داند؟ مگر این‌که از قبل کلاس پیشگویی رفته باشی! در نامه توضیحاتی مانند شماره‌ی *قطار*، تعداد *گالیون* های لازم آلیس برای خرید کتاب های معجون سازی، تغییر شکل، دفاع در برابر جادوی سیاه و..، بود. آن‌شب،

آلیس زودتر از همیشه به خواب رفت و خواب های جادویی دید، واقعا جادویی! خواب *چوب‌دستی* عزیزش که با آن مرگ‌خواران را شکست میدهد و با قهرمانانش، ملاقات می‌کند!

:))) تموم شدددد


جالب بود.

تایید شد!

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط ★𝘾𝙝𝙖𝙧𝙡𝙤𝙩𝙩𝙚★ در تاریخ ۱۴۰۳/۳/۲۶ ۱۲:۵۵:۲۱
ویرایش شده توسط ★𝘾𝙝𝙖𝙧𝙡𝙤𝙩𝙩𝙚★ در تاریخ ۱۴۰۳/۳/۲۶ ۱۳:۳۱:۴۴
ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۳/۲۶ ۱۴:۰۶:۴۷

𝙨𝙢𝙞𝙡𝙚! 𝙘𝙖𝙪𝙨𝙚 𝙡𝙞𝙛𝙚 𝙞𝙨 𝙟𝙪𝙨𝙩 𝙖....𝓢𝓽𝓪𝓰𝓮


پاسخ به: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۸:۲۳:۴۱ شنبه ۲۶ خرداد ۱۴۰۳

S.s.s


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۲ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۱
آخرین ورود:
۹:۰۱:۲۵ شنبه ۲۶ خرداد ۱۴۰۳
گروه:
مـاگـل
پیام: 1
آفلاین
بلافاصله با باز کردن چشمام نور چشممو زد؛ از لا به لای پلکم به سختی نور و یه سری چیز سبز میدیدم که با عادت کردن به نور فهمیدم درختن. کمی نگران بودم؛ خاله و شوهر خالم که منو به سرپرستی گرفتن توی ایستگاه قطار منتظرم بودن. خاله بهم گفته بود من و اون تنها کسایی هستیم که تو کل خانوادمون این موهبت رو داریم و این قضیه همونقدر که خوبه قراره اذیت کننده هم باشه چون برای همه موضوع خوشحال کننده ای نیست. برام اهمیتی نداشت همه میگفتن بچه عجیب ‌غریبی هستم و من نه تنها خوشم میومد بلکه بهش افتخارم میکردم، چون اون بهم افتخار میکرد. به اسمون و ابر هایی که جلوی خورشید رو گرفته بودن نگاه کردم و سعی کردم ازشون شکل بسازم تا یکم ذهنم آروم بشه؛ یه گربه، یه ستاره، یهپرندهو اممم... اوه داشت یادم میرفت باید قبل رسیدن تصمیم رو بگیرم؛ خودم فکر میکردم بهتره یه جغد انتخاب کنم اما خاله میگفت خودش گربه رو انتخاب کرده بود و به نظرش بهترین انتخاب بوده. تنها چیزی که مطمئنم اینه که قطعا موش انتخابم نیست.
امیدی به انتخاب های خودم نداشتم امیدوارم حداقل چوب دستی خوبی منو انتخاب کنه.
بلاخره رسیدم و تلاش زیادی برای پیدا کردنشون نیاز نبود، تشخیص موهای قرمز شوهر خالم توی جمعیت اصلا کار سختی نیست.
بعد از کلی چلونده شدن و سوال و جواب از بغل خاله دراومدم. نوبت قسمت سختش بود که خیلی استرس داشتم براش. خاله و شوهرش برای اینکه مثلا از استرسم کم کنن زودتر رفتن که اصلا ایده خوبی نبود…
دستم رو روی گردنبند یادگاری مادرم گذاشتم و چشمم بستم. هنوز توی تاریکی پشت پلکم انعکاس سنگ آبیش میدیدم و سردیش رو توی دستم حس میکردم؛ ابی بهم ارامش میداد. چشمام باز کردم دستم روی چرخ دستیم فشار دادم و دوباره چشمام بستم و دوییدم. هیچ برخوردی نبود!. یه چشمم باز کردم و خاله با لبخند شیرینی ازم استقبال کرد و آروم لب زد:« بهت افتخار میکنم هالی.»لبخند زدم. از ته دل و واقعی. شاید زندگی سخت بود و این اواخر اصلا باهام راه نیومده بود ولی هنوزم خوشبختی رو حس میکردم. عمو( شوهر خالش) جلو اومد و یک مشت سکه که تا جایی که یادم بود بهش میگفتن گالیون توی جیبم گذاشت و گفت «سفر سلامت بچه» اینم زبون محبت اون بودش که کاملا راضی بودم ازش. به قطار نگاه کردم، خاله گفته بود هاگوارتز خونه ماست. نفس عمیقی کشیدم و زمزمه کردم٫ منو ببر به خونه.:)


خوب بود!

تایید شد!

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۳/۲۶ ۱۱:۴۸:۱۷


پاسخ به: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۵:۵۱:۰۹ جمعه ۲۵ خرداد ۱۴۰۳

آلانیس شپلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۵:۱۷ جمعه ۲۵ خرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۱۴:۵۷:۱۲ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۴۰۳
گروه:
مـاگـل
پیام: 4
آفلاین
خورشید در کرانه آسمان در حال غروب بود. سرخ و سوزان، در حال محو شدن در خط افق، طوری که انگار داشت آخرین وداعش را با زمین و پرندگان می گفت.
دراکو در حالی که از پنجره قطار با بی حوصلگی به بیرون نگاه می کرد چوبدستی اش را در دستش فشرد. احساس می کرد قلبش از خشم دارد می سوزد اما در عین حال هم، احساس نوعی پوچی و نا امیدی داشت. درست مثل خورشیدی که روبه رویش بود، انگار قلبش داشت همزمان می سوخت و محو می شد.

اون پاتر احمق!!...این دفعه دیگه بهت نشون میدم کی واقعا بهتره!...به من مسئولیتی سپرده شده که باید انجامش بدم!!...من خوانواده ام رو نا امید نمی کنم، من حتما انجامش میدم...این بار حتما...میکشمش...آلبوس دامبلدور!!

"هی دراکو داری چی کار میکنی؟...چرا انقدر توی فکری؟"

صدای پانسی پارکینسون ناگهان رشته افکارش را به هم زد.

"یکم شیرینی میخوای؟...هم شکلات قورباغه ای دارم هم لوبیا های برتی باتز...کدومو دوست داری؟"
اه...دوباره این پارکینسون احمق!!

"چی ازم میخوای پارکینسون؟"

پانسی که کمی از پاسخ دراکو جا خورده بود، با لحنی زیرکانه گفت:" چی؟...خب من...منظورم اینه که...ما الان دیگه سال ششم هاگوارتزیم و...خب میدونی...اگه ذهنت مشغوله میتونی هر وقت خواستی با من حرف بزنی...چون منم بالاخره شکلاتایی که گالیون گالیون خرجشون کردم رو به هر کسی نمیدم...ما...بهم نزدیکیم درسته؟"

دراکو ناگهان از جایش بلند شد و شال سبز رنگ اسلیتیرین را دور گردنش گره زد.
"من حالم ازت بهم میخوره پارکینسون...دیگه نزدیک من نیا!"
سپس با قدم هایی سریع از کوپه قطار خارج شد.

دختره احمق...فکر می کنه همه مثل خودش بیکارن...من...وظیفه ای دارم...کی حوصله این مسخره بازی ها رو داره؟...من یک اصیل زاده واقعی ام!



قشنگ بود!

تایید شد!

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۳/۲۵ ۱۸:۰۸:۰۶







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.