پرنده ای سرخ پیراهن ارغوانی
آسمان را شکافت و دیدگان گلرت نوجوان را به خود جلب کرد.گویی ناخودآگاهش طلسم شده بود.
چوبدستی اش را به سینه فشرد و ناگزیر گوی آتشین را دنبال کرد.
از بوته های
سبز رنگ کلزا می گذشت و به خار هایی که به زانوانش خنجر می زدند بی اعتنایی می کرد.
به یک دم،پرنده ی سرخ روی شانه ی پسرکی ظاهرا همسن و سال او جا خوش کرد.
سایه ی پسرک جلوتر می آمد و یک باره گفت:
ـ یار جدید پیدا کردی فاوکس؟این...چوبدستیه؟چرا در
هاگوارتز ندیدمت؟
گلرت چیزی نگفت و یک قدم به عقب گذاشت.چشم سفیدش همچون
گالیون هایی که از خاله باتیلدایش برای رفتن به کلاس جادوی سیاه دزدیده بود زیر خورشید فروزان ماه جولای درخشید.
پسرک دستی در گیسوان زنجبیلی اش می برد و ادامه می دهد:
ـچه ظاهر خاصی؛بگذریم...آلبوس هستم،آلبوس دامبلدور.
صحنه
تاریک می شود و خاطرات چون قطاری که بر نخواهد گشت ذهن گریندلوالد را تصاحب می کند و دور سرش می چرخد تا اینکه مکان تغییر می یابد او خود نوجوان را روبروی دامبلدور می یابد ؛دست هایشان در هم قفل شده.
ـو در این صورت...ما تا ابد به هم پیوند خواهیم خورد.
+خون ما در هم می تند،در شریان هایمان جاری می شود،حتی اگر تو با
قطار مدرسه ات به ارتفاعات اسکاتلند بروی و من در در مجارستان باشم.
ـو همه ی این ها،برای خیر بزرگتر است.
+برای خیر بزرگتر.
گردنبند یکسانی از گردن هر دوی آنان به پرواز در می آید و رگه ای درخشان از دست هایشان ریشه می گیرد.
پیمانی ابدی،پیوندی خونی و قولی همیشگی فقط برای خیر بزرگتر.
درخشش نقره ای دور دستان دو نوجوان چشمان گریندلوالد را کور می کند و سرش را از قدح اندیشه خارج میکند.
پیمان خونی را چنگ می زند و اشک های داغش جاری می شوند و بی صداصورت پیر و استخوانی اش را می بوسند.
گاهی اوقات،حتی
شیرینی خیر بزرگتر هم حریف قلب و روح انسان نمی شود...
جالب بود.
تایید شد!
مرحله بعد: گروهبندی