هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مسابقات لیگالیون کوییدیچ را قدم به قدم با تحلیل و گزارشگری حرفه‌ای دنبال کنید و جویای نتایج و عملکرد تیم‌ها در هر بازی شوید. فراموش نکنید که تمام اعضای جامعه جادویی می‌توانند برای هواداری و تشویق دو تیم مورد علاقه‌شان اقدام کنند. (آرشیو تحلیل کوییدیچ)

گنگستران کوییدیچ

نیازمندی‌های شهروندان


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: مغازه‌ی ویزلی‌ها!
پیام زده شده در: ۱۷:۰۳ سه شنبه ۱۳ آذر ۱۴۰۳

مدیر هاگوارتز

سالازار اسلیترین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۴ سه شنبه ۸ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
دیروز ۲۲:۰۸:۱۰
از هاگوارتز
گروه:
جـادوگـر
هیئت مدیره
مدیر هاگوارتز
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 486
آفلاین
پایان تور سوم سالازار اسلیترین در کوچه دیاگون

توجه: موضوع این تاپیک بسته نشده است و شما همچنان می‌توانید پس از اتمام تور، داستان را ادامه داده و به پایان برسانید.


خلاصه :

ماگل‌ها به کوچه دیاگون حمله کرده‌اند و در این میان، گروهی از جادوگران شامل لرد ولدمورت، سیریوس بلک، دامبلدور، تام ریدل و دیگران به مغازه ویزلی‌ها پناه برده‌اند. این جادوگران که در تلاش برای یافتن راهی برای مذاکره با ماگل‌ها هستند، ناگهان با ورود تانک‌های ماگل‌ها به مغازه مواجه می‌شوند. در این وضعیت بحرانی، آن‌ها مجبور می‌شوند از تونلی تاریک که در انتهای مغازه ایجاد شده، فرار کنند.

اما این تونل تنها یک مسیر فرار نیست؛ بلکه پر از خطرات ناشناخته‌ای است که در انتظار جادوگران است. هر پستی به توصیف یکی از این خطرات و واکنش جادوگران به آن می‌پردازد. شما می‌توانید در هر زمان که مایل هستید، شخصیت خود را نیز وارد این جمع کنید و بخشی از ماجرا را رقم بزنید.


-----
تونل تاریک و پر پیچ و خم با صدای قدم‌های آهسته جادوگران پر شده بود. سکوت سنگین اطراف به همراه سایه‌هایی که از دیوارهای نمناک تونل بالا می‌رفتند، حس ترس و نگرانی را در میان جمعیت افزایش داده بود. ولدمورت که همیشه خود را شجاع‌ترین فرد گروه می‌دانست، جلوتر از همه حرکت می‌کرد. اما ناگهان صدایی بم و غرشی از اعماق تونل شنیده شد که همه را به وحشت انداخت. دامبلدور که کمی عقب‌تر از ولدمورت حرکت می‌کرد، چوبدستی‌اش را محکم‌تر گرفت و پرسید:
- این چی بود؟

ولدمورت با نگاهی سرد به سمت دامبلدور برگشت و گفت:
- برو جلو ببین چیه به نظرم.

در همین لحظه، از میان سایه‌های تاریک، شیر بزرگی با یال‌های طلایی و چشمانی درخشان ظاهر شد. غرشی دیگر از گلوی شیر بلند شد و همه برای لحظه‌ای بی‌حرکت ایستادند. ولدمورت که سعی می‌کرد خونسردی خود را حفظ کند، به دامبلدور نگاهی انداخت و با لحنی طعنه‌آمیز گفت:
- دامبلدور، تو که گریفندوری هستی، برو باهاش صحبت کن. شیر که سمبل گریفندوره!

دامبلدور، با اخمی خفیف و صدایی آرام پاسخ داد:
- من شیر زبان نیستم که!

این جمله باعث شد ولدمورت به شکلی غیرمنتظره بخندد. خنده‌اش طنین‌انداز تونل شد و حتی برای لحظه‌ای ترس دیگران را کنار زد. او با حالتی تمسخرآمیز گفت:
- پس این گودریکتون چرا شیر رو براتون انتخاب کرده اگر نمیتونین باهاش مکالمه کنین.

دامبلدور که از این حرف ولدمورت ناراحت شده بود، چیزی نگفت و فقط چشمانش را تنگ کرد. اما قبل از اینکه بحث ادامه پیدا کند، شیر دوباره غرشی کرد و این بار به سمت ولدمورت نزدیک‌تر شد. همه انتظار داشتند ولدمورت از چوبدستی‌اش استفاده کند یا به مبارزه بپردازد، اما چیزی غیرمنتظره رخ داد. شیر، که حالا کاملاً نزدیک شده بود، به جای حمله، روی زمین دراز کشید و شروع به غرغر کردن کرد. ولدمورت با نگاهی متعجب به شیر نگاه کرد و بعد از چند ثانیه متوجه شد که این صدا، چیزی شبیه به خرخر گربه است. شیر بزرگ، مثل یک گربه خانگی، خود را به پای ولدمورت مالید و حتی دمش را تکان داد. دامبلدور با چهره‌ای که نمی‌توانست تعجبش را پنهان کند، گفت:
- این... این شیر اهلیه؟

ولدمورت که حالا لبخندی مغرورانه بر لب داشت، با لحنی فاتحانه گفت:
- معلومه که اهلیه! این شیر هوش بالایی داره و می‌دونه باید به کی احترام بذاره.

او به آرامی دستش را دراز کرد و یال شیر را نوازش کرد. شیر با خوشحالی بیشتری خرخر کرد و حتی شروع به لیسیدن ردای سیاه ولدمورت کرد. بقیه جادوگران که هنوز بین ترس و خنده گیر کرده بودند، نمی‌توانستند باور کنند که این صحنه واقعی است. اما دامبلدور همچنان با لبخندی ملایم به ولدمورت نگاه می‌کرد و به خود می‌گفت:
- شاید تو نواده گودریک و سالازار با همی، شاید این دو نفر کمی نزدیک تر از دو تا "دوست" بودن فقط!

شیر که حالا به‌طور کامل تحت فرمان ولدمورت به نظر می‌رسید، پشت سر او به حرکت درآمد و گروه جادوگران به راهشان ادامه دادند.





پاسخ به: مغازه‌ی ویزلی‌ها!
پیام زده شده در: ۱:۳۱ دوشنبه ۱۲ آذر ۱۴۰۳

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۰:۳۹ دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۹:۱۴ سه شنبه ۲۰ آذر ۱۴۰۳
از تاریکی خوشمون میاد...
گروه:
مشاور دیوان جادوگران
اسلیترین
جادوآموخته هاگوارتز
شـاغـل
مرگخوار
جـادوگـر
پیام: 59
آفلاین
"به هواداری تیم بزرگ و بی مانند و خفن و اصیل و همه چی تموم پیامبران مرگ"


جادوگران مثل تیکه اخر رانی که به قوطی چسبیده و جدا نمیشود، بهم چسبیده بودند و با بیچارگی تمام در تاریکی جلو میرفتند. ناگهان مرگخواری که برعکس بود از میان پاهای ملت داد زد:
- عه ! یه نوری دارم می بینم!

دامبلدور که شانه راستش زیر چانه لرد فشرده شده بود، لبخند زد و گفت:
- خب دیگه تموم شد باباجان! مردیم و داریم میریم بهشت!

لرد ویشگونی از پهلویی که فکر میکرد مال دامبلدور است گرفت و صدای جیغ مرگخواری بلند شد.
- ما نمیخواهیم برویم بهشت! ما از تاریکی هستیم و به تاریکی میرویم!

اما دامبلدور بدون توجه به اعتراض لرد، با سرخوشی گفت:
- رفتیم بهشت میبرمت توی رود شیر نارگیل حمومت میکنم تام! روحت از تاریکی پاک میشه باباجان!....حالا همه با هم بخونین!.... از اون بالا داره میاد یه دسته حوری! همشون کاکل به سر، گوگولی مگولی!

سیرویس گفت:
- یعنی چی کاکل به سر؟ من حوری کراتین کرده ی داف طور میخوام! پوسیدم تو اون محفل!

کسی پرسید:
- آپشن داره مگه حوری؟ میتونیم هرچی بخواییم سفارش بدیم؟
- میشه من مار سفارش بدم؟

لرد با عصبانیت گفت:
- کی گفت مار؟ ما که میدانیم به دخترمان نجینی چشم دارین! ...کی گفت مار؟

همه ساکت شدند و مرگخوار برعکس دوباره گفت:
- ام...ببخشید....ارباب... من که اعتقاد به ناموس دارم و دخترتون آبجی ماست... ولی با اجازه تون باید بگم فکر نمیکنم به بهشت بریم... اخه یه آدمی معلومه... فکر کنم این یه نور چوبدستیه!

آنهایی که صورتهایشان به اعضا و جوارح بقیه فشرده نشده بود به ادامه تونل نگاه کردند. وارونه راست میگفت. یک فرد قوز کرده در گوشه تونل ایستاده بود و چوبدستی اش به اطراف نور میپاشید.

لرد چشمهایش را ریز کرد و گفت:
- چرا قیافه این فرد برایمان آشناست... این کیه؟

مرگخواری که گونه اش روی دیواره تونل فشرده شده و به صورت نیمه داشت جلو می آمد گفت:
- یا غلامرضا!... لرد رو بگیرید!

مرگخوار دیگری از ناکجا آباد کمر لرد را گرفت و گفت:
- ارباب آروم باشین!...خون کثیفتون رو تمییز نکنین! ارزش نداره!

مرگخوار سوم دست لرد را گاز گرفت.
- لختی خه طو بخسس هست در انتفام لیست!

لرد که شوکه شده بود گفت:
- به کمر مبارک ما دست نزنین!... آقا چی میگی؟ دست ما رو تف کن! چتونه؟

مرگخوار مذکور دست لرد را لحظه ایی تف کرد و گفت:
- عرض کردم لذتی که در بخشش هست در انتقام نیست!
بعد دوباره دست لرد را گاز گرفت.

- آقا ول کن!...چخه! چخه!... کدوم انتقام؟ چی میگین؟

گابریل که اصلا در باغ نبود با هیجان داد زد:
- عه ارباب! داور بازی کوییدیچتون!

معلوم نبود چون لرد ایستاد، بقیه جادوگران هم ایستادند یا از فرط تعجب ترمز دستی توده به صورت کلی کشیده شد اما در نتیجه هر کدام از اینها بود، همه چند قدم مانده به داور ایستادند. داور انگار اصلا متوجه جادوگران نشده بود و درگیر دفترچه ایی بود که در دستش بود و داشت با نور چوبدستی اش آن را میخواند.

لرد سعی کرد که خودش را آزاد کند.
- آی نفس کش!... آقا! داور!...بذار از اینجا بیام بیرون!... میام اون امتیازات کوییدیچ رو عملی روت اجرا میکنم!
- بابا بیخیال شو تام! حالا یه بازی بوده...
- یه بازی؟ یه بازی بوده؟... ما تریاکی شدیم! کافی نبود؟... ما را ول کنین! میخواهیم با این داور هورکراکس جدید بسازیم !

اعضای جامعه جادوگری با چنگ و دندان و قاشق و چنگال و ریش، لرد را نگه داشته بودند و نمیگذاشتند از گروه جدا شود. در همین حال داور مورد تهدید اصلا وجود فریادها و دست و پا زدن جادوگران به جیبش هم نبود و با بیخیالی تمام داشت دفترچه اش را میخواند.

- بابا جان میخوای یکم استرس داشته باشی؟ میشه در این سوژه لوس نباشی؟ میشه یکم فرار کنی؟
ولی داور حتی سرش را هم بالا نیاورد.
-لوپین بابا جان بیا اینو بخور شاید به خودش اومد!

- این همینجوری به ما توجه نکرد! اصلا رول قشنگ ما را خواندی؟ یا همینجوری سرت در دفترچه بوده؟ بیام برات اینجا شکلک بذارم حداقل زنده به نظر بیای؟

ناگهان در همان حال قوز کرده و دفترچه به دست شروع به جلو رفتن در تونل کرد و در افق تونل محو شد. جادوگران که شنلهایشان ریخته بود به دور شدن داور نگاه کردند و دوباره در تاریکی فرو رفتند.

لرد که از بند بقیه آزاد شده بود با غرور گفت:
- نه واقعا ارزش گشتن نداشت...


THERE IS NO GOOD OR EVIL.THERE IS ONLY POWER, AND THOSE TOO WEAK TO SEEK IT


پاسخ به: مغازه‌ی ویزلی‌ها!
پیام زده شده در: ۱۳:۰۸:۱۲ جمعه ۹ آذر ۱۴۰۳

ریونکلاو، محفل ققنوس، مرگخواران

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۰:۰۲ پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
دیروز ۲۰:۰۱:۴۳
از اعماق خیالات 🦄🌈
گروه:
هیئت مدیره
جـادوگـر
مرگخوار
محفل ققنوس
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
ریونکلاو
مدیر دیوان جادوگران
پیام: 501
آفلاین
نکته در اینه که توی تونل فقط یک چیز در انتظارشون نیست و چیزهای زیادی می‌تونه وجود داشته باشه که از غافلگیر کردنشون لذت ببره. در قدم اول، اولین چیزی که در انتظارشون بود چیزی نبود جز... تاریکی!

- هیچ‌کس قصد نداره لوموسی چیزی بزنه تا چشمان مبارکمون جلومونو ببینه؟
- تام. روشنایی باید در قلبت باشه نه در پیش روت.

لرد با شنیدن این حرف، سعی می‌کنه با دامبلدور حفظ فاصله کنه و اونو جلوتر از خودش برونه.
- تو که قلبت روشنه برو جلو ببینیم چی کار می‌کنی!

ولی فضا به قدری تنگ بود که لرد موفق به جلو روندن دامبلدور نمی‌شه و برعکس باعث می‌شه بیشتر به هم فشرده بشن. لرد با ناامیدی به یارانش رو میاره.
- یاران ما، یکی یه لوموس بزنه چوبدستیشو دست به دست بده جلو برسه به دست ما!

مرگخواران که وضعیتی مشابه با لرد داشتن، شروع به رو کردن عللی می‌کنن که تا الان مانع اجرای این طلسم ساده شده بود. البته این که دوست نداشتن تو این موقعیت از چوبدستیشون جدا بشن هم خودش یه علت محسوب می‌شد.

- ارباب من دستم تو جیب یکی گیر کرده نمی‌تونم!
- منم جای لازم برای در آوردن چوبدستیمو ندارم.
- ارباب من کلا سر و تهم. لوموس بگم سومول از آب در میاد.

هیچ‌کس نمی‌دونست مرگخوار نابغه‌ای که جمله آخرو به زبون آورده بود کی بود و اصن چطوری سر و ته بود، ولی تاریکی هم‌چنان معضلی حل نشده بود که حرکت رو به جلو رو دشوار می‌کرد. محفلی‌ها هم یا شرایط مشابهی داشتن یا چون قلبشون روشن بود تحت تاثیر دیالوگ دامبلدور، حاضر به انجام لوموس نبودن.

بنابراین جمعیت بازمانده در مغازه ویزلی‌ها، حالا در تاریکی و در حالی که به سختی فضای لازم برای راحت حرکت کردن رو داشتن، در هم چپیده آروم آروم جلو می‌رن تا این که بالاخره یکی موفق می‌شه و فریاد لوموسی به هوا بلند می‌شه که به دنبالش فضای اطرافشون بالاخره روشن می‌شه.

حالا که روشنایی اومده بود، می‌بینن که در اعماق تونل، چیزی در انتظارشون بود. چه چیزی؟ هیچ‌کس نمی‌دونست جز نویسنده پستای بعدی!


ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۹/۹ ۱۴:۵۰:۱۶

🦅 Only Raven 🦅


پاسخ به: مغازه‌ی ویزلی‌ها!
پیام زده شده در: ۲۰:۱۱:۵۰ چهارشنبه ۷ آذر ۱۴۰۳

مدیر هاگوارتز

سالازار اسلیترین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۴ سه شنبه ۸ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
دیروز ۲۲:۰۸:۱۰
از هاگوارتز
گروه:
جـادوگـر
هیئت مدیره
مدیر هاگوارتز
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 486
آفلاین
طرفداری از تیم پیامبران مرگ



دامبلدور در حالی که به سمت تونل حرکت می‌کرد، ناگهان ایستاد. صدای قدم‌هایش قطع شد و برای لحظه‌ای همه به او خیره شدند. با یک دست ریش‌های سوخته‌اش را نوازش کرد و سپس به‌آرامی برگشت و به لرد ولدمورت زل زد. دامبلدور تازه متوجه شده بود که یکی از مرگخوارهای ولدمورت نیست و دلیلی ندارد که به دستورات او گوش کند.
- وایسا ببینم، چرا باید من اول برم؟ چرا خودت نمی‌ری؟

لرد که برای لحظه‌ای جا خورده بود، چشمانش را باریک کرد و با لحن سرد و تحقیرآمیزی گفت:
- چون من لرد ولدمورتم، و من کسی نیستم که بخوام اولین نفر تو یه تونل ناشناخته قدم بذارم. تو باید بری.

دامبلدور با اخم گفت:
- خب، منم دامبلدورم. شاید اگه تو اون تونل تله‌ای باشه، بهتره تو به‌عنوان اولین نفر بری و اون رو خنثی کنی.

لرد با صدای بلندی گفت:
- نه، تو اول باید بری. چون تو ریش داری و می‌تونی گرد و خاک رو از سر راه پاک کنی.

این بحث همین‌طور ادامه داشت و هیچ‌کدام حاضر نبودند کوتاه بیایند. سیریوس که از گوشه‌ای این صحنه را تماشا می‌کرد، دستش را روی پیشانی گذاشت و با صدای خسته‌ای گفت:
- دوپامین من بالاست ولی منم از این مکالمه شما دو نفر خسته شدم. بیایین یه جور دیگه مشخص کنیم کی اول بره.

گابریل که از پیشنهاد سیریوس خوشش آمده بود، با هیجان پرید وسط و سریع گفت:
- عالیه! "شنل نامرئی‌کننده، سنگ مرگ، ابرچوبدستی" (بر وزن سنگ کاغذ قیچی ولی مدل هری پاتریش ) بازی کنیم. کسی که ببازه، اول می‌ره.

لرد و دامبلدور با نگاهی مشکوک به هم خیره شدند، اما در نهایت هر دو موافقت کردند. همه جمع شدند و شروع به بازی کردند.

- شنل!
- سنگ!
- چوبدستی!

اما پیش از اینکه نتیجه‌ای مشخص شود (و قبل اینکه نویسنده مجبور به اختراع قوانین پیچیده این بازی بشه )، صدای وحشتناک انفجاری از بیرون شنیده شد و مغازه ویزلی‌ها به لرزه درآمد. یک موشک به جلوی مغازه برخورد کرده بود و دود و خاک تمام فضای داخل را پر کرده بود. همزمان صدای غرش تانک‌هایی که به سمت ورودی مغازه حرکت می‌کردند، باعث شد همه نگاه‌هایشان را به سمت درب مغازه بیاندازند.

ریموس با فریاد گفت:
- تانک‌ها دارن می‌آن تو! همه‌مون باید همین الان وارد تونل بشیم!

جادوگران، در حالی که به شدت هول شده بودند، به سمت تونل دویدند. دامبلدور و ولدمورت که هنوز درگیر بحث بودند، این بار در دهانه‌ی تونل گیر کردند.
- گفتم اول ما میریم!
- هرگز! من ریش دارم، اول من میرم.

سیریوس و تام هر دو به دامبلدور و ولدمورت تنه زدند و از کنارشان رد شدند. تام با عصبانیت گفت:
- اگه همین الان نرید، ما همه‌مون اینجا گیر می‌افتیم!

در نهایت، همه به‌صورت فشرده و درهم درون تونل قرار گرفتند. فضای داخل تونل تاریک و تنگ بود و همه به سختی نفس می‌کشیدند. دامبلدور که هنوز از ولدمورت فاصله کمی داشت، با لحن مهربونی گفت:
- خب، امیدوارم از این همه نزدیکی لذت ببری، لرد.

همگی در سکوت به حرکت ادامه دادند. صدای برخورد تانک‌ها و انفجارها در پشت سرشان دورتر و دورتر می‌شد، اما در اعماق تونل، چیزی در انتظارشان بود. چه چیزی؟ هیچ‌کس نمی‌دانست جز نویسنده پست‌های بعدی!


ویرایش شده توسط سالازار اسلیترین در تاریخ ۱۴۰۳/۹/۷ ۲۱:۱۶:۴۷



پاسخ به: مغازه‌ی ویزلی‌ها!
پیام زده شده در: ۱۹:۲۲:۵۸ دوشنبه ۵ آذر ۱۴۰۳

ریونکلاو، محفل ققنوس، مرگخواران

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۰:۰۲ پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
دیروز ۲۰:۰۱:۴۳
از اعماق خیالات 🦄🌈
گروه:
هیئت مدیره
جـادوگـر
مرگخوار
محفل ققنوس
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
ریونکلاو
مدیر دیوان جادوگران
پیام: 501
آفلاین
هوادار تیم برتوانا


لرد با دیدن این که هر وسیله‌ای برمی‌داشت تهش یه جور شوخی از آب در میومد و خودشم اصلا از شوخی خوشش نمیومد، ناگهان تمام چیزایی که جمع کرده بود رو جلوی چشمای بقیه پرت می‌کنه رو زمین.
- نخواستیم! ما خودمان برای خودمان کافی هستیم.

لرد اینو می‌گه و به سمت دامبلدور برمی‌گرده.
- هی پیری، یکی از یارانت رو بفرست جلو خطرات رو به جون بخره تا ما با امنیت در تونل قدم بذاریم.

دامبلدور به هر حال دامبلدور بود و هوش سرشارش زبانزد خاص و عام. برای همین برخلاف انتظار همگان که انتظار داشتن با مخالفتش مواجه بشن، شاهد همراهیش می‌شن.
- درست می‌گی تام. بذار ببینم کی اول بره بهتره...

دامبلدور نگاهشو روی تک‌تک حضار می‌چرخونه تا این که روی ریموس متوقف می‌شه و چشمکی بهش می‌زنه. ریموس در جواب چشمکِ دامبلدور لبخندی می‌زنه و آروم جلو میاد تا بعنوان نفر اول وارد تونل بشه. اما وسط راه لرد مانعش می‌شه.
- کجا کجا؟ تو مگه قرار نیست امشب گرگینه بشی؟ می‌خوای زودتر از ماگلا نسل ما جادوگرا رو منقرض کنی؟ تو همین‌جا می‌مونی تا نسل ماگلا رو منقرض کنی!

ریموس وایمیسه اما تسلیم نمی‌شه.
- ولی می‌تونم نسل خطراتی که تو تونل هستن رو هم منقرض کنما! تازه شکلات هم دارم که منبع تغذیه‌ی بسیار خوبیه.
- لازم نکرده!

لرد بعد از گفتن این حرف شکلاتا رو از دست ریموس می‌قاپه، یکراست به سمت تونل حرکت می‌کنه و مطمئن می‌شه که وسط راه دامبلدورو هم با خودش بکشه و ببره دم تونل!
- خودت اول برو. مطمئن شو با ریشات گرد و خاکای سر راهو هم پاک کنی... حتی اگه ریشت رو سوزونده باشیم که بسیار هم خوب کردیم!

لرد جمله آخرو وقتی اضافه می‌کنه که دوباره توجهش به ریش‌های سوخته‌ی دامبلدور جلب می‌شه که در اثر انفجاری که برای باز کردن تونل ایجاد کرده بود رخ داده بود.


🦅 Only Raven 🦅


پاسخ به: مغازه‌ی ویزلی‌ها!
پیام زده شده در: ۱۸:۳۹:۵۳ دوشنبه ۵ آذر ۱۴۰۳

مدیر هاگوارتز

سالازار اسلیترین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۴ سه شنبه ۸ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
دیروز ۲۲:۰۸:۱۰
از هاگوارتز
گروه:
جـادوگـر
هیئت مدیره
مدیر هاگوارتز
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 486
آفلاین
طرفداری از تیم پیامبران مرگ


خلاصه:

پس از حمله ماگل‌ها به کوچه دیاگون و تخریب گسترده اکثر مغازه‌ها، تعدادی از جادوگران به مغازه ویزلی‌ها پناه برده‌اند و در حال بررسی اوضاع هستند. گزینه‌ای که پیش روی آن‌ها قرار دارد این است که احتمالاً ماگل‌ها دچار سوءتفاهم شده‌اند و می‌توان با مذاکره و رویکردی دموکراتیک، این جنگ را بدون خون‌ریزی بیشتر به پایان رساند. با این حال، برخی از جادوگران، از جمله ولدمورت، به شدت مخالف مذاکره هستند و به دنبال انتقام‌جویی می‌باشند.
با این وجود، این گروه از جادوگران باید به هر نحوی از مغازه خارج شوند، چرا که باقی ماندن در آنجا خطر دستگیری یا کشته شدن توسط ارتش ماگل‌ها را در پی دارد و ممکن است مسیر مذاکره را برای همیشه مسدود کند. شرایط با نزدیک شدن به شب ماه کامل پیچیده‌تر می‌شود، چرا که ریموس لوپین نیز در این مغازه حضور دارد و خطر تبدیل شدن او به گرگینه بر فشار موجود می‌افزاید.
در این میان، تام ریدل (پدر) در پشت مغازه تونلی را کشف می‌کند که به دلیل تخریب ناشی از موشک‌های ماگل‌ها به وجود آمده است. این کشف فرصتی برای نجات جادوگران فراهم می‌کند. حال، آن‌ها با سرعت در حال جمع‌آوری وسایل و آماده شدن برای خروج از مغازه و استفاده از این تونل هستند.




-----
هر فردی گوشه‌ای از مغازه را زیر و رو می‌کرد تا کوله‌پشتی‌های پر از وسایل موردنیازشان را پیدا کنند و وارد تونل (وحشت) شوند؛ چرا که هیچ‌کدام نمی‌دانستند میزان خرابی بیرون مغازه چقدر است و ممکن بود کیلومترها خبری از هیچ منبعی نباشد. با این حال، حتی در خود مغازه ویزلی‌ها هم پیدا کردن وسایل ضروری و مفید برای این جادوگران به نظر کار سختی می‌رسید. اولین کسی که صدایش بلند شد، ولدمورت بود:
- یعنی از این خاندان بو‌داده ویزلی‌ها هیچ‌وقت به کسی سودی نمی‌رسه. اینجا فقط فشفشه، معجون عشق و اژدهای فیک هست!
- این چی این شاید مفید باشه؟
- بد نیست. یکی بده الان بخوریم از میزان فشارمون کم بشه.

او به سمت پدرش رفت، دستانش را دراز کرد و به آدامس نزدیک شد. به محض اینکه آدامس را لمس کرد...

وییییژزززز!

- آههههه... روحم ... منظورم اینه که روحت!

لحظه‌ای ایستاد، انگشتانش را تکان داد و با چهره‌ای درهم به آدامس نگاه کرد. بقیه که صدای ناگهانی را شنیده بودند، متعجب به سمت او برگشتند. دامبلدور که نمی‌توانست جلوی خنده‌اش را بگیرد، پرسید:
- چی شد، لرد تاریکی؟ جان پیچ از دست دادی باز؟

ولدمورت با عصبانیت و در حالی که هنوز دستش را می‌مالید، غرید:
- این آشغال‌های ویزلی! اینا وقتشون رو صرف درست کردن همچین چیزای مسخره‌ای می‌کنن؟ فکر می‌کنید این یه شوخی خنده‌داره؟!


ساعت کم‌کم به شب هنگام نزدیک می‌شد و جادوگران باید برای ورود به تونل آماده می‌شدند. سکوت سنگینی بر مغازه حکم‌فرما بود، گویی هرکس در ذهن خود مشغول مرور خطراتی بود که ممکن بود در انتظارشان باشد. با این حال، زمان برای تردید نداشت؛ هر لحظه ماندن در مغازه می‌توانست آن‌ها را به مرز نابودی نزدیک‌تر کند.




پاسخ به: مغازه‌ی ویزلی‌ها!
پیام زده شده در: ۱۷:۴۶:۰۲ دوشنبه ۵ آذر ۱۴۰۳

ریونکلاو، محفل ققنوس، مرگخواران

الستور مون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۹:۵۳ پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
دیروز ۲۰:۳۷:۲۸
از ایستگاه رادیویی
گروه:
مدیر دیوان جادوگران
شـاغـل
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
محفل ققنوس
ریونکلاو
پیام: 262
آفلاین
هواداری تیم برتوانا

در حالی که ملت سکوت کرده‌بودن که و مشغول تفکر بودن و گزینه‌هاشون رو بررسی می‌کردن، صدای ضرباتی با ریتم نه‌چندان منظم از انتهای مغازه که در تاریکی فرو رفته‌بود، ملت رو از فکرشون خارج کرد و در واقع حتی یه تعدادیشون چوبدستی‌هاشون رو محض احتیاط بالا آوردن.

- آروم باشید، نمیخوام بهتون آسیبی برسه که.

و الستور با وجود گابریل که روی کولش خوابیده‌بود و همراهی سایه‌ش، در حالی که عصاش رو با ریتم نامنظمی روی زمین می‌کوبید، از توی سایه‌ها بیرون اومد.

- تو از کِی اونجایی؟!

الستور سوال رو بی‌جواب گذاشت و جلو اومد تا کاملا در نور کم فروغ مغازه نیمه ترکیده قرار بگیره.
- بذارید ببینم تا الان درست فهمیدم؟ الان یعنی انتخابمون اینه که اینجا بمونیم و قطعا توسط یه گرگینه خورده بشیم، یا اینکه بریم تو تونل و شاید زنده بمونیم؟

ملت نیم نگاهی به همدیگه انداختن و سرشون رو به نشانه تایید تکون دادن.

- و... شماها دارید وقت رو تلف میکنید و روی این موضوع فکر میکنید؟ اونم در حالی که صداهای نه چندان دوستانه بیرون داره بهمون نزدیک میشه؟

با گفتن این حرف، ملت متوجه شدن که صدای ماگل‌های عصبانی و انفجارها قطعا درحال نزدیک‌تر شدنه، و البته سایه الستور رو دیدن که سرش رو با تاسف تکون میده، حتی با اینکه خود الستور لبخندش رو ثابت روی صورتش نگه داشته.

به همین ترتیب، ملت کم کم آماده شدن که هرچی به دردشون میخوره رو بردارن و وارد تونل بشن.


Smile my dear, you're never fully dressed without one


پاسخ به: مغازه‌ی ویزلی‌ها!
پیام زده شده در: ۱۷:۰۲:۵۳ دوشنبه ۵ آذر ۱۴۰۳

اسلیترین، مرگخواران

سیگنس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۲:۴۴ جمعه ۹ شهریور ۱۴۰۳
آخرین ورود:
دیروز ۲۳:۴۳:۵۲
از خاستگاه شرارت
گروه:
اسلیترین
مرگخوار
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
شـاغـل
پیام: 121
آفلاین
به هواداری از هاری‌گراس


- آها اینو میگی؟ وقتی یهو بمب انداختن، زمین ریزش کرد و من موندم اون زیر. تا الان داشتم دهانه‌ی تونلو می‌کندم تا دوباره بیام بالا.
- یعنی تونل بن‌بست است؟
- من که چیزی جز خاک و کرم ندیدم.
- چیکار کنیم پس. ای بابا.

امید دوباره از چهره ها محو شد. سیریوس نگاهی به ریموس انداخت و با فکر به ایده‌ی جدیدی که به ذهنش رسیده بود، لبخندی گشاد می‌زند.

- ریموس. چقدر مونده تا ماه کامل؟
- فکر کنم... صبر کن! امشب ماه کامله!
- خب آفرین، به عبارتی اگه تا شب یه راه برای بیرون رفتن پیدا نکنیم همینجا شامِ ریموس می‌شیم.
- چرا خوشحالی پس؟ قراره بمیریم و تو لبخند می‌زنی؟!
- مثبت نگاه کن تام! ما می‌تونیم از این فرصت برای حفر تونلی که تو ازش بیرون اومدی استفاده کنیم و بریم بیرون.
- اگر فکر کرده‌ای ما قرار است تا خودِ شب شما دیوانه ها را تحمل کنیم، کور خوانده‌ای. مرگخوارانم منتظر ما هستند.

سپس با طلسم انفجاری، تونلی که نیمه حفر شده بود رو کاملا منفجر می‌کند. نیمی از وسایل مغازه، و حتی ریش های دامبلدور همراه با انفجار، از بین می‌روند.

- این چه کاری بود کردی؟ اگه مغازه ریزش می‌کرد چی؟
- از دست شما خلاص می‌شدیم.
- خودتم با ما می‌مردی.
- ما هورکراس به اندازه کافی داریم. پدرمان هم طلسم خوش شانسی مادران را دارد، هیچ بلایی سرش نمی‌آید.
- بچه ها... یه دیقه بیاین اینجا رو نگاه کنین.

با جمله‌ی پر از تردیدِ تام، نگاه همه به سمت تونلی که حالا کاملا باز شده و راهی طولانی را نشان می‌داد، چرخید. هیچکس نمی‌دانست تونل به کجا راه دارد، آیا می‌توانند نجات پیدا کنند؟ یا در آخر یکی از غذاهای لذیذِ ریموس خواهند شد؟


ویرایش شده توسط سیگنس بلک در تاریخ ۱۴۰۳/۹/۶ ۹:۵۶:۰۰

Let the game begin


پاسخ به: مغازه‌ی ویزلی‌ها!
پیام زده شده در: ۱۶:۰۴:۳۶ یکشنبه ۴ آذر ۱۴۰۳

هافلپاف، مرگخواران

تام ریدل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۱:۱۳ سه شنبه ۲۸ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
دیروز ۲۳:۴۴:۰۱
از عمارت ریدل ها
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
هافلپاف
مرگخوار
شـاغـل
پیام: 142
آفلاین
هوادار تیم هاری گراس




گلرت دستش را از زیر چانه بر میدارد و با حالتی کاشفانه دست دیگرش را بالا میبرد.
- یافتم!

و سپس با انگشتش به سمت دامبلدور اشاره میکند. لرد که با تردید انگشت گلرت را دنبال کرده بود در چشمان او خیره گشت و گفت:
- خب حال این فسیل به چه درد مان میخورد؟ گفته باشیم ما ترجیح میدهیم به خود کروشیو بزنیم اما از او کمک نخواهیم!
- خب منم که نگفتم کمک بگیریم، اتفاقا منم مخالفم. حرفم اینه چطوره که دامبلدور رو تحویل بدیم بگیم همه چی از اول زیر سر اون بوده، شسته شوی مغزیمون داده، ماهم بیگناهیم؟
- هاهاها موافقم، موافقم! اینگونه با یک تیر دو نشان میزنیم. هم از شر دامبلدور خلاص میشویم هم از محاصره ی ماگل ها در می آییم.
- باباجانیان شما چرا انقدر از من در دل کینه دارید؟ من به نظرتون برای اونا با ارزشم یا حرف ما برای اونا ارزشی داره؟ من میگم همه چی در دنیا با عشق و محبت و دوستی حل میشه. شاید دلیل خشمشون این باشه که ما مادرشون یا خواهرشون رو...

جوزفین که حس خطری کرد سعی کرد جلوی الفاظ احتمالا رکیک دامبلدور را بگیرد.
- عه پروفسور! از شما بعیده. فحش اصلا در شان شما نیست‌.
- باباجان چیزی نگفتم که!؟ میخواستیم بگیم خانواده شون رو تصادفی کشتیم و اونها سر همین کینه دارن و اومدن به ما حمله کنن.
- آها مرلینو شکر یه لحظه قلبم گرفت.
- البته بگویید بلا نسبت خودتان که خون میبینید جیغ میکشید! کشتن و جناب دامبلدور؟
-تام من جیغ نمیکشم، صرفا از جنگ های بیخود و کشتن بیگناهان خوشم نمیاد.
- خب همان است دیگر چه فرقی دارد، تهش که کسی را نمیکشی. پیر مرد بی حاشیه!
- پسرم، پروفسور آروم باشید. با دعوا چیزی حل نمیشه باید اول یه راهی برای رفتن از اینجا پیدا کنیم.

با ورود تام ریدلِ پدر همه با تعجب به او نگاه میکنند چرا که تا لحظاتی قبل او اصلا در مغازه نبود. کمی بعد نگاه همه به سمت حفره عمیقی که پشت سر تام بود افتاد.
- پدر آن چاله که در پشت سرتان است احیانا همان است که ما می اندیشیم؟
- مرلینگاه؟

نگاه لرد غضبناک تر از قبل میشود.
- آخر برای چه ما باید فکر کنیم شما وسط مغازه آن هم در این اوضاع آشوب، مرلینگاه حفر کردید؟
- گفتم شاید از دور شبیهشه.
- پدر ما آنقدر هم از شما فاصله نداریم کلا ۱ متر از ما دور هستید‌. اصلا فراموش کنید فاصله را! آن سوراخ، تونل است؟

ناگهان با شنیدن کلمه تونل برق امیدی در چشم همه روشن شد. یعنی راه فراری از آنجا پیدا کرده بودند‌؟




تصویر کوچک شده




S.O.S


پاسخ به: مغازه‌ی ویزلی‌ها!
پیام زده شده در: ۲۰:۱۳:۰۳ چهارشنبه ۳۰ آبان ۱۴۰۳

ریونکلاو، محفل ققنوس، مرگخواران

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۰:۰۲ پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
دیروز ۲۰:۰۱:۴۳
از اعماق خیالات 🦄🌈
گروه:
هیئت مدیره
جـادوگـر
مرگخوار
محفل ققنوس
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
ریونکلاو
مدیر دیوان جادوگران
پیام: 501
آفلاین
هوادار تیم برتوانا


ریموس با ناباوری به کوین خیره شده بود انگار که در حال تماشای موجودی شگفت‌انگیزه که در باورش نمی‌گنجه. چطور یک کودکِ خردسالِ سه ساله چنین درک بالایی از موقعیت داشت که بتونه بین وزیر سحر و جادو و ارباب تاریکی مداخله کنه و آرامش را حتی شده برای دقایقی به چنین جمع پر تنشی برگردونه؟

البته کوین در جمع مرگخواران زندگی کرده بود و احتمالا صحبت‌های زیادی حول و حوش جنگ شنیده بود. ولی باز هم چنین اقدامی آن‌قدر برای ریموس ناباورانه و در عین حال تحسین‌برانگیز بود که حتی در اون موقعیت دشوار خودش رو ملزم می‌دونست دقایقی برای احترام به کوین سکوت کنه.

سیریوس که بعنوان وزیر سحر و جادو احساس وظیفه می‌کرد، برای سر و سامون دادن این وضعیت به سراغ رفیقش میاد تا ازش کمک بگیره که متوجه نگاه خیره‌اش به کوین می‌شه.
- خارق‌العاده‌س نه؟ تو موقعیت‌هایی که انتظار نداری اتفاقاتی میفته که شاید هرگز تصورش رو هم نمی‌کردی. ما الان دقیقا تو همین موقعیتیم. وسط جنگی که نمی‌دونیم چرا و چطور شروع شده هستیم و کوین به کمکمون میاد. این باعث نمی‌شه نگاهتون به موقعیت امیدوارانه‌تر بشه؟

نگاه‌های تحسین‌برانگیزی که این لحظات را با خیره شدن به کوین سپری کرده بودن، حالا به سمت سیریوس برمی‌گردن.

ریموس دستشو رو شونه‌ی سیریوس می‌ذاره.
- قطعا همین‌طوره. و همون‌طور که کوین گفت، اول باید بدونیم چه خبره! نمی‌تونیم چشم‌بسته جواب جنگ رو با جنگ بدیم. شاید اشتباهی رخ داده؟

ریموس اینو می‌گه، ولی خودش هم از گفته‌ی خودش مطمئن نبود. با این حال اینو می‌دونست که اولین اقدام نباید خشونت‌آمیز باشه. اول باید تلاش می‌کردن راهی برای مذاکره پیدا کنن.

لرد با بدخلقی به گوشه‌ی مغازه می‌ره و روی صندلی‌ای می‌شینه.
- دارین وقتتون رو تلف می‌کنین. این جریان جز با خشونت حل نمی‌شه! ولی مشتاقم بدونم دقیقا با چه کسانی قراره مذاکره کنین؟ چطور می‌خواین به مذاکره دعوتشون کنین؟ اصلا می‌دونین بیرون چه خبره؟

صدای انفجار دیگه‌ای که در نزدیکیشون به هوا بلند می‌شه، باعث می‌شه جمعیت حاضر در مغازه ویزلی‌ها به فکر فرو برن.


🦅 Only Raven 🦅







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.