هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: خانه ی جغد ها
پیام زده شده در: ۱۷:۳۰:۵۷ جمعه ۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
#64

گریفیندور، مرگخواران

الستور مون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۹:۵۳ پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۰:۰۴:۳۳
از ایستگاه رادیویی
گروه:
گردانندگان سایت
کاربران عضو
گریفیندور
ایفای نقش
مرگخوار
پیام: 61
آفلاین
البته که مرلین وقتش رو از سر راه نیاورده بود که بیاد توی دعوای جغدای ورزش‌کار دخالت کنه، بنابراین فقط ابروشو بالا انداخت به خاطر این‌که اسمش رو بالا آوردن و روی ابرا نوشت: "Do not take the name of Merlin in vain".
جغدا که معجزه پیامبر رو دیدن تصمیم گرفتن دست از دعوا بردارن و هدویگ رو که خودشو چسبونده به دیوار و از دیوار می‌خواست که بگیرتش که یه وقت به اون‌همه جغد سیاه ورزش‌کار آسیب نزنه، رها کنن.

مربی باشگاه به فکر فرو رفت. بال عضلانیش رو زد زیر منقارش و با چشمای درشتش که حتی اونا هم پر از عضله بودن، به هدویگ نگاه کرد. هدویگ هم با حالت مبارزه طلبانه‌ای بهش نگاه کرد.
مربی باشگاه چشماشو تنگ شد و عضلات پلک چشماش رو به نمایش گذاشت که باعث شد چشمای هدویگ حتی گردتر بشن و بیشتر بخواد که به چنین فیزیک خفنی برسه.

- برات یک سری چالش تعیین میکنم... تو هم باید سیاه بشی. و فقط در اون صورت میتونی وارد باشگاه بشی.

هدویگ به دیوار اشاره کرد که رهاش کنه و دیوار هم رهاش کرد، پس با هیجان جلو رفت و گفت:
- سیاه بشم؟! یعنی چی؟! خودمو رنگ کنم؟
- اون دیگه به عهده خودته که چیکار میکنی.

هدویگ اصلا نژادپرست نبود، و این درخواست به نظرش به شدت نژادپرستانه بود و به همین دلیل دچار مقداری بحران هویتی شد. البته هدویگ جغد باهوشی بود و می‌دونست چطوری چنین بحرانی رو حل کنه، بنابراین سریع رفت سراغ سبزی فروشی محل، ترازوش رو برداشت، و علاقه‌ش به باشگاه رو گذاشت روی یک کفه، نفرتش از نژادپرستی رو روی اون یکی کفه.
و البته ترازو بدون هیچ زحمتی موفق شد نشون بده که علاقه هدویگ به باشگاه بیشتر از نفرتش از نژادپرستیه و کاملا آماده سیاه شدن و حتی دریافت مجوز کلمه ممنوع "ن" هستش که بالاترین افتخار بین جغدهای سیاهه و گفتنش توسط جغدای سفید، توهین آمیز و بی‌تربیتیه. بنابراین هدویگ به مربی باشگاه که یکی از ابروهای عضلانیش رو بالا انداخته بود و منتظر بود و حتی انتظارش هم عضلانی بود، نگاه کرد و گفت:
- پس من میرم، سیاه میشم و برمیگردم.


Smile my dear, you're never fully dressed without one


پاسخ به: خانه ی جغد ها
پیام زده شده در: ۱۲:۴۰:۲۳ جمعه ۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
#63

ریونکلاو

روونا ریونکلاو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۴ یکشنبه ۲۷ فروردین ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۲۲:۲۹:۳۶ دوشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
از اون جا که زیبا او ابی رنگه
گروه:
ریونکلاو
کاربران عضو
ایفای نقش
پیام: 32
آفلاین
هدویگ شروع کرد به ناسزا گفتن:
_هوهو هوق هوق!(بوق جغدی میشه هوق)
در این فکر بود که اگه غذای مروپ میشد کمتر افسرده می شد حداقل وقتی که مرد بهش میگفتن غذای مامان یا این که برگرده و با ساکورا خودکشی دونفره کنه ولی از شدت عصابانیت برنگشت و خواست وارد باشگاه بشه که این قدر ذهنش درگیر بود با سر خورد به در شیشه ایی باشگاه یه لحظه فکر کرد مرده ولی بدبختانه هنوز زنده بود!
اروم و با کمال دقت وارد شد دید که یه جغد مشکی نشسته رو یه قفس و داره برای یه مشت جغد مکمل غذایی معرفی میکنه .هدویگ جلو رفت و شروع کرد به فحش و ناسزا دادن :
-هوهو! هوهوهو! هوهوق ، هوق هو ؟!
که یعنی "این چه وعضیه ؟ این کاد ته نژاد پرستیه ! از کی تا حالا حق ما سفید ها رو خوردین ! بوق! ماحقمون رو میخوایم!"
جغد مشکی جواب داد:
-هو هو ! هوق هوق ؟ هوهوهو.
که یعنی "کی این و این جا راه داده ؟ بندازینش بیرون!
هدویگ هم جواب داد :
- هوهو! هوق هوق هو ؟ هوهو.
که یعنی "مادر نزاییده که هدوییگ رو بیرون کنه ! شما که همش باد هستین ! ورزشکارشم که بیاد نمیتونه منو بیرون کنه !"
جغد مشکی هم گفت: هوه ! هوهوهو.
که یعنی "که این طوریه ! بچه ها بریزید!"

این وسط یه جنجالی به پا شد که فقط مرلین می تونست جمعش کنه !


سرم را کلاه گذاشتند گفتند کلاه گروهبندی است، گروهم را مشخص کردند و کلاه برداری کردند، دیدند ردایم پاره است به من وصله چسباندند، دیدند کفش ندارم برایم پاپوش دوختند، ریاضیات حالیم نبود پس حسابم را رسیدند، روزگار واقعا جادویی است زیرا هیپوگریفمان تخم نمیگذارد اما شیردالمان هرروز می زاید! آری اینگونه بود که جادوگر شدم.


پاسخ به: خانه ی جغد ها
پیام زده شده در: ۹:۱۶:۵۴ جمعه ۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
#62

ریونکلاو

گیلدروی لاکهارت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۱۱:۳۸ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۳۴:۵۰
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
پیام: 8
آفلاین
خلاصه : هدوینگ پس از رهایی از دست ساکورا به هاگوارتز رفت اما در راه اونجا توسط حیوانات لاکهارت آسیب دید و تا شب توی جنگل های هاگوارتز تنها بود تا اینکه یه دانش آموز بالاخره اون رو دید و به خوابگاه گریفندور بردش و اونجا هری رو دید و پس از درخواست پول از هری استراحت کرد و روز بعد وقتی برای ثبت نام در باشگاه به هاگزمید رفت اما متوجه شد که جغد های سفید ثبت نام نمیشن!
در حالی که هدوینگ خوشحال بود و هو هو کنان داشت پرواز میکرد به سمت برج جغدهای هاگوارتز تا شاید اونجا هری پاتر رو پیدا کنه یکی از هیپوگریف های کلاس مراقبت از موجودات جادویی پروفسور لاکهارت از کنترل خارج شد و با یک پرش بلند در آسمان با هدوینگ برخورد کرد و هدوینگ بیچاره اینبار واقعا داشت سقوط میکرد که ...
پروفسور لاکهارت سریعا با پرواز روی جارویش به او رسید و اورا نجات داد اما هدوینگ بالش شکسته بود و گریه کنان تصویر جغد توی پیام رو به پروفسور نشان داد.
- ای جغد نگران نباش ! من لاکهارت هستم و با اجرای یک ورد ساده هم تو رو درمان و هم به تو چنین اندامی رو میدم!
پروفسور چوبدستیش رو بیرون کشید ولی یکی از دانش آموزان روی پروفسور وردی رو اجرا کرد و لاکهارت رو تبدیل به یک جغد کرد!
هدوینگ بیچاره که الان یک بال شکسته هم داشت هو هو کنان همانجا ماند تا اینکه یکی از دانش آموزان دلسوز شبانه برای گردش و تفریح به بیرون قلعه آمد و هدوینگ رو زیر سایه درختی خسته و نا امید دید.
- ای جغد بیچاره احتمالا صحابت گمت کرده، بیا برایت کمی غذا دارم.
- هو هو
هدوینگ پس از گرفتن جانی تازه همراه آن دانش آموز به خوابگاه گریفندور رفت و آنجا هری را دید که آشفته و نگران بود و به دنبال هدوینگ میگشت!
- هدوینگ!کجا بودی؟ به ریش مرلین قسم کل هاگزمید و هاگوارتز رو دنبالت گشتم!
- هو هووووو
هدوینگ شروع به پرواز دور هری کرد و شادی کنان با چشمانش به کیف پول هری اشاره کرد و هری به اون 1 گالیون داد!
هدوینگ پس از تمام آشوب هایی که کشیده بود توانست یک استراحت حسابی بکند و صبح روز بعد با سرعت به سمت باشگاهی که در دهکده هاگزمید برای جغد ها قرار داشت رفت و اما ناگهان با پیامی که روی تابلوی ورودی بود مواجه شد...
-از ثبت نام جغد های سفید معذوریم!



پاسخ به: خانه ی جغد ها
پیام زده شده در: ۱۲:۵۹:۲۰ پنجشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
#61

ریونکلاو، مرگخواران

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۰:۰۲ پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۰:۴۰:۴۶
از هرجا که تو بخوای!
گروه:
گردانندگان سایت
کاربران عضو
مرگخوار
ایفای نقش
ناظر انجمن
ریونکلاو
پیام: 62
آفلاین
هدویگ هو هوی بلندی سر می‌ده و با تمام قدرت بال‌بال می‌زنه بلکه بتونه از دست ساکورا رهایی پیدا کنه. اما ساکورا بی‌توجه به تلاش جان‌گدازِ جغدِ بنده مرلین، پاشو سفت چسبیده بود و در حال حرکت در خیابون بود.
- دوست داری از چه راهی به زندگیمون پایان بدیم جغد من؟
- هو هو.

به نظر ساکورا در تعبیر حرف‌های هدویگ اصلا خوب نبود، چون در حالی که هدویگ گفته بود "ولی من نمی‌خوام بمیرم"، ساکورا خیال دیگه‌ای کرده بود.
- هممم اشک می‌ریزی به معنای این که سم رو ترجیح می‌دی؟
- هو هو هو!

هدویگ که برای دقایقی به نظر تسلیم شده بود، با شنیدن این حرف ساکورا دوباره بال‌بال‌ زدنشو از سر می‌گیره. ساکورا هم هم‌چنان در حال تعبیرهای ساکورا پسند از هوهوهای جغد نگون‌بخت بود.
- نظرت عوض شد؟ می‌خوای چشمات بزنه بیرون؟ فکر کنم دار زدن راهکارش باشه.

اینجاس که فکری به ذهن هدویگ خطور می‌کنه. بالاخره هدویگ جغد بود و جغد در داستان‌ها بعنوان دانای خردمندِ حیوانات محسوب می‌شد. این موردو به این که هدویگ جغد پسر برگزیده بود اضافه کنید، که در واقع هدویگ رو هم به جغد برگزیده تبدیل می‌کرد. اینطوری می‌تونیم به این نتیجه برسیم که هدویگ جغدی بود که در این لحظه بفهمه می‌تونه ساکورا رو با روشی گول بزنه که بعنوان یک پرنده ازش جون سالم به در ببره. مثلا سقوط از بلندی!

بنابراین هدویگ سعی می‌کنه با رها کردن خودش به گونه‌ای که چپکی از دست ساکورا آویزون بشه، حرکت خودکشی به شکل سقوط رو برای ساکورا تداعی کنه.
- هو هو.



پاسخ به: خانه ی جغد ها
پیام زده شده در: ۱۸:۴۳:۳۵ جمعه ۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
#60

اسلیترین

تام ریدل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۱:۱۳ سه شنبه ۲۸ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
دیروز ۱۵:۳۴:۴۱
از عمارت ریدل ها
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ایفای نقش
پیام: 17
آفلاین
هدویگ عقب گردی کرد و با شدت هرچه تمام به سمت پنجره بیرون دفتر خودش را کوبید. اما صد حیف که حاصل این کوبیدن چیزی جز ستاره های دنباله دار دور سرش در پی نداشت. پس چاره ای نداشت جز اینکه از بیرون پنجره داخل اتاق را وارسی کند.

با یک چرخش ۳۶۰ درجه بررسی اش را تکمیل کرد. نه، نبود. هری اینجا هم نبود.
تمام چیزی که این جغد مفلوک میخواست هیکل خوش اندام بود اما دریغا که به هر در میزد به در بسته میخورد. البته بسته بعنای واقعی کلمه.

-هو هو هوعع هغ هغ هو .

دیگر جانش به منقارش رسیده بود با اینکه تا اینجای کار تحمل کرده بود بغض جغدی اش ترکید و زار زار شروع به گریه کرد. به خاطر اشک هایش انقدر چشمانش تار میدید که دیگر نمیدانست به کجا میرود. پس میان راه تصمیم گرفت لب کنج پنجره ای موقتا بزند کنار و استراحت کند تا با سایر جغد ها یا جادوگران جارو سوار تصادف نکند. با این حال به خاطر مشغله های شدید ذهنی اصلا متوجه نشد کنارش دختری نشسته سر تا پا بانداژی. اما با صدای دختر خیلی زود به این موضوع پی برد.

- آه این زندگی دیگه ارزشی نداره. مگه نه جغدی؟ مطمئنم این ملاقاتمون کار سرنوشت بوده بیا باهم یه خودکشی دو نفره بکنیم.

-هوع؟ هو هو هو.

-پس باهم هم عقیده ایم. بیا پس زودباش بزن بریم.

شاید هدویک افسرده و نا امید شده بود اما هنوز هزار امید و آرزوی بر آورده نشده داشت هنوز هری را نیافته بود، هنوز به هیکل رول مدلش که در روزنامه دیده بود نرسیده بود پس در کمال نا رضایتی با هوهوی خود درخواست ساکورا را رد کرد اما نه تنها برعکس حرف های او را فهمیده بود بلکه حالا خیلی دیر شده بود چرا که دیگر ساکورا پاهای هدویک را محکم چسبیده بود.



پاسخ به: خانه ی جغد ها
پیام زده شده در: ۲۱:۱۴:۳۹ چهارشنبه ۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
#59

هافلپاف

رزالین دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۶:۴۲ دوشنبه ۶ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
دیروز ۱۷:۵۱:۴۴
از لای صفحات کتاب
گروه:
کاربران عضو
هافلپاف
ایفای نقش
پیام: 20
آفلاین
خلاصه سوژه تا به اینجا:
هدویگ با دیدن تصویر جغد تو پیام امروز، تصمیم می گیره بره باشگاه بدنسازي تا مثل اون خوش هیکل بشه. برای به دست آوردن پول مورد نیاز، دنبال هری می گرده، اما از شانس بدش، مروپ اونو به عنوان ماده ی اولیه غذاش در نظر می گیره و می خواد باهاش جغد شکم پر درست کنه.


هدویگ از مدت ها پیش فکر می کرد اگر در خانه دورسلی ها می ماند و توسط دادلی به عنوان بالشت استفاده می شد، کمتر زجر می کشید.
شاید داشتن هیکلی مشابه جغد روی پیام امروز، ارزش این همه زجر را نداشت. شاید بهتر بود به دفتر هری بر می گشت، روی شانه اش می نشست و مانند یک جغد خوب، نامه رسانی اش را می کرد، البته در صورتی که می توانست خودش را نجات دهد.

- پس این چاقوی مامان کجاست؟
همین که مروپ رفت که دنبال "چاقوی مامان" بگردد، هدویگ فرصت را روی هوا قاپید و از پنجره باز فرار کرد.
- هو هو.
ترجمه این هوهوی هدویگ این می‌شد که: آخیش، هوای تازه!

اگر فکر کرده اید هدویگ همانطور که در زمان اسارت در قابلمه اندیشیده بود، به دفتر هری بر می گردد و مانند بچه آدم یک جغد خوب، زندگی اش را می کند، سخت در اشتباهید. به محض رهایی، با سرعتی بیش از میگ میگ، به سمت دفتر پرسی ویزلی، رییس سازمان حمل و نقل جادویی رفت که مشغول سر و کله زدن با جغدش هرمس بود، به امید این که هری را آنجا پیدا کند.


ویرایش شده توسط رزالین دیگوری در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۶ ۱۹:۵۶:۳۳

اگر تمام جهان نیز تو را گناهکار بدانند، تا زمانی که وجدان خودت تأییدت کند، تو بدون دوست نمی مانی.
جین ایر


پاسخ به: خانه ی جغد ها
پیام زده شده در: ۰:۳۳:۵۴ چهارشنبه ۲۹ فروردین ۱۴۰۳
#58

اسلیترین، مرگخواران

مروپ گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۸ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۰:۴۰:۰۷
از زیر سایه عزیز مامان
گروه:
ناظر انجمن
کاربران عضو
اسلیترین
ایفای نقش
مرگخوار
گردانندگان سایت
پیام: 480
آفلاین
یکی سر رسید اما او جغد مفلوک را با کاردک از زمین جدا نکرد بلکه با کفگیر جدا کرد و مستقیم در قابلمه انداخت.
-مامان دیگه از مرغ برزیلی منجمد تنظیم بازاری خسته شده! از همین الان مراتب اعتراض مامان به مرغای برزیلی رو با طبخ این جغد تازه سقط شده اعلام می دارم.

مروپ بی توجه به زبان جغد که از منقارش بیرون زده بود و سر پرنده که با هر قدم به دیواره های قابلمه برخورد می کرد به سمت آشپزخانه اش روانه شد.

دقایقی بعد

یکی از پلک های جغد بالا رفت. بوی هویج مشامش را پر کرد. چند بروکلی در اطرافش جست و خیز می کردند. به نظرش آمد که یک برش آناناس بر روی سرش قرار دارد. با گرمای ملایمی که احساس می‌کرد از خود پرسید آیا او اولین جغدی است که جکوزی را تجربه کرده؟ اما صبر کن...چرا در جکوزی باید هویج و بروکلی ریخته شود؟!

با وحشت پلک دومش را باز کرد و در میان قابلمه در حال جوش آمدن شروع به بال و پر زدن کرد.
-هو! هو! هو!

مروپ با تعجب نگاهی به جغد انداخت.
-عه جغد مامان که هنوز زنده س! اشکال نداره جغد مامان...اصلا نگران نباش چون زیاد طول نمیکشه. راستی میبینی غذاهای مامان با چه مواد اولیه تازه و مرغوبی تهیه میشه؟ مامان حتی پر و بالت هم نکنده که خورشتت خوش عطر و طعم بشه.

هدویگ با خود فکر کرد شاید اگر در دنیای موازی با برخورد یک طلسم مرگبار جان به جان آفرین تسلیم می کرد، مرگ سریع تر و دلپذیرتری داشت. در این لحظات پایانی خاطراتش مانند فیلم جلوی چشمش ظاهر شدند. به یاد زمانی افتاد که عمو ورنون محکم بر روی قفسش میکوبید و فریاد میزد:
-یه بار دیگه این جغدو اینورا آزاد ببینم با همین قفس میکنمش تو دماغ کسی که آزادش کرده! شیر فهم شد؟

از خودش پرسید از آخرین باری که دادلی به عنوان بالشت از او استفاده کرده بود چه مدت می گذشت؟ یا از زمانی که آمبریج او را با یک بال گرفته بود و می تکاند تا مبادا نامه ای زیر پرهای سفیدش مخفی کرده باشد.

با خودش تصمیم گرفت این دم آخری کمتر به خاطرات شیرینش فکر کند و مشغول مدیتیشن برای آرامش روحش قبل از مرگ شود تا شاید اینگونه مرگ راحت تری را تجربه کند. دو توت فرنگی را در میان دو بال خود گرفت و در حالی که تکه آناناس از سرش آویزان شده بود، چشمانش را بست.

-مامان پشیمون شد. خورش جغد به اندازه کافی مجلسی نیست. باید جغد شکم پر درست کنه.




Don't ask me why I still can't leave
This is where I feel at home
This is where my heart always belonged


پاسخ به: خانه ی جغد ها
پیام زده شده در: ۱۹:۲۰:۲۲ یکشنبه ۲۶ فروردین ۱۴۰۳
#57

ریونکلاو، مرگخواران

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۰:۰۲ پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۰:۴۰:۴۶
از هرجا که تو بخوای!
گروه:
گردانندگان سایت
کاربران عضو
مرگخوار
ایفای نقش
ناظر انجمن
ریونکلاو
پیام: 62
آفلاین
هدویگ تصمیم می‌گیره برای این که گذر زمان رو کم‌تر حس کنه، خودشو سرگرم کنه. پس جلوی آینه‌ای کوچیک که گوشه دفتر قرار داره می‌ره.
- هو هو هو!

این هوهو ناشی از ذوق هدویگ به خاطر هیکل فعلی خودش نبود، بلکه خودش رو جلوی آینه به گونه‌ای تصور کرده بود که همچون جغد درون روزنامه هیکلی به هم زده. به نظرش بسیار بهش میومد و برازنده‌ش بود!

هدویگ بعد از این تصور رویایی که از خودش در آینه می‌بینه، اختیار از کف می‌ده. اون دیگه تحمل نداشت بیش از این صبر کنه و از شدت ذوق و شوق برای رسیدن به چنین هیکلی آروم و قرار نداشت.

بنابراین هوهویی می‌کنه و به سمت در اتاق حرکت می‌کنه. اگه هری قرار نبود که هرچه سریع‌تر بیاد، پس شاید وقتش بود تا خودش به دنبال هری بره و پیداش کنه!

هدویگ بال‌بال‌زنان و بدون توجه به چشم‌های متعجبی که در راه بهش خیره می‌شدن، به دنبال هری به اتاق رون ویزلی می‌ره. اونجا محتمل‌ترین جایی بود که هری بعد از اتاق خودش، می‌تونست توش حضور داشته باشه.

هدویگ با هزار امید و آرزو که بالاخره هریو اونجا پیدا می‌کنه، خودشو به در دفتر رون می‌کوبه.
- هـــــــــــــــــــــــــو!

اما متاسفانه خبری از باز شدن در و هدایت شدن هدویگ به داخل نبود. در بسته بود و هدویگ هوی بلند دردناکی سر می‌ده و بعد از برخوردی که با مخ به در اتاقِ بسته داره، از پشت روی زمین میفته.
- هو!

هدویگ که حالا با برخورد شدیدی که داشت کف زمین پهن شده و دو بعدی شده بود، شدیدا نیاز داشت که یکی سر برسه و اونو با کاردک از زمین جدا کنه!



پاسخ به: خانه ی جغد ها
پیام زده شده در: ۲۳:۴۵:۴۱ یکشنبه ۲۰ اسفند ۱۴۰۲
#56

ریونکلاو

بردلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۵۹:۳۹ شنبه ۲۸ بهمن ۱۴۰۲
آخرین ورود:
امروز ۱:۰۳:۳۹
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
پیام: 56
آفلاین
سوژه جدید

نوزده باضافه شونزده سال بعد

هری پاتر، سخت درگیر بوروکراسی اداری و کارهای وزارتخانه شده و هدویگ، جغد محبوبش (که به کوری چشم حسودان هنوز زنده است ) درگیر زندگی روزمره و حوصله بر شده و آن روز نیز مانند روزهای قبل، پیام امروز را به منقار گرفته بود و در حال بردن آن به پنت هاوس برج وزارتخانه یعنی دفتر رییس اداره کارآگاهان، هری پاتر بود.

از قضا هری، در دفتر نبود و هدویگ بعد از داخل شدن از پنجره و فرود روی میز و خوردن تنقلات، نگاهش به عکسی روی پیام امروز افتاد:
تصویر کوچک شده








در همان حین، فکری به ذهنش خطور کرد. اون نیز می توانست به کلاس بدنسازی برود و مانند جغد روی پیام امروز خوش تیپ شود. از طرفی حوصله اش نیز دیگر سر نمیرفت. فقط یک مورد مانده بود. باید کمی صبر می کرد تا هری پاتر برگردد و او را چند گالیون بتیغد و پول کلاس بدنسازی را جور کند.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: خانه ی جغد ها
پیام زده شده در: ۱۲:۳۳ شنبه ۱ خرداد ۱۴۰۰
#55

هرمیون گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۱۴ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۷:۲۷ دوشنبه ۲۴ خرداد ۱۴۰۰
از داخل کلاه گروهبندی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 116
آفلاین
هرمیون بعد از تلاش های ناموفق فراوان برای وا داشتن هری و رون به انجام تکالیفشان به سمت کتابخانه میرفت و با حرص با خودش زمزمه میکرد
_الان حوصلشو نداریم.......بعدا وقت هست،...یک وقتی بهتون نشون بدم من...عمرا اگه مقاله هامو بهتون بدم......
در همین لحظه برخورد چیزی با پشت سرش باعث شد حرفش را نیمه تمام بگذارد و به پشتش نگاه کند.جغد قهوه ای رنگی از او دور میشد.هرمیون نگاهش را پایین اورد و نامه ای را که جغد انداخته بود دید.ان را برداشت و پشتش را نگاه کرد تا ببیند از طرف چه کسی است اما هیچ ادرسی روی نامه نوشته نشده بود.
او با تردید نامه را باز کرد
_با عرض سلام و خسته نباشید باید به اطلاع جنابعالی برسانم که گربه شما کج پا خانوم هم اکنون در اسارت بنده قرار دارد.اگر شما تمایل دارید که بار دیگر او را زنده ببینید ساعت هشت شب به جنگل ممنوع مراجعه کنید.
هرمیون چند بار نامه را خواند.ناگهان خشم تمام وجودش را گرفت. مطمعن بود که کار رون است.او به خاطر اسیب زدن کج پا به خال خالی از کج پا دل خوشی نداشت.حالا هم خواسته سر به سر هرمیون بگذارد.هرمیون در حالی که پاهایش را روی زمین میکوبید به طرف برج گریفیندور رفت.
_چطور جرات کرده به کج پا دست بزنه.پس بگو چرا امروز کج پا رو ندیدم.عزیز دلم حتما اذیت شده.
اما وقتی به سالن عمومی رسید به هیچ عنوان به قیافه وحشت زده رون نمیخورد که حوصله شوخی داشته باشد.کمی ان طرف تر هری با استرس قدم میزد.هرمیون نامه ای که رون به ان چشم دوخته بود را از دستش کشید و خواند.ظاهرا پاک جاروی پنج رون هم غیبش زده بود.هرمیون گفت:
_هری..
هری لحظه ای دست از قدم زدن برداشت و گفت:
_اذرخش...اذرخشمو بردن.!


قدم به قدم تا روشنایی از شمعی در تاریکی تا نوری پر ابهت و فراگیر!!
می جنگیم تا اخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!
برای عشق!!
برای گریفندور!!
تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.