اون وسط یکی از دانش اموز ها که ریونی بود کلاه رو نداد به بقلی و در حالی که سرش رو میخاروند گفت:
_وایسا ببینم! کلاه یهش بده این شکلی کلاه که پا نداره بیاد دنبالمون... این شکلی هم راحت میریم سراغ روونا
همهمه ایی این وسط درست شد یهو یکی اون وسط گفت:
_بعد می فهمه ما ورداشتیمش و تنبیه میشیم...
یکی دیگه جوابش رو داد:
_خوب میزاریمش یه جا بعد میگیم اینا کلاه عزیزت رو این جا گذاشتی از شر هر دوتاشون خلاص میشیم
این جا گودریگ داشت با اخم بهشون نگاه می کرد و فکر میکرد که اینا دارن چی میگن
دوباره کلاه دست به دست شد تا برسه دوباره به کوین و کوین چون کوچولو بئد با یه حرکت جنتلمنانه کاه رو گذاشت رو ی طاقچه و اروم رفت سر جاش وایساد و گفت :
_اقا اجازه!
گودریگ که از سر و کله زدن با این همه بچه خسته شده بود عصبانی گفت :
_چته؟
کوین که از هیبت گودریگ ترسیده بود اروم و با لکنت گفت:
کلاهتون ... اون جاست ....
گودریگ با نگاه خشمگین نگاهش کرد و تو دلش کفت:
_کلاه قشنگم ! این جایی!
ولی هنوز جدی بودنشو رو به رو ی دانش امو زا نگه داشت و داد زد :
_حالا برید بیرون!
دانش اموزا به ترتیب بیرون رفتن به دنبال روونا و گودریک نشست و قربون صدقه کلاهش رفتن...