هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

لیگالیون کوییدیچ

تور جهانی سالازار اسلیترین




پاسخ به: كلاس پرواز و كوییدیچ
پیام زده شده در: ۱۹:۵۵:۰۵ سه شنبه ۳ مهر ۱۴۰۳
#1
- پیرزن! آبت نبود نونت نبود کوییدیچ بازی کردنت چی بود؟ دیدی چی شد؟ با هزار و خورده ایی سن بلند شده‌ای یا این بچه کوییدیچ بازی می‌کنی هیچ جاروتم میشکونی! مرلین رو شکر کسی اون جا نبود که با سر خوردنت به دیوار و ببینه، میدونی اگه یکی بود می‌دید چه جوری آبروت میرفت؟ الان می‌خوای چیکار کنی ها؟ جاروت شکست! احمق رفتی با این بچه ها کوییدیچ بازی کردی هیچ چرا قبول کردی مسابقه بدی؟

این صدای غر زدن های روونا بییدیچ بازی کند، اگر زمانی که جارو به دست به سمت کلاس مادام هوچ میرفت می‌فهمید قرار است این بدبختی سرش بیاید هیچ وقت قبول نمی‌کرد که با بچه ها مسابقه بدهد. اصلا بازی هم نمی‌کرد. مانده بود اصلا چرا زمانی خواست بازی کند که بچه های ریونکلاو بازیکن کم داشتند؟ حالا مانده بود چطور جارو گیر بیارد. هیچ راهی هم نبود حتی نمیتوانست جارو ی جدید بخرد، به او گفته بودند که جارو در 5 تا 7 روز دیگر به دست او می‌رسد اما او فردا بازی داشت. روونا ی بیچاره داشت از استرس میمرد. هی به یک ور اتاق می‌رفت و برمیگشت، کاملا اعصابش خورد و در کنارش مخش معیوب شده بود.
-الان نری بازی کنی هم میگن این ریونکلاو ریونکلاوی که میگن این بود، آخرش هم نیومد مسابقه بده! الان چی کار میکنی؟ سرت هم تو مواقع اضطراری کار نمیکنه ها؟ یادش به خیر قدیما که این جا درس میدادم برای همچین وقت هایی چهارتا اتاق ضروریات گذاشته بودم! وایسا ببینم کودن! اتاق ضروریات ها که هنوز این جان چرا نرم اونجا؟

در اتاقش را باز کرد و وارد سالن خصوصی ریونکلاو شد، اتاق او در گوشه ی سالن ریونکلاو در کنار درخوابگاه ها قرار داشت. با تمام سرعت به سمت در خروجی سالن رفت، سریع خارج شد و خود را به راه پله ها رساند.
-راهرو ی پنجم کنار مجسمه ی هیپوگریف‌...

روونا به دیوار کنار مجسمه ی هیپوگریف‌ نزدیک شد و زیر لب جمله ی (چیزی برای پرواز میخوام ) تکرار میکرد. بعد از چند بار تکرار با تعجب به دیوار نگاه کرد، از صورتش معلوم بود انتظار چیز دیگری داشت. اما متوجه نشد انگار هیپوگریف‌ کنار دیوار جان گرفته است، زمانی متوجه که هیپوگریف‌ از جای خود بلند شد و خود را به بدن روونا مالید. چشمان روونا درشت و درشت و درشتر شد تا به اندازه یک توپ بلودجر رسید. اما هنوز هم باورش نشده بود قرار است با آن پرواز کند. حقم داشت که باورش نشود، چه کسی با هیپوگریف‌ کوییدیچ بازی کرده است؟ اما مجبور بود!
نگاهش به مجسمه ی گلی هیپوگریف‌ خورد که حالا روبه رویش بود، آرام به او نزدیک شد و سر هیپوگریف‌ را نوازش کرد. هیپوگریف‌ با چشمان زشت و گلی خود به صورت روونا خیره شده بود، بعد از چند دقیقه سرش را پایین آورد و منتظر تا روونا سوار او شود. روونا با چشمانی وق کرده و صورتی متعجب روی هیپوگریف‌ نشست و آرام دستانش را دور گردنش لوله کرد. هیپوگریف‌ بال های گلی خود را باز کرد و از پنجره ای که معلوم نبود از کجا آمده از ساختمان هگوارتس خارج شد و به زمین بازی راه پیدا کرد.
روونا آرام روی بدن هیپوگریف‌ سر خورد و صاف و راست نشست، بعد از چند دقیقه متوجه شد هیپوگریف‌ نرم تر و راحت تر از جارو پرواز می‌کند. فقط لازم بود سرت را به سمت گوش زشتش ببری و سمتی که میخ.وهی بروی را امدر گوشش بگویی، ولی باید دقت کنی اگر خیلی آرام بگویی همین طور به راه خودش ادامه میدهد اما اگر داد بزنی، بلایی سرت می‌آورد که مرلین هم در خواب ندیده. باید کامل قاطع و جدی دستورت را بدی وگرنه نتیجه ی خوبی نخواهی داشت.
فردا ی آن روز روونا با هیپوگریف‌ گلی خود بازی کرد و به سختی توانست یک گل بزند اما زمانی که گل زد مقداری هیجان داشت و با صدای بلندی به هیپوگریف‌ خود دستور داد و حالا متاسفانه با بدنی شکسته و تقریبا بی استخوان در درمانگاه سر می‌کند.


تصویر کوچک شده




پاسخ به: كلاس پرواز و كوییدیچ
پیام زده شده در: ۱۶:۱۱:۰۱ سه شنبه ۶ شهریور ۱۴۰۳
#2
- پیرزن! آبت نبود نونت نبود کوییدیچ بازی کردنت چی بود؟ دیدی چی شد؟ با هزار و خورده ایی سن بلند شده‌ای یا این بچه کوییدیچ بازی می‌کنی هیچ جاروتم میشکونی! مرلین رو شکر کسی اون جا نبود که با سر خوردنت به دیوار و ببینه، میدونی اگه یکی بود می‌دید چه جوری آبروت میرفت؟ الان می‌خوای چیکار کنی ها؟ جاروت شکست! احمق رفتی با این بچه ها کوییدیچ بازی کردی هیچ چرا قبول کردی مسابقه بدی؟

این صدای غر زدن های روونا بود که در اتاقش اینور و آنور میرفت و به خودش فحش میداد. حقم داشت حالا بدون جارو چطور مسابقه بدهد؟ هیچ راهی هم نبود حتی نمیتوانست جارو ی جدید بخرد. روونا ی بیچاره داشت از استرس میمرد. هی به یک ور اتاق می‌رفت و برمیگشت، کاملا اعصابش خورد و در کنارش مخش معیوب شده بود.
-الان نری بازی کنی هم میگن این ریونکلاو ریونکلاوی که میگن این بود، آخرش هم نیومد مسابقه بده! الان چی کار میکنی؟ سرت هم تو مواقع اضطراری کار نمیکنه ها؟ یادش به خیر قدیما که این جا درس میدادم برای همچین وقت هایی چهارتا اتاق ضروریات گذاشته بودم! وایسا ببینم کودن! اتاق ضروریات ها که هنوز این جان چرا نرم اونجا؟

در اتاقش را باز کرد و وارد سالن خصوصی ریونکلاو شد، اتاق او در گوشه ی سالن ریونکلاو در کنار درخوابگاه ها قرار داشت. با تمام سرعت به سمت در خروجی سالن رفت، سریع خارج شد و خود را به راه پله ها رساند.
-راهرو ی پنجم کنار مجسمه ی هیپوگریف‌...

روونا به دیوار کنار مجسمه ی هیپوگریف‌ نزدیک شد و زیر لب جمله ی (چیزی برای پرواز میخوام ) تکرار میکرد. بعد از چند بار تکرار با تعجب به دیوار نگاه کرد، از صورتش معلوم بود انتظار چیز دیگری داشت. اما متوجه نشد انگار هیپوگریف‌ کنار دیوار جان گرفته است، زمانی متوجه که هیپوگریف‌ از جای خود بلند شد و خود را به بدن روونا مالید. چشمان روونا درشت و درشت و درشتر شد تا به اندازه یک توپ بلودجر رسید. اما هنوز هم باورش نشده بود قرار است با آن پرواز کند. حقم داشت که باورش نشود، چه کسی با هیپوگریف‌ کوییدیچ بازی کرده است؟ اما فردا مسابقه داشت و راه دیگری پیدا نمی‌شد جز این که خودش دو بال در آورد. روونا در روز مسابقه با کمال تعجب سوار بر هیپوگریف‌ بازی کرد و تیم ریونکلاو برنده ی این بازی شدند.


تصویر کوچک شده




پاسخ به: صد و يك راه براي ذله كردن همدیگه! (ریونکلاو)
پیام زده شده در: ۱۳:۴۹:۵۲ یکشنبه ۴ شهریور ۱۴۰۳
#3
در آشپزخانه با آرامی باز میشه و ریونی ها با استایل های گنگ و حرکات اسلوموشن وارد می‌شن، اون هم با سرگروه‌ایی وینتی! بین ریونی ها بردلی با کت شلواری که معلوم بود از دیزی قرض گرفته بود راه می‌رفت و در حالی که سعی می‌کرد جنتلمن باشد، با حرکتی عینک دودی‌اش را از چشمانس برداشت و چشمکی زد که بیشتر شبیه این بود که پلک چشمش فلج است، ولی با لبخند مسخره‌ایی که به لب داشت در اخر فقط توجه چند خرمگس را به خود جلب کرد. راهپیمایی ریونی ها زمانی که به وسط آشپزخانه رسیدند تمام شد، آن ها با چینش خاصی در کنار هم، دست به سینه ایستاده بودند. روونا آرام از حالت خود خارج شد و ضربه ایی به شانه وینتی زد سرش را نزدیک به گوش وینتی برد و شروع کردند به پچ پچ کردن، ریونی ها با دقت به صورت روونا نگاه میکردند و منتظر نتیجه بودند که صدای داد روونا آشپزخانه را به لرزه در میاره.
-چی میگی تو؟
-فقط تا این جاشو بلد بودم!
-یعنی چی؟ مارو تا این جا کشوندی که تهش بگی دیگه با خودتونه؟
-فقط تا این جا رو بلد بودم، در شرایط عادی الان یه اتفاقی می‌افته که همچی رو درست می‌کنه یا گند می‌زنه به همه چی!
-الان ما باید چیکار کنیم! الان گیر می‌افتیم!
-مگه نه شما باهوش ترین گروه هستید! یه فکری بکنید!
-اصلا جن های خونگی کجان؟

ریونی ها که چند دقیقه ی قبل مشغول جنگ با وینتی بودند، با دقت به اطراف نگاه کردند و دیدند که جن های خانگی در آشپزخانه نیستند که هیچ، هیچ غذا ی آماده‌ایی در ظرف ها نیست! تنها چیزی که به چشم می‌خورد مقدار زیادی مواد اولیه غذا در گوشه ای از آشپزخانه بود، اما برای آن ها که فایده ایی نداشت، قبلا هم سعی کرده بودند غذا درست کنند.

-هنوز میشه لاکهارت رو اعدام کنیم.

گیلدوری از ترس مردن به خود لرزید و سعی کرد از نگاه خیره ی بردلی فرار کند، و دنبال راه حلی باشد که ریونی ها دست از سر او بردارند، که ایده ایی جدید در ذهنش پدیدار شد.
-وینتی رو می‌پزیم و می‌خوریم!

حالا چشم های گرسنه ی ریونی ها به اما وینتی دوخته شده بود.


تصویر کوچک شده




پاسخ به: كلاس پرواز و كوییدیچ
پیام زده شده در: ۱۸:۲۸:۳۱ شنبه ۳ شهریور ۱۴۰۳
#4
دفترچه خاطرات عزیزم، نه نه! روونا ریونکلاو بزرگ که نباید عین بچه دبستانی ها دفترچه خاطرات داشته باشه بالاشم نوشته باشه دفترچه خاطرات عزیزم! از اول شروع میکنیم. دفتر روزنگار عزیزم! میدونی چی شد؟ نه دیگه! تو بدبخت چطور از این چیزها خبر داری؟ من پیرزن یاد جوونیام کرد، به خودم گفتم زن! دیدی چی شد؟ دستی دستی هزار و خورده ایی سالت شد. تو دنیا چی کردی؟ همش سرت و تو درس و مشق بود! بلندشو تفریح بکن! نگاه کردم ایی بچه ها دیدم که مثل چی کوییدیچ بازی میکنن. به خودم گفتم پیرزن می‌بینی ایی بازی کو هم بلد نیستی! بلند شدم برم با ایی بچه ها بازی کنم. گفتن یه داری میخوای که سوارش شی! رفتم کوچه دیاگون دار گرفتم. بعد رفتم از ایی بچه مچه ها ایی بازی کو یاد گرفتم. خوبم بازی نکردما! ولی نمیدونم از تعارف یا خجالت گفتن تو خیلی خوب بازی میکنیا! باید بیای مسابقه!

جونم برات بگه دفترچه ی قشنگم داشتم تمرین میکردم. راستش بخوای بازی کو خیلی کیف میده! سوار جارو میشی میری اینور اونور! جات خالی! بلند شده بودم زیرزیرکی بدون بچه ها بازی میکردم، اینور رفتم اونور رفتم یهو دیدم یه دیوار جلوم سبز شد. عصابم خورد شده بود، الان هم خورده ها! خوب دیوار لامصب جلو من سبز میشی؟ اصن این جا جای دیوار ساختنه؟ ای همه جا قشنگ جلو من؟ چطور جرعت کردی اصن جلو ریونکاو سبز بشی ها! چشمت روز بد نبینه، مثله چی خردم به دیوار. من یه طرف افتادم. در این شرایط جارو باید طرف مخالف من باشه ها! ولی چشم چشم کردم نبود! دقت کردم دیدم جارو عزیزم پودر شده کنارم افتاده.
حالا شانس گند ما فرداش باید با ایی بچه مچه ها مسابقه بدم! حالا بهشون میگفتم من پیرزن هزارساله لیاقت نگهداری یه تکه چوب ندارم؟ نه دیگه! به چه کنم چه کنم افتاده بودم. لامصب نمی‌شد جارو جدید خرید ها! به من می‌گفتن تو یک هفته تا سه روز کاری برای شما ارسال میشه! خوا مگه جغدات آدم بودن فقط روزها ی کاری می‌کردن؟

حالا میدونی چی کردم؟ بلند شدم دیوارو گوش تا گوش خراب کردم. یعنی فحشش می‌دادم و خرابش می‌کردم‌‍! لامصب دیوار خوبی هم بودا! سه لایه آجر چیده بودن! ولی نباید بانو روونا رو دست کم گرفت، از دم خرابش کردم! حالا میگی خوب که چی؟ خرابش کردی که کردی! ناز شصتت! حالا می‌خوای جاروت چیکار کنی؟ این جاست که میگم کی گفته باید حتما جارو باشه؟ هر کوفتی می‌تونه باشه ولی پرواز کنه دیگه؟

دیواره بودا که خرابش کردم، گرفتم دوباره ساختم ولی این بار افقی! چهارتا جادوجنبل توش خالی کردم که پرواز کنه! بعد هم این همه درس خوندن که همینطوری نیست که! نمیدونی تو زمینی چه کیفی داشت! همه پشماشون ریخته بود! با دیوار پرنده‌ام تو زمین ویراژ میدادم و حال میکردم! آخر مدل بود!
بازی هم بردیم. همه از چشم روونا جونشون میدیدن! قربون خودم برم!


تصویر کوچک شده




پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوی سیاه
پیام زده شده در: ۱۸:۱۱:۰۱ جمعه ۲ شهریور ۱۴۰۳
#5
چالش دوم

آرام سرش را چرخاند و به اطرافش خیره شد. همان شلوغی همیشگی ایستگاه، ایستگاهی برای ماگل ها که جادوگرها آن را تسخیر کرده بودند. ایستگاه بعد از رفتن او درست شده بود، اما کاملا برایش آشنا بود. قدم هایش را تندتر کرد و با سرعت بیشتر به سمت باجه ی کوچک بین سکوی نه و ده رفت. کنار سکوی نه ایستاد و نگاهی به سال اولی های سردرگمی کرد که به دنبال راهی برای رفتن به ایستگاه بودند. به راحتی می‌شد جادوگران ماگل زاده و اصیل را ازهم جدا کرد. آن های که مادر و پدرشان جادوگر بودند، دست والدین خود را گرفته و از باجه رد می‌شدند ولی ماگل زاده ها ی متعجب، تنها یا با پدر مادر سردرگم‌تر خود منتظر راهی بودند که به سکوی 9¾ راه پیدا کنند. توجه روونا به پسرک ماگل زاده ی تنهایی افتاد که با کنجکاویی به مردم نگاه می‌کرد و می‌خواست با چشمان کنجکاو خود راهی برای رفتن به ایستگاه پیدا کند. روونا آرام به سمت او رفت و با مهر مادرانه‌ای که مخصوص بچه‌ های گروهش بود به او نگاه کرد.
-دنبال راهی هستی که به سکو برسه؟ حالا چیزی هم فهمیدی؟

پسرک با چشمان عسلی اش با تعجب به صورت روونا نگاه کرد. از صورتش معلوم بود که متعجب است، که از همچین صورت جدی‌ای چنین صدای مهربانانه‌ای بیرون می‌آید. موهای مشکی اش را که جلوی صورتش گرفته بود با دست کنار زد و صورتش نمابان شد، لبخند احمقانه‌ایی روی لبانش خود نمایی میکرد. به باجه ی کوچک اشاره کرد.
-آره. هرچی هست مربوط به اون باجه است. اون هایی که از ریختشون معلومه جادوگرن به اون باجه نزدیک میشن ولی هر چی که میخوام تلاش کنم و بیشتر ببینم چی میشی موج جمعیت از اون جا رد میشن، انگار طلسمی چیزیه که نمیذاره ببینم.

روونا یا اطمینان به پسرک نگاه میکند، مطمعن بود او در گروه خودش جای دارد. با توجه بیشتری به پسرک نگاه کرد، قدی کوتاه و بدنی نسبتا لاغر داشت، صورتش گرد و دوست داشتنی بود اما از رفتارش معلوم بود که از این بچه ها تیتیش مامانی نیست. دستش را روی شانه پسرک گذاشت.
-باجه رو درست گفتی. ولی به نظرت نباید جادو کنیم که ماگل ها نفهمن وسط قطار خودشون یه استگاه قطار جادوگری درست کردیم؟ برای رسیدن به سکو باید اروم به سمت باجه ی بین سکوی نه و ده بدویی وقتی به اون برسی به جای این که بهش بخوری میرسی به سکوی 9¾.
- نمیشه دست شما رو بگیرم و رد شم؟ یکمی می‌ترسم ، یعنی می‌ترسم بخورم به باجه.

روونا به پسرک نگاه کرد که چند ساعت دیگر یک ریونکلاویی می‌شد. لبخندی زد و دستش را گرفت و با پسرک به سمت باجه دویدند، به باجه که رسیدند متوجه شد پسرک مکث کوتاهی کرده است اما روونا دستش را کشید و با خود به سمت سکو برد. زمانی که به سکو ی 9¾ رسیدند پسرک با تعحب به اطرافش خیره شد و چشمانش دور تا دور ایستگاه را می‌گذراند و با عشق به قطار هاگوارتس نگاه می‌کرد.

-بهتره از هم دیگه این جا جدا شیم. سال تحصیلی خوبی داشته باشی!
-چی؟ آها! شما هم سال خوبی داشته باشید.

روونا به سو ی دیگر رفت و پسرک را در سردرگمی خود رها کرد. با قدم های شمرده به سمت قطار رفت با چمدانش را از روی چرخ دستی برداشت و وارد راهروی قطار شد، دانش آموز ها خوشحال و سرحال از اینکه دوباره به هاگوارتس برمیگردند با سرعت راهرو را طی می‌کردند تا به دوستان قدیمی ی خود برسند. از کوپه ها صدای شادی و خنده هایشان می‌آمد. روونا دانه دانه در کوپه ها را باز میکرد و به دنبال کوپه ای خالی میگشت، زمانی که در کوپه ای که دانش آموزی درونش بود را باز می‌کرد سر و صدا ی درون کوپه میخوابید، معلوم بود هیچ کدامشان نمیخواستند همسفرشان پیرزنی باشد که سالیان سال عمر کرده.

در آخر در یک کوپه خالی را باز کرد و درونش رفت، چمدانش را بالا گذاشت و از جیب ردایش کتاب کوچکی در آورد. سعی کرد تمرکز کند اما صدای خنده های کوپه ی کناری به او فرصت کتاب خواندن را نمی‌داد. چند دقیقه ای صبر کرد شاید آن ها ساکت شوند اما انگار به راحتی به روونا اجازه کتاب خواندن نمیدادند. روونا آرام بلند شد و در کوپه را باز کرد یک نگاه خشمگینانه برای آن ها کافی بود تا ساکت شوند و به روونا اجازه ی کتاب خواندن بدهند. از کوپه ی خود بیرون آمد و به سمت در کوپه ی کناری رفت، کتاب را در دستش بلند کرد و نگاه عصبی خود را به دانش اموزان گرینفودری دوخت.
-ساکت باشید! درسته شما می‌خواید وقتتون رو به بطالت بگذرونید ولی نباید مزاحم بقیه شید مگه نه؟
- بله قربان.

بچه های ترسیده و لرزان را به حال خود گذاشت و به سمت کوپه ی خود رفت. نشست و با تمام تمرکز به کتاب خواندن خود ادامه داد، با تمام توجه در کتاب خود غرق شده بود. جوری در کتاب غرق شده بود که اگر دانش آموزی در قطار بمب کود حیوانی می‌ترکاند او متوجه نمیشد.

-ببخشید! من میتونم این جا بشینم؟ تمام کوپه ها پر شده.

روونا به تمام زندگی‌اش بد و بیراه گفت و به هر چه دستش امد فحش داد، انگار امروز قرار نبود آرام بنشیند و کتابش رابخواند. پسرک کوچکی که او کمک کرده بود به ایستگاه برسد دم در ایستاده بود و به روونا خیره شد روونا نفس عمیقی کشید.
-بیا تو... بشین! از من خجالت نکش! گفتی اسمت چی بود؟

پسرک از رفتار اولیه روونا ترسیده بود و حالا از لحن مهربانه اش متعجب، آرام روی صندلی رو به روی روونا نشست و به او خیره شد.

-مگه من ترسناکم؟ میدونم یکم پیر شدم ولی این قدر ترسناک نیستما! ماگل زاده ای اره؟
-اسمم ویلیامه. ویلیام باربر... فاملیه مسخرهایی دارم باربر! خیلی چرته! ماگل یعنی چی؟ اون بار هم تو حرف هاتون ازش استفاده کردین.
-یعی کسایی که جادوگر نیستن، تو هم پدر مادرت جادوگر نیستن؟
-اره. خیلی عجیب بود. یه روز یه نامه برام اومد که گفت من یه جادوگرم! پدرم دیوونه شده بود! اخه پدرم یه دانشمنده... عین دیوونه ها می‌گفت همچین چیزی امکان نداره و حتما یکی سر به سر ما گذاشته، میخواست بره و به بقیه همکاراش بگه! که یه جادوگر اومد و پدرم رو توجیحش کرد که این کار نکنه و جادوگر ها هم وجود دارند!
- فکر نمی‌کردنم وزارت خونه ازین کار ها کنه!
-چی وزارت خونه؟ مگه شما وزارت خونه دارید؟

روونا داشت عصبی می‌شد، پسرک بیچاره حق داشت که از این چیز ها خبر نداشته باشد. ولی داشت سر روونا را می‌خورد.
-بنظرت ما بی صاحابیم؟ بزاریم هر کی هر کاری کنه ما هم بشنیم بگیم به ما چه؟ باید یکی باشه که همه چی رو کنترل کنه...

پسرک که متوجه ی کلافگی روونا شده بود آرام خودش را جمع کرد و سعی کرد در دست و پای روونا نباشد.
-ببخشید! انگاری زیاد سوال پرسیدم. قبل این که بیام داشتید کتاب میخوندید؟ دیگه مزاحمتون نمیشم، به کارتون ادامه بدید.

روونا نفس عمیقی کشید و تا اخر آن سفر به کتاب خواندنش ادامه داد.



پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوی سیاه
پیام زده شده در: ۱۶:۱۷:۴۵ جمعه ۲ شهریور ۱۴۰۳
#6
چالش دوم

آرام سرش را چرخاند و به اطرافش خیره شد. همان شلوغی همیشگی ایستگاه، ایستگاهی برای ماگل ها که جادوگرها آن را تسخیر کرده بودند. ایستگاه بعد از رفتن او درست شده بود، اما کاملا برایش آشنا بود. قدم هایش را تندتر کرد و با سرعت بیشتر به سمت باجه ی کوچک بین سکوی نه و ده رفت. کنار سکوی نه ایستاد و نگاهی به سال اولی های سردرگمی کرد که به دنبال راهی برای رفتن به ایستگاه بودند. به راحتی می‌شد جادوگران ماگل زاده و اصیل را ازهم جدا کرد. آن های که مادر و پدرشان جادوگر بودند، دست والدین خود را گرفته و از باجه رد می‌شدند ولی ماگل زاده ها ی متعجب، تنها یا با پدر مادر سردرگم‌تر خود منتظر راهی بودند که به سکوی 9¾ راه پیدا کنند. توجه روونا به پسرک ماگل زاده ی تنهایی افتاد که با کنجکاویی به مردم نگاه می‌کرد و می‌خواست با چشمان کنجکاو خود راهی برای رفتن به ایستگاه پیدا کند. روونا آرام به سمت او رفت و با مهر مادرانه‌ای که مخصوص بچه‌ های گروهش بود به او نگاه کرد.
-دنبال راهی هستی که به سکو برسه؟ حالا چیزی هم فهمیدی؟

پسرک با چشمان عسلی اش با تعجب به صورت روونا نگاه کرد. از صورتش معلوم بود که متعجب است، که از همچین صورت جدی‌ای چنین صدای مهربانانه‌ای بیرون می‌آید. موهای مشکی اش را که جلوی صورتش گرفته بود با دست کنار زد و صورتش نمابان شد، لبخند احمقانه‌ایی روی لبانش خود نمایی میکرد. به باجه ی کوچک اشاره کرد.
-آره. هرچی هست مربوط به اون باجه است. اون هایی که از ریختشون معلومه جادوگرن به اون باجه نزدیک میشن ولی هر چی که میخوام تلاش کنم و بیشتر ببینم چی میشی موج جمعیت از اون جا رد میشن، انگار طلسمی چیزیه که نمیذاره ببینم.

روونا یا اطمینان به پسرک نگاه میکند، مطمعن بود او در گروه خودش جای دارد. با توجه بیشتری به پسرک نگاه کرد، قدی کوتاه و بدنی نسبتا لاغر داشت، صورتش گرد و دوست داشتنی بود اما از رفتارش معلوم بود که از این بچه ها تیتیش مامانی نیست. دستش را روی شانه پسرک گذاشت.
-باجه رو درست گفتی. ولی به نظرت نباید جادو کنیم که ماگل ها نفهمن وسط قطار خودشون یه استگاه قطار جادوگری درست کردیم؟ برای رسیدن به سکو باید اروم به سمت باجه ی بین سکوی نه و ده بدویی وقتی به اون برسی به جای این که بهش بخوری میرسی به سکوی 9¾.
- نمیشه دست شما رو بگیرم و رد شم؟ یکمی می‌ترسم ، یعنی می‌ترسم بخورم به باجه.

روونا به پسرک نگاه کرد که چند ساعت دیگر یک ریونکلاویی می‌شد. لبخندی زد و دستش را گرفت و با پسرک به سمت باجه دویدند، به باجه که رسیدند متوجه شد پسرک مکث کوتاهی کرده است اما روونا دستش را کشید و با خود به سمت سکو برد. زمانی که به سکو ی 9¾ رسیدند پسرک با تعحب به اطرافش خیره شد و چشمانش دور تا دور ایستگاه را می‌گذراند و با عشق به قطار هاگوارتس نگاه می‌کرد.

-بهتره از هم دیگه این جا جدا شیم. سال تحصیلی خوبی داشته باشی!
-چی؟ آها! شما هم سال خوبی داشته باشید.



(کافیه؟ یا نیازه هنوز هم ادامش بدم؟)


ویرایش شده توسط روونا ریونکلاو در تاریخ ۱۴۰۳/۶/۲ ۱۶:۲۱:۵۵

تصویر کوچک شده




پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوی سیاه
پیام زده شده در: ۱۳:۳۳:۴۵ پنجشنبه ۱ شهریور ۱۴۰۳
#7
چالش اول


روونا با چشمان نااطمینان به جایی خیره شد که ورودی کوچه ی ناکترن بود مطمئنا با این سنش بار ها با انجا رفته بود ولی هنوز با دیدن ان جا دلهره کوچکی در دلش داشت نگاهش به بچه های کوچکی که راحت دست پدر مادر مرگخوار یا سیاه خود را گرفته بودند و به راحتی داخل ان کوچه می‌رفتند. او در دلش به خود شروع به ناسزا گفتن کرد او ی پیر زن از ورود به ان کوچه می‌ترسید، چه مزخرف! ارام پاهایش را روی سنگ ها مشکی کف کوچه گذاشت و از کوچه ی تنگ و کوچک وارد شد. ان کوچه ان قدر عادی بود که اگر کسی نمیدانست ان جا ورودی کجاست فکر میکرد یک کوچه ی فرعی عادی است اما پستش جایی به بزرگی کوچه دیاگون به چشم میخورد اما دلبازی ان جا را نداشت انگار کل ان کوچه ی مخوف با مه‌ایی سیاه گرفته شده بود، روونا هنوز هم مانده بود که ان را با جادو به وجود اورده بودند یا این که به دلیل اقلام وسایل جادویی زیادی که ان جا رو پر کرده بود ان مه را به وجود اورده بود.

روونا با صورتی پر اطمینان اما فکری پر اشوب به دور برش نگاه کرد مغازه پر از تخم موجودات جادویی غیر قانونی بود برای کوچه ی ناکترن این تخم ها زیادی بچه‌گانه بود. به احتمال زیاد تا چند روز دیگر بقیه اهالی میروند و میزنند زیر کسب و کار ان مرد بیچاره را به هم می‌ریختند.
مغازه ها با برعکس کوچه ی دیاگون بیشتر از هم جدا جدا بودند مردم کمی از ان جا رد میشدند که هر کدام ان ها برای خودش ترسناک بود، روونا با دقت به مغازه ی جدیدی نگاه کرد که انگار معجون ها ی غیرقانونی را می‌فروخت. از معجون ها ی مرگ گرفته تا معجون های فلاکت و بدبختی‌...

روونا چشمانش را برداشت و سعی کرد به مغازه ها دقت نکند با این که روونا ریونکلاو بود اما با دیدن بعضی از ان ها به دلهره می‌افتاد. مغازه ایی که او برایش به ان جا امده بود از ان دسته مغازه های بچه گانه ی کوچه ی ناکترن محسوب میشد او امده بود تا یک مقدار سم برای گل و گیاه اضافی پشت خانه اش بخرد.

ارام به سمت مغازه ی دل خواهش رفت تا رسید به آن سرش را بلند کرد و به مغازه ی برگین و بارکز نگاهی کرد ان جا را می‌شناخت. خودش به ان دو برادر درس داده بود و حالا ان ها را ان جا می‌دید. دیگر چشمانش به وسایل نفرین شده و پر جادو ی ان جا عادت کرده بود. به ان توجه‌ایی نکرد و به سمت مغازه ی کناری‌اش یعنی ان سم فروشی کوچک رفت ارام و بدون ان که به فروشنده دقتی بکند و حرفی بزند سم مورد نظرش برداشت و پول را روی پیشخوان گذاشت. از مغازه بیرون امد و بدون و توجه به چیزی از ان مکان نفرین شده بیرون امد و نفس عمیقی کشید.


تصویر کوچک شده




پاسخ به: شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۵:۲۱:۳۵ دوشنبه ۲۱ خرداد ۱۴۰۳
#8
یوریکا در حالی که دیزی رو مانند یه مانکن نشون میداد گفت:

-این از هنر های منه. اگه دقت کنید دیزی باید یکمی هنر تو لباس پوشیدنش به خرج میداد. دمپایی قورباقه ایی خیلی بیشتر بهش میاد، همون جور که گفتم با توجه به تقسیم بندی های عرض شونه و ارتفاع دماغ لباس چین دار باید بپوشند که حوله به سلیقه ی من برای لباسش انتخاب کردم

کوین که از تعجب به یوریکا نگاه میکرد مغزش در حال جفتک انداختن و درک حرف های یوریکا بود. همین جور فسفر می سوزوند، ولی نمیتونست حرف های یوریکا رو درک کنه که یهو فیوز ترکوند و اروم اروم از سرش دود بیرون میومدکه یوریکا نگاهش افتاد به لباس های خود کوین وشروع کرد به دست کاریش

-خوب خوب! این دمپایی خرسی به عنوان جیب خوبه... وایسا! این جا یه چیزی کمه... ام یه گیره مو ی خرگوشی رو موهاش اهان خوبه...

شهردار کوین در حالی که اروم اروم داشت درست میشد و سعی میکرد به حرف های یوریکه گوش نکنه داد زد:

-ردی! بعدی!
- چه شعر خوشگلی


ویرایش شده توسط روونا ریونکلاو در تاریخ ۱۴۰۳/۳/۲۱ ۱۵:۲۷:۳۷

تصویر کوچک شده




پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۳:۰۱:۵۹ چهارشنبه ۹ خرداد ۱۴۰۳
#9
اون جادوگر بخت برگشته روونا بود که با تمام عظمت و بزرگیش شروع کرد به کشیدن گدلوت ولی انگار گدلوت بیشتر از این ها قدرت جسمانی داشت و شروع زدن جفتک های عصبی رو به روونا کرد

_پاهای کثیفت رو از من دور کن! اییی!
_کی به تو وسواسی اجازه دادبیای تو برو بیرون بوق بوق
_خودت بوق بوقی ! اه چندش!

رزالین در حین دعوا روونا گدلوت روی کاغذ پوستی خم شده بود جوری که نوک دماغش به کاغذ پوستی میخورد و در حال نوشتن تمام بیماری های روونا و گدلوت بود که با صدا ی جیغ روونا که به دلیل پاره شدن رداش بود از خود بی خود شد داد زد
- ساکت! مگه این جا دیونه خونست اروم باشید !

روونا و گدلوت با صدا ی رزالین اروم گرفتن و عین دو بچه که کار بد کردن سر به زیر و کاملا اروم نشستن رزالین که یکم با دیدن اون ها جو گرفته بودش گفت:
_ افرین ! حالا کثل دو تا بچه ی خوب بشینین اون گوشه به کارها ی بدتون فکر کنید!

گدلوت زیر لب گفت:
_ یه نات بخر اش به همین خیال باش

رزالین بدون این که صدا ی گدلوت را بشنود داد زد
_بعدی!


تصویر کوچک شده




پاسخ به: هاگوارتز در تاریخ (داستان‌های یک مدرسه‌ی در دست احداث)
پیام زده شده در: ۱۳:۳۹:۴۲ سه شنبه ۸ خرداد ۱۴۰۳
#10
اون وسط یکی از دانش اموز ها که ریونی بود کلاه رو نداد به بقلی و در حالی که سرش رو میخاروند گفت:
_وایسا ببینم! کلاه یهش بده این شکلی کلاه که پا نداره بیاد دنبالمون... این شکلی هم راحت میریم سراغ روونا
همهمه ایی این وسط درست شد یهو یکی اون وسط گفت:
_بعد می فهمه ما ورداشتیمش و تنبیه میشیم...
یکی دیگه جوابش رو داد:
_خوب میزاریمش یه جا بعد میگیم اینا کلاه عزیزت رو این جا گذاشتی از شر هر دوتاشون خلاص میشیم
این جا گودریگ داشت با اخم بهشون نگاه می کرد و فکر میکرد که اینا دارن چی میگن
دوباره کلاه دست به دست شد تا برسه دوباره به کوین و کوین چون کوچولو بئد با یه حرکت جنتلمنانه کاه رو گذاشت رو ی طاقچه و اروم رفت سر جاش وایساد و گفت :
_اقا اجازه!
گودریگ که از سر و کله زدن با این همه بچه خسته شده بود عصبانی گفت :
_چته؟
کوین که از هیبت گودریگ ترسیده بود اروم و با لکنت گفت:
کلاهتون ... اون جاست ....
گودریگ با نگاه خشمگین نگاهش کرد و تو دلش کفت:
_کلاه قشنگم ! این جایی!
ولی هنوز جدی بودنشو رو به رو ی دانش امو زا نگه داشت و داد زد :
_حالا برید بیرون!
دانش اموزا به ترتیب بیرون رفتن به دنبال روونا و گودریک نشست و قربون صدقه کلاهش رفتن...


تصویر کوچک شده








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.