جام آتش!

پایان جام آتش
لوگوی هاگوارتز

جام آتش به پایان رسید!

با تشکر از همه شرکت‌کنندگان و تماشاگران عزیز

جام آتش

رویداد جام آتش به پایان رسید. با تشکر از استقبال پرشور شما. به زودی نتایج نهایی اعلام خواهد شد.

مشاهده‌کنندگان این موضوع: 1 کاربر مهمان
پاسخ به: مغازه‌ی بورگین و بارکز
ارسال شده در: شنبه 24 آذر 1403 12:43
تاریخ عضویت: 1403/06/09
تولد نقش: 1403/06/10
آخرین ورود: جمعه 12 بهمن 1403 20:56
پست‌ها: 143
آفلاین
غول به محض بیرون آمدن از سلولش، به سمت بورگین حمله‌ور می‌شود. بورگین امیدی برای پیروزی نداشت، اما تا جای ممکن به عقب قدم برداشت تا اینکه به میله های سلولی دیگر برخورد کرد. دستانش را به روی آسمان دراز کرد تا اشهدالمرلین هایش را بگوید. تمام خاطراتش به ترتیب از مقابل چشمانش می‌گذشتند. آیا این پایانِ زندگی‌اش بود؟ بله، بورگین چنین فکر می‌کرد. اما در همان لحظه، دستی از پشت موهایش را گرفت و به داخل سلول کشاند. بورگین لاغر بود و جثه‌ی کوچکی داشت، و دستان قدرتمند غول، از قبل میله های آن سلول را خم کرده بودند.

- غولِ بد! صد بار نگفتم توی سلولت بمون؟ هربار باعث میشی بهمون شک کنن. آهای آقای نگهبان، نمیشه این غولو ببرین بزارین باغ وحش؟ بار هزارمه که داره سمت سلول من هجوم میاره

زندانی با صدایی عصبی و متعصب داد می‌زد، و همزمان بورگین را در تاریکی سلول، پشت سرش پنهان می‌کرد. طولی نکشید که نگهبانان با چوبدستی هایشان و هزار بدبختی، غول را در سلول خود برگرداندند و میله های سلولش را مثل روز اولش درست کردند.

- حالا توعم انقد غر نزن. چه فرقی داره توسط یه غول خورده بشی یا کل عمرتو تو اون سلول بگذرونی؟

زندانی جوابی نداد. همچنان درحال پنهان کردن بورگین بود. او در سکوت منتظر ماند تا نگهبانان از سلول هایشان دور شوند. و در اخر، به سمت بورگین برگشت.

- خب خب. چی داریم اینجا؟

بورگین یا تعجب به مرد قد بلند و درشت اندامِ مقابلش نگاه می‌کرد. ته ریش کوچکی چانه‌ی مرد را پر کرده بود، که نشان می‌داد مدت زیادی نیست در آزکابان زندانی شده.

- ممنونم... فکر کردم کارم ساخته‌س!
- فکر می‌کنی اینجا باغ وحشه که همینجوری سرتو بندازی پایین و به بقیه سلول ها نگاه کنی؟! زندانی های آزکابان یکم... خشن رفتار می‌کنن.
- بی احتیاطی از من بود.
- خوبه. حالا اسمتو بگو ببینم.
- بورگین... و شمارو چی باید صدا بزنم؟
- بچه ها بهم میگن زاخار! توعم راحت باش.

زاخاریاس دست به سینه و با لبخند به مرد مقابلش نگاه می‌کرد. او نقشه های دیگری برای بورگین داشت. می‌توانست چهره‌ی او را متلاشی کند و با معجون تغییر شکلی که به سختی با خودش به آزکابان آورده بود، از آنجا فرار کند. و بورگینِ بیچاره که با بی خبری، به ناجی مهربانش نگاه می‌کرد و به دنبال راهی برای جبران مهربانی‌اش می‌گشت.
پاسخ به: مغازه‌ی بورگین و بارکز
ارسال شده در: شنبه 3 شهریور 1403 03:11
تاریخ عضویت: 1402/11/28
تولد نقش: 1402/12/01
آخرین ورود: دیروز ساعت 12:20
از: هاگزمید
پست‌ها: 245
کیمیاگر
آفلاین
بورگین به شانس و اقبالش تکیه میکنه و اَلابَختَکی میره در یه سلول:

_ داداش؟ ... ببخشید...

از دل تاریکی ها سایه عظیم الجثه ای بیرون آمد و گفت:
- هوووووم؟

بورگین نگاهی به سر تا پای اون زندانی انداخت و آب دهنشو قورت داد و همزمان پشمام ریخت! قد یارو نزدیک 3 متر بود و کله ش به سقف چسبیده بود!

بورگین با صدایی که گویا از ته چاه درمیومد گفت:
_ قربان معذرت میخوام... شما...شما....احیانا غول نیستید؟!

یارو:
_ هــــوووووووووووم؟!

انگار طرف خیلی عصبانی شده بود چون با دستاش که هر کدوم اندازه یه نردبون بودن به میله های سلول چسبید و عین آب خوردن اونارو از هم باز کرد!

بورگین:
_ ئه ئه... اشکال نداره شما از سلول بیاین بیرون؟ خطرناکه ها! دمنتورا میان یه وقت!

ولی طرف گوشش بدهکار نبود و داشت به زور خودشو از لای میله ها رد میکرد تا به بورگین برسه و احتمالا یه لقمه چپش کنه...
پاسخ به: مغازه‌ی بورگین و بارکز
ارسال شده در: چهارشنبه 17 مرداد 1403 21:12
تاریخ عضویت: 1403/01/23
تولد نقش: 1403/01/24
آخرین ورود: شنبه 23 فروردین 1404 18:09
از: اعماق خیالات 🦄🌈
پست‌ها: 641
آفلاین
خلاصه:
مرگخوارا به بورگین سفارش دادن که تا سه روز آینده دست مومیایی اولین جادوگر رو براشون به خانه ریدل بیاره. بورگین برای دیدن ماندانگاس فلچرِ زندانی که ادعا کرده بود دست مومیایی اولین جادوگر رو داره به آزکابان میاد. اما پاتریشیا (مامور وزارتخونه) مانع ورودش شده و بورگین ادعا می‌کنه وزیر سحر و جادوئه که با لباس مبدل اومده...


~~~~~~~~~

با رفتن نگهبان آزکابان، بورگین برمی‌گرده و نگاه خشمگینی به پاتریشیا می‌ندازه.
- به جای این که پاپیچ وزیر مملکت بشی، بعنوان مامور وزارتخونه پاشو برو ببین چطور می‌تونیم وضعیت مردم جامعه رو بهتر کنیم!

بورگین اینو می‌گه، به داخل زندان می‌ره و قبل از این که پاتریشیا بخواد کاری بکنه درو به روش می‌بنده. در حین دور شدن صدای داد و فریاد پاتریشیا رو می‌شنوه، اما کوچک‌ترین اهمیتی نمی‌ده. بورگین خوب می‌دونست تا وقتی نگهبان بعدی نیاد کسی قادر به باز کردن این درها نیست و احتمالا پاتریشیا تا اون موقع خسته می‌شد و دست از سرش برمی‌داشت.

بورگین از کنار چندین دمنتور که در حال عبور و مرور بودن می‌گذره و وارد راهرویی می‌شه که به بند مردان زندان می‌رسید.
- وایسا ببینم... سلول ماندانگاس کجا بود؟

بورگین تازه به یاد میاره که فراموش کرده بود از نگهبان بپرسه دقیقا کدوم مسیرو باید بره تا به ماندانگاس برسه. با ناامیدی آهی می‌کشه و به دنبال نقشه‌ای در اون اطراف می‌گرده. خوشبختانه تابلویی درست دم در ورودی بند مردان نصب شده بود، اما به اون سادگی که بورگین انتظار نداشت نبود. از طرفی بورگین حتی نمی‌دونست به سراغ کدوم سلول باید بره که بخواد مسیرشو پیدا کنه!
- خیله خب. شاید بهتر باشه از خود زندانیا بپرسم. حتما یکیشون خبر داره اون کجاس.

بورگین برای آخرین بار نگاهی سرتاسری به نقشه می‌ندازه و بعد به داخل بند مردان قدم می‌ذاره. وقتش بود به سراغ یکی از زندانیا بره و جستجوی ماندانگاس رو آغاز کنه.
🦅 Only Raven 🦅
بزرگ شدم!
پاسخ به: مغازه‌ی بورگین و بارکز
ارسال شده در: دوشنبه 8 مرداد 1403 21:06
تاریخ عضویت: 1403/01/24
تولد نقش: 1403/02/14
آخرین ورود: چهارشنبه 25 مهر 1403 16:07
از: لباست خوشم نمی‌یاد!
پست‌ها: 46
آفلاین
بورگین توی کار خودش آدم شناخته شده‌ای بود. صدبار تاحالا جنس بنجل انداخته بود به مردم و قانعشون کرده بود خط کشی که دارن می‌برن قبلا مال مرلین بوده و باهاش ارتفاع ریشش رو اندازه می‌گرفته، هزاربار با شارلاتان‌هایی مثل خودش مواجه شده بود که سعی داشتن یه جعبه‌ی چوبی رو با عنوان صندوقچه‌ی اسرار هلگا هافلپاف بهش بندازن، و دقیقا به همین دلیل کاملا مطمئن بود پاتریشیا حتی اگه هم واقعا از سمت وزارتخونه اومده باشه شانسی برای مقابله باهاش نداره. با اعتماد به نفس نگاه سردی به پاتریشیا انداخت و گفت:
- و تاجایی که یادمه تاحالا شمارو اونجا ندیدم!

زن کاراگاه با دقت نگاهش کرد.
- اگه شما جناب وزیرید پس باید بدونید طرح جاشمعی‌های روی طاقچه‌شون چیه!
- گوسفند! هدیه‌ای هستن از سمت معاون عزیزم.

پاتریشیا چرخید سمت نگهبان.
- دیدید گفتم! ایشون حتی نمی‌دونن روی جاشمعی‌هاشون طرح اژدهاست نه گوسفند!

بورگین که نمی‌خواست کم بیاره گفت:
- واقعا که..یعنی من کسایی رو استخدام کردم توی کابینه‌م که حتی فرق بین اژدها و گوسفند رو نمی‌فهمن؟ شما گوسفند ندیدی تاحالا؟ نمی‌دونی چه شکلیه؟

نگهبان که حوصله‌ش سر رفته بود و ساعت روی دیوار بهش می‌گفت زمان تغییر شیفت رسیده آهی از سر ناامیدی کشید.
- ببینید، من باید برم خونه، به خدا زنم حامله‌ست، ویار داره، گفته براش دمنوش دمنتور ببرم، مشکلاتتون رو باهم حل کنید برید تو!

بعد، درحالی که از روی میزش وسایلش رو جمع می‌کرد زیرلب غر زد:
- یه حقوق درست حسابیم که به ما نمی‌دن، زیرمیزیاشونم که یادشون می‌ره، بیمه‌ی کاراگاه هم که نداریم، از هیپوگریف کمترم استعفا ندم فردا.

“J'ai peur de te blesser, parce que je t'aime. Je pense que je le ferai toujours.”
“What did you say?”
"I said your hair looks ridiculous."

پاسخ به: مغازه‌ی بورگین و بارکز
ارسال شده در: سه‌شنبه 19 تیر 1403 14:09
تاریخ عضویت: 1403/01/23
تولد نقش: 1403/01/24
آخرین ورود: جمعه 26 اردیبهشت 1404 19:16
از: ایستگاه رادیویی
پست‌ها: 310
آفلاین
نگهبان چشماشو تنگ کرد. اون روز تعداد نگهبان‌های ناخونده‌ش داشتن بیش از حد زیاد می‌شدن.
- اون‌وقت شما کی باشید؟
- مامور مخصوص وزیر بزرگ، سیریوس بلک هستم، وینتربورن 007.
- کارت شناسایی؟

پاتریشیا دست توی جیب رداش کرد و دنبال کارت شناساییش گشت.
- ای وای... فکر میکنم خونه جا گذاشتمش.

نگهبان نفس راحتی کشید.
- پس از کجا می‌دونی این آقای محترم هم مجوز رسمیشون از جناب وزیر رو زودتر تحویل من ندادن؟

نگهبان اصولا طرفدار بورگین نبود، ولی حتی اگر کوچک‌ترین احتمالی وجود داشت که پاتریشیا از طرف وزارت اومده باشه، نمی‌خواست برای خودش دردسری درست کنه.

- اصلا از کجا میدونی من خود وزیر نیستم که با لباس و ظاهر مبدل اومدم برای بازدید از آزکابان؟

بورگین دیگه نتونسته‌بود ساکت بمونه و جلوی دهنش رو بگیره. بورگین می‌خواست با مهارت‌های حیله‌گریش که از فروشندگی به دست آورده‌بود و انواع اجناس بنجل و تقلبی رو به ملت انداخته‌بود، پاتریشیا رو دست به سر کنه.
نشان برنز ریونکلاو
تصویر تغییر اندازه داده شده

Smile my dear, you're never fully dressed without one
پاسخ به: مغازه‌ی بورگین و بارکز
ارسال شده در: دوشنبه 18 تیر 1403 16:50
تاریخ عضویت: 1402/10/11
تولد نقش: 1402/10/13
آخرین ورود: دوشنبه 19 شهریور 1403 12:23
از: خلافکارا متنفرم!
پست‌ها: 268
آفلاین
خلاصه: مرگخوارا از بورگین خواستن که تا سه روز آینده دست مومیایی اولین جادوگر رو براشون بیاره. بورگین برای دیدن ماندانگاس فلچر زندانی که ادعا می‌کنه دست مومیایی اولین جادوگر رو داره، به آزکابان می‌ره. اون به نگهبان التماس می‌کنه تا بتونه بره تو. حالا نگهبان تازه بهش اجازه داده تا بره داخل.

همین که بورگین خواست وارد شود، صدایی زنانه به گوشش رسید:
- دارین چی‌کار می‌کنین؟

پاتریشیا آهسته به بورگین نزدیک شد. او رو به نگهبان کرد و گفت:
- می‌دونی که فقط با مجوز کتبی وزیر می‌شه به ملاقات زندانی‌ها رفت.
با یه کتاب می‌شه دور دنیا رو رفت و برگشت، فقط کافیه بازش کنی.
پاسخ به: مغازه‌ی بورگین و بارکز
ارسال شده در: دوشنبه 18 تیر 1403 16:13
تاریخ عضویت: 1401/10/18
تولد نقش: 1401/10/30
آخرین ورود: دیروز ساعت 01:08
از: حدشون که گذشتن، از روی جنازشون رد میشم...!
پست‌ها: 228
شفادهنده
آفلاین
بورگین متوجه شد که هرچه وقت بیشتری هدر برود، باید سر کیسه را بیشتر شل کند! بنابراین راهکاری دور از ادب به ذهنش خطور کرد و تصمیم گرفت تنبان خود را درآورده و با شلوارک راه راه سفید و آبی، مشغول تکاندن جیب‌هایش شود.

نگهبان متوجه شد که کار به جاهای باریک کشیده است، بنابراین دستش را روی چشمانش گذاشت و خجالت زده گفت:
- خاک به سرم! آقا من زیر میزی نخواستم، بپوش شلوارتو. ما اینجا آبرو داریم برادر من!
-عه وا... چشم.

بورگین شلوارش را بالا کشید و نگهبان در حالی که کمی سرخ شده بود، چپ چپ به او نگاه کرد. سپس دسته کلیدی از جیب ردایش درآورد و قفل درب را باز کرد.
- بیا برو تا ما رو از کار بیکار نکردی. پنج دقیقه بیشتر هم نشه.

بورگین که همانند تسترال تیتاب دیده، در گُنج خود نمی‌پوستــ... اهم... در پوست خود نمی‌گنجید، تا کمر خم شد و گفت:
- سلطان خیلی ارادت داریم. خاک پاتونیم. دستتون مرسی. قربونـتــ...
- کوفت! برو تا شلوارکتو پرچم نکردم بزنم سر در آزکابان!
The loudest scream in the world is a tear that silently flows from the corner of the eye
تصویر تغییر اندازه داده شده

پاسخ به: مغازه‌ی بورگین و بارکز
ارسال شده در: سه‌شنبه 12 تیر 1403 20:23
تاریخ عضویت: 1403/01/23
تولد نقش: 1403/01/24
آخرین ورود: شنبه 23 فروردین 1404 18:09
از: اعماق خیالات 🦄🌈
پست‌ها: 641
آفلاین
ولی وضعیت جیب راست هم بهتر از جیب چپ نبود! در واقع منطق حکم می‌کرد وقتی داری طلسم گسترش‌پذیری رو اجرا می‌کنی، اونو برای هر دو جیبت اجرا کنی. بورگین هم اینو می‌دونست، نه که ندونه و بخواد دوبله وقت تلف کنه. فقط انتظار داشت حداقل در مورد این یکی جیب شانس باهاش یار باشه و گالیونا در نقاط بالاتری از جیب جاسازی شده باشن.

ولی گویا شانس با بورگین یار نبود و گالیون‌ها یا در پایینی‌ترین نقطه‌ی جیبش قرار داشتن یا... شاید اصلا گالیونی در کار نبود!

نگهبان با دیدن بورگین که دوباره تا آرنج تو جیبش فرو رفته ولی این‌بار سمت راستی، صبرش لبریز می‌شه.
- دست بردار! یعنی این یکیم مثل اون یکیه؟

بورگین سعی می‌کنه با زدن لبخندی گشاد کمی از بحرانی بودن ماجرا بکاهه.
- البته. بالاخره باید تعادل ایجاد بشه نه؟

نگهبان دست به رداش می‌بره که باعث می‌شه بورگین از ترس به هوا بپره.
- تو رو مرلین آقا، حالا نیازی به خشونت نیسـ... آخیش.

بورگین با دیدن دست نگهبان که به جای این که با چوبدستی از جیب خارج بشه، با ساعتی قدیمی به بیرون برمی‌گرده نفس راحتی می‌کشه. اما جمله بعدی بورگین دوباره اونو به ترس وامی‌داره.
- داری وقت این مسئول بزرگ محترم رو هدر می‌دی! متوجهی که این تاخیر هم میاد رو مبلغ دیگه نه؟

بورگین متوجه نبود، ولی بهتر بود هرچه زودتر متوجه بشه وگرنه نه تنها باید کلی گالیون خرجِ ورود به زندان می‌کرد که شاید حتی به رسوندن مرسوله به مرگخواران هم نمی‌رسید!
🦅 Only Raven 🦅
بزرگ شدم!
پاسخ به: مغازه‌ی بورگین و بارکز
ارسال شده در: جمعه 8 تیر 1403 16:53
تاریخ عضویت: 1403/04/01
تولد نقش: 1403/03/15
آخرین ورود: پنجشنبه 4 اردیبهشت 1404 06:54
از: عمارت ملویل
پست‌ها: 69
داور دوئل، مترجم دیوان جادوگران
آفلاین
حالا مگر میشد در یک جیب بی انتها چهارتا گالیون پیدا کرد؟ تا کمر در جیبش فرو رفته بود که از نظر فیزیک و زیست شناسی جادویی ممکن نبود! البته ممکن بود ولی نه انقدر.

- دیگه واقعا داری وقت باارزش نگهبان وزارت رو میگیری!
- نه راستش! یکمی صبور باشین! مسئولان بززگی مثل شما باید صبور باشن.

نگهبان که مسئول بزرگ خطاب شده بود، تسترال کیف شد. سرش را تکان داد.
- باشه. منتظرم. خوب بگرد و زود باش.

بورگین کش و قوسی به کمرش داد و دوباره دو دستی به جیبش حمله ور شد. واقعا چطوری نمیتوانست فقط یک گالوین پیدا کند.

- خب چرا اون یکی جیب رو نمیگردی؟ نیم ساعته فقط به جیب چپ گیر دادی.
- اوه راست میگین!

مچ دستش را تکان داد و سعی کرد با شوخی جو را بهتر کند. نفس عمیقی کشید تا جیب سمت راست را بگردد.
I'll be smiling at the end of this road
And will sing the secrets of the forest all the way
پاسخ به: مغازه‌ی بورگین و بارکز
ارسال شده در: یکشنبه 27 خرداد 1403 23:21
تاریخ عضویت: 1403/01/23
تولد نقش: 1403/01/24
آخرین ورود: جمعه 26 اردیبهشت 1404 19:16
از: ایستگاه رادیویی
پست‌ها: 310
آفلاین
انگشتار بورگین وارد جیبش شدن و رفتن و رفتن و رفتن و...
به انتهای جیبش نرسیدن.
انگشتاش ناامیدانه پارچه اطراف جیبش رو مورد نوازش قرار می‌دادن، و پایین می‌رفتن.
ولی همچنان به انتهای جیبش نمی‌رسیدن.

بورگین از خجالت خیس عرق شده‌بود.
دستش تا بازو توی جیبش بود، و هنوزم به انتها نرسیده بود.
نگهبان یکی از ابروهاشو بالا انداخت.
- داری وقت منو تلف میکنی؟

بورگین نمی‌خواست وقت نگهبان رو تلف کنه. در واقع تلف کردن وقت آخرین چیزی بود که بورگین برای خودش یا مشتری‌هاش می‌خواست.
- نه قربان... وقت تلف کردن تو کار من نیست. من خودم کاسبم. وقت خیلی برام باارزشه... فقط شلوار اشتباهمو امروز پوشیدم که نفرین شده تا جیبش بی‌انتها بشه.
- شما همون برو وزارت بشین تا مجو...
- عه آقا نه، نگفتم نمیرسه دستم به انتهاش که، می‌رسه بالاخره. فقط شما آرامش خودتون رو حفظ کنید قربان.
- ای بابا... باشه پس. منتظرم.

و نگهبان همون‌طور به جیب بورگین که حسابی موذب شده بود، زل زد.

و بورگین هم خودشو به هم گره زد و سرشو کرد توی جیبش تا بلکه بتونه گالیون‌هاش رو پیدا کنه و زیر میزی نگهبان رو بده و رفع بحران کنه.
نشان برنز ریونکلاو
تصویر تغییر اندازه داده شده

Smile my dear, you're never fully dressed without one