جام آتش!

لوگوی هاگوارتز

رویداد جام آتش

۵ اردیبهشت تا ۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۳

جام آتش

آماده‌اید شاهد یکی از بزرگ‌ترین و نفس‌گیرترین رقابت‌های تاریخ هاگوارتز باشید؟ جام آتش بازگشته، و این‌بار نه‌تنها جادوآموزان برجسته، بلکه چهار گروه افسانه‌ای هاگوارتز در جدالی سهمگین برای کسب افتخار نهایی رو در روی هم قرار می‌گیرند. از ۵ اردیبهشت تا ۲۶ اردیبهشت، همه‌چیز در هاگوارتز رنگ رقابت به خود می‌گیرد؛ جادو، شجاعت، نبوغ و اتحاد به آزمون گذاشته می‌شود و تنها یک گروه می‌تواند قهرمان نهایی لقب بگیرد. تماشاگران عزیز، شما دعوت هستید تا از نزدیک شاهد این ماجراجویی باشید، پست‌ها را بخوانید، از خلاقیت‌ها لذت ببرید و با گروه خود همدل شوید. این فقط یک مسابقه نیست؛ جشن شکوه جادوی ناب است!


پاسخ به نظرسنجی
ارسال شده در: امروز ساعت 19:33
تاریخ عضویت: 1403/08/21
: امروز ساعت 21:30
پست‌ها: 5
آفلاین
گزینه ی دوم

به یاد می آورم. اسمش لوکارد بود. با چهره ای نجیب و بخشنده. چشمانی که انگار برای افشاندن مهر و نیکی خلق شده بودند. به او حسادت می کردم و از اینکه چنین حسی داشتم، منزجر بودم از خویشتنم. او به من لطف داشت. در حالی که انگار سرافین هر شب بیش از پیش از من دور می شد، مثل قاصدکی که در باد به پرواز درآمده، لوکارد نزدم می ماند، همراهی ام می کرد، خون و شراب می نوشید با من و مرهمی بود بر قلب زخمی ام.

نمی دانستم که خود او طوفانی بوده که پل بین من و عشقم را شکسته. و سرافین از آن سوی این سازه ی ویران شده مرا صدا می کرد، اما من نمی شنیدم. با چشمان آبی اقیانوسی اش ملتمسانه به من می نگریست، اما من نمی دیدم. افسون لوکارد مرا در خود اسیر کرده بود. شن هایی در گوش ها و چشم هایم ریخته و مرا کور و کر کرده بود.

به خودم آمدم، اما زمانی که دیگر خیلی دیر شده بود. آن هنگام که لوکارد بوسه ی مرگ را بر سرافین حک کرده و برای همیشه او را از من ستانده بود.
Gothic Roleplay:
t.me/nocturnalcathedral

ای ارواح بی قرار شب،
اگر برای خلق داستان کوتاه گوتیک به مشاوره نیاز دارید، با این خون آشام تماس بگیرید:
sadaf.alinia7777@gmail.com


پاسخ: پيام امروز
ارسال شده در: امروز ساعت 18:05
تاریخ عضویت: 1402/11/28
: امروز ساعت 22:53
از: هاگزمید
پست‌ها: 235
آفلاین
- ستون طنز
- ادامه ماجراهای بچه آقای همسایه

هفته پنجم

دیگه غروب شده بود و هوا رو به تاریکی بود.
طبق معمول، ما هم تو گاراژ خونمون نشسته بودیم و داشیم چوبدستیمونو پیچ و تاب میدادیم و با پیچ و مهره های جارومون ور میرفتیم. میخواستیم اِسپُرتِش کنیم و بعدش "نیترو" روش ببندیم.
چند تا شمع معلق هم در هوا بود و فضا را روشن کرده بود. یه آهنگ باحال هم داشت پخش میشد و اِسنیچِ مون هم مثل پروانه دور شمع ها میگشت و ما با دیدنش حال میکردیم.
خلاصه تو حال و هوای خودمون بودیم که...

شَتَرَق!

یه چی پشتمون ظاهر شد و ما از ترس پریدیم بالا!
اسنیچ هم سریع پرواز کرد و رفت تو جیبمون قایم شد. بعد چند ثانیه که برگشتیم دیدیم بعــــــــله! بچه آقای همسایه س که داره به ما میخنده!
ما هم که حسابی عصبانی شده بودیم در حالی که چوبدستیمونو در هوا تکان تکان میدادیم با تَشَر رفتیم سمت بچه هه و گفتیم:
_ بچه جون مگه من هم سن و سال تو ام؟ کتک میخوای؟

بچه هه، همینجور که داشت عقب عقب میرفت گفت:
_ عمو! تو هاگوارتز تازه بهمون غیب و ظاهر شدن یاد دادن، میخواستم امتحان کنم!
_ تو مگه خونه نداری؟ تو خونه خودتون امتحان کن خب!
_ آخه تو خونه ما، غروبا که بابام از سر کار و وزارتخونه سحر و جادو میاد خونه، مامانم میگه میخواد باهاش اِختِلاط کنه و به ما میگه بریم بیرون خونه و دنبال نخود سیاه بگردیم!

آقا ما رو میگی!
_ بگذریم!

این بچه هه چون خیلی کِرموئه! ما هم اینو میبینیم کرممون میگیره، رو همین حساب و همینطور برای تلافی کردن، بهش گفتم:
_ تو هاگوارتز جارو سواری و کوییدیچ هم بهتون یاد دادن؟
_ نه مامانم میگه هنوز زوده! خطر داره!
_ خطر چیه! بچه های کوچیکتر از تو میشینن پشت جارو، تک چرخ میزنن!
_ جان من؟
_ آره به جون تو!

خلاصه ما هم برای خالی کردن کِرمِمون، هم برای تلافی و هم برای تست کردن نیترو، بچه هه رو نشوندیم جلوی جارو و خودمون نشستیم پشتش و گفتیم:
_ بیا این کلاه کاسکِت رو بذار سرت خطر داره!
_ بابا اینا برای بچه سوسولاس عمو!
_ آره؟ باشه!

خلاصه بچه هه رو راهنمایی کردیم و آروم با جارو از زمین بلند شدیم و همینطور از محله مون دور شدیم. خوب که دور دور شدیم، بهش گفتیم:
_ بچه جون اون دکمه قرمزه رو میبینی کنار دسته جارو؟
_ همون که روش نوشته "اکیدا دست زدن ممنوع" عمو؟
_ آره آره خودشه! فشارش بده!
_ ئه! پس چرا نوشته ممنوع عمو؟
_ الکی نوشته! بقول خودت مال بچه سوسولاس!

آقا بچه هه هم دکمه رو زد و نیترو فعال شد و قام قــــام قــــــــــام ... جارو با ششصد تا سرعت مثل موشک پرید جلو...
پنج دقیقه که گذشت و نیترو تموم شد به بچه هه نگاه کردیم دیدیم مثل اینا که برق گرفتتشون موهاش سیخ سیخ شده، زبونش بند اومده، فقط تِتِه پِتِه میکنه و مثل مشنگ ها بیخودی داره میخنده!

آقا شصتمون خبردار شد که غلط نکنم بچه هه زَهرِه تَرَک شده!
از ترسمون که چیزیش نشه، فرمون جارو رو خودمون گرفتیم دستمون و برگشتیم سمت خونه تا یه کم آب قند بهش بدیم بلکه حالش جا بیاد...

نیم ساعت بعد رسیدیم نزدیک خونه که یهو دیدیم نیکول خانم، مادر بچه هه، عین گندم بِرِشته داره اینور اونور میپره و با جارو کل محله رو میپرخه! تا نگاهش به ما افتاد پرید بچه رو بغل کرد و گفت:
_ آقا بردلی دستت درد نکنه! اینه رسم همسایگی؟ کجا برداشتی بچه منو بردی؟
_ والا نیکول خانم خودش اومد اصرار کرد بریم جارو سواری یادش بدم!

حالا بچه هه که زبونش وا نمیشه همینجوری داره ابرو بالا میندازه و نُچ نُچ میکنه تا به مامانش بفهمونه ما داریم دروغ میگیم اما مادره متوجه نمیشه!

نیکول خانم کمی که به بچه هه نگاه کرد، گفت:
_ این چرا موهاش اینقد سیخ شده؟
_ والا از شدت خوشحالی! خیلی جارو سواری دوس داره!!
_ بعد چرا حرف نمیزنه؟ این هیچوقت ساکت نمیشد!
_ اینم حتما بخاطر ذوق و شوقشه!

نیکول خانم کمی چونه شو خاروند و وقتی دید از قضیه سر در نمیاره، بچه هه رو پشت جاروش سوار کرد و همینجور که داشت میرفت سمت خونه شون به ما گفت:
_ خدافظ آقا بردلی!
_ خداحافظ نیکول خانم! به آقا لئونارد هم سلام برسونید!

حالا بچه هه همینجور که داشت دور میشد، چشم غُره میرفت و با چشماش برا ما شاخ و شونه میکشید
ما هم براش ادا درمیاوردیم و مسخره ش میکردیم!

از قدیم گفتن، چیزی که عوض داره گله نداره!


داستان با نظرسنجی
ارسال شده در: امروز ساعت 14:29
تاریخ عضویت: 1403/08/21
: امروز ساعت 21:30
پست‌ها: 5
آفلاین
تو یک دوک خون آشام هستی. در عمارتی باستانی زندگی می کنی. سنگ های ساختمانش از سنگ های مرمر سفید با رگه های آبی ساخته شده اند و باغی دارد که انگار از دل یک نقاشی خیس بیرون آمده. همانند یک رویا.

شب است و مهمانی ای در عمارت تو برقرار است. خون آشام ها و انسان ها در اطراف تو مشغول گفت و گو و خنده هستند، اما تو در دنیای درونت غرق شده ای. در همین لحظه او را می بینی: یک زن. تازه شکفته با موهایی نقره ای و چشمانی آبی و عمیق به رنگ اقیانوس. او می درخشد. نه فقط جسمش، بلکه روحش و تو می دانی که او یک خون آشام نیست.

خاطراتی در ذهنت زنده می شود. همسر مرده ات. او که در قبرستانی کوچک پشت عمارتت دفن شده. شایعات زیادی درباره ی مرگ او هست. از نوشیده شدن خونش توسط تو تا چیزهای دیگری که لرزه بر اندامت می اندازد. اما فقط تو هستی که حقیقت را می دانی.


راز تاریک مرگ همسرت چه بود؟

در اثر بیماری‌ای مرموز که حتی جادوگرها از درمانش عاجز بودند، جان سپرد.

توسط دسیسه‌ی خون‌آشامی دیگر کشته شد که به عشق شما حسادت می‌ورزید.

تو ناخواسته، در لحظه‌ای از عطش خون، زندگی‌اش را پایان دادی.

خودش را قربانی کرد تا تو را از طلسمی باستانی نجات دهد.


اگه دوست داشتین، بعد انتخاب گزینه یه متن کوتاهم بنویسین.
Gothic Roleplay:
t.me/nocturnalcathedral

ای ارواح بی قرار شب،
اگر برای خلق داستان کوتاه گوتیک به مشاوره نیاز دارید، با این خون آشام تماس بگیرید:
sadaf.alinia7777@gmail.com


آزادنویسی شبانه
ارسال شده در: امروز ساعت 09:39
تاریخ عضویت: 1403/08/21
: امروز ساعت 21:30
پست‌ها: 5
آفلاین
وقتی شب به شکل دستی مهربان مرا در بر می‌گیرد.

او را می بینم. با چشمان خاکستری اش انگار می خواهد مرا در خود ببلعد. انگار بدنم نیمه فلج شده و به سختی می توانم خودم را حرکت بدهم، اما بالاخره به هر ترتیبی که شده، عقب عقب می روم و خودم را به در اتاق می رسانم. او دستش را به سمتم دراز می کند.

دست سفید و رنگ پریده اش بلند و بلندتر می شود و قبل از اینکه با من برخورد کند، جیغ می کشم و از خواب می پرم. قطرات عرق از پیشانی ام جاری می شوند و نفس نفس می زنم. دستی بر پشتم می نشیند. اول به خود می لرزم، ولی بعد می فهمم این دست توست.

رویم را به سمت تو برمی گردانم. داری با نگرانی نگاهم می کنی.
"دوباره خواب او را دیدی؟"

من:
"بله. او نه در بیداری دست از سر من برمی دارد و نه در خواب."

تو مدتی به نرمی پشتم را نوازش می کنی تا اینکه من آرام‌می گیرم و قطرات عرق سرخ بر پیشانی ام خشک می شود و نفس هایم مرتب می شوند. آهی می کشم و سرم را به دیوار پشتم تکیه می دهم. من و تو در تابوت هایمان نشسته ایم، تابوت هایی که به هم چسبانده ایمشان.

من:
"دومینیک مورن، حس می کنم ذهنم دارد فریبم می دهد."

تو:
"چرا این طور فکر می کنی؟"

من:
"انگار دارد عمدا شاه مالخازار را یک موجود مطلقا شرور به من نشان می دهد تا بتوانم او را فراموش کنم و فکر بازگشت به نوکتیرا را به کلی کنار بگذارم."

تو دست من را در دست خودت می گیری و با لطافت می فشاری.
"من مطمئنم که تو جرات مقابل شدن با حقیقت را داری. سعی کن به خاطر بیاوری که در درون او واقعا چه نهفته."

من به تصاویر سقف بالای سرم می نگرم. صورت فرشته ها در این تاریکی مثل شیطان به نظر می رسد.
"درون او درد است، دومینیک، درد عمیق، مثل چاهی سیاه و بی انتها."

و دوباره به خودم می لرزم، ولی این بار از تصور رنج مالخازار. و به این فکر می کنم که او چه طور مرا در آغوش می گرفت، نه مثل شبی با دستانی مهربان، بلکه مثل زخمی خونریزان.
Gothic Roleplay:
t.me/nocturnalcathedral

ای ارواح بی قرار شب،
اگر برای خلق داستان کوتاه گوتیک به مشاوره نیاز دارید، با این خون آشام تماس بگیرید:
sadaf.alinia7777@gmail.com


پاسخ: محدوده آزاد جادوگران
ارسال شده در: دیروز ساعت 22:25
تاریخ عضویت: 1403/08/21
: امروز ساعت 21:30
پست‌ها: 5
آفلاین
کلمات فعلی: صحرا، سیاه، شدید، آب، تکان، ارتش، راز

سوژه: امید


تا چشم کار می کند شن و ماسه هست. ما در این صحرا گم شده ایم، در حالی که عطش گلویمان را سوزناک کرده و ترس از طلوع خورشید روحمان را می جود. تو قمقمه ای که دور کمرت بسته شده را برمی داری و آن را باز می کنی و ما با احتیاط چند قطره از محتویاتش را مصرف می کنیم. خونی که با آب ترکیب کرده ایم تا زود به اتمام نرسد.

سرم را بالا می برم و به آسمان سیاه بالای سرم می نگرم. نه ماه در آن هست و نه ستاره ای، اما تا وقتی که رنگ خورشید را به خودش نبیند، مایه ی آرامش است.

همان طور که پیش می رویم، چیزی در سرم تیر می کشد. خم می شوم و دستانم را رویش می گذارم و فشار می دهم. دیدم تار می شود. تکان هایی شدید در جمجمه ام، طوری که انگار ارتشی سوار بر اسب در آن می تازند. این ها از عوارض تشنگی است.

می دانم که چهره ام در هم رفته و چشمانم گرد شده و دندان های نیشم ملتمسانه از دهانم بیرون زده. مثل یک حیوان بیچاره و رو به موت. جرات ندارم به تو نگاه کنم. می ترسم رازی در نگاهت فاش شود. اینکه امیدی نمانده و در آینده ی ما فقط خاکستر هست.


کلمات نفر بعدی:

خاکستر

زمستان

نیش

خموشی

سایه

جنازه

پچ‌پچ


پاسخ: چگونه با سایت جادوگران آشنا شدید؟
ارسال شده در: دیروز ساعت 20:06
تاریخ عضویت: 1399/06/24
: امروز ساعت 18:49
از: تارتاروس
پست‌ها: 307
آفلاین
سلام به همه‌ی دوستان جادوگرانی من.

وقتی برای اولین بار وارد جادوگران شدم، فقط دنبال یه جای کوچیک برای خیال‌بافی بودم. جایی که بتونم قصه بسازم، بنویسم، یاد بگیرم و کنار آدمایی باشم که مثل من دلشون برای دنیای جادو می‌تپه.
ولی چیزی که پیدا کردم خیلی بیشتر از اینا بود.
اینجا برام پر بود از دوستی‌های قشنگ، خاطره‌های موندگار، و لحظه‌هایی که هیچ وقت فراموش نمی‌کنم.

اعتراف میکنم هیچوقت کتاب های هری پاتر رو نخوندم و وقتی تو سن سیزده سالگی تلوزیون این فیلم هارو پخش کرد، جای ثابتی از قلبم رو گرفت و تا همین الان که بیست هفت رو ورق میزنم جادوگران پربازدید ترین سایت مرورگرم است و وقتی دنبال جادوگران واقعی توی اینترنت میگشتم "جادوگران" رو پیدا کردم. با تصور اینکه روزی وارد هاگوارتز واقعی میشم از مدیر اون زمان پرسیدم از کجا چوبدستی بخرم که ایشون هم گفت:
-چوبدستی مهم نیست زیاد.

و تازه اونجا با مفهوم رول پلی آشنا شدم.
آرزوی دیرینه ام عضویت توی جبهه ی مرگخواران بود و سه بار قبل از اینکه بتونم عضو بشم شناسه ام بلاک شد. واقعا شیطون بودم. با گزینه ی inspect مرورگر رنگ اکانتم رو عوض میکردم تا شکل مدیرا بشم و فکر نمیکردم یه روزی واقعا مدیر بشم.
شناسه هایی که یادم میاد داشتم اینا هستن.
آلبرت رانکورن - مالسیبر - پیتر پتی گرو - فنریر گری بک - گیبن - ارنی پرنگ و نیکلاس فلامل
که با هر کدوم هرچند کم، خاطره دارم.

تصمیم گرفتم که یه مدتی از اینجا خداحافظی کنم. نه چون دیگه برام مهم نیست؛ اتفاقاً چون برام ارزشمنده. فقط مسیر زندگی گاهی چیزایی ازمون می‌خواد که باید با دل و جرأت بریم سراغشون.
اما همیشه بخشی از دلم اینجا می‌مونه.
ممنونم از همه‌ی شما که قصه‌ی این سفر رو قشنگ‌تر کردید.

"Hogwarts will always be there to welcome you home."
(هاگوارتز همیشه اونجاست که با آغوش باز ازت استقبال کنه.)

پس اینجا هم، همیشه یه جایی برای دلم خواهد بود.
به امید دیدار دوباره.
ویرایش شده توسط نیکلاس فلامل در 1404/2/7 20:17:03
دلیل: شناسه بسته بشه لطفا. بدرود!


پاسخ: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
ارسال شده در: دیروز ساعت 16:56
تاریخ عضویت: 1403/08/21
: امروز ساعت 21:30
پست‌ها: 5
آفلاین
نام: گادفرویدا فلورانسو

ظاهر: موهای بلند و موج‌دار سیاه، پوست سفید، چشمان کهربایی

نژاد: خون آشام

توضیحات:
من روزی انسان بودم.

فقط یک روح معمولی—نه نسب اشرافی، نه نشانه‌ی مقدس، نه پیشگویی حک شده بر استخوان یا در خواب. و با این حال، من انتخاب شدم. یا شاید هم محکوم گشتم.

مرا به عنوان قربانی نزد مالخازار، مارکیز اسکاربرو آوردند. یک پیشکش لرزان به خدای-شاهی در سایه ها. اما به جای خشکاندن خونم، به جای بخشیدن مرگ به من، او مرا تبدیل کرد. او من را یکی از خودشان ساخت. هیچ وقت نگفت چرا.

برای او، من چیزی بیشتر از یک خدمتکار که در خون و سکوت اسیر است، نبودم. وقتی اطاعت می‌کردم، با نگاه سرد و مالکانه‌اش مرا می‌دید. وقتی از مسیر منحرف می‌شدم، مرا مجازات می‌کرد — با بی‌رحمی و روشنی، با دقتی چون کسی که ابزاری را شکل می‌دهد، بدون توجه به موجودی که هستم.

انسان‌های اسکاربرو، همیشه پیچیده در ایمانشان، توجه او را می‌دیدند و آن را به اشتباه خدایی می‌پنداشتند. باور داشتند که چیزی مقدس در درون من برخاسته. آن ها نقشه می‌کشیدند که مرا به بتی برای معابدشان تبدیل کنند — یک یادگار ابدی برای نجاتشان.

پس من فرار کردم.
به سمت آرواره های ویتبی.

اما در آن جا نیز خبری از آرامش نیست.

گابریل — دوک فرشته‌چهره‌ی قانون و نور—فرمان‌های خود را با آتش و فولاد اعمال می‌کند. من دیده‌ام که چگونه سر از شانه‌های خون‌آشام‌هایی که جرأت کرده‌اند خون انسان بنوشند، جدا می‌کند. فریادهایشان را شنیده‌ام وقتی که بدن‌هایشان در نام نظم سوزانده می‌شود.

او به من می‌گوید نترسم. خون خود را به من می‌دهد، خون مقدس و سوزان، تا تشنگی من فروکش کند. اما خون او انسانی نیست. مانند شعله‌ای مقدس در درونم می‌کوبد. خیلی قوی، خیلی پاک برای ویرانه ی شکننده‌ای که من هستم.

و با این حال، در ویتبی، یک پناهگاه آرام یافته‌ام.

نامش دومینیک مورن است.
کشیش بلندپایه‌ی گابریل. وفادار، سرسخت، حساس به نظم تا حد خشونت. و با این حال... وقتی به من نگاه می‌کند، چیزی در او نرم می‌شود. چیزی کهن در سینه‌ام به حرکت درمی‌آید، دردناک و لرزان.

لحظاتی هست که فشار قانون و وفاداری بر او سنگینی می‌کند، و من تردید را در چشمان طلایی اش می‌بینم. آیا او به دوک خدمت می‌کند... یا مرا از آتش محافظت می‌کند؟

من نمی‌پرسم.
من اعتراف نمی‌کنم.

اما وقتی در کنار من می‌ایستد، حضورش آنقدر نزدیک و دست‌نیافتنی، جنگ درونم برای یک لحظه خاموش می‌شود — برای فقط یک نفس.

شناسه قبلی


تایید شد.
چون گروهت رو ننوشته بودی و دیدم معرفی شخصیت شناسه گادفری هم همینطور بود، دسترسی گروه قبلیت یعنی ریونکلاو رو دادم. ولی اگه اشتباه کردم و گروه دیگه‌ای می‌خواستی با پیام شخصی بهم اطلاع بده.
فقط فراموش نکن اگه دوباره قصد تغییر شناسه داشتی حتما قبلش بلیت بزنی.
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1404/2/7 17:59:18


پاسخ: فروشگاه زونکو
ارسال شده در: دیروز ساعت 16:42
تاریخ عضویت: 1403/11/27
: امروز ساعت 20:59
از: هر جا که بخوام!
پست‌ها: 109
آفلاین
مرگخواران در مدتی که منتظر بودن تا فرشته مسابقاتی که قرار بود توش شرکت کنن رو مشخص کنه، به نتایج جالبی می‌رسن. چی؟ این!

- فرشته اجازه؟

فرشته که از پاره شدن رشته‌ی افکارش خوشنود نبود، آه‌کشان از عمق ذهنش بیرون میاد و رو به سمت مرگخواری که اجازه خواسته بود می‌کنه.
- چی شده؟
- نمی‌شه ما رو یکراست بفرستین همون جهنم؟

فرشته جا می‌خوره.
- چی؟ چرا یکی باید بخواد بهشتو ول کنه بره جهنم؟ مگه غرق در نعمت و لذت نبودین؟ آیا این برای شما کافی نیست؟

لرد با دستش اشاره‌ای به اطراف می‌کنه.
- اولا که دیگه داشت حوصله‌مون سر می‌رفت. ما هیجان می‌خوایم! دوما همه‌ی زیبایی‌های بهشت با حضور این پیری و جوجه ققنوساش از بین رفت. ما رو بفرستین جهنم چهار نفرو شکنجه کنیم یکم هالی به هولی بشیم.

فرشته با تاسف سری تکون می‌ده و سریعا تو جیبش دنبال وعده‌هایی وسوسه‌آمیز برای موندگاری اونا تو بهشت می‌گرده تا حاضر به شرکت در مسابقه بشن. اما در حین این گشت و گذار، ناگهان فکر بهتری به ذهنش خطور می‌کنه.
- یا شایدم نکنه... می‌ترسین از محفلیا شکست بخورین که جا زدین؟ درک می‌کنم. بالاخره این مسابقات سخته دیگه.

دامبلدور پقی می‌زنه زیر خنده.
- تامی، یکم زود نبود برای پذیرفتن شکست؟
🦅 Only Raven 🦅


پاسخ: ناکجا پورتال
ارسال شده در: دیروز ساعت 00:50
تاریخ عضویت: 1403/05/22
: دیروز ساعت 00:48
از: گور برخاسته.
پست‌ها: 180
آفلاین

زمین 696- قسمت دوم


تام ریدل با یک‌دست عینکش را از روی صورتش برداشت و روی مبلمان چرمی سیاه‌رنگی که مقابل میز کارش بود نشست. بعد دستش رو روی مبل کناری کشید و ولدمورت را نیز به نشستن دعوت کرد.

ولدمورت که بسیار آشفته‌تر از پیش بود، روی مبل سقوط کرد. سرش را به عقب تکیه داد و آبشار موهای خرمایی‌اش رو روی چرم سیاه مبل ریخت. درحالی‌که ژست مدل‌های کلوین کلاین هم به‌پای جذابیتش نمی‌رسید، با صدای گرفته پرسید:
- پدر... آه... پدر... چطور تونستی چنین چیزی رو ازم پنهان کنی؟

تام ریدل بزرگ اخمی به پیشانی‌اش انداخت، دست راستش را روی دست چپش کشید و انقباض عضلات سرشانه‌اش را به نمایش گذاشت. حتی در این موقعیت که تام ریدل خجالت کشیده بود هم عضلاتش برجستگی خودشان را داشتند و احساس خوبی را به بیننده انتقال می‌دادند. البته این موضوع در مورد ولدمورت صدق نمی‌کرد؛ چون خودش خدای جذابیت بود و پدرش خدای قبلی به شمار می‌آمد و هیچ خدایی، خدای قبل از خودش را تأیید نمی‌کند.

تام ریدل آهی کشید و به نقطه‌ای نامعلوم خیره شد. انگار که می‌خواست چیزی را به‌خاطر بیاورد.

- یادمه 19 سالم بود... اونقدری خوشگل بودم که میگفتن خدا بیسته و تام نوزده است... اون موقع هنوز اولای دانشگاه بودم و پدربزرگت هم زنده بود... خیلی خوب یادمه... یه روز خیلی خسته از دانشگاه اومدم خونه. پلیور سفید مورد علاقه مو پوشیده بودم و موهام مثل الان بلند بود. داشتم میرفتم تو آشپزخونه که از خدمتکارها بخوام یه چیزی برام درست کنن. در آشپزخونه رو باز کردم و درست زمانی که میخواستم وارد آشپزخونه بشم، یه خدمتکار با سینی پر لیموناد بیرون اومد و بهم خورد. همه اون لیموناد ها روی پلیور مورد علاقه ام ریخت و کثیفش کرد... سرمو بالا آوردم و دیدم چیزی روبروم نیست و بعد سرمو پایین اوردمو دیدمش... قدش تا کمرم میرسید... یعنی قد مورد علاقه ام... موهای زرد عقدی اش رو خیلی خوشگل درست کرده بود و با اون چشمهایی که اندازه کف دستم بزرگ بودن بهم نگاه میکرد... صورتش فوق‌العاده معصوم بود و منم از چیزهای کوتاه و گرد و معصوم خوشم میومد...

- پدر... عاشقش شدی؟

- اره پسرم... اول از قدش خوشم اومد و بعد عاشق همه چیش شدم... مهربون بود و همش ازم میپرسید دختر خوبیه یا نه. نظر من خیلی براش مهم بود. خارجی بود و ثرکیه ای رو درست حرف نمیزد، ولی من از زبونش همه چی رو میفهمیدم و به کلمات احتیاجی نداشتم...

تام ریدل آهی کشید و حرفش را متوقف کرد. ولدمورت با بی‌قراری روی صندلی جابه‌جا شد و صدای صندلی را در آورد. بعد چند بار دیگر هم تکان خورد که پدرش بداند صدای مورد نظر صدای چرم بوده و علاوه بر قیافه‌اش روده‌هایش نیز جذاب و لاکچری هستند.

- باهم ازدواج کردین؟

- بله پسرم... به دور از چشم پدربزرگت، یه آپارتمام توی اون سر شهر براش خریدم و زندگی مونو شروع کردیم... من شروع کردم به کارکردن که مستقل بشم و بتونم وینکی خوبمو به پدرم معرفی کنم... ولی... پدربزرگت متوجه چاقی دور شکمم که چاقی ازدواج بود شد و وینکی رو پیدا کرد... اون موقع وینکی حامله بود...

- پدر بزرگ بهش پول داد؟ کتکش زد؟

- نه... فقط بهش گفت وینکی دختر خوب نبود. وینکی هم خوب بودن اصل زندگیش بود، دچار بحران شد و تو رو همونجا زایید... بعد پدر بزرگت راضیش کرد که اگر منو ترک کنه، دختر خوبی میشه و وینکی... اولین عشق زندگیم... من رو با تو تنها گذاشت... بعد بلافاصله مروپ رو برام گرفتن و خب مروپ اگرچه قد بلند بود ولی خوب بلد بود ادای قد کوتاها رو دربیاره و من دوباره عاشق شدم. اون تو رو به عنوان پسرش قبول کرد و واقعاً هم مثل پسر واقعی‌اش بزرگت کرد...

ولدمورت خم شد و سرش را میان دست‌هایش گرفت. باورش نمی‌شد. آن زنی که سال‌ها مادر صدایش زده بود، مادر واقعی‌اش نبود. احساس میکرد تمام زندگی‌اش در زر ورقی از دروغ پیچیده شده است. مروپ را دوست داشت. او واقعاً برایش زحمت کشیده بود.

در همان لحظه، در اتاق ناگهان باز شد و مروپ وارد اتاق شد. زنی بود قدبلند، بور و بی‌نهایت زیبا. موهای بلندی داشت و آن‌قدر خوش‌تیپ بود که در خانه هم کفش پاشنه‌بلند 8 سانتی‌متری و ماکسی قرمزی رنگی پوشیده بود. او همیشه جواهرات گران قیمتی می‌پوشید و در تمام اوقات شبانه‌روز آرایش ملایمش را داشت. اگرچه خود مروپ جز زن تام ریدل بودن منصب قانونی نداشت؛ همه او را خانم‌رئیس صدا می‌زدند و همه می‌دانستند که موفقیت تام ریدل به‌خاطر راهنمایی‌ها و رهبری‌های اوست. در حقیقت تام ریدل جز نگهداری عضلات سرشانه و خوشگل بودن، استعداد اقتصادی نداشت و همه سرمایه‌گذاری‌ها و کارهای مربوط به کارخانه‌های ریدل توسط مروپ انجام می‌شد.

مروپ بعد از آن ورود طوفانی، مقابل آن دو ایستاد و گفت:
- ولدمورت... من از پشت در شنیدم پدرت بهت چی گفته... و همشون درستن... ولی یه چیزی هست که پدرت نمی دونه... تو... تو پسر تام نیستی!

- چی؟

ادامه دارد...



گلرت گرینوالد عزیز... این دو قسمت ما را با نقدی مستفیض می‌نمایی؟
خوشحال خواهیم گشت.
THERE IS NO GOOD OR EVIL.THERE IS ONLY POWER, AND THOSE TOO WEAK TO SEEK IT


پاسخ: ۩کافه ریون۩
ارسال شده در: دیروز ساعت 00:48
تاریخ عضویت: 1399/09/24
: دیروز ساعت 21:59
از: دست این آدما!
پست‌ها: 347
آفلاین
قبل از این که آمبریج برگرده و بشقاب‌های حاوی بردلی و تری رو بشکنه، آلنیس سریع اونا رو از روی زمین برمی‌داره و بعد با نگرانی به باقی هم‌گروهیاش نگاه می‌کنه.

آمبریج بعد از گره زدن جوزفین، دستاش رو می‌تکونه و با قدم‌های کوچیک و صدای تق تق کفشش از کنار ریونیا عبور می‌کنه.
- حالا بهتر شد. بهتون خوش بگذره عزیزکانم!
- بیهیتین خیش بیگذیری عیزیزیکینیم.

هیزل سقلمه‌ای به توموکو می‌زنه که ساکت بشه و بیشتر از این تو دردسر نیفتن. توموکو هم قبل از این که آمبریج دوباره بخواد بهشون گیری بده، از درآوردن اداش دست برمی‌داره و ملت ریونی توی سکوت عمیقی فرو می‌رن.

- می‌شه ما رو از اینجا بیارین بیرون؟

همه به بشقاب‌های توی دست آلنیس نگاه می‌کنن.
تری که چیزی نمونده بود توی اشکای خودش توی بشقاب غرق بشه، در حالی که مشتش رو به صفحه نامرئی‌ای که اون رو حبس کرده بود می‌کوبید، گفت.

بردلی دو بعدی هم در ادامه به نشونه تایید سری تکون می‌ده.
- این تو واقعا ترسناکه. حالا می‌فهمم گربه‌های بشقابی آمبریج چرا همیشه در حال سروصدا ان. کمک لازم بودن بدبختا.

جوزفین هم در حالی که سعی می‌کنه خودش رو از لای دستگیره در تکون بده، با فوت موهاش رو از صورتش کنار می‌زنه تا بقیه رو ببینه.
- اگه من رو هم از این وضع نجات بدین ممنون می‌شم. یه کوچولو کمرم نا راحته.

آلنیس نگاهش رو بین اون سه تا، و بعد بین باقی ریونیا که بلایی سرشون نیومده بود می‌چرخونه.
- گیریم که جوی پاپیونی رو باز کردیم و کسیم بهمون گیر نداد؛ با این دوتا بشقاب چی کار می‌خوایم کنیم؟!

کسی جوابی براش این سوال نداشت و جمع دوباره توی سکوت مهلکی فرو می‌ره. البته سکوت اونقدرا هم دووم نمی‌آره...

- Your saviour is here!

ریونیا به سمت منبع صدا می‌چرخن: دختر جوونی با موهای نقره‌ای که خیلی سینمایی توی باد تکون می‌خوره، دست به کمر روی یه بلندی وایساده و بهشون نگاه می‌کنه.

- گـ... گبی؟!
- نوچ! الان دیگه گابر!

Together we do whatever it takes
We're in this pack for life
We're wolves
We own the night!


Hell is empty
And all the devils are here

William Shakespeare