در دادگاه باز شد. ترزا با قدم هایی استوار قدم به دادگاه گذاشت و به سمت جایگاهش رفت. از در رو به رو مرگ وارد دادگاه شد و قدم به جایگاهش گذاشت. حضار از دیدن مرگ شوکه شدند و حتی چند تن از آنها faint کردند. همه میدانستند نتیجه نهایی دادگاه چه بود. مرگ با موفقیت شکایتش را اثبات میکرد و جان ترزا را میگرفت. تنها چیزی که برای همه عجیب بود این بود که اصلا چرا مرگ باید به دادگاه شکایت کند؟
- لطفا نظم جلسه رو رعایت کنید!
قاضی پرونده ای را از داخل کیفش در آورد و ادامه داد:
- صورت جلسه دادگاه به تاریخ ۱۵ مهر ۱۴۰۳: شاکی: ترزا مککینز/ متهم: مرگ/ اتهام: ندادن داس. خانم مککینز لطفا شکایتتون رو توضیح بدین.
حضار تعجب کرده بودند. تا به حال هیچ کس جرئت نکرده بود مرگ را به دادگاه بکشاند و اینطور با جان خودش بازی کند. مرگ اگر میخواست میتوانست بی درنگ جان ترزا و قاضی و هر کسی که در دادگاه حضور داشت را بگیرد.
- چشم آقای قاضی الان توضیح میدم. داستان از اینجا شروع شد که با هزار بدبختی مرگ منو به شاگردی قبول کرد و من شدم اولین شاگرد مرگ.
حضار از قبل هم متعجب تر شدند و صدای پچ پچشان بلند شد.
- گفت شاگرد مرگه؟
- نمیدونستم مرگ شاگرد هم قبول میکنه!
- عجب دل و جرئتی داشته که رفته سراغ مرگ!
- دیدم خیلی عجیبه که مرگ تا الان جونشو نگرفته و اومده دادگاه! حتما چون شاگردشه هنوز زندس!
- بعد از دادگاه حتما هم اخراجش میکنه هم جونشو میگیره!
ترزا بدون توجه به پچ پچ ها و زمزمه های حضار ادامه داد:
- من کلی با مرگ کلاس داشتم و خیلی چیز ها یاد گرفتم. من ۴۵ تا کتاب درباره داس خوندم مثلا انواع داس و کاربرد آنها، آموزش حرکات نمایشی با داس، چگونه داس خود را تیز کنیم؟، تفاوت داس مرگ با دیگر داس های جادویی و خیلی کتابای دیگه که لیست کاملش اونجا تو پرونده هست.
قاضی نگاهی به لیست داخل پرونده انداخت.
- بله درسته ادامه بدین.
- خب من بعد از همه این مطالعات تئوری باید به صورت عملی هم تمرین میکردم برای همین از مرگ خواستم که داسش رو بده تا امتحان کنم ولی بهم نداد و گفت که داس مثل ناموس میمونه! وقتی هم بهش گفتم که خب یکی برام بخر این داس پلاستیکی رو برام خرید!
ترزا داسی پلاستیکی و کوچک از ردایش درآورد و به قاضی نشان داد.
- لطفا داس پلاستیکی رو بیارید اینجا تا زمیمه پرونده بشه.
ترزا جلو رفت و داس را به قاضی داد. قاضی کمی داس را بررسی کرد سپس آن را روی میزش گذاشت و رو به مرگ پرسید:
- جناب مرگ شما صحبت های خانم مککینز رو تائید میکنید؟
- بله جناب قاضی.
برخی دیگر از حضار از شنیدن صدای پرجذبه و شاید ترسناک مرگ faint کردند.
- پس شما تائید میکنید که گفتید داس مثل ناموسه؟
- بله آقای قاضی داس مثل ناموسه!
قاضی دوباره رو به ترزا کرد.
- ادامه بدین خانم مککینز.
ترزا نفسی عمیق کشید و ادامه داد:
- بله آقای قاضی خلاصه که مرگ داسش رو بهم نداد. من مدرک دارم که مرگ قبلا داسش رو به یک دختربچه داده ولی به منی که شاگردشم و این همه کتاب درباره داس خوندم نمیده! مدرک توی پرونده هست اگر ملاحظه بفرمایید. من خواستار اینم که مرگ داسش رو بهم امانت بده تا بتونم باهاش تمرین کنم و در اسرع وقت برام یه داس درست بخره!
قاضی
مدرک ترزا را بررسی کرد.
- این مدرک کاملا معتبره! جناب مرگ شما محکومین که طبق خواسته خانم ترزا مککینز داس خودتون رو برای تمرین به ایشون بدین و در اسرع وقت یک داس مناسب براشون تهیه کنید.
قاضی با چکشش روی میز زد.
- ختم دادگاه رو اعلام میکنم.
حضار داخل سالن که یکی از عجیب ترین دادگاه های عمرشون رو تجربه کرده بودند بلند شدند و به سمت درهای خروج حضار حرکت کردند. همه آنها گمان میکردند که کار ترزا به زودی تمام است ولی ترزا لبخند بزرگی تحویل مرگ داد و به سمت در جایگاه رفت. مرگ هم که افتخار در چشمانش موج میزد از در جایگاهش خارج شد. البته هیچ کس جز ترزا نمیتوانست افتخار درون چشم های مرگ را ببیند!
بیرون دادگاه ترزا منتظر مرگ ایستاده بود. وقتی مرگ بیرون آمد، ترزا به سمت او رفت و پرسید:
- خب چطور بود؟
ترزا افتخاری که در چشمان استادش موج میزد را میدید.
- کارت خوب بود بچه! دل و جرئت خوبی داری!
ترزا که از تعریف مرگ خیلی خوشحال شده بود با شوق پرسید:
- کی داستو بهم میدی؟
- بریم سر کلاس بهت میدم. آخر هفته هم میریم کوچه دیاگون تا یه داس مناسب برات بخریم!
مرگ و ترزا به سمت خانه ترزا به راه افتادند. (چون ترزا شاگرد خصوصی مرگ بود کلاسش در خانه خودش برگزار میشد.) ترزا خیلی خوشحال بود و هیجان داشت برای این که بالاخره داس مرگ را امتحان کند...