هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: در جستجوی راز ققنوس(عضویت)
پیام زده شده در: امروز ۱۵:۱۵:۱۴
#1
درود بر پرفسور دامبلدور گل و گلاب. پسرم خیلی ازتون تعریف می کرد..
دلتون میاد یه مادر داغدیده رو راه ندین؟ آخه مرلینو خوش میاد؟


اگر تمام جهان نیز تو را گناهکار بدانند، تا زمانی که وجدان خودت تأییدت کند، تو بدون دوست نمی مانی.
جین ایر


پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: امروز ۱۵:۱۳:۲۵
#2
دختر کوچولو پوست رنگ پریده، چشمانی آبی و موهای سیاه داشت و چهره اش شبیه ترکیبی از گادفری و رزالی بود. جوی خون از دهانش جاری بود، ولی درندگی ای که تا یک دقیقه پیش در چشمانش بود، جای خود را به معصومیت داده بود.

گادفری در حالی که چشمانش از وحشت گشاد شده بود، به اجسادی که روی زمین افتاده بودند، نگاه کرد و بعد چوبدستی اش را بیرون آورد و به سمت بچه گرفت. می خواست او را با اجرای طلسمی به جهنم بفرستد که ناگهان رزالی میان او و بچه قرار گرفت.

"رزالی، برو کنار."

"او بچه ی ماست، چه طور می توانی او را بکشی؟"

"تو به من قول داده بودی که او را از قبل از تولد نابود کنی."

"قسم می خورم تمام سعی ام را کردم، ولی موفق نشدم."

"سعی می کنم حرفت را باور کنم، حالا برو کنار."

"گوش کن، ما می توانیم او را به یک جای دور ببریم و بزرگش کنیم."

"این فکر خام را از سرت بیرون کن، او قبل از این که بزرگ شود، عده ی زیادی را می کشد و سیلاب خون به راه می اندازد."

"می توانیم عطش او به خون را کنترل کنیم، با طلسم یا دارو، مطمئنم چنین چیزی ممکن است."

"نه، امکان ندارد. هیچ چیز نمی تواند جلوی عطش او به خون را بگیرد."

در این لحظه صدای هق هق به گوش رسید و رزالی و گادفری هر دو به بچه نگاه کردند که اشک از چشمانش جاری بود و داشت می لرزید.
"مادر، پدر می خواهد مرا بکشد، مگر نه؟"

رزالی به سمت او رفت و مقابلش روی زمین نشست و دستش را روی گونه ی او گذاشت و با مهربانی به او لبخند زد.
"نه، لوسیندای عزیزم، او فقط شوکه شده. نباید بترسی، دختر قشنگم. مادر مراقب تو است."

و او را در آغوش کشید. گادفری چوبدستی اش را پایین آورد و با حالتی درمانده به آن دو نگاه کرد.
*
باید زودتر می فهمید اوضاع از چه قرار است. رفتار عجیب و مرموز رزالی و تصمیمش برای رفتن به یک معبد دوردست و اقامتش در آن جا به مدت یک سال.

ولی گادفری به چیزی شک نکرد. با خودش گفت حتما رزالی به خاطر بچه ای که مجبور به سقط آن شده، ضربه ی روحی شدیدی خورده و نیاز دارد مدتی از او دور باشد.

پنج سال گذشت و رزالی تمایلی برای برگشتن از خودش نشان نداد.‌ البته او مرتب برای گادفری نامه می نوشت و به او اطمینان می داد که ذره ای از عشقش به او کم نشده و حتما یک روز پیش او برمی گردد.

و بالاخره برگشت، اما نه به تنهایی، بلکه به همراه دخترشان، لوسیندا. هیولای کوچکی که عده ی زیادی از ساکنان معبد را خوراک خود کرده و به کمک مهارت های جادویی مادرش خود را از مجازات نجات داده بود.

گادفری داخل تابوتش لغزید و سعی کرد به خودش اطمینان دهد که همه چیز رو به راه است. او رزالی و لوسیندا را به یک معبد دیگر فرستاده بود و گرچه این موضوع را پیش کسی اعتراف نمی کرد، ولی چندان نگران جان راهبان و راهبه های ساکن آن جا نبود.

در واقع بخش تاریک وجودش از نابودی آن ها توسط دخترش خوشحال می شد. او به خالقش بنجامین قول داده بود که آسیبی به ساکنان معابد نزند، ولی هیچ گاه نتوانسته بود حس نفرتش به آن ها را از بین ببرد و همیشه در رویاهایش خودش را می دید که سر آن ها را از بدنشان جدا می کرد و خونی را که از گردنشان فواره می زد، می نوشید.

با یادآوری این چیزها دستانش را روی صورتش گذاشت و گفت:
"لعنت به من!"

و در تابوتش را باز کرد و به سمت شومینه رفت و با استفاده از پودر پرواز به اتاق رزالی و لوسیندا در معبد رفت.

دستش را در جیب کتش فرو برد و سوزنی را که آغشته به زهر بود، از آن بیرون آورد و به سمت لوسیندای خفته رفت و سوزن را اندکی روی دست او فشار داد. این زهر هیچ اثری از خودش به جای نمی گذاشت و رزالی هرگز نمی فهمید که دخترشان چه طور مرده.

گادفری نگاهی به رزالی که روی تخت کنار لوسیندا خوابیده بود، انداخت و در ذهنش گفت:
"لطفا مرا ببخش، عشق من."

و بعد از طریق شومینه به اتاقش در خانه ی گریمولد برگشت.




پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: امروز ۱۳:۵۱:۴۶
#3
کتاب هایش را درون کیفش گذاشت. هندزفری‌اش را درون گوشش کرد و اهنگ را پلی کرد:

Catch my eye, take my hand
This bond is tighter than we ever planned
Give me courage, so I can land
We know that divided we'll fall
So together we stand

Climb with me, share my dreams
Tomorrow's brighter than it's ever been
Fear no danger, make big plans
We know that divided we'll fall
So together we stand

Laugh and cry with me
Fly that high with me
See the sunset and the sunrise
The world looks so good through our eyes
Like the moon and stars at night

Rest your head, tell me your thoughts
Everything I have and called mine is all yours
Sail that ocean, find that sand
We know that divided we'll fall
So together we stand


Reach with me, see the sky
I'll always be here for the rest of your life
Side by side, hand in hand
We speak a language no one else can understand
Hear those cheers, strike up the band

We know that divi ded we'll fall
So together we stand
We know that divided we'll fall
So together we stand

****
با تمام شدن آهنگ دستگیره ی در را به سمت خودش کشید و در را بست. شاید این آخرین باری بود که آنجا را از نزدیک می دید.


پ.ن: together we stand


یه کتاب خوب یه کتاب خوبه مهم نیست چندبار بخونیش

تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده


پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: امروز ۱۲:۳۱:۳۰
#4
اما همین‌طور که جعفر و گوسفندانش با خیال راحت در حال ورود بودن، قبل از این که چند گوسفند پایانی فرصت عبور از درو پیدا کنن، با صدای فریاد نگهبان از جا می‌پرن.
- هی صبر کن ببینم!

جعفر صبر می‌کنه. تمام گوسفندانش هم.

- تو همونی نیستی که همین چند دقیقه پیش با گوسفندات اجازه ورود می‌خواستی؟

جعفر حتی ذره‌ای شک به دلش راه نمی‌ده و با اعتماد به نفسی کامل از لا به لای گوسفندانش عبور می‌کنه تا به نگهبان برسه.
- بله خودم هستم. امرتون؟

نگهبان با تردید ابتدا سر تا پای جعفر رو برانداز می‌کنه و بعد نگاهی به جمعیت گوسفندان می‌ندازه.
- اونوقت گوسفندات چی شدن جناب؟

جعفر دستی به کراواتش می‌کشه و گلویی صاف می‌کنه تا آماده پاسخ دادن به این سوال حیاتی بشه.
- گفتی ورود گوسفندان ممنوع، منم رفتم به جاش فک و فامیل دهاتمون رو آوردم که با اونو برم ملاقات دکتر. آخه کلا عادت ندارم تنهایی جایی برم. درک می‌کنی دیگه نه؟

نگهبان درک نمی‌کرد. اما تو وظایفش درک کردن یا نکردن کسانی که قصد ورود دارن درج نشده بود. فقط چک کردن ورود آدمیزاد بی خطر جزء وظایفش بود. جعفر و همراهانش هم به نظر بی‌خطر میومدن.
- باشه مشکلی نیسـ...

قبل از این که آخرین کلمه بخواد به طور کامل تو دهن نگهبان شکل بگیره، جعفر که کسب اجازه کرده بود بدون معطلی و قبل از این که مشکل دیگه‌ای پیش بیاد، آخرین گوسفندو هم از در ورودی عبور می‌ده و داخل بیمارستان می‌شه.

- حداقل می‌ذاشتی جمله‌مو کامل کنم.

نگهبان بعد از گفتن این جمله شونه‌ای بالا می‌ندازه و برمی‌گرده تا به شغل نگهبانیش ادامه بده!



پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: امروز ۹:۰۸:۴۳
#5
هوتن ایگنوتوس هافلپاف
یک هافلپافی اصیل
از نوادگان هافلپاف بزرگ
هسته ی چوبدستی پر ققنوس
جنس چوب راش
پاترونوس گوزن شاخدار
سن : 17
مادر بزرگ مادریش ایرانی بود .
پدر از فنلاندی های محاجر و مادر کانادایی
اونا توی مدرسه ی ایلورمونی و در گروه تاندربرد باهم آشنا شدن
پدرش پنج سال بعد از ازدواج و شش ماه قبل از بدنیا اومدن پسرشون توسط یه جادوگر سیاه کشته شد
پدر کارآگاه و مادر چوب کار بود ، یعنی بیسیاری از فرآورده های چوبی_جادویی_زینتی رو طولید میکرد
بعد از مرگ پدرش اونا با خانواده ی مادریش به اروپا محاجرت و سال ها زندگی کردند که موجب شد اون نجاری جادویی رو از مادر و آهنگری جادویی رو از پدر بزرگ یاد بگیره
با اینکه با چوبدستی قوی تره ولی علاقه داره با دست جادو بکنه همچنین عاشق کار با سلاح های جادویی هست که خودش میسازه
تو کوییدیچ محاجمه ، با اینکه کاپیتان کس دیگه ای دیگه بود اما رهبری کامل ماجم ها ب عهده ی اون بود
ویژگی های ظاهری : قد 179 وزن 76 چربی بدن 15درصد رنگ چشم ، مو ، ابرو و مژه پر کلاغی

به موسیقی علاقه داره ولی هنوز قسمت نشده یاد بگیره



سلام دوست من!

ممنون میشم که شخصیت خودتو از لیست شخصیت ها انتخاب کنی. انتخابت میتونه از بین لیست اعضای هافلپاف باشه یا حتی از لیست بعدیش که افرادی هستن که گروهشون مشخص نیست. فقط کافیه نام یا نام خانوادگی شخصیتت شامل این لیست بشه.

اگر سوالی داشتی کافیه یه پیام شخصی بهم بدی.

منتظرت هستیم.
فعلا تایید نشد.



ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۶ ۱۰:۱۶:۰۳
ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۶ ۱۰:۱۹:۴۳


پاسخ به: پايين شهر
پیام زده شده در: امروز ۱:۳۱:۰۴
#6
هکتور و رکسان به هم نگاه کردند.
رکسان می‌توانست به خوبی پلک در حال پریدن هکتور را ببیند.
خودش هم حال بهتری نداشت، تمام وجودش از عرق خیس شده بود، و دستانش به شدت می‎لرزیدند.

دو مرگخوار با اضطراب آستین ردایشان را بال زدند و به علامت شوم نگاه کردند. آن‌جا بود. علامت جمجمه و ماری که از دهانش بیرون زده بود، با درخششی سیاه و تهدید آمیز، به آن‌ها نگاه می‌کرد.
پس اربابشان کجا بود؟ جوابی وجود نداشت.
برای اولین بار، باید خودشان مشکلی به این مهمی را حل می‌کردند، یا در راه حل آن، کشته می‌‎شدند.

معجون‌ساز با آستین ردایش، عرق پیشانی‌ش را خشک نمود و به رکسان نگاه کرد. پلک چشمش هنوز می‌پرید.
- من هنوزم فکر میکنم با خوروندن معجون بهش شانسی داشته باشیم. بهتر از اینکه بشینیم رو دستمون و هیچ‌کاری نکنیم.

رکسان سرش را تکان داد، چند نفس عمیق کشید، لرزش بدنش را در اختیار خود گرفت، و در حالی که می‌کوشید ترسی که قلبش را سوراخ کرده، در صدایش مشخص نباشد، گفت:
- اگه حتی یک درصد نتونیم، میمیریم. بعدش چی؟ بقیه هم باید تاوان پس بدن. نمیتونیم. نمیذارم.
- اگه نتونستیم بهشون میگیم. خب؟ فرار میکنیم و همه چیزو به بقیه هم میگیم و اونوقت همگی با هم یه کاریش میکنیم.

لحن هکتور پر از ناامیدی بود. خودش هم به حرفش باور نداشت.

- دقیقا چجوری بهشون میگیم؟! وقتی مرده باشیم نمیتونیم به هیچ‌کس هیچی بگیم!

هکتور با دیدن جغدی که از انتهای راهرو به سمتشان می‌آمد، فرصت پاسخ دادن را نیافت. البته پاسخی هم نداشت. بیشتر در تلاش برای جلوگیری از لرزش لب‌هایش بود.
جغد با وقار مقابل پای هکتور و رکسان فرود آمد و با چشمان تیزبین و هوشیارش به دو مرگ‌خوار نگاه کرد.

مرگ‎خوار معجون‌ساز به آرامش دولا شد و نامه‌ای را که به وسیله نخ سفیدی به پای جغد بسته شده بود، باز کرد، سپس کاغذ پوستی کوچک را باز کرده، و کلمات درون آن را با چهره‌ای وحشت‌زده به رکسان نشان داد.
نقل قول:


" بازی عوض شده
ایزابل مک‌دوگال رو همراه خودت بیار"


Smile my dear, you're never fully dressed without one


پاسخ به: در جستجوی راز ققنوس(عضویت)
پیام زده شده در: امروز ۱:۰۴:۴۰
#7
درودات فراوان.

محفلتون حیاط پشتی خوبی برا ایی گُسفندو ها ما داره! اگه یکم چمن ممن و گل مل و ایطو خرت و پرتو هایی بندازین وسط حیاط پشتی خیلی خوب میشه.

خلاصه ما میخواستیم بیایم وسط محفلتون خُد بچه ها بندری بریم!

پ.ن: ریموس کا! اگه یشبی گذشت و صابش مرلینی نکرده دیدم یه تار پشم ع گُسفندام کم شده زنگ میزنم اداره محیط بانی بریزن بالا وانت بیان مرلینتو بدن تو مشتت! مع هوا گُسفندامه دارم آقای مهتابی!

خوش برگشتی فرزندم.
ولی به نفعته فعلا تنهایی بیای تو، درسته ریموس خیلی باشخصیته و میتونی بهش اعتماد کنی، اما خب بعضی وقتا مارو هم نمیشناسه.
گل مل و پوست پرتقال و اینا زیاده بهشون خوش میگذره ولی یه تعداد علف دارویی تو باغچه حیاط پشتی هست که اگه خورده بشه برای گوسفندت که جادویی میشه خوبه ولی برای دوتامون دردسر میشه.
یه ارتش از گوسفندا با شخصیتا و مهارتای خاص... میدونی که.
بهرحال فعلا بفرما داخل تا ببینیم چیکار میشه کرد.


ویرایش شده توسط جعفر کدوالادر در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۶ ۱:۰۹:۲۰
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۶ ۱۱:۴۵:۵۱

ماییم و نوای بی نوایی
من یکی که پیر شدم تو صف نونوایی!
تصویر کوچک شده
ONLY HUFFLE


پاسخ به: پايين شهر
پیام زده شده در: دیروز ۲۳:۵۶:۰۰
#8
دارین شرایط مناسبی نداشت. او الآن چه می خواست و چه نه، قاتلی بی رحم و شکنجه گری خوفناک شناخته می شد. گرچه رفتارش به گونه ای بود که انگار از شکل کنونی پیشروی داستان زندگی اش لذت می برد؛ اما در اعماق قلبش ازینکه می دانست غم و اندوه فقدان پدر و مادرش همه ی این ماجراها را شروع کرد و دارین هیچ راه فرار دیگه ای غیر از انتقام نداشت، رنج می برد و عذاب می کشید.

مرگخواران هم شرایط مناسبی نداشتند. آنهایی که از این داستان خبر داشتند، لحظه به لحظه منتظر رسیدن پیک آسیب دارین به خود و حتی پیوستن اسمشان به کتاب "پرونده مرگخواران مرده" بودند. آنهایی هم که خبر نداشتند از این قاعده مستثنی نبودند. بلایی بر بلاد تاریکی نازل شده بود، که مقصر و غیر مقصر، بی خبر و باخبر، فاعل و مفعول و ناظر و منظور و در نهایت تر و خشک برایش فرقی نداشت.

ایزابل مک دوگال که بی خبر از همه چیز و همه جا، در اتاقش در عمارت ریدل نشسته و مشغول آینده نگری و پیشگویی های خودش بود، از آینده تاریک تر از جبهه ی تاریک خودش خبر نداشت. کمی آنطرف تر رکسان و هکتور، تازه از در ورودی به خانه رسیده بودند و با بحثی مضطربانه، پی راه حل مناسب و با کمترین آسیب می گشتند.

- من هنوزم سر پیشنهاد معجون خودم هستما.
- نه هکتور! پیشنهاد معجون تو خیلی مطمئن نیست. حتی ما اگه ازینکه معجونت عملی شه اطمینان کامل داشته باشیم، باز نمیفهمیم چجوری باید اونو به خورد دارین بدیم!
- پس چیکار کنیم؟ تنش این قضیه تمام وجودمو گرفته!

هم هکتور و هم رکسان، با اینکه از برخورد و در میان گذاشتن مسئله با ارباب تاریکی هراس داشتند، از این موضوع هم اطلاع داشتند که هیچ فرد دیگری قدرتمندتر و مطمئن تر از لرد ولدمورت پیدا نمیشود که بتواند از پس چنین شرایطی بر بیاید. آنها اگر به خودشان بود، هرگز لرد عزیزشان را درگیر چنین مسئله پرخطری نمی کردند. اما پاهایشان، انگار که فردی جدا از آنها بودند، راه اتاق لرد را پیش گرفته بودند.

به دم در اتاق لرد رسیدند. رکسان با نگاهی به هکتور فهماند کسی که باید از در زدن تا صحبت کردن، تمامی مسئولیت ها را به عهده بگیرد، خود اوست.

تق تق

هکتور به آرامی دو ضربه به در نواخت.

- ارباب! من و رکسان اجازه ورود میخوایم.

اما لرد اجازه ی ورود نداد. هکتور بار دیگر در زد و اجازه ورود خواست. اما مجوز ورود از لرد صادر نشد. هکتور و رکسان از صحبت با لرد ناامید شده بودند. غافل از اینکه لردی در اتاق وجود نداشت که برای ورود به آنها اجازه بدهد.


ماییم و نوای بی نوایی
من یکی که پیر شدم تو صف نونوایی!
تصویر کوچک شده
ONLY HUFFLE


پاسخ به: خانه ی جغد ها
پیام زده شده در: دیروز ۲۱:۱۴:۳۹
#9
خلاصه سوژه تا به اینجا:
هدویگ با دیدن تصویر جغد تو پیام امروز، تصمیم می گیره بره باشگاه بدنسازي تا مثل اون خوش هیکل بشه. برای به دست آوردن پول مورد نیاز، دنبال هری می گرده، اما از شانس بدش، مروپ اونو به عنوان ماده ی اولیه غذاش در نظر می گیره و می خواد باهاش جغد شکم پر درست کنه.


هدویگ که از مدت ها پیش فکر می کرد اگر در خانه دورسلی ها می ماند و توسط دادلی به عنوان بالشت استفاده می شد، کمتر زجر می کشید، با شنیدن این جمله کاملا مطمئن شد. شاید داشتن هیکلی مشابه جغد روی پیام امروز، ارزش این همه زجر را نداشت. شاید بهتر بود به دفتر هری بر می گشت، روی شانه اش می نشست و مانند یک جغد خوب، نامه رسانی اش را می کرد، البته در صورتی که می توانست خودش را نجات دهد.

- پس این چاقوی مامان کجاست؟
همین که مروپ رفت که دنبال "چاقوی مامان" بگردد، هدویگ فرصت را روی هوا قاپید و از پنجره باز فرار کرد.
- آخیش، هوای تازه!

اگر فکر کرده اید هدویگ همانطور که در زمان اسارت در قابلمه اندیشیده بود، به دفتر هری بر می گردد و مانند بچه آدم یک جغد خوب، زندگی اش را می کند، سخت در اشتباهید. به محض رهایی، با سرعتی بیش از میگ میگ، به سمت دفتر پرسی ویزلی، رییس سازمان حمل و نقل جادویی رفت که مشغول سر و کله زدن با جغدش هرمس بود.


اگر تمام جهان نیز تو را گناهکار بدانند، تا زمانی که وجدان خودت تأییدت کند، تو بدون دوست نمی مانی.
جین ایر


پاسخ به: خوابگاه مديران !
پیام زده شده در: دیروز ۲۱:۱۲:۱۳
#10
مدیران خواستند به داخل کاخ قدم بگذارند اما ناگهان پسری جلوی راهشان را گرفت.
-آهای! کجا با این عجله؟!

مدیران همزمان با هم برگشتند و به پشت سرشان نگاه کردند.
-عه هری بی مامان، پسری که زنده موند!
-زنده موندم؟ زنده موندم؟ آره زنده موندم ولی به چه قیمت؟! کاش میمیردم اون روزو نمی دیدم!


فلش بک-اون روز!

اتاق تاریک بود و فقط یک چراغ در وسط آن آویزان شده بود.

-آوردیش الستور مامان؟
-ها ها ها...شاید آره...شایدم نه...کی میدونه؟

سایه الستور لبخند وحشتناکی زد. گونی ای را از داخل جیبش در آورد و در دست الستور واقعی گذاشت. الستور هم گونی را روی میز وسط اتاق هول داد و بند گونی باز شد.

-منو آوردین اینجا چیکار؟ اصلا شماها دیگه کی هستین؟!
-چه جغد بامزه ای داره!

گابریل بلافاصله جغد هری را از دستش گرفت و بغل کرد.
-چقدر نرمی! سفید و پفکی ایم هستی! گوگولی!
-هدویگ منو پس بدین ببینم!

ناگهان سکوتی عمیق بر فضا حاکم شد و همه مدیران نگاهی به پسر برگزیده انداختند.

-اوه...چرا این شکلی شدین شماها یهو؟!
-تو برگزیده شدی کله زخمی بی مامان.
-برای چی برگزیده شدم؟
-برای کارای مفرح...ها ها ها!

با یک اشاره الستور در منوی مدیریت، هری بی صدا شد. ناگهان فضای اتاق تغییر کرد و همه با دقت به هری زل زدند.

-به نظرتون زخمش یکم کج نیست برای برگزیده شدن؟

منوی مدیریت را باز کرد و یک دکمه را فشار داد تا زخم را در زاویه ۳۰ درجه ای ابرو قرار دهد.

-گابریل مامان به نظر منم رنگ چشمش باید سبز خیاری می بود الان بیشتر سبز گلابیه!

در منو یک دکمه دیگر را فشار دادند.

-اگر دهنشو بذاریم جای زخمش و زخمشو بذاریم جای چشمش مفرح نمیشه؟

و دکمه ای دیگر...

-عالی شد!
-مامان رضایتمنده.
-جالبه!
-برو به سوی سرنوشتت هری.

و اینگونه هری برگزیده شد!

پایان فلش بک.


-چرا با من اینطوری کردین؟ نه چرا واقعا؟ تا کی سو استفاده؟

مدیران سوت زنان به آسمان خیره شدند.








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.