هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

به برنامه "تور جهانی سالازار اسلیترین" ملحق شوید و به مدت یک هفته، بر اساس علایق و استراتژی‌های تصرف جهانی ایشان، در انجمنی که مورد بازدید سالازار کبیر قرار می‌گیرد، وی را همراهی کنید.


این برنامه به همه‌ی جامعه‌ی جادوگری، از اعضای محفل ققنوس گرفته تا مرگخواران و کارکنان وزارت سحر و جادو، فرصت می‌دهد تا در این مهم، شریک و همراه سالازار شوند.




پاسخ به: نیروگاه اتمی سیاهان (بمب جادویی)
پیام زده شده در: امروز ۱۳:۱۲:۵۱
#1
تصویر کوچک شده


تصویر کوچک شده

🦅 Only Raven 🦅

تصویر کوچک شده


پاسخ به: یاران لرد سیاه به او می‌پیوندند (درخواست مرگخوار شدن)
پیام زده شده در: امروز ۰:۱۳:۴۵
#2
سلام، خونه ریدل ها؟
یکی از ماشین حسابام افتاده تو حیاط پشتیتون..
میشه بیام تو؟


______________

سلام، لوسی مامان؟!

البته که می‌شه بیای تو. فقط ماشین حسابتو از حیاط برداشتی دوباره اینور و اونور نندازیشا... می‌شکنه.

تایید شد.
خوش برگشتی.





ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۴۰۳/۵/۶ ۱:۱۳:۰۷

تصویر کوچک شده

احتمالات مختلفی محتمله!


پاسخ به: نیروگاه اتمی سیاهان (بمب جادویی)
پیام زده شده در: دیروز ۲۳:۲۹:۵۰
#3
فقط یک کوچولو فکر بیشتر، با چاشنی غذاهای مروپ، به سرعت جواب مناسبی رو به ذهن مرگخوارا آورد.
- ما که هر روز مرگ می‌بینیم.
- آره بابا. من و مرگ که اصلا همین دیروز با هم ناهار بیرون بودیم.
- مرگ از ترس من شبا زیر تختش رو نگاه میکنه قبل خواب اصلا.
- منم وقتی رز سفیدم خشک شد مرگ رو دیدم...
- من وقتی سهامم سقوط کرد مرگو با دوتا چشمای خودم دیدم. برام دست تکون داد، کلی دوست شدیم با هم!

و صدها پاسخ هوشمندانه و مرگخوارانه دیگه، که البته مروپ با خوشحالی و ذوق به تک تک مرگخوارا نگاه کرد و تشویقشون کرد و در نهایت ملاقه‌ش رو به سمت اسکورپیوس گرفت.
- اسکور مامان؟ بهت اعتماد دارم که به بهترین نحو یه تسترال رو برامون پوست بکنی.

اسکورپیوس آب دهانش رو محکم قورت داد، چندتا قدم عقب رفت، یعنی مستقیم به سمت پنجره.
- اوه... بله بله بانو. سریعا براتون تسترال پیدا می‌کنم.
- اسکور مامان؟ چرا از پنجره میخوای بری بیرون؟ از در برو خب. ما هم اصلا باهات میایم که همگی تشویقت کنیم.
- همین پشت پنجره دارم یه تسترال می‌بینم بانو. :run:

و اسکورپیوس از پنجره شیرجه زد بیرون و مستقیم روی سر الستور و گابریل که زیر پنجره نشسته‌بودن و ریز ریز می‌خندیدن فرود اومد.

الستور که در لحظه کنترلشو از دست داده بود، اسکورپیوس رو از گلو گرفت و شروع کرد به فشار دادنش که مروپ و مرگخوارا سر رسیدن.
- فکر کنم من رو با تسترال اشتباه گرفت بانو. البته من خودم هم داشتم زودتر میرفتم دنبال تسترال براتون. ولی به نظر می‌رسه افتخارش نصیب اسکورپیوس شده.

و با بیخیالی اسکورپیوس رو که کبود شده‌بود و چشماش از حدقه بیرون زده‌بودن رو رها کرد.

- آره آره... همین الان این گوشه دارم یه تسترال می‌بینم بانو.

و صدای جیغ و دست و هورای مرگخوارا به هوا بلند شد و اسکورپیوس هم به سمت جایی که فکر می‌کرد تسترال اونجا باشه، رفت.

- اونجا تسترال نیست! مرتیکه پولکی خالی بند!

و گوینده صدا، که ردای سیاهی به تن داشت، و روی رداش هم حوله حموم سیاه به کمرش بسته‌بود و کلاه حموم صورتی روی سرش داشت و با کلی کف و صابون، صورتش رو پوشونده‌بود و توی دستشم یه داس بزرگ نگه‌داشته‌بود و در واقع حسابی مرگ بود، وارد شد.
- تو کجا من رو با دوتا چشمت دیدی و باهام رفیق شدی؟ سهامت سقوط کرد نهایت رنگ شلوارت عوض شد، مرتیکه مو طلایی!


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده

Smile my dear, you're never fully dressed without one


پاسخ به: بازی با كلمات
پیام زده شده در: دیروز ۲۲:۵۴:۲۹
#4
در یک روز تاریک و ابری، آسمان لندن به رنگ خاکستری درآمده بود و باران به آرامی بر روی زمین می‌بارید. هوریس، نوجوان جادوگر، در ایستگاه قطار کینگ کراس ایستاده بود و با چوبدستی‌اش در دست، به دنبال نشانه‌ها بود تا به هاگوارتز برود.

در همین حین، صدای زنگ قطار به گوشش رسید و او با شتاب به سمت سکو دو رفت. قطار جادویی هاگوارتز در حال آماده شدن برای حرکت بود. هوریس با خوشحالی سوار شد و در کنار پنجره نشسته تا منظره‌های زیبای بیرون را تماشا کند.

هنگامی که قطار به راه افتاد، باران کم‌کم بند آمد و آسمان به تدریج روشن شد. هوریس از پنجره به بیرون نگاه کرد و پرندگان را که در آسمان پرواز می‌کردند، مشاهده کرد. آن‌ها آزاد و شاداب به نظر می‌رسیدند و هوریس آرزو کرد که روزی بتواند مانند آن‌ها پرواز کند.

پس از مدتی سفر، قطار به ایستگاه هاگوارتز رسید و هوریس از قطار پیاده شد. او با شوق و ذوق به سمت قلعه بزرگ هاگوارتز رفت. در حیاط مدرسه، عطر شیرینی‌های تازه پخته شده به مشامش رسید. او به سمت دکه‌ای که شیرینی‌های جادویی می‌فروخت، رفت و چند گالیون برای خرید شیرینی‌های مورد علاقه‌اش پرداخت کرد.

در حالی که هوریس در حال لذت بردن از شیرینی‌ها بود، ناگهان متوجه گردنبندی زیبا و درخشان در گوشه حیاط شد. او به سمت آن رفت و گردنبند را برداشت. این گردنبند دارای سنگی سبز رنگ و جادویی بود که درخشش عجیبی داشت.

هوریس با خود فکر کرد این چه گردنبندی است؟ او احساس کرد که این گردنبند رازهایی را در خود دارد. او آن را به گردن انداخت و ناگهان حس عجیبی پیدا کرد؛ گویی قدرتی درونش بیدار شده است.

هوریس با چوبدستی‌اش آزمایش کرد و متوجه شد که می‌تواند پرندگان را صدا کند. پرندگان به سمت او پرواز کردند و دورش حلقه زدند. او با خوشحالی فریاد زد: این فوق‌العاده است!

اما ناگهان آسمان دوباره تاریک شد و ابرهای سیاه بر فراز هاگوارتز جمع شدند. هوریس متوجه شد که گردنبند به نوعی جادوگری تاریک مرتبط است. او باید آن را به پروفسور مک‌گونگال نشان می‌داد تا بفهمد چه باید بکند.

با عجله به سمت دفتر پروفسور مک‌گونگال رفت و داستانش را برای او تعریف کرد. پروفسور با دقت به گردنبند نگاه کرد و گفت: این گردنبند جادوگری قدیمی است که می‌تواند قدرت‌های خاصی را به صاحبش بدهد، اما باید بسیار مراقب باشی. جادو همیشه بهایی دارد.

هوریس با نگرانی گفت: پس چه کار باید بکنم؟

پروفسور مک‌گونگال پاسخ داد: باید از قدرت‌های این گردنبند با احتیاط استفاده کنی و هرگز فراموش نکن که جادوگری واقعی در کنترل قدرت‌هاست، نه در سوءاستفاده از آن‌ها.

هوریس با شنیدن این کلمات احساس آرامش کرد. او تصمیم گرفت تا از گردنبند برای کمک به دوستانش و محافظت از هاگوارتز استفاده کند. از آن روز به بعد، او نه تنها یک جادوگر قوی‌تر شد، بلکه دوستی‌های بیشتری را نیز پیدا کرد و ماجراهای جادویی جدیدی را آغاز کرد.

و بدین ترتیب، هوریس با چوبدستی‌اش در دست و گردنبند سبز بر گردن، قدم به دنیای جدیدی گذاشت که پر از شگفتی‌ها و ماجراهای جادویی بود.


لطفاً قوانین ایفای نقش رو کامل و دقیق مطالعه کن و طبق ترتیب مشخص شده این مراحلو طی کن. حتما ویرایشم زیر این پستت رو هم مطالعه کن.

موفق باشی.



ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۵/۵ ۲۳:۱۹:۰۰
ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۵/۵ ۲۳:۲۰:۴۰

Prof.slughorn


پاسخ به: خرید در دیاگون
پیام زده شده در: دیروز ۲۲:۳۷:۳۰
#5
ویژگی شخصیتی: انتخاب دوستان مناسب

بعد از اینکه هوریس از مرلین جدا شد، بین جمعیت ساحران و دانش آموزان تازه وارد، لبخند آرامش بخشی را از دور احساس کرد. پدرررر!! دوان دوان به سمتش رفت و بغلش کرد. همان پالتوی ضخیم و بلند و همون بوی خون اژدهای دوست داشتنی.


مگه تو الان نباید تو مجمع بین المللی جادوگرا باشی؟؟ پدر هوریس در حالی که دستش را روی سر پسرش می‌کشید گفت: وزیر سحر و جادو منو برای یه ماموریت ویژه فرستاده. اومدم اینجا تا احساس غریبی نکنی، بعد اینکه همه اون چیزی رو که لازم داری خریدیم، وقت رفتن من میرسه. حالا بگو ببینم آماده ای چیزایی رو ببینی که بقیه آرزوشو دارن؟


هوریس درحالی که اشک ذوق جمع شده دور چشمانش رو پاک می‌کرد گفت: معلومه که هستم. امممم اما خب بدون پول که نمیشه. باید بریم بانک؟ پدر هوریس دست در جیبش کرد و بعد برانداز محتویات داخل جیب گفت: فعلا که به مقدار کافی پول داریم برای وسایل جادوگر جوانمون.


سر و صدا و شلوغی محله به قدری بود که هوریس جوان به سختی تابلوهای مغازه ها رو تشخیص می‌داد. پدر اون جارو رو ببین، ببین چطوری همه دورش جمع شدن. پدر هوریس نگاهی به جارو انداخت و گفت: احتمالا نیمبوس مدل ۱۹۵۰، سریع ترین جاروی حال حاضر دنیا. راستی نظرت راجب پرواز چیه؟ هوریس گفت: پرواز چیزی نیست که بخوام از روی زمین راجبش نظر بدم. ولی بدم نمیاد امتحانش کنم.


آنها همینطور که قدم زنان پیش می‌رفتند به مغازه چوبدستی فروشی رسیدند. بدون تعلل وارد مغازه شدند. آقای اولیوندر آاااقای اولیوندر. آقای اولیوندر در حالی که روی چهارپایه ایستاده بود و جعبه های چوبدستی را گردگیری می‌کرد، نگاهش به چهره پدر هوریس افتاد. آاااقای اسلاگهورن! دوست قدیمی من، نکنه راهتو گم کردی که به ما فقیر فقرا سر زدی؟ خوبه وزارت سحر و جادو دست از سرت برداشته. پدر هوریس درحالی که از حرفهای دوست قدیمی خنده اش گرفته بود به آرامی او را در آغوش کشید و با لحن مزاح آمیزی گفت: کی از پول بدش میاد؟


در این حال که دو دوست قدیمی باهم خوش و بش می‌کردند، جعبه ای قدیمی در ردیف آخر از طبقه سوم چوبدستی ها نظر هوریس جوان را به خود جمع کرد. آقای اولیوندر اون جعبه رو میتونم ببینم؟ آقای اولیوندر گفت: بله آقای اسلاگهورن جوان. یک چوبدستی تزئین شده با رگه های فلزی و به رنگ سیاه و نقره ای!


اولیوندر درحالی که انعطاف پذیری چوب را اندازه گیری می‌کرد با نگاه به روی آن گفت: خیلی خب. چوب درخت سرو، ریسه قلب اژدها، ۹.۲۵ اینچ و نسبتا انعطاف پذیر. این خاص ترین چوبدستی کل این مغازست. دستتون رو جلو بیارید آقا. هوریس چوبدستی را در دستش گرفت. حس قدرت خاصی رو در درونش احساس کرد، انگار نیروی عجیبی به دستانش اضافه شده بود. آقای اولیوندر به سرعت متوجه این موضوع شد. خم شد و در گوش هوریس گفت: این چوبدستی ها هستن که جادوگر رو انتخاب میکنن و این چوبدستی شما رو انتخاب کرده و بهتون وفادار خواهد ماند.


بعد از خداحافظی از مغازه چوبدستی آن دو راهی بانک گرینگوتز شدند. به محض ورود، موجودات کوتاه و بد شکل توجه هوریس را جلب کردند. پدر هوریس متوجه این موضوع شد. هوریس پسرم این موجودات جن هستن و کارمندان این بانک. اونا از دارایی های جادوگرا که تو صندوق های مخصوص خودشون قرار گرفته محافظت میکنن. پدر هوریس کلید و چوبدستی را برای احراز هویت به مسئول صندوق ها داد. جن آنها را تا ورودی صندوق هدایت کرد. وقتی در صندوق باز شد چشم هوریس به گنجینه طلایی رنگی در گوشه اتاق افتاد. پدر پدر اون چیه. پدرش پاسخ داد: اون یه صندوقچه اسرارآمیزه که از پدربزرگت به من رسیده. میتونم توش رو ببینم؟ اگه مطمئنی، چرا که نه! هوریس با اشتیاق تمام در صندوق را باز کرد. یک جغد زیبا با پرهای یک درمیان طلایی رنگ پرواز کنان از صندوقچه خارج شد. وای خدای من یه جغد طلایی! این برای توئه هوریس عزیز. هوریس تا این جمله رو شنید هورا کشید.


همه کارمندان بانک و بقیه افرادی که تو دیاگون جغد رو تو دست هوریس میدیدن محو زیبایی اون میشدن. هوریس حالا دیگر یک جادوگر معمولی نبود...


---

لطفاً نکاتی که پایین این پستت بهت گفتم رو خوب بخون و با توجه به این نکات همین داستانی که الان نوشتی رو اصلاح کن و دوباره ارسال کن.

تایید نشد.


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۵/۵ ۲۳:۱۱:۵۷
ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۵/۵ ۲۳:۱۳:۲۸

Prof.slughorn


پاسخ به: پاتیل درزدار
پیام زده شده در: دیروز ۲۱:۲۲:۲۱
#6
بارون نم نم میباره و من اصلا دوست ندارم خیس بشم .
پس قبل از شروع بارون خودمو به پاتیل درزدار میرسونم .
یه ساختمون قدیمی که چون ماگل ها هم میتونن ببیننش چیز جادویی زیادی نداره ، تا اینکه وارد بشی و اونجا هست که جادو اتفاق می افته.
در رو با دست فشار میدم ، دربا جیر جیر و صدای زیادی باز میشه و من وارد میشم ، چون چمدونم سنگین بود ترجیح دادم با خودم به این طرف و اونطرف نکشمش و همون جا ولش کنم .
اکثر صندلی ها خالیه و فقط چندتا اوباش که دور هم جمع شدن و شاید یکی دوتا جن که دارن مشروب میخورن ، هیچ کدومشون به درد من نمیخورن .
سرمو برمیگردونم و ناگهان دیزی رو میبنم دیزی کران ، که مثل همیشه یه گوشه دنج پیدا کرده و روزنامه اش رو جلوی صورتش گرفته .

اول از همه باید فکر کنم و یه موضوع عالی برای هم صحبت شدن باهاش پیدا کنم .
درسته که باهات هم صحبت شده ولی میدونم که به هیچ کدوم از حرفات گوش نمیده و فقط سرش تو کار خودشه .
پس باید یه موضوع عالی باشه تا کاملا حواسشو به من جمع کنه .
بهترین کار اینه که بهش یه شغل پیشنهاد بدم !
اره اره این عالی ترین چیزیه که میتونه دیزی رو به وجد بیاره .

با همون غرور همیشگی و یه کم شرارت که همیشه تو چشمام پیدا میشه به سمتش رفتم و صندلی کنارش رو کشیدم و نشستم پیشش .
انتظار داشتم حداقل نگاه کنه ببینه کیه که پیشش نشسته ولی اصلا اینطور نبود حتی یه اینچ هم تکون نخورد .
حالا اینجا بود که باید نقشه عالی خودمو پیش میبردم ، بدون هیچ حرف اضافی شروع کردم به صحبت با دیزی .

- یه شغل خیلی خوب برات سراغ دارم .

دیزی یه تکون ریز خورد و فقط بالای روزنامه اش رو پایین اورد ، نیم نگاهی به من کرد .

- علاقه ای ندارم .

باید میدونستم که فقط یه پیشنهاد خشک و خالی اونو از لاک خودش بیرون نمیاره .
این دفعه سعی کردم جمله ام رو عاقلانه تر انتخاب کنم .

- بلک هستم ، یولا بلک . یه شغل عالی با درآمد عالی برات سراغ دارم .

نمیدونم شنیدن اسم بلک اونو وادار کرد که روزنامه اش رو بزاره کنار یا اسم پول که اومد وسط ، در هر صورت من خوشحال بودم که اونو وادار به صحبت کردن کردم.

- خوشبختم خانم بلک ، داشتید میگفتید که کار ...

- اره زحمت زیادی نداره ولی درامد خوبی داره .

- بله بله سرتا پا گوشم .

- خدمتکار من باشن.

دیزی تا شنید که من چی گفتم با اخم و تخم و غرغری که زیر لب میکرد دوباره روزنامه اش رو باز کرد و جلوی صورتش گرفت .
کلافه شده بودم نمیدونستم دیگه باید چیکار کنم تا بتونم از زیر زبونش حرف بکشم .
با گذشته ای که از دیزی میشناختم میدونستم که دوست داره تو جبهه سیاهی خدمت کنه ، البته نه این که در خدمت سیاهی نباشه ولی کیه که دوست نداشته باشه نزدیک به لرد سیاه باشه .
همینجا بود که فهمیدم باید از پیشینه ای که تو خانواده بلک در مورد خدمت به لرد سیاه داشتیم استفاده کنم .
این دفعه دیگه نمیتونست به هیچ عنوان دست رد به سینه ام بزنه و من میتونستم به هدف خودم برسم.

- میدونی که من یک بلک هستم

- خب

- باید بدونی خاندان بلک همگی در خدمت لرد سیاه هستن.

- چیز جدیدی نیست .

- میتونم جایگاه عالی پیش لرد سیاه برات دست و پا کنم.

دیزی لبه روزنامه رو پایین اورد و نیم نگاهی به من کرد .
مردد بود که الان باید چی بگه ، اینو میشد قشنگ از حالت چهره اش فهمید .

- مثلا چه جایگاهی!

- مشاور چطوره؟

میتونستم تصور کنم که الان روزنامه رو پایین میاره و دوباره صحبت رو از سر میگیریم ولی مثل اینکه دیزی از چیزی که فکر میکردم بیشتر خوشحال شد .
اینجوری میتونم توصیفش کنم که کلا روزنامه رو پرت کرد کنار و با چشمای درشت و قهوه ایش در حالی که دوتا دست اش رو حلقه کرده بود زیر چونه اش به من زل زده بود و نیشش تا بناگوش باز بود .
انگار واقعا چیزهایی که در موردش میگفتن درسته ، فقط باید فرد خاصش رو پیدا کنه ، اون موقع هست که حاضره اورست رو هم فتح کنه .

-کارت از همین الان شروع میشه ، چمدون من جلوی در هست ، نمیخوام خیس بشه . پاشو و اونو بیار اینجا.

- اول پول .

یه مشکل رو حل میکنی مشکل بعدی پیدا میشه .
من که نمیخواستم پولی به دیزی بدم حتی خدمتکار هم نمیخواستم . تنها چیزی که میخواستم آدرس کوچه دیاگون بود
کلافگی را در خودم حس می‌کردم، اما باید خونسردی‌ام را حفظ می‌کردم. به دیزی نگاه کردم و گفتم:

-دیزی، اگه آدرس کوچه دیاگون رو بدونی و بهم بگی، پول و شغل خوب هر دو برات جور میشه.

چشمان دیزی برق زد. کوچه دیاگون یکی از مکان‌های پررمز و راز و پر اهمیت بود و اطلاعاتی که درباره‌اش داشتم می‌توانست برای هر جادوگر مهمی ارزشمند باشد. دیزی نگاهی به من انداخت و پرسید:

-چرا دنبال کوچه دیاگون هستی؟

لبخند زدم و گفتم:

-کارهای مهمی دارم که باید انجام بشه. می‌دونم که تو می‌تونی کمک کنی.

دیزی کمی فکر کرد و بعد از چند لحظه گفت:

-باشه، آدرس رو بهت میدم، ولی اول باید مطمئن بشم که حرفت راسته. یه نشونه از وفاداریت به لرد سیاه بهم بده.
می‌دانستم که این آخرین شانس من است.

دست به جیبم بردم و از جیب داخلی لباسم یک مدال نقره‌ای کوچک که نشان خانواده بلک بود، بیرون کشیدم و به دیزی نشان دادم.

-این نشانه‌ای از خانواده بلک هست. ما همیشه به لرد سیاه وفادار بودیم و خواهیم بود.

دیزی به مدال نگاهی انداخت و سپس به من خیره شد. سرش را تکان داد و گفت:

-باشه، قبول دارم. کوچه دیاگون توی لندن، پشت خیابان چورینگ کراس هست. برای ورود بهش باید سه بار به آجر سوم از سمت چپ در دیوار پشت مغازه کت و شلوار فروشی بزنی. در باز میشه و می‌تونی وارد بشی.

نفس راحتی کشیدم و لبخندی زدم. بالاخره به چیزی که می‌خواستم رسیدم. چمدونم را برداشتم و به سمت در رفتم. قبل از خروج گفتم:

-دیزی، ممنونم. به زودی بیشتر با هم کار خواهیم کرد.

دیزی تنها لبخندی زد و سرش را تکان داد.
از پاتیل درزدار بیرون آمدم و در حالی که باران هنوز نم‌نم می‌بارید، به سمت خیابان چورینگ کراس به راه افتادم. ماجراجویی من تازه شروع شده بود و حالا باید به کوچه دیاگون می‌رفتم تا باقی نقشه‌ام را اجرا کنم.


----

یولا عزیز، اینکه پستتو با لحن اول شخص نوشته بودی خیلی کار جالبی بود... این موضوع که مستقیم افکارت از زبون خودت بیان می‌شد حس خوبی بهم می‌داد. امیدوارم این سبکو ادامه بدی و در آینده پستای بیشتری ازت بخونم.

شخصیت دیزی رو قابل قبول نشونم دادی و راضی بودم. دقت کردم علائم نگارشی رو هم نسبتا خوب رعایت کرده بودی. فقط لطفاً علائمت رو به کلمه قبلی بچسبون از کلمه بعدیش فاصله بده. یعنی این شکلی:


در رو با دست فشار میدم، در با جیر جیر و صدای زیادی باز میشه و من وارد میشم، چون چمدونم سنگین بود ترجیح دادم با خودم به این طرف و اونطرف نکشمش و همون جا ولش کنم.

همونطور که می‌بینی ویرگول رو به (فشار میدم) چسبوندم بعد یه فاصله گذاشتم و جمله بعدی رو شروع کردم.

یه نکته ظاهری دیگه هم اینکه سعی کن تا جایی که نیاز نشده بین توصیفاتت اینتر نزنی بری خط بعدی. سعی کن پاراگراف‌بندی کنی داستانتو به شکلی که هر پاراگراف موضوع خودشو دنبال کنه، وقتی هم موضوع عوض می‌شه دوتا اینتر بزنی و بری پاراگراف بعدی.

یه جاهایی هم متوجه شدم توی توصیفاتت لحنت کتابی می‌شد و یه جاهایی عامیانه. سعی کن اگر تصمیم می‌گیری توصیفاتت به شکل عامیانه نوشته بشه حتما لحن عامیانه رو تا ته پست حفظ کنی تا تغییرات لحن ناگهانی کیفیت نوشته‌هاتو پایین نیاره.

در کل خیلی خوب بود و مطمئنم با رفتن به مراحل بعدی و تمرین نکاتی که گفتم بهتر و بهتر می‌شی.

تایید شد.

مرحله بعد: معرفی یکی از ویژگی‌های شخصیتت در تاپیک خرید در دیاگون.
فراموش نکن همزمان می‌تونی در شهر لندن و کوچه دیاگون هم فعالیت کنی.


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۵/۵ ۲۲:۵۵:۰۰
ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۵/۵ ۲۲:۵۹:۴۹


پاسخ به: منظومه چهارگانه اشعار
پیام زده شده در: دیروز ۲۰:۲۳:۰۶
#7
آن لحظه که اولین بار دیدمت را یادت هست؟
درخشش چشمان دریایی ات را یادت هست؟
زندگی آن زمان چه زیبا بود!
لحظه های خوشی امان چه کوتاه بود!
ما بودیم و سرمستی جوانی؛
بدون حضور همان که می دانی.
اکنون آن پرده تو را می برد به جایی که نمی دانم؛
برنخواهی گشت؛ می دانم، می دانم!
کاش می توانستم نگذارم بروی؛
مگر قول ندادی بی من جایی نروی؟
چرا سر قولت نماندی؟
مگر نباید با من می ماندی؟
زمان با هم بودنمان در شیون آواراگان
پرسه زدنمان در میان درختان
هرگز تکرار نمی شوند؛
هرگز بر نمی گردند؛
آن چشمان دریایی، دگر مرا نمی نگرند؛
آن لبهای لعل گون، دیگر نمی خندند...
آیا آن زمان که من هم پرواز می کنم و دگر بار به سویت می آیم؛
منتظرم می مانی؟ می فهمی کجایم؟
نبودنت تنهایی را دگر بار به من هدیه می کند
و مطمئنم این هدیه را دوست نخواهم داشت.


تصویر کوچک شده

اگر تمام جهان نیز تو را گناهکار بدانند، تا زمانی که وجدان خودت تأییدت کند، تو بدون دوست نمی مانی.
جین ایر


پاسخ به: نیروگاه اتمی سیاهان (بمب جادویی)
پیام زده شده در: دیروز ۱۹:۲۴:۴۸
#8
خلاصه تا پست جد بزرگوار مامان رو در اینجا مشاهده کنین.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

- کدو قلقله زن‌‌های مامان دقت داشته باشین که کندن پوست یه تسترال نیاز به دقت فراوون داره.

مروپ چاقو یک بار مصرفی را از دست گابریل گرفت و یک ساطور به اندازه کله گابریل را جایگزین آن کرد.
- نیاز نیست مراقب باشی دستتو نبره مامان جان! هر زخمی باعث افزایش تجربه توی زندگی انسان می‌شه.
- یعنی اگر سرمو باهاش ببرم فول تجربه‌ می‌شم بانو؟!

اسکورپیوس که در حال محاسبه قیمت روز کلیه در بازار سیاه بود، لبخند مهربانی به گابریل زد.
- یک درصدم شک نکن گابریل جان؛ ولی مراقب باش فقط گردنتو قطع کنی و احیانا چاقو با نواحی دیگه بدنت برخورد نکنه. خطرناکه!

دوریا ماشین حساب اسکورپیوس از دستش قاپید.
- از حالا دیگه شریکیم... سودشم نصف نصف!
- کدوم سود؟! چه کشکی چه ماستی؟! من فقط داشتم کمک می‌کردم تجربیاتش بیشتر شه! سریع خودشو شریک می‌کنه!

دوریا ساطور را از دست گابریل گرفت و به اینکه گابریل همچنان برای کسب تجربه از دسته آن آویزان بود اهمیتی نداد.
- نظرت چیه تجربیات خودتو بیشتر کنم شریک عزیزم؟

مروپ به فرزندان خیرخواهش نگاه رضایت‌مندی انداخت.
- حالا که مامان انگیزه فراوونتونو در پوست کنی دید وقتشه بریم سر اصل مطلب و یه تسترال پیدا کنیم. با توجه به اینکه برا پیدا کردن یه تسترال اول باید بتونیم اونو ببینیم، به مامان بگین از گوجه سبزای مامان کسی تاحالا مرگ رو دیده؟

مرگخواران که هر روز با خوردن غذاهای مروپ مرگ را حداقل سه وعده می‌دیدند کمی بیشتر به جوابشان فکر کردند.


ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۴۰۳/۵/۵ ۲۰:۴۴:۱۵

تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده

Don't ask me why I still can't leave
This is where I feel at home
This is where my heart always belonged


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: دیروز ۱۸:۵۸:۱۷
#9
نام : یولا

نام خانوادگی : بلک

رتبه خونی : اصیل

پاترونوس : روباه

بوگارت : اصلا ترس برای من معنا نداره! (جغده!)

چوب دستی : چوب نارون با هسته پر ققنوس سایز 14-15 نسبتا انعطاف پذیر

ملیت : بریتانیا

ویژگی های ظاهری : موهای سیاه و فر ، چشم های کشیده با رنگ سیاه با چاشنی شرارت

ویژگی های اخلاقی : کلا اخلاق نداره!

زندگی نامه : خاندان بلک از اصیل زاده ترین خاندان های دنیای جادوگری ان.
نه اعصاب و نه حوصله گفتن داستان زندگی ام رو برای شماها ندارم و خودتون باید تا الان تمام خانواده بلک رو شناخته باشید چراش رو دیگه باید خودتون بدونید! با این حال
توی یکی از قلعه های بلک در شمال اسکاتلند به دنیا اومدم. توی پنج سالگی اولین طلسم خودم رو به صورت تصادفی اجرا کردم که باعث شد همه اعضای خانواده بلک به استعداد من پی ببرند.
به خاطر شخصیت مرموز و رفتار غیرقابل پیش‌بینی‌ام همیشه مرکز توجه هستم و هیچ وقت به کسی اجازه ندادم به عمق افکار و احساساتم پی ببره ، همین باعث شده بین جادوگرا یه معما باشم.

علاقه مندی ها: معجون سازی ، کاوش در هنرهای تاریک، سفر به سرزمین‌های ناشناخته، مطالعه کتاب‌های ممنوعه.



معرفی شخصیتت خیلی خیلی کوتاهه. لطفا بعدا حتما برگرد و تکمیلش کن.

تایید شد.

مرحله بعد:
به تاپیک پاتیل درزدار برو و از یکی از جادوگرانی که در اونجا حضور داره، راهنمایی بخواه تا راه ورود به کوچه دیاگون رو بهت نشون بده.
فراموش نکن همزمان می‌تونی در شهر لندن فعالیت کنی و بعنوان جادوگر دسترسیت به میدان مرکزی جادوگران و ویزنگاموت باز شده.


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۵/۵ ۱۹:۱۶:۳۴
ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۵/۵ ۱۹:۱۶:۵۲
ویرایش شده توسط یولا بلک در تاریخ ۱۴۰۳/۵/۵ ۲۱:۴۶:۲۹


پاسخ به: کارگاه داستان‌نویسی
پیام زده شده در: دیروز ۱۷:۴۱:۳۴
#10
بعد از تعجب های زیاد و کلنجار رفتن با خودم که چی شد من به عنوان یه جادوگر انتخاب شدم ، یهو به خودم اومدم و دیدم توی سرسرای اصلی نشستم بین یه عده بچه 11 و 12 ساله که همه گیج هستیم و نمیدونیم که باید الان چیکار کنیم
یهو یه خانم با ردای بلند و کلاه بوقی بزرگی که روی سرش بود همه مارو با هم جمع کرد توی سالن و بقیه مات به ما نگاه میکردن

کلاه گروه بندی رو که اوردن بیشتر از همه دلم میخواست توی گروهی بیوفتم که شاد باشن نه ترسناک البته یه چیزایی رو وقتی داشتم کتاب تاریخچه هاگوارتز رو میخوندم دستگیرم شده بود پس هم از گریفیندور خوشم میومد هم از اسلیترین حتی اگر با اون بخش که دلم میخواست تو گروه ترسناک ها نباشم مغایرت داشته باشه ولی خب دوست داشتم ، قدرت همیشه چیز خوبی بوده
بالاخره شروع کردن به صدا زدن و تک تک مینشستیم تا کلاه ،گروه بندی رو انجام بده . نوبت من شد و چیزی که دلم میخواست نشد و من توی گروه ریونکلا انتخاب شدم یه جورایی اصلا دلم نمیخواست اونجا باشم ، شنیده بودم همه توی این گروه جز دیونه ها هستن و دلم نمیخواست بقیه منو با این عنوان بشناسن دلم میخواست قدرت رو حس کنم پس قبل از اینکه تعداد بچه ها تموم بشه رفتم و دوباره قاطی بقیه بچه ها وایسادم وقتی مک گوناگال منو دید گفت مگه تو گروه بندی نشدی و من فقط سر تکون دادم دلم نمیخواست چیزی بگم که مبادا برم گردونن به ریونکلا پس نشستیم روی صندلیی و دوباره شروع شد کلاه افکارمو میخوند و حسم رو فهمید حالا اون چیزی که میخواستم اتفاق افتاد و من توی اسلیترین بین بقیه نشسته بودم و حس قدرت همه وجودم گرفته بود


---
انتظار داشتم اگه عکسو بالای پستت لینک نمی‌کنی، حداقل بنویسی شماره چنده. لطفا تو مراحل بعدی حواست باشه و چیزایی که نیاز هست بنویسی رو حتما بالای پستت مشخص کن.

جالب نوشته بودی. اما خیلی از جملاتت رو بدون علائم نگارشی رها کردی که درست نیست. جمله حتما باید با علائمی مثل نقطه، علامت تعجب یا علامت سوال (. ! ؟) پایان پیدا کنه و اشتباهه که بدون هیچ علامتی همین‌طور رها بشه. در ضمن توجه داشته باش که علائم نگارشی به کلمه‌ی قبل از خودشون می‌چسبن و با یه اسیپس، از کلمه بعد فاصله می‌گیرن.

تایید شد.

مرحله بعد: انتخاب یک شخصیت از لیست شخصیت‌های گرفته نشده و معرفی آن در تاپیک معرفی شخصیت.


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۵/۵ ۱۷:۵۳:۳۹






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.