هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: خورندگان معجون راستی
پیام زده شده در: دیروز ۲۲:۴۷:۵۵
#1
لینی!

۱. چرا؟
2. سوال اول باعث شد به فکر فرو بری؟ آیا ذهنت درگیر شد؟ آیا به بال‌هات نگاه کردی تا مطمئن شی سرجاشونن؟
۳. رکورد پروازت تا چه ارتفاعیه؟ قدرت باد چقدر باشه از مسیرت منحرف می‌شی؟
۴. اگه می‌تونستی هر اتاقی رو توی خونه‌ی ریدل انتخاب کنی، کدوم رو برمی‌داشتی؟
۵. دوست نداری با همین شکل، اندازه‌ت بزرگتر بشه؟ کلا ژن‌ت کوچیکه یا خودت خواستی کوچیک باشی؟
۶. چرا اینقدر مرگخوار خوبی هستی؟
۷. اگه بتونی بدون مواجه شدن با هر گونه مجازاتی، یکی از مرگخوارها رو سر به نیست کنی، انتخابت کیه؟

سالازارحافظ



The Vampire Masquerade
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness


پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: دیروز ۲۲:۲۷:۵۱
#2
باران می آمد. جینی در باران قدم میزد. باران را دوست داشت.
باران نقش ها بر روی زمین افکنده بود. در آن لحظه هیچ چیز مهم نبود. هیچ چیز
قدم قدم به سوی خانه بازگشت. خانه ای ساکت و آرام. نه یعنی پر سر و صدا و پر شور. به سوی امید بازگشت. به سوی امید.



پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: دیروز ۱۸:۱۱:۱۶
#3
آن لحظه، عجیب ترین لحظه برای من بود.
آن وقت که فهمیدم باد هم آرزویی دارد!
وقتی باد، در گوش قاصدک به زبانی که نمیفهمیدم هو هوکنان چیزی گفت و آن را آهسته فوت کرد و به این طرف و آن طرف به رقصی همراه با پرواز درآورد و دانه دانه، قاصدک هارا با پروانه ها همراه کرد !✨️✨️✨️


تصویر کوچک شده


پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: دیروز ۱۵:۲۹:۱۸
#4
عصر بود .اتاقی که به اختراع معجون جدید اختصاص داده شده بود پر بود از بخار و دود های رنگارنگ هوا گرم و خفه بود و تنفس مشکل،اما کار همچنان ادامه داشت
دختر جوانی گوشه اتاق روی یک پاتیل خم شده بود و مواد مختلف را درون پاتیل میریخت
-خب اینو که ریختم دوبار در جهت عقربه ساعت، یه بار برعکس و حالا این یکی
صدای اعتراض از طرف دیگر اتاق بلند شد
-اه واقعا امیدوارم این دیگه آخریش باشه، دیگه از شکست خوردن خسته شدم خسته!
-از تو که اختراع زیاد داری این حرفا بعیده!به نظر من که نزدیک و نزدیک تر میشیم، تو برو استراحت کن.
باخودش فکر کرد این حتما اخریشه من حسش میکنم جادویی و خاص این یه افتخار واقعیه اگه همه چی درست پیش بره
ظرفی رو از معجون پر کرد و روی میز گذاشت
-بهت تبریک میگم حدست کاملا درست بود.
با لبخند برگشت و عقب نگاه کرد اما با دیدن آن صحنه لبخندش خشک شد
چوبدستی همکارش با حالت تهدید آمیز به سمت او نشانه رفته بود
-یه چیزی رو یادت نرفته عزیزم؟مهم ترين قانونی که وجود داره اینه اگه میخوای یه کاری عالی انجام بشه تنها انجامش بده. پوزخند زد یا حداقل اینجوری وانمود کن.
اما همیشه زندگی روی خوب اش را نشان نمیداد . تا ابد ماه پشت ابر نمی ماند.
عکس العمل دختر سریعتر از او بود قبل ازینکه بتواند واکنشی نشان دهد با دستان بسته به دیوار میخ شده بود.
-متاسفانه تصورت غلط از آب دراومد من اونی نیستم که فکر میکردی.
اثر معجون تغییر شکل از به این رفت و شکل واقعی دختر آشکار شد
-حدس میزدم فقط باید مطمئن میشدم. پس اونا رو هم همینجوری کشتی فکر کردی کسی خبر دار نمیشه؟ تقاص کارتو پس میدی به دست من خواهی مرد
-تو، تو مأمور احمق نمیتونی منو بکشی طبق قانون من ته تهش میرم ازکابان
-هه قانون! وقتی قانون عادل نباشه عدالت رو وجدان تعیین میکنه
نور سبز رنگ از چوبدستی شلیک شد
شب بود و هوا خنک و قابل تنفس، با این تفاوت که در میان تاریکی جسدی افتاده بود.



پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: دیروز ۱۳:۴۰:۲۰
#5
سرش را بلند کرد و به آسمان خیره شد.
این روزها آسمان رنگ آبی خود را به غم روزهای بی‌خورشید باخته و خاکستری شده بود. یک شرط‌بندی احمقانه که ابرها با آسمان کرده بودند؛ اگر آسمان می‌توانست دوری خورشید را تحمل کند و هر شب رخت سیاه خود را بر تن نکند، ابرها برای همیشه از دلش رخت برمی‌بستند و اگر نمی‌توانست این دوری را تاب بیاورد، تا یک سال مهمان دلش می‌شدند. آسمان، باخته بود و حال روز به روز چهره‌اش رنگ پریده‌تر می‌شد. دیگر چیزی نمانده بود تا خون آبی رنگش برای همیشه خشک شود.

آهی کشید و به مسیر خود ادامه داد.
دست هایش را در جیب‌های سوراخش فرو برد و لرزید. سال‌ها بود که از همه چیز دور افتاده بود و تنها امیدش به آسمان بود تا مسیر خانه را به او نشان دهد. حالا تنها امیدش هم داشت کم کم مثل شمعی که به ته می‌رسد، خاموش می‌شد.
نمی‌توانست به آینده فکر کند؛ آینده‌ای وجود نداشت. نمی‌توانست زمان حال را درک کند؛ بجز درد چیزی درونش نبود. اما گذشته... گذشته با پنجه‌های قدرتمند خود داشت خفه‌اش می‌کرد. تمام حسرت‌ها، تمام اشتباه‌ها و تمام فقدان‌ها یک به یک، هر روز، بی‌وقفه راهی برای بیرون آمدن پیدا می‌کردند.
بیشتر لرزید.
بی‌توجه به هیچ چیز در کوچه‌ها قدم برمی‌داشت. وقتی به چیزی برخورد کرد، ناگاه به خود آمد.

-اوه ببخشید!

پسربچه‌ای کوچک، با لباس‌هایی نازک و پر از وصله، که از شدت دویدن به نفس نفس افتاده بود از او عذرخواهی کرد. کودک، ناامیدانه به انتهای کوچه خیره شد و با آهی گفت «نه...».
او هم به انتهای کوچه نگاه کرد و بادکنکی آبی را دید که داشت از دید خارج می‌شد. نمی‌دانست چرا یا چگونه، اما شروع به دویدن کرد تا بتواند بادکنک را بگیرد. در لحظه‌ای که بادکنک داشت به سمت آسمان می‌رفت، توانست با پرشی کوتاه، انتهای نخ آن را بگیرد. به سمت پسربچه برگشت و بی هیچ کلامی، نخ را به دستش داد.

-ممنونم! ممنونم! خیلی ممنونم!

خوشحالی پسربچه، شعله‌ای کوچک و گرم را در سینه‌اش ایجاد کرد. بدون حرکت به او خیره شد.

-خواهرم خیلی وقت بود که بادکنک آبی می‌خواست. هر روز می‌رفتم کار می‌کردم تا بتونم براش اینو بخرمش... ازتون خیلی ممنونم! خیلی زیاد.

و پسرک ورجه وورجه کنان، از کوچه خارج شد.

مدت‌ها نگاهش روی نقطه‌ای که پسرک ناپدید شده بود، ثابت ماند.
سرش را بلند کرد و به آسمان خیره شد. آسمان هنوز خاکستری و افسرده بود اما شعله‌ی کوچکی که درون سینه‌اش روشن شده بود، مثل شمعی که هیچ گاه خاموش نخواهد شد به او امید می‌بخشید.
لبخند کوچکی زد، آسمان هم یک روز امید خود را باز می‌یافت و به آغوش خورشید بر‌می‌گشت.
دوباره به سمتی که کودک از آن رفته بود، به آینده، نگاه کرد. دست‌هایش را از جیبش درآورد و به مسیر خود ادامه داد.
دیگر نمی‌لرزید.



The Vampire Masquerade
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness


پاسخ به: اگر دامبلدور نمیمرد،دوست داشتیددوست داشتید به جاش کی میمرد؟
پیام زده شده در: دیروز ۱۲:۱۱:۰۵
#6
اگه من جای رولینگ بودم، رونالد ویزلی، هرماینی گرنجر یا هری‌پاتر رو می کشتم! فیلم واقعا جذاب میشد:)


اگه دنبال آدم های شجاع و وفاداری،به تالار گریفیندور توی هاگوارتز برو! اونجا همه خونگرم و مهربونن...!
مثل من...


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: دیروز ۱۱:۲۰:۱۳
#7
سلام، اول باید شخصیتمو انتخاب کنم؟ میشه بگی از کجا؟
راستی چطوری شخصیتم ثبت میشه؟


سلام. همونطور که قبلا موقع گروهبندی توضیح داده شد، کاری که الان باید بکنی انتخاب یک شخصیت از لیست شخصیت های گرفته نشده و معرفی آن در تاپیک معرفی شخصیت هست. با تایید مدیران دسترسی‌ها داده می‌شه و شخصیتت ثبت می‌شه.

لطفا توضیحاتی که در هر مرحله بهت داده می‌شه رو مطالعه کن تا مجبور به زدن پست نامربوط با تاپیک نشی.

× این پست تا 24 ساعت آینده حذف می‌شه ×


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۲/۹/۱۰ ۱۲:۰۱:۱۰


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۳:۵۲ پنجشنبه ۹ آذر ۱۴۰۲
#8
آیلین پرینس vs دوریا بلک


دوید...

دوید...

دوید...

تا جایی که ذره ذره کوچه های روبه رویش تار شدند و آسمان، تاریک. دوید، تا زمانی که دیگر نایِ دویدن نداشت. همان جا ایستاد.

نمی توانست بماند...

میخواست از آن خانه دور شود. از زندگی اش، از وسایلش، از خاطراتش، از احساساتش... از همه فاصله بگیرد. تا وقتی که بدبختی های ناعادلانه ی زندگی اش را درک کند و با آن کنار بیاید.

چوبدستی نداشت. به سنی نرسیده بود که چوبدستی داشته باشد. در همین دنیای وحشتناک، بدون جادو یا چیزی که نجاتش دهد. خودش بود و هستی اش... و یک چتر آبی رنگ.

همان جا ایستاد.

نشست و به دیواری تکیه داد. پشت سرش، خانه ای بلند با شیروانی قرمز تیره و پوسیده بود، با دیوار های سنگی و نم خورده. پیش رویش، کوچه ای باریک و سرد و خانه هایی رنگ و رو رفته. چترش را به دیوار تکیه داد و دستانش به هم مالید که اندکی گرم تر شوند. بر اثر فوران احساساتی ناخوشایند که مسئول اینجا بودنش، بودند، فکر نکرده بود که لباس گرم یا غذایی با خودش بیاورد. و حالا اینجا بود. با پیراهنی نازک و دستانی کرخ شده از سرما.

پاهایش را بغل کرد. معمولا هوای سرد را دوست داشت. اما الان موقعیتی بود که نیاز به اندکی حس گرما داشت و سرمای اطراف داشت آزارش می داد. به هر حال، هر چقدر هم که از گرما بدتان بیاید، در یک روز زمستانی به آن نیاز پیدا خواهید کرد...

خسته بود. اما نمی توانست بخوابد. افکار به هم ریخته، هوا و سنگ سفتی که به آن تکیه داده بود نمی خواستند به او اجازه بدهند که از سختی این وضعیت فرار کند. چشمانش را بست و سعی کرد به هیچ چیز فکر نکند. اما با بادی که ناگهان وزید، دوباره چشمانش را باز کرد.

وقتی چشمانش را باز کرد، با سوسک سیاه کوچکی رو به رو شد که روی زمین ایستاده بود. آیلین به سوسک خیره شد و احساس کرد که سوسک هم به او خیره شد است. چشمان تیز بینی داشت و می توانست شاخک های کوچک سوسک و چشم های سیاهش را ببیند.

او این واقعیت که در آن وضعیت به همدمی نیاز داشت را تکذیب نمی کرد. دستش را جلو آورد و منتظر ماند. سوسک چند ثانیه ایستاد و بعد جلو خزید. روی کف دستان آیلین...

-می دونم تو فقط یه سوسکی. احتمالا از زندگی خودت هم درکی نداری. اما ازت میخوام گوش کنی.

سوسک واکنشی نشان نداد. آیلین به حرفش ادامه داد.
-نمی تونم به آدما اعتماد کنم. آدما هیچ وقت اون چیزی که به نظر می رسه نیستن. فکر کنم تو یکی اینو خوب می دونی... ولی به هر حال، فکر کنم بتونم به تو اعتماد کنم.

شاخک سوسک تکانی خورد.

-قبل از هر چیزی می خواستم بهت بگم که دلیل اینکه الان اینجام اینه که مادرم رفته و چندین روزه که پدرم رو هم ندیدم. فکر می کنم تو اتاقشه. البته گاهی اوقات شبا میاد بیرون و آب و یه مقدار غذا می خوره. به هر حال، دیگه نتونستم اونجا بمونم و فرار کردم. خواهر یا برادری نداشتم که جلومو بگیره. فقط این چترو برداشتم و اومدم بیرون.

آیلین نفس عمیقی کشید و بخار نفسش را در هوا دید. لحظه ای مکث کرد و دوباره به حرف زدن پرداخت.
-تا جایی که میدونم، مادرم رفت پیش کسی به اسم لرد سیاه. سر راهم از چند نفر پرسیدم که لرد سیاه کیه. بیشترشون که نفهمیدن چی دارم میگم و به راهشون ادامه دادن. فقط یه نفر وقتی این رو شنید بهم چپ چپ نگاه کرد و بعد سریع تر از قبل راه رفت.

به آسمان خیره شد. متوجه نشده بود که کِی هوا تاریک شده است. ماه نصفه را دید که در آسمان می درخشید. لحظه ای حرفش را فراموش کرد و بعد دوباره به سوسک نگاه کرد.
-اینجا هوا خیلی سرده. ولی اشکالی نداره. در هر حال، دیگه نمی تونستم تحمل کنم. احساسی که دارم رو نمی فهمم. عصبانیت نیست. ناراحتی هم نیست. پس چیه؟

همزمان با اشکی که از چشمانش جاری شد، قطره ای آب از آسمان روی صورتش چکید. به بالا نگاه کرد و سپس قطره ای دیگر بر موهایش چکید. باران شروع شده بود. سوسک را به دست چپش داد و چترش را برداشت و باز کرد. وقتی چتر را بالای سرش گرفت، صدای قطره هایی را که به سطح چتر برخورد می کردند را شنید. دوباره به سوسک خیره شد و برق کوچکی را در چشمانش دید.
-ممنون که به حرفام گوش دادی. الان یکم گرم تره.

به آرامی دستانش را پایین آورد. سوسک شروع به راه رفتن کرد و از دستان آیلین که فاصله ی کمی با زمین داشتند، پایین پرید. آیلین چتر را با دو دست گرفت و به کوچه ی تنگ و تاریک رو به رویش و سوسک، که در حال دویدن روی زمین خیس و نم خورده بود، خیره شد.

صدای پایی را شنید. صدایی که عجیب می نمود، زیرا این کوچه ی فرعی و دور افتاده، از زمانی که آیلین وارد آن شده بود، مهمان دیگری نداشت. صدای پا نزدیک تر شد. فرد سیاه پوشی را دید که نزدیک تر می شد و لحظه ای بعد...

ترق!

در حال که مرد سیاه پوش، به آرامی به راهش ادامه می داد، آیلین به صحنه ی رو به رویش خیره شد و سوسکی را که زیر پایش را له کرد را دید و صدایش را حس کرد...

به خوبی احساسی که اکنون داشت را می شناخت. خشم را ملاقات کرده بود. چتر را به کناری پرت کرد و بلند شد. قطره های درشت باران دانه دانه فرو ریختند و آب از سر و رویش جاری شد. سرما به طور ترسناکی افزایش یافت. حسی که اکنون داشت، از دستانش جاری می شد و سراسر بدنش را فرا می گرفت. مرد را تماشا کرد...

او چوبدستی نداشت. اما این احساس تنها و تنها از جادو بود. جادو را حس می کرد. احساس قدرت افزاینده ای که در دستانش پیچیده بود را.

...

تنها صدای روی زمین افتادن مرد بود، که جای صدای قدم هایش را گرفت. آیلین بالای سرش ایستاد و چشمان مرد را دید. لباس سیاه، و دستی که روی صورت کبودش کشیده شد. حالا می توانست خشمی متقابل را در چشمان او نیز ببیند.

مرد نمی دانست که چرا این دختربچه ی کوچک دست به همچین کاری زده است. یا چگونه چنین قدرتی دارد. اما اهمیتی نداشت. او می توانست پاسخ دهد. پس این کار را کرد، و چاقویی را با دستی که در جیب داشت بیرون کشید...

آیلین عقب رفت، اما کمی دیر...

درد در سراسر وجودش پیچید. لبش را محکم گزید. خون از زخم عمیق روی ساعد دست راستش جاری شد. آیلین فریاد نزد... ناله نکرد. تمام صدا هایی را که درون گوشش می پیچیدند را نادیده گرفت و فقط، به قدرت وحشتناکی فکر کرد که اکنون در دستانش وجود داشت. دست سالمش را عقب برد و با تمام توانش مشتی به مرد زد.

زیر نور مهتاب و صدای باران و بوی خاک نم خورده، بال هایش را باز کرد و ایستاد. قطره ای خون از دستش فرو ریخت.

وقتی مرد سیاه پوش، حیران و با صورتی که منعکس کننده ی درد بود به آیلین نگاه می کرد، آیلین به آرامی چاقو را برداشت. فکر می کر... نه! فکر نکرد! فقط... لبخند زد...


ویرایش شده توسط آیلین پرینس در تاریخ ۱۴۰۲/۹/۹ ۲۳:۵۶:۱۳
ویرایش شده توسط آیلین پرینس در تاریخ ۱۴۰۲/۹/۱۰ ۰:۰۷:۰۷
ویرایش شده توسط آیلین پرینس در تاریخ ۱۴۰۲/۹/۱۰ ۰:۱۹:۱۱

............................... Bird of death ................................

تصویر کوچک شده


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۳:۲۳ پنجشنبه ۹ آذر ۱۴۰۲
#9
دوریا بلک در مقابل آیلین پرینس

آن روز کسی گفت جورج ویزلی تمام آینه‌های خانه‌اش را شکسته است و کسی نمي‌داند چرا؛ اما من می‌دانستم... .

یک صبح پاییزی، موهایم را با همان گیره‌ی همیشگی بستم، همان کت و دامن تکراری را پوشیدم و پس از پیمودن مسیری که هر روز از آن گذر می‌کردم، به وزارتخانه رسیدم. وقتی که وارد وزارتخانه شدم، گروه‌هایی از افراد دور هم جمع شده بودند و پچ پچ می‌کردند؛ اما من بی‌توجه به آن‌ها به سمت دفترم رفتم. پس از مدتی همکارم با دو لیوان چای وارد اتاقم شد و یکی از آن‌ها را در حالیکه با هیجان سخن می‌گفت روبروی من گذاشت.
-شنیدی چی شده؟

او منتظر پاسخ نماند.
-دیروز وقتی یکی از همکارهای آرتور ویزلی به خونش رفته تا بسته‌ای رو تحویلش بده، دیده که تمام آینه‌ها و حتی پنجره‌های خونه شکستن و جورج، پسر ویزلی، درحالیکه سرش رو توی دست‌های زخمیش گرفته، یه گوشه نشسته. طرف کنجکاو شده که قضیه چیه، پس رفته داخل و چیزی که متوجه شده این بوده که خود جورج همه‌ی آینه‌ها و پنجره‌ها رو شکسته... کسی نمی‌دونه چرا!

در حالیکه به استکان چایم خیره شده بودم، آن را بالا آوردم و جرعه‌ای نوشیدم... .

فلش بک

-مرگخوارها دارن دیوار دفاعی رو مورد حمله قرار می‌دن! باید چیکار کنیم؟

صدای فریادها قطع نمی‌شد، همه به دنبال راه فراری بودند تا به این وضعیت اسفناک پایان دهند؛ اما گویی، این داستان قرار نبود مثل تمام قصه‌های خوب به پایان رسد. هر لحظه احساس می‌کردی ممکن است چیزی بشکند؛ چیزی ورای سرنوشت یک فرد، چیزی بیشتر از آرزوهای دختربچه‌ای که عروسکش را محکم در آغوش کشیده است، چیزی فرای انسانیت... .
در آن لحظات حساس، من، خسته و ناامید، به گوشه‌ای پناه برده بودم که نباید و گفتگویی را شنیدم که هیچ‌گاه نباید اتفاق می‌افتاد.

-آماده‌ای فِرِد؟

درست لحظات قبل از شکسته شدن طلسم محافظ هاگوارتز و یورش بردن مرگخواران به داخل مدرسه، دوقلوهای ویزلی، بی‌آنکه بخواهند به این فکر کنند که شاید این آخرین مکالمه‌ی آن‌هاست، با یکدیگر صحبت می‌کردند. جورج که تمام جرئت خود را جمع کرده بود، به برادرش نگاه کرد و لبخند زد؛ اما سایه‌ای که روی صورت فِرِد افتاده بود، لبخند او را خشکانید.

-فِرد... اگر می‌ترسی...

لحن پرشتاب فِرد، کلمات جورج را ناتمام گذاشت.

-نه! یعنی... نمی‌دونم! فقط... الان چیزی برای از دست دادن دارم... .

صدای فِرد با گفتن آخرین کلمات محو شد. سرش را پایین انداخت و قطره‌ی اشکی از سرچشمه‌ی چشمانش به پایین افتاد. من که پشت دیواری خارج از دید آن‌ها بودم، نمی‌توانستم انقباض شانه‌ها و لرزش بی‌وقفه‌ی دستانم را کنترل کنم.

می‌توانستم به خوبی در چهره‌ی جورج ببینم که نمی‌فهمید برادرش از چه چیزی سخن می‌گوید. می‌توانستم افکارش را از گوی درخشان چشمانش بخوانم؛ باور نداشت این مسئله چیزی باشد که از آن بی‌خبر است، اما همچنان، چشمانش پرسشگرانه به او خیره شده بود تا توضیح دهد «الان چیزی برای از دست دادن دارم...» به چه معناست. من می‌دانستم آن دو برادر، همیشه مامن یکدیگر بودند؛ اما این را هم می‌دانستم کلماتی که به زودی از دهان فِرد خارج خواهد شد،‌ چیزی فرای تصور برادر دوقلویش است.

صدای نعره‌ای به پا خواست؛ دیوار دفاعی شکسته بود. در حالیکه لرزش بدنم بیشتر شده بود و احساس می‌کردم هر آن ممکن است قلبم از قفسه‌ی سینه‌ام بگریزد، دیدم که جورج به سرعت شروع به دویدن کرد تا خود را به محلی برساند که مرگخواری به تازگی در آن ظاهر شده بود. فِرد از پشت سر او را صدا زد؛ ولی او نایستاد.

-اکسپلیارموس!

جورج چوبدستی خود را به سمت مرگخوار گرفته بود. مرگخوار طلسم او را دفع کرد. دو برادر با همدیگر به او حمله کردند.
-استوپیفای!

یکی از پرتوهای سرخ به گونه‌ی چپ مرگخوار خورد و با چنان شدتی او را به دیوار پشت سرش کوبانید که صدای خرد شدن استخوان‌هایش درون سرم طنین انداخت. نفسم در سینه حبس شده بود. ترسیده بودم.

فرد ویزلی با سرعت به سمت جورج برگشت و محکم بازوهای او را گرفت.
-فرصتی نمونده! شاید این آخرین بار باشه که...
-این وسط چی داری می‌گی!

جورج نعره زد. فِرد در مقابل، صدایش را بالا برد.
-خفه شو و گوش کن چی می‌گم!

وقتی جورج از شدت تعجب به او خیره شد، برادرش دوباره شروع به سخن گفتن کرد.
-من متاسفم! من واقعا متاسفم...
-تو... چی...
-می‌دونم ممکنه هیچ وقت من رو نبخشی! اما باید این رو بهت بگم چون هیچ کدوم نمی‌دونیم عاقبت این جنگ چی میشه! خواهش می‌کنم به حرفام گوش کن.

فِرد با نگاهی التماس آمیز به چشمان نزدیک‌ترین فرد زندگیش خیره شد. صدای هیاهو و فریادها شنیده می‌شد. هر لحظه ممکن بود دوباره مرگخواری جلوی آن‌ها ظاهر شود؛ اما فِرد همچنان بازوی جورج را که گیج و منگ به او خیره شده بود، چسبیده بود. من و جورج برادرش را خوب می‌شناختیم؛ هیچ گاه لحنش ملتمسانه نبود، هیچ گاه در میدان خطر شوخی‌های مسخره نمی‌کرد، حرف‌هایش حتما مهم بودند که این طور با استیصال به او خیره شده بود. پس سرش را به نشانه‌ی موافقت تکان داد و فِرد به سخن آمد. آرزو می‌کردم هیچ گاه آن حرف‌ها را نزند. آرزو می‌کردم خاموش بماند،. می‌خواستم جلویش را بگیرم. ترسیده بودم، خیلی زیاد ترسیده بودم، اما بخشی از وجودم می‌دانست که این حرف‌ها مهم هستند و یک روز بالاخره باید زده شوند.

- می‌دونم که همیشه دوستش داشتی... اما... اما من هم داشتم... با اینکه هیچی نگفتم!

جورج احساس کرد قلبش در حال سقوط است. برادرش از چه حرف می‌زد؟

-اولش با یه شوخی مسخره شروع شد... یک بار تصمیم گرفتم به جای تو باهاش برم بیرون تا بتونم هر دوتون رو سر کار بذارم... ولی...
-از چی حرف می‌زنی؟
-ولی بهش نگفتم که منم... نتونستم بگم... چندبار دیگه هم این اتفاق افتاد...

جورج ناباورانه سرش را تکان داد.

-اون فهمیده بود که منم... از اولش می‌دونست که منم! و وقتی که بهم گفت از اولش من رو می‌خواسته...

به اینجا که رسید، جورج تحملش را از دست داد. برادرش را محکم به عقب هل داد؛ کاری که در آن لحظه نمی‌دانست قرار است تا آخر عمر گریبان گیرش شود، عملی ساده و از روی خشم که تمام سرنوشتش را عوض کرد... نه! کاری که سرنوشت هر سه‌مان را عوض کرد.

فِرد به دیوار برخورد کرد و به زمین افتاد. در همان لحظه مرگخواری ظاهر شد. جورج که از شدت خشم نمی‌دانست باید چه کند، فقط به مرگخوار نگاه کرد. مرگخوار خندید، چوبدستیش را به سمت فِرد گرفت که با چشمانی گرد شده از ترس، به او نگاه می‌کرد. نوری سبز از انتهای چوبدستی به سینه‌ی فِرد خورد و قلب من از حرکت ایستاد. در آخرین لحظات، چشمان ناامید فِرد به سمت برادرش که فقط آن‌جا ایستاده بود، چرخید و سپس نگاهش به من افتاد. قطره‌ی اشکی از گوشه‌ی چشمانش به روی خاک بارید و سپس بدنش، گویی که هیچ گاه روحی در آن نبوده است، شل شد.

وقتی مرگخوار چوبدستیش را به سمت جورج نشانه رفت، او هم ناخودآگاه با او مقابله کرد. لحظاتی بعد، مرگخوار کمی آن‌طرف‌تر از فِرد به زمین افتاد. پس از آن جورج همانجا که بود ایستاد، بی‌آنکه درکی از صحنه داشته باشد.

این لحظه، اولین باری بود که توانستم تکان بخورم. آرام و بی‌صدا به سمت بدن بی‌جان فِرد رفتم و کنارش به زانو افتادم. دستش را که سریع‌تر از آن‌چه فکر می‌کردم، سرد شده بود در دست گرفتم و نامش را صدا زدم. می‌دیدم که چشمانش تهی از هر گونه ضربانی است اما نمی‌توانستم باور کنم. سعی کردم بلندتر صدایش بزنم، تکانش دادم و حتی به او ناسزا گفتم؛ اما او، آن‌جا افتاده بود، بدون هیچ حرکتی.

وقتی دوباره یادم آمد جورج آن‌جاست که دستم را محکم کشید و من مقابلش قرار گرفتم. سپس شانه‌هایم را به طرز دردآوری در دستانش گرفت و شروع به فریاد کشیدن کرد.
-این حقیقت داره؟

قطره‌ی اشکی که مدت‌ها بود در پشت سد چشمانم گیر افتاده بود، رها شد.
جورج مرا با شدت تکان داد.
-چطور تونستی با من این کار رو بکنی؟

دیگر تحملش را نداشتم، فِرد مرده بود! فِرد... مرده بود؟

-تو به من خیانت کردی؟ تو من رو رها کردی و رفتی سراغ برادرم؟

فِرد مرده بود. فِرد مرده بود. فِرد مرده بود.

-تو چطور...

محکم جورج را به عقب هل دادم و شروع به فریاد کشیدن کردم. دیگر دلیلی برای ترسیدن نداشتم، تمام آن‌چه که می‌ترسیدم اتفاق بیافتد، اتفاق افتاده بود.
-فِرد مرده! فِرد مرده! تو کشتیش! تو!

به سمت جورج رفتم و یقه‌اش را گرفتم. با تمام وجود تکانش دادم. به چه امید؟ نمی‌دانم.
-اون مرده! اون مرده! می‌فهمی؟

نه، نمی‌فهمید. ناباورانه به من خیره شده بود.

-چطور می‌تونی الان سر من داد بزنی؟ اون مرده! تو کشتیش!

به پشت سرم نگاه کرد و انگار بدن بی‌جان برادرش را برای اولین بار دید.

-تو کشتیش! تو! از این به بعد چطور می‌خوای به آینه نگاه کنی وقتی هر روز قراره صورت اون رو ببینی؟ چطور می‌تونی وقتی تصویرت توی هر پنجره می‌افته، به خودت یادآوری نکنی که یه قاتلی؟

در آن لحظات، جیغ می‌کشیدم و این کلمات را بر زبان می‌آوردم.
من، خائنی بودم که زندگی کسی را از او گرفته بودم و هیچ گاه پس از آن نتوانستم بفهمم که چطور آن‌قدر گستاخانه، مردی را به قتلی متهم کردم که خودم مسبب آن بودم.

بله، جورج ویزلی تمام آینه‌های خانه‌اش را شکسته است و کسی نمي‌داند چرا؛ اما من می‌دانم... .


ویرایش شده توسط دوریا بلک در تاریخ ۱۴۰۲/۹/۱۰ ۲۱:۳۷:۳۷


The Vampire Masquerade
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness


پاسخ به: اگر دامبلدور نمیمرد،دوست داشتیددوست داشتید به جاش کی میمرد؟
پیام زده شده در: ۲۱:۲۴ پنجشنبه ۹ آذر ۱۴۰۲
#10
قطعا آمبریج
ولی اگه آمبریج می مرد خیلی به هیجان داستان اضافه نمی شد
اگه بخوام از این نظر که داستان مهیج تر یا غمگین تر بشه یه نفر رو انتخاب کنم حتما یکی از اعضای خانواده ویزلی رو انتخاب میکنم.








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.