سه شنبه
چند روزی میشه که حضور چیزی رو به دنبالم احساس میکنم .
میدونم که نمیتونه یه چیز غیر مادی باشه ؛
تو مسیر هایی که این چند مدت رفتم نمک میپاشیدم . و راهرو های تنگ رو انتخاب میکردم که اگه روحی دنبالمه واکنش نشون بده . ولی روح نبود . دستگیره ی سالن عمومی آهنیه ولی تونست از اونم رد بشه ؛ پس یه چیز شیطانی نیست . زیر بالشتم هر جور طلسم ضد مقدساتی که بلد بودم گذاشتم ولی شبا حس میکنم هواسش بهم هست .
تنها احتمال باقی مونده انسانه . یه انسان واقعی . یکی که سایه ها رو مثل خونه ی خودش میشناسه .
پنج شنبه
امروز اون سیاهی از همیشه بهم نزدیک تر بود . حضورش رو توی تمام سایه های اطراف حس میکردم . خیلی سخته که با تمام جزئیات بتونی اون چشمی رو که توی تاریکی بهت خیره شده رو حس کنی ولی عادی رفتار کنی . مخصوصا برای من که انقدر روی این تکنیکم کار کرده بودم(میگم چه تکنیکی) ولی چون چون هنوز منبعش رو پیدا نکردم نمیتونم واکنشی نشون بدم .
یکشنبه
امروز بعد از یه تمرین وحشت ناک توی مه مزخرف پاییزی که از طرف کوه های جنوب دریاچه میان وارد حمام عمومی هافلپاف شدم . هیچ وقت دوست نداشتم از حمام مخصوص استفاده کنم . همون حمومی که کلاس اولی ها آرزو دارن یه بار داخلش رو ببینن . توی یکی از اتاقک های تنگ و ترش حموم در حالی که سرم پایین بود و قطرات آب از روی موهام سرازیر میشدن جرقه ای توی ذهنم پشتک زد .
اینجا از محدود جا هایی بود که حضور اون سایه مرموز رو حس نمیکردم پس توی گسترش جادوم در محیط وسواس به خرج نداده بودم . ولی چی میشد اگه دیگه اینجوری نبود . فکرش کوبید تو سرم . فورا تمرکز کردم و محیط اطراف رو مجسم نمودم . یهو ... ، نه چیزی نیست اینجا هنوز پاکه . چند لحظه همین طور گذشت و در یک لحظه احساس کردم انگار داره تاریکی جدیدی به حموم اضافه میشه .
سریع از حموم بیرون اومدم . لخت لخت . دویدم سمت در ورودی حمام . و بله یه خفاش که بجای سر ، به یه چشم بزرگ پیوند خورده بود از زیر رو شویی دم در داشت نگاهم میکرد .احتمالا یکی از موجوداتی بود که از طریق اون زیر نظرم داشتن. یکی از تار موهام رو گرفتم ، یه تلسم کلامی زمزمه کردم و در کسری از ثانیه بعد از پرتاب کردن موم به سمت اون موجود پیوندی تیکه تیکه روی زمین ولو شد .
همین یه مدرک کافی بود . قبلا هم شبیهش رو دیده بودم . یه کرمی که بال های پروانه ای داشت رو سال چهارم گوشه ی کیف خواهر کوچولوی دوریا بلک دیدم . صد البته زمانی که این داستان اتفاق افتاد و من الان دارم براتون تعریف میکنم دوریا سال دوم بود پس به نظرم انتخاب های اشتباه زیادی پیش رو داشت و این فقط یکیش بود . گذشته از اینا واقعا تحت تاثیر هوشش قرار گرفتم ؛ میدونست همینجوری نمیتونه حریفم بشه و احتمالا میخواست هم ذهنمو تا رسیدن به یه زمان مناسب درگیر نگه داره و هم اگه رازی دارم بفهمه و بر علیهم استفاده کنه .
احتمالا تم جدید و شعار از پشت خنجر بزنید این ترم باعث شد جوگیر بشه و میخواست لقمه ی بزرگی برای خودش برداره .
مشخص بود این موجود پیوندی با دانش مشابهی ساخته شده . دقیقا به همون اندازه ای که مشخص بود سازنده ی اون غافلگیر شده و نتونسته موجود دستسازش رو بعد از قایم کردن توی تاریکی نامرعی کنه.
دیگه کافی بود ، آماده بودم که این ماجرا رو تموم کنم .
از قلعه خارج و وارد مسیر جنگلی شدم . کمی که جلو تر رفتم روی یه تخته سنگ صاف که در کنار یک راش بزرگ و تنومند لم داده بود نشستم . مه چشمه به اینجا هم رسیده بود .
چوبدستیم رو در آوردم و یه ضربه به تنه ی درخت زدم تا باهاش ارتباط بگیرم و اونو مطیع خودم کنم . آخه ناسلامتی متخصص جادو های عناصر و طبیعت بودم ( جنس چوبدستی خودم هم راشه پس بهتر با یه راش دیگه ارتباط میگیره ) . بعد از اینکه جادوی تجسم محیطم (این جادو باعث میشه هر جنبنده ای که در محدوده من تکون میخوره رو حس کنم) رو گسترش دادم فریاد زدم : من آمادم دوریا ، بیا بیرون . ولی خبری نشد .
صدام رو بلند تر کردم و گفتم : نکنه دوریا ، نمونه ای دیگر از خاندان شرور بلک ترسیده ؟
توله گرگی از میان قبار های مه جلو تر اومد . قدم به قدم . دوید و بهم حمله کرد . دستم راستم رو در راستای پوزش قرار دادم . پرید تا یه گاز آبدار از دستم بگیره که مفصل میانی انگشت وسط دست چپم رو خوابوندم تو گردنش . جادویی بود که از پسر همسایمون یاد گرفته بودم . از محاجرای آفریقایی بود ( توی آفرقا و بعضا تو آمریکای جنوبی ملت با دست خالی جادو میکنن ) . برای یه مدت بیهوش نگهش میداره .
در همین لحظه دوریا که مخفیانه همزمان که اثر جادوییش رو پنهان میکرد تا حضورش رو حس نکنم ، درخت رو دور زده بود و از پشت با یه خنجر طلسم شده از پشت بهم حمله کرد .
چوبدستیم تو غلاف بود و به خاطر طلسم خنجرش ، نمیتونستم با دست خالی مهارش کنم . کاملا گیرم انداخته بود البته اگه برگ برندم رو نداشتم . همون درخت چند سطر پیش با ریشه اش پای عقب دوریا رو گرفت و تیزی خنجرش دقیقا جلوی شکمم ایستاد .
دستم رو گذاشتم رو پیشونی دوریا و با یه طلسم سرپایی دیگه شبیه همون قبلی بیهوشش کردم . قرار نبود اینجا بمیره . اون هنوز آینده داشت و میتونست آدم خفنی بشه . خودش و توله گرگش رو تا راهرو ای که به ورودی تالار اسلیترین منتهی میشد کول کردم . هرکسی نمیدونه ورودی تالار اسلیترین کجاست و این از عجایب داداشتونه .
دوریا اولین کسی نبود که در اثر این سیاستای عجیب غریب جدید میخواست از پشت پهلوم رو سوراخ کنه . دیگه واقعا تحمل این وضع سخت شده بود .
ممنون از آبجی محترم
دوریا بلک که در این متن نقش بچگیاشو بازی کرد :)
با تشکر ،
زاخاریاس اسمیت ملقب به زاخار اصلی
(حال کردی آخرشم از پشت به کسی خنجر نزدم و پای شرافتم موندم کلاغ جون ؟!! بهم خنجر زدن البته . نمیشه گفت نمیدونستم این اتفاقا میوفته . به هر حال این ترم تبدیل به جنگل شده و توی جنگل باید بخوری تا خورده نشی . یادم باشه یه زره فولادی برای کمرم بخرم اوضاع خیلی خیته)