اما ونیتی در برابر ساکورا آکاجی
"گناهکار"مرد میانسال روی زمین دراز کشیده بود و بدنش را به دیوار چسبانده بود. پیشانیش را به دیوار چسبانده بود و پاهایش را درشکمش جمع کرده بود. دیوار آجرهای سیاه و کثیفی داشت وقطره های آب به آرامی روی آن به پایین میغلتیدند. مرد سر انگشتانش را روی چند آجر انتهایی که روبروی صورتش بود میچرخاند و با چشمهای وحشت زده اش رد انگشتانش را دنبال میکرد. بدن و لباس های کثیفش لرزش خفیفی داشت و پاهای بدو کفشش زخم های عمیقی داشتند. بریده نفس میکشید و زیر لب حرف میزد.
ناگهان نیم خیز شد و انگشتهایش به سمت آجرهای بالاتر دیوار برد. با حرکتهای هیستریک به تندی دستهایش را روی دیوار حرکت میداد و زمزمه هایش بلندتر میشد. در یک لحظه بی حرکت ماند، خودش را به دیوار چسباند و فریاد زد:
-نپتون! نپون! ما چیکار کردیم! باید فرار کنیم! وگرنه... اون... اون داره داره میاد سراغمون! نپتون! نپتون!
فریادهایش اوج میگرفتند و خش دار تر میشدند.
چند ثانیه بعد کسی از ان سوی دیوار چند بار به دیوار مشت زد. آجرها جیر جیر صدا کردند و قطره های آب با سرعت بیشتری پایین لغزیدند.
- دهنتو ببند دیوونه روانی! خستمون کردی با این نپتون گفتنت!
مرد که مثل حشره ایی برزگ با دست های باز به دیوار چنگ زده بود، ساکت شد و لرزش های خفیف بدن و زمزمه هایش از سر گرفته شد.
این نمایی بود که در ده روزی که اما زندانی بود، هرچند ساعت تکرار میشد و او شاهدش بود. اما در سمت مقابل مرد نشسته بود و به دیوار تکیه داده بود و پاهایش را در شکمش جمع کرده بود. تصمیم برای کمک به مرد تصمیم بی معنی بود چون معلوم بود نه مرد شعور و عقل انسانی عادی را دارد و نه اما در شرایطی است که به او کمک کند. در واقع بدترین چیز فریاد ها و ناله های مرد نبود، بلکه صدایی مزاحم در ته ذهن اما بود که مدام به او میگفت ک اگر در زندان بماند سرنوشت و دیوانگی این چنینی در انتظار اوست. پوست کنار ناخن هایش را از استرس کند و در واقع اینقدر این کار را کرده بود که همه نوک انگشتهایش خونی بود.
قطره ایی خون روی زمین چکید.
همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاده بود. سه هفته بعد از قتل جیکینز، یه روز معمولی که اما در خانه بود، چندین کاراگاه و مامور وزارت خانه مانند مور و ملخ به خانه اش ریخته بودند و قبل از اینکه اما بتواند واکنشی نشان دهد و یا کمک بخواهد دستگیرش کرده بودند. حتی نگذاشتند که لباس های راحتیش را عوض کند و یا کفش مناسبی بپوشد و با همان لباس ها و موهای شلخته اما را به بیرون خانه کشیده بودند. در آن لحظه اما گیج تر از ان بود که به گذشت زمان توجه کند ولی وقتی از خانه بیرون آمد فهمید آن قدر زمان گذشته است که همسایه های فضولش دم در جمع شوند و برایش سر تکان بدهند و تاسف بخورند. بعد آن کارکنان احمق درست جلوی آن همه چشم که در بیرون خانه به اما زل زده بودند، اعلام کردند که او را به جرم قتل جیکینز دستگیر میکنند.
قطره ایی خون روی زمین چکید.
ولی همسایه ها برایش مهم نبودند. در میان داد و فریاد ماموران وزارتخانه برای متفرق کردن جمعیت، سرک کشیده بود و همه افراد را از نظر گذرانده بود. دنبال الستورمیگشت. در واقع اگر الستور در قتل جیکینز مستقیما درگیر نبود، حداقل نقش دستیارش را داشت. حتی او کسی بود که گوش جیکینز را بعد از مرگ بریده بود.ولی اما الستور را پیدا نکرد. به جای چهره الستور با آن خنده عجیبش، دورش پر از چهره های وحشت زده، پر از تمسخر و پر از سوال بود. کارکان وزارتخانه وقت را تلف نکردند و اما را خیلی سریع به آزاکابان انتقال دادند.
و حالا اما چندین روز بود که با یک زندانی دیوانه در سلولی تاریک و سرد رها شده بود. همه چیز سرد و مرطوب بود. سرمایی که دیوانه سازها به اما می دادند شبیه به هیچ چیز دیگر نبود. اما وقتی یک بار پنج ساله بود، از دیوار کوتاهی افتاده بود. دستش شکسته بود و همین باعث شد که اما همیشه خاطره آن سقوط را یادش بماند. دیوانه سازها همان حس سقوط را به یادش می آوردند. انگار بارها و بارها و بارها داشت سقوط میکرد. سقوطی که هیچ وقت تمام نمیشد.
تمام دو روز اول را اما منتظر الستور و یا مرگخواران مانده بود. تمام ساعت آن دو روز به در زندان زل زده بود که در ناگهان باز شود و کسی او را نجات دهد. حتی آدم های بد و یا جنایت کاران هم در گروه های خودشان به همدیگر وفادار بودند یا این چیزی بود که اما در دو روز اول فکر میکرد.
قطره ایی خون روی زمین چکید.
روزهای بعد فکر های جدیدی با خودشان آوردند.
لرد مرگخوار زیاد داشت. شاید تعدادشان بیشتر از حد هم بود. اما مدت زیادی از عضویتش نمیگذشت. اصلا مهم بود؟
دوست نداشت به این سوال جواب بدهد. میدانست که نمیتواند تقصیرها را گردن لرد یا الستور بیاندازد. بهرحال طلسم از چوبدستی او شلیک شده بود. یک بار جایی شنیده بود که اگر خودش را به دیوانگی بزند، به جای زندان او را به تیمارستانی مخصوص زندانیان میبرند ولی دیدن هم سلولی اش همه چیز را زیر سوال برده بود.
قرار بود اینجا بپوسد. قرار بود اینجا بمیرد. هیچ کس نمی آمد. هیچکس....
در زندان با صدای جیر مانندی باز شد و اما را از افکار بی پایانش بیرون کشید. مردی قد بلند و لاغر با قیافه ایی درهم در ورودی سلول زندان ایستاده بود. اما او را میشناخت. او جز افرادی بود که برای دستگیری اما به خانه اش آمده بود. مرد سپر مخافظی را با چوبدستی اش ایجاد کرده بود اما انگار سرمای دیوانه سازها از سپرش هم رد میشد چون قیافه ای کسی را داشت که درد را تحمل میکند. اما واقعا آرزو میکرد او هم احساس سقوطی را که چند روز بود همراهش بود را حتی شده برای چند لحظه حس کند.
مرد چند لحظه به اما خیره شد و بعد با صدایی گرفته گفت:
- بلند شو... وقت دادگاهت رسیده!
نیازی به تکرار نبود. اما میخواست از زندان، سرما و آن هم سلولی دیوانه خلاص شود. حالا به هر قیمتی باشد. بنابراین بلافاصله از جایش بلند شد. پاهایش خواب رفته بود و برای همین دستش را به دیوار مرطوب گرفت و با قدم های کوتاه خودش را به دم در رساند. همین که به دم در رسید، کارکن وزارت خوانه دستش را دراز کرد و به بازویش چنگ زد.
- بیا دیگه! یا مرلین.... فقط میخوام از اینجا برم بیرون!
بعد اما را خیلی سریع به بیرون زندان کشاند و بلافاصله خودش و اما را غیب کرد. چند لحظه بعد اما در راهرویی تمییز و دراز ایستاده بود. دیگر آن سرمای عجیب را حس نمیکرد و بدنش انگار داشت توانش را باز میافت. راست تر ایستاد و چند نفس عمیق کشید. واقعا حالش بهتر بود و دیگر هرگز نمیخواست به آن زندان لعنتی برگردد.
میخواست برگردد و از مرد همراهش چیزی بپرسد که ناگهان طناب نامرئی دور بدنش پیچیده شد. دست هایش محکم به بدنش فشرده شد و گردنش منقبض شد. کمی تلو تلو خورد و بلاخره توانست از افتادنش جلوگیری کند. برگشت با خشم به مامور وزازتخانه نگاه کرد.
مامور که قیافه اش باز شده بود با بیخیالی گفت:
- چیه؟ فکر کردی یادم رفته آدم کشتی؟ راه بیوفت که دادگاه دیر نشه!
بعد سر همان طناب نامرئی را با چوبدستیش کشید و اما را به دنبال خود کشاند. از راهروی باریک و طولانی گذشتند و به سالن بزرگی رسیدند. برخلاف راهرو که کاشی و دیوارهایش خاکستری بود، سالن کاشی های سیاه و سفید داشت و یک صندلی چوبی بزرگ وسط سالن قرار داشت. اطراف سالن ردیف های چوبی بلندی بود که تا نزدیک سقف قد کشیده بودند. در لبه ردیف های کناری سالن افرادی در سکوت به اما و مرد خیره شده بود. کسانی که اما چهره شان را نمیدید ولی نگاهشان را حس میکرد.
شمع هایی در هوا میچرخیدند و سالن را روشن میکردند ولی ارتفاعشان از ستون ها کمتر بود و به همین دلیل چهره افراد را وهم انگیز و تاریک کرده بود.
اما به جلو کشیده شد و مرد او را هل داد و روی صندلی انداخت.
اما در روی صندلی جابه جا شد و به روبرویش نگاه کرد. جلوی اما و بین ردیف های بلند، ستون کوتاه تری بود که جادوگر پیری همراه با فرد کوچک جثه ایی پشتش نشسته بودند و به اما نگاه میکردند. فرد کوچک جثه، دختری جوان بود که قلم پری به دست داشت و به نظر میرسد که منشی دادگاه باشد. جادوگر پیر که ریش و موی سفید و عینک ته استکانی داشت هم به نظر قاضی دادگاه می امد. در صندلیش جابه جا شد و گفت:
- خب دادگاهو شروع میکنم... دادگاه اما ونیتی به جرم قتل اوترینتئوس جیکینز... شماره پرونده...
منشی شروع به نوشتن کرده بود. اما با خودش فکر کرد که جیکینز چه اسم عجیبی دارد و بقیه حرفها را نشنید. اسمش یونانی بود نه؟ شاید در یونان خانواده ایی داشت و یا دوستانی که منتظرش بودند. اما هیچ کدام از اینها باعث عذاب وجدان اما نمیشد. شاید از همان لحظه ایی که الستور گوش بریده را در دستش گذاشته بود دیگر احساسی نداشت. همه چیز گنگ بود. درست یادش نمی آمد.
- ونیتی! ونیتی!!
اما پلک زد و به قاضی نگاه کرد.
- حواست اینجا باشه! چرا کشتیش؟
اما جوابی نداشت و در سکوت به قاضی نگاه کرد.
- ببین بچه جون... من تا حالا صد تا مثل تو رو دیدم... مست بودی یا دعواتون شده... شاید باهم رابطه کاری یا عاشقانه داشتین... خیلی فرقی نمیکنه... همیشه سناریو یکیه! دعواتون میشه... نمیتونی خودتو کنترل کنی و بوم! یهو طلسمو میخونی!... چیزی که برام جالبه اینکه چرا گوششو کندی؟
اما سرش را پایین انداخت و به زمین نگاه کرد. کاشی های سیاه و سفید داشتند کج میشدند. حرفها در سرش میچرخیدند. شاید او هم داشت مثل هم سلولی اش دیوانه میشد.
- ببین اگر اعتراف کنی بهتر میشه ها! مثلا کسی کمکت کرده؟ از کسی دستور گرفتی؟ تو خیلی جوونی که بخوای تا آخر عمرت تو زندان بمونی!هی....ونیتی! گوشت با منه؟
اما کاشی ها واقعا کج شده بودند و تکان میخوردند. اما اخم کرد و با دقت به کاشی ها خیره شد. ناگهان خرچنگ کوچکی از درز بین کاشی ها خودش را بیرون کشید و از بین پاهای اما و پایه های صندلی رد شد. اما باز دقت کرد. بله، واقعا خرچنگ بود.
بعد خرچنگهای بعدی هم بیرون آمدند. کاشی های دادگاه لرزیدند و تکان خوردند و موج خرچنگ ها زیادتر و زیادتر شدند. قاضی صحبتهایش را در مورد اما قطع کرده بود و در آن لحظه توجه دادگاه به موج فزاینده ی خرچنگی بود که کاشی ها را از جا میکندند و از کف زمین بیرون میزدند.
قاضی داد زد:
- ادوارد! یک کاری بکن! نگهبان ها! نگهبان ها!
یک لحظه بعد طنابهای نامرئی دور اما شل شد و ادوارد که همان ماموری بود که به دنبال اما به آزکابان آمده بود، مشغول دور کردن و کشتن خرچنگها شد. اما بلافاصله بلند شد و روی صندلی ایستاد. چند خرچنگی که به پایش چسبیده بودند از لباسش جدا کرد و با تعجب به اطرافش نگاه کرد. در دریایی در خرچنگها شناور بودند و دیگر حتی نمیتوانست ادوارد را ببیند.
وضعیت حتی بدتر هم شد.
خرچنگ ها ناگهان همگی در صفای منظم شروع به حرکت کردند و مانند گرداب به دور اما میچرخیدند. کمی بعد دیگر واقعا قابل دیدن نبودند و صدای کر کننده چنگال و پاهایشان تنها چیزی بود که نشان میداد انجا هستند. بعد صدای مهیبی در دادگاه پیچید و دیوارها را لرزاند.
- کی جرات کرده پسر منو بکشه؟ اوتری منو!
اما گوشهایش را گرفت و سعی کرد از صندلی پایین نیوفتد. اوتری همان اوترینتئوس به نظر میرسید. ولی اما هیچ نظری نداشت که صدای مهیب متعلق به چه کسی است.
سرعت خرچنگها باز هم زیادتر شد و صندلی اما شروع به لرزش کرد. انها داشتند صندلی را با به درون گردابی که ایجاد کرده بودند میکشیدند. اما دسته ای صندلی را گرفت و فریاد زد:
- کمک! خواهش میکنم! هرکسی... هرکسی باشه!
ولی افراد دادگاه همه درگیر خرچنگ هایی بودند که از ردیف های چوبی دادگاه بالا رفته بودند و هیچ کدام نمیتوانستند به اما توجه یا کمکی بکنند. اما چشمهایش را بست و سعی کرد لرزش های شدید صندلی را نادیده بگیرد. با خودش فکر کرد کاش الستور اینجا بود.
بعد اتفاق افتاد.
لحظه ی بعد اما در حال سقوط بود. دیگر در دادگاه نبود و خبری هم ازخرچنگ نبود. موهایش و لباس هایش در باد کشیده میشد و با سرعت به سمت چیز قرمزی سقوط میکرد.
- واقعا جالبه نه؟
به سمت صدا برگشت. الستور بود. با همان لبخند همیشگی کنار اما در حال سقوط بود.
- تو؟... چه خبره اصلا؟ الان چی شد؟
- هیچی! نجاتت دادم! واقعا فکر نمیکردم اینقدر جالب بشه... فهمیدی ما اوتری پسر پوسایدون رو کشتیم؟ میدونی من گوششو هم بریدم!
بعد خندید و به اما خیره شد.
اما با تعجب گفت:
- پوسایدون؟ مگه واقعیه؟
- البته که هست! ولی خب منم نفهمیدم جیکینز یکی از پسراشه!
- الان... الان چی میشه؟
- هیچی! باید فرار کنیم! چون اگر ببیندت چیزی بدتر از مرگ در انتظارته!
اما اخم کرد و پرسید:
- الان کجاییم؟ کجا باید فرار کنیم؟
روی سر الستور دو شاخ بزرگ در آمد و لبخندش عمیقتر شد. با صدایی که نویز داشت گفت:
- الان تو هیچ کجاییم و داریم میریم به تنها جایی که پوسایدون نمیتونه بیاد!... میریم جایی که همه گناهکاران میرن! داریم سقوط میکنیم به جهنم! خوشحال باش! اولین زنده ایی هستی که دارم با خودم میبرمش جهنم!
اما به پایین نگاه کرد. آن چیز قرمز و گرم زیر پایش جهنم بود.
جهنم واقعی....
All great things begin with a vision ……....A DREAM