جام آتش!

لوگوی هاگوارتز

رویداد جام آتش

۵ اردیبهشت تا ۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۳

جام آتش

آماده‌اید شاهد یکی از بزرگ‌ترین و نفس‌گیرترین رقابت‌های تاریخ هاگوارتز باشید؟ جام آتش بازگشته، و این‌بار نه‌تنها جادوآموزان برجسته، بلکه چهار گروه افسانه‌ای هاگوارتز در جدالی سهمگین برای کسب افتخار نهایی رو در روی هم قرار می‌گیرند. از ۵ اردیبهشت تا ۲۶ اردیبهشت، همه‌چیز در هاگوارتز رنگ رقابت به خود می‌گیرد؛ جادو، شجاعت، نبوغ و اتحاد به آزمون گذاشته می‌شود و تنها یک گروه می‌تواند قهرمان نهایی لقب بگیرد. تماشاگران عزیز، شما دعوت هستید تا از نزدیک شاهد این ماجراجویی باشید، پست‌ها را بخوانید، از خلاقیت‌ها لذت ببرید و با گروه خود همدل شوید. این فقط یک مسابقه نیست؛ جشن شکوه جادوی ناب است!

مشاهده‌کنندگان این موضوع: 1 کاربر مهمان
پاسخ به: میخانه دیگ سوراخ (دوئل)
ارسال شده در: جمعه 12 بهمن 1403 02:23
تاریخ عضویت: 1403/05/28
تولد نقش: 1403/03/15
آخرین ورود: شنبه 13 بهمن 1403 11:50
از: کجا میدونی داسم زیر گلوت نیست؟
پست‌ها: 124
آفلاین
ترزا مک‌کینز vs مرگ
سوژه: دمپایی برقی!


روز آفتابی‌ای بود. خیلی خوشگل و نورانی و به‌به و ای‌جان و حتی عیجان و خلاصه کلی تعریفای درخور و نخور. مشخص بود که هیچی نمی‌تونه این روز آفتابی رو به‌هم بریزه و این روز یکی از بهترین روزهای تاریخه و مطمئنا اتفاقای خیلی خوبی قراره توش بیفته و هیچ نقطه ضعفی نداره و روز قدرتمندیه و اصلا هرکسی که توی این روز به دنیا بیاد یا جرج کلونی می‌شه یا محمدرضا گلزار.

نویسنده دید که خیلی زیادی به این روز قدرت داده و ممکنه که روز خیلی پررو بشه و احساس قدرت کنه و فکر کنه که خیلی خفنه و فاز هفته بودن بگیره و حتی بخواد به ماه یا سال بودن هم فکر کنه. پس مناسب دید که برداره و بزنه تو کاسه‌ی این روز آفتابی و یکهو شترق! هوا ابری شد و خورشید خانوم دیگه آفتاب نتابید و از اینکه هوا ابری شده بود خیلی ناراحت شد و جمع کرد رفت خونه باباش.

و ما چون دیدیم که ممکنه که انقد نقطه ضعف در بیاد که چرا ما نوشتیم روز بود و آفتابی بود و خیلی هوا خوب بود و اینا... تصمیم گرفتیم که از یه رویکرد نوین و جدید دیگه استفاده کنیم. پس تدبیری جدید اتخاذ کردیم و رول اصلی رو دادیم به شب. پس یه شب مهتابی بود. اما اینجا که ما اسم مهتابی رو آوردیم، ریموس لوپین از همه‌جا بی‌خبر وارد پست شد و خیلی متمدنانه زبان به زوزه گشود.
- عاعو! کی بود که گفت مهتابی؟

و ما دیدیم که نه‌خیر. اینجوری نمی‌شه. پس یه شکلات پرت کردیم اونور سوژه و ریموس دوباره زوزه‌ی متمدنانه‌ای کشید و رفت دنبال شکلات‌سیاه. و ما هم دوباره داشتیم به این فکر می‌کردیم که چه‌جوری بحران آب و هوا رو حل کنیم و پست رو زودتر بفرستیم و بریم بچه رو از رو گاز برداریم. بالاخره ماهم درسته بی‌کاریم و خونه زندگی درست درمونی نداریم. ولی به مرلین سر شروع تایمینگ ماجرا از کار و زندگی و خواب و خوراک افتادیم.
اصلا ما می‌گیم عصر بوده و شما هم بگین عصر بوده.

یه عصری مرگ به خودش نگاه کرد و دید که ای‌بابا. پاهای نداشته‌ش کلی ورم کرده و تاول زده و قلمبه شده و دیگه پاهای نداشته‌ش سالم نیستن و نداشته‌ش، داشته‌ش شده و دیگه نمی‌تونه راه بیفته و اینور و اونور بره و جون مردم رو خیلی شیک و مجلسی بگیره و وقتی که خواست با تاول های پازده‌ش اولین قدم رو برداره، یادش اومد که اونا تاول های پازده نبودن. پاهای تاول زده بودن. و ناگهان دید که دیگه اصلا نمی‌تونه.

مرگ دید دیگه اصلا نمی‌تونه و از اینکه دیگه اصلا نمی‌تونست، خیلی بهش فشار اومد. ولی خودش رو کنترل کرد. مرگ خیلی راحت می‌تونست خودش رو کنترل کنه. ولی بلد نبود چه‌جوری باید با کنترل کار کنه. مرگ خیلی ناگهانی با تعداد زیادی دکمه و حرف و عدد روبرو شده بود و پنیک کرد و اولین دکمه قرمزی که دید رو فشار داد.

وقتی دکمه قرمز کنترل رو فشار داد، یهو همه‌ی تلویزیون های خونه‌های اطراف خاموش شد و پدر های عزیز و زحمت‌کشی که چشماشون بسته بود و خواب بودن و همزمان درحال تماشای اخبار بودن، به نشانه‌ی اعتراض بلند شدن و رفتن و در طی یه حرکت حماسی و هماهنگ، همه‌ی کولرارو خاموش کردن و رفتن و کشیدن زیر گوش پسراشون و بهشون گفتن تو چرا انقد توی خونه ول می‌چرخی؟ سیگار می‌کشی؟

و مرگ هنوز در فکر پاهاش بود. پس تصمیم گرفت که بره و یه دمپایی بخره و دمپاییشو با خودش که حالا کنترل شده بود، ست کنه. پس رفت و یه دمپایی برقی خرید. دمپایی برقی از اون جدیداش بود. خیلی جدیدا. کلی حسگر داشت و مقدار زیادی دم و دستگاه و سیم و بورد و ای‌سی و بی‌سی و سی‌سی و سانتی‌متر مکعب و چیزای دیگه توش به کار رفته بود.

خلاصه که خیلی دمپایی خفنی بود و مشخص بود که کلی دوام داره و کاربرد داره و اصلا به این زودیا خراب نمی‌شه. پس مرگ در اولین سفر هوایی که داشت تا بره و جون یکی رو بگیره، زیادی پا زده بود و پاهاش عرق کرده بودن و عرقا به لابه‌لای دمپایی برقی با دوام مرگ رفته بودن و چون خیلی دوام داشتن و اصلا خراب نمی‌شدن، پس یهو یه جرقه‌ی آبی رنگ ازشون بیرون زد و مرگ رو برق گرفت.

مرق رو برگ گرفت و مرگ دیگه نتونست به کنترل کردن خودش ادامه بده و دچار جنون دمپایی‌ای شد و یهو پنج صفحه اسم تیک زد و ناگهان لس آنجلس آتیش گرفت. پس ماهی بزرگا اومدن پایین و مرگ رو به‌خاطر این بی‌مسئولیتیش گرفتن و به انتهای کمرش کلی سیلی زدن تا به مرگ بفهمونن برای یه کارمند الهیات برق خیلی چیز خوبی نیست و شما هم یاد بگیرین که کلاسیسیسم باشین و هر چیزی برقیش خوب نیست.
MAYBE YOU ARE NEXT

تصویر تغییر اندازه داده شده
تصویر تغییر اندازه داده شده
پاسخ به: میخانه دیگ سوراخ (دوئل)
ارسال شده در: پنجشنبه 11 بهمن 1403 22:13
تاریخ عضویت: 1403/04/15
تولد نقش: 1403/03/15
آخرین ورود: یکشنبه 31 فروردین 1404 21:54
پست‌ها: 193
آفلاین
مرگ VS ترزا مک‌کینز
سوژه: دمپایی برقی


یکی بود، یکی نبود، غیر از مرلین مهربون، هیچکس نبود!
یه روز خیلی قشنگ و زیبا بود. هوا حسابی آلوده بود و هر کی پاشو از در می‌ذاشت بیرون خفه می‌شد. هوا علاوه‌بر آلوده خیلی هم سرد بود و هرکی پاشو از خونه می‌ذاشت بیرون کلی هم می‌لرزید همزمان با خفه شدن. تو همین روز زیبا که آفتاب هم از پشت ابرای تیره سعی می‌کرد بتابه و نمی‌تونست، ترزا تصمیم گرفته بود که پیاده تا ایستگاه بره و از پیاده‌روی تو این هوای آلوده لذت ببره. پس لباساشو پوشید و و پاشو از خونه بیرون گذاشت.

همونطور که گفتم اول ترزا از سرما لرزید، بعدم یکم نفس کشید و سرفه کرد و خفه شد و یه چند باری مرد از خفگی تا بالاخره دودشش‌هاش فعال شدن و راه افتاد که بره سمت ایستگاه. توی راه که داشت می‌رفت یهو یه جغد اومد و یه نامه انداخت جلوی پاش. ترزا نامه رو برداشت و یه درخواست دوئل رماتیسمی تو میخانه دیگ سوراخ دید. ترزا رماتیسم نویس خوبی نیست. یعنی در واقع اون موقع که اصلا بلد نبود چجوری باید رماتیسمی بنویسه، ولی چون از چالش خوشش میومد پس به سرعت یه نامه فرستاد و پیشنهاد دوئل استادشو قبول کرد! بالاخره داس استاد گله، هر کی نخوره جاودانه!

ولی خب ترزا که نمی‌خواست جاودان باشه، همون یکی دو هزار سال براش کفایت می‌کرد احتمالا! خلاصه که اینجوری شد که ترزا درخواست استادشو لبیک گفت و گفت هر چه بادا باد!

حالا الان یه سوژه هست: دمپایی برقی! آخه چیه این؟! من با این چی بنویسم؟! اونم رماتیسمی؟ جلوی مرگ که خودش استاد رماتیسمی نوشتنه؟ اصلا برا چی قبول کردم؟ واقعا چه فکری با خودم کردم؟! آخه چالش؟ واقعا؟ ریلی؟ دیوونه‌ای تو دختر؟ لابد بودم دیگه!

خب ولی الان باید درباره‌ی "دمپایی برقی" بنویسم. حالا مسئله این است که اصلا دمپایی برقی چیه؟ دمپایی چیه؟ برق چیه؟ چجوری میتونیم یه دمپایی برقی بسازیم؟ کاربردش چیه؟ و انواع اینجور سوالا...

اینا سوالا خوبیه! اگه بهشون جواب بدم رسما سوژه رو بستم و خیلی خوبه که درباره سوژه نوشتم و همه چی گوگولی مگولی میشه و ذهن خواننده هم آروم میشه چون به جواب سوالاش رسیده و دیگه سوالی نداره و میتونه شب با آرامش سرشو رو بالش بذاره و بخوابه ولی خب اینجا از این خبرا نیست و منم حال نمی‌کنم که جواب سوالای بالا رو بدم و خیلی گوگولی مگولی سوژه رو ببندم و بعدم داورا یه پست شسته رفته‌ی تمیز بگیرن و راحت امتیاز بدن و برن! می‌پرسین چرا؟ چون خیر سرم قراره رماتیسمی بنویسما! اونجوری که رماتیسمی نمیشه دلاور!

خب حالا که قراره رماتیسمی باشه و منم جواب سوالای اون بالا رو ندم قراره چی بنویسم؟ خودمم نمیدونم قراره چی بنویسم. حتی الان نمیدونم که تا الانم چی نوشتم چون رماتیسمیه دیگه! آدم به تهش که میرسه دیگه یادش نیست سر چی شده بود. الان شما، بله خود شما که داری اینو می‌خونی یادته اول این پست چی بود؟ داری فکر می‌کنی درباره‌ی هوای بد و اینا بود؟ اشتباهه! حتی اگه اینقدر حافظه‌ت خوبه که یادته با "یکی بود یکی نبود" شروع شده بازم در اشتباهی! اول پست با این شروع شده:


مرگ VS ترزا مک‌کینز
سوژه: دمپایی برقی


حواست نبودا، مگه نه؟ یوهاهاها!
به نظرم بسه دیگه نه؟ همینجا تو اوج خدافظی کنم! اینم از آخرین دوئل ترزا! لذت بردین؟
خدافظ!

دمپایی برقی هم اگه خواستین میرین سوپر سر کوچه می‌گین یه دمپایی میخوام! بعد دمپایی رو می‌گیرین می‌رین خونه با کلی ذوق و هیجان بازش می‌کنین و فیلم آن‌باکسینگ هم می‌گیرین و همه با هم کلی ذوق می‌کنین. بعد دمپایی رو فرو می‌کنین تو پریز برق! تبریک میگم! حالا شما یه دمپایی برقی دارین!
البته اگه بر اثر جریان برق قبلش نمیرین!
تصویر تغییر اندازه داده شدهتصویر تغییر اندازه داده شده



F-E-A-R has two meanings
"Forget Everything And Run"
or "Face Everything And Rise"
The choice is yours.



پاسخ به: میخانه دیگ سوراخ (دوئل)
ارسال شده در: شنبه 8 دی 1403 14:09
تاریخ عضویت: 1403/01/23
تولد نقش: 1403/01/24
آخرین ورود: شنبه 23 فروردین 1404 18:09
از: اعماق خیالات 🦄🌈
پست‌ها: 641
آفلاین
گابریل دلاکور vs سیگنس بلک
🪦 قبر خندان 😃


قبر چیه که خندانش چی باشه؟

این سوالیه که احتمالا هرکسی با شنیدن "قبر خندان" به ذهنش خطور می‌کنه. البته بعد از این که خود "قبر" و "خندان" رو یه دور جداگونه بررسی کردی تا ببینی کلمات مشابهش یا حتی بعضا در جهان‌های موازی متضادش چیه تا به خودت بقبولونی شاید منظور قرار بوده اون یکی کلمه که هنوز پیداش نکردی باشه و ناقلا معلوم نیست چطور پنهان شده که هیچ‌جوره یافت نمی‌شه و به نظر میاد چنان در قوانین کوانتوم به درجه‌ی پروفسوری نائل شده که فقط باید تو همون دنیای کوانتومی قائم شده باشه که اینجا هیچ‌جوره نتونی پیداش کنی تا گردن بگیره این خودش بوده که قرار بوده کلمات انتخابی دوئل باشه نه یه قبری که از شدت افسردگی فشارش چنان زده بالا که حالا با قهقهه‌های بی‌پایانش تبدیل شده به قبر خندان طوری که قبرای دیگه با حسرت به حال خوبش غبطه می‌خورن در حالی که درونش آشوبه و وای به حالشه و وای به حال ما که با ظاهر گول خوردیم. بد پارادوکسیه نه؟

به هر حال نویسنده هنوز امیدوار بود چون آرزو بر جوانان عیب نیست حتی اگه آرزو واقعا برای هیچ سنی عیب نباشه و اصن اگه بیشتر فکر کنی مگه دوران جوانی اوج دوران آرزو داشتن نیست؟ پس چرا باید وجود داشتن یا نداشتن عیب رو به سنی که باهاش گره خورده گره زد؟

از اینا که بگذریم فعلا شواهد حاکی از این بود که دست تقدیر هنگام تایپ طوری به جونت افتاده بود که یه چیز دیگه به جاش تایپ شه و سرنوشت دوئلی رو دگرگون کنه. ولی خب نه. حداقل این‌بار نه. انگار که کاملا قبر خندان واقعنی بود و هیچ‌جوره نمی‌شد کلمه‌ی دیگه‌ای رو راضی کرد تا بیاد و به جای این دو کلمه بشینه و ادعا کنه خودش باید می‌بوده ولی نشده که باشه. پناه بر روونا. معلوم نیست کلمات کی اینقد محتاط شدن! حالا کافیه یه جا بخوای سریع بنویسی و بری، اونوقته که چنان با هم متحد می‌شن و جای همدیگه می‌شینن تا اون سرعت از دماغت بزنه بیرون و مجبور باشی با دستمال کاغذی برگردی بیفتی به جون تراوشات ذهنیِ پیاده‌شده‌ت و کلمات رو بکنی همونی که باید، نه همونی که اشتباه تایپ شد و نباید.

آخه مگه قبرم خندان می‌شه؟

مگه غیر از اینه که در اکثریت آدما انگیزه بقا حرف اولو می‌زنه؟ بقا اینقد می‌تونه اهمیت داشته باشه که حتی حاضر باشی به خاطرش بق بق بقو کنی. پس قبر باید برای آدما خاطرات تلخی رو تداعی کنه که دوست نداشته باشن حتی بهش فکر کنن. مگه این که خب... واقعا در معرض مرگ باشن که حتی به نوشته‌ی روی قبرشون هم فکر کنن!

البته یه اتفاق دیگه هم ممکنه تو رو به فکر کردن در مورد قبر وا داره و اونم جمله‌ایه که خانوم داور خطاب به دو دوئلیست آخر بیان کرده.

"بنوشید و بریزید و بپاشید و مستانه چوب دستنی بکشید! "

بله احتمالا شما هم متوجه شدین که خانوم جان ازون مدلاش نیست که فقط به بقیه نصیحت کنه، بلکه خودشم در حین بیان، به عمل دست همکاری می‌ده. ازون همکاریای فوق سریع که تا بیای محتوای قراردادو بخونی و به تهش برسی و یه امضا و اثر انگشت به جا بذاری، خودتم مست می‌شی تا چوب‌دستی رو چوب‌دستنی بنویسی. جوزفین قطعا داورِ سوژه‌ی رماتیسم بِده‌ و معرفی‌کننده و دعای خیر روانه‌کننده‌ی خوب.

خلاصه که تو مستی هم ممکنه به قبر فکر کنی!

اما خب گابریل کلا متفاوت‌اندیشه. واسه همین هرچی تا الان گفته شد اصلا و ابدا در موردش صدق نمی‌کنه و فقط می‌خواست مغز شما رو بخوره چون اون روز بدجوری دلش هوس بستنی کرده بود اونم همه‌ش به خاطر این که جایی که نباید کلمات جای هم نشسته بودن و بیاین انکار نکنیم که دستنی چقد شبیه بستنیه و از یه کودک 11 ساله قطعا باید انتظار داشته باشین که دستنی رو بستنی بشنوه، بخونه و بخوادش!

این همه خزعبل سر هم کردم و وسطش یادی از گریفیندوریای امین‌آباد زنده کردم و خیلی درودهای فراوان فرستادم براشون بابت این ابتکار و اختراع و این‌ها اگه که باورتون می‌شه که بگم آخه دختر، تو دوئل کردنت چی بود که سر از نوع رماتیسمیش در آوردی؟ اینقدم نوشتی و هنوز حتی نمی‌دونی موفق شدی سرچشمه‌ای از ذوق رماتیسمی که هیچ‌جای وجودت نیست رو بریزی بیرون یا نه!

بله دوستان، اینجاست که نویسنده توصیه می‌کنه "نه" گفتن رو بیامو... خیر! گاهی به تجربه‌ش می‌ارزه این یه قلم رو بخری که ازون دسته کالاهاس که تو فروشگاه همیشه تو چشمه و همه هم بهش نگاه می‌کنن و حتی شاید جلوش توقف کنن و دست ببرن سمتش تا بگیرنش ولی نه، هرچقدرم که امیدوار می‌شی این‌بار با بقیه دفعات فرق داره و بالاخره قراره یکی خریدارت باشه ولی نمی‌باشه و همونجا می‌مونی و خاک می‌خوری تا یه مسئولی بعد از چند روز بیاد و پارچه‌ای به روت بکشه تا گرد و غبارتو بپرونه و این بشه تنها برخوردی که با دست یک انسان داشتی اونم از پشت پارچه. به هر حال حتی اگه آدم نباشی و چیز باشی هم نباید قدرنشناس باشی که اگه قدر ندونی همینم از دست می‌دی و می‌بینی یه روز رسیده که حتی دیگه نگاهتم نمی‌کنن یا اصن تو قفسه‌های تو چشم برو که داد می‌زنه تو رو روونا منو بخر نمی‌ذارنت چون بالاخره شکست هم حدی داره و وقتی اینقد نفروش باشی حتی خیلی بیشتر نفروش می‌شی و خلاصه‌ش این که نه گفتن دیگه کلا از یادت می‌ره!

داشتم می‌گفتم، گاهی به تجربه‌ش می‌ارزه با این که می‌دونی احتمالا اولین و آخرین بارت باشه ولی چنان بهت می‌چسبه که همیشه تو یادت می‌مونه چطور 13 روز تمام داشتی فکر می‌کردی چی می‌تونی از تو قبر خندان در بیاری که حالا بعدش تازه از نوع رماتیسمی پیاده‌ش کنی و وا ویلا که حتی هنوزم نمی‌دونی! تا این که ای دل غافل‌وارانه یهو می‌فهمی حریفت یه هفته قبل دست به قلم شده و تو نه‌تنها نفهمیدی که حتی جا موندی و با خودت می‌گی نه دیگه نمی‌شه! باید بشه که بشه و با وجود این که هنوزم نمی‌دونی چی باید بشه اما شروع می‌کنی به نوشتن بلکه خودش بیاد تا بیاد و بشه اون چه که باید بشه. قبل‌تر گفتم 13 نه؟ 13 نحس نبود؟ اوه چه آیکانیک.

همه اینا گفته شد تا از مسیری که گابریل برای رسیدن به قبرستون طی کرده بود نگیم. خواننده تا الان احتمالا اونقد خسته شده که ناله‌کنان می‌گه به روونا مسیرو می‌گفتی جذاب‌تر و کوتاه‌تر می‌بود ولی خب اینجا من نویسنده‌م و قدرت با منه چون داورین و مجبورین بخونین حتی اگه به محض دیدن نقطه پایان، قدرت 180 درجه بچرخه و حالا داورا در قدرت باشن و چه دنیای بدیه که هیچی ثبات نداره و الان در اوجی و یه ثانیه بعدش در فرش.

حالا که تو قبرستونیم اینم بشنوین که گابریل راه میفته و رو تک تک قبرا با مداد شمعی لبخند می‌کشه، از همه رنگ. فراتر از رنگای رنگین‌کمون حتی. چیزی که یکم تو قبرستون بعید، دور و غیر ممکن بود ولی وقتی قبر خندان ممکن باشه توهمات ما هم می‌تونه ممکن بشه. ولی یکم بیشتر پیش رفتن تو قبرستون حتی بی‌ایمان‌ترین آدما رو هم با ایمان می‌کنه تا دست به دعا بشن چون که واقعا یه قبر خندانی یهو جلوی گابریل قد علم می‌کنه.

می‌پرسین چطوری خندون بود؟

به سادگی!

قبر تَرَک خورده بود!

دست روزگار یجوریم ترک روش انداخته بود که دقیقا شبیه لبخند شده بود که باعث زاده شدن کلمه‌ی قبر خندان بشه. ولی جنبش‌هایی که توش در جریان بود چندان خنده‌دار نبود. خصوصا که حالا می‌تونستی به وضوح صدای ترک خوردن باقی قبرا رو هم بشنوی. جل‌الخالق! همه‌شون با هم تصمیم گرفته بودن خندان بشن؟! مگه می‌شه؟ یعنی دانشمندا اون موقع که ادعا می‌کردن خنده واگیرداره چندان هم بی‌راه نمی‌گفتن؟

ولی خب، به نظر میومد گابریل به صورت کاملا اتفاقی تو قبرستونی قدم گذاشته بود که لرد چند قدم اونورترش وایساده بود و سرگرم ساخت لشگر جدید اینفری‌هاش بود. اینفری‌ها هم که در جریانین؟ همون مردگان خودمون هستن که یهو مست و پاتیل می‌شن و از قبراشون میان بیرون تا زندگان رو پخ کنن و به همون جای خوبی که خودشون بودن هدایتشون کنن و به به بهشون که اینقد دست و دلبازن که نخوان خودشون به تنهایی مرده باشن و بدا به حال زندگان که اینفری‌ها از خسیس بودن بویی نبرده بودن و حالا برای کشتنشون سر از قبرای خندان بیرون میاوردن.

- گابریل؟ تو اینجا وسط کارهای مهمِ ما چی کار می‌کنی؟

گابریل حالا با دیدن لرد حتی می‌خواست وسط‌تر هم باشه. پس بدو بدو در یه صحنه‌ی آخر الزمانی که قبرا می‌شکستن و از توشون مرده‌ها بیرون میومدن، خوش‌حال و خندان به سمت لرد یورتمه می‌ره که هرکی ندونه فکر می‌کنه دختری تو دنیای رو به نابودی داره می‌ره در آغوش پدرش تا دوتایی با هم بمیرن. ولی خب اینطور نبود و گابریل فقط خوش‌حال بود که اربابشو دیده و خوش‌حالیش رو باید با بغل کردن نشون می‌داد و از قضا اونیم که باید پدرِ ماجرا می‌بود خودش خالق ماجرای آخر الزمانی بود که چون پدر هم در خلق نوزاد نقش داره پس پدر هم می‌تونه خالق باشه و آخ‌جون، صحنه آخر الزمانیمون با وجودِ خالق بودنِ پدر حداقل نصفه‌نیمه جور در اومد.

حالا داستان ما جایی به پایان می‌رسه که اینفری‌ها با اشتیاق صف بسته بودن تا ببینن ارباب تاریکیشون که اونا رو فراخونده کیه که یهو اربابشونو کاملا ضد تاریکی و بغل شده توسط گابریل می‌بینن که در اون لحظه کل ابهتشو به باد داده بود طوری که اگه ادامه پیدا می‌کرد شاید لشکر اینفریا شورش می‌کردن و تصمیم می‌گرفتن ارباب جدیدی برای خودشون انتخاب کنن.

حالا حسودیتون نشه که اینفریای از مرگ زنده شده‌ی احتمالا بی‌مغز و بی‌اختیار حق انتخاب دارن ولی شما ندارین. چون من بزرگی کرده و حق انتخابی برای شما هم می‌ذارم! شما می‌تونین انتخاب کنین این که اینفریا لرد سیاه رو به اربابی قبول کنن بدتره یا اعلام استقلال کنن و مثل ایالتای آمریکا هرکدوم قانون مخصوص به خودشون رو وضع کنن. شما رو با این انتخاب تنها می‌ذارم تا حسابی شما رو به این باور برسونم که واقعا حق انتخاب دارین و می‌تونین آخر داستان رو خودتون رقم بزنین و امیدوارم شکرگزار این قدرتی که بهتون اعطا شده باشین و خوب پایانی رقم بزنین برای داستانِ پایان‌بازم.

فقط امیدوارم ناراحت نشده باشین که قبر خندانتونو کردم قبرای خندان. آخه خوبیت نداره فرق گذاشتن حتی اگه که قبری بیش نباشن و شرم بر شما اگه چون قبرن فکر کردین احساسات ندارن و کوچیک شمردینشون و به خودتون حق دادین بینشون فرق بذارین چون که نه، بیاین عادل باشیم و عادل بودن رو از خودمون شروع کنیم.


🪦🪦🪦 قبرهای خندان 😃
گابریل دلاکور vs سیگنس بلک


آخیش. بالاخره پایان!
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در 1403/10/8 14:18:42
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در 1403/10/8 14:27:34
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در 1403/10/8 14:35:59
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در 1403/10/8 14:39:41
🦅 Only Raven 🦅
بزرگ شدم!
پاسخ به: میخانه دیگ سوراخ (دوئل)
ارسال شده در: یکشنبه 2 دی 1403 23:40
تاریخ عضویت: 1403/06/09
تولد نقش: 1403/06/10
آخرین ورود: جمعه 12 بهمن 1403 20:56
پست‌ها: 143
آفلاین
سوژه: قبر خندان
گابریل دلاکورvsسیگنس بلک


گورستان ها همیشه تهی هستند؛ تهی از عشق، لبخند و شادی! و در عوض سرشار از غم، غربت و بدبختی هستند. گورستان ها مجموعی از تضاد ها را تشکیل می‌دهند. همانند بودن و نبودن، خندان و غمگین، عشق و تنفر! گورستان ها، نه تنها جایی برای دفن جنازه ها، بلکه منبعی دفن شده از احساساتِ بشری نیز هستند. همانند جعبه‌ی خاطراتی که هیچ‌گاه جرات باز کردنش را نداریم، اما تا ابد در گوشه‌ای از قفسه‌مان خاک می‌خورد. ما قادر به رها کردنش نیستیم، اما قادر به پذیرفتنش نیز نیستیم. آدم ها، مرده ها را رها نمی‌کنند و برایشان یادبود می‌سازند تا برای همیشه در قلبشان از آنها محافظت کنند. اما در عین حال، تمام عمرشان تلاش می‌کنند تا فراموششان کرده و با شادی به زندگیِ قشنگشان ادامه دهند.

گورستان ها همیشه تهی هستند؛ تهی از انسان هایی که به دیدنشان بیایند و روی سنگ قبرشان گل بگذارند. هر سنگ قبری، گوش شنوایی برای بازماندگان است. آنها تمام طول روز را منتظرشان می‌نشینند. چایی دم می‌کنند، روی صندلی های چوبی زهوار در رفته‌شان می‌نشینند و در حالی که خیابان را تماشا می‌کنند، چندین فنجان چای پشت سرهم می‌نوشند. و هنگامی که قوری،از چای خالی می‌گردد و آسمان جامه های سیاهش را به تن می‌کند، فنجانشان را شسته و چشم انتظارشان را درونِ بقچه چیده و روی طاقچه‌ی سنگ قبرشان می‌گذارند. شاید فکر کنید بعد از بقچه بندیِ دقیق فنجان، نوبتِ خواب است. اما در دیارِ از یاد رفتگان، خواب معنا ندارد. آنها از روی صندلیِ چوبی و قهوه‌ای رنگشان بلند می‌شوند و با چهره های درهم کشیده، شروع به تمیز کردنِ سنگ قبرشان می‌کنند.

گاهی نیز باهم دعوا می‌کنند! یادم می‌آید یکی از همین روز ها بود که بین دو زوج که هردو در تصادف کشته شده بودند، دعوای وحشتناکی رخ داد. نامشان را به خوبی به یاد ندارم... پس می‌توانیم با نام های عروس خانم و آقای داماد صدایشان بزنیم. چون روزِ مرگشان، همان روزِ عروسی‌شان بود. بگذریم، آقای داماد مردِ صبور و شیرینی‌ست. و بلعکس آن، عروس خانم بسیار شرور و عجول است! آن روز که دعوایشان شده بود، عروس خانم روده و چشم های از حدقه بیرون زده‌ی آقای داماد را چنگ می‌انداخت و با نگاهی غضبناک داد می‌زد.
- مگه بهت نگفتم باید وزن کم کنی؟ صندلیمون داره می‌شکنه! نگاه کن تروخدا... همش تقصیر توعه که هیچکس نمیاد سراغمون. هیچکس دوتا روحِ چاق و به درد نخور نمی‌خواد.
- آخه زن... ارواح که اصلا وزنی ندارن! چجوری باید وزن کم کنم؟
- عه؟ پس اونوقت چجوری پایه‌ی صندلیو شکستی؟ ها؟ صبر کن! نکنه... نکنه تو زنده‌ای و خودتو زدی به مردن؟!

و همانجا بود که دعوا اوج گرفت. عروس خانم فکر می‌کرد نامردی‌ست اگر آقای داماد زنده باشد! و با همین طرز فکر، بدون اینکه لحظه‌ای برای شنیدنِ دفاعیه های معشوقش صبر کند، با چوبِ شکسته‌ی صندلی بر سرش می‌کوفت.

روز ها همینطور می‌گذشتند... گورستان هنوز هم تهی بود. ارواح به دعوا و تمیز کاری، و از همه مهمتر به انتظار کشیدن عادت کرده بودند. به هرحال باید به نحوی روز هایشان را شب، و سپس دوباره روز می‌کردند! مدتی می‌شد که پدیده‌ی لبخند زدن را از یاد برده بودند. بسیاری از آنها حتی نمی‌دانستند کلمه‌ی ″لبخند″ و ″امید″ یعنی چه! شاید آن قسمت از مغزشان که این کلمات را معنا می‌کرد، با جسمشان زیر خاک دفن شده بود.

ارواح فکر می‌کردند هیچکس نمی‌تواند نظمِ ابدی‌شان را برهم بریزد یا آن قسمتِ دفن شده‌ی وجودشان را از خاک بیرون بکشد! تا اینکه روزی از روز ها پسربچه‌ای از درون سنگ قبری تازه، سر برآورد. همه با خود فکر کردند؛ ″بیچاره پسربچه! فرصت زندگی کردن نداشته... حتی نمی‌دونه زندگی یعنی چی.″ آنها فکر می‌کردند و بیشتر از فکر کردن، ترحم می‌کردند. بدون آنکه بدانند خودشان بیشتر از پسربچه قابل ترحم‌اند.

برای پسربچه، نگاه های ترحم آمیز یا غمباد زده مهم نبود. او دور درختان و سنگ قبر ها می‌گذشت، می‌دویید و می‌خندید. خنده هایش اولین آوازی بود که ارواح بعد از صدای گریه شنیده بودند. اولین نوای خوشی که آنقدر خوش بود، که حسِ ممنوعه بودن می‌داد.

گورستان ها با هرچه که با نام شادی پیوند و خویشاوندی داشته باشد، بیگانه بودند. به همین دلیل هم نامِ پسربچه را ″قبرِ خندان″ گذاشتند. پسربچه از لقب خوشش آمده بود، هربار که ارواح با این نام صدایش می‌زدند، بیشتر می‌خندید و با چشمانی که از ذوق می‌درخشیدند، پاسخ می‌داد. پسر بچه صندلی نداشت، چایی نمی‌خورد و انتظار آنهایی که هنوز نفس کشیدن بلد بودند را نمی‌کشید! او آزاد بود، پس چرا نباید از وقتش لذت می‌برد؟ هنگامی که باران می‌بارید، روی برگ های نم گرفته‌ای که جای تا جای گورستان را پر کرده بودند دراز می‌کشید و با لبخند به آسمان نگاه می‌کرد. هنگامی که برف می‌بارید، برای هر یک از ارواح آدم برفی درست می‌کرد تا شاید به جای انتظار، با آدمک ها حرف بزنند و خوشحال شوند. هنگامی که خورشید با بی رحمی به سنگ قبر ها می‌تابید، ارواح را به پیک نیکِ خانوادگی دعوت می‌کرد و هنگامی که همگی در دعوا و غمِ چشم انتظاری غرق می‌شدند، صندلی هایشان را می‌دزدید تا شاید دیگر انتظار نکشند. تا شاید معنای وجود را پیدا کنند!

ارواح به همان سرعت و ناگهانی که پسربچه پیدا شده بود، از او متنفر شده بودند. و حتی سریع تر از چیزی که چنین حسی درونشان به وجود آمده بود، عاشقش شده بودند! پسربچه قدم به قدم معنای لبخند را به آنها اموخت! قدم اول بسیار طاقت فرسا بود اما قدم های دیگر به آسانی و برق و باد می‌گذشتند. ارواح خندیدن و لذت بردن را اموختند، دیگر دنبال صندلی هایشان که مدام ناپدید می‌شد نگشتند و با خوشحالی، از وقتشان کنار یکدیگر لذت بردند. آنها دیگر شنونده نبودند، دیگر جسمی وابسته به زنده ها نبودند! آنها آزاد و رها بودند.

گورستان ها سرشار شدند! سرشار از عشق، محبت و صدای خنده هایی که حتی برای لحظه‌ای کوتاه نیز قطع نمی‌شد. نامِ ″قبر خندان″ بینِ لب ها افتاد. ارواح هرروز به دنبال قبر خندان می‌گشتند تا از شادی او، انرژی بگیرند. ماه ها به همین منوال گذشت و یکی دیگر از روز های بدِ روزگار از راه رسید. ارواح با طلوع خورشید، دوباره دورِ سنگِ قبر خندان جمع شده بودند تا پسربچه را ببینند. اما پسربچه‌ای نبود! با خودشان فکر کردند که شاید پسر بچه کاری ضروری داشته! پس دوباره به انتظار نشستند تا قبر خندان بازگردد. دو هفته به همین منوال گذشت و خبری نشد. ارواح نمی‌توانستند بیش از این انتظار بکشند! هرگاه لذت زندگی کردن را بچشی، دیگر هرگز رهایش نمی‌کنی. ارواح نیز لذت زندگی را چشیده بودند. پس تصمیم گرفتند قبر خندان را فراموش کرده و از لحظاتشان لذت ببرند.

ارواح لذت بردن را به خوبی آموخته بودند. چیزی که آزارشان می‌داد، ناپدید شدنِ گاه و بیگاهِ دوستانشان بود! یکی پس از دیگری آب می‌شدند و زیر زمین می‌رفتند. حتی آقای داماد و عروس خانم نیز که بالاخره بعد از مدت ها با یکدیگر کنار آمده و با شادی شب را به سحر رسانده بودند، با طلوعِ‌ خورشید ناپدید شده و فقط سنگ قبری بی روح از خود باقی گذاشته بودند. ارواح که به تازگی خوش‌بینی را آموخته و از آن لذت می‌بردند، خودشان را با فکرهایی مانندِ ″آنها به دنیایی بهتر رفته‌اند″ روز هایشان را سپری کردند. تا اینکه روزی از روز ها، گورستان دوباره تهی شد. اینبار از احساساتِ امیدوارکننده‌ی بشری تهی نشده بود! بلکه ساکنانش آنجا را ترک کرده بودند. حتی یک روح هم بالای آن سنگ قبر های پوسیده دیده نمی‌شد. آنها به دنیایی بهتر سفر کرده بودند!

ماه ها از آن داستان می‌گذرد و ارواح جدیدی در گورستان ساکن شده‌اند. آنها نیز معنای ″لبخند″ را فراموش کرده‌اند. هرروز چای می‌نوشند و به انتظار می‌نشینند. تا اینکه روزی از روز ها، قبر خندانی بینشان رشد کرد...
پاسخ به: میخانه دیگ سوراخ
ارسال شده در: دوشنبه 15 مرداد 1403 23:26
تاریخ عضویت: 1397/05/27
تولد نقش: 1398/04/17
آخرین ورود: چهارشنبه 3 اردیبهشت 1404 11:22
از: گیل مامان!
پست‌ها: 792
آفلاین
دوئل میخانه دیگ سوراخ


این تاپیک یکی از انواع مکان‌های قابل انتخاب برای دوئل فرا جبهه‌ای هست و کارکردش به این شکله که سوژه‌ای به‌صورت رماتیسمی یا دیوانه‌وار و بدون توضیحات خاصی به شما داده می‌شه.
در ادامه شما باید رولی به صورت رماتیسمی، یا بدون منطق خاصی از نظر سوژه‌ای بنویسید. رول شما حتما باید به صورت طنز باشه و هیچ اجباری در اینکه اسمی از حریف توی رولتون بیارین وجود نداره.

فراموش نکنین حتما بالای رول خودتون ذکر کنین که حریف شما و سوژه‌ی مشخص‌شده چیه، در غیر این صورت امتیاز 0 به شما تعلق می‌گیره.

قوانین تکمیلی رو در این پست مطالعه کنید.
In mama's heart, you will always be my sweet baby
پاسخ به: میخانه دیگ سوراخ
ارسال شده در: سه‌شنبه 2 مرداد 1403 23:59
تاریخ عضویت: 1399/08/01
تولد نقش: 1399/08/02
آخرین ورود: دوشنبه 22 مرداد 1403 10:34
از: دست رفته و دردمند
پست‌ها: 172
آفلاین
اما ونیتی در برابر ساکورا آکاجی

"گناهکار"

مرد میانسال روی زمین دراز کشیده بود و بدنش را به دیوار چسبانده بود. پیشانیش را به دیوار چسبانده بود و پاهایش را درشکمش جمع کرده بود. دیوار آجرهای سیاه و کثیفی داشت وقطره های آب به آرامی روی آن به پایین میغلتیدند. مرد سر انگشتانش را روی چند آجر انتهایی که روبروی صورتش بود میچرخاند و با چشمهای وحشت زده اش رد انگشتانش را دنبال میکرد. بدن و لباس های کثیفش لرزش خفیفی داشت و پاهای بدو کفشش زخم های عمیقی داشتند. بریده نفس میکشید و زیر لب حرف میزد.
ناگهان نیم خیز شد و انگشتهایش به سمت آجرهای بالاتر دیوار برد. با حرکتهای هیستریک به تندی دستهایش را روی دیوار حرکت میداد و زمزمه هایش بلندتر میشد. در یک لحظه بی حرکت ماند، خودش را به دیوار چسباند و فریاد زد:
-نپتون! نپون! ما چیکار کردیم! باید فرار کنیم! وگرنه... اون... اون داره داره میاد سراغمون! نپتون! نپتون!
فریادهایش اوج میگرفتند و خش دار تر میشدند.
چند ثانیه بعد کسی از ان سوی دیوار چند بار به دیوار مشت زد. آجرها جیر جیر صدا کردند و قطره های آب با سرعت بیشتری پایین لغزیدند.
- دهنتو ببند دیوونه روانی! خستمون کردی با این نپتون گفتنت!

مرد که مثل حشره ایی برزگ با دست های باز به دیوار چنگ زده بود، ساکت شد و لرزش های خفیف بدن و زمزمه هایش از سر گرفته شد.

این نمایی بود که در ده روزی که اما زندانی بود، هرچند ساعت تکرار میشد و او شاهدش بود. اما در سمت مقابل مرد نشسته بود و به دیوار تکیه داده بود و پاهایش را در شکمش جمع کرده بود. تصمیم برای کمک به مرد تصمیم بی معنی بود چون معلوم بود نه مرد شعور و عقل انسانی عادی را دارد و نه اما در شرایطی است که به او کمک کند. در واقع بدترین چیز فریاد ها و ناله های مرد نبود، بلکه صدایی مزاحم در ته ذهن اما بود که مدام به او میگفت ک اگر در زندان بماند سرنوشت و دیوانگی این چنینی در انتظار اوست. پوست کنار ناخن هایش را از استرس کند و در واقع اینقدر این کار را کرده بود که همه نوک انگشتهایش خونی بود.
قطره ایی خون روی زمین چکید.
همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاده بود. سه هفته بعد از قتل جیکینز، یه روز معمولی که اما در خانه بود، چندین کاراگاه و مامور وزارت خانه مانند مور و ملخ به خانه اش ریخته بودند و قبل از اینکه اما بتواند واکنشی نشان دهد و یا کمک بخواهد دستگیرش کرده بودند. حتی نگذاشتند که لباس های راحتیش را عوض کند و یا کفش مناسبی بپوشد و با همان لباس ها و موهای شلخته اما را به بیرون خانه کشیده بودند. در آن لحظه اما گیج تر از ان بود که به گذشت زمان توجه کند ولی وقتی از خانه بیرون آمد فهمید آن قدر زمان گذشته است که همسایه های فضولش دم در جمع شوند و برایش سر تکان بدهند و تاسف بخورند. بعد آن کارکنان احمق درست جلوی آن همه چشم که در بیرون خانه به اما زل زده بودند، اعلام کردند که او را به جرم قتل جیکینز دستگیر میکنند.
قطره ایی خون روی زمین چکید.
ولی همسایه ها برایش مهم نبودند. در میان داد و فریاد ماموران وزارتخانه برای متفرق کردن جمعیت، سرک کشیده بود و همه افراد را از نظر گذرانده بود. دنبال الستورمیگشت. در واقع اگر الستور در قتل جیکینز مستقیما درگیر نبود، حداقل نقش دستیارش را داشت. حتی او کسی بود که گوش جیکینز را بعد از مرگ بریده بود.ولی اما الستور را پیدا نکرد. به جای چهره الستور با آن خنده عجیبش، دورش پر از چهره های وحشت زده، پر از تمسخر و پر از سوال بود. کارکان وزارتخانه وقت را تلف نکردند و اما را خیلی سریع به آزاکابان انتقال دادند.
و حالا اما چندین روز بود که با یک زندانی دیوانه در سلولی تاریک و سرد رها شده بود. همه چیز سرد و مرطوب بود. سرمایی که دیوانه سازها به اما می دادند شبیه به هیچ چیز دیگر نبود. اما وقتی یک بار پنج ساله بود، از دیوار کوتاهی افتاده بود. دستش شکسته بود و همین باعث شد که اما همیشه خاطره آن سقوط را یادش بماند. دیوانه سازها همان حس سقوط را به یادش می آوردند. انگار بارها و بارها و بارها داشت سقوط میکرد. سقوطی که هیچ وقت تمام نمیشد.
تمام دو روز اول را اما منتظر الستور و یا مرگخواران مانده بود. تمام ساعت آن دو روز به در زندان زل زده بود که در ناگهان باز شود و کسی او را نجات دهد. حتی آدم های بد و یا جنایت کاران هم در گروه های خودشان به همدیگر وفادار بودند یا این چیزی بود که اما در دو روز اول فکر میکرد.
قطره ایی خون روی زمین چکید.
روزهای بعد فکر های جدیدی با خودشان آوردند.
لرد مرگخوار زیاد داشت. شاید تعدادشان بیشتر از حد هم بود. اما مدت زیادی از عضویتش نمیگذشت. اصلا مهم بود؟
دوست نداشت به این سوال جواب بدهد. میدانست که نمیتواند تقصیرها را گردن لرد یا الستور بیاندازد. بهرحال طلسم از چوبدستی او شلیک شده بود. یک بار جایی شنیده بود که اگر خودش را به دیوانگی بزند، به جای زندان او را به تیمارستانی مخصوص زندانیان میبرند ولی دیدن هم سلولی اش همه چیز را زیر سوال برده بود.
قرار بود اینجا بپوسد. قرار بود اینجا بمیرد. هیچ کس نمی آمد. هیچکس....

در زندان با صدای جیر مانندی باز شد و اما را از افکار بی پایانش بیرون کشید. مردی قد بلند و لاغر با قیافه ایی درهم در ورودی سلول زندان ایستاده بود. اما او را میشناخت. او جز افرادی بود که برای دستگیری اما به خانه اش آمده بود. مرد سپر مخافظی را با چوبدستی اش ایجاد کرده بود اما انگار سرمای دیوانه سازها از سپرش هم رد میشد چون قیافه ای کسی را داشت که درد را تحمل میکند. اما واقعا آرزو میکرد او هم احساس سقوطی را که چند روز بود همراهش بود را حتی شده برای چند لحظه حس کند.
مرد چند لحظه به اما خیره شد و بعد با صدایی گرفته گفت:
- بلند شو... وقت دادگاهت رسیده!

نیازی به تکرار نبود. اما میخواست از زندان، سرما و آن هم سلولی دیوانه خلاص شود. حالا به هر قیمتی باشد. بنابراین بلافاصله از جایش بلند شد. پاهایش خواب رفته بود و برای همین دستش را به دیوار مرطوب گرفت و با قدم های کوتاه خودش را به دم در رساند. همین که به دم در رسید، کارکن وزارت خوانه دستش را دراز کرد و به بازویش چنگ زد.
- بیا دیگه! یا مرلین.... فقط میخوام از اینجا برم بیرون!

بعد اما را خیلی سریع به بیرون زندان کشاند و بلافاصله خودش و اما را غیب کرد. چند لحظه بعد اما در راهرویی تمییز و دراز ایستاده بود. دیگر آن سرمای عجیب را حس نمیکرد و بدنش انگار داشت توانش را باز میافت. راست تر ایستاد و چند نفس عمیق کشید. واقعا حالش بهتر بود و دیگر هرگز نمیخواست به آن زندان لعنتی برگردد.
میخواست برگردد و از مرد همراهش چیزی بپرسد که ناگهان طناب نامرئی دور بدنش پیچیده شد. دست هایش محکم به بدنش فشرده شد و گردنش منقبض شد. کمی تلو تلو خورد و بلاخره توانست از افتادنش جلوگیری کند. برگشت با خشم به مامور وزازتخانه نگاه کرد.
مامور که قیافه اش باز شده بود با بیخیالی گفت:
- چیه؟ فکر کردی یادم رفته آدم کشتی؟ راه بیوفت که دادگاه دیر نشه!

بعد سر همان طناب نامرئی را با چوبدستیش کشید و اما را به دنبال خود کشاند. از راهروی باریک و طولانی گذشتند و به سالن بزرگی رسیدند. برخلاف راهرو که کاشی و دیوارهایش خاکستری بود، سالن کاشی های سیاه و سفید داشت و یک صندلی چوبی بزرگ وسط سالن قرار داشت. اطراف سالن ردیف های چوبی بلندی بود که تا نزدیک سقف قد کشیده بودند. در لبه ردیف های کناری سالن افرادی در سکوت به اما و مرد خیره شده بود. کسانی که اما چهره شان را نمیدید ولی نگاهشان را حس میکرد.
شمع هایی در هوا میچرخیدند و سالن را روشن میکردند ولی ارتفاعشان از ستون ها کمتر بود و به همین دلیل چهره افراد را وهم انگیز و تاریک کرده بود.
اما به جلو کشیده شد و مرد او را هل داد و روی صندلی انداخت.
اما در روی صندلی جابه جا شد و به روبرویش نگاه کرد. جلوی اما و بین ردیف های بلند، ستون کوتاه تری بود که جادوگر پیری همراه با فرد کوچک جثه ایی پشتش نشسته بودند و به اما نگاه میکردند. فرد کوچک جثه، دختری جوان بود که قلم پری به دست داشت و به نظر میرسد که منشی دادگاه باشد. جادوگر پیر که ریش و موی سفید و عینک ته استکانی داشت هم به نظر قاضی دادگاه می امد. در صندلیش جابه جا شد و گفت:
- خب دادگاهو شروع میکنم... دادگاه اما ونیتی به جرم قتل اوترینتئوس جیکینز... شماره پرونده...
منشی شروع به نوشتن کرده بود. اما با خودش فکر کرد که جیکینز چه اسم عجیبی دارد و بقیه حرفها را نشنید. اسمش یونانی بود نه؟ شاید در یونان خانواده ایی داشت و یا دوستانی که منتظرش بودند. اما هیچ کدام از اینها باعث عذاب وجدان اما نمیشد. شاید از همان لحظه ایی که الستور گوش بریده را در دستش گذاشته بود دیگر احساسی نداشت. همه چیز گنگ بود. درست یادش نمی آمد.

- ونیتی! ونیتی!!
اما پلک زد و به قاضی نگاه کرد.
- حواست اینجا باشه! چرا کشتیش؟
اما جوابی نداشت و در سکوت به قاضی نگاه کرد.
- ببین بچه جون... من تا حالا صد تا مثل تو رو دیدم... مست بودی یا دعواتون شده... شاید باهم رابطه کاری یا عاشقانه داشتین... خیلی فرقی نمیکنه... همیشه سناریو یکیه! دعواتون میشه... نمیتونی خودتو کنترل کنی و بوم! یهو طلسمو میخونی!... چیزی که برام جالبه اینکه چرا گوششو کندی؟

اما سرش را پایین انداخت و به زمین نگاه کرد. کاشی های سیاه و سفید داشتند کج میشدند. حرفها در سرش میچرخیدند. شاید او هم داشت مثل هم سلولی اش دیوانه میشد.

- ببین اگر اعتراف کنی بهتر میشه ها! مثلا کسی کمکت کرده؟ از کسی دستور گرفتی؟ تو خیلی جوونی که بخوای تا آخر عمرت تو زندان بمونی!هی....ونیتی! گوشت با منه؟

اما کاشی ها واقعا کج شده بودند و تکان میخوردند. اما اخم کرد و با دقت به کاشی ها خیره شد. ناگهان خرچنگ کوچکی از درز بین کاشی ها خودش را بیرون کشید و از بین پاهای اما و پایه های صندلی رد شد. اما باز دقت کرد. بله، واقعا خرچنگ بود.
بعد خرچنگهای بعدی هم بیرون آمدند. کاشی های دادگاه لرزیدند و تکان خوردند و موج خرچنگ ها زیادتر و زیادتر شدند. قاضی صحبتهایش را در مورد اما قطع کرده بود و در آن لحظه توجه دادگاه به موج فزاینده ی خرچنگی بود که کاشی ها را از جا میکندند و از کف زمین بیرون میزدند.

قاضی داد زد:
- ادوارد! یک کاری بکن! نگهبان ها! نگهبان ها!

یک لحظه بعد طنابهای نامرئی دور اما شل شد و ادوارد که همان ماموری بود که به دنبال اما به آزکابان آمده بود، مشغول دور کردن و کشتن خرچنگها شد. اما بلافاصله بلند شد و روی صندلی ایستاد. چند خرچنگی که به پایش چسبیده بودند از لباسش جدا کرد و با تعجب به اطرافش نگاه کرد. در دریایی در خرچنگها شناور بودند و دیگر حتی نمیتوانست ادوارد را ببیند.
وضعیت حتی بدتر هم شد.
خرچنگ ها ناگهان همگی در صفای منظم شروع به حرکت کردند و مانند گرداب به دور اما میچرخیدند. کمی بعد دیگر واقعا قابل دیدن نبودند و صدای کر کننده چنگال و پاهایشان تنها چیزی بود که نشان میداد انجا هستند. بعد صدای مهیبی در دادگاه پیچید و دیوارها را لرزاند.
- کی جرات کرده پسر منو بکشه؟ اوتری منو!
اما گوشهایش را گرفت و سعی کرد از صندلی پایین نیوفتد. اوتری همان اوترینتئوس به نظر میرسید. ولی اما هیچ نظری نداشت که صدای مهیب متعلق به چه کسی است.
سرعت خرچنگها باز هم زیادتر شد و صندلی اما شروع به لرزش کرد. انها داشتند صندلی را با به درون گردابی که ایجاد کرده بودند میکشیدند. اما دسته ای صندلی را گرفت و فریاد زد:
- کمک! خواهش میکنم! هرکسی... هرکسی باشه!

ولی افراد دادگاه همه درگیر خرچنگ هایی بودند که از ردیف های چوبی دادگاه بالا رفته بودند و هیچ کدام نمیتوانستند به اما توجه یا کمکی بکنند. اما چشمهایش را بست و سعی کرد لرزش های شدید صندلی را نادیده بگیرد. با خودش فکر کرد کاش الستور اینجا بود.
بعد اتفاق افتاد.
لحظه ی بعد اما در حال سقوط بود. دیگر در دادگاه نبود و خبری هم ازخرچنگ نبود. موهایش و لباس هایش در باد کشیده میشد و با سرعت به سمت چیز قرمزی سقوط میکرد.
- واقعا جالبه نه؟
به سمت صدا برگشت. الستور بود. با همان لبخند همیشگی کنار اما در حال سقوط بود.

- تو؟... چه خبره اصلا؟ الان چی شد؟
- هیچی! نجاتت دادم! واقعا فکر نمیکردم اینقدر جالب بشه... فهمیدی ما اوتری پسر پوسایدون رو کشتیم؟ میدونی من گوششو هم بریدم!
بعد خندید و به اما خیره شد.
اما با تعجب گفت:
- پوسایدون؟ مگه واقعیه؟
- البته که هست! ولی خب منم نفهمیدم جیکینز یکی از پسراشه!
- الان... الان چی میشه؟
- هیچی! باید فرار کنیم! چون اگر ببیندت چیزی بدتر از مرگ در انتظارته!

اما اخم کرد و پرسید:
- الان کجاییم؟ کجا باید فرار کنیم؟

روی سر الستور دو شاخ بزرگ در آمد و لبخندش عمیقتر شد. با صدایی که نویز داشت گفت:
- الان تو هیچ کجاییم و داریم میریم به تنها جایی که پوسایدون نمیتونه بیاد!... میریم جایی که همه گناهکاران میرن! داریم سقوط میکنیم به جهنم! خوشحال باش! اولین زنده ایی هستی که دارم با خودم میبرمش جهنم!

اما به پایین نگاه کرد. آن چیز قرمز و گرم زیر پایش جهنم بود. جهنم واقعی....
All great things begin with a vision ……....A DREAM
پاسخ به: میخانه دیگ سوراخ
ارسال شده در: سه‌شنبه 2 مرداد 1403 22:34
تاریخ عضویت: 1382/10/21
تولد نقش: 1398/05/26
آخرین ورود: امروز ساعت 12:07
از: شیون آوارگان
پست‌ها: 1398
شهردار لندن، مترجم دیوان جادوگران
آفلاین
هاسک پایک در برابر گلرت گریندلوالد

توهم

خشم سرتاپای وجودش را فراگرفته بود. شنیده بود آدم‌ها گاهی از پشت به هم خنجر می‌زنند، اما خنجری که برادر دوقلویش به او زده بود، به‌قدری عذاب‌آور بود که حتی نمی‌توانست فراتر از آن را تصور کند.
سنگفرش کوچۀ دیاگون محو دیده می‌شد. همین موضوع باعث شد متوجه شود اشک دیدش را تار کرده است. قدم‌هایش را تُندتر کرد. یک هدف بیشتر در ذهن نداشت. جان در دیگ سوراخ اتاق گرفته تا خودش رو از من پنهان کنه. فکر کرده به همین راحتی می‌تونه از قتل پدر و مادرمون قِسِر در بره؟!
دیوار جادویی منتهی به دیگ سوراخ لحظه‌ای هم برای کنار رفتن درنگ نکرد. هاسک با گام‌هایی استوار وارد شد. خوب می‌دانست جان در کدام اتاق جا خوش کرده است. حضورش را حس می‌کرد.

جان از جا پرید و به سمت پنجره حرکت کرد. به اندازه‌ی کافی سریع نبود.

آواداکداورا!

نور سبزرنگ از نوک چوبدستی هاسک بیرون آمد و مستقیم به قلب جان اصابت کرد.
مرگ فضای اتاق را پر کرده بود.
هاسک با تمام وجود از جان متنفر بود. حالا احساس آرامش بی‌نظیری می‌کرد. سال‌های سال قتل و غارت جان اینجا تمام می‌شد.

کار یکسره شده بود.

ناگهان صدای وزش باد از پشت سرش آمد.
برگشت و گلرت گریندلوالد را در مقابل خود دید که با لبخندی به‌ظاهر دوستانه به چشم‌های او زل زده بود و طوری دست‌هایش را به هم می‌زد که انگار پسربچه‌ی کوچکش برای اولین بار روی پاهایش راه رفته است.

ناگهان همه‌چیز برای هاسک روشن شد. او اصلاً برادر دوقلویی نداشت که پدر و مادرش را هم کشته باشد...

گلرت گفت: «یک آزمون رو قبول شدی و یک آزمون رو رد شدی. هنوز بازی با ذهنت راحته و این یعنی دشمنای ما به راحتی می‌تونن بهت نفوذ کنن. اما اون نفرین مرگی که تو اجرا کردی... بی‌نظیر بود... عالی بود...»
ویرایش شده توسط گلرت گریندلوالد در 1403/5/2 23:01:33
زمان ما رسیده است، برادران و خواهران من! دیگر در خفا نخواهیم بود! صدایمان را خواهند شنید و این صدا کرکننده خواهد بود!

قابلیت‌های ویژه:
بازی با ذهن انسان‌ها و جذابیت ذاتی

دیدن آینده (به لطف کیلین)
سفر به گذشته (به لطف زمان‌برگردان)
جوانی جاودان (به لطف سنگ جادو)
قدرت بی‌انتها (به لطف ابرچوبدستی)

پاسخ به: میخانه دیگ سوراخ
ارسال شده در: سه‌شنبه 2 مرداد 1403 21:21
تاریخ عضویت: 1403/02/21
تولد نقش: 1403/02/22
آخرین ورود: یکشنبه 10 فروردین 1404 05:18
پست‌ها: 16
آفلاین
هاسک پایک & گلرت گریندل‌والد
"توهم"


to be, or not to be, that is the question.” - Hamlet: Act III, scene 1
"

- شاید امروز چندتا پیک بنوشم.
ذهن هاسک مانند یک سازِ زهی بود. باورها و اعتقادات اندکی مثل تارهای ساز در ذهنش کشیده شده بودند و هر کدام آوای خودشان را داشتند. ارتعاش هر سیم، فکری در ذهن هاسک می‌انداخت و "نوشیدن" موسیقی اصلی درون سر جادوگر بود.

در حقیقت، این تنها صدایی بود که امروز صبح می‌شنید.

- شاید بعد راه انداختن این مشتری، یه پیک بنوشم.

میخانه‌ی هاگزهد، آن‌روز صبح هم مثل همیشه بود. ساختمان قدیمی انگار زنده بود و از کثافت تغذیه می‌کرد‌؛ چون مهم نبود هاسک چقدر میزها را تمیز کند یا کف زمین را تِی بکشد، لکه‌ها دیگر جزوی از هاگزهد شده بودند.

یک مشتری بدون هیچ حرفی دستش را روی میز کوبید و هاسک را به خودش آورد؛ جادوگری در ردای مخمل قهوه‌ای رنگ که در آن گرما عجیب به نظر می‌رسید. هاسک شانه بالا انداخت و مشغول آماده کردن سفارشش شد. هاگزهد آهن‌ربایی بود که مشتریان "خاص" را به خود جذب می‌کرد. مشتریانی که در روشنی روز حضور خود در آن حوالی را به کلی انکار می‌‌کردند اما نور به سختی از پنجره‌های خاک‌گرفته‌ی هاگزهد عبور می‌کرد. پوشاندن چهره کافی بود تا اراده‌ی انجام هرکاری آشکار شود. هاسک دیگر به دیدن تخم اژدها و کتاب‌های ممنوعه عادت کرده بود.

لیوان جلوی مشتری را پر کرد و یک پیک هم برای خودش ریخت. روز طولانی‌ای در پیش داشت و نمی‌توانست بدون نوشیدن از پسش بربیاید. جادوگر رداپوش محتویات لیوانش را در یک جرعه سر کشید و پیش از خارج شدن از میخانه، یک گالیون روی میز انداخت.

هاسک برای لحظاتی روی صندلی‌اش نشست و نگاهش را دورتادور هاگزهد چرخاند. حتی موش‌های مزاحم هم در این ساعت آفتابی نمی‌شدند.
سرش را به پشتی صندلی‌اش تکیه داد و کلاهش را تا روی چشمانش پایین کشید. واقعیت دردناک زندگی‌اش، کار کردن در میخانه‌‌ی بدنام هاگزهد بود. وقتی چشمش به دیوارهای ترک‌خورده نمی‌افتاد، نادیده گرفتن حقیقت آسان‌تر می‌شد.

هاسک پایک نمی‌خواست در هاگزهد کار کند. بودن در "سه دسته جارو" را ترجیح می‌داد، جایی که دانش‌آموزان و معلمان هاگوارتز در آن وقت می‌گذراندند. خودش هم زمانی دانش‌آموز هاگوارتز بود و شاید می‌توانست روزی معلم شود‌‌‌. اندوهِ ناشی از چیزی که بود و چیزی که دوست داشت باشد را به هاگزهد ترجیح می‌داد‌. هاگزهد آینده‌ی شوم‌تری بود که شاید روزی فرا می‌رسید. گویا سه دسته جارو صحنه‌ی نمایشی بود که هاسک انتظارش داشت و هاگزهد، صحنه‌ای که سرنوشت هاسک را به آن زنجیر کرده بود.

All the world's a stage, / And all the men and women merely players. - As You Like It: Act II, scene seven

پیک‌ها پیش از حد برای ساکت کردن این افکار کوچک بودند‌. هاسک به زحمت از روی صندلی‌اش بلند شد و یک بطری نوشیدنی قدیمی را برداشت. صاحب میخانه احتمالا متوجه گم شدن یک بطری نمی‌شد‌ و هاسک هم تلاش می‌کرد افکار کوچک و آزاردهنده‌ی پسِ ذهنش را در موج نوشیدنی غرق کند.
اینکه نباید کارش به اینجا می‌رسید.
اینکه وارث ثروت عظیمی بود که با آن می‌توانست ده‌ها بار این ساختمان قدیمی کثافت را بخرد.
و درنهایت‌‌‌... اینکه او فقط یک بازنده‌ی بزرگ بود‌.

جرعه‌ی اول نوشیدنی، تند و گزنده بود و برای لحظاتی صدای درون هاسک را بلعید. آرام روی زمین کثیف نشست و سرش را به میز بار تکیه داد.
فقط برای چند ثانیه‌ی باارزش آرام گرفت و بعد، موج دوم افکار به او هجوم آوردند.

هاسک پایک رها شده بود، تنها با اسم کوچک و لباس‌های تنش.
مایه‌ی ننگ خانواده‌اش بود.
و در روز روشن، کف هاگزهد افتاده بود و می‌نوشید.

خنده‌ای از ته دلش جوشید و بالا آمد‌. نوشیدن هرگز باعث نمی‌شد هاسک فراموش کند. فقط باعث می‌شد بتواند به آن بخندد.

نوشیدنی مثل یک پتوی گرم جسمش را در برگرفت. ظهر شده بود و پرتوهای لجباز نور، هرطور شده راهشان را به هاگزهد پیدا کرده‌ بودند‌. میخانه تقریبا خالی بود و فقط دو نفر مستِ پاتیل گوشه‌ای به خواب رفته بودند. هاسک نگاهی به بطری نیمه‌خالی‌اش انداخت.

آن‌قدرها هم بد نبود، نه؟

هاگزهد تقریبا تحت نظارت خودش اداره می‌شد، گاهی اوقات مشتریان ماجراجویی پیدا می‌شدند که بخواهند دارایی اندکشان را در یک دست بازی به هاسک ببازند.

این زندگی‌ای نبود که آرزویش را داشت ولی در این لحظه کافی به نظر می‌رسید. نوشیدنی، بازی و پناهگاهی امن برای خودش. در آن لحظه به نظرش لکه‌های روی زمین، طراحی معناداری داشتند و دیوارهای ترک‌خورده، بخشی از معماری ساختمان بودند.

آن‌قدرها هم بد نبود، نه؟
حتی صدای توی سرش هم انگار به او کنایه می‌زد. انگار اشاره‌ای به دورانی داشت که هاسک معتقد بود محور اصلی دنیاست.

.It was like a battle between Illusion and Allusion
Although illusion and allusion are very close in terms of spelling and pronunciation, the two have very distinct definitions. An illusion is a falsehood, an image or impression that deceives the mind or senses. An allusion is a reference. Both words share the same Latin root: ludere, meaning “to play.” While illudere means “to mock” or “deceive,” alludere means “to refer to” or “play with.”
Husk was desperate to delve deeper into his illusions, but even his dreams were allusions of his misery.

آن‌قدرها هم بد نبود.

این بار صدا پیروز شد و هاسک یک جرعه‌ی طولانی نوشید. چشمانش را بست و به هیاهوی بیرون گوش سپرد. در این ساعت از روز، دهکده‌ی هاگزمید سرشار از زندگی بود. هاگزهد بخشی از این دهکده بود، هاسک هم همینطور. احساس طرد شدگی آرام آرام جایش را به آرامشی سرخوشانه داد. این می‌توانست عمارتی باشد که هاسک وقتی بزرگ‌تر می‌شد، به او می‌رسید.

بینی‌اش را چین داد و لبخند محوی زد. وقتی بزرگ می‌شد... وقتی دغدغه‌هایی بزرگ‌تر از نمره‌ی امتحان معجون‌سازی یا دعوت دختر محبوبش به مراسم رقص داشت.
اگر نفس عمیق‌تری می‌کشید، حتی می‌توانست بوی موی دخترک را هم احساس کند. بوی بهار... هاسک زیادی طولش داده بود تا از او بخواهد همراهش باشد. به جای بوی تازگی بهار، بوی تند نوشیدنی را فرو داد. پلک‌هایش را محکم بهم فشار داد.

- ولی باید بهش می‌گفتم... از کجا می‌خواست بفهمه؟
بطری نوشیدنی را بالا برد اما خالی شده بود. به هر زحمتی بود، از جایش بلند شد و پشت پیشخوان رفت. دستش را دراز کرد تا بطری دیگری بردارد ولی با دیدن اسم روی شیشه، سر جایش خشکش زد. برچسب رویش قدیمی و دست‌ساز به نظر می‌رسید. کسی که با نوشیدنی آشنا نبود، به احتمال زیاد شیشه را سر جایش می‌گذاشت اما هاسک به آن خیره شد. این نوشیدنی.‌‌..
این نوشیدنی جشن سال نوی خانوادگی‌شان بود. پدرش قول داده بود که در جشن بزرگِ آخرین سال تحصیلی‌اش، باهم بنوشند. گردن بطری را در مشتش می‌فشرد و می‌ترسید از بین انگشتان لرزانش پایین بیفتد.
منتظرش بودند که از انبار بیرون بیاید، وارد راهروی بزرگ و مجلل عمارت شود و به سالن پذیرایی برسد.

سردرگم به دور و برش نگاه کرد. خروجی انبار از کدام طرف بود؟ خیلی کم پیش می‌آمد که به طبقات پایینی خانه برود اما این بار فرق داشت. پدرش می‌خواست برای اولین بار مثل یک نجیب‌زاده با او بنوشد. نمی‌دانست هاسک تمام این مدت...
دستش را روی پیشخوان گذاشت و به آن تکیه داد.

حالا چطور راهش را پیدا می‌کرد؟ جشن سال نو بدون او برگزار می‌شد؟ چرا یک جن خانگی این دور و برها نبود؟
تلوتلوخوران از پشت پیشخوان راه افتاد. قطعا باید جن‌های خانگی را برای نظافت به انبار می‌فرستاد. بلاخره به در انبار رسید، دستش را دراز کرد و وقتی آن را گشود، نور و هیاهو به سمتش هجوم آورد.

آن‌جا انبار عمارت پایک‌ها نبود.
انگار نور خورشید با یک تیر، بی‌رحمانه پرده‌ی توهم هاسک را دریده بود.
اگر آنجا خانه نبود، پس کجا بود؟ بالای سرش، سر گرازی وحشی به دیوار دوخته شده بود‌. نماد هاگزهد.

بعد نگاهش به بطری در دستش افتاد. نوشیدنی آشنا...جایش آنجا نبود. در یک میخانه‌ی بدنام... فراموش‌شده... درست مثل خود هاسک.

- هاسکر! مشتری خفن برات آوردم!

هاسک چشمانش را تنگ کرد و تلاش کرد ببیند چه کسی او را به این اسم صدا کرده اما نمی‌توانست صورتش را تشخیص دهد. شبیه مخلوطی از تمام آدم‌هایی بود که همه‌ی عمرش دیده بود. انگار چشمان آلبوس دامبلدور را داشت و بینی عقابی پرفسور اسنیپ را به صورتش چسبانده بودند.

کمی عقب‌تر رفت تا مشتری‌ها را به هاگزهد هدایت کند. مشتری دومی، در سکوت او را تماشا می‌کرد. کلاه شنلش را تا روی پیشانی‌اش پایین کشیده بود اما هاسک چشمان آبی شفافش را به وضوح می‌دید. دسته‌ای از موهای طلایی رنگش توجه هاسک را جلب کرد. تقریبا مطمئن بود اگر به او نزدیک می‌شد، بوی بهار را احساس می‌کرد.

- نارسیسا؟

صدایش به زحمت به گوش خودش می‌رسید پس مسلما به گوش مشتری‌ها نمی‌رسید.

بعد از این فکر به خنده افتاد. امکان نداشت چنین شخصی پا به چنین جایی بذارد. صدای خنده‌ی بی‌اختیارش در سالن خالی هاگزهد پیچید.
خوردن چنین نوشیدنی سنگینی در این وقت روز حتی کار او هم نبود.

نه... این‌جا آن‌قدرها هم بد نبود.
, “.It is a tale told by an idiot, full of sound and fury, signifying nothing”


ویرایش شده توسط هاسک پایک در 1403/5/2 21:28:59
ویرایش شده توسط هاسک پایک در 1403/5/2 22:54:05
پاسخ به: میخانه دیگ سوراخ
ارسال شده در: سه‌شنبه 2 مرداد 1403 18:30
تاریخ عضویت: 1384/09/08
تولد نقش: 1396/06/22
آخرین ورود: امروز ساعت 21:13
از: هاگوارتز
پست‌ها: 682
مدیر مدرسه هاگوارتز، معجون‌ساز
آفلاین
سالازار اسلیترین vs گدلوت

توضیحات تکمیلی برای خواننده‌ها:

تاریخ موازی (Alternate History): تاریخ جایگزین یا تاریخ موازی یک ژانر ادبی و تاریخی است که به بررسی و تصور رخدادها و شرایطی می‌پردازد که در تاریخ واقعی اتفاق نیفتاده‌اند، اما ممکن است در صورت وقوع تغییرات کوچک یا بزرگ در مسیر تاریخ، ممکن بوده‌اند. این نوع تاریخ‌نگاری فرضی بر این اصل استوار است که هر تغییر کوچکی در تاریخ می‌تواند به تغییرات عمده‌ای منجر شود و در نتیجه، دنیایی کاملاً متفاوت از دنیای واقعی ایجاد کند. تاریخ جایگزین می‌تواند شامل رویدادهایی مانند پیروزی‌های متفاوت در جنگ‌ها، وقوع یا عدم وقوع انقلاب‌ها، یا حتی تغییرات در سرنوشت شخصیت‌های مهم تاریخی باشد. این ژانر به خوانندگان اجازه می‌دهد تا درک بهتری از تأثیرات و پیامدهای احتمالی تصمیمات و رویدادهای گذشته داشته باشند.
این نوع تاریخ‌نگاری علاوه بر سرگرمی و ایجاد تفکر و تأمل در مورد مسیرهای متفاوت تاریخ، می‌تواند به عنوان یک ابزار آموزشی نیز مورد استفاده قرار گیرد. با بررسی تاریخ جایگزین، می‌توانیم بهتر درک کنیم که چگونه وقایع و تصمیمات کوچک می‌توانند به تغییرات بزرگی در جهان منجر شوند. این ژانر به ما کمک می‌کند تا پیچیدگی‌های تاریخ و تأثیرات احتمالی تغییرات را بیشتر بفهمیم و از این طریق، به تحلیل بهتری از دنیای کنونی دست پیدا کنیم. به طور خلاصه، تاریخ جایگزین یعنی تصور و بررسی دنیایی که با تغییرات کوچک در گذشته، می‌توانست به شکلی کاملاً متفاوت از دنیای واقعی ما باشد.

-----

"The Rise of Salazar: The First Confrontation"
مکان: هاگوارتز – زمان: بعد از تاسیس (دوران مدیوال)


شب هنگام، سرسرای عمومی هاگوارتز در تاریکی و غم فرو رفته بود. صدای رعد و برق‌هایی که از دور شنیده می‌شدند، فضای ترسناک و مرموزی به این مکان می‌دادند. همه دانش‌آموزان و استادان در سرسرا جمع شده بودند تا سخنرانی سالازار اسلیترین را بشنوند. پس از نبردی سخت و خونین، سالازار توانسته بود گودریک گریفیندور را شکست دهد و حالا قدرت در هاگوارتز به دست او افتاده بود.

احساس شکست و ناامیدی در دل اعضای گروه گریفیندور موج می‌زد. آنها با چهره‌هایی غمگین و چشم‌های پر از اشک به همدیگر نگاه می‌کردند. هر یک از آنها گودریک را قهرمان و رهبر خود می‌دانستند و حالا با از دست دادن او، احساس می‌کردند که همه چیز از دست رفته است. حتی رونا و هلگا، که حالا دیگر تنها استادانی ساده بودند، نمی‌توانستند نگاه‌های خود را از جمعیت غمگین گریفیندور جدا کنند.

در مقابل، سالازار با غرور و پیروزی به جمعیت نگاه می‌کرد. چشمانش با نور شعله‌های شمع‌ها می‌درخشید و لبخندی سرد و بی‌احساس بر لب داشت. او با قدرت و بی‌رحمی، آینده هاگوارتز را به دست گرفته بود و حالا قصد داشت برنامه‌های خود را برای پاکسازی مدرسه از جادوگران آلوده به خون ماگلی اجرا کند. احساس می‌کرد که حالا زمان آن رسیده تا هدف اصلی خود را به همه اعلام کند.

دانش‌آموزان با نگرانی به سالازار و اطرافیانش نگاه می‌کردند. آنها می‌دانستند که تغییرات بزرگی در پیش است و نمی‌توانستند پیش‌بینی کنند که آینده هاگوارتز چگونه خواهد بود. در این فضای تاریک و پر از اضطراب، همه منتظر بودند تا سالازار سخنرانی خود را آغاز کند.

سالازار با قدم‌هایی آهسته و مطمئن به سمت جایگاه رفت و در میانه سرسرا ایستاد. نگاهش را بر جمعیت انداخت و سکوتی مرگبار بر فضا حاکم شد. او آماده بود تا برنامه‌های خود را اعلام کند و هیچ‌کس جرأت نداشت حرفی بزند یا مخالفت کند. احساس قدرت و تسلط بر جمعیت به او انگیزه می‌داد تا با اعتماد به نفس بیشتری سخنرانی کند. با شروع سخنرانی، سالازار تصمیم گرفت تا از پیروزی خود بر گودریک و نقشه‌هایش برای آینده هاگوارتز صحبت کند. صدای بلند و رسا او در سرسرا پیچید و همه با دقت به او گوش می‌دادند. این لحظه‌ای بود که تاریخ هاگوارتز برای همیشه تغییر می‌کرد و سالازار آماده بود تا نشان دهد که قدرت و برتری جادوگران خون‌پاک چیزی نیست که بتوان با آن مخالفت کرد.

سالازار با صدایی بلند و رسا، همه را به سکوت واداشت. او با نگاهی سرد و بی‌احساس به جمعیت نگاه کرد و شروع به سخنرانی کرد: "جادوگران خون‌پاک، امروز روزی است که باید به یادگار بماند. ما، کسانی که از خانواده‌های اصیل جادوگری آمده‌ایم، برتر از همه مخلوقات دیگر هستیم. ما برتر از این دنیای مملو از افراد ناچیز و آلوده به خون ماگلی هستیم. ما باید از خالصی و پاکی خون خود محافظت کنیم و نگذاریم هیچ چیز و هیچ‌کس این پاکی را به چالش بکشد."

او مکثی کرد و سپس با قدرت بیشتری ادامه داد: "از امروز، هاگوارتز دیگر تنها یک مدرسه نخواهد بود. این مکان به ارتش من تبدیل خواهد شد. من شما را در جادوی سیاه آموزش خواهم داد، شما را به سربازانی قدرتمند تبدیل خواهم کرد که هیچ دشمنی در برابرتان توان ایستادگی نداشته باشد. ما با هم دنیا را فتح خواهیم کرد و من، سالازار اسلیترین، به عنوان رهبر و قدرتمندترین جادوگر بر تخت قدرت خواهم نشست. هر کس که با این هدف مخالف است، بهتر است همین حالا صحبت کند تا وقت من را تلف نکند و درجا کشته شود."

او به جمعیت نگاهی انداخت و ادامه داد: "از امروز، همه اعضای گریفیندور که آلوده به خون ماگلی هستند، به جزیره‌ای دوردست تبعید خواهند شد. آنها برای همیشه از هاگوارتز و از ما دور خواهند شد تا نتوانند خالصی خون ما را آلوده کنند." بعد از شنیدن این خبر چهره‌های رونا و هلگا مملو از شوک و نارضایتی شد، اما هیچ‌کدام جرات اعتراض نداشتند.

گدلوت، که از اعضای گریفیندور بود، با شنیدن سخنان سالازار نتوانست خشم خود را کنترل کند. او از جای خود برخاست و با صدای بلند گفت: "این ناعادلانه است! ما نباید به خاطر خون خود مورد تبعیض قرار بگیریم! من با تو مخالفت می‌کنم، سالازار!"

سالازار با نگاهی سرد و بی‌احساس به گدلوت نگاه کرد و چوب‌دستی‌اش را بلند کرد. "تو فقط یک کودک ساده‌لوح هستی که نمی‌دانی با چه کسی روبرو شده‌ای. اگر می‌خواهی مخالفت کنی، پس بگذار قدرت واقعی را ببینی."

دوئل آغاز شد. گدلوت با تمام قدرت خود تلاش کرد تا به سالازار حمله کند، اما سالازار با مهارتی بی‌نظیر هر حرکت او را دفع می‌کرد. هر بار که گدلوت وردی را اجرا می‌کرد، سالازار با یک حرکت ساده آن را خنثی می‌کرد و با لبخندی شیطانی سعی بر تحقیر گدلوت داشت.

نورهای جادویی در سرسرای عمومی هاگوارتز به پرواز درآمدند، اما هر بار که گدلوت حمله‌ای می‌کرد، سالازار با قدرتی بی‌رحمانه‌تر پاسخ می‌داد. چوب‌دستی سالازار مانند یک مار مرگبار به سمت گدلوت حرکت می‌کرد و او را از پا در می‌آورد. گدلوت با هر ضربه‌ای که می‌خورد، ضعیف‌تر و نفس‌هایش سنگین‌تر می‌شد.

سالازار بدون هیچ‌گونه ترحمی، گدلوت را به زمین انداخت و چوب‌دستی‌اش را به سمت او نشانه رفت. "تو هیچ شانسی نداشتی، کودک. حالا زمان آن است که ضعف خود اعتراف کنی." گدلوت که دیگر توان ایستادگی نداشت، روی زمین افتاد و چشمانش پر از ترس شد.

در همین لحظه، هِلگا و رونا به سرعت جلو آمدند و بین سالازار و گدلوت ایستادند. "سالازار، او فقط یک کودک است. لطفاً او را نکش. ما حاضریم به تو در ساختن ارتشت کمک کنیم، اما او را ببخش."

سالازار با نگاهی سنگین به آن‌ها نگاه کرد. "بسیار خوب، اما این آخرین باری است که به خاطر خواهش‌های شما رحم می‌کنم. گدلوت، خوش‌شانس بودی که امروز زنده ماندی. اما به یاد داشته باش، هرگز دوباره با من مخالفت نکن."

با این توافق، گدلوت نجات یافت و سالازار برنامه خود برای تبعید اعضای گریفیندور را به سرانجام رساند. ترس و وحشت در دل‌های تمامی حاضرین نشست و آینده‌ای تاریک در پیش روی هاگوارتز قرار گرفت.



"A Broken Vengeance: The Return of Godelot"
مکان: هاگوارتز – زمان: حال


گدلوت با قدم‌هایی سنگین و قلبی پر از درد و اندوه به سمت هاگوارتز حرکت می‌کرد. او تنها بازمانده جزیره‌ای بود که سال‌ها پیش به همراه دیگر اعضای گریفیندور به آن تبعید شده بودند. هم‌کلاسی‌هایش یکی پس از دیگری یا خود را از بین برده بودند یا به خاطر شرایط سخت و بی‌رحمانه جزیره جان باخته بودند. هر شب کابوس‌ مرگ دوستانش او را به وحشت می‌انداخت و هیچ‌گاه نمی‌توانست آن تصاویر را از ذهن خود دور کند.

گدلوت در این سال‌ها تنها یک هدف در ذهن داشت: انتقام از سالازار اسلیترین. او با استفاده از جادوی سیاه قدرتی فراوان کسب کرده بود و حتی توانسته بود به دستاوردی بزرگ دست یابد؛ مالکیت ابرچوبدستی. اکنون احساس می‌کرد که به اندازه کافی قوی شده است تا بتواند با سالازار روبرو شود و او را شکست دهد. اما این قدرت و انتقام‌خواهی، روح و زندگی گدلوت را تحت‌الشعاع قرار داده بود.

غم و اندوه از دست دادن دوستانش باعث شده بود تا گدلوت به شدت افسرده و شکسته شود. او دیگر نمی‌توانست به چیز دیگری جز انتقام فکر کند. حتی پسرش که به او نیاز داشت، نادیده گرفته شده بود. گدلوت در تمام این مدت تمام انرژی و توجه خود را به هدف اصلی‌اش معطوف کرده بود و هیچ‌گاه نتوانسته بود نقش یک پدر را به درستی ایفا کند.

حال، گدلوت با چهره‌ای خسته و چشمانی پر از خشم و نفرت، در مقابل برج‌هاگوارتز ایستاده بود. نگاهش به ساختار قدیمی و باشکوه مدرسه دوخته شده بود. جایی که همه چیز شروع شده بود و حالا زمان آن رسیده بود که این فصل تاریک زندگی‌اش را به پایان برساند. او آماده بود تا با سالازار روبرو شود و با هر قیمتی که شده، انتقام دوستان و هم‌کلاسی‌هایش را بگیرد.



در این سال‌ها، سالازار اسلیترین با ارتش خود توانسته بود کنترل کامل جهان را به دست گیرد. او با بی‌رحمی و خشونت، تمامی مخالفان خود را از بین برده بود و هیچ کس جرات نداشت در برابر او بایستد. حکومت سالازار به گونه‌ای بود که ترس و وحشت در دل همه افراد نشسته بود و هیچ‌کس جرأت نمی‌کرد به فکر شورش یا مخالفت باشد. ارتش سالازار که از جادوگران اصیل تشکیل شده بود، با قدرت و خشونت تمامی ملت‌ها را تحت فرمان خود درآورده بود. هر کس که مخالفت می‌کرد، به سرعت و بدون هیچ‌گونه رحمی از بین برده می‌شد. شهرها و روستاها یکی پس از دیگری به دست این ارتش فتح شده و مردم به بردگی کشیده شده بودند. هیچ کس از ظلم و ستم سالازار در امان نبود و تمامی جهان تحت فرمان او قرار گرفته بود.

سالازار که ابتدا قصد داشت تمام ماگل‌ها را نابود کند، توسط گریندل‌والد متقاعد شد که آنها می‌توانند مفید باشند. او اکنون به عنوان رهبر ماگل‌ها تحت فرمان سالازار خدمت می‌کرد و از ماگل‌ها به عنوان نیروی کار استفاده می‌کردند. با این حال، ماگل‌ها در شرایط بسیار سخت و ظالمانه‌ای زندگی می‌کردند و هیچ‌گونه آزادی نداشتند.

با وجود همه این‌ها، سالازار از زنده ماندن گدلوت و پیشرفت او در جادوی سیاه آگاه بود. او به عنوان تنها بازمانده یادگار گودریک، برای سالازار جذابیت داشت. سالازار می‌دانست که گدلوت به دنبال انتقام است و او منتظر بود تا گدلوت به هاگوارتز بازگردد تا با او روبرو شود.



گدلوت که با گام‌های محکم و مصمم به سمت دروازه‌های هاگوارتز می‌رفت، ناگهان با حضور سالازار روبرو شد. سالازار با لبخندی شیطانی و نگاهی سرد به او خیره شده بود. چشمانش پر از بی‌رحمی و قدرت بود و هیچ نشانی از ترحم در آن‌ها دیده نمی‌شد.

"گدلوت، به هاگوارتز خوش آمدی،" سالازار با صدای آرام و پر از زهرخندی گفت. "من همیشه پیشرفت تو را زیر نظر داشته‌ام. در دنیای دیگری، تو می‌توانستی یکی از زیر دستان من باشی و در ارتش من خدمت کنی. اما تو راه اشتباهی را انتخاب کردی."

سالازار قدمی به جلو برداشت و با لحنی تحقیرآمیز ادامه داد: "من خوشحالم که همه هم‌گروهی‌هایت مرده‌اند. آن‌ها تنها باری بودند بر دوش تو. تو به جای اینکه بر قدرت خود تمرکز کنی، وقتت را برای غم و اندوه دیگران هدر دادی. این ضعف توست، گدلوت."

گدلوت که از خشم در حال انفجار بود، به سختی می‌توانست کنترل خود را حفظ کند. او با صدایی لرزان پاسخ داد: "تو نمی‌فهمی، سالازار. قدرت واقعی تنها در جادوی سیاه نیست، بلکه در انسانیت و محبت نیز نهفته است. تو هیچ‌گاه نخواهی فهمید که عشق و دوستی چه قدرتی دارند."

سالازار با خنده‌ای سرد و بی‌روح گفت: "عشق و دوستی؟ این‌ها تنها کلماتی بی‌معنا هستند که تو را ضعیف و شکننده کرده‌اند. من تنها به قدرت اعتقاد دارم و هیچ چیز نمی‌تواند مرا متوقف کند. حال، بیا این نمایش را به پایان برسانیم و ببینیم که چه کسی واقعاً قدرت دارد."

در این لحظه، گدلوت آماده شد تا با سالازار روبرو شود. چشمانش پر از خشم و نفرت بود و هیچ چیز نمی‌توانست او را از هدفش باز دارد. او می‌دانست که نبردی سخت در پیش دارد، اما آماده بود تا با تمام قدرت خود بجنگد و انتقام دوستانش را بگیرد. او با قدم‌های محکم و چشمانی پر از خشم و نفرت، مقابل سالازار ایستاد. اکنون آماده بود تا با تمام قدرت خود، انتقام دوستان و هم‌کلاسی‌هایش را بگیرد. سالازار با نگاهی سرد و بی‌احساس به او خیره شد و چوب‌دستی‌اش را بالا برد. دوئل آغاز شد.

گدلوت اولین حمله را با ورد "اکسپلیارموس" آغاز کرد. نور قرمزی از چوب‌دستی‌اش به سمت سالازار شلیک شد. اما سالازار با مهارتی بی‌نظیر ورد "پروتگو" را اجرا کرد و سپری جادویی در برابر خود ایجاد کرد که حمله گدلوت را منحرف کرد. سالازار بلافاصله با ورد "استوپفای" پاسخ داد. نور زردی از چوب‌دستی‌اش بیرون آمد و به سمت گدلوت پرتاب شد، اما گدلوت با چابکی جاخالی داد و از برخورد آن جلوگیری کرد.

وردها یکی پس از دیگری اجرا می‌شدند. گدلوت ورد "کروشیو" را فریاد زد و نور سبزی به سمت سالازار فرستاد. سالازار با سرعت پاسخ داد و ورد "اوادا کداورا" را اجرا کرد. نور سبز تیره‌ای به سمت گدلوت شلیک شد، اما گدلوت با اجرای ورد "پروتگو ماکسیموم" سپری قوی‌تر ایجاد کرد و از برخورد مستقیم جلوگیری کرد.
وردهای پیچیده‌تر و مرگبارتر یکی پس از دیگری اجرا می‌شدند. گدلوت با ورد "ایمپریو" سعی کرد سالازار را تحت کنترل خود درآورد، اما سالازار با خنده‌ای شیطانی مقاومت کرد و با ورد "دیفیندو" به گدلوت حمله کرد. نور نارنجی رنگی از چوب‌دستی سالازار بیرون آمد و به سمت گدلوت پرتاب شد، اما گدلوت با چابکی جاخالی داد و ورد "اکسکاندو" را اجرا کرد که باعث شد سالازار برای لحظه‌ای ناپدید شود.

دوئل با شدت ادامه داشت. گدلوت ورد "ریدوکتو" را اجرا کرد و انفجاری بزرگ ایجاد کرد که سالازار را به عقب پرتاب کرد. اما سالازار بلافاصله بلند شد و با ورد "اینکارسروس" زنجیرهای جادویی به سمت گدلوت فرستاد. گدلوت با اجرای ورد "فینیته اینکانتاتم" زنجیرها را از بین برد و بلافاصله با ورد "آکسیو" حمله کرد.

نورهای جادویی در سرسرا به پرواز درآمدند. گدلوت و سالازار هر دو با تمام قدرت خود مبارزه می‌کردند. اما سالازار با تجربه و مهارت بیشتر، توانست به تدریج کنترل نبرد را به دست گیرد. او با ورد "سکتوم‌سمپرا" به گدلوت حمله کرد. نور قرمزی از چوب‌دستی‌اش بیرون آمد و به سمت گدلوت پرتاب شد. گدلوت سعی کرد جاخالی دهد، اما زخمی عمیق بر بدنش باقی ماند.گدلوت با درد و خونریزی بر زمین افتاد. سالازار با قدم‌های آهسته به او نزدیک شد و چوب‌دستی‌اش را بالا برد. "تو خوب مبارزه کردی، اما هنوز برای مقابله با من خیلی ضعیف هستی." سالازار وردی نهایی را اجرا کرد. نور سیاه و سبزی از چوب‌دستی‌اش بیرون آمد و گدلوت را به زمین پرتاب کرد. گدلوت دیگر توان ایستادن نداشت. او بی‌دفاع و شکست‌خورده در برابر سالازار بود. سالازار با نگاهی سرد و بی‌رحم به او خیره شد، اما تصمیم گرفت او را نکشد. او با خنده‌ای شیطانی گفت: "اما من برایت یک سورپرایز دارم، گدلوت."

سالازار چوب‌دستی‌اش را تکان داد و گفت: "هروارد، جلو بیا."

هروارد، پسر گدلوت، با ترس و تردید به سمت پدرش آمد. او چوب‌دستی‌اش را در دست داشت و به پدرش نگاه می‌کرد. سالازار به او گفت: "هروارد، اگر می‌خواهی به ارتش من بپیوندی و قدرتمند شوی، باید پدرت را بکشی و کنترل چوب‌دستی ابرقدرت را به دست بگیری."

هروارد لحظه‌ای تردید کرد و به چشمان پدرش نگاه کرد. گدلوت، با نگاهی پر از عشق و اندوه به پسرش خیره شد و توانایی حرکت نداشت. سالازار دوباره خندید و با صدایی شیطانی گفت: "خب، منتظر چه هستی؟ او را بکش!"

هروارد با دست‌هایی لرزان و قلبی سنگین، چوب‌دستی‌اش را به سمت پدرش گرفت و ورد "آوادا کداورا" را اجرا کرد. نور سبز رنگی از چوب‌دستی‌اش بیرون آمد و گدلوت را در برگرفت. آخرین صدایی که گدلوت شنید، خنده‌ی شیطانی سالازار بود.

سالازار با خنده‌ای شیطانی به هروارد نزدیک شد و چوب‌دستی ابرقدرت را از دستان پدرش برداشت و به پسر داد. "تبریک می‌گویم، هروارد. حالا تو صاحب چوب‌دستی ابرقدرت هستی. اما یک سورپرایز دیگر هم داریم."

سالازار با صدایی بلند گفت: "گریندل‌والد، جلو بیا."

گریندل‌والد با قدم‌های آرام و مطمئن به سمت هروارد آمد. سالازار به او گفت: "حالا تو می‌توانی هروارد را بکشی و کنترل چوب‌دستی ابرقدرت را به دست بگیری."

گریندل‌والد بدون تردید و با یک ورد سریع، هروارد را کشت و چوب‌دستی ابرقدرت را برداشت. سالازار و گریندل‌والد با هم به سمت برج هاگوارتز بازگشتند. حالا سالازار آخرین میراث گریفیندور را نیز از بین برده بود و بدون هیچ مخالفی به حکومت جهانی خود ادامه می‌داد.

سالازار با قدرت و بی‌رحمی، به عنوان رهبر جهان جادویی، بر تخت قدرت نشست و همه‌ی دنیا به او پاسخگو بودند. او با ارتش تاریک خود، هیچ مخالفی را زنده نگذاشت و با بی‌رحمی تمام، حکومت کرد. گریندل‌والد نیز به عنوان دست راست او، مخلوقات ماگلی را تحت کنترل داشت و هیچ‌کس جرات مخالفت با آن‌ها را نداشت.
ترس و وحشت در دل همه جادوگران و ماگل‌ها نفوذ کرده بود. جهان جادویی در تاریکی فرو رفته بود و هیچ امیدی برای رهایی از دست سالازار وجود نداشت. اما در اعماق دل‌ها، جرقه‌ای از امید همچنان زنده بود.

پاسخ به: میخانه دیگ سوراخ
ارسال شده در: پنجشنبه 28 تیر 1403 00:35
تاریخ عضویت: 1401/10/18
تولد نقش: 1401/10/30
آخرین ورود: امروز ساعت 19:28
از: حدشون که گذشتن، از روی جنازشون رد میشم...!
پست‌ها: 228
شفادهنده
آفلاین
مرحله‌ی دوم لیگ دوئل دیاگون آغاز شد.
The loudest scream in the world is a tear that silently flows from the corner of the eye
تصویر تغییر اندازه داده شده