آنچه گذشت...
طی یک اتفاق عجیب که سال ها پیش هم رخ داده بود، دریچه ای به دنیای اهریمنی باز شد و جیسون غیبش زد. همه گریفی ها جمع شدن تا وارد دریچه بشن و جیسون رو نجات بدن، اما بر اثر یک اتفاق، آرتور و پیتر زودتر از بقیه وارد دریچه شدن و از تیم جستجوی گریفی جدا شدن. بقیه اعضای گریف با استفاده از وسایلی کاربردی، وارد دنیای اهریمنی شدن و بعد از گذشت مدتی، به خاطر هوای مسموم دنیای اهریمنی، آرکو شخصیت خودش رو گم کرد و بعد از چاقو کشیدن روی گریفی ها از اونها جدا شد. تیم جستجوی گریفی بعد از مدتی گشت و گذار، تصمیم گرفتن داخل کلبه امنی که زیر یکی از درخت های غول پیکر جنگل دنیای اهریمنی مخفی بود، استراحت کنن. از نظر استرجس و سرکادوگان، دنیای اهریمنی نسبت به دفعه پیش تغییر کرده بود...
-------------------------------------------------------------------------------------------
سویی دیگر از دنیای اهریمنی-محل ظاهر شدن آرتور و پیتربعد از مدتی تلاش، بالاخره آرتور، پیتر رو از شر شاخه های درخت آزاد کرده و اون رو پایین کشیده بود. هوای منطقه سنگین بود و کم کم آرتور و پیتر رفتار های عجیبی از خودشون نشون میدادن. آرتور در حالی که مسیر جنگل رو گرفته بود و در حرکت بود، دو تا سیلی توی صورت خودش زد تا حال و احوالش سر جاش بیاد:
-میگم... این اطراف باید یکم آب پیدا بشه. تو تشنه ات نیست؟
پیتر که از آرتور گیج تر بود و تلو تلو میخورد و تعادل نداشت، پشت سر آرتور در حال حرکت بود:
-آب؟ توی این جنگل؟...

فکر نمیکنم بتونیم آب پیدا کنیم.
-همش تقصیر توئه. اگه تو به من... نخورده بودی الان اینجا نبودیم... پیش بقیه بودیم.
-تقصیرا رو گردن من ننداز... تو جاخالی ندادی... عه آب!
پیتر به سمت مرداب کوچیکی که وسط جنگل بود اشاره کرد. آرتور سرش رو چرخوند و بعد از دیدن مرداب، به سرعت به طرفش دویید:
-دیدی گفتم آب پیدا میشه. ولی تو مخا... مخالفت کردی.
-بهتره یکم بخوریم... من که دارم بیهوش میشم.
پیتر و آرتور هر دو از آب مرداب خوردن. اشتباه بزرگی که هرگز نباید انجامش میدادن. مسموم تر از هوای دنیای اهریمنی، مرداب ها و دریاچه هاش بودن. به هر حال اتفاقی که نباید می افتاد، افتاد و آرتور و پیتر اوضاع خودشون رو بدتر کردن. پیتر که همچنان داشت از آب مرداب میخورد نگاهی به داخلش انداخت:
-میگم... این تو ماهی داره. قلاب نداری ماهی... ماهی بگیریم بخوریم؟ من گشنمه!
-قلابم کجا بود؟ بعدم این ماهیا... خیلی کوچیکن... چجوری سیرت کنن؟
-شاید سیر نشیم... ولی ممکنه پیاز شیم! هه... هه... هه!
-پیاز شو... خودم میخورمت!
پیتر نگاه مست و ملنگی به آرتورکرد و دوباره به مرداب خیره شد:
-بیا یکم... آب با خودمون ببریم. شاید بین... بین راه تشنمون شه!
-موافقم. بذار چند تا شیشه... از توی کولم بیارم بیرون...
آرتور دستش رو پشت کمرش برد و چیزی جز جای خالی کوله حس نکرد. دستش رو جلو آورد و نگاهی گیج و منگ به دست خالیش و بعد به پیتر کرد. دوباره دستش رو پشتش برد و چیزی گیرش نیومد. بار دیگه به دست خالیش نگاه کرد. آرتور نگاه گیج و خمارش رو درحالی که جفت ابروهاش رو بالا داده بود به طرف پیتر با همون قیافه برد:
-عه کولم نیست...
-کولتو میخوای چیکار؟... ما شیشه میخوایم واسه آب!
-خب شیشه ها تو کولم بود... همش تقصیر توئه که جاشون گذاشتم...
آرتور این رو گفت و بلند شد تا یقه پیتر رو بگیره، ولی مثل یه تیکه ژله افتاد روی پیتر و هردوشون مثل دو تا تیکه ژله افتادن توی مرداب!
همان لحظه-منطقه ای نامشخص-بدون شک دنبالت میان. ولی نمیتونن پیدات کنن.
صدایی عجیب و وهم آور در منطقه میپیچید. موجوداتی ناشناس دور تا دور جیسون رو گرفته بودن و منتظر دستورات بودن:
-هیچکدوم دووم نمیارن ولی من نگران دوتاشونم. اون دو ارشد! میخوام که برام بیاریشون. خودت رو ثابت کن.
جیسون سرش رو بالا گرفت و با چشمانی تماما سیاه به رو به روی خودش خیره شد:
-هر چی شما بگید سرورم!
ویرایش شده توسط آرتور ویزلی در 1400/5/12 12:52:35
معتقد به روماتیسم در حد آرتریت و آرتریت روماتوئید
فرزند بیشتر، زندگی بهتر!