ویژگی شخصیت: هوش و ذکاوت بالا ، کمی رفتار تند و در عین حال مهربون و دلسوز
باران شدت گرفته بود و لیلی لونا پاتر ، تنها در کوچه ی دیاگون پرسه میزد. اون بارها به خانواده اش ناسزا گفته بود که نتوانستند به دلیل مشغله او را در همچین روز سختی یاری کنند. کوچه بشدت شلوغ بود و هیجان تمام جادوآموزان برای ورود به هاگوارتز حس میشد. البته ، این هیجان فقط مختص جادو آموزان نبود ، بلکه در تک تک نقاط کوچه دیاگون و در بین افراد با رنج سنی مختلف حس میشد.
لیلی کاغذ چروکی را از توی کیفش در آورد و به آن نگاه کرد.
-خب مثل اینکه اول باید برم مغازه ی چوب دستی فروشی آقای اولیوندر...بعدشم باید برم کتابامو بگیرم و بعدش هم...
با صدای رعد و برق به خود لرزید.
-بعدش دیگه به من مربوط نیست و خانواده گرامی باید خودشون یه فکری به حال وسایل بنده بکنن.
با قدم هایی محکم به دنبال مغازه ی چوب دستی فروشی گشت و سر انجام ، اون رو کنار یک مغازه بسته (که حدس میزد کافه ای کوچک و دلنشین بوده باشد) دید
به طرز عجیبی چوب دستی فروشی خلوت بنظر میرسید. لیلی به آرامی در را باز کرد و وارد شد. گویا کسی داخل مغازه نبود ، بنابراین از فرصت استفاده کرد و به جعبه هایی که تا سقف مغازه چیده شده بودند نگاه کرد ، مغازه بسیار کوچک بود ، اما لیلی از شلوغی آن به وجد آمده بود.
در کنار میز فروشنده ، یک راه باریک وجود داشت که لیلی حدس میزد به انبار چوب دستی ها منجر شود.
-سلام
صدای نحیفی رشته ی افکار لیلی را شکست.
-سلام آقای اولیوندر ، راستش...
-بله میدونم ، لیلی لونا پاتر. دنبال چوبدستی مناسبت میگردی آره؟
-درسته ولی شما اسم منو از کجا میدونین؟
اولیوندر پیر ، که پیرمردی لاغر بود روی صندلی پشت میز نشست ، میز بسیار بلند بود و لیلی حدس میزد پایه های صندلی هم از حالت طبیعی بلندتر باشند ، لبخند بزرگی روی صورت مهربون پیرمرد نشست.
-بزار این یه راز بمونه ، درسته که اسمتو میدونم ، اما باید بیشتر باهات آشنا شم تا بتونم چوبدستی مناسبی پیشنهاد کنم...
روی صندلی تکان کوچکی خورد و ادامه داد
-نمیدونم ، شاید والدینت در مورد نحوه کار من بهت گفته باشن. اما راستش اینجا نسبت به چند سال پیش خیلی بیشتر تغییر کرده...
لیلی تعجب کرد ، او سوال های فراوانی از پدر و مادرش پرسیده بود ، اما آنها معتقد بودند تک تک این لحظات را خود لیلی باید تجربه میکرد.
-اما نیازی به نگرانی نیست ، بخش عظیمی از وجود تو رو میتونم ببینم...
تو باهوشی ، تندخویی اما مهربونی ، میتونی سلطه گر باشی و البته شجاعت بسیار زیادی داری...
پیرمرد به اطراف نگاهی انداخت و بالای نردبان بلند اشاره کرد.
-اوه! فکر کنم میدونم چه چیزی مناسبته...
لیلی کمی عقب رفت تا پیرمرد از نردبان بالا برود ، و در همین حین او ادامه داد
-اما بانوی جوان ، این چوبدستی خاص ، به همین راحتی به شما داده نمیشه...
لیلی چروکی به چشمهایش انداخت
-ببخشید ، متوجه نشدم. باید بهای بیشتری بپردازم؟
اما خودش به خوبی میدانست که موضوع ربطی به سکه های توی جیبش ندارد.
-نه دخترجوان ، این چوبدستی فقط وقتی توی دست صاحبش جا میگیره که بتونه از امتحان اون سربلند بیرون بیاد.
خشم کم کم در وجود لیلی زبانه میکشید
-ببخشید؟من فقط اومدم اینجا چوب دستی بخرم ، من باید بهای این رو بپردازم و تازه از امتحان داخلشم سربلند بیرون بیام؟من وقت زیادی ندارم آقای محترم. اگر میخواین این چوبدستی رو نگه دارین و بهونه میارین ، لطفا یه چوبدستی دیگه به من بدید.
اولیوندر که گویی کمی آزرده شده بود جعبه چوبدستی را به طرف لیلی گرفت.
-بانوی جوان ، من قصد بدی ندارم. این چوبدستی مناسب شماست ، اما دقیقا مثل خودتون پر از رمز و رازه و شما باید اونها رو درک کنین ، اگر چوبدستی دیگه ای بهتون بدم ممکنه با شما سازگار نباشه...
لیلی حوصله دردسر نداشت
-خیلی خب ، پس لطفا امتحان اونرو بگین. کم و بیش معما رو دوست دارم
سعی کرد لبخندی مصنوعی بزند اما در آن ناموفق بود.
-اینجا پل نیست که با جواب دادن به معما از روش رد شی ، باید اونو درک کنی و با تمام وجودت بپذیریش. آیا آماده ای که در جعبه رو باز کنم؟
لیلی نفس عمیقی کشید و آرامی سرش را تکان داد. اولیوندر در جعبه را باز کرد و ناگهان تک شاخی که مانند روح شفاف و آبی رنگ بود از توی جعبه به بیرون پرید. چشمهای لیلی گرد شد و عقب رفت.
لیلی نمیتوانست اتفاقی که رخ میداد را باور کند ، اینجا چه اتفاقی در حال رخ دادن بود؟
فضای اطراف او تغییر کرد و دیگر در مغازه آقای اولیوندر نبود.
نور خورشید چشمهایش را میسوزاند، پس باران بیرون از درب مغازه چه شده بود؟
اما نه ، اینجا حتی کوچه ی دیاگون هم نبود!
گویا او در دهکده ای بسیار زیبا چشمانش را باز کرده بود.
خانه های رویایی اطرافش را احاطه کرده بودند و در سمت چپش ، رودخانه ی خروشانی جریان داشت.
لیلی که محو رودخانه شده بود ، با گذشتن یک گروه از پسر های دوچرخه سوار از سمت راستش یکه خورد و کمی عقب رفت.
پسرها که هم سن و سال و یا چند سال کوچیکتر از لیلی بودند با خوشحالی و بدون هیچ دغدغه ای به سمت خانه هایشان در دهکده میرفتند.
صدای بلندی رشته ی افکار لیلی را پاره کرد ، یکی از همان پسر بچه ها ، که گویی کم سن ترینشان بود با دوچرخه اش به روی زمین سقوط کرده بود. لیلی با عجله به طرف آن پسر رفت و توقع داشت دوستش هایش به او کمک کنند ، اما خیلی از آنها بی توجه به این موضوع به راه خود ادامه دادند و برخی دیگر که ایستادند تا او را تماشا کنند ، فقط با صدای بلند به او خندیدند.
پسربچه که بیشتر از ۶ سال نداشت ، به شدت آزرده شده بود ، اما تنها چیزی که به آن توجه داشت دوچرخه اش بود که گویی رکاب آن شکسته بود.
هق هق آرام و دردناک پسربچه بلند شد.
-نه..نه..خواهش میکنم!
رکاب شکسته را برداشت و سعی کرد با نهایت زورش ، آن را دوباره به دوچرخه بچسباند.
-الان وقتش نیست ، مامان دیگه نمیتونه برام دوچرخه بخره!
رکاب را روی زمین انداخت و با شدت بیشتری گریه کرد.
لیلی به اون نزدیک شد و کنارش روی زمین نشست ، دستانش را روی شانه های پسر گذاشت و نگاهی به دوچرخه کرد.
-هی...حالت خوبه؟
نگاهی به زانو و دست پسربچه انداخت که خونی شده بود.
-تو زخمی شدی!باید بری پیش مامانت!
سعی کرد پسربچه را بلند کند اما موفق نشد.
پسر کوچک ، همچنان میان دستانش گریه میکرد.
-نمی..تونم...اگه بفهمه...بفهمه ...دو..باره...دو..چرخه..رو...خراب...کردم....منو...میکشه
با گفتن این جملات هق هقش بلند تر شد.
لیلی سعی کرد کمی او را آرام کند.
-اشکالی نداره....یه اتفاق بود و الان سلامتی خودت مهم تره ، من قول میدم که بهت کمک میکنم!
با شنیدن جمله ی آخر پسربچه سرش را بالا آورد، آفتاب سوخته شده بود و از گوشه ی لبش خون می آمد.
-آره!خودشه!تو میتونی به من کمک کنی!
پسربچه به دست چپ لیلی اشاره کرد که تا آن لحظه توجهی بهش نداشت ، زیرا حتی متوجه چوبدستی ظریفی که در دستش بود نشده بود!
-چطور ممکنه...
اطمینان داشت وقتی که به رودخانه خیره شده بود ، دستهایش خالی بودند.
به پسر نگاه کرد و لبخند زد
-اما این چوبدستی برای من نیست...متاسفم ولی با این نمیتونم کمکت کنم...
پسربچه دوباره شروع به گریه کرد.
-نمیخوای کمکم کنی نه؟اینجا هیچ کس نمیخواد به من کمک کنه...
دل لیلی به حال پسربچه سوخت. اما اون واقعا نمیتوانست کاری کند ، این چوبدستی ازآن او نبود.
اما شاید...
-شاید بتونم یه کاری کنم
اون در خانه ی جادوگر ها بزرگ شده بود و تک تک ورد های آنها هنگام انجام کارهای روزانه را شنیده بود.
ایستاد و خاک روی زانوهایش را تکاند ، چوب دستی را به دست راستش منتقل کرد و با قاطعیت آن را به سمت دوچرخه گرفت.
-ریپارو!
دوچرخه ترمیم شد و به حالت اولش برگشت.
پسربچه از خوشحال جیغی کشید و به بغل لیلی پرید.
-میدونستم!میدونستم!
لیلی لبخندی زد و در اعماق وجودش ، به خودش افتخار کرد.
-درسته که تونستم دوچرخه رو ترمیم کنم ، اما متاسفانه نمیتونم برای زخم هات هم همینکارو تکرار کنم ، لطفا قول بده اونارو پانسمان کنی و دفعه بعد بیشتر مراقب باشی ، باشه؟
لیلی لبخند بزرگی زد و پسربچه سرش را به آرامی تکان داد.
ناگهان دهکده ی اطراف لیلی تاریک شد ، باد شدیدی میوزید ، خانه های اطراف دهکده در حال محو شدن بودند ، رودخانه در حال خشک شدن بود و درختان از جا کنده شده بودند. لیلی چشمانش را بست و وقتی آن را باز کرد ، بار دیگر در مغازه چوبدستی بود.
آقای اولیوندر رو به رویش ایستاده بود و با لبخند او را نگاه میکرد.
-موفق شدین خانم پاتر ، این هم چوبدستی تقدیم شما. مغزش موی تک شاخه و جنسش از درخت گردوی سیاهه.
امیدوارم موفق باشین
لیلی بهای چوبدستی را پرداخت ،
تشکر کرد و از مغازه بیرون زد.نفس عمیقی کشید و به کوچه نگاه کرد که کمی خلوت تر شده بود.
باران وحشیانه میبارید و لیلی بشدت احساس خستگی میکرد ، شاید بهتر بود ادامه خریدش را یک روز دیگر انجام دهد...
خیلی زیبا نوشتی. تا قبل از کلاسهای هاگوارتز، مشکلات نگارشی مدنظر نیست و فقط خلاقیت شما سنجیده میشه و از این نظر به این پست نمیشه خوردهای گرفت.
تایید شد.
مرحله بعد: گروهبندی
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1403/12/9 0:54:04