جام آتش!

لوگوی هاگوارتز

رویداد جام آتش

۵ اردیبهشت تا ۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۳

جام آتش

آماده‌اید شاهد یکی از بزرگ‌ترین و نفس‌گیرترین رقابت‌های تاریخ هاگوارتز باشید؟ جام آتش بازگشته، و این‌بار نه‌تنها جادوآموزان برجسته، بلکه چهار گروه افسانه‌ای هاگوارتز در جدالی سهمگین برای کسب افتخار نهایی رو در روی هم قرار می‌گیرند. از ۵ اردیبهشت تا ۲۶ اردیبهشت، همه‌چیز در هاگوارتز رنگ رقابت به خود می‌گیرد؛ جادو، شجاعت، نبوغ و اتحاد به آزمون گذاشته می‌شود و تنها یک گروه می‌تواند قهرمان نهایی لقب بگیرد. تماشاگران عزیز، شما دعوت هستید تا از نزدیک شاهد این ماجراجویی باشید، پست‌ها را بخوانید، از خلاقیت‌ها لذت ببرید و با گروه خود همدل شوید. این فقط یک مسابقه نیست؛ جشن شکوه جادوی ناب است!

مشاهده‌کنندگان این موضوع: 1 کاربر مهمان
پاسخ: خرید در دیاگون
ارسال شده در: جمعه 22 فروردین 1404 21:39
تاریخ عضویت: 1400/11/20
تولد نقش: 1404/01/20
آخرین ورود: جمعه 5 اردیبهشت 1404 16:26
از: مرکزیت ابیس
پست‌ها: 54
آفلاین
عشق در حین نفرت، عشق دردناک(عشقش با دیگران به حدی زیاد است که به آنها آسیب میزند،او،آن چیز یا آن شخص را تماما برای خودش میخواهد)، به طور کلی،اِشغ!


و همچنین نوستالژیک بودن:مورگانا با جامعه قرن ۲۱ یه کم سخت ارتباط میگیره
*****

مورگانا آهی کشید و تبر را در جیب بی پایان ردایش گذاشت.(من یه جادوگر باستانی‌ام، آف کورس که یه جیب بینهایت دارم)

_‌ بانوی من شما به این خوش بر و رویی! قرمز نشد،آبی،آبی نشد مشکی،بلاخره یکی شمارو میگی ...ینی..اممم...

اگر هیچ چیز در آن لحظه نمیتوانست اندوه و درخشش معصومانه که اخرین نفس های انسانیت از دست رفته ی مورگانا بود را از چشمان وی بگیرد،مشخصا جاناتان میتوانست!

آن کلاغ سفید، همیشه مانند شتری که بر در خانه ی هرکسی مینشیند،روی احساسات لطیف مورگانا مینشست.

_ امروز کلا از زندگی خودت سیر شدی نه؟اصلا کی گفته من علاقه ای به اون موجود قرمز دارم؟

_ حرص نخورید بانو،موهاتون سیاه میشه ها!


مورگانا دو باره و سه باره نفس عمیقی کشید و به خود یاد اوری کرد که جاناتان نقطه ی عطف زندگی غیر انسانی اش به عنوان یاد اورنده (امر به خباثت و نهی از انسانیتش) بود.

به اطراف نگاه کرد.کوچه دیاگون به نحو دل مرده کننده ای،پر از رنگ بود.پر از صدای صحبت،بوی شکلات،لباس نو،کتاب تازه و بوی بدن پرندگان و گربه ها و به خصوص،بوی عجیب جادوی قرن ۲۱ بود.

مقوله ای عجیب و بیش از حد مینیمال که با روحیه ی باستانی مورگانا هیچوقت سازگار نبود.اصلا به همین خاطر بود که تمام صد و پنجاه سال اخیرش را در قلعه ی سفیدش در جنگل ممنوعه،به تاکسیدرمی و ارتباط با ارواح پاک و خالص جهنمی گذرانده بود.

نگاهی به اطراف انداخت و شروع به قدم زدن کرد‌.

سعی کرد تا میتواند به پچ پچه ها،کرک و پر ریختن ها و عینک دودی زدن های ملتی که در اطرافش در رفت و امد بودند و حتی نگاه متعجب و گاه شکایت آمیز مغازه دارانی که با گذر وی با قطعی برق مواجه میشدند توجهی نکند.

حتی به نگاه وق زده ی پیرمردی با موهای سفید در مغازه ی چوبدستی فروشی ای با نام (الیوندر وود) هم توجه نکرد.

بنظر میرسید به دلیل قطعی برق،به خاطر ضعف بینایی به قفسه ای از چوبدستی ها برخورد کرده بود و پس از فرود امدن اوار چوبدستی ها روی هیکلش،باعث پوزخند پسر جوان مشتری که موهای بلوندی داشت شده بود و همین،کفرش را سر اورده بود.

اما سوال اینجا بود که شبح سفید،در کوچه ی دیاگون چه میخواست؟
این سوالی بود که در آن لحظه،جاناتان آن را پرسید.

_ گشنمه

همین کلمه باعث شد جاناتان در سکوت،منقار به منقار بدوزد و سوال دیگری نپرسد.طبق تجربه،بانویش در مواقع گرسنگی کمی خشن تر میشد.
مثلا اخرین بار،جاناتان به نحوی زیرکانه از قابلمه ی سوپی که مورگانا وی را به خاطر (سوال پرسیدن)درونش انداخته بود،گریخته بود و همین باعث شده بود که دیگر سوال نکند.
و حالا،چند دهه ای میشد که مورگانا،کسی را نخورده بود.

مورگانا رو به روی مغازه شوخی فروشی فرد و جرج متوقف شد.با نگاهی عمیق مغازه و مشتری های سال اولی درونش را بر انداز کرد و گفت:
هممم...غورباقه شکلاتی..آبنبات...

جاناتان خوب میدانست که بانویش درباره ی شکلات و آدامس صحبت نمیکند.سرش را کج و راست کرد و به دو جادو آموز سال اولی که مشت مشت غورباقه های شکلاتی را در سبد خریدشان میریختند اشاره کرد.

_ کدوم یکیشون قراره وعده ی بعدی باشن بانو؟من توصیه میکنم اون پسره رو انتخاب نکنین یه کم زیادی چربه...

_ چی داری میگی جاناتان!چطور دلت میاد درباره ی یه جادوگران جوان اینطوری حرف بزنی؟رحم و مروتت کجا رفته؟من اینطوری بزرگت کردم؟

جاناتان تا به خود آمد،کف زمین بود و کرک و پر هایش را جمع میکرد.درست میشنید؟ایا ذائقه این ساحره ی کانیبال به دلیل علاقه اش به الیستور،بلاخره تغییر کرده بود؟ایا قرار بود مورگانا لی فی،خونخوار ترین ساحره قرن،بلاخره وجترین شود؟ایا او میتوانست بعد از قرن ها از شکار ویزلی ها دست بکشد و به پنجه های خسته اش استراحت دهد؟ ایا...

_ میدونی جاناتان،جوونای امروزی دیگه از قلعه های سفید و پر قو و تاکسیدرمی ساده خودششون نمیاد.به جاش از چیزای رنگی خوشمزه خوششون میاد.مثل خوراکی...به خصوص خوراکی های قرمز...شکلات قلبی...ابنبات آلبالویی...معجون عشق قرمز
... قرمز!

بعد به سمت میزی پر از ابنبات های قلبی رفت و گفت:
مثلا ازینا میتونیم به عنوان سنگریزه های حیاط استفاده کنیم.

شاخک های نداشته ی جاناتان تکان خورد.تاکید مورگانا بر رنگ قرمز،عدم علاقه ی وی را به الیستور تایید میکرد.

_ درسته.تازه شیرین تر هم میشن.

مورگانا سبد کوچکی را برداشت و به سمت سبد غورباقه های شکلاتی رفت.

_ اون اونا عاشقش میشه میشن! همونطور که من عاشقشم عاشقشونم!

داستان خوب و طنز شیرین! این دو مورد با هم یه پست رو زیبا می‌کنه. تعاملت با جاناتان هم خیلی بامزه بود.

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی
ویرایش شده توسط مورگانا لی‌فای در 1404/1/22 21:42:50
ویرایش شده توسط مورگانا لی‌فای در 1404/1/22 21:49:38
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1404/1/22 22:53:03
در این درگه که گَه گَه کَه، کُه و کُه،کَه شود ناگَه

به امروزت مشو غره که از فردا نِهی آگه!


The white phantom of the opera
پاسخ: خرید در دیاگون
ارسال شده در: سه‌شنبه 19 فروردین 1404 15:35
تاریخ عضویت: 1403/04/30
تولد نقش: 1404/01/08
آخرین ورود: دیروز ساعت 21:41
پست‌ها: 21
آفلاین
باهوش و سیاستمدار

کوچه‌ی دیاگون هنوز زیر نور غروب آفتاب، جان داشت. مردم از این‌سو و آن‌سو می‌گذشتند، صداها در هم می‌پیچید، اما آن‌گاه که من – لوسیوس مالفوی – قدم در خیابان گذاشتم، انگار فضا مکث کرد. سکوتی کوتاه، سنگین و ناپیدا، مثل سایه‌ای روی شانه‌ی شهر افتاد.

لباس مشکی مخمل‌مانندم در باد آرام تکان می‌خورد. نشان نقره‌ای خاندان مالفوی روی یقه‌ی بلند لباسم، درخشش سردی زیر آفتاب نیمه‌جان داشت.
موهایم – بلند، نقره‌ای و بی‌نقص – مثل شمشیری صیقل‌خورده پشت سرم افتاده بود. هر گامم، موزون و مطمئن.

اما در نگاه اول، من فقط پسری دوازده‌ساله به نظر می‌آمدم...
و فقط احمق‌ها، فریب ظاهر را می‌خورند.

مقابل مغازه‌ی اولیوندر ایستادم. تابلوی قدیمی با حروف محو شده‌ی طلایی، در نور غروب رنگی از خاطره داشت.
دستگیره‌ی در را لمس کردم. سرد بود. شبیه پوست مارهای زیرزمین‌های مالفوی.

زنگوله‌ی بالای در صدا داد.
صدا، بلند نبود. اما انگار طلسمی شکست.
هوا سرد شد. نفس در سینه‌ام ایستاد. وارد شدم.

مغازه تاریک بود. قفسه‌ها پر از جعبه‌هایی که بوی چوب و جادو می‌دادند.
از پشت یکی از قفسه‌ها، مردی پیر، با موهای سفید و چشمانی چون شبنم منجمد، قدم‌زنان نزدیک شد. اولیوندر.

لحظه‌ای به من خیره شد. چشم‌هایش، بیش از آنکه بفهمند، می‌سنجیدند.

«آه...» صدایش خش‌دار و آهسته بود. «پسرِ... مالفوی. مشتاق دیدارت بودم، لوسیوس.»

من فقط سر تکان دادم. لازم نبود خودم را معرفی کنم.
در خاندان ما، نام، همه‌چیز است. و نام من، قبل از ورودم آمده بود.

او با دستان لرزان، چند جعبه پایین آورد.
اولی با چوب‌گردویی از قلب راش و پر ققنوس بود. امتحان کردم. مغازه لرزید، جعبه‌ای شکست.
دومی با چوب گیلاس، هسته‌ی رگ اژدها. چوبدستی از دستم در رفت و به دیوار کوبید.
سومی، سکوت.

«نه...» زمزمه کرد. «نه هنوز.»

او بالا رفت، جعبه‌ای که لایه‌ای از خاک روی آن نشسته بود را پایین آورد. با احتیاط. با احترام.
«این... سال‌هاست که منتظر مانده. نارون. موی تک‌شاخ. سخت، انعطاف‌ناپذیر. مناسب کسانی که قدرت را نمی‌طلبند... بلکه آن را می‌سازند.»

دستم را دراز کردم. انگشتم که چوبدستی را لمس کرد، صدایی در ذهنم پیچید.

"لوسیوس..."

قلبم مکث کرد. تاریکی دور من حلقه زد. بویی آشنا. خاکستر. مار. مرگ.
او بود.

"با این ابزار، نه تنها جادو می‌کنی، که آینده را می‌نویسی. باهوش باش. سیاست داشته باش. تو از آنِ ما هستی."

چوبدستی، مثل موجودی زنده، خودش را در دستم جا داد. پوست دستم را لمس کرد و دردی گذرا از ساعدم گذشت، مثل بوسه‌ای از آتش.

اولیوندر با نگاهی لرزان گفت: «او شما را انتخاب کرده، آقای مالفوی.»

من فقط لبخند زدم. سرد.
«طبیعی‌ست. ما هیچ‌گاه منتظر انتخاب نمی‌مانیم. انتخاب را وادار می‌کنیم که به سراغمان بیاید.»

در را باز کردم. صدای زنگ دوباره پیچید. اما این‌بار، گویی مغازه خم شد، تعظیم کرد، از وحشت یا احترام، فرقی نداشت.

وقتی از مغازه بیرون زدم، سایه‌ای روی شانه‌ام لغزید.
هیچ‌کس نمی‌دیدش. اما من احساسش می‌کردم.

لرد ولدمورت
همیشه آن‌جاست، پشت ذهن‌ها، در لابه‌لای تاریکی‌ها.
و من… حالا ابزاری داشتم تا به او نزدیک‌تر شوم.

ردایم را محکم‌تر به دور خود پیچیدم و در سکوت، کوچه‌ی دیاگون را ترک کردم.

---
خیلی خوب نوشته بودی، فقط حواست باشه که دیالوگ‌ها رو باید به زبون محاوره بنویسی و نه کتابی. یعنی درست همونطور که خودمون با هم حرف می‌زنیم.

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1404/1/19 19:50:01
«قدرت نه در فریاد، که در سکوتی‌ست که دیگران را وادار به اطاعت می‌کند...»
لوسیوس مالفوی | استاد نفوذ و جادوی سیاه | وارث خاندان اصیل‌زاده مالفوی
[پیوسته در سایه، اما همیشه در بازی]
پاسخ: خرید در دیاگون
ارسال شده در: یکشنبه 17 فروردین 1404 14:30
تاریخ عضویت: 1404/01/15
تولد نقش: 1404/01/17
آخرین ورود: پنجشنبه 28 فروردین 1404 16:21
پست‌ها: 25
آفلاین
غرور و تکبر

تنها بودم، برای اولین‌بار در کوچه دیاگون. پدرم گفته بود این یکی از قدم‌های مهم برای هر جادوگر اصیل‌زاده‌ست. اما راستش را بخواهی، هیچ‌چیز اینجا به چشمم نیامد. نه آن ویترین‌های پر از جاروی دسته‌نو، نه آن شاگردهای گیج که با چشم‌های گرد دنبال شعبده بودند.

من اینجا نیامده‌ام تا هیجان‌زده شوم. من آمده‌ام تا چوب‌دستی‌ام را بردارم. آن ابزاری که قرار است قدرت من را شکل بدهد.

مغازه اولی‌واندر ساده‌تر از چیزی بود که انتظار داشتم. سقفش کج بود، دیوارهایش بوی خاک و چوب می‌دادند. اگر اسمش این‌قدر بزرگ نبود، حتی وارد هم نمی‌شدم.

زنگ در که صدا کرد، پیرمردی از سایه بیرون آمد.
چشمانش عمیق بود، خیلی عمیق. طوری نگاهم کرد انگار می‌خواست ذهنم را بخواند.

«آه، دراکو مالفوی...»
با همان لحن کش‌دار و مرموز.
«چوب‌دستی خودش شما را انتخاب خواهد کرد.»

لبخند زدم. از آن لبخندهایی که فقط ما مالفوی‌ها بلدیم.
«مطمئنم چوب‌دستی‌ای که من انتخاب می‌کنم، خوش‌شانس خواهد بود.»

چندتایی را امتحان کرد. بعضی‌شان لرزیدند، بعضی با بی‌علاقگی در دستم نشستند.
نه، هیچ‌کدامشان "من" نبودند.

تا اینکه یکی را آورد؛ باریک، زیبا، از چوب زالزالک، با رگ قلب اژدها درونش. قبل از اینکه کاملاً لمسش کنم، حس کردم مرا صدا می‌زند.

و وقتی گرفتمش... انگار هوا داغ شد. جرقه‌ای نامرئی در فضا شکست. مغازه برای لحظه‌ای در سکوت سنگین فرو رفت.

اولی‌واندر سر تکان داد.
«چوب‌دستی‌ای قوی، لجباز... مثل صاحبش. اگر رامش نکنی، رامَت نمی‌کنه.»

نگاهش کردم.
«هیچ‌چیز منو رام نمی‌کنه.»

پول را روی پیشخوان گذاشتم. حرفی نزد. نگاهش بدرقه‌م کرد، نه از روی احترام... انگار داشت فکر می‌کرد این انتخاب، چه چیزهایی را تغییر خواهد داد.

از مغازه بیرون زدم، چوب‌دستی محکم در دستم. کنارم، بچه‌ای با رداهای دست‌دوم داشت به ویترین شیرینی‌فروشی نگاه می‌کرد.

لحظه‌ای ایستادم.
من با قدرت به دنیا آمده‌ام.
بقیه... باید براش بجنگن.

و من، دراکو مالفوی، قراره از همون روز اول نشون بدم چه کسی برتره.
نه با حرف.
با قدرت.

مغرور بودن دراکو رو به زیبایی نشون دادی از همه‌ی حرف‌هاش می‌شد این موضوع رو درک کرد.

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1404/1/17 18:18:13
پاسخ به: خرید در دیاگون
ارسال شده در: چهارشنبه 22 اسفند 1403 15:05
تاریخ عضویت: 1403/12/16
تولد نقش: 1403/12/17
آخرین ورود: دیروز ساعت 20:49
پست‌ها: 22
آفلاین
ویژگی:خوش خنده،کنجکاو،عاشق پرسیدن سوال
لیسا نگاهی به کوچه شلوغ انداخت.حرف های پیرزن راهنما را به یاد اورد.اولین مغازه،برای چوب دستی.به سمت مغازه اقای الیوندر رفت.این مغازه برعکس کوچه خلوت بود.
لیسا:سلام،کسی اینجا هست؟
و بعد پیرمردی وارد شد.اقای الیوندر.جواب سلام لیسا را داد و نگاهی به او انداخت.
الیوندر:خب خب خب.برای این دختر خوش خنده چه چوب دستی ای نیاز هست؟باید برای پیدا کردن چوب دستی ای که به تو بخوره از شخصیتت خبر داشته باشم.
لیسا:چرا؟
الیوندر:چون ممکنه چوب دستی برات درست کار نکنه.
الیوندر کمی مکث کرد و گفت:ولی فکر کنم اون برات خوب باشه.و چوب دستی ای کرمی رنگ به سمت لیسا به پرواز در امد.
الیوندر:چوب دستی با چوب درخت افرا،مغز موی ققنوس و پانزده سانتی متر
لیسا:چجوری فهمیدین این چوب دستی برای من خوبه؟شما که حتی هنوز از من خصوصیات اخلاقی ام رو نپرسیدین
الیوندر:خود چوب دستی احساسش میکنه
لیسا:مگه چوب دستی زنده است که احساس کنه؟
الیوندر:نه اما این جادوئه دیگه
لیسا:اخه من هنوز چوب دستی ندارم چطور میتونم جادو کنم؟اصلا مگه یه چوب دستی بدون صاحبش هم میتونه جادو کنه؟من واقعا نمیفهمم.
الیوندر:خیله خب دیگه.بسه بچه جون.خیلی سوال میپرسی.این کنجکاوی ها بعدا برات توی هاگوارتز دردسر میشه تورپین.
لیسا:فامیلی من رو از کجا میدونی؟
الیوندر برگشت و از دید لیسا خارج شد و لیسا را با انبوهی از سوالات تنها گذاشت.با اینکه لیسا سوال های دیگری داشت اما شانه ای بالا انداخت و از مغازه بیرون رفت.با خودش گفت(حتما او هم مانند دیگران من و پدرم را بخاطر مادرم که خون اشام بود میشناسد.به هر حال این چشم های دو رنگ من هم خیلی ضایع است دیگر)
و به سمت مغازه ای که در ان پر بود از کتاب راه افتاد.

کنجکاوی لیسا رو به خوبی نشون دادی. و از اون طرف برای الیوندر پیر هم ارزش قائل شدی و کم بودن حوصله بخاطر سن زیادش رو از یاد نبردی. دقت به این جزئیات پستمون رو تبدیل به یه پست زیبا می‌کنه.

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1403/12/22 18:08:01
خرید در دیاگون
ارسال شده در: یکشنبه 19 اسفند 1403 08:55
تاریخ عضویت: 1403/12/18
تولد نقش: 1403/03/15
آخرین ورود: یکشنبه 31 فروردین 1404 22:46
پست‌ها: 16
آفلاین
ویژگی : مار زبان

مغازه بوی عجیبی می‌داد. ترکیبی از علف‌های مرطوب، پرهای سوخته و چیزی که به طرز غیرقابل‌تعریفی آشنا بود. قفس‌های آهنی و شیشه‌ای از دیوارها آویزان شده بودند، پر از موجوداتی که هرکدام از دیگری خطرناک‌تر به نظر می‌رسیدند.

صاحب مغازه، پیرمردی خمیده با عینکی که روی بینی‌اش لق می‌زد، نگاهی از بالای قاب کج آن به رابرت انداخت. «کمک می‌خوای، پسر؟»

رابرت بدون اینکه نگاهش را از قفس مارهای جادویی بردارد، زمزمه کرد: «فقط دارم نگاه می‌کنم.»

اما در همان لحظه، یکی از مارهای سبز و براق درون قفس (یک نکروسلیتر کمیاب که پوستش در نور تغییر رنگ می‌داد) به طرز غیرعادی‌ای به سمت رابرت کشیده شد. به جای هیس کشیدن یا عقب رفتن، مار خودش را به نرده‌های قفس چسباند و مستقیم به چشمان رابرت نگاه کرد.
سپس، صدا پیچید.
«تو... متفاوتی.»
رابرت پلک نزد. زبانش خشک شد، اما درونی‌ترین غریزه‌اش به او فرمان داد که پاسخ دهد. لب‌هایش بی‌صدا حرکت کردند، اما آنچه گفت، هیچ شباهتی به زبان انسان‌ها نداشت.
«و تو... مرا می‌شناسی؟»
مار چشمانش را ریز کرد. «بوی تو، بوی کسی است که فرمان می‌دهد. کسی که خونش از جنس مارهاست.»
صاحب مغازه سرش را بالا آورد. «هی! اون چرا این‌قدر نزدیک شده؟»
رابرت یک قدم عقب رفت، اما مار هنوز خیره بود. حالا دیگر زمزمه‌هایش بلندتر شده بودند، و این بار صاحب مغازه هم متوجه شد که چیزی درست نیست. رنگش پرید.
«تو... تو مارزبان هستی؟»
ناگهان سکوتی سرد بین آن دو افتاد. رابرت هنوز چشم از مار برنداشته بود، اما می‌توانست ترس را در صورت مرد ببیند.
مار زبانش را بیرون فرستاد، انگار که می‌خواست به رابرت نزدیک‌تر شود. «تو مرا می‌خواهی. من از آن تو هستم.»
رابرت لبخند محوی زد. برای لحظه‌ای، احساس کرد که شاید واقعاً این مار همان چیزی باشد که همیشه به دنبالش می‌گشت هم‌زبان، هم‌راز، و شاید حتی هم‌دست.
او دست در جیبش کرد. «قیمتش چقدره؟»
صاحب مغازه گلویش را صاف کرد، اما هنوز چشمانش نگران بود. «اگه مارزبان باشی، این مار بهت وفادار می‌مونه. ولی بهت هشدار می‌دم، نکروسلیترها عادی نیستن. یه بار باهات پیمان ببندن، تا وقتی زنده‌ای با تو می‌مونن.»
رابرت نگاهی به مار کرد، که حالا بدون هیچ ترسی درون قفسش حلقه زده بود و با رضایت به او زل زده بود. انگار از قبل انتخاب کرده بود.
«عالیه.» پول را روی میز گذاشت.
لحظه‌ای بعد، مار درون یک قفس کوچک اما محکم قرار گرفت، و رابرت از مغازه خارج شد.
اما حتی وقتی که از کوچه‌ی دیاگون دور شد، صدای مار هنوز در ذهنش می‌پیچید.
«حالا که مرا داری، شاید روزی رازهای بیشتری از خونت را برایت آشکار کنم...»

فضای سنگینی که بر پستت حاکم بود رو دوست داشتم. به خوبی از ویژگیت توی پستت استفاده کردی. دلیلی برای اینکه تاییدت نکنم، ندارم.

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1403/12/19 13:35:22
پاسخ به: خرید در دیاگون
ارسال شده در: شنبه 18 اسفند 1403 21:32
تاریخ عضویت: 1403/12/16
تولد نقش: 1403/12/17
آخرین ورود: دیروز ساعت 20:49
پست‌ها: 22
آفلاین
ویژگی:شیطون،کنجکاو،پرانرژِی،خوش خنده و شوخ طبع،مودی،باهوش ،تیزبین
وارد کوچه دیاگون که شدم لحظه ای به جمعیت نگاه کردم.به این فکر کردم که لحظه ای که مامان و بابا هم وارد اینجا شدند چه حسی داشتن.حرکت کردم و به سمت مغازه انتخاب چوبدستی رفتم.پیرمردی پشت میزی کهنه ایستاده بود و به من خوش امد گفت.بعد از انتخاب چوب دستی بسیااااار زیبایم وارد مغازه کتاب فروشی شدم و لیست کتابهام رو دراوردم و نگاهی انداختم.دستی روی شانه ام نشست.با تعجب به پشتم نگاه کردم که اخرین کسی که میخواستم ببینم را دیدم.دختر عمه ام.مارگو فلاپسون.یادم رفته بود اونهم امسال وارد هاگوارتز میشه.با همون حالت تمسخرانه اش به نگاه کرد و گفت:توی خون اشام زاده هم که اینجایی.مگه نبایددرحال خون مکیدن باشی.
و با خنده ای از من دور شد.عصبی شده بودم و صورتم از عصبانیت قرمز شده بود.صدایی از پشتم گفت:به ادمایی مثل اون محل نزار.اونا فقط دردسرن.
به سمت منشا صدا برگشتم که دختر ریز نقشی با موهای قهوه ای کوتاه با چشم های قهوه ای و لباسی ابی و شلوار مشکی با حجم زیادی کتاب در دستش به من نگاه میکرد.لبخندی زدم که گفت
_لوییزیانا گری هستم.میتونی لوییز صدام کنی
لیسا:خوشبختم لوییز.منم لیسا هستم.لیسا تورپین.دورگه جادوگر و خون اشام
لوییز:اوه.چه باحال.منم یه جادوگر اصیل هستم.اوه یادم رفت
دست پسری لاغر که موهای مشکی بلندش را با کش پشتش گوجه ای بسته بود و جلویش را توی صورتش ریخته بودگرفت و کشید.پشر لباس بلند و لش سفید و با خط های مشکی رویش امد و سلام خسته ای کرد
لوییز:این هم مایکله.اون یه ماگله.
لیسا .خوشبختم مایکل،من لیسا هستم
مایک:سلام لیسا
لوییز با هیجان داشت صحبت میکرد و ما گوش میکردیم.معلوم شد همه امون سال اولی هستیم.قرار شد توی قطار هم دیگه رو ببینیم.خیلی خوشحال شدم که چندتا دوست پیدا کردم.خوشحال از این موضوع به ادامه خریدم رسیدم و دل تو دلم نبود تا به روز ورود به هاگوارتز برسم


---
یکم تعداد ویژگی‌های شخصیتی‌ای که آوردی زیاد بود و قاعدتا نمی‌شد همه‌ش رو تو یه پست پیاده کرد. متوجهم که هرکسی ویژگی‌های زیادی می‌تونه داشته باشه که تو معرفی شخصیت می‌تونی بیاریشون، اما تو این تاپیک هدف اینه که تنها با یکی از برجسته‌ترین ویژگی‌های لیسا آشنا بشیم و اون ویژگی رو در برخورد و رفتار شخصیتت بهمون نشون بدی.

بنابراین با این که بسیار داستانتو دوست دارم و مجددا تکرار می‌کنم توصیفات، دیالوگات و ایده‌ای که برای پیش بردن داستانت داری چقد خوبه، اما خواسته‌ی تاپیک رو برآورده نکردی. می‌تونی همین داستان رو مجددا ارسال کنی و یکی از این ویژگی‌ها رو انتخاب کنی و برجسته‌تر بهمون نشون بدی یا با یه داستان جدید برگردی. هرجور که برای خودت راحت‌تره.

تایید نشد.
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1403/12/20 13:25:58
پاسخ به: خرید در دیاگون
ارسال شده در: چهارشنبه 8 اسفند 1403 23:58
تاریخ عضویت: 1403/12/08
تولد نقش: 1403/12/08
آخرین ورود: پنجشنبه 9 اسفند 1403 21:45
پست‌ها: 6
آفلاین
ویژگی شخصیت: هوش و ذکاوت بالا ، کمی رفتار تند و در عین حال مهربون و دلسوز
باران شدت گرفته بود و لیلی لونا پاتر ، تنها در کوچه ی دیاگون پرسه میزد. اون بارها به خانواده اش ناسزا گفته بود که نتوانستند به دلیل مشغله او را در همچین روز سختی یاری کنند. کوچه بشدت شلوغ بود و هیجان تمام جادوآموزان برای ورود به هاگوارتز حس میشد. البته ، این هیجان فقط مختص جادو آموزان نبود ، بلکه در تک تک نقاط کوچه دیاگون و در بین افراد با رنج سنی مختلف حس میشد.
لیلی کاغذ چروکی را از توی کیفش در آورد و به آن نگاه کرد.
-خب مثل اینکه اول باید برم مغازه ی چوب دستی فروشی آقای اولیوندر...بعدشم باید برم کتابامو بگیرم و بعدش هم...
با صدای رعد و برق به خود لرزید.
-بعدش دیگه به من مربوط نیست و خانواده گرامی باید خودشون یه فکری به حال وسایل بنده بکنن.
با قدم هایی محکم به دنبال مغازه ی چوب دستی فروشی گشت و سر انجام ، اون رو کنار یک مغازه بسته (که حدس میزد کافه ای کوچک و دلنشین بوده باشد) دید
به طرز عجیبی چوب دستی فروشی خلوت بنظر میرسید. لیلی به آرامی در را باز کرد و وارد شد. گویا کسی داخل مغازه نبود ، بنابراین از فرصت استفاده کرد و به جعبه هایی که تا سقف مغازه چیده شده بودند نگاه کرد ، مغازه بسیار کوچک بود ، اما لیلی از شلوغی آن به وجد آمده بود.
در کنار میز فروشنده ، یک راه باریک وجود داشت که لیلی حدس میزد به انبار چوب دستی ها منجر شود.
-سلام
صدای نحیفی رشته ی افکار لیلی را شکست.
-سلام آقای اولیوندر ، راستش...
-بله میدونم ، لیلی لونا پاتر. دنبال چوبدستی مناسبت میگردی آره؟
-درسته ولی شما اسم منو از کجا میدونین؟
اولیوندر پیر ، که پیرمردی لاغر بود روی صندلی پشت میز نشست ، میز بسیار بلند بود و لیلی حدس میزد پایه های صندلی هم از حالت طبیعی بلندتر باشند ، لبخند بزرگی روی صورت مهربون پیرمرد نشست.
-بزار این یه راز بمونه ، درسته که اسمتو میدونم ، اما باید بیشتر باهات آشنا شم تا بتونم چوبدستی مناسبی پیشنهاد کنم...
روی صندلی تکان کوچکی خورد و ادامه داد
-نمیدونم ، شاید والدینت در مورد نحوه کار من بهت گفته باشن. اما راستش اینجا نسبت به چند سال پیش خیلی بیشتر تغییر کرده...
لیلی تعجب کرد ، او سوال های فراوانی از پدر و مادرش پرسیده بود ، اما آنها معتقد بودند تک تک این لحظات را خود لیلی باید تجربه میکرد.
-اما نیازی به نگرانی نیست ، بخش عظیمی از وجود تو رو میتونم ببینم...
تو باهوشی ، تندخویی اما مهربونی ، میتونی سلطه گر باشی و البته شجاعت بسیار زیادی داری...
پیرمرد به اطراف نگاهی انداخت و بالای نردبان بلند اشاره کرد.
-اوه! فکر کنم میدونم چه چیزی مناسبته...
لیلی کمی عقب رفت تا پیرمرد از نردبان بالا برود ، و در همین حین او ادامه داد
-اما بانوی جوان ، این چوبدستی خاص ، به همین راحتی به شما داده نمیشه...
لیلی چروکی به چشمهایش انداخت
-ببخشید ، متوجه نشدم. باید بهای بیشتری بپردازم؟
اما خودش به خوبی می‌دانست که موضوع ربطی به سکه های توی جیبش ندارد.
-نه دخترجوان ، این چوبدستی فقط وقتی توی دست صاحبش جا میگیره که بتونه از امتحان اون سربلند بیرون بیاد.
خشم کم کم در وجود لیلی زبانه می‌کشید
-ببخشید؟من فقط اومدم اینجا چوب دستی بخرم ، من باید بهای این رو بپردازم و تازه از امتحان داخلشم سربلند بیرون بیام؟من وقت زیادی ندارم آقای محترم. اگر میخواین این چوبدستی رو نگه دارین و بهونه میارین ، لطفا یه چوبدستی دیگه به من بدید.
اولیوندر که گویی کمی آزرده شده بود جعبه چوبدستی را به طرف لیلی گرفت.
-بانوی جوان ، من قصد بدی ندارم. این چوبدستی مناسب شماست ، اما دقیقا مثل خودتون پر از رمز و رازه و شما باید اونها رو درک کنین ، اگر چوبدستی دیگه ای بهتون بدم ممکنه با شما سازگار نباشه...
لیلی حوصله دردسر نداشت
-خیلی خب ، پس لطفا امتحان اونرو بگین. کم و بیش معما رو دوست دارم
سعی کرد لبخندی مصنوعی بزند اما در آن ناموفق بود.
-اینجا پل نیست که با جواب دادن به معما از روش رد شی ، باید اونو درک کنی و با تمام وجودت بپذیریش. آیا آماده ای که در جعبه رو باز کنم؟
لیلی نفس عمیقی کشید و آرامی سرش را تکان داد. اولیوندر در جعبه را باز کرد و ناگهان تک شاخی که مانند روح شفاف و آبی رنگ بود از توی جعبه به بیرون پرید. چشمهای لیلی گرد شد و عقب رفت.
لیلی نمی‌توانست اتفاقی که رخ می‌داد را باور کند ، اینجا چه اتفاقی در حال رخ دادن بود؟
فضای اطراف او تغییر کرد و دیگر در مغازه آقای اولیوندر نبود.
نور خورشید چشمهایش را می‌سوزاند، پس باران بیرون از درب مغازه چه شده بود؟
اما نه ، اینجا حتی کوچه ی دیاگون هم نبود!
گویا او در دهکده ای بسیار زیبا چشمانش را باز کرده بود.
خانه های رویایی اطرافش را احاطه کرده بودند و در سمت چپش ، رودخانه ی خروشانی جریان داشت.
لیلی که محو رودخانه شده بود ، با گذشتن یک گروه از پسر های دوچرخه سوار از سمت راستش یکه خورد و کمی عقب رفت.
پسرها که هم سن و سال و یا چند سال کوچیکتر از لیلی بودند با خوشحالی و بدون هیچ دغدغه ای به سمت خانه هایشان در دهکده می‌رفتند.
صدای بلندی رشته ی افکار لیلی را پاره کرد ، یکی از همان پسر بچه ها ، که گویی کم سن ترینشان بود با دوچرخه اش به روی زمین سقوط کرده بود. لیلی با عجله به طرف آن پسر رفت و توقع داشت دوستش هایش به او کمک کنند ، اما خیلی از آنها بی توجه به این موضوع به راه خود ادامه دادند و برخی دیگر که ایستادند تا او را تماشا کنند ، فقط با صدای بلند به او خندیدند.
پسربچه که بیشتر از ۶ سال نداشت ، به شدت آزرده شده بود ، اما تنها چیزی که به آن توجه داشت دوچرخه اش بود که گویی رکاب آن شکسته بود.
هق هق آرام و دردناک پسربچه بلند شد.
-نه..نه..خواهش میکنم!
رکاب شکسته را برداشت و سعی کرد با نهایت زورش ، آن را دوباره به دوچرخه بچسباند.
-الان وقتش نیست ، مامان دیگه نمیتونه برام دوچرخه بخره!
رکاب را روی زمین انداخت و با شدت بیشتری گریه کرد.
لیلی به اون نزدیک شد و کنارش روی زمین نشست ، دستانش را روی شانه های پسر گذاشت و نگاهی به دوچرخه کرد.
-هی...حالت خوبه؟
نگاهی به زانو و دست پسربچه انداخت که خونی شده بود.
-تو زخمی شدی!باید بری پیش مامانت!
سعی کرد پسربچه را بلند کند اما موفق نشد.
پسر کوچک ، همچنان میان دستانش گریه میکرد.
-نمی..تونم...اگه بفهمه...بفهمه ...دو..باره...دو..چرخه..رو...خراب...کردم....منو...میکشه
با گفتن این جملات هق هقش بلند تر شد.
لیلی سعی کرد کمی او را آرام کند.
-اشکالی نداره....یه اتفاق بود و الان سلامتی خودت مهم تره ، من قول میدم که بهت کمک میکنم!
با شنیدن جمله ی آخر پسربچه سرش را بالا آورد، آفتاب سوخته شده بود و از گوشه ی لبش خون می آمد.
-آره!خودشه!تو میتونی به من کمک کنی!
پسربچه به دست چپ لیلی اشاره کرد که تا آن لحظه توجهی بهش نداشت ، زیرا حتی متوجه چوبدستی ظریفی که در دستش بود نشده بود!
-چطور ممکنه...
اطمینان داشت وقتی که به رودخانه خیره شده بود ، دستهایش خالی بودند.
به پسر نگاه کرد و لبخند زد
-اما این چوبدستی برای من نیست...متاسفم ولی با این نمیتونم کمکت کنم...
پسربچه دوباره شروع به گریه کرد.
-نمیخوای کمکم کنی نه؟اینجا هیچ کس نمیخواد به من کمک کنه...
دل لیلی به حال پسربچه سوخت. اما اون واقعا نمی‌توانست کاری کند ، این چوبدستی ازآن او نبود.
اما شاید...
-شاید بتونم یه کاری کنم
اون در خانه ی جادوگر ها بزرگ شده بود و تک تک ورد های آنها هنگام انجام کارهای روزانه را شنیده بود.
ایستاد و خاک روی زانوهایش را تکاند ، چوب دستی را به دست راستش منتقل کرد و با قاطعیت آن را به سمت دوچرخه گرفت.
-ریپارو!
دوچرخه ترمیم شد و به حالت اولش برگشت.
پسربچه از خوشحال جیغی کشید و به بغل لیلی پرید.
-میدونستم!میدونستم!
لیلی لبخندی زد و در اعماق وجودش ، به خودش افتخار کرد.
-درسته که تونستم دوچرخه رو ترمیم کنم ، اما متاسفانه نمیتونم برای زخم هات هم همینکارو تکرار کنم ، لطفا قول بده اونارو پانسمان کنی و دفعه بعد بیشتر مراقب باشی ، باشه؟
لیلی لبخند بزرگی زد و پسربچه سرش را به آرامی تکان داد.
ناگهان دهکده ی اطراف لیلی تاریک شد ، باد شدیدی می‌وزید ، خانه های اطراف دهکده در حال محو شدن بودند ، رودخانه در حال خشک شدن بود و درختان از جا کنده شده بودند. لیلی چشمانش را بست و وقتی آن را باز کرد ، بار دیگر در مغازه چوبدستی بود.
آقای اولیوندر رو به رویش ایستاده بود و با لبخند او را نگاه می‌کرد.
-موفق شدین خانم پاتر ، این هم چوبدستی تقدیم شما. مغزش موی تک شاخه و جنسش از درخت گردوی سیاهه.
امیدوارم موفق باشین
لیلی بهای چوبدستی را پرداخت ،
تشکر کرد و از مغازه بیرون زد.نفس عمیقی کشید و به کوچه نگاه کرد که کمی خلوت تر شده بود.
باران وحشیانه می‌بارید و لیلی بشدت احساس خستگی میکرد ، شاید بهتر بود ادامه خریدش را یک روز دیگر انجام دهد...

خیلی زیبا نوشتی. تا قبل از کلاس‌های هاگوارتز، مشکلات نگارشی مدنظر نیست و فقط خلاقیت شما سنجیده می‌شه و از این نظر به این پست نمی‌شه خورده‌ای گرفت.

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1403/12/9 0:54:04
پاسخ به: خرید در دیاگون
ارسال شده در: یکشنبه 28 بهمن 1403 01:25
تاریخ عضویت: 1403/11/27
تولد نقش: 1403/11/28
آخرین ورود: دوشنبه 29 بهمن 1403 22:09
از: بالا شهر لندن
پست‌ها: 5
آفلاین
ویژگی : با نمک ( به خاطر قدش ) ، روحیه جنگندگی تن به تن .

فیلیوس بعد از اینکه با هزار بد بختی تونست وارد کوچه دیاگون بشه از حیرت یک ساعت فقط در حال قدم زدن و دیدن مغازه ها بود .
وقتی داشت از جلوی مغازه ای با نام مغازه شوخی های ویزلی رد میشد ناگهان کسی از مغازه بیرون آمد و او را صدا کرد
فیلیوس به سمت صدا برگشت و البته کسی نبود بجز سیریوس بلک .
سیرویس به سمت فیلیوس رفت و با لبخند به اون گفت« اومیدوارم ازم توی پاتیل درزدار ناراحت نشده باشی بیا میخوام تو رو به چند تا از دوستام معرفی کنم .»
فیلیوس به دنبال سیریوس به داخل مغازه رفت ، مغازه بسیار شلوغ و پر از بچهایی بود که اومده بودن تا وسایل شوخی بخرن .
سیریوس بلند صدا زد « فرد ، جورج بیاین اونی که گفتم توی پاتیل درزدار دیدم رو آوردم »
همین که جمله سیرویس تموم شد مردی با موهای قرمز مایل به نارنجی روی نرده پله کان نشست و سر خورد و کنار فیلیوس ایستاد و گفت « اوه البته سیریوس واقعا بانمکه »
قبل تز اینکه فیلیوس بتواند چیزی بگوید مردی دیگر که دقیقا کپی ای از مرد اول بود از پشت او ظاهر شد و گفت « و همچنین کوتوله »
فیلیوس که عصبانی شده بود تا اومد چیزی بگه سیریوس گفت « ناراحت نشو فیلیوس اسمت همین بود دیگه آره ؟ »
فیلیوس با خشم سری تکان داد و سیریوس ادامه داد « اینا منظوری ندارن ففط میگن تو خیلی ادم با نمکی هستی فقط همین که خب البته این بد نیست اونایی که میتونن با نمک باشن تعدادشون اونقدرزیاد نیست تازه بنظرم تو برخلاف چثه کوچیکت میتونی یه قهرمان دوئل بشی البته اگه استعدادت توی جادو مثل مشت هات قوی باشه »
فیلیوس کمی فکر کرد و سپس لبخندی زد و رو به سیریوس گفت « اوهوم راست میگی حالا که فکر میکنم با نمک بودن جزی از منه و البته بخاطر اون مشت هم معذرت میخوام »
سیرویس که از ختم به خیرشدن ماجرا خوشحال بود به او گفت «خب تا الان چیا رو خریدی ؟ »
فیلیوس ناگهان به یاد آورد که برای چه به آنجا امده بود و گفت « پاک فراموش کرده بودم هنوز هیچی نخریدم »
سیرویس لبخندی زد و گفت «عیب نداره من کمکت میکنم چند جای خوب میشناسم که میتونی وسایلتو از اونکا بخری »
فیلیوس و سیریوس با خدافظی از ویزلی ها به کوچه دیاگون برگشتند .




---
تقابل دوباره‌ت با سیریوس و حرفایی که به هم زدین جالب بود. فقط به نظرم ویژگی‌های شخصیتی مورد نظرت در مورد فلیت‌ویک تو این پست خیلی واضح نبود. با این حال چون توی پاتیل درزدار این ویژگی‌ها رو خوب نشون دادی، دلیلی برای متوقف کردنت تو این مرحله نمی‌بینم.

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1403/11/28 2:15:37
شروع یه زندگی مخفیانه 🕵🏼‍♂️
پاسخ به: خرید در دیاگون
ارسال شده در: شنبه 15 دی 1403 14:14
تاریخ عضویت: 1403/10/13
تولد نقش: 1403/10/15
آخرین ورود: یکشنبه 16 دی 1403 00:21
پست‌ها: 7
آفلاین
شخصیت : فراموشکار ماهر

- اَه چرا هر چی فکر میکنم این کلماتی که ریموس گفته بود یادم نمیاد. چیکار کنم ....چیکار کنم ...اهان همینه .
بله همون لحضه کلمات جادویی رو گفت و در کوچه دیاگون باز شد.آنید وارد کوچه شد ....
- عجب جایه همه چی پیدا میشه از شیر مرغ تا جون آدمیزاد.خب بریم شروع کنیم که چه وسایلی باید بخریم .
- اااااا برگه رو کجا گذاشتم .🤔
ای بابا حتما پیش ریموس موند‌. اگه تبدیل نمیشد تو کافه این اتفاقات نمیفتن عجب شبی هم من به دیدنش رفتم .باید خودم از حافظه م استفاده کنم
خب یه سال اولی به چه چیزی نیاز داره ؟!🤔😐
بله آنید شروع کرد به گشتن مغازه ها تو کوچه دیاگون کرد...همینطوری هم به بچه های دیگه نگاه میکرد که چه چیزهایی میخرن.
یهو چشمش به یه مغازه جالب افتاد اون مغازه چوب دستی فروشی بود.

وارد مغازه چوب دستی فروشی آقای اولیوندرشد.

- سلام سلام کسی اینجا هست من یه چوب دستی....

- سلام عزیزم خوش اومدی نگو ادامشو تو یه چوب دستی میخوای که ...که ....اوف تو دختر باتم بزرگی هستی !؟!

- بله من دختر بزرگه باتم هستم.

- خیلی خوشحالم میبینمت عزیزم به بابات سلام ویژه منو برسون.

خب بریم یه چوب دستی برای تو پیدا کنم دختر خوب .

خب شخصیتت پیچیده ای داری و اصل کار فراموش کاری ببینم چوب درخت گردو باغ بابات اینا چطوره .

- باغ گردو بابام 😐😨اینجا چطور ممکنه ؟!

- بهت نگفته بود بهترین چوب گردو در سراسر دنیاعه .

بله یه چوب دستی با چوب گردو و یه چیزی که بهت یادوری کنه آرهههه اینجاست ...

اینو امتحان کن.
- من !؟! چی بگم خب بلد نیستم .
- چیزی لازم نیست بگی فقط تکونش بده .
آنید چوب دستی رو چرخوند تو هوا یهو برگه خریدش ظاهر شد و افتاد جلو پاهاش
- وای برگه خریدم جا گذاشته بودم پیش ریموس 😍
- از آقای اولیوندر تشکر کرد و پول خرید چوب دستی رو حساب کرد
- خداحافظ آقای اولیوندر مرسی که بهترین چوبدستی بهم دادید .
- عزیزم چوب دستی ترو انتخاب میکنه نه من .حتما به پدرت سلام برسون .
آنید از مغازه خارج شد و با برگه خریدش به سمت مغازه های دیگه راه افتاد .حدود دوساعتی تو کوچه دیاگون بود و همه خریدای مورد نیازشو انجام داد حتی حیوون مورد علاقشو هم خریده اون چیزی نبود جز یه سگ سیاه که سریع اسمشو هانتر گذاشت .
یه رتوایلر ترسناک .

با هانتر به سمت کافه پاتیل درزدار راه افتاد .
فردا کلی کار داشت که باید قبل رفتن به همشون میرسید .

---

پستت مشکلاتی داره که من اینجا چندتاشون رو میگم، و بقیه‌شون رو هم مطمئنم که به زودی در هاگوارتز راجع بهشون یاد میگیری و رفعشون میکنی.

شکلک هیچ‌وقت جای علائم نگارشی رو نمیگیره، همیشه در انتهای تمام جملاتت از علائم نگارشی (نقطه، علامت تعجب، علامت سوال) استفاده کن.
همیشه علائم نگارشی رو به کلمه قبلی بچسبون، و با یک اسپیس از کلمه بعدی فاصله بده.
و البته از علائمی مثل علامت تعجب و علامت سوال، یک‌بار که استفاده کنی کفایت میکنه. نیازی نیست چندتا ازشون پشت سر هم بذاری.

در نهایت... با ارفاق، و با امید به رفع مشکلاتت در پست‌های آینده تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1403/10/15 16:33:39
پاسخ به: خرید در دیاگون
ارسال شده در: جمعه 14 دی 1403 00:05
تاریخ عضویت: 1403/10/03
تولد نقش: 1403/10/06
آخرین ورود: جمعه 28 دی 1403 23:48
پست‌ها: 8
آفلاین
ویژگی شخصیت:
فروشنده ای چیره دست

باران می بارید دانش آموزان برای خرید به کوچه دیاگون آمده بودند صدای صحبت و خنده از هر مغازه ای به گوش میرسید خانواده ها در تکاپو پیدا کردن اجناس با قیمت مناسب بودند.

زمین خیس گیوه های علی بشیر را خیس کرده بود و از ردای او قطرات باران به پایین سرازیر می شد و این اتفاق اعصاب او را خورد کرده بود برای همین به اولین مغازه که در نزدیکی اش بود وارد شد مغازه ترب جادویی. بوی چوب بلوط سوخته و ترب کباب شده محیط را پر کرده بود گربه لاغر سیاهی کنار شومینه خوابیده بود نقاشی های روی دیوار همه خواب بودند ویالون کنار پنجره برای خود مشغول نواختن بود علی بشیر به سمت پیرمرد قد کوتاه و مو بنفشی که در حال فریاد و زدن جارو به زمین بود رفت:
- ای موش های کثیف همه دبه های آبجو من رو سوراخ کردید فلاپی تو مثلا گربه ای اون وقت من باید دنبال موش ها باشم.

علی بشیر دستش را به روی شانه های مرد زد و گفت:
- آقا میتونم سفارش بدم؟

پیرمرد با ترس برگشت:
- اوه لعنت به موش ها ترسیدم بله مرد جوان، به ترب جادویی خوش اومدی چی میل داری؟

صدای نازک و جیغ مانند پیرمرد خنده دار بود علی بشیر با لبخندی کمی فکر کرد و گفت:
- ترب گلاسه عالیه ممنونم.

علی به اطراف نگاه می کرد قفسه های چوبی تیره رنگ توجه او را به خود جلب کرد به سمت آنها رفت داخل هر بخش یک سنگ بود و سنگ ها بو و احساس خاصی را به او منتقل می کردند صدایی به گوش او رسید:
- من رو بخر

علی فکر کرد توهم زده پیرمرد با لیوان کثیفی به سمت او آمد و ترب گلاسه را به علی داد:
- اوووم میبینم که سنگ ها تو رو به به سمت خودشون کشیدن این ها سنگ محافظ هستند از صاحبانشون محافظت می کنند تو با رسوندن آسیب به خودت میتونی سنگ محافظت رو انتخاب کنی.

علی بشیر متعجب شد و گفت:
- بله؟ متوجه نمیشم آسیب به خودم؟

پیرمرد حیله گرانه به علی نگاه کرد و گفت:
- البته مرد جوان میتونی با این چاقو کمی دستت رو زخم کنی تا ببینی کدوم سنگ دست تو رو درمان میکنه.

هرچند به نظر علی بشیر این فقط یک حیله بود ولی قبول و آرنج خود را با چاقو زخم کرد بلافاصله سنگ زردی با رگه های سفید شروع به درخشش کرد و زخم آرنج او ناپدید شد. علی حیرت زده شده بود و با ناباوری سنگ را نگاه می کرد:
-باشه پیرمرد من این سنگ را میخرم‌.

پیرمرد مرموزانه نگاه کرد و گفت:
-میشه ۵۰۰ گالیون :)

علی بشیر با خود گفت:
- این پیرمرد حیله گر میخواد من رو سر کیسه کنه ولی کور خونده من علی بشیرم علی بشیر بزرگ‌، فروشنده معروف سراسر دوران ها.

او رو به پیرمرد کرد و گفت:
-چطوره باهم معامله ای کنیم.

علی دستش رو داخل کیسه کنار ردایش کرد و پودر آبی اکلیلی را بیرون آورد و با لبخندی شیطانی گفت:
- پیرمرد این پودر تو رو از دست همه موش ها و شاید کسایی که ازشون خوشت نمیاد نجات میده این پودر با ارزش و کمیاب به نام آرسنیک هست و آن را کیمیاگر معروف ایرانی رازی کشف کرده و از سوزاندن زرنیخ به دست می آید افراد زیادی هستند که واسه رسیدن به این پودر حتی حاضرند آدم بکشند، من کمی از آن را از خود رازی تهیه کردم و این اصلی ترین حالت این پودر هست.

چهره پیرمرد حریص شده بود:
- حاضرم برای این پودر به تو علاوه بر این سنگ ۴۰۰ گالیون هم بدهم.

چهره علی در هم رفت و پودر را زیر ردای خود پنهان کرد دستار خود را دور دهانش پیچید و گفت:
- بهتره من برم این پودر خیلی با ارزش تر از ۴۰۰ گالیون و این سنگه ببخشید پیرمرد من نباید این پودر خطرناک رو به تو نشون میدادم از ترب گلاسه ممنونم این هم ۲ گالیون پول شما.

پیرمرد به دنبال علی دوید دست او را گرفت و گفت:
- اوه مرد جوان عزیزم کجا میری بنشین باهم صحبت کنیم یک ترب گلاسه دیگه مهمون من اصلا ناهار ترب شکم پر هم مهمان من باش چرا ناراحت شدی.

علی بشیر که به هدف خود رسیده بود کنار مجسمه پیرزن ترب به دست نشست. پیرمرد با یک بشقاب ترب شکم پر و ترب گلاسه کنار او نشست:
- من حاضرم ۶۰۰ گالیون به همراه سنگ محافظ و اشتراک یک سال غذای رایگان در مغازه ام رو به تو بدم نظرت چیه؟

علی بشیر جرعه ای از ترب گلاسه نوشید و گفت:
- هرچند تو ارزش این پودر رو پایین میاری و من از تو به خاطر این پیشنهاد بی شرمانه عصبی هستم اما کمی از آن را به خاطر غذای خوشمزه ات به تو می دهم قبوله.

پیرمرد با خوشحالی کیسه پول و سنگ را به علی داد و با خود گفت:
- مرد جوان احمق فکر کرده سود میکنه با این پودر میتونم به جهان موش ها حکومت کنم.

پیرمرد در حالی که در ذهنش خنده شیطانی می کرد فریادی کشید:
-آخ پام ای موش احمق من رو گاز میگیری میکشمت.

علی بشیر دستارش را به سر و با پیرمرد خداحافظی کرد. در راه به قدرت فروشندگی خود افتخار کرد چون توانسته بود کمی سم موش را که با رنگ و اکلیل قاطی کرده بود و ارزشش کمتر از ۳ گالیون بود را به پیرمرد بفروشد.

---

جالب بود و مشخص بود که روش وقت زیادی گذاشته بودی. مشکلی نمیبینم توی این پست.

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی
ویرایش شده توسط علی بشیر در 1403/10/14 9:11:04
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1403/10/14 12:59:00
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1403/10/14 12:59:26