"آخرین برگ از خاطرات ترزا"
صدای چرخیدن کلید در قفل فلزی و جیرجیر باز شدن در آمد. چیزی نمیدیدم. پارچهای را مثل چشمبند روی چشمانم بسته بودند که نتوانم چیزی ببینم. تنها راه درک اطرافم، صداها بودند. هرچند که در آن دخمه، جز صدای قطرات آبی که از سقف چکه میکرد، صدای دیگری نبود. مگر زمانی که مثل الان کسی به سراغم میآمد.
سوز و سرمای دخمه تا مغز استخوانم نفوذ کرده بود. تمام بدنم درد میکرد. بعضی از عضلاتم درد میکرد که حتی پیش از این از وجودشان خبر نداشتم. نمیتوانستم هیچ حرکتی کنم. مچ دستانم را از پشت، با طنابی محکم به صندلی بسته بودند. آنقدر محکم بود که مطمئن بودم جای آن کبود شده است. هوای دخمه بوی منزجر کنندهی خون میداد. بویی که به همراه درد، موجب تهوع داشتن مداومم بود. به سختی نفس میکشیدم.
صدای پا نزدیکتر شد. به کنارم رسید و ایستاد. نفسهایش را روی گونهی راستم حس میکردم. بوی تعفن میداد. شروع به زمزمه در گوشم کرد.
- فکر میکردی خیلی زرنگی، نه؟ فکر کردی میتونی همینجور سرتو بندازی پایین و اینجا جاسوسی کنی؟ خائن!
کلمهی آخر را با نفرت تمام گفت. رویم را از او برگرداندم ولی چند لحظه بعد، او با دستش محکم صورتم را گرفت و به سمت خودش برگرداند. نفسهایش مستقیم به صورتم میخورد. نمیتوانستم بوی نفسش را تحمل کند.
- تو تبدیل به درس عبرتی برای بقیه میشی ترزا!
چیزی نمیدیدم. تنها نفسش را حس میکردم. نفسم در سینه حبس شده بود. بعد چند ثانیه، عقب رفت. فکر کردم که دیگر تمام شد. دیگر رفت. ولی اشتباه میکردم. دستش را روی گلویم گذاشت و فشار داد.
هیچ کاری نمیتوانستم بکنم. حتی صدایی از گلویم خارج نمیشد. اگر میشد هم تفاوتی نداشت؛ کسی صدایم را نمیشنید. نمیتوانستم نفس بکشم. داشتم خفه میشدم ولی در لحظهی آخر دستش را از روی گلویم برداشت. به شدت سرفه میکردم. جای انگشتان زمختش روی گردنم درد میکرد. همینطور که سرفه میکردم، او میخندید.
- تو حتی لیاقت مردن هم نداری!
صدای قدمها و خندهاش دور شد و بعد صدای بسته شدن دوبارهی در و قفل شدن آن آمد.
*****
نمیدانم از زمانی که لو رفتیم چقدر میگذرد. اینجا زمان معنی ندارد. احتمالا چند روزی گذشته باشد. نمیدانم که چرا و چطور لو رفته بودیم، آن هم درست در زمانی که از نقشهی دقیق حمله به وزارتخانه مطلع شده بودیم. شاید جاسوسی هم در وزارتخانه بوده و ما را لو داده. قبل از این که بگیرنمان، هیچ نشانهای از لو رفتنمان نبود.
شب شده بود. همه چیز آرام بود که ناگهان در اتاق باز شد. چند نفر از مرگخواران با ماسکهای مخصوصشان وارد اتاق شدند و طلسمهایی را به سمتم فرستادند. هیچ فرصتی برای هرگونه اقدامی نبود. حتی فرصت نکردم قبل از گرفتن دهانم فریاد بزنم.
تنها پس از گذشت چند دقیقه، با دستهایی که از پشت بسته شده بود، روی زمین راهروی عمارت ریدل بودم. صورتم به زمین چسبیده بود و چوبدستی مرگخواری به گلویم فشرده میشد. امیدوار بودم بقیه گیر نیفتاده باشند ولی پس از چند لحظه، امیدم نابود شد. سیگنس را هم کنار من به زمین میفشردند. وحشت کرده بودم. فقط به چشمان سیگنس خیره شدم. چشمانش مثل همیشه بیخیال نبود، در عمق چشمان او هم نگرانی و ترس را میدیدم.
مدتی به همان حال بودیم. جز دو مرگخواری که زانویشان را به کمر و چوبدستیشان را به گلوی ما فشار میدادند، بقیه همه در تکاپو بودند. احتمالا دنبال مرگ میگشتند ولی او اینجا نبود. خوشحال بودم که حداقل او رفته. مرگخواران باید میدانستند که گرفتن مرگ به این سادگی نیست. درواقع گرفتن مرگ اصلا امکان پذیر نیست. خوشحال بودم که او مثل ما گیر نمیفتد.
بعد از این که بالاخره قبول کردند که مرگ آنجا نیست، چشمبندی روی چشمان سیگنس زدند و او را بردند. چشمبندی هم روی چشمان من زدند. آن آخرین باری بود که سیگنس را دیدم.
*****
چشمبند را از روی چشمانم برداشتند. نور زیاد آنجا چشمم را میزد. دوباره زمانش رسیده بود. مهم نبود چند بار به آنها بگویم نمیدانم، باز هم میخواستند از من حرف بکشند. در این مدت با هر روشی عذابم داده بودند. از بریدگی با چاقو و خجنر و طلسم شکنجه گرفته تا زیر و رو کردن خاطرات و افکار و به هم ریختن روح و ذهنم. به سختی مقاومت میکردم که نشکنم. درواقع خیلی وقت بود که شکسته بودم، فقط همهی تلاشم را میکردم که بقیه این را نفهمند.
- بگو اون کجاس!
خجنرش را زیر گلویم گذاشته بود. کاش میشد که واقعا مرا بکشد، همه چیز را تمام کند، ولی این کار را نمیکرد. این ماگلزادهی خائن باید تا ابد زجر میکشید. هیچ پایانی برای درد و رنجم نبود.
- گفتم که، نمیدونم!
- دروغگو!
- دروغ نمیگم! مرگ هیچ وقت به ما نمیگفت که کجا میره!
آنها هم میدانستد که دروغ نمیگویم، تمام ذهنم را زیر و رو کرده بودند، ولی ترجیح میدادند مرا دروغگو جلوه دهند و بیشتر عذابم دهند، عذابی به خاطر خیانت.
- گندزادهی دروغگو!
این را فریاد زد. نفهمیدم با چه سرعتی خنجر را از روی گلویم برداشت و به صورتم زد. گونهام میسوخت و گرمای خونی که از آن جاری بود و قطره قطره پایین میچکید را حس میکردم. چند قدم از من دور شد. در همین حین چوبدستیاش را از ردایش بیرون آورد.
- دخترهی خائن...
تمام نفرتش را از صدایش حس میکردم. برگشت و چوبدستیاش را به سمتم گرفت.
- کروشیو...
درد در تمام بدنم پیچید. میخواستم در خودم جمع شوم ولی صندلیای که به آن بسته شده بودم مانعم میشد. جیغ میزدم. انگار ریههایم خالی از هوا شده بود و نمیتوانستم نفس بکشم. فقط درد بود. هیچ چیز دیگری وجود نداشت. جز درد نمیشد به چیز دیگری فکر کرد. دردی که در تکتک سلولهایم حسش میکردم. فقط درد بود. دردی که انگار هیچ وقت قرار نبود تمام شود...
و ناگهان درد قطع شد. نفسهایم بریده بریده بود. به سختی چشمانم را باز کردم و به چشمان بیاحساس و خالی او نگاه کردم.
- شما که کل ذهن منو زیر و رو کردین، دیگه چی ازم میخواین؟ من چیزی نمیدونم! چرا ولم نمیکنین؟
پوزخندی زد.
- ولت کنیم؟! تو قراره تا ابد همینجوری زجر بکشی، گندزاده! هیچ پایانی برات وجود نداره! ولی...
جلو آمد و خم شد. طوری که صورتش درست مقابل صورتم قرار گرفت. او هم به چشمانم خیره شد.
- ولی شاید هنوز چیزایی توی ذهنت باشه که داری مخفیشون میکنی!
به محض تمام شدن حرفش چوبدستیاش را روی شقیقهام گذاشت و درد در کل سرم پیچید. باز هم میخواست ذهنم، و خاطراتم را جستوجو کند. سرم داشت از درد منفجر میشد...
*****
برای ماموریت به وزارتخانه رفته بودم. قرار بود نقشهی بخش خاصی از وزارتخانه را بکشم و با خودم ببرم. در بدو ورود، مجسمهی وسط سالن توجهم را جلب کرد. خیره کننده بود. ولی چیزی که بیشتر از آن توجهم را جلب کرد، دختری بود که تا کمر توی حوض دور مجسمه خم شده بود. کنار او، روی لبهی حوض ققنوسی نشسته بود.
آرام جلو رفتم و کنارش خم شدم.
- داری چیکار میکنی؟
دختر که اصلا متوجه آمدن من نشده بود از جا پرید. سریع صاف شد و رو به من ایستاد. پایین موهای طلاییاش بر اثر خم شدنش روی لبهی حوض توی آب رفته بود و خیس شده بود و قطرات آب از آن میچکید. آستینهای لباس صورتی رنگش را تا آرنج بالا داده بود ولی هم آستینها و هم تمام جلوی لباسش خیس بود. در چشمان آبیش، برقی از اشتیاق موج میزد. کمی خجالت زده شده بود.
- میخواستم برای فلورا ماهی بگیرم...
دختر خیلی ناز و شیرینی بود.
- فلورا؟
- آره! فلورا ققنوسمه! ایناهاش!
دختر دو دستی پرنده را برداشت و صاف آن را جلویم گرفت. به آرامی پرنده را از دستش گرفتم و آن را نوازش کردم.
- خیلی قشنگه... راستی اسمت چیه؟
- آریانا، آریانا دامبلدور. ولی آنا هم صدام میکنن!
-آریانا... اسم قشنگی داری!
آریانا لبخندی زد.
- ببخشید، اسم شما چیه؟
- من؟ من ترزام، ترزا مککینز.
آن دختر... او بود که باعث شد چیز دیگری را در قلبم حس کنم. دیگر نمیخواستم جنگ شود. پیش از آن هم نمیخواستم ولی الان... الان میخواستم جلویش را بگیرم. جنگ جای دختری مثل آریانا نبود. نمیخواستم آسیب ببیند.
آریانا پر از شور زندگی بود. وقتی آلبوس دامبلدور پایش را از آسانسور بیرون گذاشت، با شوق به سمت برادرش دوید و او را صدا زد.
- داداشیییییی!
برادرش او را در آغوش گرفت. سپس او را رها کرد.
- چرا اینقدر خیسی لیمویی؟
لیمویی... چقدر قشنگ خواهرش را صدا میکرد. لیمویی چقدر به آریانا میآمد.
- میخواستم از تو حوض برا فلورا ماهی بگیرم داداشی!
چشمان آریانا از هیجان و شادی برق میزد. برادرش هم لبخند گرمی به او زد.
- حالا تونستی چیزی هم بگیری؟
آلبوس دامبدور چه برادر خوبی بود. آریانا را نه به خاطر لباسهای خیسش شماتت کرد، نه برای این که میخواسته ماهیهای حوض را بگیرد. فقط با او در شادی کودکانهاش همراهی میکرد.
- نه داداشی، همش از دستم فرار میکردن!
آریانا میخندید. برادرش هم همراهش میخندید. دیدن آنها مرا یاد خانوادهی خودم انداخت، یاد مامان و بابام، یاد آن زمانی که چشمهای من هم از شادی و شوق برق میزد. تصمیمم را گرفته بودم، نمیخواستم باعث از هم پاشیدن این خانواده بشوم. باید جلوی جنگ را میگرفتیم!
*****
هنوز گلویم درد میکرد. سعی میکردم نفس عمیق بکشم و جلوی سرفهام را بگیرم. جز صدای نفسهایم و صدای چکیدن قطرات آب، صدای دیگری نبود. انگار که با دردهایم در زمان گیر افتاده بودم.
- ترزا...
سرم را بالا آوردم و صاف نشستم. گوشهایم را تیز کردم. آن صدا را میشناختم.
- مرگ؟
فکر نمیکردم او بیاید. آمدنش انگار نوری بود که در آن تاریکی بر قلبم تابید. چشمانم در زیر چشمبند پر از اشک شد، اما این بار نه از درد، بلکه از شادی...
- مرگ واقعا خودتی؟
چشمبند از روی چشمانم کنار رفت. مرگ روبهرویم ایستاده بود، با همان هیبت گرگ شکل معمول و داسهای در دستش.
- خودمم...
باورم نمیشد. اشکهایم سرازیر شده بود و زخم گونهام را میسوزاند. نمیدانستم که او واقعا خود مرگ است یا این هم یکی دیگر از حقههای آنان برای به بازی گرفتن ذهنم است.
- از کجا بدونم خودتی؟ از کجا معلوم یکی دیگه از حقههای اونا نیستی؟
لرزش صدایم را حس میکردم. مرگ جلو آمد، با داسش طنابی که مچ دستانم را بسته بود باز کرد. مچ دستانم را مالیدم بلکه دردش را آرام کنم. دستش را آرام روی شانهام گذاشت.
- تو اون چیزی رو که خودت بخوای باور میکنی...
خودش بود. واقعا خودش بود. اگر حقه بود این را نمیگفت. میتوانستم حس کنم که خودش است.
- تو برای چی اومدی؟ اگه گیر بیفتی چی؟
- اونا نمیتونن منو بگیرن. من مرگم.
راست میگفت. مرگ با ما فرق داشت. دستش را زیر چانهام گذاشت و سرم را بالا آورد. به چشمانم نگاه کرد.
- باهات چیکار کردن...
نگاهم را از نگاهش دزدیدم. خیلی کارها با من کرده بودند. نمیخواستم مرگ شکسته شدنم را ببیند. هر چند که میدانستم او تا همین حالا هم فهمیده بود.
- نگفتی چی شد که اومدی؟
نگاه مرگ غمگین بود. تا به حال نگاهش را اینطور ندیده بودم.
- چند دقیقه پیش اسمت اومد سر لیست ولی دوباره رفت پایین. هنوز رد انگشتاش روی گردنت هست.
ناخودآگاه دستم را به گردنم کشیدم.
- مدتی هست که اسمت مدام میاد بالا و دوباره پایین میره...
به زمین خیره شده بودم.
- سیگنس چطوره؟
چند دقیقه در سکوت گذشت. مرگ جوابی نداد. نگاهم را از زمین برداشتم و سرم را بالا آوردم. مرگ هم به زمین خیره شده بود. جوابم را گرفتم ولی میخواستم از خودش هم بشنوم.
- مرگ سیگنس چطوره؟
- سیگنس مرده... همون روز اول مجبور شدم ببرمش...
غم حتی در صدای مرگ هم موج میزد.
- درسته... اون یه اصیلزاده بود... حداقل اونو مثل من زجر ندادن...
چشمانم دوباره پر از اشک شد. فکر نمیکردم روزی به خاطر مرگ سیگنس اینطور قلبم فشرده شود. درست است که همیشه میگفتم دوست دارم بمیرد ولی هیچ وقت واقعا اینطور نبود. شاید، شاید در عمق قلبم حتی دوستش داشتم. کاش رفتار بهتری با او داشتم. کاش بیشتر با خواستههایش راه میآمدم. کاش...
ذهنم پر از کاشهایی شده بود دیگر برای عملی کردنشان دیر بود. اصلا کاش برای همین زمانهاست، زمانی که دیگر دیر شده، زمانی که نمیشود جبران کرد...
- مرگ میشه یه چیزی ازت بخوام؟
صدایم آرام بود.
- چی؟
به چشمانش خیره شدم.
- میشه منو بکشی؟
- چی؟! تو از من میخوای که بکشمت، اونم وقتی حتی سر لیست هم نیستی؟ میدونی که حتی اگر سر لیست باشی هم کشتنت برام سخته و حالا ازم میخوای قبل رسیدن زمان مرگت بک...
- مرگ!
مرگ ساکت شد و به من چشم دوخت. اشکهایم روی گونههایم جاری بود.
- هر دومون میدونستیم که این اتفاق بالاخره میفته...
- نه وقتی که حتی سر لیستم نیستی!
- مرگ! ازت خواهش میکنم... من دیگه تحملشو ندارم... خیلی وقته که دیگه شکستم! دیگه نمیتونم بیشتر از این ادامه بدم! مرگ ازت خواهش میکنم! این آخرین خواهشمه! لطفا از این درد نجاتم بده! لطفا تمومش کن... فقط میخوام تموم شه...
سوزش زخم گونهام به اوج رسیده بود ولی توان متوقف کردن اشکهایم را نداشتم. خسته شده بودم. از همه چیز خسته شده بودم.
در انتظار پاسخ به مرگ چشم دوخته بودم. چند دقیقه در سکوت سپری شد. نمیدانستم اگر قبول نکند باید چه کنم. نگاهش به زمین خیره بود. انگار که سعی میکرد با خودش کنار بیاید.
- این کارو برات میکنم...
نگاهش را از زمین برداشت و به من نگاه کرد.
- واقعا مطمئنی که اینو میخوای؟
صدایش پر از غم بود. لبخندی زدم و سرم را به نشانهی تائید تکان دادم. مرگ داسش را بیرون کشید. با دیدن برق تیغهی تیز داس قلبم فرو ریخت و نفسهایم تند شد. مرگ روبهرویم ایستاد. خواستم من هم بلند شوم ولی پاهایم توان ایستادن نداشت. مرگ دستش را روی شانهام گذاشت.
- اشکالی نداره، بشین...
هنوز هم میترسیدم. ولی این یک بار بود. بعد راحت میشدم. چشمانم را بسته بودم. دستانم را مشت کرده بودم و روی ران پایم فشار میدادم که دست مرگ روی دستم قرار گرفت. چشمانم را باز کردم. صورتش روبهروی صورتم بود و چشمانش پر از غم. با هر دو دستم دستش را گرفتم.
- ممنونم...
دوباره چشمانم را بستم ولی این بار آرامتر بودم. قرار گرفتن داسش را کنار گردنم حس کردم. اول درد و سرمای تیغهی داس بود و لحظهای بعد، گرمای خونی که از شاهرگم بیرون میآمد...
ویرایش شده توسط آریانا دامبلدور در 1403/11/28 23:44:12
- چرا همه مهربون نیستن داداشی؟
- چون مهربون بودن انتخاب سختیه! آدما دوست دارن چیزای آسون رو انتخاب کنن لیمویی، نه چیزای درست رو...