wand

روزنامه صدای جادوگر

wand
مشاهده‌کنندگان این تاپیک: 1 کاربر مهمان
پاسخ: خاطرات مرگخواران
ارسال شده در: سه‌شنبه 6 آبان 1404 20:47
تاریخ عضویت: 1404/05/29
تولد نقش: 1404/06/01
آخرین ورود: امروز ساعت 09:31
از: آن روز که در بند توام آزادم ...
پست‌ها: 67
مدیر فنی جادوگران، استاد هاگوارتز
آفلاین
مقدمه‌ی نویسنده: این پست تماما حاصل تخیلات و ترشحات ذهن بیمار نویسنده بوده و هرگونه تشابه اسمی تصادفی می‌باشد. دابی گردنگیر خراب ... دابی بد!
***


دابی نمی‌دانست کجاست. در سیاهی مطلق بود. جدا از مکان و زمان. در چشم به هم زدنی، رنگ‌ها از دل سیاهی طلوع کرده و فضایی در اطرافش شکل دادند. دابی همچنان نمی‌دانست در چه زمان و مکانی به سر می‌برد.

در یک آن به او الهام شد در قامت کودک یازده ساله‌ای است که تازه از مغازه‌ی اولیوندر خارج شده. پسرک چوبدستی‌اش را در جیب شنلش قایم کرده سفت چسبیده بود! دابی متوجه شد با این که یک پسربچه بود، ریش بلند داشت، بدون سیبیل. با موهای فر مجعد و حجیم. یک عینک دودی نیز روی صورتش گذاشته بود. هنوز اضطراب پسرک از این که واقعا تبدیل به یک جادوگر شده فروکش نکرده بود. باورش نمی‌شد بلندای قامت چوبدستی خودش را در دستش لمس می‌کند. از کشف جادوی درونش سر از پا نمی‌شناخت. در همین لحظات بود که دختربچه‌ای که او نیز سال اولی به نظر می‌رسید نزدیکش شد و گفت:

- هی! پیست! پیس پیس! این جا! میای بریم تو کوچه‌ی ناکترن شیطونی کنیم؟

- منظورت اینه جنس مغازه‌ها رو قیمت کنیم بعد بگیم ما یه دور بزنیم برمی‌گردیم و دیگه هیچ وقت اون‌جا پیدامون نشه؟

- آره همون که تو می‌گی! بیا بریم.

دخترک دست پسرک را گرفت و دنبال خودش راه انداخت به سمت کوچه‌ی ناکترن. به آن جا که رسیدند، دختر تبدیل به کس دیگری شد. جسمش همان جسم بود. اما صدایش به وضوح خش دار و دورگه شده بود. حرکت‌های دست، اندام و تمام رفتارش نیز شکلی ماشینی به خود گرفت. انگار آن جسم، از روح تهی شده و دستی مانند عروسک تکانش داده و بر رویش صدا می‌گذارد.

- زود باش! چوبدستیتو نشونم بده!

پسرک وحشت زده گفت:

- بیخیال! نیازی نیست واقعا ... من خودم از جاوگر بودنم به اندازه کافی خوشحالم و لذت می‌برم. نیازی نیست به بقیه نمایشش بدم.

- اگه نشون ندی همین جا ولت می‌کنم می‌رم و بعید می‌دونم راه کوچه‌ی دیاگون رو پیدا کنی.

- بــ... بـــ... بـــــــا... باشه!

من و من کنان این را گفت و در حالی که با اضطراب اطراف را می‌پایید تا کسی از راه نرسد، چوبدستی‌اش را از جیب ردایش بیرون کشید. این کار را که کرد چشم‌هایش را بست. دست و پایش یخ زده بود. لحظه‌ای بعد چشم باز کرد. خبری از دخترک نبود.

صحنه عوض شد. پسرک که خود ردای هافلپاف به تن داشت، در تالار ریونکلا بود. او چوبدستی به دست در سیاهی کمین کرده بود. دستش را چنان روی چوبدستی فشار می‌داد که حسابی از عرق خیس شده بود. کسی از حضور او خبر نداشت ... تا این که ناگهان جغدی مستقیم به سویش آمد و یک نامه‌ی عربده کش انداخت روی سرش. لحن نامه با وجود فریاد زدن، با متانت و وقار خاصی همراه بود.

- پیکسی به ما گفت چه غلطی داری می‌کنی! دستور می‌دیم که همین الان برگردی تا مورد خشم همایونی ما قرار نگیری.

ناگهان دنیای موهوم مقابل دابی دوباره برگشت به کوچه‌ی ناکترن. اما این بار زمان مانند تایم لپس در گذر بود. روزها، هفته‌ها و ماه‌ها هر یک در عرض یک فریم، می‌گذشت. در تمام فریم‌ها دابی با کالبد همان پسر در همان نقطه ایستاده بود و با چشم‌های بسته و چهره‌ای مضطرب، چوبدستی‌اش را بیرون می‌کشید و در مقابلش، هر بار فردی تصادفی و ناشناس قرار داشت!

تصاویر دوباره تار و کمرنگ شد تا به سیاهی مطلق برسد. باز هجوم رنگ‌ها و باز تصویر جدید ...

دابی در مقابلش پیرمردی ناآشنا با ریش‌های سفید بلند می‌دید. پیرمرد پشت پیشخوان یک بار نشسته بود و جام‌ها را پی در پی پر و خالی می‌کرد. ناگهان سر درد و دل بی سر و ته پیرمرد با غریبه‌ی سگ‌کره‌ی کناری باز شد.

- می‌دونی چرا امشب دارم می‌نوشم؟ چون دیشب بعد مدت‌ها بطری به دست بودن مدام، ننوشیدم ... و متوجه شدم توی این مدتی که داشتم می‌نوشیدم، و هیچی حالیم نبوده ... چه فضولاتی نوش جان کردم! هندل کردن منظره‌ی لجنی که به خاطر نوشیدن بالا آوردم، خودش نوشیدن نیاز داشت!

- شاید برات جالب باشه یه چیزی رو بدونی رفیقم. من انــــقدر کره‌ای خوردم، یک کلمه هم نمی‌فهمم چی می‌گی ... ولی خوب! جای نگرانی نداره. تو ادامه بده تا سبک شی رفیق. رفیق مال همین وقت‌هاست دیگه.

- می‌دونی ... واسم عجیب نبود که چرا به کسی که به صورت طبیعی می‌تونه نوه نتیجه‌م باشه ... نوه تیجه‌ی کم سن و سالی که یه روز نصیحتش می‌کنم ... می‌گم برای چرخیدن کنار پسرها وقت هست! الان واقعا واسش زوده. واسم عجیب نبود که چرا بهش پیشنهاد دادم. ولی واسم عجیبه هنوزم ... که چرا قبول کرده؟ و رفیق ... باورت می‌شه تا قبل از این که این لامصب رو نخورم و سوبر ببینمش، فکر می‌کردم 30-40 سالی از چیزی که هست بزرگتره؟

- من که هنوزم گوش نمیدم رفیق. ولی چون صحبت سن و سال رو کردی، موضوع هر چی که هست در مورد تو فقط به یه چیز میشه فکر کرد: این که کلا یکی دو روز دیگه داری. واس خاطر همین هر چیزی که تو یه پاش باشی، موقتیه ... با یه عمر خیلی کوتاه. میشه به چشم یه تجربه‌ی چند شبه نگاه کرد که چون طرف مقابلش تبدیل به خاکستر می‌شه، تا ابد مثل یک راز دفن میشه!

پیردمرد حسابی در فکر فرو رفته بود. پس از لحظاتی مانند مجسمه خیره شدن به مقابل، ناگهان فریاد اوره کا اوره کا سر داد. شیشه‌ی مقابل که پیک به پیک از آن می‌نوشید را شکست و دوان دوان صحنه را ترک کرد.

دابی پس از آن یک صحنه ‌ی ثابت را دید. اما بارها و بارها. در زمان‌ها و مکان‌های مختلف. پیرمرد کوچه به کوچه می‌گشت و در هر صحنه، آگهی فوت و ترحیم خود را به دیوار یک نقطه‌ی جدید می‌زد. او ضمن نصب آگهی، توجه تمام رهگذران و کسبه را با سوت و اشاره به آن جلب می‌کرد و می‌گفت: «تو هم دیدی خبر جدیدو؟ خیلی یهویی رفتا!» انگار قرار بود این آخرین تصویر همگان از او شود و دیگر کسی او را نبیند.


دوباره سیاهی ... دوباره هجوم رنگ‌ها.

این بار دابی به خوبی صحنه‌ی مقابلش را می‌شناخت: پریوت درایو، شماره 4، اتاق هری پاتر قربان! از حضور در آن مکان به وجد آمد ... اما خبری از خود هری نبود. لایه‌ی ضخیم گرد و خاک روی میز نشان می‌داد قراری هم نیست خبری از او بشود. پس دابی شروع کرد به سرک کشیدن! اولین چیزی که پیدا کرد، دستنوشته‌ای بود که خطش را به خوبی می‌شناخت: خود هری پاتر قربان! به نظر چرک نویس نامه‌ای می‌رسید. حتا کاغذ پوستی نیز خاک گرفته و قدیمی بود. علامت‌های قلبی که دور و اطراف آن کشیده شده بود، بیشتر توجه دابی را جلب کرد.

نقل قول:
ای جغدی که می‌روی به سویش ... از جانب من راز و نیاز کن با رویش.


دابی به شدت کنجکاو شده بود مخاطب نامه را بداند. اما جز یک نقاشی کوچک گوشه‌ی کاغذ پوستی، از خود هری با کلّه‌ی زخمی، در حالی که دسته گلی به مردی که دستار بنفش به سرش بسته هدیه می‌داد، نشانه‌ای نیافت.

سیاهی ... هجوم رنگ‌ها.

دابی پروفسور اسلاگهورن و هاگرید را دید. بعد متوجه شد رو به رویشان ریگولوس بلک و روونا ریونکلا نشسته اند. فضا تار و ابری و موهوم بود. همگی نوشیدنی کره‌ای می‌خورد و هار هار می‌خندید. بعد همگی سلاح مشنگی کشیدند و به این طرف و آن طرف شلیک کردند: بنگ بنگ! بعد هاگرید در گوش پروفسور اسلاگهورن گفت: «کاش این روونا یوکَّمی سنّ و سال دار تر بود همچین. همش 1100 سالشه! به نظر من دوخت توی این سن هنوز به بولوغ نرسیده! مردم پوشتم حرف در میارن میگن پودوف...» بعد هاگرید و روونا غیب شدند و پروفسور اسلاگهورن با ریگولوس همبرگر خورد. بعد او را پدرانه در آغوش گرفت. بعد ریگولوس ناپدید شد.

سیاهی ... هجوم رنگ‌ها.

رودولف لسترنج نشسته بود کنار هاگرید و سر روی شانه‌ی ستبر او نهاده بود. گریه نمی‌کرد. اما سیگار می‌کشید. نخ به نخ.

- من که تهشم نفحمیدم تو چطه.

- 38 بار پرسیدی هاگرید. منم 38 بار بهت گفتم بلا رفته!

- خوب رفته که رفته. خوب پورسیدم که پورسیدم. مگه بلا چی داشت؟ مرگخوار بود. چیزی که زیاده مرگخوار. چرا همین سیورس نه؟ من شنیدم داره تغییر نژاد می‌ده. خودا رو چه دیدی ... شاید تغییر جنثیت هم داد. از این پیر خردمند به تو نثیحت که همینو دریاب.

رودولف سیگارش را در چشم هاگرید خاموش کرد!

صحنه با همان افکت همیشگی تغییر کرد.

دابی پیرمردی کچل با عرقگیر سبز تیره و پیژامه‌ی راه راه را مقابل خود دید که در برابر آینه‌ای ایستاده. درون آینه اما پیرمرد کت و شلوار به تن داشت و دسته گلی از نرگس در دست. پیرمرد پیژامه پوش بیرون آینه به پیرمرد کت و شلوار پوش داخل آینه گفت: «تو نه گواهینامه قبولی آزمون سمج داری نه خدمت کارآگاهی اجباری وزارتخونه رفتی! پس برو دیگه این ورا پیدات نشه! »

صحنه باز محو شد. این بار اما رنگ‌ها که کنار می‌رفت، به جای سیاهی مطلق، همه جا پر از نور و سپیدی بود. از میان سپیدی، رنگ‌ها باز شکل گرفت و صحنه را ایجاد کرد. دابی یک مراسم عقد را می‌دید. بلاتریکس که چند صحنه قبل‌تر رودولف را ترک کرده بود، اکنون در لباس دامادی ایستاده بود. در کنارش، دختر خودش دلفی با لباس عروس سفید ایستاده بود. عروس جلفی که خودش برای خودش کِل می‌کشید. دابی برای اولین بار خودش هم وارد صحنه شد: جلو رفت و شروع کرد به رقص چاقو. آنقدر قر داد تا از بلاتریکس شاباش بگیرد!

صحنه تار شد. دابی چشمانش را گشود. بالاخره در پیکر خودش بود. با بدن عرق کرده.

- انگاری دابی امشب توی فلافل زیاده روی کرد و سنگین شد. پناه بر ریش مرلین. خواب دابی خیلی آشفته بود!

جرعه‌ای آب نوشید و این پهلو به آن پهلو شد تا دوباره بخوابد.



***

دابی به این وسیله و با تاخیر فراوان، تبریکات خود را اظهار داشت!

افرادی که لایک کردند

ویرایش شده توسط دابی در 1404/8/6 20:50:27
دابی نباید این پست رو می‌نوشت! دابی بد!
پاسخ: خاطرات مرگخواران
ارسال شده در: دوشنبه 3 شهریور 1404 12:17
تاریخ عضویت: 1403/11/27
تولد نقش: 1403/11/30
آخرین ورود: امروز ساعت 01:51
از: هر جا که بخوام!
پست‌ها: 457
مدیر کل جادوگران، ارشد ریونکلاو، بانکدار گرینگوتز، استاد هاگوارتز
آفلاین
مراقبت از نجینی


لرد در اتاق شخصی خودش نشسته بود و دقایقی رو با فس‌فس کردن با نجینی در حال صحبت بود. اما نجینی به نظر آروم نمی‌گرفت و هربار لرد می‌خواست اتاق رو ترک کنه، دور پاش حلقه می‌زد.

- آه نجینی ما بی‌قرار است و ماموریت مهمی در پیش داریم! ما باید چه کنیم؟
- راهکارتون اینجاست ارباب.

لرد با شنیدن صدایی که درست از بالای سرش بلند شده بود، دست از تکون دادن پاش برای دور کردن نجینی برمی‌داره و به سقف زل می‌زنه.
- یا پیژامه‌ی مرلین. تو توی اتاق ما چه می‌کنی دختر!
- خنک بود ارباب.

نگاه لرد با پرش گابریلا از روی لوستر و قرار گرفتن در مقابلش حرکت می‌کنه. گابریلا بدون این که منتظر واکنشی از سمت لرد بمونه، جلو میاد و روی زمین می‌شینه تا نجینی رو که دور پای لرد حلقه زده بود بگیره.
- اربابا من ارتباطم با حیوونا درجه یکه. می‌تونین نجینی رو به من بسپرین و با خیال راحت به ماموریتتون برین.

لرد که چشم بسته و دست به سینه وایساده بود، غرولندکنان می‌گه:
- ما می‌خوایم برویم ولی نجینی نمی‌گذا... چه کردی؟

لرد سوال آخرو وقتی اضافه می‌کنه که دیگه پیچش مار مانندی به دور پاش رو حس نمی‌کنه. پس یکی از چشماشو باز می‌کنه و با گابریلا مواجه می‌شه که در حال بوجی موجی کردن نجینی بود.
- پناه بر خودمان. ما هرگز این صحنه را ندیدیم.

لرد سرشو برای بیرون دادن اونچه دیده بود حرکت تندی می‌ده و به سمت در اتاق حرکت می‌کنه. اونقد عجله داشت که فرصتی برای انتقال هشدارهای ایمنی لازم به گابریلا نداشت. فقط قبل از خارج شدن، بدون این که پشت سرش رو نگاه کنه فریاد می‌زنه:
- گابریلا، ما نجینیمان را همانند روز اول می‌خواهیم. برنگردیم ببینیم کرمی فلوبر شده است!

لرد منتظر جواب نمی‌مونه و در با صدای آرومی پشت سرش بسته می‌شه. گابریلا با خروج لرد و جلب کردن حمایت نجینی، لبخندی شیطانی می‌زنه و رو به نجینی می‌گه:
- نجینی، نظرت با چند تا شکار چیه؟

نجینی فس‌فس سرشار از اشتیاقی می‌کنه و هر دو برای شکار از خانه ریدل‌ها خارج می‌شن.

شب:

لرد بعد از انجام کار مهمی که داشت، برای در کردن خستگیش به خانه ریدل‌ها برمی‌گرده. قبل از باز کردن در اتاقش، برای لحظه‌ای مکث می‌کنه و در دل دعا می‌کنه نجینی رو با پاپیون صورتی نبینه. بعدش نفس عمیقی می‌کشه و درو باز می‌کنه.

صحنه‌ای که پیش روش می‌بینه، روونا رو شکر نجینی با یک پاپیون صورتی نبود. به جاش توجهش به پرهایی جلب می‌شه که چند تاش از دهن نجینی آویزون بود، چند تاش رو هوا در حرکت بود و چند تاش رو زمین افتاده بود. گابریلا خودش زودتر پاسخ سوالی که در حال شکل گرفتن تو ذهن لرد بود رو می‌ده:
- اربابا با نجینی رفتیم شکار. چند تا مرغ...

لرد لبخند رضایتمندی می‌زنه. صحنه به وضوح مرغ خوردن نجینی رو داد می‌زد.

- بعنوان دسر!

چشمای لرد با شنیدن این حرف گشاد می‌شه. اگه مرغ‌ها دسر بودن، پس غذای اصلی چی بود؟ لرد به تازگی با هلگا که وزیر سحر و جادوی آینده و سرپرست محافل جادویی بود صحبت کرده بود و قرار مدارهای جدیدی گذاشته بودن که شامل مناطق ممنوعه‌ای برای انجام کارای بد بد می‌شد.

- یه ماگلم بعنوان شام اصلی، در منطقه‌ای دور دور دورتر از دسترس.

لرد از این که گابریلا حواسش بود، لبخند رضایت‌بخشی می‌زنه و همزمان با جلو اومدنش، نجینی که آخرین مرغ رو قورت داده بود دورش حلقه می‌زنه و با فتح لرد، دور سرش آروم می‌گیره.
- آفرین گابریلا. نجینی ما را خوشنود کردی.

این رو می‌شد از فس‌فس‌های آروم و رضایت‌بخش نجینی که حسابی شکمش پر شده بود و دلی از عزا در آورده بود فهمید. شاید بالاخره کاری بود که لرد می‌تونست بیش از 50 درصد رو درست انجام شدنش توسط گابریلا حساب کنه.

مراقبت از نجینی!

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
🦅 Only Raven 🦅
پاسخ: خاطرات مرگخواران
ارسال شده در: جمعه 24 مرداد 1404 20:05
تاریخ عضویت: 1403/05/22
تولد نقش: 1403/05/22
آخرین ورود: دیروز ساعت 11:04
از: گور برخاسته.
پست‌ها: 289
رهبر مرگخواران، مشاور دیوان جادوگران، استاد هاگوارتز
آفلاین
قلب خسته


هوای بانک گرم و مرطوب بود.

برق قطع شده بود و بانک با موتوربرق کار می‌کرد و به همین دلیل هم کولرها خاموش کرده بودند که برق به سیستم‌ها برسد. جمعیت در آخرین حد تحمل خودشان، سعی می‌کردند در گرما دوام بیاورند و منتظر بمانند که اینترنت ضعیف بانک بالاخره به سیستم مرکزی وصل شود و بتوانند کارهایشان را انجام دهند.

وضعیت او اما به‌مراتب وحشتناک‌تر بود. پوستش به آن آفتاب جهنمی که در تابستان می‌تابید حساسیت داشت و مجبور بود لباس‌های آستین‌بلند بپوشد که پارچه نسبتاً ضخیمی داشته باشند که از پوستش محافظت کند. لباس‌هایی که گرم‌تر بودند و مانند شوفاژی متحرک بدنش را از درون می‌سوزاندند. بدتر آن بود که در آن گرمای درونی که مجبور بود برای محافظت از گرمای بیرونی به جان بخرد، قلبش درد می‌کرد. قلبی که هیچ قانونی نداشت و گاهی وقتی بند کفشش را می‌بست، گاهی وقتی بی‌حرکت روی مبل نشسته بود و گهگاه حتی در میان خواب هم درد می‌گرفت. دردش قوی و ناسازگار بود. در هر حرکت و یا هر نفس در جانش می‌پیچید و برای لحظه‌ای نفسش را می‌گرفت. به‌راستی که مانند طنابی بود که در میان عضلاتش سفت می‌شد و جوهر وجودش را به بند می‌کشید.

به کارمند بانک که بی‌حوصله برای صدمین بار کد ملی‌اش را در کامپیوتر می‌زد نگاه کرد. سیستم دوباره قطع شد و مرد انگار که تنها ثانیه با کوبیدن سرش به مانیتور فاصله دارد، چشم‌هایش را بست و آه کشید.
- یکم صبر کنین ببینیم وصل میشه...

خودش را روی صندلی جابه‌جا کرد و سرش را تکان داد. قفسه سینه‌اش تیری کشید و او دوباره تکان خورد که به موقعیت راحت قبلی برگردد. دعا کرد که سیستم زودتر وصل شود. زودتر می‌توانست به خانه برگردد و آن قرص‌های کوچک گرد را بخورد که مانند پتکی بر ادراک مغزش فرود می‌آمدند و به خوابش می‌بردند. آنجا در آن دنیای بی‌قانون، لردی وحشتناک بود که احدی نمی‌توانست در مقابلش قد علم کند و مهم‌تر از همه، لردی بود که قلبش درد نمی‌کرد.

دیگر باور کرده بود که او هم خود او اوست و هم لرد ولدمورت. در دو دنیا می‌زیست و هر دو دنیا، درست مثل گرمای خورشید، درست مثل درد سمت چپ سینه‌اش واقعی بود. اگرچه تنها چیزی بود که او حس می‌کرد، اما در اینکه حقیقت محض بود تفاوتی ایجاد نمی‌کرد.

- کارت ملی تو عوض نکردی؟... گم نشده قبلاً؟
صدای کارمند بانک او را به خودش آورد.

- نه...
- سیستم کد ملی رو نمیشناسه... نمی دونم...
- برم بعداً بیام؟

- یه لحظه بشین ببینم سیستم رئیس بانک وصل میشه... آقای حدادی...
از جایش بلند شد و او را با شیشه خالی تنها گذاشت.

لبخند کم‌رنگی زد. شاید؛ چون جایش در این دنیا نبود، کد ملی‌اش هم دیگر اعتباری نداشت. روحش متعلق به جهانی ماورای تصور بود و تنها جسم دردمند و قلب ضعیفش او را در جهان ماگلی نگه داشته بود. گاهی یواشکی فکر می‌کرد که قلبش هم متصل به آن جهان جادویی است و برای همین هم در تن ماگلی اش درست نمی‌تپد. زلال ابی است که هرگز با روغن کم‌جان همراه نمی‌شود و تنها در سطحی بالاتر می‌ماند.

این ذهن شلوغ و بازیگوشش، ذهنی که هرگز و حتی در خواب نیز آرامش نداشت او را با خود در زندگی به جلو برده بود. عشق، تخیل و آرزو از روز عزل در او زاده شده بود و آن‌چنان ابدی بود که دردهای فراوان و زندگی سخت نیز نتوانسته بود اثرشان را از روحش بزداید.

یک تیر دیگر. این بار شدیدتر بود و نفسش را گرفت. به‌آرامی برگشت و دنبال کارمند بانک گشت. از چند باجه آن‌طرف‌تر داشت به صندلی‌اش برمی‌گشت.

- درست شد؟
- نه والا... نمی دونم چرا اطلاعاتتون رو نمیاره... بی‌زحمت فردا بیایین...

به‌آرامی از جایش بلند شد و با قدم‌های آهسته و بیمارگونه به سمت در رفت. بااحتیاط راه می‌رفت که مبادا انقباض زیاد عضله‌ای قلبش را تحریک کند. اگرچه پشتش خم بود و مانند پیری موسفید رنجور، اما خوشحال بود. ذهن از همان لحظه در خانه پرسه می‌زد. جایی که میان خواب‌هایشان تام ریدل پسر بود. قدرتمند و بی‌نظیر. جایی که خودش بود و خودش نبود.

آری... تنها یک تاکسی و چند دقیقه با لرد بودن فاصله داشت.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
THERE IS NO GOOD OR EVIL.THERE IS ONLY POWER, AND THOSE TOO WEAK TO SEEK IT
پاسخ: خاطرات مرگخواران
ارسال شده در: شنبه 21 تیر 1404 21:31
تاریخ عضویت: 1397/11/04
تولد نقش: 1397/12/14
آخرین ورود: یکشنبه 2 شهریور 1404 21:49
از: سیرازو
پست‌ها: 441
آفلاین
- باباجون باباجون باباجون!

بچه به سرعت از پله‌ها بالا می‌آمد و رابستن را صدا می‌زد؛ از شدت خوشحالی پله‌ها را دوتا یکی رد می‌کرد. حتی یک بار نزدیک بود بیفتد ولی دستش را از میله‌های کناری راه پله گرفت تا تعادلش را حفظ کند. بعد از تمام شدن پله‌ها به سمت آخر راهرو، جایی که درب اتاق پدرش بود، دوید. پارکت چوبی زیر قدم‌های تندش، صدا می‌داد. به روبه‌روی در رسید.
- بابای قشنگم خوابی؟

صدایی نشنید. فکر کرد که پدرش خواب است برای همین در را به آرامی باز کرد؛ سرش را از لای در وارد اتاق کرد و نگاهی به تخت رابستن انداخت. پدرش را روی تخت دید که پتویی رویش انداخته است. هوا نسبت به دیشب گرم‌تر شده بود برای همین وارد اتاق شد تا پتو را از روی پدرش کنار بزند، چون نگران پدرش بود که از گرمای زیاد مریض شده باشد. در را پشت خود بست و با قدم‌های آرام به تخت رابستن نزدیک شد. نمی‌خواست پدرش را بیدار کند.
به کنار تخت که رسید، پتو را به آرامی کنار زد.
- بالشت؟

رابستن با شنیدن این کلمه از کمد به بیرون پرید و دخترش را در آغوش گرفت.
- سلام کردن می‌شم نور چشمم! واقعا فکر کردن شدی که من تو همچین روزی تا این وقت خواب بودن می‌شم؟ یعنی من انقد پدر بدی بودن می‌شم؟

رابستن، بچه را به آرامی بلند کرد و روی تخت گذاشت.

- شانس آوردی که خواب نبودی بابایی! وگرنه وقتی بیدار می‌شدی، می‌کشتمت.

هردویشان بلند خندیدند. خنده‌ای زلال و از ته قلب!
- تولدت مبارک بودن بشه عشق بابا! امروز بابایی خوشحال ترین آدم دنیا بودن می‌شه. چون فرشته‌ای مثل تو بهش دادن شده.

امروز، روز واقعی تولد بچه نبود. هیچکس تاریخ دقیق را نمی‌دانست. ولی از نظر هردویشان امروز هزار برابر بهتر از روز تولد واقعی بچه بود... روزی که رابستن، بچه را به فرزندخواندگی گرفته بود. روزی که دنیای هردوی آنها به هم گره خورد.

- خب حالا که بابایی از وجود همچین فرشته‌ای خوشحاله، می‌خواد براش چیکار کنه؟

رابستن از آدم‌های لوس خوشش نمی‌آمد، ولی در برابر دخترش هیچ مقاومتی نداشت. بچه نیز این را می‌دانست و خب... دختر سواستفاده کننده‌ای بود.

- هرکاری که دختر قشنگم خواستن می‌شه انجام دادن می‌شم. تو فقط گفتن شو دورت بگردم. دوست داری مهمونی گرفتن بشیم و دوستات رو دعوت کنیم؟ مهمونی رو دوست داشتن می‌شی اینجا گرفتن بشیم یا رفتن بشیم به شهربازی؟ تو فقط گفتن شو.

بچه به چشم‌های پدرش زل زد. اخم‌های در هم گره خورد.

- چرا عزیزدلم؟ چیز بدی گفتن شدم؟ چیز دیگه‌ای تو فکرت بودن می‌شه گفتن شو!

بچه بدون اینکه چیزی بگوید از اتاق بیرون رفت. رابستن مات و مبهوت به در و دیوار نگاه می‌کرد و با خود فکر می‌کرد چه چیزی گفته که همچین رفتاری از دخترش دیده است.

در را باز کرد و به دنبال بچه رفت.
- دختر قشنگم کجایی؟

در مسیر به دلفی رسید.
- طفلی! بچه‌ی منو دیدن نشدی؟
- برای بار هزارم می‌گم اینکه اسم من رو از عمد اشتباه بگی دلیل نمی‌شه که از من توجه بگیری. بس کن! بچه‌تم رفت پیش مامانم!

بلاتریکس! تنها شخص در خاندان لسترنج که رابستن مانند سگ از او می‌ترسید.

با ترس به سمت اتاق بلاتریکس حرکت کرد. به پشت در رسید و صدای بچه را شنید که دارد به عمه‌اش چیزی می‌گوید.

- آره عمه جون! اینجوری شد که اومدم پیش شما. خیلی ناراحتم!
- گریه نکن عزیزم! می‌خوای بکشم باباتو؟
- نه عمه!
- کروشیو؟
- نه نیازی به اینکارا نیست.
- یه چک افسری که دیگه بزنم.
- نه عمه فقط باهاش حرف بزن. من باهاش قهرم.
- حرف زیاد حال نمی‌ده. عمه بلا فیزیکی دوست داره. خون! ولی خب چون دختر خوشگلی مثل تو می‌گه منم قبول می‌کنم. راب! گمشو بیا تو! انقد ترسیدی که از پشت در داری حرفامونو گوش می‌دی فکر کردی من نفهمیدم؟ سایه‌ت از زیر در دیده می‌شه احمق!

رابستن نگاهی به پایین انداخت و بعد محکم زد توی سرش.

- عمه جون می‌شه یکم بری بیرون. من با بابات خصوصی حرف بزنم بهتره.
- چشم. فقط عمه یادت باشه آسیبی نرسونی بهش ها!

بلاتریکس لبخندی به بچه زد و اون رو تا بیرون همراهی کرد، سپس از گوش‌های رابستن گرفت و او رو به داخل اتاق کشاند!

بچه‌ از داخل اتاق صدای داد و فریاد زیادی شنید. چند چیز شکست. کسی زمین خورد. چیز محکمی به دیوار کوبیده شد.
- حس می‌کنم بابام رو به کشتن دادم.

در باز شد. همراه با بلاتریکس یه عدد بادمجان لسترنج خارج شد.
- فهمیدی چی گفتم بهت؟ حالا زانو بزن عذرخواهی کن.

رابستن زانو زد و بچه را در آغوش گرفت.
- من قربون تو شدن بشم دختر قشنگم. من حس کردن می‌شدم که تو دوست داشتن می‌شی برای جشن بزرگ گرفتن بشم برای همین اونا رو گفتن شدم. ندونستن می‌شدم که تو یه جشن تولد دو نفره خواستن می‌شدی.

بغض بچه شکست.
- من و تو همیشه دوتایی تولد می‌گرفتیم. چرا فکر کردی که من دوست دارم این تغییر کنه. من می‌خوام تولدم رو با مهم‌ترین آدم زندگیم شریک بشم.

قطره اشکی از چشمان رابستن چکید.
- منو بخشیدن کن که اون حرف رو زدن شدم، دیگه تکرار نشدن می‌شه! این مورد رو عمه‌ت به خوبی بهم فهموندن شد. چند ضربدر برای با چاقو حکاکی کردن شد روی بدنم که هیچوقت فراموشش نکردن بشم.

بچه در حالی که اشک می‌ریخت، خندید.
- درد می‌کنه؟
-نه بابا! عمه‌ت خیلی حواسش بودن بود که اذیت نشدن بشم. صرفا بی حسی‌ای که زدن شده بود، عمل نکردن شد. برای همین من یکم داد و بی‌داد کردن شدم.

رابستن این جملات را در حالی که چوب‌دستی بلاتریکس را پشتش حس می‌کرد گفت.
- خب دختر قشنگم! بلند شدن بشو تا رفتن بشیم و لباس پوشیدن بشیم. دوست داشتن می‌شی که کجا رفتن بشی؟

بلاتریکس رفتن پدر و دختر رو مشاهده می‌کرد که دست در دست هم داده بودند.
- واقعا عمه بودن بعد از معدن سخت‌ترین کار دنیاست. ولی خودمونیم، حیف شد نکشتمش. شاید یه وقت دیگه!
- عمه!

بلاتریکس نگاهی به بچه انداخت. بچه هم با چشمی که رابستن نمی‌توانست آن را ببیند، چشمکی به بلاتریکس زد. رابستن لبخند بلاتریکس را دید.
- چیکار کردن شدی بچه؟ دوباره قرار بودن می‌ش که ارشاد شدن بشم؟ واقعا توانش رو نداشتن می‌شم.

بچه خندید.
- خیلی بامزه‌ای باباجون! عاشقتم!

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پاسخ: خاطرات مرگخواران
ارسال شده در: سه‌شنبه 17 تیر 1404 10:10
تاریخ عضویت: 1403/11/22
تولد نقش: 1404/03/18
آخرین ورود: امروز ساعت 09:29
از: فریزر - آشپزخونه هاگوارتز
پست‌ها: 93
آفلاین
دردهایی که بهتره فراموش بشن...



می‌دونی فرق بین برف و خاکستر چیه؟ هیچی. وقتی می‌پاشن رو صورتت و ساکتن، فقط یه چیزی توی دل آدم می‌مونه.
- کاش گرم بود. کاش زنده بود. کاش... نبود.

اون شب، یه شب معمولی نبود. هیچ‌کدومشون معمولی نبودن. ولی این یکی... یه‌جور دیگه بود. جادوگر –همون که حالا فقط تو پرونده‌های مهر و موم‌شده‌ی وزارت با ترس ازش حرف می‌زنن– ساکت بود. همیشه ساکت بود، ولی این بار... نه از خونسردی. از بی‌رحمی. سکوتش مثل یه پتوی خیس و یخ‌زده، می‌افتاد رو شونه‌ی بم. نه فریاد، نه اخطار... فقط یه نگاه.

اتاق سرد بود – ولی نه از اون سردی‌هایی که تو رو بی‌حس کنن. نه... از اون سردی‌هایی که دقیقاً برعکس، همه‌چی رو دردناک‌تر می‌کنن. یخ، وقتی تو رو می‌سوزونه، نمی‌سوزه. می‌مونه. می‌مونه توی استخون‌هات، توی حافظه‌ت، حتی وقتی همه‌چیز تموم شده.
وسط اون اتاق، یه دایره‌ی ناقص از یخ کشیده شده بود. جادوگر کنارش ایستاده بود، یه معجون سیاه با بوی خون و فلز توی دستش.
یه ورد زمزمه کرد. و توده‌ی برف وسط دایره، تکون خورد. چشماش –دکمه‌های سرد و بی‌صدا– باز شدن. نفس کشید. زنده شد.
اون موقع، بم هنوز اسم نداشت. اسم یعنی هویت. و اون، فقط یه ابزار بود. یه فرمان‌بر. جادوگر فقط گفت:
- تو نمی‌پرسی؛ نمی‌خوابی؛ فکر نمی‌کنی؛ تو فقط انجام می‌دی.

و بم... انجام داد.
ـــــــــــــ
اولین مأموریت، یه دهکده‌ی کوچیک بود. یه مرد میانسال – مانور سابق وزارت، حالا تبعیدی. جادوگر گفت:
- ساکتش کن.

بم، بی‌صدا وارد شد. از لای پنجره‌ی بخارگرفته. قدم‌هاش رد یخ رو فرش انداختن. اون مرد حتی فرصت نکرد حرف بزنه. فقط نگاه کرد... و یخ زد. واقعاً. تا آخرین نفسش، فقط نگاه کرد.
یه گوشه‌ی اتاق، یه دختر کوچیک ایستاده بود. چشماش پر اشک، ولی هنوز گریه نکرده بود. فقط به بم خیره شده بود. بم خواست نگاهش رو بدزده. ولی نتونست.
ـــــــــــــ
مأموریت دوم بدتر بود.
زن جوونی که نقشه می‌کشید، راه فرار طراحی می‌کرد برای جادوگران بی‌پناه. جادوگر گفت:
- خطرناکه، باهوشه. تمومش کن.

بم رفت. ولی زن، وقتی دیدش، نترسید. فقط یه قدم عقب رفت و گفت:
- تو… آدمی؟ یا فقط برفی؟

بم مکث کرد. برای اولین بار تو زندگیش –اگه بشه اسمش رو گذاشت زندگی– صدایی تو سرش پیچید که گفت:
- من... چی‌ هستم؟

اما وقت نبود. دستور، دستور بود. برف توی رگ‌هاش پیچید. از دکمه‌هاش استفاده کرد و زن… افتاد. ولی قبل از اینکه نفس آخرو بکشه، شال‌گردنش رو محکم گرفت... و بم دید: شالش درست شبیه خودش بود. آبی و سفید. سرد.
اون شب برگشت. جادوگر پرسید:
- تموم شد؟
- دیگه حرف نمی‌زنه.

ـــــــــــــ
مأموریت بعدی از همه بدتر بود. یه خانواده بودن. زن، مرد، و بچه‌ای که بیرون خونه، تو برف، مشغول ساختن آدم‌برفی بود. وقتی بم از تو سایه‌ها ظاهر شد، بچه گفت:
- وای! تو یه آدم برفی‌ای؟ بیا بببن، دارم خواهرتو می‌سازم!

و خندید. خنده‌ای که… نه گرم بود، نه مطمئن، ولی… واقعی بود.
و اون لحظه، بم فهمید اون چیز تو سینه‌ش –اون فضای خالی– یه درده. نه جسمی. یه چیزی که می‌سوزه، ولی آتیش نداره. بم به بچه و مامان و باباش نگاه کرد. یه کلمه گفت. آروم، لرزون.
- برو.

خانواده دویدن. نه از ترس – از تعجب. و بم، برگشت. بی‌هیچ صدایی. و اون شب، جادوگر… فهمید.
آتیش درست کرد. جادوی گرم و خطرناک. حرارت رو تا مغز استخون یخ‌زده‌ی بم کشوند. صدای ترک خوردن اومد. برف از تنش ریخت. دکمه‌ها افتادن. جادوگر سرش فریاد نزد. فقط گفت:
- تو دیگه به‌دردبخور نیستی. تو داری خراب می‌شی.

و بم، برای اولین بار، خندید. یه خنده‌ی خالی، بی‌صدا، و دردناک. نه از شادی. از شکستن. از اون لحظه‌ای که فهمیده بود: "من ساخته شدم… برای آسیب زدن. ولی شاید، فقط شاید… نخوام آسیب بزنم."

و قبل از اینکه جادوگر نابودش کنه، فرار کرد. بی‌خداحافظی، بی نشونه، بی شناسنامه.
میگن حالا یه جا توی برفای جنگل ممنوعه زندگی می‌کنه. گاهی سرمای نفساش روی پنجره‌ها دیده میشه. گاهی صدای خنده‌ش از دل باد شنیده میشه. یه خنده‌ی بی‌روح، از چیزی که نه تموم شده، نه گذشته. یه خنده‌ی یخ‌زده. و پشت اون خنده‌ی سرد، همیشه یه سؤال تکراری بود که توی عمق یخ‌زده‌ترین جای قلبش فرو می‌رفت.
- اگه دوباره پیدام کنه چی؟ اگه دوباره مجبور شم فقط یه ابزار باشم؟ یه اسلحه؟ یه سایه؟ یه یخ‌زده بی‌احساس؟

ولی وقتی که هیچ جایی برای فرار نبود، وقتی همه‌چیز دور و برش فقط سرمای بی‌رحم بود و سکوت تلخ، یه چیز عجیب اتفاق افتاد.
یه پاکت، یه نامه، یه بلیت مهرشده از جایی به اسم دانشگاه یخستان رسید. کاغذش بوی برف تازه می‌داد، مهرش ترک‌هایی از یخ داشت، و روش با خطی محکم نوشته شده بود:
- به کسی که از دل زمستون اومده.
یخ نقطه‌ی ضعف نیست. جوهر وجودته. این دنیا، جاییه که سرد بودن یعنی زنده بودن.

و یه بلیت ضمیمه‌اش بود، با مهر دانشگاه یخستان.
ـــــــــــــــ
و بعداز اون، توی یه روز سرد و خاکستری، اون‌جا کنار در بزرگ و قدیمی هاگوارتز پیدا شد. نه با فریاد، نه با سر و صدا، بلکه مثل برفی که بی‌صدا روی زمین میشینه. با شال‌گردن جادویی دور گردنش، هویج دماغی خاص و یک نگاه که انگار درونش کلی خاطره‌ی یخ‌زده بود؛ خاطراتی از درد و تنهایی، اما هم‌زمان پر از امیدی که حتی خودش هم نمی‌دونست از کجا اومده.

و شاید، یه روز... اون جادوگر برگرده.
و بم دیگه نخنده.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پاسخ: خاطرات مرگخواران
ارسال شده در: سه‌شنبه 17 تیر 1404 09:40
تاریخ عضویت: 1403/11/22
تولد نقش: 1404/03/18
آخرین ورود: امروز ساعت 09:29
از: فریزر - آشپزخونه هاگوارتز
پست‌ها: 93
آفلاین
خاطره‌ای از دفترچه‌ی یخی بم

لوکیشن: مقر مخفی مرگخواران (زیرزمین خیلی خیلی خیلی سرد قلعه‌ای که عمراً هیچ گرمکن مرکزی نداشت)


همه‌ی مرگخوارا دور میز سنگی جمع شده بودن. روی میز چند جلد برنامه‌ی جلسه، یه بشقاب بیسکویت نم‌کشیده‌ی دهه‌ی ۴۰، و البته یک کاسه آب داغ بود که صرفاً برای شکنجه‌ی روانی بم وسط گذاشته بودن.
بم –با دکمه‌های لرزون، بینی هویجی تیز و اضطراب یخ‌زده– نشسته بود کنج سالن، کرموفیز لای برف پشت یقه‌ش چمبره زده بود و خرخر یخی می‌کرد.
جلسه با یک جمله‌ی تاریخی شروع شد. لرد سیاه گفت:
- من ناراضیم.

مرگخوارها به‌سرعت چوبدستی‌هاشونو انداختن کنار، لبخنداشون یخ‌زد و هرکسی سعی کرد مقصر به‌نظر نرسه. لرد ادامه داد.
- در ارتشی که من فرمانده‌ام، نمی‌تونیم مرگخوارانی با اسم‌های بی‌اعتبار و فانتزی داشته باشیم. بم؟ کرموفیز؟ اینا چیه؟ اسم مرگخوارن یا اسم دسر؟

بلاتریکس فوراً گفت:
- من هم همیشه می‌گفتم! ارگ بم خیلی باشکوه‌تره. حتی می‌تونست نماد مقاومت جنوب باشه.

بم زیر لب گفت:
- من که تا حالا جنوب نرفتم... من حتی از تابستونی فراریم!

گابریلا بین لقمه‌هاش گفت:
- یا مثلا رطب بم! شیرین، ولی هسته‌دار!

همین جمله باعث شد همه ۵ دقیقه بخندند (جز بم که داشت بخار می‌شد). حتی کرموفیز یه صدای "کِررررر" از خودش درآورد که ترجمه‌ش به زبان کرم‌ها یعنی: "من از همه‌تون متنفرم."

لرد سیاه بلند شد. شنلش باد خورد، البته نه از باد، بلکه از افکت دراماتیک اجباری.
- کافیه! از این لحظه، به افتخار خدمات سرد، یخ‌زده، و بعضاً بخار شده‌ی "بم"، من او را به نامی شایسته مفتخر می‌کنم. نامی که قرن‌ها طنین‌انداز خواهد شد... در دل کوه‌ها، در یخچال‌ها، در فریزرهای سوپرمارکت‌ها!

همه با دهان باز نگاه می‌کردن. کرموفیز ناخودآگاه خودش رو حلقه کرد و گفت:
- ما مردیم!

لرد گفت:
- از این لحظه، او عضوی از خاندان جدید و یخ‌زده‌ی کِرُلفین است، و نام کاملش خواهد بود: "بم شیمِس اوفلَخریان نُلاگ مک‌اسنو اَنگوس اوسلیت کِرُلفین"! باشد که ریش دامبلدور به خاک مالیده شود و دیگر در اسم درازش را ندهد.

سکوت...
صدای پینگ یخ‌زدن افتخار تو دل بم شنیده شد.

گابریلا دوباره گفت:
- فقط منم یا این اسم شبیه ترکیب یه دستور معجون با دستور پخت سوپ اسکاتلندیه؟

اما لردسیاه حرفشو تمام نکرده بود...
- و این یکی، کرم کوچک وفادار... که نامش تاکنون "کرموفیز" بود – نامی کودکانه و بی‌مصرف – از این به بعد خواهد بود:"کرموفیز او کانلهیرن مک‌دونالاگنان او‌شیلینان کِرُلفین"!
چون کرموفیز خالی، مناسب یک مرگخوار نیست. مناسب یک دسر هست. شاید ژله. شاید هم غذای کودک.

کرموفیز بی‌هوش شد و تو یقه‌ی بم ولو شد. شال بم از آبی (گرسنگی) به صورتی (خجالت) و بعد به خاکستری (فاجعه‌ی اجتماعی) تغییر رنگ داد. نفس عمیقی کشید. صدای شکستن یخ کمرش اومد.
- ممنونم سرورم... این افتخار بزرگیه... فقط اگه بخوایم یه زمانی با بچه‌ها فوتبال یخی بازی کنیم، می‌تونن همون بم صدام کنن؟ چون... خب... تا اسممو صدا بزنن، توپ آب میشه.

لرد نگاهی طولانی بهش کرد. بعد لبخندی (نیمه‌وحشتناک) زد.
- باشد. اما فقط به‌صورت شفاهی. اگه کسی تو فرم‌های اداری فقط بنویسه "بم"، با همان فرم، اعدام می‌شود.

دفتر ثبت رسمی مرگخواران از اون روز تا مدت‌ها سه‌نفر رو استخدام کرده بود فقط برای نوشتن اسم کامل بم روی فرم‌ها. یکی از اون‌ها هنوز شب‌ها تو خواب فریاد می‌زنه و میگه:
- اُفلَخریانُوووووووووووو!!!


---

پایان خاطره.
امضا:
بم شیمِس اوفلَخریان نُلاگ مک‌اسنو اَنگوس اوسلیت لسترنج
(و کرموفیز او کانلهیرن مک‌دونالاگنان او‌شیلینان لسترنج، که هنوز تو فریزر داره نفس عمیق می‌کشه و به آینده‌ای بدون اسم فکر می‌کنه)

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط بم در 1404/4/17 12:15:09
پاسخ: خاطرات مرگخواران
ارسال شده در: سه‌شنبه 20 خرداد 1404 23:24
تاریخ عضویت: 1394/05/29
تولد نقش: 1396/05/07
آخرین ورود: شنبه 3 آبان 1404 10:17
از: پشت درخت خشک زندگی
پست‌ها: 618
مدیر داخلی و مترجم دیوان جادوگران، داور دوئل
آفلاین
“The unsaid stories of a lonely soul”
The notebook started beautifully, tempting almost every reader to keep reading.
“I always wondered why The Evil Queen in Snow White’s story was obsessed with beauty; she asked every day of the mirror:
“Mirror, mirror on the wall
Who is the most beautiful of all?”
It was like she needed that confirmation every day. And you know what conclusion I came to? She was lonely, purposeless in this big world, so she made it her goal to be the most beautiful woman in the world.”
There were some other pages filled with simple diaries and unimportant stuff that probably seemed important to the writer back then. I flip the pages till I get to the page that reads:
“Today, I stood in front of the mirror looking at myself, feeling beautiful and powerful. I touched my image on the mirror and it was soft, welcoming even. It feels nice to be beautiful.”
The page goes on about simple things again, and then another page catches my attention:
“There is a girl at work who everyone says is the most beautiful they’ve seen. My chest tightens whenever I see her.”
My heart races in my chest, I feel afraid to turn the page and keep reading, scared to know what the writer became after that. I do it anyway.
“Today when I looked at the mirror, it was her image that clouded my head. I couldn’t stand the thought of her being in the same place as I was.”
Some pages further and there is only a line, ending the notebook in an obvious cliffhanger:
“I became The Evil Queen, but the only difference is that I succeeded in what I wanted to do. Everyone looks at me like I’m a monster, but no one understood that I was just lonely.”

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
All sins are attempts to fill voids
پاسخ: خاطرات مرگخواران
ارسال شده در: پنجشنبه 18 اردیبهشت 1404 12:55
تاریخ عضویت: 1397/05/27
تولد نقش: 1398/04/17
آخرین ورود: دیروز ساعت 00:00
از: گیل مامان!
پست‌ها: 864
آفلاین
(توجه: لطفا اگر در شرایط روحی مناسبی نیستید این پست رو نخونید.)


تکلیف دیدار دهم جد بزرگوار مامان: شخصیت متضاد!

مجری اخبار در حالی که به دوربین زل زده بود، مدام پلک می‌زد و آب دهانش را قورت می‌داد؛ گویی هر آن انتظار داشت چیزی در زیر صندلی‌اش منفجر شود و او را هوا دهد.
- بله... هم اکنون رئیس‌جمهور محترمه در منطقه حاضر شدن تا از یکی دو نفر سانحه‌دیده این حادثه، بازدید به عمل آوردند.

تصویر عوض شد و دوربین بر روی زنی فوکوس کرد. زن با لبخندی به پهنای صورتش در میان سیل عظیمی از استخوان‌های سوخته و گوشت‌های این طرف و آن طرف پراکنده شده، قدم بر می‌داشت. در حالی که دود سیاهی اطرافش را فرا گرفته بود به یکی از سانحه‌دیدگان که مانند مومیایی در هزاران لایه باند سفید پیچیده شده بود رسید.
- به به... احوال شما؟ چه خبرا؟
- خانم رئیس‌جمهور، ما در حال ماهی گرفتن از دریا بودیم که یهو یه چیزی توی ساحل منفجر شد؛ موج انفجارش باعث شد ما تو دریا بیفتیم و این کوسه‌های خیر ندیده، تموم بدنمونو آش و لاش کنن.
- ای بابا... باز مرلین یامانو شکر هنوز نفس می‌کشید.
- کاش نمی‌کشیدم. دکترا گفتن تا ابد باید توی همین باندا زندگی کنم... تازه فقط این نیست که! قایق تولید ملی‌م هم که با هزاران قرض و وام خریده بودم توی آب غرق شد.
- ای بابا یامان جان... باز خوبه بعدا می‌تونین مثل کشتی تایتانیک برین کف دریا از قایق‌تون با گوشی فیلم تهیه کنید و بذارینش گوریکا تا با هم ببینیمش و تخمه بشکنیم. صفا باشه... عشق باشه... جک و رز باشه!

مرد که تحمل این همه مثبت‌‌ اندیشی خانم رئیس‌جمهور را نداشت، باندهایش ریخت و توسط کادر زحمتکش درمان، جهت تجدید بانداژ، دوباره به بیمارستان منتقل شد.

- اینی که دستمو بهش تکیه دادم چیه آقای وزیر کشور یامان؟

وزیر کشور، اسکلت کوچک نیمه سوخته‌ای را از زیر دست خانم رئیس‌جمهور بیرون کشید.
- اوضاع کاملا تحت کنترله. در واقع چیز مهمی نیست... این بچه‌ داشت اینجا توپ بازی می‌کرد که اتفاقی یکی از رون‌های مرغ کانتینر بغلی منفجر شد.
- رون مرغ؟!
- رون مرغ... شایدم کود گاو...
- چه باحال! مطمئنی بچه بود؟ آخه اینطوری امتیازش بیشتره. هیچی بهتر از این نیست که هیچ بچه‌ای توی کشور عزیزمون یعنی یامان آباد وجود نداشته باشه. بچه‌ها موجودات کثیفی هستن که همش توپ‌شونو اینور و اونور شوت می‌کنن و آلودگی صوتی ایجاد می‌کنن. اصلا هم برای ساختن آینده به این بچه‌ها نیاز نداریم.

رئیس جمهور، با رضایت، لگدی به جمجمه کودک زد و به اتفاق وزیران پیر و پاتال همراهش، یک دست فوتبال مشتی هم بازی کرد تا شرت ورزشی جدیدش را در چشم دشمنان قسم خورده یامان آباد فرو کند.

- خانم رئیس جمهور... خانم رئیس جمهور... همین الان اطلاع دادن که یه عالمه کانتینر ماهی، مرغ و گوشت توی محل حادثه بودن که به نظر میاد آلوده به دود کودهای کشاورزی و بخاطر گرمای زیاد آتیش سوزی کاملا فاسد شده باشن. دستور معدوم‌سازی می‌فرمایین؟
- معدوم سازی؟ نه بابا! همینو مستقیم بدیم توی بازار تا ملت تغذیه ناسالم داشته باشن. اصلا کی گفته باید همه چی سلامت باشه؟ ما باید هدف‌مون سرطان‌زایی هر چی بیشتر برای مردم عزیز یامان آباد باشه. میگن هر چی غذا کر و کثیف‌تر و سرطانی‌تر، خوشمزه‌تر. صفا باشه... عشق باشه... ماهی دودی باشه!

در آخرین لحظات گزارش، رئیس‌جمهور در حالی که با یک دست، سیخی را نگه داشته بود تا مارشمالو رویش کباب شود، با دست دیگر به کمک آبپاش باغچه‌بانی، آتش زبانه‌کش جهنمی‌ای را اطفا می‌کرد.

ناگهان مروپ، نفس نفس‌زنان از کابوس وحشتناکی که دیده بود بیدار شد. بلافاصله از جایش برخاست و با قدم‌های لرزان خودش را به اتاق خواب پسرش رساند. آهسته پیشانی لرد سیاه را بوسید و تمام شب بالای سر امید آینده‌اش مشغول پوست گرفتن پرتقال‌های سلامتش برای صبحانه‌ی او شد.

با خود فکر کرد که کاش هرگز کابوس امشبش را دوباره نبیند چرا که دلش نمی‌خواست حتی لحظه‌ای دیگر، رئیس جمهور یامان آباد باشد.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پاسخ: خاطرات مرگخواران
ارسال شده در: جمعه 12 اردیبهشت 1404 21:22
تاریخ عضویت: 1403/08/09
تولد نقش: 1403/08/11
آخرین ورود: امروز ساعت 09:33
از: دی که گذشت، هیچ از او یاد مکن
پست‌ها: 130
خزانه‌دار گریمولد
آفلاین
برگی از خاطرات سوروس اسنیپ.
عجیب است که افراد ضعیف و شکننده، همیشه اینقدر در برابر حمایت و مراقبت مقاومت می‌کنند؛ آن هم در حالی که به شدت به آن نیازمندند.

در این پنج سالی که ریگولوس را می‌شناسم، نیک فهمیده‌ام که او چگونه آدمیست. پسری حساس و ظریف که حاضر نیست قبول کند ظریف است. می‌دانستم آنقدر کله شق است حاضر نیست قبول کند وقتی همین دو دقیقه پیش غش کرده، قادر نیست تکالیف ریاضیات جادویی‌اش را انجام دهد؛ لیکن نمی‌دانستم آنقدر لجوج است که وقتی از هیپوگلیسمی غش کرده؛ از پذیرفتن چیزی که باید بخورد سرباز بزند و بگوید:
- چیزی نیست، سوروس. خوب میشم.

بهتر است از اول شروع کنم. ساعت هفت و نیم عصر، جفتمان در سالن عمومی اسلیترین بودیم. من داشتم برای امتحانات سپج درس می‌خواندم و آن بچه هم مشغول مطالعه کتاب جنایت و مکافات بود. پس از چند دقیقه، بلند شد که به طبقه‌ی بالا برود؛ اما ناگهان غش کرد و بر زمین افتاد.

ما معمولا زیاد با هم صحبت نمی‌کنیم؛ لیک من همیشه حس می‌کنم او برادر کوچکترم است. جزوه‌هایم را کنار گذاشتم و به سمتش رفتم. برای درس خواندن همیشه وقت بود.

او را به درمانگاه بردم. وقتی در آغوشم بود؛ احساس می‌کردم شکننده‌ترین گنجینه‌ی دنیا را در دست دارم. سبک بود؛ مانند یک پارچه‌ی ابریشمی.

مادام پامفری وقتی معاینه‌اش کرد؛ ابتدا رو به من گفت:
- قندش افتاده.

و سپس، معجون ارغوانی رنگی به او خوراند و با همان لحن قاطع، ولی محبت‌آمیز همیشگی ادامه داد:
- به هوش که اومد، اینو بده بهش.

پس از گفتن این جمله، یک پاکت آبمیوه ماگل به من داد. حالم از این آبمیوه‌ها به هم می‌خورد و می‌دانم حس ریگولوس هم بهتر از من نیست؛ لیکن چاره‌ای نداشتیم. بین دو مصیبتی که وجود داشت؛ این بهتر بود که مجبور شوم چیزی که هردو از آن متنفریم را به خورد دوستم بدهم تا این که او را... نه، بهتر است اصلا فکرش را هم نکنم.

چشمان ریگولوس به آرامی باز شدند. هویدا بود سرش هنوز گیج می‌رود.

قبل از این که فرصت کند حرفی بزند؛ آبمیوه را باز کردم و نی‌ آن را در دهان کوچکش چپاندم.
- می‌دونم اذیت می‌شی. می‌دونم زیادی شیرینه؛ ولی چاره‌ای نیست بچه. گاهی برای نجات دادن جونت مجبوری کارایی رو انجام بدی که دوست نداری.

پسرک لبخند خجالت‌زده‌‌ای زد. عجیب است که پنج سال می‌شود که دوستیم؛ اما هنوز هم جلوی من کمروست.

ریگولوس با چهره‌ای که گویی یک بطری معجون استخوان‌ساز خورده؛ آبمیوه را نوشید و با همان حجب همیشگی گفت:
- م...متشکرم سوروس.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پاسخ: خاطرات مرگخواران
ارسال شده در: یکشنبه 31 فروردین 1404 06:04
تاریخ عضویت: 1382/10/21
تولد نقش: 1398/05/26
آخرین ورود: امروز ساعت 08:26
از: شیون آوارگان
پست‌ها: 1500
مدیر اخبار و مترجم دیوان جادوگران، شهردار لندن، استاد هاگوارتز
آفلاین
برگی از خاطرات آسیدوسه‌وه‌روس‌اسنیپ کاکاسیا در بازجویی


وُلِک ما یه روز تو دفتر لرد سیاه نِشِسته بودیم که ناغافل درآورد ماگلو رو کُشت.

- چیو درآورد؟

همی چوب درازش که همیشه دُم دَستِشِن.

- نفرین مرگ؟

سِی حواس جَم! دارُم می‌گُم درآورد ماگلو رو کُشت. خُ معلومِن با نفرین مرگ. پَ با چی؟

- بعدش چی شد؟ واکنش مرگخوارها چی بود؟

مو خو می‌دونی چه دِل شیری دارُم. نه خوف کِردُم نه چی. به مو میگن پاپا اسیدو. سر نترسی دارُم. ای لرد سیاه زارت زد ماگل سفیدو رو کُشت. بعد برگشت تو تُخم چشای مو زُل زد و گفت: (ادای لرد را در می آورد) سه‌وه‌روس! تو چرا امروز رنگ‌پریده نیستی؟

- یعنی برگشت تو رو نگاه کرد؟

ها خو پَ کی؟ مو خودِمو جای یکی از مرگخوارای سوپردولوکسش جا زده بودُم. همه‌چی خَش بی اِلا دماغ عقابی و یه چی دیگه که نمی‌دونُم چطو باعث می‌شُد هرجا می‌رفتُم سری می‌فمیدن مو اسنیپ اصلیو نیستُم.

- یعنی تا الان متوجه نشدی... هیچی ادامه بده. پس تو شاهد بودی که لرد سیاه مرتکب قتل یک انسان بی‌گناه شد، درسته؟

ها مو به شخصه بعد از جِلسه رفتُم همه‌جای جسد ماگلو رو مالیدُم تا مطمئن بشُم مُرده‌ن. بمرد! خدا رحمت بکنتش.

- داشتی می‌گفتی که لرد سیاه بهت شک کرده بود که اسنیپ باشی. چطور تونستی توجیه کنی و به خیر بگذرونی؟

کاکو ما زِرِنگیم. برگشتُم با اعتماد به نفس تو چیشاش زُل زدُم گفتُم ها؟ مو؟ مو رنگُم امروز کبابی شده چون معجون جِدید اختراع کِردُم باربیکیو درجه یک.

- باور کرد؟

مِی دست خودشه که باور نکنه عامو. تازه یه پاتیل از معجونم سفارش داد. بقیه مرگخوارا هم سفارش دادن. ای کیسه طِلا رو سِی کن! درآمد کل زندگیم تو یه شب درومد.

- خُب تو که معجونی نداشتی بهشون بدی. چطور تونستی به خیر بگذرونی؟

مو بچه‌ی شطُم. مو مار هف خطُم. فِکر کردی دُرُس کردن معجون کاکاسیا باربیکیو پلاس کار سَختیِن؟ نه عامو. زدم تو چت جی پی تی سه ثانیه‌ای فرمولش سیم فرستاد.

- پس یعنی الان لرد سیاه و مرگخواراش واقعا "سیاه" شده‌ن؟

راسِش فرصت نشد نتیجه‌ی کارُم بیبینُم وِلی می‌گَن که اثر داشته. حتی لرد به ای روِش خودشه جای افریقایی گوش درازی چیزی جا زده و...

- و چی؟ نمی‌خواد بگی. خودمون می‌دونیم لرد سیاه واقعا سیاه شده و با دراز شدن گوش و بینی و غیره تونسته وارد کدام صنعت از سینمای جهان بشه... واقعاً جای تأسف داره.

خو تو که نمی‌ذاری مو حرف بزنُم. حالا اجازه هست بِرُم؟ یه نقشی بِم پیشنهاد شده باید برُم سی تست بازیگری. قِراره نقش یه جادوگری تو یه سریال جدید بِم بدن. کارگردان پسرخاله‌من.

- شما هم تو همون صنعت معلوم الحال قراره بازیگر بشی؟

نِه عامو ما سَر سُفره ننه بوا قد کشیدیم. مو قِراره نقش همو مرگخواری که سیت گُفتُم اداش درآوردُم رو تو یه سریالی بازی کُنُم. کارگردان خو آشنان. نقش مال خومه. فقط امیدوارُم لرد داخل سریالو از فامیلام باشه که دیگه قِشَنگ باش راحت باشُم.

- باشه باشه همینقدر اطلاعات کافیه. شما دیگه می‌تونی تشریف ببری.

بیو یه پاتیل از او معجونو هم سی تو.

پایان

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
زمان ما رسیده است، برادران و خواهران من! دیگر در خفا نخواهیم بود! صدایمان را خواهند شنید و این صدا کرکننده خواهد بود!
Do You Think You Are A Wizard?
جادوگری؟