جام آتش!

لوگوی هاگوارتز

رویداد جام آتش

۵ اردیبهشت تا ۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۳

جام آتش

آماده‌اید شاهد یکی از بزرگ‌ترین و نفس‌گیرترین رقابت‌های تاریخ هاگوارتز باشید؟ جام آتش بازگشته، و این‌بار نه‌تنها جادوآموزان برجسته، بلکه چهار گروه افسانه‌ای هاگوارتز در جدالی سهمگین برای کسب افتخار نهایی رو در روی هم قرار می‌گیرند. از ۵ اردیبهشت تا ۲۶ اردیبهشت، همه‌چیز در هاگوارتز رنگ رقابت به خود می‌گیرد؛ جادو، شجاعت، نبوغ و اتحاد به آزمون گذاشته می‌شود و تنها یک گروه می‌تواند قهرمان نهایی لقب بگیرد. تماشاگران عزیز، شما دعوت هستید تا از نزدیک شاهد این ماجراجویی باشید، پست‌ها را بخوانید، از خلاقیت‌ها لذت ببرید و با گروه خود همدل شوید. این فقط یک مسابقه نیست؛ جشن شکوه جادوی ناب است!

مشاهده‌کنندگان این موضوع: 1 کاربر مهمان
پاسخ: خاطرات مرگخواران
ارسال شده در: یکشنبه 31 فروردین 1404 06:04
تاریخ عضویت: 1382/10/21
تولد نقش: 1398/05/26
آخرین ورود: دیروز ساعت 23:20
از: شیون آوارگان
پست‌ها: 1398
شهردار لندن، مترجم دیوان جادوگران
آفلاین
برگی از خاطرات آسیدوسه‌وه‌روس‌اسنیپ کاکاسیا در بازجویی


وُلِک ما یه روز تو دفتر لرد سیاه نِشِسته بودیم که ناغافل درآورد ماگلو رو کُشت.

- چیو درآورد؟

همی چوب درازش که همیشه دُم دَستِشِن.

- نفرین مرگ؟

سِی حواس جَم! دارُم می‌گُم درآورد ماگلو رو کُشت. خُ معلومِن با نفرین مرگ. پَ با چی؟

- بعدش چی شد؟ واکنش مرگخوارها چی بود؟

مو خو می‌دونی چه دِل شیری دارُم. نه خوف کِردُم نه چی. به مو میگن پاپا اسیدو. سر نترسی دارُم. ای لرد سیاه زارت زد ماگل سفیدو رو کُشت. بعد برگشت تو تُخم چشای مو زُل زد و گفت: (ادای لرد را در می آورد) سه‌وه‌روس! تو چرا امروز رنگ‌پریده نیستی؟

- یعنی برگشت تو رو نگاه کرد؟

ها خو پَ کی؟ مو خودِمو جای یکی از مرگخوارای سوپردولوکسش جا زده بودُم. همه‌چی خَش بی اِلا دماغ عقابی و یه چی دیگه که نمی‌دونُم چطو باعث می‌شُد هرجا می‌رفتُم سری می‌فمیدن مو اسنیپ اصلیو نیستُم.

- یعنی تا الان متوجه نشدی... هیچی ادامه بده. پس تو شاهد بودی که لرد سیاه مرتکب قتل یک انسان بی‌گناه شد، درسته؟

ها مو به شخصه بعد از جِلسه رفتُم همه‌جای جسد ماگلو رو مالیدُم تا مطمئن بشُم مُرده‌ن. بمرد! خدا رحمت بکنتش.

- داشتی می‌گفتی که لرد سیاه بهت شک کرده بود که اسنیپ باشی. چطور تونستی توجیه کنی و به خیر بگذرونی؟

کاکو ما زِرِنگیم. برگشتُم با اعتماد به نفس تو چیشاش زُل زدُم گفتُم ها؟ مو؟ مو رنگُم امروز کبابی شده چون معجون جِدید اختراع کِردُم باربیکیو درجه یک.

- باور کرد؟

مِی دست خودشه که باور نکنه عامو. تازه یه پاتیل از معجونم سفارش داد. بقیه مرگخوارا هم سفارش دادن. ای کیسه طِلا رو سِی کن! درآمد کل زندگیم تو یه شب درومد.

- خُب تو که معجونی نداشتی بهشون بدی. چطور تونستی به خیر بگذرونی؟

مو بچه‌ی شطُم. مو مار هف خطُم. فِکر کردی دُرُس کردن معجون کاکاسیا باربیکیو پلاس کار سَختیِن؟ نه عامو. زدم تو چت جی پی تی سه ثانیه‌ای فرمولش سیم فرستاد.

- پس یعنی الان لرد سیاه و مرگخواراش واقعا "سیاه" شده‌ن؟

راسِش فرصت نشد نتیجه‌ی کارُم بیبینُم وِلی می‌گَن که اثر داشته. حتی لرد به ای روِش خودشه جای افریقایی گوش درازی چیزی جا زده و...

- و چی؟ نمی‌خواد بگی. خودمون می‌دونیم لرد سیاه واقعا سیاه شده و با دراز شدن گوش و بینی و غیره تونسته وارد کدام صنعت از سینمای جهان بشه... واقعاً جای تأسف داره.

خو تو که نمی‌ذاری مو حرف بزنُم. حالا اجازه هست بِرُم؟ یه نقشی بِم پیشنهاد شده باید برُم سی تست بازیگری. قِراره نقش یه جادوگری تو یه سریال جدید بِم بدن. کارگردان پسرخاله‌من.

- شما هم تو همون صنعت معلوم الحال قراره بازیگر بشی؟

نِه عامو ما سَر سُفره ننه بوا قد کشیدیم. مو قِراره نقش همو مرگخواری که سیت گُفتُم اداش درآوردُم رو تو یه سریالی بازی کُنُم. کارگردان خو آشنان. نقش مال خومه. فقط امیدوارُم لرد داخل سریالو از فامیلام باشه که دیگه قِشَنگ باش راحت باشُم.

- باشه باشه همینقدر اطلاعات کافیه. شما دیگه می‌تونی تشریف ببری.

بیو یه پاتیل از او معجونو هم سی تو.

پایان
زمان ما رسیده است، برادران و خواهران من! دیگر در خفا نخواهیم بود! صدایمان را خواهند شنید و این صدا کرکننده خواهد بود!

قابلیت‌های ویژه:
بازی با ذهن انسان‌ها و جذابیت ذاتی

دیدن آینده (به لطف کیلین)
سفر به گذشته (به لطف زمان‌برگردان)
جوانی جاودان (به لطف سنگ جادو)
قدرت بی‌انتها (به لطف ابرچوبدستی)

پاسخ: خاطرات مرگخواران
ارسال شده در: جمعه 22 فروردین 1404 02:11
تاریخ عضویت: 1403/11/10
تولد نقش: 1403/11/12
آخرین ورود: امروز ساعت 01:57
از: گوی پیشگویی!
پست‌ها: 85
کدخدای هاگزمید
آفلاین
شب، در جزیره‌ای دورافتاده که در اعماق دریا پنهان بود، ساکت‌تر از همیشه بود. سکوتی مرگبار که تنها با صدای امواج متلاطم دریا شکسته می‌شد. ماه در آسمان، کمرنگ و بی‌روح درخشان بود، و مه غلیظی از دریا به سمت ساحل خزیده بود. جزیره‌ای که سال‌ها به فراموشی سپرده شده بود، به مکانی بدل شده بود که گویی در آن هیچ‌چیز جز مرگ و تاریکی وجود نداشت.

سیبل تریلانی در سکوت در کنار درختان نخل ایستاده بود. نگاهش در تاریکی به دوردست‌ها دوخته شده بود، جایی که حس می‌کرد حقیقت در آن پنهان است. هیچ‌چیز جز سایه‌ها و شب بر او سایه نمی‌افکند. قدم‌هایش، که همچون ارواح در تاریکی شناور بودند، صدایی نداشتند. لباس سیاه بلندش در باد ملایم شب به آرامی تکان می‌خورد، و چشمانش، که مانند دو حفره تاریک و بی‌پایان به نظر می‌رسیدند، هیچ نشانی از احساسات در خود نداشتند. او دیگر آن پیشگوی دل‌شکسته و گمگشته نبود، کسی که همیشه در جستجوی پیش‌گویی‌هایی مبهم و مرموز بود.

او دیگر تنها یک مرگخواره بود. یک شکارچی بی‌رحم و بی‌احساس که در خدمت لرد سیاه به تمام خواسته‌هایش پاسخ می‌داد. هیچ ترسی در دلش باقی نمانده بود. او دیگر نه تنها در دنیای جادوگری، بلکه در دنیای خود نیز به عنوان یک تهدید شناخته می‌شد. سیبل تریلانی نه تنها پیشگو بود، بلکه قاتلی مرموز و ترسناک بود که هیچ‌کس جرات نداشت در برابرش مقاومت کند. این ویژگی‌های بی‌رحم او، نه فقط از قدرت جادویش، بلکه از اراده فولادین و بی‌پایانش نشات می‌گرفت.

برای سیبل، هیچ چیزی در این دنیا از مرگ و ویرانی مهم‌تر نبود. او همه‌چیز را در تاریکی جستجو می‌کرد. هم‌اکنون، در دل این جزیره سرد و مه‌آلود، هدفی داشت که باید به آن می‌رسید. مردی که قرار بود کشته شود، مردی که در حال حاضر در اتاقی کوچک و تنگ در انتهای جزیره پنهان شده بود. او همانند دیگران نمی‌دانست که مرگ چطور در نهایت به سراغش خواهد آمد. اما سیبل تریلانی، در دل تاریکی شب، به خوبی می‌دانست که تنها چیزی که برای او مهم است، قتل و مرگ است.

با هر گامی که برمی‌داشت، احساس می‌کرد که به آن مرد نزدیک‌تر می‌شود. بدنش از سرما می‌لرزید، اما در دلش هیچ‌چیز جز شعله‌های آتش نبود. آتشی که در آن، هیچ‌چیزی جز مرگ و انتقام وجود نداشت. هیچ تردیدی در تصمیمش نبود. این ماموریت باید به پایان می‌رسید و هیچ‌کس نمی‌توانست او را متوقف کند.

سیبل به خانه کوچک رسید. درختان نخل به اطراف آن سایه انداخته بودند، و نور کم‌سوی ماه به سختی از لابه‌لای شاخه‌ها می‌تابید. او به درون خانه نگاه کرد، جایی که مرد در آن مخفی شده بود. هیچ صدا یا حرکتی به گوش نمی‌رسید. همه‌چیز ساکت بود.

او به آرامی قدم به درون اتاق گذاشت. اتاق، کوچک و تاریک بود، با دیوارهایی که از گچ و چوب ساخته شده بودند. یک پنجره کوچک در گوشه‌ی اتاق، تنها منبع نور بود که از آنجا نوری ضعیف به داخل می‌تابید. مردی، که اکنون سایه‌اش در گوشه اتاق مشاهده می‌شد، به سختی نفس می‌کشید. چهره‌اش در تاریکی قابل تشخیص نبود، اما سایه‌ها کافی بودند تا سیبل از حضور او آگاه شود.

او قدم‌هایش را آهسته و با دقت برداشته بود. به آرامی به طرف مرد پیش می‌رفت. چیزی در نگاه او نبود جز بی‌رحمی و سردی. در چشمان سیبل، هیچ نشانی از ترس یا تردید وجود نداشت. او همچنان به مرد نزدیک‌تر می‌شد، گویی این مرد تنها یک مانع بود که باید از بین می‌رفت. گام‌هایش بی‌صدا بودند، همان‌طور که همیشه پیش می‌رفت.

مرد به آرامی به او نگاه کرد. گویی در لحظه‌ای از ترس، چشم‌هایش کمی باز شدند، اما در آن لحظه، هیچ‌چیز جز تاریکی در چشمان سیبل نبود. او دیگر نمی‌توانست از دستش فرار کند. مرگ تنها یک لمس، یک نفس، یک حرکت بود.

سیبل دستش را در جیبش برد. چاقوی نقره‌ای را بیرون کشید. این ابزار، در دست او بیشتر از یک ابزار جادویی بود. این همان ابزاری بود که در دست یک مرگخواره می‌تواند سرنوشت یک نفر را تغییر دهد. چاقو در دستانش می‌درخشید، و در آن لحظه، او با دقت و آرامش به سمت مرد پیش رفت.

مرد با لرزش‌های شدید از جایش بلند شد، اما بدنش هنوز توان ایستادن نداشت. او نتوانست کلمات را درست از دهانش بیرون بیاورد، فقط ناله‌ای ضعیف و بی‌معنی بیرون می‌آورد.
- خواهش می‌کنم، خواهش می‌کنم، من... من نمی‌خواستم...

اما سیبل تنها به او نگاه کرد. نگاهش سرد و بی‌رحم بود. او از کلمات نمی‌فهمید. مرگ در دنیای سیبل فقط یک حقیقت بود، نه بیشتر. مرگ نه تنها یک پایان، بلکه یک عدالت بود. هیچ جایی برای سوال یا ترس وجود نداشت. سیبل چاقو را در دستش گرفت و با دقت، آن را به گردن مرد نزدیک کرد. بدن مرد از ترس لرزید، اما هیچ‌چیز نمی‌توانست او را نجات دهد.

با یک حرکت سریع، سیبل چاقو را به گردن مرد فشار داد. صدای شکستن پوست و گوشت در سکوت سنگین اتاق پیچید. مرد نتوانست فریادی بزند. تنها صدای ضربات قلبش در گوش سیبل پیچید که به سرعت کم و کمتر می‌شد.

سیبل همچنان در حالی که به مرد نگاه می‌کرد، هیچ‌گونه احساسات یا عاطفه‌ای نشان نمی‌داد. این کار برای او عادی بود. مرگ، برای او همانند نفس کشیدن بود. هیچ‌چیز بیشتر از این نمی‌توانست در ذهن او جا بگیرد. مرگ برای سیبل تنها یک حقیقت غیرقابل تغییر بود.

مرد با آخرین نفس‌هایش گفت:
- چرا؟ چرا این‌طور... چرا باید بمیرم؟

سیبل در حالی که به آرامی چاقو را از گردن مرد بیرون می‌آورد، فقط پاسخ داد:
- چون مرگ، تنها راهی است که می‌توانی از آن عبور کنی.

سیبل در حالی که خون روی صورتش را پاک می‌کرد، بدن مرد را رها کرد. نگاهش هنوز بی‌روح و بی‌احساس بود. او از اتاق خارج شد، بی‌هیچ نگاه یا کلماتی. در دل شب، او تنها یک مرگخواره بود، کسی که هرکسی که در برابرش بایستد، جز مرگ چیزی دریافت نخواهد کرد.
تصویر تغییر اندازه داده شده

تویی که داری این پیام رو میخونی... برات مرگی دردناک پیشگویی میکنم! مرگی با سوراخ شدن انگشتت با دوک... نه چیزه... با اولین چیزی که بهش دست میزنی!


پاسخ به: خاطرات مرگخواران
ارسال شده در: شنبه 11 اسفند 1403 01:49
تاریخ عضویت: 1403/11/10
تولد نقش: 1403/11/12
آخرین ورود: امروز ساعت 01:57
از: گوی پیشگویی!
پست‌ها: 85
کدخدای هاگزمید
آفلاین
شب در سرزمین‌های متروک، بی‌حرکت ایستاده بود. مه سردی روی زمین خزیده بود و در اطراف درختان خشک و خمیده پیچ‌وتاب می‌خورد. ماه، همچون چشمی بی‌روح، از میان ابرهای پاره‌پاره بر زمین سایه انداخته بود.

سیبل تریلانی، با شنلی بلند و چشمانی نافذ، در سکوت ایستاده بود. انگار از دل تاریکی برخاسته بود. حرکاتش آرام و حساب‌شده بود، گویی لحظه‌ای را پیش‌بینی می‌کرد که قرار بود در آن حضور یابد. در نگاهش اثری از تردید یا اضطراب نبود؛ چیزی که سال‌ها درونش پرورش داده بود، حالا کامل شده بود. او قدرت را پذیرفته بود.

ناگهان، از اعماق جنگل، زمزمه‌هایی برخاستند. صدایی سرد و کشدار در فضا پیچید.
- بالاخره اومدی.

از میان مه، چهار نفر با نقاب‌های نقره‌ای و شنل‌های سیاه ظاهر شدند. مرگخواران، وفاداران به ارباب تاریکی. اما این بار، آن‌ها تنها نبودند.

سایه‌ای بلند و کشیده میانشان حرکت می‌کرد. نوری از چشمان درخشانش می‌تابید. و سپس، او پدیدار شد...لرد ولدمورت، ارباب تاریکی، کسی که نامش لرزه بر اندام جادوگران می‌انداخت.

اما نه بر سیبل.

سیبل تریلانی چشمانش را مستقیم در چشمان سرد و بی‌احساس ولدمورت دوخت. هیچ نشانه‌ای از ترس در وجودش نبود. در چشمانش تنها احترام و اشتیاق دیده می‌شد. او پیش از این سرنوشت را می‌دانست. او کسی نبود که در مقابل سرنوشت زانو بزند، بلکه کسی بود که آن را هدایت می‌کرد.

لرد ولدمورت نگاهی عمیق به او انداخت. صدایش، آهسته و نیشدار، در سکوت شب پیچید:
- پس تو همان کسی هستی که ادعا دارد آینده را می‌بیند.

سیبل بدون پلک زدن پاسخ داد:
-من چیزی رو نمی‌بینم. من اون رو می‌دونم.

مرگخواران زمزمه‌هایی بین خود ردوبدل کردند. اما لرد تاریکی بی‌تفاوت ایستاد. سپس، با تکان کوچکی با انگشتان کشیده‌اش، به پشت سرش اشاره کرد.

مردی را به زمین انداختند. دستانش را بسته بودند، صورتش کبود شده بود و نفس‌هایش به زحمت از میان لبانش خارج می‌شد. او یکی از ماموران وزارتخانه بود، یکی از کسانی که علیه لرد فعالیت می‌کردند.

لرد ولدمورت آرام گفت:
- اگر واقعاً سرنوشت رو می‌فهمی، اگر واقعاً درک می‌کنی که قدرت یعنی چی، ثابت کن.

سیبل حتی لحظه‌ای تردید نکرد. چوبدستی‌اش را بالا برد.

مرد اسیر چشمانش را گشود. نگاهی ملتمسانه در عمق آن موج می‌زد، اما این نگاه برای سیبل اهمیتی نداشت. او قبلاً این لحظه را دیده بود. حتی بار اولش هم نبود...

- آواداکداورا!

بدون لرزش، بدون مکث. نور سبز در دل شب درخشید، و بدن بی‌جان مرد بر زمین افتاد. سکوتی سنگین همه‌جا را فرا گرفت. مرگخواران خیره به او نگاه کردند، گویی انتظار تردید یا احساس پشیمانی داشتند. اما سیبل آرام ایستاده بود. گویی همین لحظه را هزار بار در ذهنش دیده بود.

لرد ولدمورت جلوتر آمد. نگاهی طولانی به او انداخت. لبان نازکش کمی از هم فاصله گرفتند، و چیزی که شاید یک نشانه‌ی تحسین بود در صدایش پیچید.

- جالب بود...

دستش را بالا برد و آستین شنلش را کنار زد. بازویش را دراز کرد.

- زانو بزن.

سیبل تریلانی، بدون لحظه‌ای تأمل، زانو زد.

دردی تیز بازویش را سوزاند، اما او حتی یک پلک هم نزد. قدرتی که در آن لحظه از درونش فوران کرد، چیزی فراتر از جادو بود؛ چیزی که به نام سرنوشت در روحش حک شده بود.

لحظه‌ای بعد، او ایستاد. نشان تاریک، سیاه و براق، بر پوستش نقش بسته بود. او حالا جزئی از آن‌ها بود، اما نه به‌عنوان یک پیرو، بلکه به‌عنوان کسی که حقیقت را دیده بود.

لرد تاریکی گفت:
- قدرت رو درک می‌کنی، تریلانی. اما آیا آینده رو هم می‌بینی؟

سیبل لحظه‌ای درنگ کرد. گذشته‌ی خودش را در ذهنش مرور کرد؛ تمام آن سال‌هایی که او را نادیده گرفتند، مسخره‌اش کردند، پیشگویی‌هایش را جدی نگرفتند. اما حالا... او کسی بود که حقیقت را دیده بود. و سرنوشت، او را به اینجا رسانده بود.سرش را بالا گرفت. لبخندی محو روی لبانش نقش بست. چشمانش در تاریکی برق زدند.

- بله، ارباب. و سرنوشت... از آن شماست!
تصویر تغییر اندازه داده شده

تویی که داری این پیام رو میخونی... برات مرگی دردناک پیشگویی میکنم! مرگی با سوراخ شدن انگشتت با دوک... نه چیزه... با اولین چیزی که بهش دست میزنی!


پاسخ به: خاطرات مرگخواران
ارسال شده در: یکشنبه 28 بهمن 1403 23:23
تاریخ عضویت: 1403/11/10
تولد نقش: 1403/11/12
آخرین ورود: امروز ساعت 05:05
از: پیش داداشی!
پست‌ها: 116
آفلاین
"آخرین برگ از خاطرات ترزا"


صدای چرخیدن کلید در قفل فلزی و جیرجیر باز شدن در آمد. چیزی نمی‌دیدم. پارچه‌ای را مثل چشم‌بند روی چشمانم بسته بودند که نتوانم چیزی ببینم. تنها راه درک اطرافم، صداها بودند. هرچند که در آن دخمه، جز صدای قطرات آبی که از سقف چکه می‌کرد، صدای دیگری نبود. مگر زمانی که مثل الان کسی به سراغم می‌آمد.

سوز و سرمای دخمه تا مغز استخوانم نفوذ کرده بود. تمام بدنم درد می‌کرد. بعضی از عضلاتم درد می‌کرد که حتی پیش از این از وجودشان خبر نداشتم. نمی‌توانستم هیچ حرکتی کنم. مچ دستانم را از پشت، با طنابی محکم به صندلی بسته بودند. آنقدر محکم بود که مطمئن بودم جای آن کبود شده است. هوای دخمه بوی منزجر کننده‌ی خون می‌داد. بویی که به همراه درد، موجب تهوع داشتن مداومم بود. به سختی نفس می‌کشیدم.

صدای پا نزدیک‌تر شد. به کنارم رسید و ایستاد. نفس‌هایش را روی گونه‌ی راستم حس می‌کردم. بوی تعفن می‌داد. شروع به زمزمه در گوشم کرد.
- فکر می‌کردی خیلی زرنگی، نه؟ فکر کردی می‌تونی همینجور سرتو بندازی پایین و اینجا جاسوسی کنی؟ خائن!

کلمه‌ی آخر را با نفرت تمام گفت. رویم را از او برگرداندم ولی چند لحظه بعد، او با دستش محکم صورتم را گرفت و به سمت خودش برگرداند. نفس‌هایش مستقیم به صورتم می‌خورد. نمی‌توانستم بوی‌ نفسش را تحمل کند.

- تو تبدیل به درس عبرتی برای بقیه می‌شی ترزا!

چیزی نمی‌دیدم. تنها نفسش را حس می‌کردم. نفسم در سینه حبس شده بود. بعد چند ثانیه، عقب رفت. فکر کردم که دیگر تمام شد. دیگر رفت. ولی اشتباه می‌کردم. دستش را روی گلویم گذاشت و فشار داد.
هیچ کاری نمی‌توانستم بکنم. حتی صدایی از گلویم خارج نمی‌شد. اگر می‌شد هم تفاوتی نداشت؛ کسی صدایم را نمی‌شنید. نمی‌توانستم نفس بکشم. داشتم خفه می‌شدم ولی در لحظه‌ی آخر دستش را از روی گلویم برداشت. به شدت سرفه می‌کردم. جای انگشتان زمختش روی گردنم درد می‌کرد. همینطور که سرفه می‌کردم، او می‌خندید.
- تو حتی لیاقت مردن هم نداری!

صدای قدم‌ها و خنده‌اش دور شد و بعد صدای بسته شدن دوباره‌ی در و قفل شدن آن آمد.

*****


نمی‌دانم از زمانی که لو رفتیم چقدر می‌گذرد. اینجا زمان معنی ندارد. احتمالا چند روزی گذشته باشد. نمی‌دانم که چرا و چطور لو رفته بودیم، آن هم درست در زمانی که از نقشه‌ی دقیق حمله‌ به وزارتخانه مطلع شده بودیم. شاید جاسوسی هم در وزارتخانه بوده و ما را لو داده. قبل از این که بگیرنمان، هیچ نشانه‌ای از لو رفتنمان نبود.

شب شده بود. همه چیز آرام بود که ناگهان در اتاق باز شد. چند نفر از مرگخواران با ماسک‌های مخصوصشان وارد اتاق شدند و طلسم‌هایی را به سمتم فرستادند. هیچ فرصتی برای هرگونه اقدامی نبود. حتی فرصت نکردم قبل از گرفتن دهانم فریاد بزنم.

تنها پس از گذشت چند دقیقه، با دست‌هایی که از پشت بسته شده بود، روی زمین راهروی عمارت ریدل بودم. صورتم به زمین چسبیده بود و چوبدستی‌ مرگخواری به گلویم فشرده می‌شد. امیدوار بودم بقیه گیر نیفتاده باشند ولی پس از چند لحظه، امیدم نابود شد. سیگنس را هم کنار من به زمین می‌فشردند. وحشت کرده بودم. فقط به چشمان سیگنس خیره شدم. چشمانش مثل همیشه بیخیال نبود، در عمق چشمان او هم نگرانی و ترس را می‌دیدم.

مدتی به همان حال بودیم. جز دو مرگخواری که زانویشان را به کمر و چوبدستیشان را به گلوی ما فشار می‌دادند، بقیه همه در تکاپو بودند. احتمالا دنبال مرگ می‌گشتند ولی او اینجا نبود. خوشحال بودم که حداقل او رفته. مرگخواران باید می‌دانستند که گرفتن مرگ به این سادگی نیست. درواقع گرفتن مرگ اصلا امکان پذیر نیست. خوشحال بودم که او مثل ما گیر نمیفتد.

بعد از این که بالاخره قبول کردند که مرگ آنجا نیست، چشم‌بندی روی چشمان سیگنس زدند و او را بردند. چشم‌بندی هم روی چشمان من زدند. آن آخرین باری بود که سیگنس را دیدم.

*****


چشم‌بند را از روی چشمانم برداشتند. نور زیاد آنجا چشمم را می‌زد. دوباره زمانش رسیده بود. مهم نبود چند بار به آنها بگویم نمی‌دانم، باز هم می‌‌خواستند از من حرف بکشند. در این مدت با هر روشی عذابم داده بودند. از بریدگی با چاقو و خجنر و طلسم شکنجه گرفته تا زیر و رو کردن خاطرات و افکار و به هم ریختن روح و ذهنم. به سختی مقاومت می‌کردم که نشکنم. درواقع خیلی وقت بود که شکسته بودم، فقط همه‌ی‌ تلاشم را می‌کردم که بقیه این را نفهمند.

- بگو اون کجاس!

خجنرش را زیر گلویم گذاشته بود. کاش می‌شد که واقعا مرا بکشد، همه چیز را تمام کند، ولی این کار را نمی‌کرد. این ماگل‌زاده‌ی خائن باید تا ابد زجر می‌کشید. هیچ پایانی برای درد و رنجم نبود.

- گفتم که، نمی‌دونم!
- دروغگو!
- دروغ نمی‌گم! مرگ هیچ وقت به ما نمی‌گفت که کجا می‌ره!

آنها هم می‌دانستد که دروغ نمی‌گویم، تمام ذهنم را زیر و رو کرده بودند، ولی ترجیح می‌دادند مرا دروغگو جلوه دهند و بیشتر عذابم دهند، عذابی به خاطر خیانت.

- گندزاده‌ی دروغگو!

این را فریاد زد. نفهمیدم با چه سرعتی خنجر را از روی گلویم برداشت و به صورتم زد. گونه‌ام می‌سوخت و گرمای خونی که از آن جاری بود و قطره قطره پایین می‌چکید را حس می‌کردم. چند قدم از من دور شد. در همین حین چوبدستی‌اش را از ردایش بیرون آورد.
- دختره‌ی خائن...

تمام نفرتش را از صدایش حس می‌کردم. برگشت و چوبدستی‌اش را به سمتم گرفت.
- کروشیو...

درد در تمام بدنم پیچید. می‌خواستم در خودم جمع شوم ولی صندلی‌ای که به آن بسته شده بودم مانعم می‌شد. جیغ می‌زدم. انگار ریه‌هایم خالی از هوا شده بود و نمی‌توانستم نفس بکشم. فقط درد بود. هیچ چیز دیگری وجود نداشت. جز درد نمی‌شد به چیز دیگری فکر کرد. دردی که در تک‌تک سلول‌هایم حسش می‌کردم. فقط درد بود. دردی که انگار هیچ وقت قرار نبود تمام شود...

و ناگهان درد قطع شد. نفس‌هایم بریده بریده بود. به سختی چشمانم را باز کردم و به چشمان بی‌احساس و خالی او نگاه کردم.
- شما که کل ذهن منو زیر و رو کردین، دیگه چی ازم می‌خواین؟ من چیزی نمی‌دونم! چرا ولم نمی‌کنین؟

پوزخندی زد.
- ولت کنیم؟! تو قراره تا ابد همینجوری زجر بکشی، گندزاده! هیچ پایانی برات وجود نداره! ولی...

جلو آمد و خم شد. طوری که صورتش درست مقابل صورتم قرار گرفت. او هم به چشمانم خیره شد.
- ولی شاید هنوز چیزایی توی ذهنت باشه که داری مخفیشون می‌کنی!

به محض تمام شدن حرفش چوبدستی‌اش را روی شقیقه‌ام گذاشت و درد در کل سرم پیچید. باز هم می‌خواست ذهنم، و خاطراتم را جست‌وجو کند. سرم داشت از درد منفجر می‌شد...

*****


برای ماموریت به وزارتخانه رفته بودم. قرار بود نقشه‌ی بخش خاصی از وزارتخانه را بکشم و با خودم ببرم. در بدو ورود، مجسمه‌ی وسط سالن توجهم را جلب کرد. خیره کننده بود. ولی چیزی که بیشتر از آن توجهم را جلب کرد، دختری بود که تا کمر توی حوض دور مجسمه خم شده بود. کنار او، روی لبه‌ی حوض ققنوسی نشسته بود.

آرام جلو رفتم و کنارش خم شدم.
- داری چیکار می‌کنی؟

دختر که اصلا متوجه آمدن من نشده بود از جا پرید. سریع صاف شد و رو به من ایستاد. پایین موهای طلایی‌اش بر اثر خم شدنش روی لبه‌ی حوض توی آب رفته بود و خیس شده بود و قطرات آب از آن می‌چکید. آستین‌های لباس صورتی رنگش را تا آرنج بالا داده بود ولی هم آستین‌ها و هم تمام جلوی لباسش خیس بود. در چشمان آبیش، برقی از اشتیاق موج می‌زد. کمی خجالت زده شده بود.
- می‌خواستم برای فلورا ماهی بگیرم...

دختر خیلی ناز و شیرینی بود.

- فلورا؟
- آره! فلورا ققنوسمه! ایناهاش!

دختر دو دستی پرنده را برداشت و صاف آن را جلویم گرفت. به آرامی پرنده را از دستش گرفتم و آن را نوازش کردم.
- خیلی قشنگه... راستی اسمت چیه؟
- آریانا، آریانا دامبلدور. ولی آنا هم صدام می‌کنن!
-آریانا... اسم قشنگی داری!

آریانا لبخندی زد.
- ببخشید، اسم شما چیه؟
- من؟ من ترزام، ترزا مک‌کینز.

آن دختر... او بود که باعث شد چیز دیگری را در قلبم حس کنم. دیگر نمی‌خواستم جنگ شود. پیش از آن هم نمی‌خواستم ولی الان... الان می‌خواستم جلویش را بگیرم. جنگ جای دختری مثل آریانا نبود. نمی‌خواستم آسیب ببیند.

آریانا پر از شور زندگی بود. وقتی آلبوس دامبلدور پایش را از آسانسور بیرون گذاشت، با شوق به سمت برادرش دوید و او را صدا زد.
- داداشیییییی!

برادرش او را در آغوش گرفت. سپس او را رها کرد.
- چرا اینقدر خیسی لیمویی؟

لیمویی... چقدر قشنگ خواهرش را صدا می‌کرد. لیمویی چقدر به آریانا می‌آمد.

- می‌خواستم از تو حوض برا فلورا ماهی بگیرم داداشی!

چشمان آریانا از هیجان و شادی برق می‌زد. برادرش هم لبخند گرمی به او زد.
- حالا تونستی چیزی هم بگیری؟

آلبوس دامبدور چه برادر خوبی بود. آریانا را نه به خاطر لباس‌های خیسش شماتت کرد، نه برای این که می‌خواسته ماهی‌های حوض را بگیرد. فقط با او در شادی کودکانه‌اش همراهی می‌کرد.

- نه داداشی، همش از دستم فرار می‌کردن!

آریانا می‌خندید. برادرش هم همراهش می‌خندید. دیدن آنها مرا یاد خانواده‌ی خودم انداخت، یاد مامان و بابام، یاد آن زمانی که چشم‌های من هم از شادی و شوق برق می‌زد. تصمیمم را گرفته بودم، نمی‌خواستم باعث از هم پاشیدن این خانواده بشوم. باید جلوی جنگ را می‌گرفتیم!

*****


هنوز گلویم درد می‌کرد. سعی می‌کردم نفس عمیق بکشم و جلوی سرفه‌ام را بگیرم. جز صدای نفس‌هایم و صدای چکیدن قطرات آب، صدای دیگری نبود. انگار که با دردهایم در زمان گیر‌ افتاده بودم.

- ترزا...

سرم را بالا آوردم و صاف نشستم. گوش‌هایم را تیز کردم. آن صدا را می‌شناختم.
- مرگ؟

فکر نمی‌کردم او بیاید. آمدنش انگار نوری بود که در آن تاریکی بر قلبم تابید. چشمانم در زیر چشم‌بند پر از اشک شد، اما این بار نه از درد، بلکه از شادی...

- مرگ واقعا خودتی؟

چشم‌بند از روی چشمانم کنار رفت. مرگ رو‌به‌رویم ایستاده بود، با همان هیبت گرگ شکل معمول و داس‌های در دستش.
- خودمم...

باورم نمی‌شد. اشک‌هایم سرازیر شده بود و زخم گونه‌ام را می‌سوزاند. نمی‌دانستم که او واقعا خود مرگ است یا این هم یکی دیگر از حقه‌های آنان برای به بازی گرفتن ذهنم است.
- از کجا بدونم خودتی؟ از کجا معلوم یکی دیگه از حقه‌های اونا نیستی؟

لرزش صدایم را حس می‌کردم. مرگ جلو آمد، با داسش طنابی که مچ دستانم را بسته بود باز کرد. مچ دستانم را مالیدم بلکه دردش را آرام کنم. دستش را آرام روی شانه‌ام گذاشت.
- تو اون چیزی رو که خودت بخوای باور می‌کنی...

خودش بود. واقعا خودش بود. اگر حقه بود این را نمی‌گفت. می‌توانستم حس کنم که خودش است.
- تو برای چی اومدی؟ اگه گیر بیفتی چی؟
- اونا نمی‌تونن منو بگیرن. من مرگم.

راست می‌گفت. مرگ با ما فرق داشت. دستش را زیر چانه‌ام گذاشت و سرم را بالا آورد. به چشمانم نگاه کرد.
- باهات چیکار کردن...

نگاهم را از نگاهش دزدیدم. خیلی کارها با من کرده بودند. نمی‌خواستم مرگ شکسته شدنم را ببیند. هر چند که می‌دانستم او تا همین حالا هم فهمیده بود.

- نگفتی چی‌ شد که اومدی؟

نگاه مرگ غمگین بود. تا به حال نگاهش را اینطور ندیده بودم.

- چند دقیقه پیش اسمت اومد سر لیست ولی دوباره رفت پایین. هنوز رد انگشتاش روی گردنت هست.

ناخودآگاه دستم را به گردنم کشیدم.

- مدتی هست که اسمت مدام میاد بالا و دوباره پایین می‌ره...

به زمین خیره شده‌ بودم.
- سیگنس چطوره؟

چند دقیقه در سکوت گذشت. مرگ جوابی نداد. نگاهم را از زمین برداشتم و سرم را بالا آوردم. مرگ هم به زمین خیره شده بود. جوابم را گرفتم ولی می‌خواستم از خودش هم بشنوم.
- مرگ سیگنس چطوره؟
- سیگنس مرده... همون روز اول مجبور شدم ببرمش...

غم حتی در صدای مرگ هم موج می‌زد.

- درسته... اون یه اصیل‌زاده بود... حداقل اونو مثل من زجر ندادن...

چشمانم دوباره پر از اشک شد. فکر نمی‌کردم روزی به خاطر مرگ سیگنس اینطور قلبم فشرده شود. درست است که همیشه می‌گفتم دوست دارم بمیرد ولی هیچ وقت واقعا اینطور نبود. شاید، شاید در عمق قلبم حتی دوستش داشتم. کاش رفتار بهتری با او داشتم. کاش بیشتر با خواسته‌هایش راه می‌آمدم. کاش...

ذهنم پر از کاش‌هایی شده بود دیگر برای عملی کردنشان دیر بود. اصلا کاش برای همین زمان‌هاست، زمانی که دیگر دیر شده، زمانی که نمی‌شود جبران کرد...
- مرگ می‌شه یه چیزی ازت بخوام؟

صدایم آرام بود.

- چی؟

به چشمانش خیره شدم.
- می‌شه منو بکشی؟
- چی؟! تو از من می‌خوای که بکشمت، اونم وقتی حتی سر لیست هم نیستی؟ می‌دونی که حتی اگر سر لیست باشی هم کشتنت برام سخته و حالا ازم می‌خوای قبل رسیدن زمان مرگت بک...
- مرگ!

مرگ ساکت شد و به من چشم دوخت. اشک‌هایم روی گونه‌هایم جاری بود.

- هر دومون می‌دونستیم که این اتفاق بالاخره میفته...
- نه وقتی که حتی سر لیستم نیستی!
- مرگ! ازت خواهش می‌کنم... من دیگه تحملشو ندارم... خیلی وقته که دیگه شکستم! دیگه نمی‌تونم بیشتر از این ادامه بدم! مرگ ازت خواهش می‌کنم! این آخرین خواهشمه! لطفا از این درد نجاتم بده! لطفا تمومش کن... فقط می‌خوام تموم شه...

سوزش زخم گونه‌ام به اوج رسیده بود ولی توان متوقف کردن اشک‌هایم را نداشتم. خسته شده بودم. از همه چیز خسته شده بودم.

در انتظار پاسخ به مرگ چشم دوخته بودم. چند دقیقه در سکوت سپری شد. نمی‌دانستم اگر قبول نکند باید چه کنم. نگاهش به زمین خیره بود. انگار که سعی می‌کرد با خودش کنار بیاید.
- این کارو برات می‌کنم...

نگاهش را از زمین برداشت و به من نگاه کرد.
- واقعا مطمئنی که اینو میخوای؟

صدایش پر از غم بود. لبخندی زدم و سرم را به نشانه‌ی تائید تکان دادم. مرگ داسش را بیرون کشید. با دیدن برق تیغه‌ی تیز داس قلبم فرو ریخت و نفس‌هایم تند شد. مرگ رو‌به‌رویم ایستاد. خواستم من هم بلند شوم ولی پاهایم توان ایستادن نداشت. مرگ دستش را روی شانه‌ام گذاشت.
- اشکالی نداره، بشین...

هنوز هم می‌ترسیدم. ولی این یک بار بود. بعد راحت می‌شدم. چشمانم را بسته بودم. دستانم را مشت کرده بودم و روی ران پایم فشار می‌دادم که دست مرگ روی دستم قرار گرفت. چشمانم را باز کردم. صورتش رو‌به‌روی صورتم بود و چشمانش پر از غم. با هر دو دستم دستش را گرفتم.
- ممنونم...

دوباره چشمانم را بستم ولی این بار آرام‌تر بودم. قرار گرفتن داسش را کنار گردنم حس کردم. اول درد و سرمای تیغه‌ی داس بود و لحظه‌ای بعد، گرمای خونی که از شاهرگم بیرون می‌آمد...
ویرایش شده توسط آریانا دامبلدور در 1403/11/28 23:44:12
- چرا همه مهربون نیستن داداشی؟
- چون مهربون بودن انتخاب سختیه! آدما دوست دارن چیزای آسون رو انتخاب کنن لیمویی، نه چیزای درست رو...
پاسخ به: خاطرات مرگخواران
ارسال شده در: جمعه 12 بهمن 1403 02:10
تاریخ عضویت: 1403/05/28
تولد نقش: 1403/03/15
آخرین ورود: شنبه 13 بهمن 1403 11:50
از: کجا میدونی داسم زیر گلوت نیست؟
پست‌ها: 124
آفلاین
پارت اول
پارت دوم

پست سوم و آخر مست


وضعیت، وضعیت عجیبی بود. و البته نادر. تابه‌حال هیچ‌وقت پیش نیومده بود که کسی از مرگ، تقاضای استادی بکنه و بخواد که شاگردش بشه. بالاخره مرگ بود و مرگیت و انجام وظیفه و حس مسئولیت و هزار و یک دردسر. هزار دردسرش به کنار. اون یه دردسر داشت برای مرگ سردرد می‌آورد. دردسری که سردرد بیاره، اونم برای مرگی که سردرد نمی‌گیره، دیگه خیلی دردسره.

البته مرگ از پس هرکاری بر می‌اومد. هرکاری! مرگ بسیار آدم... چیز... بسیار مرگ توانایی بود. توانمندی از سر و روش می‌بارید. از هر انگشتش یه توانایی می‌ریخت و مرگ به این افتخار می‌کرد. بالاخره مرگم باید یه جاهایی با خودش حال کنه و خودش به خودش انگیزه بده که بتونه به اندازه یه بی‌نهایت، جون از مردم بگیره و باعث ترس و درد و ضجرشون و یا باعث آرامش و دلگرمیشون بشه.

مرگ خیلی داشت به این فکر می‌کرد که در نهایت می‌خواد با درخواست هایی که ازش شده بود، چه بکنه. دوتا شاگرد به چه دردش می‌خورد؟ اصلا چرا باید شاگرد داشته باشه؟ چی بهشون یاد بده؟ هدف اونا از شاگرد مرگ شدن چیه؟ چه‌جوری باید با شاگرداش رفتار کنه؟ اصلا درسته این کار؟ بهترین حرکت در قبال دو آدمی که خود مرگ، باید در نهایت باعث مرگشون می‌شد چیه؟

البته که این تفکرات خیلی مرگ رو سردرگم نکرد. چون بالاخره هرچی که بود، اون مرگ بود. نه سر داشت و نه گم می‌شد، که سردرگم بشه. و اینا همه‌ش یکسری پروسه و پردازش های عادی بین مرگ و خودش بود که همینا براش کلی چالش ایجاد می‌کرد و مرگ دقیقا به‌همین دلیل اجازه می‌داد که بهشون فکر کنه که شاید سردرگم بشه و یکم براش ایجاد سرگرمی کنن.
که نکردن! چقدر بد و تاسف‌آور و خجالت برانگیزه کار دنیا...

پس مرگ تصمیم گرفت که تصمیمشو بگیره. با خودش کنار بیاد. به اینکه خیلی وقت بوده که تنها مونده و حالا وقتشه که تنهایی خودش رو با حضور آدمای جدید و جالب پر کنه، اعتراف و اقرار کنه و هرچه سریعتر اقدام کنه که دیگه تنها نمونه بیشتر از این و خلاصه که مرگ داشت کم‌کم پروسه‌ی با مرگ کنار اومدن رو طی می‌کرد و دیگه وقتش بود که یکم با آدما کنار بیاد و بهشون فرصت بده.

آدمایی که حتی خودشون هم با خودشون کنار نیومدن و نمیان و همیشه درحال سر و کله زدن باهمن و هیچ‌وقت نمیشه فهمید چی می‌خوان. آدمایی که همواره دارن به‌جای عشق بخشیدن به‌هم، از حسودی نمی‌تونن همو ببینن. به‌جای مراقبت از هم در برابر اتفاقات بد، با کینه‌ توزی باعث رخ دادن اتفاقات بد و بدتر بیشتری برای هم میشن. آدمایی که کارشون شده بود تحریف کردن تعاریف و عرف کردنشون، بین خودشون.

مرگ البته این چیزا براش مهم نبود. بالاخره اون خیلی وقت بود که میشناخت آدما رو. می‌دونست که چه‌جوری هستن و چیکار می‌کنن. می‌خوان از چه راهی به هدفشون برسن. خب مشخصه که همه می‌فهمن آدما هرکدوم، یه‌جای زندگیشون، سر حداقل یه مسئله‌ی خوب یا بد، دلشون می‌خواسته که به هر قیمتی به هدفشون برسن و همه‌جوره با تعریف کردن تعاریفی مثل هدف وسیله رو توجیه می‌کنه و چیزای دیگه خودشون رو تبرئه کردن.

آدما خیلی جالب بودن. مرگ خیلی وقت نکرده بود که باهاشون آشنا شه. ولی می‌دونست که، آدما خیلی جالب بودن و هستن. پس تصمیم نهایی خودش رو گرفت. تصمیم گرفت که دو شاگرد رو بپذیره. بهشون یاد بده که چه‌جوری از مرگ یاد بگیرن که درست زندگی کنن. چون فقط مرگ بود که می‌دونست درست زندگی کردن چه‌جوریه و یعنی چی.

بالاخره هر جوری که بود، مرگ درخواست ترزا و سیگنس رو پذیرفت. بهشون تاکید کرد که مرگشون در نهایت کار قطعیه. شاگرد مرگ بودن هیچ بهانه و امتیازی براشون به همراه نمی‌آره و وقتی که موقعش برسه، مرگ اونارو با خودش به بالا می‌بره و وظیفه مرگ بودن خودش رو در ارجحیت و اولویت قرار می‌ده. و ازشون خواست که به حرفاش دقت کنن و کاملا بهش گوش بدن. کاری که یه شاگرد خوب، انجام می‌ده.

در نهایت، شاگرد مرگ شدن خیلی خوبه. موضوع جالبیه و می‌شه بهش توجه کرد و ساعت‌ها بهش فکر کرد. این‌که مرگ، ابدیه و شاگرد یک ابدیت شدن، بهت این امتیاز رو می‌ده که همیشه شاگرد باشی و همواره درحال یادگیری باشی. از مرگ، می‌شه همه‌چیز رو یاد گرفت. توی اوج مستی، هوشیار بود و زندگی کرد. می‌شه با مرگ، مست شد و تلاطم های جریان زندگی رو آروم کرد.

مرگ پایان نیست. شاید یه آغاز جدید باشه. شاید مرگ خودش آغاز باشه. آغاز فهم و دانش. که بفهمیم و یاد بگیریم که زندگی، از ثانیه‌هایی که میگذرن کمتر و از سال‌هایی که تجربه می‌کنیم، بیشتره.
MAYBE YOU ARE NEXT

تصویر تغییر اندازه داده شده
تصویر تغییر اندازه داده شده
پاسخ به: خاطرات مرگخواران
ارسال شده در: چهارشنبه 10 بهمن 1403 20:45
تاریخ عضویت: 1403/06/09
تولد نقش: 1403/06/10
آخرین ورود: جمعه 12 بهمن 1403 20:56
پست‌ها: 143
آفلاین
پست دوم مست

پارت قبلی

عشق ورزیدن، دوست داشتن و دوست داشته شدن، مهربانی، انسانیت! نوزادی که تازه به دنیا آمده، چه چیزی درباره‌ی این کلمات پیچیده می‌داند؟ چه ایده‌ای در رابطه با معنای پشت آنها دارد؟ هیچ! نوزادِ تازه به دنیا آمده، هیچ نمی‌داند. و هیچ چیزی جز والدینش نمی‌بیند.

والدینش به او می‌آموزند که چگونه غذا بخورد، چگونه حرف بزند و چگونه زندگی کند! والدین هستند که شخصیت یک نوزاد را شکل می‌دهند. حالا سوال اینجاست، آیا والدین انتخاب می‌کنند تا بزرگسالی شرور و خودبین به جامعه تحویل دهند؟ شخصی که نه بویی از مهربانی برده و نه یاد گرفته که خرجش کند؟ از شما به عنوان خواننده می‌خواهم که قضاوت کنید. آیا کسی به جز والدین، می‌تواند موهبت یادگیری چنین مضمون مهمی را از یک نوزاد در حال رشد بگیرد؟ شاید برخی از عمد و برخی بدون اینکه متوجه باشند، چنین جنایتی را انجام می‌دهند. اما چه عمدی و چه غیر عمدی، آنها به طور حتم والدینی منفور هستند. آنها هیولایی را به جامعه تحویل می‌دهند که حتی توانایی به قتل رساندن خودشان را نیز دارد! شاید روزی از روز ها، به راحتی جلویشان بایستد و خنجری در قلبشان فرو کند.

سیگنس درحال گذراندن یکی از همان روز ها بود. خون پدر مادرش باعث تغییر رنگِ سنگ های قهوه‌ای اتاق شده بود. چشمان وحشت زده‌ی پدرش حتی بعد از مرگ نیز باز مانده بودند. و برای مادرش، غم تنها احساسی بود که جرات تصاحبِ آن چهره‌ی بلند آوازه را داشت. هرچند که برای سیگنس صحنه‌ی دلخراشی نبود؛ اما با خودش فکر می‌کرد که والدینش در دنیای مردگان نیز از آن صحنه رنج خواهند کشید!

نمی‌توان گفت که سیگنس چه احساسی داشت. راستش را بخواهید کلمات همیشه قابلیت توصیف احساسات را ندارند. اما چهره‌ی او پر از لذت و رضایت بود. و قدرتی که سالها به دنبالش می‌گشت. دستانش پر بودند از قدرتی که تمام بشریت لنگ ذره‌ای از آن هستند! خنجرش حامل مرگ و وحشت شده بود.

- خیلی درد داشت؟ اوه، ناراحت نباشین لطفا... در عوض مطمئن میشم که مراسم خداحافظی‌تون باشکوه باشه.

اولین بار بود که با مردگان حرف می‌زد. آن دو جنازه‌ی بی روحِ مقابلش چیزی نمی‌شنیدند. شاید تنها اشخاصی که در آن لحظه صدایش را شنیدند، مرگ بود و موجودِ شروری که در اعماق قلب سیگنس درحال شکل گیری بود. موجودی که تصمیم داشت حتی قدرتمند تر از خودِ مرگ باشد!

این شروع داستان ما بود. آن شب و در آن لحظه، تکه‌ای شرور به جان و روحش افزوده شد که مسیر سرنوشتش را تا ابد تغییر داد. آن شب، سیگنس‌ معنای قدرت را پیدا کرد! با خودش فکر می‌کرد که قدرت، خودِ مرگ است. و او تصمیم گرفت به هر قیمتی که شده، به قدرت واقعی دست پیدا کند. حتی به قیمت یک عمرِ جاودانه، تصمیم گرفت به دنبال مرگ برود و فنونش را بیاموزد.

بله، سیگنس شیفته‌ی مرگ شده بود. مرگ نه تنها اهرمی برای قدرت، بلکه آینه‌ای به روی آینده‌ بود. آینه‌ای که هربار به آن نگاه می‌کرد، نقش و نگاری دقیق از آینده‌ی خودش می‌یافت. و آیا اهرمی که قادر به تشخیص کاملا واضحِ آینده است، قابل ستایش نیست؟ آیا مرگ، لایق شیفتگی نیست؟ او مدام با خودش فکر می‌کرد که چرا انسان ها از چنین موجود قابل ستایشی می‌ترسند؟ چرا در معبد و کائناتشان حرفی از مرگ به میان نمی‌آورند؟ چرا از واقعیتی که مرگ به شکلی واضح به آنها نشان می‌داد، فرار می‌کردند؟ ″همه‌ی ما در آخر خواهیم مرد″

این چیزی بود که سیگنس به دنبالش می‌گشت. اینکه به مردم نشان دهد که مهم نیست تا کجا پیش برویم و چقدر تلاش کنیم، آخرین شخصی که به سراغمان خواهد آمد مرگ است. تمام این افکار باعثِ شکل‌گیری تضادی عمیق در ذهن او شدند. مرگ را دوست داشت و مدام به سمتش کشیده می‌شد، و از سمتی دلش می‌خواست به مرگ غلبه کند. می‌خواست آن قدرت عظیم را شکست داده و به موجودی برتر تبدیل شود! موجودی که حتی خودِ مرگ نیز توانایی به قتل رساندنش را ندارد. و این تنها در صورتی رخ می‌داد که مرگ خودش، نحوه‌ی فرار از خودش را به او می‌آموخت. مرگ می‌توانست آن استاد قدرتمندی باشد که شاگردش را حتی قدرتمند تر از خودش به بار می‌آورد!

″چگونه می‌توان شاگرد مرگ شد؟″ بعد از تمام این کشمکش ها، تنها سوالی که در ذهن سیگنس باقی مانده بود، بسیار سخت و ناممکن به نظر می‌رسید. آیا واقعا ممکن بود؟ اصلا مرگ حاضر می‌شد که ملاقاتی با او داشته باشد؟ شاید اول باید خودش را قوی تر می‌کرد. باید توجه مرگ را به خود جلب می‌کرد! پس شروع به قتل و غارت جانِ مردم کرد تا روزی که آن موجود نامعلوم، چهره‌اش را به او نشان دهد. تا روزی که قدرت، چهره‌اش را به اون نشان دهد. فکر می‌کنید چه نتیجه‌ای داشت؟ شاید بهترین نتیجه می‌توانست مرگِ خود سیگنس باشد! اما این اتفاق نیفتاد. هیچکس نمی‌داند چرا. هیچکس نمی‌تواند از افکار مرگ چیزی سردربیاورد. همیشه در بدترین موقعیت ها پیدایش می‌شود و در بهترین زمان ها، گویی اصلا وجود ندارد!

این بود که سیگنس به کشت و کشتارش ادامه داد. جان هزاران نفر بی گناه را گرفت و دریاچه ای از خون دور خودش ساخت. در این مدت چندباری با مرگ ملاقات کرد از او خواست که شاگردش باشد، اما موفق به کسب نتیجه‌ی مطلوبش نشد. و در آن هنگام بود که به مرگخواران پیوست. با خودش فکر کرد که اگر مرگ و مرگخواران در یک جبهه باشند، امکان ملاقاتش با مرگ در خانه‌ی ریدل ها بیشتر می‌شود. این دلیلی بود که به آن خانه نقل مکان کرد. اما چه نتیجه‌ای در پی داشت؟ سیگنس به اهدافش رسید یا به چنگ مرگ گرفتار شد؟ کسی جز سرنوشت و آینده، نمی‌داند.

فلش بک؛ گورستان اختصاصی بلک ها

سیگنس به سنگ قبر مادرش تکیه کرده بود و خیره به گل قرمز رنگِ در دستانش نگاه می‌کرد. صدایی به جز تکان های ریز و گاه به گاه باد، شنیده نمی‌شد. تلاش می‌کرد به خاطراتِ خوشی فکر کند که با خانواده‌اش ساخته بود... اما هیچ تصویری در ذهنش شکل نمی‌گرفت. هیچ لحظه‌ی خوبی نبود! ذهنش آنچنان خالی بود که با خودش فکر می‌کرد؛ شاید شخصی خاطراتش را از او دزدیده باشد. سعی داشت آخرین قطره های خوش‌بینی‌اش را برای والدینش خرج کند... هرچند که واقعیت را می‌دانست!

غرق در افکارش بود که ناگهان با حس سایه‌ای تاریک بالای سرش، با کنجکاوی به جسمِ مجهولی که بالای سرش ایستاده بود نگاه کرد. گلِ رز از دستانش افتاد! شخص مرگ بالای سرش ایستاده بود. می‌ترسید؟ بخاطر ترس زبانش بند آمده بود یا از شدت هیجان؟ هرچه که بود، حتی نمی‌توانست لبانش را تکان دهد.

- فکر کردم اگه منو ببینی خوشحال بشی! ولی انگار ازم ترسیدی.

سیگنس به سختی و با تکیه به قبر مادرش بلند شد و با صدایی که سعی می‌کرد قاطع به نظر برسد، گفت؛
- نمی‌ترسم. خودِ مرگ که نمی‌تونه درک کنه دیدنش برای اولین بار چه حسی داره...
- نه. همون‌طور که تو نمی‌تونی درک کنی تماشای پسری که والدینش رو می‌کشه چه حسی داره.

برق خفیفی از چشمان سیگنس گذشت. حتی نمی‌فهمید جرات گفتنش را از کجا آورده! اما باید می‌گفت... باید به نوعی تحسین و علاقه اش را نشان می‌داد.

- آدما برام اهمیتی ندارن! ضعیف و پوچن... نمی‌خوام جزوی از اونا باشم. بذارین شاگردتون بشم!

همان لحظه صدای خواهر و برادرش که اسم او را صدا می‌زدند، از دور شنید. برای لحظه‌ای سرش را چرخاند و وقتی دوباره برگشت تا به مرگ نگاه کند، چیزی به جز قبر های پی در پی و سیاه رنگ نیافت.
پاسخ به: خاطرات مرگخواران
ارسال شده در: دوشنبه 8 بهمن 1403 10:31
تاریخ عضویت: 1403/04/15
تولد نقش: 1403/03/15
آخرین ورود: یکشنبه 31 فروردین 1404 21:54
پست‌ها: 193
آفلاین
پست اول "مست"



بعد از مشکلاتی که با پدرم پیدا کردم، عمارت ریدل پناهگاهم شد. جایی شد که بهش احساس تعلق می‌کردم. احساس دوست داشته شدن. چیزی که تو خونه خودمون و پیش پدرم نداشتم. از وقتی اومدم اینجا، یه اتاق بهم دادن. گابریل و کوین هم اینجا بودن و حال و هوای دیگه‌ای رو تو عمارت ایجاد می‌کردن. مامان مروپ هم بود. مامان مروپ خیلی هوامو داشت. بعد از مدت‌ها دوباره حس می‌کردم مامان دارم. خلاصه همه چی اینجا خوب بود تا وقتی که یکی این فکرو تو سر مرگخوارا انداخت که من و سیگنس بلک چقدر به هم میایم! آخه چجوری؟! از کجا به این نتیجه رسیدن؟ اون یه نژادپرسته! ما دائم دعوا داریم! برا چی باید فکر کنن ما به هم میایم؟ انمیز تو لاورز؟ هرگز!

*****


ترزا برای تعطیلات کریسمس به عمارت ریدل آمده بود. به سمت اتاقش می‌رفت و چمدان بزرگی را پشت سرش می‌کشید. فضای عمارت به خاطر کریسمس تغییر کرده بود. عمارت تمیز‌تر شده بود و یک درخت کاج بزرگ هم کنار شومینه قرار داشت. تزئینات درخت با تزئینات معمول درخت‌های کریسمس تفاوت داشت. مثلا نوک آن به جای ستاره، دمنتور بود! ولی بیشترین تغییر در نوع نگاه مرگخواران بود. ترزا حس می‌کرد که همه او را به طرز عجیبی نگاه می‌کردند و در چشمانشان برقی می‌درخشید. حتی برخی از آنها با رد شدن ترزا، سرهایشان را به هم نزدیک و در گوش هم پچ‌پچ می‌کردند.
- اون واقعا راست می‌گفت...
- از کجا اینقدر مطمئنی؟
- یه نگاه بکن، واضحه که برای همن!
- اما اونا...
- اما و اگر نداره. ما همین الانم اتاقو آماده کردیم.

ترزا متوجه نمی‌شد چرا رفتار همه اینقدر عجیب شده. در همین فکر بود که چشمش به مروپ افتاد که نشسته بود و چیزهایی را در کاغذ کوچکی یادداشت می‌کرد.
- مامان مروپ!

مروپ با دیدن ترزا بلند شد و به سمت ترزا رفت و او را در آغوش گرفت.
- خوش برگشتی ترزای مامان! تازه رسیدی؟ بیا بهت پرتقال بدم بخوری خستگیت در بره.

مروپ ترزا را همراه خودش به سمت جایی که نشسته بود کشید. پرتقالی از ظرف میوه روی میز برداشت، پوستش را کند و آن را به دست ترزا داد.
- بیا بخور ترزای مامان جون بگیری!

ترزا پرتقال را از مروپ گرفت و یک پر آن را در دهانش گذاشت.
- میگم مامان مروپ، داشتی چی می‌نوشتی؟
- خوب شد یادم انداختی ترزای مامان! داشتم برای عروسی مرگخوار مامان لیست غذا می‌نوشتم. شام چی دوست داری تو لیست بنویسم؟
- آممممم... نمی‌دونم. هر چی خودتون فکر می‌کنین بهتره؟!

ترزا پر دیگری از پرتقال در دهانش گذاشت.
- پس برای همین رفتار مرگخوارا اینقدر عجیب شده... خب من دیگه برم اتاقم مامان مروپ.
- برو ترزای مامان. خوب استراحت کن که انرژی داشته باشی برا عروسی!
- باشه مامان مروپ! راستی ممنون بابت پرتقال!

ترزا به همراه چمدانش به سمت اتاقش راه افتاد. در راه گزینه‌های مختلف این که عروسی چه ‌کسی است، در ذهنش بررسی می‌کرد. وقتی به در اتاقش رسید، هر چه دسته در را فشار داد، در باز نشد. در قفل بود. حتی آلوهومورا را هم امتحان کرد ولی جواب نداد.

- ترزاااااااااا!

صدای گابریل بود که با ذوق به سمت ترزا می‌آمد. ترزا دستانش را باز کرد و گابریل را که مستقیم به سمتش می‌دوید، بغل کرد.
- گب! حالت چطوره؟
- خیلی خوبم!
- عالیه! راستی گب می‌دونی چرا در اتاق من بسته‌ست؟

گابریل دوباره یادش افتاد برای چه آنجا آمده بود.
- آهان آره! من اومدم ببرمت اتاق جدیدت! یه اتاق جدید براتون آماده کردیم!
- برامون؟!
- بیا بریم خودت می‌بینی!

گابریل دست ترزا را گرفت و او را به سمت اتاق جدید برد. ترزا نمی‌دانست که قرار است هم‌اتاقی داشته باشد. ولی آخر در عمارت که به اندازه کافی اتاق بود! یعنی تعداد مرگخوارها اینقدر زیاد شده بود که باید اتاق مشترک می‌داشتند؟ به در اتاق رسیدند. روی در اتاق یک حلقه گل رز مشکی به شکل قلب وصل بود.

- گب من دقیقا قراره با کی هم اتاقی بشم؟
- اوناهاشن! دارن میان!

کوین به همراه سیگنس از انتهای راهرو درحال نزدیک شدن بودند.
- عمو شیگنش این اتاقو مخشوش شما آماده کردیم. همه یه عااااالمه ژحمت کشیدن تا آماده شد.

ترزا سعی می‌کرد حرف کوین را نشنیده بگیرد و برای این که آرامش خودش را حفظ کند زیر لب با خودش حرف می‌زد.
- نه نه نه! حتما اشتباه شنیدی. قراره با کوین هم‌اتاقی بشی. قراره با کوین هم‌اتاقی بشی.

کوین و سیگنس تقریبا به در اتاق رسیده بودند. گابریل که زمزمه‌های ترزا را شنید، تصمیم گرفت حقایق را برای ترزا روشن کند.
- نه ترزا قراره با سیگنس هم اتاقی باشی!

ترزا دیگر نتوانست آرامش خودش را حفظ کند. سیگنس هم دیگر به در رسیده بود و حرف گابریل را شنید. هردو با هم فریاد زدند:
- چی؟
- عمو شیگنش و خاله ترژا قراره با هم باشن. آخر هفته عروشی داریم!

ترزا تازه علت تمام آن نگاه‌های عجیب و حرف‌های مروپ را فهمیده بود.
- من با این تو یه اتاق نمی‌رم!
- فکر کردی من با توی گندزاده پامو تو یه اتاق می‌ذارم؟ در ضمن این به درخت می‌گن!
- توعم همچین کم از درخت نداری با اون لباسای سبزت!
- چقدر به هم میان!

ترزا و سیگنس به سمت صدا نگاه کردند. همه مرگخواران بر اثر صدای فریاد‌های آنها دورشان جمع شده بودند و به شکل به آنها نگاه ‌می‌کردند.

- دقیقا چی شد که فکر کردین من به این مغرور از خود راضی میام؟
- یه گندزاده هرگز نمی‌تونه به من بیاد!
- وای واقعا به هم میانا! رابطه پر‌تنشی که به عشق منجر می‌شه! همونجور که اون خون‌آشامه می‌گفت!
- شما اصلا می‌شنوین من چی می‌گم؟ می‌گم ما به هم نمی‌آیم!
- من هیچ وقت عاشق یه گندزاده نمی‌شم!
- آخی!

مامان مروپ خودش را از لابه‌لای مرگخواران جلو کشید.
- شما دو نوگل شکفته‌ی مامان هنوز متوجه نشدین چقدر عاشق همین! یکم با هم تو اتاق باشین یه دل که نه، صد دل عاشق همدیگه می‌شین!
- اما مامان مروپ...
- اما و اگر نداره! همین الان برین تو اتاقتون! خسته‌مان کردید!

مروپ در اتاق را باز کرد و ترزا و سیگنس را به زور به داخل اتاق هل داد.
- تعطیلات خوبی داشته باشین نوگلای مامان!

در را بست و رفت.

یکی دو روز به همین صورت، با دعواهای مداوم ترزا و سیگنس گذشت. از دعوا سر روشن یا خاموش بودن چراغ و این که چه کسی روی تخت بخوابد گرفته تا دعوا سر اعتقادات و باورهایشان به خصوص درباره ماگل‌ها و ماگل‌زاده‌ها. مرگخواران به ترزا و سیگنس اجازه نمی‌دادند بیشتر از چند دقیقه بیرون اتاق باشند. آنها باید حداکثر زمان ممکن را کنار هم در اتاق سپری می‌کردند و همین منجر به بحث‌های مکرر آنها می‌شد. آن شب وقتی خانه ساکت بود و ترزا مطمئن شد که بقیه خوابیده‌اند، به آرامی از اتاق بیرون رفت. آن شب خوابش نمی‌برد و صدای تیک تیک ساعت سیگنس هم به شدت روی اعصابش بود. بدون ایجاد کوچک‌ترین صدایی از راهرو رد شد. نگاهی به اطراف انداخت. هیچ کس آنجا نبود. البته مرگ آنجا روی مبلی نشسته بود ولی مرگ، کس محسوب نمی‌شد. ترزا به آرامی و بدون سر و صدا کنار مرگ روی مبل نشست.
- تو هم خوابت نمی‌بره؟

مرگ با شنیدن صدای ترزا شوکه شد. ترزا اینقدر بی‌صدا آمده بود که حتی مرگ هم متوجه آمدنش نشده بود.

- البته فکر نکنم مرگ‌ها اصلا نیازی به خواب داشته باشن. بالاخره آدما تو همه‌ی زمانا می‌میرن.
- یه مرگ.
- چی؟ آهان فهمیدم. مرگ‌ها نداریم. فقط خودتی. سخت نیست؟ تنهایی؟

چند لحظه‌ای در سکوت گذشت.

- برای من سخته. راستش این یکی دو روزی که گذشته فقط سعی می‌کردم با خاطرات خوبم از گذشته اعصاب خودمو آروم نگه دارم. ولی اون خاطرات خوب همیشه بقیه خاطرات بدم رو هم همراه خودشون میارن... می‌دونی، من مرگ آدمای زیادی رو دیدم ولی هیچ وقت خودم کسی رو نکشتم... تو روی همه جواب می‌دی مگه نه؟ یعنی حتی رو ماگلا؟
- اوهوم.
- می‌شه به منم یاد بدی؟

مرگ چند لحظه به ترزا نگاه کرد.
- تو می‌دونی که آخرش یه روز توسط من زندگیت تموم می‌شه، نه؟
- آره می‌دونم... مشکلی نیست... بالاخره همه یه روز می‌میرن... ولی ترجیح می‌دم اون روز زمانی باشه که من قبلش تونسته باشم قاتلای والدینمو پیدا کنم!

مرگ چند لحظه‌ی دیگر همینطور به ترزا نگاه کرد. بعد بدون این‌ که چیزی بگوید بلند شد رفت و ترزا را با افکارش تنها گذاشت. یعنی مرگ قبول کرده بود؟ این که بدون هیچ صحبتی رفت خوب بود یا بد؟ حالا خودش باید چه کار می‌کرد؟ و هزاران سوال دیگری که در ذهن ترزا شکل گرفته بود و جوابی برایشان نداشت...

*****


تاپیک‌های تحت تفتیش:
بارگاه ملکوتی، شعبه خانه ریدل!
مرگخواران دریایی
دره‌ی سکوت
ویرایش شده توسط ترزا مک‌کینز در 1403/11/8 11:00:10
تصویر تغییر اندازه داده شدهتصویر تغییر اندازه داده شده



F-E-A-R has two meanings
"Forget Everything And Run"
or "Face Everything And Rise"
The choice is yours.



پاسخ به: خاطرات مرگخواران
ارسال شده در: دوشنبه 26 آذر 1403 21:24
تاریخ عضویت: 1403/01/28
تولد نقش: 1403/01/29
آخرین ورود: دیروز ساعت 15:57
از: عمارت ریدل ها
پست‌ها: 187
ارشد هافلپاف
آفلاین
به مناسبت تولد جد خانومم سالازار اسلیترین


دانه های نرم و سرد برف، به آرامی ردای سیاهش را به سپیدی در می آورد. قدم هایش مانند همیشه محکم و استوار بود. بی هیچ تردیدی در چشمانش، به جسدی که خون گرمش برف های تازه را به رنگ سرخ در می آورد، خیره شده بود.
جسد متعلق به مردی میانسال که صورتی رنگ پریده و موهای مشکی اش حال آن را پوشانده بود. اگر فقط موقع گذشتن از کنار آنها زبانش را نگه میداشت به خاندان پر افتخار اسلیترین بی احترامی نمیکرد شاید اکنون زنده و سالم به خانه اش میرسید.
مرگخوارانی که در پشت سالازار صف کشیده بودند نیز تردیدی در دنبال کردن دستوراتش نداشتند چون میدانستند همه برای هدفی مشترک میجنگند. برای آمدن روزی که همه جادوگران را بشناسند و دیگر در خفا رفت و آمد نکنند. دیگر کسی جرات زیر سوال بردن و تحقیر آنها را نداشته باشد.
در میان آنان حتی کسانی بودند که بدون اینکه او چیزی به زبان آورد کاری که مد نظرش بود را انجام می‌دادند و این نشانی بود از نوعی از اعتماد که با کلمات غیر قابل توصیف بود.
- جد مامان سردت نیست؟ بریم خونه برات سوپ شلغم بذارم گرم‌ شی.
- جد بزرگ ما قویتر از این حرف هاست مادر!
- میدونم پسر مامان، فقط اینکه برای یه دورهمی کوچیک توی کلبه، دور آتیش با یه کاسه سوپ حتما که نباید سرما خورد.
- بسیار خب برویم!

تک به تک به آرامی سوار جارو هایشان شدند اما مرگ همچنان کنار جسد ایستاده بود.

- آقا مرگه نمیای بلیم؟

کوین به آرامی با دستان کوچکش پایین آستین مرگ را گرفت و به او زل زد و منتظر جوابش ماند.

- نه من فعلا باید روح این آدمو ببرم بعدا به شماها ملحق میشم تو برو.

با اینحال کوین همچنان همانجا ایستاده بود و آستین های مرگ را گرفته بود. مرگ نگاهی به تام کرد، تام، زیر لب لبخندی به لجبازی های پسر بچه زد سپس جلود آمد و به آرامی کوین را بغل کرد و با خود برد.

بعد از اینکه همگی آماده و به خط شدند و در جلوی صف سالازار ایستاد، مرگخواران به سمت آسمان حرکت کردند.

باد و برف سرد شاید کمی آزار دهنده بود اما همین لحظات خاص کنار هم پرواز کردن درحالیکه به پشت هم بودن خیالشان آسوده بود گرمایی در قلب هایشان بوجود می آورد. گرمایی که با چهره های سردشان قابل شناسایی نبود، اما تام از این خوشحالی لبخندی به لب آورد. "حس تعلق داشتن به جایی" حسی بود که از وقتی مرگخوار شد همیشه آن را هر وقت کنار آنها بود بیشتر از هر وقت دیگری حس میکرد.

خیلی زود به خانه رسیدند. بوی هیزم و گرمای شومینه فضا را احاطه کرده بود. تام لحظه ایستاد و از دور به چهره ی تک تک آن ها نگاهی انداخت در ذهنش به این فکر فرو رفت آیا چیزی که نامش خانه است آن را خانه میکند یا بودن کنار کسانی که آنجا را به جایی بدل میکند که می‌توانید آن را خانه بنامید؟ جوابش کاملا واضح بود. سرش را تکان داد و با لبخندی به لب به جمع دوستانش کنار شومینه ملحق شد. در عمق قلبش با تمام وجود زمزمه ای کرد که شاید صدایش را شعله های سوزان آتش با دود به آسمان ها ببرد.
- امیدوارم این لحظه ها هیچ وقت تموم نشه.


S.O.S

پاسخ به: خاطرات مرگخواران
ارسال شده در: شنبه 24 آذر 1403 19:40
تاریخ عضویت: 1403/06/09
تولد نقش: 1403/06/10
آخرین ورود: جمعه 12 بهمن 1403 20:56
پست‌ها: 143
آفلاین
پارت اول؛ عشق یا قدرت؟


چند هفته‌ای می‌شد که آموخته بود صدای زندانیان را نادیده بگیرد. مدام خودشان را به درِ سلول می‌کوبیدند یا از آن نبرد های تن به تنِ احمقانه برگزار می‌کردند که صدایشان کل ساختمان را احاطه می‌کرد. از بین تمام آن سر و صداها، صدای قفل شدنِ در از همه دردناکتر بود. نفس عمیقی کشید و نگاهش را دور تا دور اتاق چرخاند. تختی کهنه گوشه‌ی اتاق بود، میز چوبی کوچکی نیز وجود داشت که دفترچه‌ای کوچک برای بروز خاطرات، به همراه قلم و قلمدان روی آن قرار داشت. با اینکه مدتی میشد در آن سلول زندانی شده بود، اولین بار بود که قلم را به دستش می‌گرفت. و با اینکه فکرش را هم نمی‌کرد این موضوع تا چه حد به آرامشش کمک می‌کند، شروع به نوشتن کرد.

″ دفترچه خاطرات عزیز!
ساعاتی می‌شود که به کاغذِ سفید مقابلم خیره شده‌ام. چگونه شروع کنم؟ از چه بگویم؟ برایِ چه بنویسم؟ اصلا دفتر خاطرات به چه دردی می‌خورد؟ شاید به درد افراد معروفی بخورد که زندگی نامه‌شان بعد از مرگ چاپ می‌شود. احتمالا جمله‌ی ″براساس نوشته های خودِ بزرگوار″ را در مقدمه‌ی کتاب ها دیده‌اید. اما دفترچه خاطرات من به چه دردی می‌خورد؟ هیچکس قرار نیست بعد از مرگم، خاطراتم را بخواند. مثل افراد معروف هم نیستم که قرار باشد زندگی نامه‌ام را بنویسند. با این‌حال، خودم می‌خواهم ثبتشان کنم. زندگی حوصله سر بر و یکنواختم را برایتان شرح می‌دهم. آزادید که انتخاب کنید، یا همین حالا و در همینجا خواندن را متوقف کرده و به سراغ مطلب بعدی بروید یا در ادامه با من همراه شوید. در هر صورت، من به نوشتن ادامه خواهم داد.

من در سایه ها زندگی کرده‌ام. آنقدر ها هم بد نبود! چون از توجه خوشم نمی‌آمد. هیچوقت هم دلم نمی‌خواست منبع توجه باشم. در تمام طول زندگی‌ام، فقط ″من″ بودم. نه از لحاظ معنایی، بلکه دقیقا از لحاظ نوشتاری. فقط دو کلمه صامت، به همراه کلمه‌ی مصوت کوتاهی که حتی ارزش نوشتن هم ندارد! کلمه‌ی یک هجایی که جانشین های بسیاری دارد.

حتی اگر این کلمه وجود نداشت، زندگی هیچکس لنگ نمی‌ماند! البته وجودش خرابی های زیادی به بار آورده. اکثر جملاتی که حول محور کلمه‌ی ″من″ می‌چرخند، خودخواهانه و منبع فاجعه هستند. ″من بهترینم! من در اولویتم. من قویترم.″ تمام این جملات و غروری که درونشان موج می‌زند، باعث بدبختی انسان ها شده است. سیگنس بلک هم ″من″ های زیادی دارد. بله، ترسی ندارم که با صدای بلند اعتراف کنم؛ من آدم مغروری بودم! با اینکه در سایه زندگی کرده‌ام، از درون همان سایه ها، تقدیر افراد زیادی را با خاکستر یکسان کرده‌ام. من عادت داشتم در سایه ها زندگی کنم... تا بهتر و ماهرانه تر به شرارت ادامه دهم. من نماد بارزی از بدترین خصلت های بشری هستم.

حتما برایتان سوال پیش آمده که چرا شرارت را انتخاب کرده‌ای؟ آیا واقعا از قتل و آزار مردم لذت می‌بردی؟ شاید در همان ابتدا اینگونه نبوده باشد، اما با گذر زمان آموختم که لذت ببرم. بگذارید از همان ابتدا شروع کنم؛ می‌توان گفت از همان روزی که چشم به جهان گشودم، دنیای اطرافم غرق در روشنایی بود. نه از آن روشنایی های واقعی و معنوی، اتفاقا برعکس. بگذارید به نوعی دیگر بیانش کنم. از نظر اکثر جامعه، رفاه به معنای سلامت جسمانی، وجود امکانات کافی و خوابیدن با شکم پر است. خب... باید بگویم تا به حال با شکم گرسنه نخوابیده‌ام! اما بنظر من، رفاه با در عشق بودن و آرامش روانی همراه است. فکر نکنید آرامش روحی نداشتم! چون همچون کلماتی اصلا در خانواده‌ی ما معنی ندارد. روح چیست؟ اگر اینجا از چیزی به جز قدرت و ثروت حرف بزنی، دیوانه خطابت می‌کنند! من دیوانه نیستم، پس مرا می‌بخشید، عشق و روح دیگر چیست؟

خواننده‌ی عزیز (البته اگر خواننده‌ای وجود دارد.) باید اعتراف کنم که سیگنس، هیچوقت متوجه این نعمت بزرگ نبود. البته او با غرور و تکبر بزرگ نشده بود، هیچوقت فکر نکرده بود که جهان، دور خودش و خواسته هایش می‌گذرد. با اینحال نقصی بزرگ در شخصیتش وجود داشت که کورش کرده بود. اجازه نمی‌داد از رفاه و آسایشی که تمام عمرش به شکل رایگان از آن بهره برده بود، شکر کند. او اهمیتی به رفاه مادی نمی‌داد. حاضر بود گشنه بخوابد، حاضر بود اصلا نخوابد اما برای یکبار هم که شده، عشق را تجربه کند. او می‌خواست احساساتی را تجربه کند که توسط اجداد پرتکبر و مغرورش ممنوعه نامیده می‌شدند. آنها احتیاجی به این احساسات بی سر و ته نداشتند. بی نقص بودند و عشق، بی نقصی زیبایشان را خراب می‌کرد. عشق نقطه ضعف بود، و آنها راضی نبودند هیچ نقطه ضعفی در قدرت و ثروتشان نفوذ کند. اگر جزوی از این خانواده باشی، باید قلبت را از سینه‌ات بیرون بکشی و در سیاه چالی که انتهایش به دوزخ وصل شده، پرت کنی. به گونه‌ای که دیگر هرگز نتوان پیدایش کرد.

چگونه می‌توان بدون عشق زندگی کرد؟ این سوالی بود که سیگنس مدام از خودش می‌پرسید درحالی که حتی معنای عشق را نمی‌دانست. و البته با اینکه معنای این کلمه‌ی خانه خراب کن را نمی‌دانست، از نظرش عشق نقطه ضعف نبود. عشق قدرت و ثروتی ابدی بود! ثروتی که هیچ ملک و طلایی نمی‌توانست جایش را پر کند. چرا باید چنین ثروتی را به شکل رایگان از دست می‌داد؟ مشکل همین بود. سیگنس والدینش را درک نمی‌کرد. حتی نمی‌خواست درک کند!

خوشبختانه باید اقرار کنم، هیچگاه جراتِ فرار از سرنوشتم را نداشتم. نمی‌توانستم خانواده‌ام را برای یافتن عشق یا بخاطر عدم سنخیت عقایدمان ترک کنم. می‌دانستم که دنیای اطرافم، بزرگتر از چیزی‌ست که قادر باشم به تنهایی با مشکلاتش مقابله کنم. به همین دلیل به جای عشق، قدرت را انتخاب کردم. و شاید منتظر باشید تا اعتراف کنم از انتخابم پشیمانم، اما هیچوقت پشیمان نشدم. من روز به روز بیشتر وابسته و شیفته‌ی قدرت می‌شدم و آن کلمه‌ی سه حرفی که منشا از احساساتِ بی سر و ته بود را فراموش کرده بودم. تا اینکه عشق، خودش به سراغم آمد!

شاید هیچوقت از اینکه قدرت را انتخاب کردم، پشیمان نشدم اما از اینکه رشد و پرورش عشق را در درونم نادیده گرفتم، پشیمانم! باید از همان ابتدا ریشه هایش را می‌سوزاندم و به آن موجود موزی، اجازه‌ی پیشروی نمی‌دادم! باید نابودش می‌کردم... اما نکردم.″
پاسخ به: خاطرات مرگخواران
ارسال شده در: یکشنبه 20 آبان 1403 18:00
تاریخ عضویت: 1403/01/28
تولد نقش: 1403/01/29
آخرین ورود: دیروز ساعت 15:57
از: عمارت ریدل ها
پست‌ها: 187
ارشد هافلپاف
آفلاین
اولین و آخرین دیدار...


زمستان نبود اما زمین، همچون آن دو چشم سردی که به او خیره شده بود جسم گرمش را سرد و سرد تر میکرد. آفتاب نبود اما ماه، همچون گدازه قلبش را میسوزاند و تکه تکه میکرد. با وجود آنکه به نظر می آمد در خانه ریدل ها زمان یخ زده و بی حرکت مانده، اما در این میان همچنان زندگی به بی رحمانه ترین شکل خود به گذر ثانیه به ثانیه اش ادامه میداد، بی آنکه تردید و وقفه ای در خود ایجاد کند.
همچنان عقربه ها برای نشان دادن گذر زمان از یکدیگر پیشی میگرفتند، مردم در کوچه پس کوچه های لندن رفت و آمد میکردند، مغازه دار ها اجناس خودشان را با صدای بلند تبلیغ میکردند، صدای صحبت مردمان در شلوغی و همهمه ی دیگران محو میشد. با اینحال کمی دور تر از این هیاهو یک زندگی، یک قلب، دیگر به آخرین ضرباتش رسیده بود و حیاتش ذره ذره به نیستی باز میگشت. در آن لحظات آخر، آنقدر زمان کند شده بود که تک تک پشیمانی ها، شادی ها، سختی ها و دل نگرانی های گذشته به سرعت از جلوی چشمانش عبور میکرد.


فلش بک به ۹ سالگی تام ریدل سینیور


صدای سرود کریسمس در خیابان ها طنین خاصی ایجاد کرده بود. هیجان و اشتیاق مردم هر لحظه بیشتر میشد.

صبح روز کریسمس خانه ریدل ها


- مادر امسال هدیه ی کریسمس چی برام گرفتین؟
- تامی مامان امسال هم مثل هرسال مشتاقی؟
- خانوم اذیتش نکن. نمیبینی چقدر هیجان داره؟ همون اسبی که دوست داشتی برات گرفتیم پسرم.
- آخ جون! عاشقتونم شماها بهترینید.
- هرچی نباشه تو تنها پسرمونی هرچی بخوای برات میگیریم فقط لب تر کن.

تام ریدل با عجله به کنار اسبش که در حیاط جلوی عمارت بود، رفت. با غرور و افتخار از خانواده ای که دارد لبخندی به نشانه تشکر به آنها زد و سر اسب عزیزش را به سر خود چسباند و چشمانش را بست. قطعا در آن لحظه حس میکرد این شادی ابدی، چیزیست که سر نوشت برایش رقم زده است.


فلش بک به ۱۴ سالگی تام ریدل سینیور


- پدر چیزی شده؟
- نه پسرم یکم فکرم درگیره.
- اگر به خاطر زمین ها و اعتراض زمین داراست بسپاریدش به خودم، هرچی نباشه همه چیز رو از خودتون یاد گرفتم. یه مدت برید استراحت من اداره امور رو بدست میگیرم.
- تو از کجا فهمیدی؟
- اون روز که از جلسه باهاشون کلافه بیرون اومدید فهمیدم.
-این نگرانی ها برای تو زوده، تو هنوز خیلی جوونی با اینحال از پیشنهادت ممنونم. الحق که پسر خودمی قوی، شجاع، با اعتماد بنفس، مایه افتخار ریدل ها.
- لطف دارید پدر این مایه ی افتخار منه که پدری مثل شما دارم.


فلش بک به ۱۵ سالگی تام ریدل سینیور


-مادر عزیزم، سیسیلیا عشقم، هرگز این تولد و هدیه تون رو فراموش نمیکنم. نمیدونم چی باید بگم خیلی این گل ها قشنگن حیفه که خشک بشن و از بین برن خودم تکثیرشون میکنم که هیچ وقت این روز قشنگ رو که برام ساختید فراموش نکنم.
- بیخیال عشقم، لازم نیست. سال های بعد بهترشو برات میگیریم.
- درسته پسرم من و سیسیلیا و پدرت کلی برنامه ها برات داریم.
- میدونم مادر و بابتش هم بی نهایت ممنونتونم ولی...
- ولی چی پسرم؟
- سال بعد باشه برای سال بعد امسالم باشه برای امسال، هیچ چیز دوبار تکرار نمیشه حتی اگه همون اتفاق با همون آدما باشه. این لحظه ی بودنم با شما این حس خوشحالی برای همین حالا و همین لحظه ست پس میخوام تا ابد خاطره ش باهام بمونه.

فلش بک به مدتی پس از ازدواج تام و مروپ


- همسرم؟ اون گل ها چی دارن که روزی ۱۰ بار نگاهشون میکنی؟ یه رز و آفتابگردون و ارکیده ساده که همه جا پیدا میشه، چیه اینا خاصه‌؟
- چیزی نیست...فقط یه یادگاریه.
- یادگاری؟ از طرف کی؟

تام نگاهش را از روی گلها برداشت. شوقی که در چشمانش بود با اندوه جایش را عوض کرد و آهی از عمق وجود نهاد. تحت تاثیر معجون عشق بود بنابر این نمیخواست با گفتن کامل حقیقت، مروپ را ناراحت کند.
- از طرف مادرم.
- که اینطور! پس حسابی کمکت میکنم مراقبشون باشی.

با وجود این حرف مروپ تام عذاب وجدانی دو چندان گرفت اما همچنان به خاطر مروپ، چیزی از حقیقت به زبان نیاورد.


فلش بک به دوران بارداری مروپ


مروپ گانت که دیگر قانع شده بود تام ریدل عاشق و دیوانه ی اوست تصمیم گرفت دیگر معجون عشق را به شوهرش، به پدر فرزند آینده اش ندهد.
شاید امیدوار بود آن خانواده ای را که با بودن در خانه گانت ها از آن محروم شده بود درکنار تام و فرزند آینده شان پیدا کند. یک خانواده واقعی با احساسات واقعی بدون حقه و فریب. شاید هم بخشی از وجودش با عذاب وجدان کاری که کرده بود کنار نیامده بود. هرچه که بود عزمش را جزم کرد، تا دست به این کار جسورانه بزند. اما حاصلش آن چیزی نشد که آن بانوی ظریف و جوان انتظارش را داشت. واکنش تام، تند تر از چیزی بود که فکرش را میکرد.

- تو واقعا فکر کردی قبولش میکنم؟ همین حالا از جلوی در بیا کنار نمیخوام حتی یه لحظه ی دیگه هم توی این خراب شده بمونم!
- عزیزم ولی اون پسرته، حاصل عشقمون. میدونم من اشتباه کردم، میدونم راه درستی رو برای داشتنت کنار خودم انتخاب نکردم، میدونم این تصمیم تو نبوده من همه اینا رو میدونی ولی...
- ولی چی؟ اصلا کدوم عشق؟ آره اشتباه کردی تو هیچ میدونی چه گندی به زندگی من زدی؟ میدونی چند وقته خانوادم نگرانن و از من بی خبرن؟ تو یه زن خودخواهی! اصلا ذره ای به زندگی و خواسته های من فکر کردی؟ من کی این چیز هارو ازت خواستم؟ من جوون تر از اونی بودم که بخوام مسئولیت حتی خانواده خودمو به عهده بگیرم، اونوقت بخوام پدر یه بچه ای که حتی وجودش خواست منم نبوده بشم؟ مگه من اینو خواستم؟ هیچ وقت نه تو و نه اون بچه ی عجیب که توی شکمته رو نخواستم، من هرگز این زندگی کوفتی رو نخواستم خب؟!

مروپ سکوت کرد. در آن لحظه از خودش، از خانواده اش، از حتی جادویی که به آن افتخار میکرد بیزار شده بود. با اینحال همچنان عشقش به تام و آن کودک درونش او را سر پا نگه داشته بود. عشق به مردی که زمانی امید و آرزو هایش بود، کسی که اکنون داشت او را سرزنش میکرد و مقصر بدبختی هایش می‌نامید، کسی که اکنون صدای فریاد هایش، در سرش سوت میکشید. دیگر نتوانست چیزی نگوید. مگر آن بچه ی معصوم چه گناهی کرده بود؟ به خاطر او هم که شده باید چیزی میگفت.
- ولی حتی اگر نخوای هم تو هنوز پدر این بچه ای التماست میکنم نرو تام این بچه...
- ساکت شو! تو حتی لیاقت نداری اسممو به زبون بیاری.

تام ریدل این را گفت و با تمام توان از آن خانه بیرون زد. کمی جلوتر نفس نفس زنان خم شد و دستانش را روی زانو هایش گذاشت تا نفسی تازه کند. در این مدت به افکار در هم ریخته اش سامان میداد. آیا واقعا آن زن لیاقت شنیدن آن همه حرف های دردناکی که تام زده بود را داشت؟ آیا کار درستی بود که با بی مسئولیتی تمام، یک زن بار دار را یکه و تنها در آن خانه رها کند؟ با وجود حرف های بی رحمانه ای که زده بود باز هم دلش از سنگ نبود. قلبش آنقدر تند میزد که شاید اگر کسی در کنارش ایستاده بود، به راحتی ضربان محکم و پر تلاطمش را میشنید. به آرامی سرش را به طرف مسیری که از آن آمده بود، برگرداند. یعنی باید بر میگشت؟ آیا رفتن کار درستی بود یا برگشتن؟ آیا هنوز هم وقتی برای بازگشت داشت؟ آیا دلسوزی با وجود عدم علاقه ای که داشت، دلیل مناسبی برای برگشتش بود؟ اما آن همه سال فریبی که خورده بود چه؟ خانواده اش که تمام مدت از او بی خبرند را چگونه میتوانست رها کند؟ اصلا آن دختر ارزش رها کردن خانواده واقعی اش را داشت؟ تام ریدل جوان بین این همه سوال های گیج کننده سردرگم بود. کسی نبود که راهنمایی اش کند. او هنوز برای درک اینهمه اتفاق خیلی جوان بود.


آن سوی جاده، خانه مروپ



پاهایش به لرزه و نفس هایش به شماره افتاد. آن همه عشق، آن همه محبت در کنار شوهرش، همه ی آنها فقط یک رویای زود گذر بود؟ مروپ آن همه شکنجه و سختی را در خانه گانت ها تحمل کرد اما مگر چقدر یک زن میتواند تحمل داشته باشد که همچین حرف هایی را از زبان کسی که با تمام وجود عاشقش بود آن هم در حساس ترین لحظه زندگی اش، موقع بارداری، بشنود و باز هم دوام آورد؟ پاهایش دیگر توان تحمل وزنش را نداشت و با ناتوانی روی زانو هایش فرود آمد. با انگشتانش زمین را چنگ میزد و دیگر آخرین دیوار تحمل و استقامتش در هم شکست‌‌، بغضش ترکید و هق هق کنان اشک هایش جاری شد. کنترل نفس هایش سخت بود سرش را بالا گرفت و با تمام وجود غمی که در دل داشت را فریاد زد. فریادش در آن خانه ی خالی و ساکت لحظه ای پیچید و دوباره رها و تنها شدن در آن دنیای بی رحم را به اون یاد آور شد.


مدتی پس از بازگشت تام ریدل به خانه ریدل ها



- چی؟ تو از اون دختره ی عجیب بچه داری؟
- خودم صدبرابر بیشتر از شما حالم بهم میخوره از کاری که باهام کرد. اون چیز خورم کرده بود با اون افسون هاش فریبم داده بود. نمیدونم چی شد که دیگه دست از دادن اون معجون بهم برداشت اما به محض اینکه هوشیاریمو بدست آوردم ولش کردم و اومدم. ولی...نمیدونم واقعا کار درستی بود؟
- خوب کاری کردی. هیچ کس نباید از این ماجرا خبر دار بشه وگرنه آبرومون میره.
- درسته! خاندان با اعتباری مثل ما همچین ننگی رو نمیتونه تحمل کنه.
- پسرم نگران نباش همه چیز رو به من و پدرت بسپار و اون دختر رو فراموش کن. خودمون درستش می کنیم.


پایان فلش بک، زمان حال


صدای ورودی وهمناک از سمت در، درخانه پیچید. تام ریدل سینیور همانجا خشکش زد. پسرک جوانی بلند قامت، روبه رویش ایستاده بود. درست شبیه جوانی های خودش بود. آن چشم‌ها، آن بینی، آن لب ها، آن ابروها...درست انگار در آینه به خودش نگاه میکرد. نفسش در سینه حبس شده بود. آب دهانش را قورت داد. چگونه چنین چیزی ممکن بود؟ به یاد سالها پیش و آن خانه فرسوده و آن دخترک خانه گانت ها افتاد. تمام آن اتفاقات به سرعت نور از جلوی چشمانش گذشت. یعنی ممکن بود؟
- تو...تو کی هستی؟
- از اون طرز نگاهت معلومه خودت خوب میدونی من کی ام.
- پس یعنی حدسم درست بود...تو...پسر اون زنی؟

تام ریدل مدام بین حرفهایش مکث میکرد. معلوم نبود به خاطر شوک، عدم اطمینان یا شاید حتی دیدن عاقبت بی مسئولیتی گذشته اش مقابل چشمانش بود که اینگونه شده بود. هرچه که بود، او را در حرف زدن عاجز کرده بود.

- هاها اون زن؟ پس مادرم برات همچین مفهومی داره؟ اون زن! تو ماگل پست، حتی لایق آوردن اسمش هم نیستی. حتی نمیتونی پسر خودتو پسرت بدونی. آره خب واقعا هم با افتخار میگم پسر مروپ گانت، نواده ی سالازار اسلیترینم. زنی که به تنهایی با اون جسم ضعیف منو به این دنیا آورد. زنی که اگر تو با بی رحمی با اون وضعش رهاش نمیکردی شاید الان زنده بود. تو باعث مرگ مادرم شدی. تو باعث شدی من یعنی نواده ی سالازار اسلیترین بزرگ، سالها توی یه یتیم خونه کثیف و پست گیر بیوفتم، بدون اینکه ذره ای از هویت خودم چیزی بدونم.‌ همه ی اینا تقصیر توئه. با این‌حال بازم مادرم اسم کسی مثل تو رو روی من گذاشت، به امید اینکه منم مثل تو بزرگ شم.
- من...نمیدونم چی باید بگم. درباره گذشته خیلی چیز ها هست که نمیدونی ولی...واقعا اسم برازنده ای برات گذاشت. با اینکه باورم نمیشه ولی وقتی دیدمت حس کردم دارم به خودم نگاه میکنم.
- من همه چیز رو میدونم و این اسم...بعد از فهمیدم حقیقت چیزی بود بیشتر از همه ازش بیزار شدم. من کسی ام که امروز به تموم اون تراژدی ای که شروعش کردی خاتمه میدم. انتقام اون روزای جهنمی ای که به من و مادرم تحمیل کردی ازت میگیرم.

و لحظه ای بعد با خارج شدن نوری سبز از چوب دستی آن پسرک جوان، بدن بی جان مادر و پدر تام ریدل سینیور که تازه به خاطر سر و صدا از اتاق هایشان بیرون آمده بودند، جلوی چشمانش به روی زمین افتادند و اکنون نوک آن چوب دستی به سمت صورت او نشانه رفته بود.

- نههه مادددررر پدررر! تو... تو چی کار کردی پسر؟ خواهش میکنم ... لطفا... اون چوب دستی رو بذار کنار التماست میکنم. خواهش میکنم اینکار رو نکن تو پسرمی، از خون خودم.
- واقعا؟ تا چند لحظه پیش که پسر اون زن بودم!
- من متاسفم... من اشتباه کردم... خواهش میکنم...
- الان با تاسف تو مادرم بر میگرده؟
- من...

و لحظه ای بعد طلسمی مرگبار بدون ذره ای تردید کل خاندان ریدل را در خود تنید و نابود کرد. ذرات نور سبز هنوز در هوا معلق بود. انگار که زمان کند شده بود. در آن لحظات پایانی تام به تمام کار هایی که ممکن بود سرنوشت خودش و دیگران را جور دیگر رقم بزند فکر کرد. اگر انقدر با آن خانواده بد رفتاری نکرده بود. اگر آن دختر را تحقیر نمیکرد. اگر زمانی که تاثیر معجون از بین رفت یک زن حامله را آن قدر بی رحمانه تنها نمیگذاشت. اگر آن خانواده ای که دیگر رد کردنش دیر شده بود را رها نمیکرد. اگر با عشق کنار آنها زندگی میکرد به جای اینکه با ترس و نفرت پا به فرار بگذارد توی هر سختی کنارشان میماند و واقعیتی که جلوی چشمانش بود را میپذیرفت، شاید اکنون این پسر بچه ای که ذره ذره وجودش پر از خشم و نفرت فراگرفته بود و داشت به هیولایی تشنه به خون تبدیل میشد وجود نداشت. شاید سرنوشت میتوانست جور دیگری برایش رقم بزند و جزء بهترین و دوستداشتنی ترین بچه های هم سن خودش میشد. آن هم اگر فقط گذشته ای که هرگز دست خودش نبود جور دیگری رقم میخورد...
آرام آرام تام ریدل پدر، نور چشمانش به تاریکی بدل شد و جسم بی جانش سرد و سر تر شد. در آن ثانیه های پایانی دیگر هیچ پشیمانی ای فایده نداشت.
در آن شب، مرگ سایه ای بلند بر خانه ریدل ها انداخت و مدتی بعد دوباره سراسر لیتل هنگلتون را سکوت فرا گرفت، گویی که هیچ اتفاقی نیفتاده بود.
همچنان که خون گرمی که در زمین جاری شده بود، رو به سردی میرفت، پسرک همانطور که ناگهانی ظاهر شده بود همانطور هم در سیاهی شب محو شد و با رفتن او حقیقت آن شب هم تا سالها مدفون ماند‌.

ویرایش شده توسط تام ریدل در 1403/8/20 18:05:19


S.O.S