مقدمهی نویسنده: این پست تماما حاصل تخیلات و ترشحات ذهن بیمار نویسنده بوده و هرگونه تشابه اسمی تصادفی میباشد.

دابی گردنگیر خراب ... دابی بد!

***
دابی نمیدانست کجاست. در سیاهی مطلق بود. جدا از مکان و زمان. در چشم به هم زدنی، رنگها از دل سیاهی طلوع کرده و فضایی در اطرافش شکل دادند. دابی همچنان نمیدانست در چه زمان و مکانی به سر میبرد.
در یک آن به او الهام شد در قامت کودک یازده سالهای است که تازه از مغازهی اولیوندر خارج شده. پسرک چوبدستیاش را در جیب شنلش قایم کرده سفت چسبیده بود! دابی متوجه شد با این که یک پسربچه بود، ریش بلند داشت، بدون سیبیل. با موهای فر مجعد و حجیم. یک عینک دودی نیز روی صورتش گذاشته بود. هنوز اضطراب پسرک از این که واقعا تبدیل به یک جادوگر شده فروکش نکرده بود. باورش نمیشد بلندای قامت چوبدستی خودش را در دستش لمس میکند. از کشف جادوی درونش سر از پا نمیشناخت. در همین لحظات بود که دختربچهای که او نیز سال اولی به نظر میرسید نزدیکش شد و گفت:
- هی! پیست! پیس پیس! این جا!

میای بریم تو کوچهی ناکترن شیطونی کنیم؟

- منظورت اینه جنس مغازهها رو قیمت کنیم بعد بگیم ما یه دور بزنیم برمیگردیم و دیگه هیچ وقت اونجا پیدامون نشه؟

- آره همون که تو میگی!

بیا بریم.

دخترک دست پسرک را گرفت و دنبال خودش راه انداخت به سمت کوچهی ناکترن. به آن جا که رسیدند، دختر تبدیل به کس دیگری شد. جسمش همان جسم بود. اما صدایش به وضوح خش دار و دورگه شده بود. حرکتهای دست، اندام و تمام رفتارش نیز شکلی ماشینی به خود گرفت. انگار آن جسم، از روح تهی شده و دستی مانند عروسک تکانش داده و بر رویش صدا میگذارد.
- زود باش! چوبدستیتو نشونم بده!

پسرک وحشت زده گفت:
- بیخیال! نیازی نیست واقعا ... من خودم از جاوگر بودنم به اندازه کافی خوشحالم و لذت میبرم. نیازی نیست به بقیه نمایشش بدم.

- اگه نشون ندی همین جا ولت میکنم میرم و بعید میدونم راه کوچهی دیاگون رو پیدا کنی.

- بــ... بـــ... بـــــــا... باشه!

من و من کنان این را گفت و در حالی که با اضطراب اطراف را میپایید تا کسی از راه نرسد، چوبدستیاش را از جیب ردایش بیرون کشید. این کار را که کرد چشمهایش را بست. دست و پایش یخ زده بود. لحظهای بعد چشم باز کرد. خبری از دخترک نبود.
صحنه عوض شد. پسرک که خود ردای هافلپاف به تن داشت، در تالار ریونکلا بود. او چوبدستی به دست در سیاهی کمین کرده بود. دستش را چنان روی چوبدستی فشار میداد که حسابی از عرق خیس شده بود. کسی از حضور او خبر نداشت ... تا این که ناگهان جغدی مستقیم به سویش آمد و یک نامهی عربده کش انداخت روی سرش. لحن نامه با وجود فریاد زدن، با متانت و وقار خاصی همراه بود.
- پیکسی به ما گفت چه غلطی داری میکنی! دستور میدیم که همین الان برگردی تا مورد خشم همایونی ما قرار نگیری.

ناگهان دنیای موهوم مقابل دابی دوباره برگشت به کوچهی ناکترن. اما این بار زمان مانند تایم لپس در گذر بود. روزها، هفتهها و ماهها هر یک در عرض یک فریم، میگذشت. در تمام فریمها دابی با کالبد همان پسر در همان نقطه ایستاده بود و با چشمهای بسته و چهرهای مضطرب، چوبدستیاش را بیرون میکشید و در مقابلش، هر بار فردی تصادفی و ناشناس قرار داشت!
تصاویر دوباره تار و کمرنگ شد تا به سیاهی مطلق برسد. باز هجوم رنگها و باز تصویر جدید ...
دابی در مقابلش پیرمردی ناآشنا با ریشهای سفید بلند میدید. پیرمرد پشت پیشخوان یک بار نشسته بود و جامها را پی در پی پر و خالی میکرد. ناگهان سر درد و دل بی سر و ته پیرمرد با غریبهی سگکرهی کناری باز شد.
- میدونی چرا امشب دارم مینوشم؟ چون دیشب بعد مدتها بطری به دست بودن مدام، ننوشیدم ... و متوجه شدم توی این مدتی که داشتم مینوشیدم، و هیچی حالیم نبوده ... چه فضولاتی نوش جان کردم! هندل کردن منظرهی لجنی که به خاطر نوشیدن بالا آوردم، خودش نوشیدن نیاز داشت!

- شاید برات جالب باشه یه چیزی رو بدونی رفیقم. من انــــقدر کرهای خوردم، یک کلمه هم نمیفهمم چی میگی ... ولی خوب! جای نگرانی نداره. تو ادامه بده تا سبک شی رفیق. رفیق مال همین وقتهاست دیگه.

- میدونی ... واسم عجیب نبود که چرا به کسی که به صورت طبیعی میتونه نوه نتیجهم باشه ... نوه تیجهی کم سن و سالی که یه روز نصیحتش میکنم ... میگم برای چرخیدن کنار پسرها وقت هست! الان واقعا واسش زوده. واسم عجیب نبود که چرا بهش پیشنهاد دادم. ولی واسم عجیبه هنوزم ... که چرا قبول کرده؟

و رفیق ... باورت میشه تا قبل از این که این لامصب رو نخورم و سوبر ببینمش، فکر میکردم 30-40 سالی از چیزی که هست بزرگتره؟

- من که هنوزم گوش نمیدم رفیق. ولی چون صحبت سن و سال رو کردی، موضوع هر چی که هست در مورد تو فقط به یه چیز میشه فکر کرد: این که کلا یکی دو روز دیگه داری. واس خاطر همین هر چیزی که تو یه پاش باشی، موقتیه ... با یه عمر خیلی کوتاه. میشه به چشم یه تجربهی چند شبه نگاه کرد که چون طرف مقابلش تبدیل به خاکستر میشه، تا ابد مثل یک راز دفن میشه!

پیردمرد حسابی در فکر فرو رفته بود. پس از لحظاتی مانند مجسمه خیره شدن به مقابل، ناگهان فریاد اوره کا اوره کا سر داد. شیشهی مقابل که پیک به پیک از آن مینوشید را شکست و دوان دوان صحنه را ترک کرد.
دابی پس از آن یک صحنه ی ثابت را دید. اما بارها و بارها. در زمانها و مکانهای مختلف. پیرمرد کوچه به کوچه میگشت و در هر صحنه، آگهی فوت و ترحیم خود را به دیوار یک نقطهی جدید میزد. او ضمن نصب آگهی، توجه تمام رهگذران و کسبه را با سوت و اشاره به آن جلب میکرد و میگفت: «تو هم دیدی خبر جدیدو؟ خیلی یهویی رفتا!» انگار قرار بود این آخرین تصویر همگان از او شود و دیگر کسی او را نبیند.
دوباره سیاهی ... دوباره هجوم رنگها.
این بار دابی به خوبی صحنهی مقابلش را میشناخت: پریوت درایو، شماره 4، اتاق هری پاتر قربان! از حضور در آن مکان به وجد آمد ... اما خبری از خود هری نبود. لایهی ضخیم گرد و خاک روی میز نشان میداد قراری هم نیست خبری از او بشود. پس دابی شروع کرد به سرک کشیدن! اولین چیزی که پیدا کرد، دستنوشتهای بود که خطش را به خوبی میشناخت: خود هری پاتر قربان! به نظر چرک نویس نامهای میرسید. حتا کاغذ پوستی نیز خاک گرفته و قدیمی بود. علامتهای قلبی که دور و اطراف آن کشیده شده بود، بیشتر توجه دابی را جلب کرد.
نقل قول:
ای جغدی که میروی به سویش ... از جانب من راز و نیاز کن با رویش. 
دابی به شدت کنجکاو شده بود مخاطب نامه را بداند. اما جز یک نقاشی کوچک گوشهی کاغذ پوستی، از خود هری با کلّهی زخمی، در حالی که دسته گلی به مردی که دستار بنفش به سرش بسته هدیه میداد، نشانهای نیافت.
سیاهی ... هجوم رنگها.
دابی پروفسور اسلاگهورن و هاگرید را دید. بعد متوجه شد رو به رویشان ریگولوس بلک و روونا ریونکلا نشسته اند. فضا تار و ابری و موهوم بود. همگی نوشیدنی کرهای میخورد و هار هار میخندید. بعد همگی سلاح مشنگی کشیدند و به این طرف و آن طرف شلیک کردند: بنگ بنگ! بعد هاگرید در گوش پروفسور اسلاگهورن گفت: «کاش این روونا یوکَّمی سنّ و سال دار تر بود همچین. همش 1100 سالشه! به نظر من دوخت توی این سن هنوز به بولوغ نرسیده! مردم پوشتم حرف در میارن میگن پودوف...» بعد هاگرید و روونا غیب شدند و پروفسور اسلاگهورن با ریگولوس همبرگر خورد. بعد او را پدرانه در آغوش گرفت. بعد ریگولوس ناپدید شد.
سیاهی ... هجوم رنگها.
رودولف لسترنج نشسته بود کنار هاگرید و سر روی شانهی ستبر او نهاده بود. گریه نمیکرد. اما سیگار میکشید. نخ به نخ.
- من که تهشم نفحمیدم تو چطه.

- 38 بار پرسیدی هاگرید.

منم 38 بار بهت گفتم بلا رفته!

- خوب رفته که رفته. خوب پورسیدم که پورسیدم. مگه بلا چی داشت؟ مرگخوار بود. چیزی که زیاده مرگخوار.

چرا همین سیورس نه؟ من شنیدم داره تغییر نژاد میده. خودا رو چه دیدی ... شاید تغییر جنثیت هم داد.

از این پیر خردمند به تو نثیحت که همینو دریاب.

رودولف سیگارش را در چشم هاگرید خاموش کرد!
صحنه با همان افکت همیشگی تغییر کرد.
دابی پیرمردی کچل با عرقگیر سبز تیره و پیژامهی راه راه را مقابل خود دید که در برابر آینهای ایستاده. درون آینه اما پیرمرد کت و شلوار به تن داشت و دسته گلی از نرگس در دست. پیرمرد پیژامه پوش بیرون آینه به پیرمرد کت و شلوار پوش داخل آینه گفت: «تو نه گواهینامه قبولی آزمون سمج داری نه خدمت کارآگاهی اجباری وزارتخونه رفتی! پس برو دیگه این ورا پیدات نشه!

»
صحنه باز محو شد. این بار اما رنگها که کنار میرفت، به جای سیاهی مطلق، همه جا پر از نور و سپیدی بود. از میان سپیدی، رنگها باز شکل گرفت و صحنه را ایجاد کرد. دابی یک مراسم عقد را میدید. بلاتریکس که چند صحنه قبلتر رودولف را ترک کرده بود، اکنون در لباس دامادی ایستاده بود. در کنارش، دختر خودش دلفی با لباس عروس سفید ایستاده بود. عروس جلفی که خودش برای خودش کِل میکشید. دابی برای اولین بار خودش هم وارد صحنه شد: جلو رفت و شروع کرد به رقص چاقو. آنقدر قر داد تا از بلاتریکس شاباش بگیرد!
صحنه تار شد. دابی چشمانش را گشود. بالاخره در پیکر خودش بود. با بدن عرق کرده.
- انگاری دابی امشب توی فلافل زیاده روی کرد و سنگین شد. پناه بر ریش مرلین. خواب دابی خیلی آشفته بود!
جرعهای آب نوشید و این پهلو به آن پهلو شد تا دوباره بخوابد.
***
دابی به این وسیله و با تاخیر فراوان، تبریکات خود را اظهار داشت!