wand

روزنامه صدای جادوگر

wand
مشاهده‌کنندگان این تاپیک: 1 کاربر مهمان
پاسخ: محدوده آزاد جادوگران
ارسال شده در: چهارشنبه 14 آبان 1404 17:39
تاریخ عضویت: 1404/08/10
تولد نقش: 1404/08/11
آخرین ورود: چهارشنبه 21 آبان 1404 17:30
پست‌ها: 15
آفلاین
سوژه: امید
کلمات فعلی: مرثیه، جزا، گناه، هایده، خرس سفید، خراب، بَرنده.

قبرهایی برای گناهکاران

در یک بار هستم. مه دود قلیان، سیگار، عود و انواع کشیدنی ها و بوکردنی های دیگر اطرافم را پر کرده. مایع کاکائوی غلیظ و داغ داخل جام را مانند سپری در میان دستانم گرفته ام و کمی حالت دفاعی دارم. اما حداقل الان کسی چندان حواسش به من نیست. پری های خشکی همگی به سکوی اجرا چشم دوخته اند. یک پری دریایی سابق پشت میکروفن ایستاده و می خواهد بخواند. در چشمانش غم هست، اما بر لبانش لبخند. می گویند چیزی در خشکی او را بیمار کرده و به زودی می میرد. اما او تاسفی ندارد. راضی است که اقیانوس را ترک کرده و برای خواندن به خشکی پا گذاشته.

او، هایده میکروفن را در میان دستانش می گیرد و شروع می کند به خواندن. با صدایی که انگار چون دستی داخل سینه فرو می رود و قلب را می کند و می برد به جایی دوردست. شاید خیلی بالا در آسمان. یا خیلی پایین در کف اقیانوس.

هایده می خواند، انگار مرثیه ای را، که برای مرگ خودش آماده کرده. چند نفر حالشان خراب می شود و به گریه می افتند. یک خرس سفید وارد می شود و دستمال به آن ها تعارف می کند. من با چشمانی گرد شده از جایم بالا می پرم، اما متوجه می شوم او فقط یک پری است که لباس خرس پوشیده. او بعد از پخش کردن دستمال ها روی سکو می رود و با حرکات ظریفی که در تناقض با هیکل درشتش است، شروع می کند به رقصیدن. هماهنگ با آوای سوزناک هایده. انگار که خرس هم دارد چیزی را از دست می دهد.

یک لحظه حس می کنم موهای تنم سیخ می شود. پشتم صاف می شود و جام کاکائوی داغ را به لب می برم و به سرعت یک قلپ می نوشم تا از فکر تاریکی که به ذهنم آمده، در امان بمانم. اما فقط زبان و گلویم می سوزد.

هایده دارد می خواند که 'این شد جزای نیکی' و من به این فکر می کنم که مرگ قریب الوقوع او جزای همان نیکی ای است که لوسین وارال در حق پریان کرده؟ آن تراشه های جهنمی داخل قلب؟

هایده می خواند 'گناه من شد برنده' و من فکر می کنم ما گناهکاریم که این خرده سنگ های شیطانی را بی آنکه لب به اعتراض بگشاییم، در قلبمان پذیرا می شویم؟


کلمات نفر بعدی:
کاشی
سَم
پنجره
حمام
اسکلت
وان
آب

افرادی که لایک کردند

پاسخ: محدوده آزاد جادوگران
ارسال شده در: چهارشنبه 14 آبان 1404 13:16
تاریخ عضویت: 1398/02/25
تولد نقش: 1398/03/01
آخرین ورود: دیروز ساعت 19:59
از: دستم حرص نخور!
پست‌ها: 402
داور دوئل، فروشنده
آفلاین
سوژه: امید
کلمات: توپ، تاج، کلمات، لاما، جارو، احساسی، غمناک

امید نگاهی به آینه انداخت. کله‌ی تخم مرغیش توی آفتاب صبح داشت می‌درخشید. لستر، لامای امید هنوز داشت گوشه اتاق بوگندوشون لالا می‌کرد.
امید سوت زد:
-لاما لالا هی!

لستر با بی‌حوصلگی چشماش رو باز کرد و جواب داد:
-لایا مالا هل؟

کلمات بی‌معنی اما امیدبخش برای شروع صبح. خیلی بهتر از قوقولی قوقو. بسیار بهتر از لوقولی لولو که ناامید به کرکس‌اش می‌گفت تا بخوابه وگرنه لولو می‌قولدش.

امید سوار کول لستر شد و پیتیکول پیتیکول با هم از اتاق چرکی که شب توش خوابیده بودن زدن بیرون و رفتن به سوی تپه‌ها که خورشید مثل یه تاج روی سرشون نشسته بود.
-لستر، اتاق رو جارو نزدیم.
-چون صاحابش دیشب ما رو با جارو زد.
-لستر.
-وسواسی نشو. اونجا همین الانشم از ماتحت من تمیزتره.

و اینطور شد که امید سعی کرد به سیب فکر کنه.
و به تپه رسیدند. و به تک‌درخت روی آن. و به دخترکی زیر آن تک‌درخت می‌گریست.

و امید گم شده بود.

از دختر پرسید:
-خوبی؟

دختر آب دماغ آویزان به‌سان اشک دیوانش رو با آستین لباسش پاک کرد و غمناک جواب داد:
-توپِ توپم! اصن خیالی نی!

لستر هم آب دماغش رو بالا کشید و سعی کرد احساسی نشه:
-توئم مثل من سرما خوردی؟
-آره، آره؛ فقط سرما خورده یه جا دیگه‌م‌، می‌دونی؟

امید می‌دونست.
امید گم شده بود.

دستش رو روی قلب دخترک گذاشت.
و لحظه‌ای بعد، فقط لستر اونجا مونده بود.

و امید گم شده بود.
و این‌بار، دخترک هم.

___________
کلمات نفر بعد: مرثیه، جزا، گناه، هایده، خرس سفید، خراب، بَرنده

افرادی که لایک کردند

بسوز! شعله‌ور شو، با اشتیاق. چنان بسوز که گرمای وجودت رو بشه حس کرد...
پاسخ: محدوده آزاد جادوگران
ارسال شده در: جمعه 9 آبان 1404 12:55
تاریخ عضویت: 1402/04/14
تولد نقش: 1402/04/15
آخرین ورود: دیروز ساعت 20:22
از: تو قلب کسایی که دوستم دارن!
پست‌ها: 306
تاریخ‌نگار دیوان جادوگران
آفلاین
کلمات:
صدا - افتخار - لوبیا - جوراب - مالک - بخشنده - جیغ


- هالووینه!
- کوفت!
- ناراحتی که هالووینه؟

کوین دست از پریدن روی مبل و سر و صدا کردن برداشت و به قیافه عصبانی بانوی خانه خیره شد.

- ناراحت نیستم ولی از دست تو یکی عصبانیم! چرا همه جا جوراب آویزون کردی مگه کریسمسه؟
- مرلینو چی دیدی خانم؟ شاید بابانوئل گول خورد و اومد برامون توش کادو گژاشت.

کودک با ذوق خندید و پریدن را از سر گرفت. از وقتی لرد مالک خانه گریمولد شده بود هر کس و ناکسی به راحتی می توانست وارد آنجا شود و رفت و آمد کند. بانو بلک هم بس که داد و بیداد کرده حنجره اش از بین رفته بود و دیگر توانایی جیغ کشیدن نداشت. برای همین خیلی عادی با ملت گفتگو می کرد.
- واقعا این حجم از سرخوشی و امیدواریت رو درک نمیکنم بچه.
- اشکال نداره. امید رو نباید درک کرد باید باور کرد. همیشه همه چیژ درشت می‌شه و اتفاقا به خوبی پیش میره. بابانوئل هم بخشنده‌ شت. مطمئنم حتی تو هالووینم کادو میده.‌
- به این روحیه‌ای که داری افتخار می کنم.

مکالمه همانجا تمام شد. کوین تا آخر شب به پریدن ادامه داد و بعد سراغ جمع کردن شکلات و آبنبات های لوبیایی شکل و برتی باتز رفت و بانو بلک هم درون تابلو نشست و به فضای تزئین شده خانه خیره شد. با وجود اینکه خیلی چیزها درست به نظر نمی رسید ولی بارقه امید در دلش خاموش نشده بود و حتی او هم کمی... فقط کمی امید داشت وسط هالووین بابانوئل را ببیند. بابانوئلی که شادی و عشق می آورد و کابوس شب های قبل کریسمس را از بین می برد.

----
نیمه های شب

- اوخ کمرم!

پیرمردی با شدت زیاد از شومینه به وسط اتاق پرتاب شد.
- اینجا دیگه کجاست؟ فکر کنم پیری فشار آورده اشتباه اومدم. عه اونا چین اونجا!؟

چشمان کم‌سوی دامبلدور آسمانی، به جوراب های پشمی ای افتاد که کوین به در و دیوار آویزان کرده بود. با احتیاط جلو رفت و این بار چشمش به آبنبات های لیمویی روی میز افتاد. چون کوین از آبنبات لیمویی بدش می آمد، آنها را سوا کرده و روی میز گذاشته بود تا بچه ویزلی ها بعد از بازگشتن بخورند. دامبلدور هم که عاشق جوراب و آبنبات.
- آخجون چه جای خوبی فکر کنم همینجا بمونم.

درست بود که بابانوئل نیامد ولی هدیه ارزشمندی را برای محفلی ها و جادوگران فرستاد. هدیه ای که کمابیش خود بانو بلک را هم خوشحال کرد.
و اینگونه شد که امیدهای واهی دست سرنوشت را گرفتند تا اتفاقات شادی را رغم بزنند و خانه گریمولد را تبدیل به همانجایی کنند که بود.


کلمات نفر بعد:

توپ، تاج، کلمات، لاما، جارو، احساسی، غمناک

افرادی که لایک کردند

تو اشتیاق بسوز و سرت رو بالا نگه دار!
سریعتر از باد به آسمون شیرجه بزن!
دنیایی فراتر از تصور تو دستاته و این باشکوهه!


پاسخ: محدوده آزاد جادوگران
ارسال شده در: سه‌شنبه 6 آبان 1404 03:46
تاریخ عضویت: 1404/05/29
تولد نقش: 1404/06/01
آخرین ورود: امروز ساعت 01:06
از: آن روز که در بند توام آزادم ...
پست‌ها: 76
مدیر فنی جادوگران، استاد هاگوارتز
آفلاین
سوژه: امید
کلمات فعلی: مسموم - زهر - عقرب - مار - برکه - غار - راز و نیاز


- عقرب زلف کجت با قمر قرینه... تا قمر در عقربه کار ما چنینه... کیه کیه در می‌زنه، من دلم می‌لرزه؟ درو با لنگر می‌زنه، من دلم می‌لرزه!

- زهر مار! هی در میزنه... لنگر میزنه ... قمر تو عقرب می‌زنه چمدونم غلام به قنبر میزنه! سرمونو بردی از بس زیر آواز زدی هی! چته انقدر سرخوشی؟

- این چه عادت مسمومیه که تا از یکی یه ذره شادی می‌بینین یه برچسب سرخوش بهش می‌زنین؟! یعنی هیشکی حق نداره بخشی از روزش رو با حال خوب سپری کنه؟! حتما باید صبح تا شب افسرده باشیم؟

- کسی نگفت صبح تا شب افسرده باشید جناب. ولی صبح تا شب آواز خوندنم فعکر نکنم کسی بتونه تحمل کنه! هر وقت واسه خودت تو غار زندگی کردی هر وقت و هر چقدر خواستی آواز بخون. ولی الان اگر احیانا خبر نداری باید بگم که در جریان باشی فعلا ما آدما متمدن هستیم و به صورت جمعی زندگی می‌کنیم و به گوش و مغز اطرایانمون تجاوز نمی‌کنیم! بعدشم ... همون شاه شهیدی که این تصنیف شاد و شنگول رو گفته، هر روز با یه آدم جدید راز و نیاز نی‌کرده که انقدر سروتونین و دوپامین برای سرخوشی داشته. تو از کجا میاری؟! اون حرمسراش انقدری جمعیت داشته که هر بار کسی در بزنه، راست راستی واسش سوال شه که یعنی کدوم دلبر سیبیلومه؟ و دلش بلرزه! تویی که تو زندگیت یه پارتنر نیم بند لانگ دیستنس هم نداشتی کی میخواد در بزنه دلت بلرزه؟

- پیله کردی به شعر ناصرالدین ها! یه چی دیگه بخونم حله؟ عکس گل امیدم افتاده بود رو برکه قهرت پر پرش کرد حالا یک یک تو برکه ماهیا اشک میریزند چک چک چک تو برکه

- من آخر منشا امید به زندگی بالای توی یه لا قبا رو نفهمیدم.


***


کلمات نفر بعد:

صدا - افتخار - لوبیا - جوراب - مالک - بخشنده - جیغ

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
دابی نباید این پست رو می‌نوشت! دابی بد!
پاسخ: محدوده آزاد جادوگران
ارسال شده در: دوشنبه 5 آبان 1404 17:58
تاریخ عضویت: 1397/03/22
تولد نقش: 1397/03/26
آخرین ورود: امروز ساعت 01:33
از: خونت می‌نوشم و سیراب می‌شوم!
پست‌ها: 391
آفلاین
سوژه: امید
کلمات فعلی: دستمال - کهکشان - صیقلی - کوهنوردی- زرد - زنجبیل - آکواریوم


می میراند و زنده می کند

کوه های سر به فلک کشیده در انتهای جنگلی در منطقه ی مرزی بین آمالثورا و نوکتیرا. سابیس که طوری در یک شیب تند به سمت بالا می رود که انگار جاذبه بر او تاثیری ندارد. مهتاب صورت رنگ پریده ی او را کمی روشن کرده و اندکی شادی در چشمان همیشه غمناکش دیده می شود.
"کوهنوردی. همیشه حالم را بهتر می کند."

و بعد همان طور که به مسیرش ادامه می دهد، کمی اخم هایش در هم می رود.
"قبلا این خودم بودم که خودم را در قلعه ام حبس می کردم، چون احساس عدم تعلق داشتم، به دنیایی که با دستان خودم خلق شده بود. اما حالا این مالخازار است که چنین می کند. مساله فقط احساس مالکیتش نیست، انگار تصور می کند بیرون از قلعه خطری مرا تهدید می کند. آیا نگران شیفتگی بیمارگونه ی مخلوقات به خالقشان است؟

آاا، بله. او شاهدش بوده. در تمام این سال ها. در نوکتیرا."

به یک چشمه می رسد. روزنه ای در پیکره ی کوه، که آب از آن بیرون می تراود. مثل قلبی که در حال خونریزی باشد. کنارش می نشیند و دست در آب می برد و صورتش را خیس می کند.
"مالخازار، تو می خواهی من یک ماهی در آکواریوم باشم، نه اقیانوس. آن گونه زنده می مانم. اما فقط به چشم تو."

دستمالی از جیب ردایش درمی آورد و گلبرگ های خشک شده ی داخلش را نگاه می کند.
"اما این قلبم را نوازش می کند که مرا می خواهی، نه چون خالقت هستم. بله، خودت این طور می گویی، ولی این فقط برای تو یک بهانه است. تو می خواهی از غمی که در چشم هایم خانه کرده، مراقبت کنی. حتی اگر مسری باشد."

نگاهش به یک قارچ زرد رنگ که کنار چشمه روییده، می افتد. لبخندی کمرنگ بر لبانش می نشیند.
"چه خوب است که تو را اینجا می بینم، دوست کوچکم. بیا و به بطری خون این خون آشام طعم خورشید را ببخش."

و بطری پر از خون را از زیر ردایش در می آورد و چوب پنبه اش را برمی دارد و بعد قارچ را می چیند و داخل بطری فرو می کند و خون را به آهستگی و جرعه جرعه می نوشد.
"آاا، فرح بخش است این طعم تند زنجبیل گونه. به خون روح می بخشد."

و نگاهش را به آسمان و ستاره های دوردست می دوزد.
"درخششی که غم را نمی شوید، اما صیقلی می کند. کهکشانی که در خواب می بینم. ممکن است قبلا آنجا بوده باشم؟"

و همان طور که در فکر فرو رفته، ناگهان سوزشی را در گلویش حس می کند و به سرفه می افتد. گونه هایش کم کم سرخ و داغ می شوند و خون از گلویش بالا می آید و از دهانش بیرون می ریزد.
"آن قارچ… سمی بود!"

و همان طور که دارد سرفه می کند، ناگهان کسی از میان تاریکی در برابرش ظاهر می شود. این مالخازار است که با چشمان گشاد شده به او خیره شده. سابیس سعی می کند لبخند بزند و بعد دستش را بالا می گیرد و با صدایی گرفته می گوید:
"چیزی نیست. فقط اینکه در آرامش طبیعت غرق شده بودم و او خواست آن رویش را هم به من یادآوری کند."


کلمات نفر بعدی:
مسموم
زهر
عقرب
مار
برکه
غار
راز و نیاز

افرادی که لایک کردند

پاسخ: محدوده آزاد جادوگران
ارسال شده در: یکشنبه 20 مهر 1404 01:15
تاریخ عضویت: 1404/05/29
تولد نقش: 1404/06/01
آخرین ورود: امروز ساعت 01:06
از: آن روز که در بند توام آزادم ...
پست‌ها: 76
مدیر فنی جادوگران، استاد هاگوارتز
آفلاین
- خورشید هم غروب کرد!

- دل من که روشنیش رو از خورشید نمی‌گیره ...

درست پشت سر پیرمرد، چند قدمی او متوقف شد. خوش نداشت نگاهش به لبخند خوشدلانه‌ی او بیفتد.

- بعدشم مگه میشه توی این دلگیری غروب، به چیزی جز اون فکر کرد؟

صورتش حسابی توی هم رفت. حتا لحن خرسند پیرمرد هم برایش منزجر کننده بود.

- بیخود بهونه‌ی ساعت غروب رو نگیر! تو که خروسخون هم بیان سراغت همین جا واستادی.

پیرمرد اندکی درنگ کرد. از پشت سر هم می‌شد حس کرد که لبخند جدیدی روی لبخند همیشگی‌اش زده!

- البته!

به وضوح می‌شد هیجان زدگیش را در لحنش شنید؛ وقتی ادامه داد:

- بعد پشت سر گذاشتن یک شب تاریک، بالا خورشید ... الحق که صحنه‌ی طلوع استعاره‌ی کوچیک و قشنگی از لحظه‌ی اومدنشه! توقع داری برای این همزمانی انتظار نکشم؟

- چیزی که من هیچ وقت نفهمیدم اینه: فرق این که توی چادرت منتظر واستی با این که تو ظل آفتاب و سرمای یخ‌بندون بیای سر جاده و عین کسی که به صلیب کشیدنش بی حرکت زل بزنی به خط افق چیه؟! وگرنه انقدر انتظار بکش تا زیر پات علف سبز بشه!

خودش هم فورا فهمید دلیل این که پیرمرد این بار بر خلاف عادت معمولش با صدا خندید چیست.

- اون که سبز شده ... خوبم سبز شده.

خیره شد به علف‌زاری که میانش ایستاده بودند ... باد میان سبزه و بوته‌ها می‌پیچید و آن‌ها را به رقص در می‌آورد.

- آره! یه زمان این جا برّ و بیابونی بود برای خودش. و رشد این علف‌ها که گذر زمان رو خوب نشون میده، نتونسته به تو بفهمونه که شاید وقتش رسیده باشه که از حماقت دست بکشی. که بفهمی بیخود منتظری!

پیرمرد برگشت. به چشم‌های او خیره شد و این بار بدون آن لبخند همیشگی گفت:

- مگه تو از من ناامید شدی و دست کشیدی که من ناامید شم و دست بکشم؟

چیزی نمانده بود نگاه نافذش او را ذوب کند که قطره‌ای روی سرش چکید. سر بلند کرد و به آسمان خیره شد ... قطره، نویدبخش آغاز بارانی سیل‌آسا بود.

- نمی‌خوای این بارونو بکنی بهونه‌ی بعدی که منو بفرستی سمت چادرم؟

سرش را پایین آورد. خبری از شیطان نبود. برگشت و دوباره به انتهای جاده خیره شد ... شاید باران نشانه‌ای بود برای حفظ امید!


موسیقی مرتبط

***


کلمات نفر بعد: دستمال - کهکشان - صیغلی - کوهنوردی - زرد - زنجبیل - آکواریوم

افرادی که لایک کردند

دابی نباید این پست رو می‌نوشت! دابی بد!
پاسخ: محدوده آزاد جادوگران
ارسال شده در: شنبه 19 مهر 1404 23:57
تاریخ عضویت: 1397/03/22
تولد نقش: 1397/03/26
آخرین ورود: امروز ساعت 01:33
از: خونت می‌نوشم و سیراب می‌شوم!
پست‌ها: 391
آفلاین
سوژه: امید
کلمات فعلی: ترسناک، بلندی، جوجه، ماگ، حسادت، فرشته، نالان.


نوای جوجه ی کرک آلود

از زبان ناتان:

جیک جیک می کند و به آن بال های ظریف و کوچکش تکانی می دهد و طاقچه را با آن پاهای کوچکش به سرعت طی می کند و روی دستم می پرد و با حالتی اعتراض آمیز به آن نوک می زند. لبخند می زنم و سر پوشیده از کرک های زردش را نوازش می کنم.
"جوجه ی قشنگم! نباید حسادت کنی. بگذار برای کبوترها هم دانه بپاشم."

جوجه از دستم بالا می رود و روی شانه ام می نشیند و آرام می گیرد. مشغول پاشیدن دانه ها می شوم و در همین لحظه کسی در می زند و وارد می شود. او پطروس است. با قامت افراشته و موهای بلند طلایی و مجعدش که صورتش را قاب گرفته اند و او را به سان فرشته ای باشکوه کرده اند. اما من در نگاه چشمان آبی اش لرزشی می بینم که باعث می شود حس کنم او مثل جوجه ی نشسته بر شانه ام به مراقبت نیاز دارد.

با دستم اشاره می کنم که بر صندلی پشت میز دایره ای کوچک بنشیند و خودم هم مقابلش می نشینم و از قوری برایش چای می ریزم در ماگ و به دستش می دهم. او در حالی که چهره اش حتی شکننده تر از قبل به نظر می رسد، به آهستگی شروع می کند به نوشیدن.
"ناتان، باید چیزهایی به تو بگویم."

با دستم جوجه را نوازش می کنم، اما با نگاهم پطروس را. هنوز آن کدورت تار خاکستری بین ما هست. اما فقط این نیست که دورم می کند از او. ترسناک است که به او نزدیک شوم و بعد شاهد این باشم که مثل لرد آریل کم کم از دستم برود و مرگ او را در آغوش بگیرد. یا مثل گادفری که آن طور بر بلندی نیستی قدم برمی دارد و هر آن ممکن است بلغزد و من نمی توانم دستش را بگیرم.

پطروس نگاه نوازشگر من را حس می کند و چشمانش از نگاهم می لغزد به دستم و انگار حس می کند که من به جای جوجه دارم قلبش را نوازش می کنم. رطوبتی در آبی چشمانش می نشیند و دستش را به سمتم می آورد، اما آن را نزدیک انگشتانم متوقف می کند. انگار هنوز سدی هست که نمی تواند از آن عبور کند.
"ناتان، می دانی، اولین بار که نگاهم به تو افتاد، خواستم تو را نگه دارم نزد خودم، به جای لوی که ترکم کرده بود. می خواستم روحت را در صندوقچه ای مراقبت کنم و نگذارم از کفم بروی. حالا تو را نگه داشته ام، نه به جای او، بلکه فقط چون نمی خواهم از دستت بدهم. بودن در کنار گادفری تو را به کام مرگ می کشاند. می فهمی؟"

و چشمان آبی روشنش را با نگرانی به چشمان زمردی ام می دوزد. من لحظاتی به دست او که روی میز است، نگاه می کنم و بعد سرم را بالا می آورم و با صدایی که سرد است، اما نه مثل زمستان بلکه پاییز، پاسخ می دهم:
"نه، نمی فهمم."

جوجه‌ صدایی نالان درمی آورد و از شانه ام پایین می لغزد و به سمت قوری داغ می دود. من فورا او را می گیرم و آن را روی قفسه ی سینه ام، بر قلبم می گذارم. و با لحنی دردآلود می گویم:
"شاید هم می فهمم، پطروس. چون تو به یادم آوردی که چگونه ملتمسانه به لرد آریل نگاه می کردم تا به سمت مرگ نرود. اما التماس هایم بی فایده بود. من…"

جوجه را به سمت لب هایم می برم و می بوسم.
"من نمی خواهم تو آنچه بر سرم رفت را تجربه کنی. برای همین است که تا به حال نزد گادفری نرفته ام. نه چون تو مرا اینجا زندانی کرده ای و نمی توانم بگریزم."


کلمات نفر بعدی:
غروب
طلوع
علفزار
قطره
یخ
شیطان
صلیب

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پاسخ: محدوده آزاد جادوگران
ارسال شده در: چهارشنبه 2 مهر 1404 22:50
تاریخ عضویت: 1402/04/14
تولد نقش: 1402/04/15
آخرین ورود: دیروز ساعت 20:22
از: تو قلب کسایی که دوستم دارن!
پست‌ها: 306
تاریخ‌نگار دیوان جادوگران
آفلاین
کلمات نفر بعدی: تخت شیشه ای آویز شمارش لحظات شکنجه بار کابوس
سوژه: امید


کوین از صبح زود با سر و صدای عجیبی توی راهروهای هاگوارتز می‌دوید. همه چیز برای غافلگیری آماده بود. یک کیک کج و معوج، چند شیشه شیر خالی، و یک هدیه‌ی خیلی ویژه. وقتی ساعت تولد رسید، در اتاق گادفری را با لگد باز کرد و خودش را روی تخت او انداخت.

- هاپی بیرش دی لرد دندون‌ تیییژ!

گادفری نیمه‌بیدار، با چشمان کهربایی‌اش به آشفتگی نگاه کرد. وسط اتاق، کیکی قرار داشت که یک تکه شیشه‌ از میانش بیرون زده بود. بالای سرش هم یک آویز می‌لرزید، چیزی شبیه بطری‌های شیر که کوین با نخ به سقف بسته بود.
کودک با ذوق شروع به شمارش شمع‌ها کرد:
- یک… دو… شه… هشت... آخ یادم نمیاد بقیه شو! خب همینه دیگه، بیشت‌ و‌ هژار تا!

بعد با ذوق دور اتاق چرخید.
- امروژ باید لحژات خوب داشته باشی! دیگه خبری از شبای شکنجه بار و کابوش های خون‌آشامی نیشت! فقط کیک و شادی و کادوئه!

و جعبه‌ی کوچکی را جلو برد. گادفری که آن را باز کرد و دندان مصنوعی براق را دید.
- اوه ممنونم کوین.
- وقتی خشته شدی اژ گاژ گرفتن، اینو بژار تا مشل آدم معمولیا دیده بشی! خیلی هم خفنه!

برای چند ثانیه سکوت سنگینی حاکم شد. بعد لبخند محوی روی لبان گادفری نشست. به نظر می رسید خیلی هم از هدیه بدش نیامده و همین باعث می شد کوین به سلیقه خودش در انتخاب هدیه امیدوار شود و همراه گادفری لبخند بزند.

گادفری عزیز تولدت مبارک. امیدوارم تو سال جدید تولدت بتونی چیزای جالبی رو کشف کنی به آرزوهای زیبات برسی.




کلمات نفر بعد: ترسناک، بلندی، جوجه، ماگ، حسادت، فرشته، نالان

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
تو اشتیاق بسوز و سرت رو بالا نگه دار!
سریعتر از باد به آسمون شیرجه بزن!
دنیایی فراتر از تصور تو دستاته و این باشکوهه!


پاسخ: محدوده آزاد جادوگران
ارسال شده در: یکشنبه 30 شهریور 1404 02:21
تاریخ عضویت: 1397/03/22
تولد نقش: 1397/03/26
آخرین ورود: امروز ساعت 01:33
از: خونت می‌نوشم و سیراب می‌شوم!
پست‌ها: 391
آفلاین
سوژه: امید

کلمات فعلی: جادو، خیال، سحرآمیز، مسحورکننده، مسخ، رنگارنگ، توهم

مثل نور ماه

در سردابم هستم. در این اتاق مکعب مستطیلی نیم جان دار با دیوارهایی که هاله ای از آبی دلمردگی، خاکستری شان را تاب آور کرده. مثل تو که نگاهت، لبخندت به قلب نیمه زنده ام امید می بخشد. بر کف اینجا می نشینم، به تابوتم تکیه می زنم و به در نگاه می کنم. می دانم که ممکن است نیایی. اما حتی احتمال آمدنت خالی اطرافم را با گلبرگ های سرخ پر می کند.

به این فکر می کنم چه چیز روحت را این قدر برایم مسحورکننده ساخته. پاکی اش؟ اینکه تو همیشه در قیر تاریک غوطه ور بودی، بی آنکه سیاهی در قلبت رسوخ کند؟ نمی دانم این واقعیت وجود توست یا تنها خیال من. اما هر چه که هست، می دانم بی جادوی حضورت مسخ می شوم. از هر چه که خودم را آن می نامم، جدا و در هوا سرگردان می شوم. دومینیک مورن! تو یک درخشش سحرآمیزی که مرا مثل یک تکه از تاریکی شب جدا می کنی و به من شکل می دهی.

و من نمی ترسم که تمام این ها یک توهم باشد، مثل نور ماه که بر شیشه های رنگارنگ معبدت می تابد و نوید چیزی را می دهد که هرگز نمی رسد.


کلمات نفر بعدی:
تخت
شیشه ای
آویز
شمارش
لحظات
شکنجه بار
کابوس

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پاسخ: محدوده آزاد جادوگران
ارسال شده در: چهارشنبه 26 شهریور 1404 23:12
تاریخ عضویت: 1404/06/21
تولد نقش: 1404/06/23
آخرین ورود: دوشنبه 14 مهر 1404 15:50
پست‌ها: 4
آفلاین
کلمات فعلی: سوختن، آتش، روح، خاکستر، قلب، ابدی، تلاطم

(اگه کتاب رو نخوندین) فشفشه: کسی که در یک خانواده‌‌ی جادوگر به دنیا آمده اما توانایی جادویی ندارد.
___

- امشب قراره کل خاندانمون تو عمارت ما جمع بشن، یادت که نرفته، الیستر؟

مادرش با سرفه‌ای گلویش را صاف کرد و لیوانی آب برای خودش ریخت. الیستر که در تمام مدت ناهار ساکت بود، سرش را بالا آورد. بعد پوزخند محوی زد و گفت:

- و چی؟ می‌خوای من برم؟ نگران نباش مادر. از قبل کار دارم. مطمئن‌ باش امشب اصلا توی مهمونیتون پیدام نمی‌شه.

مادرش لیوان را پایین گذاشت، کمی محکم‌تر از مقدار لازم.
- نخیر. کاملا برعکس، تو امشب هیچ جا نمی‌ری. تمام خانواده قراره دور هم جمع بشن.
- خورشید از کدوم ور طلوع کرده؟ از کی تا حالا منم جزو این خانواده حساب می‌شم؟ چه سعادتی!

لحنش زهرآلود و پر از طعنه بود، چنگالش را پایین گذاشت و با سردی میز را از نظر گذراند.

- دفعه‌ی قبل که فکر نمی‌کردی حضور من به عنوان لکه‌ی ننگ خاندان خون خالصتون لازم باشه. یادته؟
- اون دفعه فرق می‌کرد! امشب همه میان عمارت ما و تو هم به عنوان یکی از اعضای خانواده حاضر میشی. در ضمن یه آکادمی جدید برای فشفشه‌ها پیدا کردم...
- مادر!
- این یکی تازه تاسیس شده. میگن باعث شده استعداد جادوگری چندنفر شکوفا بش...
- همه‌مون خوب می‌دونیم که جواب نمیده. تعداد روش‌هایی که امتحان کردم و آکادمی‌هایی که تا الان رفتم از دستم در رفته.
- پس چی؟ انتظار داری وجود چنین چیزی رو توی خانوادم تحمل کنم؟ خاندان ما در تمام طول تاریخ همچین ننگی به خودش ندیده! ما آبرو داریم. همچین اختلالی توی یه خاندان اصیل‌زاده غیرقابل قبوله. ما در این مورد بحث نمی‌کنیم الیس. باید بتونی جادوت رو فعال کنی. اگه هاگوارتز می‌رفتی الان سال ششم بودی.

الیستر از جایش بلند شد. حرارت خشم از نوک انگشتان تا فرق سرش را فرا گرفت. دست‌هایش بی‌اختیار مشت شده بود و بند انگشتاش از فشار به سفیدی می‌زد. لبخند تمسخر‌آمیزی زد و به سختی روان متلاطمش را آرام کرد.
- اوه! که اینطور! من از همین تریبون از همه‌تون به خاطر "فشفشه" بودنم معذرت می‌خوام؛ نه که انتخاب خودم بوده، به شدت متاسفم که تصمیم گرفتم با وجود داشتنم وجهه‌ی بی‌نقصتون رو خراب کنم. امیدوارم عذرخواهی خالصانه بنده رو بابت بردن آبروتون بپذیرید.

پدرش دستش را محکم روی میز ناهارخوری کوبید و بشقاب و لیوان‌ها کمی لرزیدند.
- اون کلمه رو جلوی من به زبون نمیاری الیستر ثورن!
- الیستر بس کن! به خاطر آبروی خانواده هم که شده دست از رفتار کردن مثل یه ماگل بی‌ارزش بردار! تو یه جادوگری، چون ما یه خانواده بااصالت جادوگر هستیم و همین‌طور خواهیم بود! چرا فقط نمی‌تونی... آه.
- چرا فقط نمی‌تونم چی؟ چرا فقط نمی‌تونم مثل برادر دوست‌داشتنیم جادو کنم؟ یا چرا فقط نمی‌تونم با درودیوار خونه یکی بشم تا مایه ذلتت نباشم؟ مثلا گلدونی چیزی؟ حرف از گلدون شد. تو به اون فلوکس سرخ موردعلاقت روزی سه بار آب میدی و حواست به کود و برگ‌های اضافی و همه چیش هست، اما جوری وانمود می‌کنی انگار من وجود ندارم! کاش یه گلدون کوفتی بودم تا هر روز خدا چیزی که دست خودم نیست رو تو سرم نمی‌کوبیدین.

مادرش آهی کشید و با انگشت شست و اشاره، شروع به ماساژ دادن شقیقه‌اش کرد. بعد با افسوس نگاهی به همسرش انداخت که داشت سرش را با ناامیدی تکان می‌داد.
- مگه ما چیکار کردیم که همچین مصیبتی نصیبمون شده؟ من هیچی برات کم نذاشتم. باورم نمیشه نه ماه تو شکمم حملت کردم که... این بشی... مایه خجالتم، باعث سرافکندگی خاندانمون. بیشتر از هرچیزی از ماگل‌ها متنفرم. مرلینا! از هرچی بدم میاد سرم میاد. ای کاش هیچوقت تو رو به‌دنیا نمی‌آوردم.
_ انگار مردم به اندازه کافی پشت سرمون حرف نمی‌زنن. فقط همینو کم داشتیم، یه پسر بی‌عرضه که حتی نمی‌تونه جادو کنه.

الیستر اتاق را ترک کرد. خوب می‌توانست پاسخشان را بدهد. برای تک‌تک حرف‌هایشان جواب داشت. اما بحث‌کردن با خانواده‌اش را بی‌فایده می‌دید. مثل این بود که ساعت‌ها با دیوار صحبت کنی و منتظر جواب باشی. با خانواده‌ای که تو را نمی‌خواهد چه کاری می‌شود کرد؟ نمی‌شود روی گلوی آدم‌ها خنجر گذاشت و مجبورشان کرد که دوستت داشته باشند. وقتی نزدیک‌ترین افراد زندگیت نخواهند وجود داشته باشی چه می‌توانی بکنی؟

در را آرام پشت سرش بست و به آن تکیه داد. منصفانه نبود. هیچ چیزی در این زندگی لعنتی منصفانه نبود. بدترین چیز درباره‌ی فشفشه بودن بی‌بهره بودن از جادو نیست، اطلاع از وجود داشتن آن است. انگار همه غرق لذت بردن از جشنی بودند که او فقط از دور اجازه دیدنش را داشت. حتی به ماگل‌ها هم حسودی می‌کرد. حداقل مجبور به تحمل واقعیت اطرافشان نبودند. با آسودگی غرق در زندگی‌شان بودند بدون اینکه بدانند در اطرافشان چه چیزی می‌گذرد و از چه شگفتی‌هایی بی‌بهره هستند.

به زانو افتاد و سرش را میان دستانش گرفت. گویی می‌خواست جمجمه‌اش را از هجوم طوفان افکاری که به سردردی دردناک و ضربان‌دار تبدیل شده بود، خلاص کند. آتش خشم و تحقیر سال‌های طولانی در قلبش زبانه می‌کشید و در روحش خاکستری از اندوه و تنفر برجای می‌گذاشت. به هیچ‌جا تعلق نداشت. در هیچ‌یک از آن دنیاهای مجزا جایی نداشت. نه ماگلی بی‌خبر از این همه شگفتی بود، نه جادوگری که به آن تعلق داشته باشد. فقط یک "فشفشه" بود؛ محکوم به طرد شدن از هر دو سو، بدون حتی یک ستاره در هفت آسمان، نفرین ابدی‌ای که سرنوشتش را سیاه کرده بود.

بعد افکارش تاریک و تاریک‌تر شدند تا به ظلمت شب های بی‌ماه و ستاره رسیدند. زخم‌هایش یکی یکی سرباز کردند و شکفتند و خون نادیدنی‌ای از آنان جاری شد که او را در خودش غرق کرد. میل و اشتیاقی قوی به نیستی در وجودش جوانه زد.
- اگه فقط مرده بودم...

سرش را تکان داد، افکارش را به زحمت بیرون پراند و از جا بلند شد. اتاقش را از نظر گذراند. تنها جایی که می‌شد ردی از وسایل ماگل‌ها را در خانه‌‌شان پیدا کرد اتاق او بود. به پنجره نگاهی انداخت. آخرین رگه‌های آفتاب در حال محو شدن بودند. ردایش را درآورد و لباس معمولی‌ای پوشید. دیگر تصمیمش را گرفته بود؛ نمی‌خواست منتظر طعنه‌های فامیل بماند. باید قبل از رسیدن آنها از آنجا می‌رفت. موبایلش را در جیبش گذاشت و به سمت در رفت. با خودش فکر کرد که نصف جادوگرها حتی اسم این وسیله را هم نمی‌دانند.

- کجا؟ چرا مثل اَنگلا لباس پوشیدی؟
- ظهر بهتون گفتم. کار دارم.
- منم بهت گفتم که هیچ‌جا نمی‌ری و همین‌جا می‌مونی. الان مهمونا می‌رسن و توی این لباسای شرم‌آور می‌بیننت. عوضشون کن، الان. در ضمن جواب سوالم رو ندادی.
- مثل "اَنگلا" لباس پوشیدم چون نمی‌تونم تا آخر عمرم به عنوان شهروند درجه دو جامعه جادوگری زندگی کنم مادر. تنها چیزی که اونجا قراره گیرم بیاد خدمتکار بودن توی یکی از مغازه های کوچه ناکترنه. حداقل بین مردم عادی شاید بتونم یه سرنوشتی بهتر از تی کشیدن برای خودم دست‌و‌پا کنم.

مادرش با ناباوری دستش را روی دهانش گذاشت.
- مزد زحماتم رو اینجوری می‌دی؟ ت_تو موجود بی‌خاصیت! باورم نمی‌شه... بعد تمام کارهایی که برات کردم. خوب گوشاتو باز کن الیستر. پاتو که از این در گذاشتی بیرون دیگه برنمی‌گردی. از ارث محرومت می‌کنم و اسمتو از شجره‌نامه‌مون خط می‌زنم!

دستش روی دستگیره در متوقف شد و پوزخندی زد.
- همون موقعی که فهمیدی یه فشفشم خط زدی. یادت رفته؟

در را که باز کرد از دور چهره‌های آشنای مهمانان را دید که نزدیک میشدند اما حواسشان به او نبود. مشغول تعارف‌ و تعظیم‌های دروغین برای یکدیگر بودند. نفس راحتی کشید و سریع راهش را کج کرد تا در حاشیه‌ی سایه‌های کوچه پس کوچه‌ها ناپدید شود. اما یک صدا، آشنا و طعنه‌آمیز، او را از پشت صدا زد.

- هی الیس!

الیستر حتی سرش را برنگرداند. دلیلی برای ایستادن نمی‌دید. کارش با آن خانه تمام شده بود. قدم‌هایش را تندتر کرد. سنگفرش‌های قدیمی زیر پایش تلق تلوق می‌کردند.

- کجا فرار می‌کنی پرنسس؟
- خفه!

قدم‌های سریع‌تری از پشتش نزدیک شد. یک دست روی شانه‌اش افتاد. با اوقات‌تلخی ایستاد و برگشت. درک آنجا ایستاده بود، با همان نیم‌لبخند همیشگی‌اش. اما نگاهش که روی صورت گرفته و چشم‌های خسته‌ی الیستر افتاد، لبخندش به سرعت محو شد.
- دوباره؟
- لازمه بپرسی؟

درک نفس عمیقی کشید و به دیوار پشت سرش تکیه داد.‌ آجرها از باران صبحگاهی آن روز همچنان خیس و نمناک بودند.
- انگار بدبختی ولت نمی‌کنه الیس. بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم خوش‌شانسی باهات خصومت شخصی داره. احتمالا طلسم شدی. تعجبی هم نداره. من یکی که مطمعنم کل خاندانمون نفرین‌شده‌ست.

الیستر پوزخند تلخی زد و او را با شانه‌اش به کنار هل داد.
- خودتم همچین خوشبخت نیستی، تک چشمی. برای کاپیتان دزدای دریایی شدن فقط باید یه پاتو قطع کنی. اونوقت قطعا دریای کارائیب رو تحت سلطه می‌گیری.

درک هم او را هل داد.
- یه چندتا کر و کور و لال دیگه جمع کنیم سیرکمون تکمیل می‌شه. اسمشم میذاریم گنگستر های وابسته به کمیته‌ی امداد یا انجمن سیاه‌بختان دو عالم.

- یا شورشیان ناقص الخلقه.

خنده‌هایشان برای لحظه‌ای کوچه را پر کرد و سکوت وهم‌آورش را شکست اما هیچ شادی واقعی‌ای در آن نبود. خنده‌ها به زودی محو شدند و سکوت دوباره بر کوچه حاکم شد. باد لای شاخه‌های اندک درختان کوچه می‌پیچید و آخرین برگ های زرد و قرمز شان را به زمین می‌ریخت.

- چرا فقط نمی‌ری پیش بقیه درک؟ حاضرم هرچی که دارم رو بدم تا الان جای تو باشم.

درک رد نگاه الیستر را دنبال کرد و به مسیری که از آن آمده بود نگاهی انداخت. نور پنجره‌های عمارت مثل چشمانی خشمگین در تاریکی می‌درخشید.
- چون تمام حرفاشونو حفظم! باور کن. این ماگل‌های به درد نخور ور ور ور... وزارت‌خونه بی‌کفایت ور ور ور... ما که مرلین رو شکر اصیل‌زاده‌ایم و ور ور ور... نصف بیشتر وقتشونو هم به همدیگه پز می‌دن و لا‌به‌لاش هم پشت سر بقیه _احتمالا الان ما_ حرف می‌زنن، هر یه ربع هم چهارتا فحش به وزارت‌خونه می‌دن. یه بخشیشو هم می‌شینن فضولی جوونترا رو می‌کنن؛ کار پیدا کردی؟ هاگوارتز چطوره؟ نمی‌خوای ازدواج کنی؟ رتبه سمجت چند شد؟ چقدر لاغر شدی! و ور ور ور. هر سال همین قضایا تکرار میشه! هرکی بتونه از دورهمیا فرار کنه، می‌کنه.

الیستر به تقلید صدای تقریبا حرفه‌ای درک از فامیل‌هایشان لبخند محوی زد.
- احتمالا فکر می‌کنن بهشون دروغ گفتم، ولی من دیگه پام رو اونجا نمی‌ذارم درک، حتی اگه باد کلاهمو اون طرفی بندازه. بورسیه کالج گرفتم. می‌خوام اقتصاد بخونم. هیچوقت قرار نیست اوضاع برای من اینجا بهتر بشه. باید یه جایی بین ماگلا برای خودم دست‌و‌پا کنم. شاید این تنها راهیه که می‌تونم طلسمم رو بشکنم.

درک ساکت ماند و فقط به او خیره شد. نگاهش چیزی میان تعجب و تاسف بود. الیستر هم‌زمان هم نگران به نظر می‌رسید و هم آسوده. حس‌وحالش پازلی پیچیده از دلهره و اشتیاق بود. احساس می‌کرد از زندانی که تمام عمرش را در آن گذرانده بود خلاص شده. به طرز عجیبی نفس کشیدن برایش راحت‌تر شده بود. نسیم خنک پاییزی به صورتش می‌خورد و موهایش را کمی به هوا بلند می‌کرد. شعله‌ی شجاعت خاصی درونش شروع به سوختن کرده بود که برخلاف اضطرابش او را به جلو هل می‌داد و مصمم می‌ساخت.

- بهشون گفتی؟
- می‌گفتم که چی؟ میدونی که قرار نیست با آغوش باز و دسته گل و شیرینی ازم پذیرایی کنن.

سکوت سنگینی برای لحظه‌ای بینشان افتاد. صدای وزش باد در برگ های درختان قدیمی کوچه پیچید. الیستر تمام عمرش را با این باور گذرانده بود که باید در تاریکی به دنبال نور رفت. اما آن روز در آن کوچه راهی تاریک که به ایستگاه اتوبوس منتهی می‌شد را انتخاب کرد و خانه‌ی پرنور و سروصدای اجدادی‌اش را پشت سر گذاشت. صدای خنده‌ی محوی از خانه به گوش رسید. می‌دانست که رفته رفته با آمدن بقیه مهمان‌ها همهمه‌ بلندترهم می‌شود. او سکوت خیابان خلوت را با تمام وجود ترجیح می‌داد.

- تا یه جایی باهات میام.

الیستر سر تکان داد و بی‌آنکه برگردد، به سمت تاریکی قدم برداشت. این پایان ماجرا نبود، بلکه تازه شروع راهی طولانی و ناشناخته بود. با هر قدمی که برمی‌داشت نور عمارت پشت‌سرش بیشتر تسلیم تاریکی کوچه می‌شد و سروصداها محوتر می‌شدند تا جایی که فقط سکوت باقی‌ماند.

کنار ایستگاه ایستاد. به جز یک پیرزن ایستگاه کاملا خالی بود. تنها چراغ روشن آن حوالی طوری سوسو می‌زد که انگار هر لحظه ممکن بود لحظه آخر زندگی‌اش باشد. با بی‌قراری نگاهی به ساعتش انداخت.
- بازم که دیر کرده... بیخیال. خودت چیکار می‌خوای بکنی درک؟
- رو جانورنما شدن کار می‌کنم. دیگه تحمل حرف زدن با آدم‌ها رو ندارم.
- یه جورایی می‌فهمم چی میگی.

اوتوبوس زهوار در رفته‌ای جلوی ایستگاه توقف کرد. الیستر پایش را روی پله اول گذاشت و مکث کرد.
- پس می‌بینمت؟

درک شانه‌ای بالا انداخت.
- شاید.

___
کلمات نفر بعدی: جادو، خیال، سحرآمیز، مسحورکننده، مسخ، رنگارنگ، توهم

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط درک ثورن در 1404/6/26 23:17:32
Do You Think You Are A Wizard?
جادوگری؟