جام آتش!

لوگوی هاگوارتز

رویداد جام آتش

۵ اردیبهشت تا ۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۳

جام آتش

آماده‌اید شاهد یکی از بزرگ‌ترین و نفس‌گیرترین رقابت‌های تاریخ هاگوارتز باشید؟ جام آتش بازگشته، و این‌بار نه‌تنها جادوآموزان برجسته، بلکه چهار گروه افسانه‌ای هاگوارتز در جدالی سهمگین برای کسب افتخار نهایی رو در روی هم قرار می‌گیرند. از ۵ اردیبهشت تا ۲۶ اردیبهشت، همه‌چیز در هاگوارتز رنگ رقابت به خود می‌گیرد؛ جادو، شجاعت، نبوغ و اتحاد به آزمون گذاشته می‌شود و تنها یک گروه می‌تواند قهرمان نهایی لقب بگیرد. تماشاگران عزیز، شما دعوت هستید تا از نزدیک شاهد این ماجراجویی باشید، پست‌ها را بخوانید، از خلاقیت‌ها لذت ببرید و با گروه خود همدل شوید. این فقط یک مسابقه نیست؛ جشن شکوه جادوی ناب است!


پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
ارسال شده در: شنبه 19 آبان 1403 21:18
تاریخ عضویت: 1402/04/14
: یکشنبه 2 دی 1403 19:57
از: تو قلب کسایی که دوستم دارن!
پست‌ها: 208
آفلاین
«تقدیم به همه اونایی که اسمشون تو پست اومده»



- بچه ها لطفا سریع دفتر نقاشیاتونو بیرون بیارین چون الان قراره کلی نقاشی های خوشگل خوشگل بکشین.

خانم هانی، مربی مهدکودک "آسمان آبی" لبخند پر مهری به کودکان زد و منتظر شد تا دفترهایشان را باز کنند.
هر کدام از بچه ها با شور و شوق سراغ کوله پشتی های رنگارنگ خود رفتند. کوین دنی کارتر اولین کسی بود که دفتر نقاشی اش را بیرون آورد و با شادی به مربی‌اش خیره شد. او نقاشی کردن را خیلی دوست داشت.

بعد از اینکه تعداد زیادی دفتر روی میزهای رنگارنگ بچه های مهدکودکی چیده شد، خانم هانی سراغ تخته وایت برد رفت و روی آن تصویر مردی شنل دار و شبیه سوپرمن را کشید.
- موضوع نقاشی امروزمون "قهرمان ها" هستن. اول یکم راجع بهشون صحبت می کنیم وبعد هر کدومتون نقاشی قهرمان هایی که تو زندگیتون وجود داشتن و دیدینشون رو می کشین. موافقین؟

صدای جیغ و شادی بچه ها بلند شد:
- بلههههه!
- عالیه! همونطور که میدونین دنیای امروزی پر از قهرمان شده. یه عده شون خیالی هستن و یه عده واقعی. یه عده قدرتای ماورایی و جادویی دارن و یه عده ندارن. یه عده معروفن، یه عده نیستن.

دوشیزه هانی دور کلاس قدم میزد و بچه ها با اشتیاق به حرف هایش گوش میدادند.

- ولی هر کدوم از این قهرمانا ویژگی های خاصی دارن که ازشون قهرمان ساخته. مثلا هوش و ذکاوت خیلی خوبی دارن و بلدن نقشه های دشمناشونو خنثی کنن یا مثلا وقت شناس هستن و موقعی که مشکلی پیش میاد زودی خودشونو می رسونن. حالا من از تک تکتون می خوام به نوبت از جاتون بلند شین و یکی از ویژگی های قهرمانا رو بگین.
- خانم اجاژه؟ پَش کی نجاشی می کیشیم؟
- صبر داشته باش سوزی عزیزم. بعد تموم شدن حرفامون میکشیم. حالا خودت بلند شو از جات و یه ویژگی بگو.

یکی از صندلی های سبز رنگ عقب رفت و سوزی از پشت میزش بلند شد. او دختر بچه کوچکی با موهای سیاه دم اسبی و لپ های قرمز بود. کوین با بی حوصلگی به او خیره شد. با اینکه سوزی بهترین دوستش در مهد کودک بود ولی فعلا نمی خواست به حرف هایش توجه کند.
کوین هم مانند دیگر دوستانش ترجیح میداد سراغ باکس مداد رنگی ها برود و به جان دفتر نقاشی اش بیفتد.

پسر بچه حسابی غرق خیالات شده بود و با خود فکر می کرد چگونه می تواند یک قهرمان منحصر به فرد بکشد. شاید باید مثل مربی اش یک مرد شنل پوش می کشید. شاید هم یک قهرمان نقابدار مثل بتمن... یا یک قهرمان مثل مرد عنکبوتی با تارهای خفن! یا یک قهرمان شمشیرزن مثل زورو...! قهرمان کماندار چطور بود؟ رابین هود؟
نه!
او مانند اسکارلت لیشام از میان قهرمانان پو پاندای کنگفوکار را بیشتر از همه دوست داشت. باید او را می کشید.


"قهرمانا با وجود اینکه خیلی قَوین، فروتنن"



با صدای سوزی کوین از خیالات بیرون آمد. ولی با شنیدن حرفش این بار به یاد خاطره‌ای افتاد:


- تری فروتن چیه؟

کودک نگاه های کنجکاوش را به پسر دوخته و منتظر گرفتن جواب بود. تری نفس عمیقی کشید و سعی کرد به ساده ترین شکل ممکن برای کودکی که در آغوشش نشسته بود فروتنی را توضیح دهد.

- کوین تا حالا به درختا توجه کردی؟ اونا کارشون اینه که هوای آلوده‌ و کثیف شهرمونو تمیز کنن. درختا هر روز بدون دریافت هیچ حقوقی، اکسیژن تولید و هوا رو پاکیزه می کنن. این کارشون برای زنده موندن موجودات مهم و ضروریه. اما هیچ موقع داد نمی زنن 'آهای آدما! آهای حیوونا! ما داریم براتون هوا رو تمیز می کنیما!' اونا تو سکوت کارشونو می کنن و برای همه مفیدن. درختا واقعا فروتنن.

چشمان کوین درخشید با هیجان فریاد زد:
- مشل عمو شالاژار!

تری از حرف او متعجب شد.
- آممم... سالازار اسلیترین رو میگی؟ فکر نمی کنم ایشون اینطور باشنا.
- بله. عمو شالاژار خیلی فروتنه! همیشه تو شُکوت به پاک کردن آدمای غیر جادویی شهر مشغوله. خیلی وقتا هم تورهای هیجان انگیژ و لِژَت بخشی برگژار میکنه که کلی به آدم خوش میگژره توشون. ایشون با این کارش به گُشتَرش جادو هم کمک میکنه و نمیژاره جادو بمیره. این کارش برای ژنده موندن جادو مهم و ژروریه. اما هیچ وقت داد نمیژنه که من دارم شهر رو پر اژ جادو می کنم!... اگه این فروتنی نیشت پش چیه؟



کوین به یاد می آورد بعد این حرفش تری سکوت کرده و چیز دیگری نگفته بود. شاید او هم به اهمیت وجود پر ارزش سالازار اسلیترین کبیر برای نجات جادوی درون جادوگران پی برده بود.

ولی چیزی که اکنون توجه کوین را جلب کرده بود، ویژگی قهرمان خیالی سوزی بود. اگر دخترک می خواست نقاشی قهرمانانش را بکشد چه کسانی را می کشید؟ یعنی ممکن بود اگر جناب اسلیترین را می شناخت تصویر او را بکشد؟

- مارتین عزیزم نوبت توئه.

مارتین هم مانند سوزی از جایش بلند شد و فریاد زد:

"قهرمانا شجاع و سرسختن و در برابر سختی ها مقاومن"



این یکی ویژگی هم باز برای کوین آشنا بود. فوری دفتر نقاشی اش را ورق زد تا اینکه به تصویر نقاشی دوریا بلک رسید...

***


تصویر تغییر اندازه داده شده


- وایییی رعد و برق! جیغ!

کوین روی تخت دوریا شیرجه زد و بالش او را روی سرش گذاشت تا دیگر صدایی نشنود. دوریا که از این حرکت خنده اش گرفته بود به آرامی خود را به تخت رساند.
- کوین بیا بیرون. رعد و برق که ترس نداره.
- نموخوام! خیلی هم ترشناکه!

دوریا گوشه تخت نشست. حتی با وجود ابری بودن هوا و تاریکی اتاق، هنوز هم مانند زمردی می درخشید. چوبدستی اش را بیرون آورد و با یک طلسم، شمع های زیبایی را که دور تا دور اتاقش چیده بود روشن کرد. در یک آن، فضای اتاق به کلی عوض شد. حتی از جایی هم بوی عود و صدای ترانه‌ای فرانسوی آمد.

- دوست داری برات کتاب بخونم؟

کوین تا اسم کتاب را شنید فوری جستی زد و از زیر بالش بیرون آمد. و با دیدن فضای اتاق و لبخند دلنشین دوریا به کلی ترس را از یاد برد. بانوی اسلیترینی به خوبی می‌توانست زمان ها و فضاهای سرد و دلگیر را، گرم و دوست‌داشتنی کند.

- تو انتخاب کن کدومشونو بخونم.

دوریا تعدادی کتاب را روی تخت گذاشت و به کودک خیره شد. کوین هم متقابلا به چشمان زیبای او زل زد.

- دوریا برام عجیبه که چرا اژ رعد و برق نمی تَرشی.
- چرا باید بترسم؟ رعد و برق به این زیبایی!
- تو خیلی شجاعی... و شَرشَخت. اژ رعد و برق نمی تَرشی، اژ طوفان نمی ترشی. همیشه در برابر مشکلات مقاومی. همیشه جشارتت رو دوشت داشتم. همیشه برام الهام بخش بودی و خواهی بود. خوشحالم که میتونم شب های طوفانی کنارت بمونم و با هم کتاب بخونیم.


دوریا لبخندی زیبا زد.
- ممنونم کوین. منم خوشحالم که میتونیم کنار هم کتاب بخونیم. امیدوارم یه روزی تو هم بتونی زیبایی های رعد و برق رو ببینی و از درخشش و صداش لذت ببری.

آن شب دوریا به کوین یاد داد چگونه با شمردن می تواند دوری و نزدیکی آذرخش را متوجه شود و بچه از آن شب به بعد، دیگر هرگز از رعد و برق نترسید.


***



کوین انگشتش را روی نقاشی دوریا کشید انگار این کار باعث آرام شدنش می شد. حس می کرد دلتنگ او شده است.

- آفرین درسته مارتین. حالا لیلی تو بگو.

لیلی با شیطنت خندید و کوین دفتر نقاشی اش را ورق زد...


"اونا خیلی مهربون و فداکارن. برای محافظت از دیگران جونشونو به خطر میندازن"



تصویر تغییر اندازه داده شده



- من کاپیتان هوک دژد دریایی هشتَم! اومدم دنبال پیتر پن.

پسر بچه کلاه دزد دریایی خود را جلوتر کشید و شمشیر چوبی اش را مقابل گردن گادفری که داخل ساحل روی حصیری نشسته بود، نگه داشت.

- گیرت انداختم!

گادفری دستانش را به نشانه تسلیم بالا آورد و خنده ریزی کرد.
- من تسلیمم.

او می توانست خیلی راحت با دستش شمشیر چوبی کوین را بگیرد و خلع سلاحش کند ولی این کار را نکرد. خوناشام خوش قلب و مهربانی بود و قصد نداشت دل بچه را بشکند. همین روحیه لطیف و عدالت طلبی‌اش کاری کرده بود تا عضو محفل ققنوس شود.

- خب حالا که اَشیرت ‌کردم باید همراهم تا دریا بیای بعد اژ روی تخته چوبی بپری تو آب تا کوشه ها بخورنت.

گادفری از جایش برخاست و در هوای خنک شب به سمت دریا راه افتاد. کوین که احساس قدرت می کرد با شادی مشتش را به هوا پرتاب و کرد و "ایولی" گفت. او عاشق شب هایی بود که جای رفتن به تخت خواب، یواشکی همراه ایزابل و گادفری به ساحل این دریا می آمد و کلی بازی می کرد.

گادفری نزدیک آب توقف کرد و به امواجی که خود را به ساحل می رساندند خیره شد. کوین هم اول نگاهی به صدف های سپید رنگ اطرافش انداخت که از دل شن های خیس بیرون آمده بودند و همچون مرواریدی در دل تاریکی می درخشیدند، و بعد به چهره‌ی گادفری نگاه کرد. صورت او و لبخند زیبایش درخشان تر از تمام صدف های دنیا بود!

- خب بدین وشیله اعلام می کنم باید...
- صبر کنین کاپیتان! فکر کردین کاپیتان ایزابل میذاره به این راحتی ها گادفری رو ازش بگیرین؟

ایزابل درست پشت کوین ظاهر شده بود و شمشیر چوبی‌اش را روی شانه کودک گذاشته بود. شجاعت مثال زدنی ای داشت و با وجود دختر بودنش همگان را انگشت به دهان می کرد. کوین با شوق خندید و خیلی ناگهانی چرخید و رو به روی ایزابل ایستاد.

- می خوای برای نجات جون گادفری چی کار کنی؟
- می خوام به مبارزه دعوتتون کنم کاپیتان!
- ولی من خیلی قوی هشتما! ممکنه کشته بشی.
- من برای محافظت از چیزایی که دوست دارم تا پای جون مبارزه می کنم!

چیزی نگذشت که صدای ضربات شمشیر کل ساحل را فرا گرفت. کوین عاشق این بازی بود. عاشق ایزابل که همیشه برای دفاع از عزیزانش آماده بود. عاشق گادفری که دلش را نمی شکست. عاشق بادی که با شیطنت میان موهایشان می پیچید و شن های ساحلی که پذیرای تن های خسته شان بعد بازی بود.

کوین بازی را دوست داشت ولی بیشتر از آن عاشق شب هایی بود که با ایزابل و گادفری مخفیانه می گذراند و خوشحال ترین کودک جهان می شد.


***



"اونا فعال و پر انرژی هستن و صورت خندون دارن"


تصویر تغییر اندازه داده شده


- نود و هشت، نود و نه، صد! دارم میام دنبالتون.

الستور مون دست از شمردن برداشت و از درختی که رویش چشم گذاشته بود فاصله گرفت. در زندگی یک شیطان چیزهای جالبتری برای سرگرم شدن وجود داشت ولی گویا او تصمیم گرفته بود با دو تا بچه قایم موشک بازی کند. گابریل و کوین هر کدام پشت درختی وسط جنگل قایم شده بودند و منتظر بودند الستور از درختی که رویش چشم گذاشته بود دور شود تا آنها بدوند و سک سک کنند.

- آماده باش کوین!

کوین خندید. شوق و اشتیاق گابریل را خیلی دوست داشت. انرژی بی پایانش برای انجام کارهای مختلف و بازی های هیجان انگیز، پسر بچه را به وجد می آورد. دخترک خستگی ناپذیر و خوش اخلاق بود.
کوین منتظر علامت گابریل شد تا از پشت درخت بیرون بیاید و برود سک سک کند.

این چهارمین باری بود که الستور چشم می گذاشت زیرا که اصلا موفق نمی شد آن دو نفر را پیدا کند. البته نه اینکه واقعا نتواند، عمدا به آن دو فرصت میداد تا برنده شوند. شاید خودش انکار می کرد ولی واقعا با کوچکترها مهربان بود. خنده روی صورتش هم به کوین انرژی میداد. بچه او را آل استار می نامید چون فردی پر ستاره بود.
و ستاره یعنی درخشش و زیبایی.

- آماده ای؟

صدای شاد گابریل خیلی هم آهسته نبود و راحت به گوش می رسید ولی الستور خودش را به نشنیدن زد. کوین به شدت سر تکان داد و آماده دویدن شد. اما ناگهان چشمش به ببری افتاد که درست پشت علف های پشت سر گابریل کمین کرده بود. حیوان قصد حمله کردن داشت! قبل از اینکه کوین بخواهد به گابریل هشدار دهد، جانور وحشی به سمتش خیز برداشت و...

- نــــــــــــه! گابریـل!

کوین چشمانش را بست. نمی خواست ببیند چه اتفاقی برای دوست پر انرژی اش افتاده است. از باز کردن چشمانش می ترسید.

-اوخی فکر کنم پیش بزرگه می خواست بغلم کنه.
- درسته. ولی من ترجیح میدم این کار رو نکنه. سک سک راستی.

با شنیدن صدای آن ها کوین لا به لای پلک هایش را باز کرد. الستور خیلی به موقع به کمک سایه اش دست و پای ببر را بسته و اجازه نداده بود حیوان به گابریل آسیب بزند. او همیشه مراقب اطرافیانش بود و از دور حمایتشان می کرد. حتی زمان هایی که به روی خودش نمی آورد.

- خوشحالم که شالمی گابریل. ممنونم آل اشتار.

بچه خودش را در آغوش گابریل انداخت. و نگاهی سرشار از قدردانی به الستور کرد.

- سک سک کوین. نوبت شما دو تاست چشم بذارین.


بازی با آن دو نفر یکی از بهترین لحظات زندگی کوین بود. همین که میدانست اگر قایم شود یک نفر برای یافتنش می آید، ذوق زده اش می کرد. و اگر آنها قایم می شدند او دنبالشان می رفت تا پیدایشان کند. و چه چیزی بهتر از پیدا کردن و پیدا شدن؟


***




"اونا حمایتگرن، مسئولیت پذیرن و کارای زیادی انجام میدن"


تصویر تغییر اندازه داده شده


- خوشحال و شاد و خندانم. قدر دنیا را میدانم... بوم بوم بوم!

کوین ملاقه ای را در دست گرفته، روی کانتر آشپزخانه نشسته بود و روی ظرف ها می کوبید. منتظر رسیدن تام ریدل بود تا بیاید او را به پارک ببرد و برایش بستنی بخرد. تام ریدل پدر واقعا هوایش را داشت و نمی گذاشت وقت هایی که سر دیگر مرگخواران شلوغ بود احساس تنهایی کند. تام حمایتگری عالی بود.

- کوین مامان حواست باشه یه وقت نیفتی از اون بالا.
- نه بانو خیالتون راحت. هواشم هشت.

مروپ گانت با نگرانی نگاهی به کودک سرخوش انداخت. به سبب مادر بودن به شدت استرس داشت که نکند بلایی سر بچه بیاید. دور تا دور محلی که کوین قرار داشت را با بالش و طلسم محافظ پوشانده بود. انشالمرلین که اتفاق ناگواری نمی افتاد.
کوین نگاهی به او انداخت که مشغول پوست کندن گلابی و مخلوط کردنشان با چربی و سویا بود.

- چی کار می کنین بانو؟
- دارم برای فرزندان تاریکی مامان کباب درست می کنم. البته از اونجایی که تسترالای خونه ریدل رو کباب کردیم و در معرض انقراض قرار دادیمشون یه مقدار گوشت گرون شد. برای همین مامان سویا رو جایگزین گوشت کرده.

مروپ بسیار زحمتکش بود. از صبح الطلوع بیدار می شد و همراه جن های خانگی خانه را تمیز می کرد. برای فرزند دست گلش آب پرتقال می گرفت و ناهار می پخت. عصر کمی استراحت می کرد ولی بعد دوباره کارهای پخت شام و تمیزکاری را از سر می گرفت. هر از چند گاهی هم این وسط ها با همسرش دعوا می کرد که فقط ابلهان باور می کردند. کوین واقعا دوستش داشت و این همه مسئولیت پذیری و فعالیت را تحسین می کرد.

- کوین آماده ای بریم؟

تام ریدل با شادی وارد آشپزخانه شد در دستش یک گلدان بزرگ قرار داشت. کوین دست از طبل زدن برداشت و به تام و گلدان داخل دستش خیره شد. مروپ هم بعد از ورود تام دستش را برید. البته نه به علت جذابیت های جناب ریدل و عشق و اینجور چیز ها. بلکه بخاطر گلدانی که خاکش کف آشپزخانه و سالن ریخته بود. همان جایی که مروپ دو دقیقه پیش تک تک سرامیک و کاشی هایش را دستمال کشیده بود.

- شوهر مامان اون چیه تو دستت؟
- گل جدیدم! به توبره واش گوشت خوار سلام کنین!
- گفتی گوشت خوار؟ تو این گرونی گوشت خوار؟ تو کارت ملیتو میدی براش گوشت بخریم؟ تازه کل خاکشم که ریختی روی زمین!

تام با دیدن خشم مروپ دو پا داشت دوتای دیگر هم قرض گرفت و در رفت. مروپ هم با جارو دنبالش افتاد.

- زن بذار توضیح بدم این گل اونطور که فکر می کنی نیست ... آخ!
- وایسا شوهر مامان کاریت ندارم.
- کمک!

کوین به دعوای تام و جری وارانه آن دو نگاه می کرد و غش غش از ته دل می خندید. انقدر خندید که ناگهان از عقب روی زمین افتاد. اما بخاطر طلسم های مروپ و بالش های سدریک، آسیبی ندید. همانجا روی زمین دراز کشید و به قهقه زدن ادامه داد. واقعا بودن کنار چنین انسان هایی نعمتی بود.


***




"اونا تو خیلی از چیزا با هات تفاهم دارن"
[/center]


تصویر تغییر اندازه داده شده


برف سنگینی در لندن باریده و همه جا را سفید پوش کرده بود. به همین دلیل شهرداری شهر تصمیم گرفته بود که مسابقه آدم برفی سازی برگزار کند. همه از کودکان گرفته تا کهنسالان می توانستند در این مسابقه شرکت کنند. کوین هم مانند دیگر کودکان می خواست آدم برفی بسازد و جایزه را ببرد. از این رو با دختری به نام روندا فلدبری شروع به ساخت آدم برفی کرد.

- اشم این مجشمه برفی میشه «روحیه تفاهم». ما هر کدوم یه آدم برفی می شاژیم. من آدم برفی لرد شیاهو می شاژم، تو آدم برفی دامبلدور رو بشاژ. بعد اونا رو تو وژعیتی قرار میدیم انگار دارن با هم دشت میدن.

روندا در حالی که دایره ای بزرگ را بر روی زمین قل میداد با هیجان گفت:
- عالیه!
- خیلی تاشیر گژار میشه! مردم وقتی ببینن دو تا آدم برفی لرد و دامبلدور اختلافای خودشونو کنار گژاشتن و دارن با هم همکاری می کنن، اشک اژ چشماشون شراژیر میشه! به ژودی ما تو همه جا معروف میشیم و جایژه رو می بریم.

روندا موافق بود. با کوین سر خیلی چیزها تفاهم داشت و جفتشان با هم می توانستند آتشی به پا کنند که آن سرش نا پیدا باشد.
هر دو حسابی مشغول ساخت و ساز بودند و سردی هوا تاثیری رویشان نداشت.

- میگم کوین دست لرد برفیت رو دراز تر بساز. اینطوری دستش به پروفسور برفی من نمی رسه.
- چرا من باید یه دشت جدید بشاژم؟ خودت دشت آدم برفیت رو دراژ تر بشاژ.
- اون وقت دستای پروفسور برفی من خیلی خیلی دراز و نامتقارن میشه. دست جفتشون باید هم اندازه بشه.

کوین که بیشتر لرد برفی اش را درست کرده بود دلش نمی خواست خرابش کند و برایش دست جدیدی بسازد. با کمی عصبانیت فریاد زد:
- پس تو دامبلدور برفیت رو نژدیک مال من بشاژ.
- من حال ندارم از اول بسازم. خودت دست لرد رو دراز کن.
- تو حق نداری به من ژور بگی!

روندا پشتت را به کوین خشمگین کرد.
- اگه اینجوریه اصلا پروفسور برفی من به مال تو دست نمیده.
- خب که چی؟ اشلا لرد برفی منم با مال تو حرف نمیژنه. روشو می چرخونم اونور.

با این حرف بچه، روندا به سمتش چرخید و برایش شکلک در آورد.
- هه هه! باشه. وقتی لرد برفی داره اونور رو نگاه می کنه دامبلدور برفیم بهش یه لگد جانانه میزنه.
- اینطوریاشت؟ الان کله آدم برفیتو می کنم.
-


کوین و روندا به جان آدم برفی های یک دیگر افتادند و بعد تا می توانستند به سوی یکدیگر گلوله برفی پرتاب نمودند. این کار را تا جایی انجام دادند که انرژی و خشم جفتشان به انتها رسید و خسته روی زمین برفی افتادند. روندا که روی زمین مانند ستاره ای پخش شده بود نگاهی به بقایای آدم برفی ها انداخت و با بی حالی گفت:
- فکر کنم آدم برفیمون خیلی هم خوب از آب در نیومده.

انگشت شست کوین بالا رفت.
- شر این قژیه باهات تفاهم دارم.

هر دو پشیمان از کاری که کرده بودند به یکدیگر زل زدند. دست دادن لرد و دامبلدور و تفاهمشان گویا خیلی هم ممکن نبود. کوین و روندا هرگز نمی توانستند جایزه مسابقه را ببرند. ولی اگر قرار نبود آن دو نفر برنده شوند، بهتر بود هیچکس برنده نشود. و ناگهان ایده ای به طور همزمان به ذهن هردویشان رسید.
-

دقایقی بعد:

گفته بودم اگر روندا و کوین با هم باشند آتشی به پا می کنند آن سرش ناپیدا. خب... الان هم دقیقا همین کار را کرده بودند!
روندا ققنوس دامبلدور را در دست داشت و از آن به عنوان شعله افکن برای آب کردن برف ها و آدم برفی های ملت استفاده می کرد. و کوین هم هشدار میداد مردم از آدم برفی هایشان دور شوند. صدای جیغ و داد کل پارک را برداشته بود.

روندا دیوانه بود... کوین دیوانه تر! و خب این بهترین شکل تفاهم در کل دنیا بود.

***




"اونا مهربون و خوش برخوردن و از ضعیف ها حمایت می کنن"


تصویر تغییر اندازه داده شده



- به پیییییش!

با صدای فریاد کوین، آلنیس اورموند که به شمایل گرگی خود در آمده بود، با سرعت شروع به دویدن کرد. کوین روی پشت او نشسته بود و زمان سنجی در دست داشت تا سرعت گرگ سپید را اندازه گیری کند. آلنیس با تمام سرعت می دوید و از روی موانعی که داخل خانه گریمولد کار گذاشته بودند با دقت می پرید. از روی یک کاناپه، چند بچه ویزلی و پاتیل های مالی پرید.

شترق!
ولی متاسفانه موفق نشد از روی سامورایی زحمتکش آکی سوگیما بپرد.

-
- شرمنده عمو آکی شان.

قبل از اینکه آکی چیزی بگوید در باز شد و ریموس لوپین با جیب های پر از شکلات وارد پذیرایی گشت.
- اوه اوه اینجا چه خبره؟

بعد با حرکت چوبدستی اش کوین و آلنی را که روی آکی فرود آمده بودند بلند کرد و کمی آن طرف تر روی زمین گذاشت.

- آریگاتو لوپین سان. شما دو نفر هم لطفا دفعه بعد مواظب باشین.

سامورایی از جایش برخاست و با خنده دستی بر سر کوین و آلنیس کشید. او همیشه مهربان بود و از دست شیطنت های کوین عصبانی نمی شد. کوین هم او را خیلی دوست داشت برایش احترام زیادی قائل بود.

- خب خب انگاری شما دو تا نمی تونین انرژیتونو کنترل کنین. نظرتون چیه بریم تو پارک تا بتونین تخلیه ش کنین؟

با این حرف ریموس صدای هورای آلنیس و کوین بالا رفت. جفتشان عاشق پارک و دویدن و در آخر خوردن بستنی و شکلات بودند. و می دانستند با ریموس بسیار بیشتر خوش می گذرد.

لوپین همیشه عادت داشت با پیشنهاد های شگفت انگیزش غافلگیرشان کند. و این باعث خوشحالی کوین بود. این که با افرادی دلسوز دوست شده که با وجود مرگخوار بودنش با هم اجازه میدادند در جمعشان حضور داشته باشد. این که با آلنیسی دوست بود که اجازه میداد روی پشتش سواری کند و از اینکه بچه دائما موهایش را می کشید گلایه نمی کرد. این که با پروفسور مهتابی ای آشنا شده بود که با او بازی می کرد و نمی گذاشت حوصله اش سر برود و برایش خوراکی می خرید.

و اینها نشان میداد اعضای محفل چقدر خوبند و کوین چقدر خوش شانس است که می تواند با آنها باشد.


***




"همیشه برای کمک و نجات دادنت آمادن. نمیذارن یه لحظه هم احساس وحشت کنی"


تصویر تغییر اندازه داده شده


- ک... کمک... کم... کمک... لُ... طفاً... نجا... تم... بدین...

کوین با آخرین توانش درخواست کمک کرد ولی صدای طوفان بلندتر از فریاد های بی رمقش بود. باورش نمی شد این آخر کارش باشد. گرفتار میان امواج خشمگین دریا که دست به دست هم داده بودند تا غرقش کنند.

میدانست که سیاهی اعماق دریا قصد بلعیدنش را دارد. این فکر وحشت زده اش می کرد ولی دیگر توانی برای مقاومت نداشت. برای همین خود را به امواج سپرد و پلک های سنگینش را روی هم گذاشت.

البته قبل از اینکه کاملا غرق شود، چیز قرمز رنگی را دید که به سمتش می آمد. شاید یک پری دریایی بود؟
و یا شاید... یک دوست!

مدتی بعد:

- عجب بچه ای هستی تو! کی تو روز طوفانی میره شنا؟

کوین پاسخی نداد. فقط پتویی را که جوزفین و ریموند روی شانه هایش انداخته بودند محکم تر گرفت و به آتش سرکش درون شومینه خیره شد. اگر آن دو نفر به موقع پیدایش نکرده بودند چه بلایی سرش می آمد؟
از فکر غرق شدن میان تاریکی تنش به لرزه افتاد. جوزفین که متوجه لرزیدن پسرک شده بود به آرامی سرش را نوازش کرد.
-چیزی نیست کیویِ من. خطر رفع شده. تو در امانی.
- درسته. ماها پیشتیم.

ریموند لبخند اطمینان بخشی زد. هم او و هم جوزفین بخاطر شنای ناگهانی حسابی خیس شده بودند.

- فقط باید قول بدی دیگه دست به همچین کارایی نزنی. قول میدی کوین؟

کوین به آرامی سرش را بالا آورد اما هنوز هم نمی توانست به چشمان دوستانش نگاه کند. با کارش جان آن ها را هم به خطر انداخته بود. احساس حماقت می کرد.

- هی حالت خوبه؟

ریموند با نگرانی نزدیکتر آمد. می ترسید تجربه تلخ آن شب، باعث تغییرات نه چندان مثبتی در روحیه دوست کوچکش شده باشد.
- کوین خوبی؟

پسرک سرش را به معنای بله تکان داد.
- من... من... متاشفم. خیلی... خیلی خیلی متاشفم.

همین که این ها را گفت دیگر نتوانست خودش را کنترل کند و بارانی از اشک ها بر گونه هایش جاری شد.
- من خیلی احمقم! ببخشید... من بچه خوبی نیشتم!

صدای گریه های کوین سکوت ویلای صدفی را شکست. ریموند و جوزفین که انتظار این را نداشتند اولش کمی شوکه شدند ولی فوری خود را جمع کردند و همزمان کوین را در آغوش کشیدند.

- این چه حرفیه آخه! تو احمق نیستی.
- چرا هشتم! شما رو تو دردشَر انداختم... اگه شما نبودین ممکن بود بمیرم!
- ما رو تو دردسر ننداختی. تصمیم خودمون بود بیایم دنبالت. شیرجه زدن تو آب هم فکر خودمون بود در نتیجه اگه به احتمال خیلی کمی هم غرق میشدیم، تقصیر خودمون میشد.

همیشه همین بود. هردو درست در مواقعی که کوین نیاز به کمک داشت سر و کله شان پیدا می شد و او را از جهنمی که گرفتارش شده بود خلاص می کردند و یا حتی اگر نمی توانستند خلاصش کنند همراهش می ماندند و تا ته جهنم با او می رفتند و حتی یک لحظه هم شکایت نمی کردند.
زیرا که این معنی دوستی بود.

ریموند و جوزفین نمی دانستند کوین عاشق این اخلاقشان بود. برای همین بی پروا خودش را داخل دردسر می انداخت چون میدانست آنها برای نجاتش می آیند. دور می شد ولی مطمئن بود اگر باز هم برگردد آنها با آغوش گرم خود پذیرایش هستند. جوزفین هرگز خداحافظی نمی کرد و نمی گذاشت او هم خداحفظی کند. ریموند هم همیشه برایش آرزوهای بامزه می کرد.
ریموند و جوزفین شاید نمی دانستند اما برای کوین فرشته بودند.
و بهترین دوست های دنیا!

- خیلی دوشتتون دارم بچه ها. خیلی!
- میدونیم ما هم دوستت داریم.
- خیلی هم دوستت داریم.


***


- کوین عزیزم نوبت توئه. لطفا پاشو و درمورد قهرمانای زندگیت بگو.

پسر بچه با لبخند از جایش برخاست و به معلمش نگاه کرد. چقدر از او ممنون بود که چنین موضوع خوبی را به آنها داده است. او نقاشی کشیدن را خیلی دوست داشت ولی این بار نیازی نبود چیزی بکشد.

زیرا که تمام دفترش پر از نقاشی هایی از قهرمانانش بود!

"وقتی اونا اونجایی که باید می‌بودن باشن، همه چی انگار مرتبه و میتونی لبخند بزنی. میتونی قوی بمونی و شجاع باشی. وجود داشتنشون بهت قدرت میده تا بتونی استوار و محکم به سمت آینده قدم برداری. و میدونی اگه سقوط کنی می گیرنت. و بهت روحیه میدن تا ادامه بدی."




------------------





از همتون ممنونم که هستین. ممنونم که با بودنتون دنیای منو تبدیل به جای خیلی قشنگتری برای زندگی کردین. ممنونم که هربار خرابکاری می کنم یا با حرکاتم آزارتون میدم به روی خودتون نمیارین و می بخشینم. ممنونم که تحملم می کنین. ممنونم که کنارمین.
و از همه مهمتر ممنونم که دوستای قهرمان جادوگرانی منین!


پاسخ به: ماجراهای اسنیپ و دوستان (اسلیترین)
ارسال شده در: سه‌شنبه 3 مهر 1403 21:51
تاریخ عضویت: 1402/04/14
: یکشنبه 2 دی 1403 19:57
از: تو قلب کسایی که دوستم دارن!
پست‌ها: 208
آفلاین
خلاصه: هکتور قلم پری ساخته که هرکی دستش بزنه تبدیل به چیزی میشه. لرد بهش دست زد و تبدیل به گلابی شد. مورگانا اومد اوضاعو درست کنه، بدتر خرابکاری کرد و روح لرد رو داخل جسم هری پاتر فرستاد. دامبلدور اومد لرد هری پاتر شده رو با خودش برد و از اسلیترین امتیاز کسر کرد. الان لرد تو تالار گریفیندوره و دنبال مبل برای نشستن می گرده ولی به جاش با یه توده در هم تنیده وسایل مواجه میشه.
اون طرف هم اسلیترینی ها که فکر می کنن لرد رو بردن جهنم، دارن دنبال راهی برای ورود به جهنم می گردن.



لرد کله زخمی به توده درهم تنیده خیره شد. توده هم متقابلا به لرد خیره شد. سپس هر دو آه کشیدند.
لرد سیاه هرگز فکرش را هم نمی کرد که روزی دلش برای مبل ها و کاناپه های راحت تالار اسلیترین تنگ شود. گریفیندور با آن همه دک و پزش چه مبل های بی خاصیتی داشت.

- هوی! بی خاصیت عمه کله زخمیته! هیچ میدونی منِ مبل چه بلاهایی رو از سر گذروندم تا به اینجا رسیدم؟

لرد شگفت زده به مبل سخنگو که ذهن خوانی هم بلد بود نگاه کرد.

- چیه؟ چرا اینجوری نگاه می کنی؟ فکر می کنی من یه زمانی یه مبل سلطنتی، ولی راحت، جا دار و مطمئن نبودم؟ اتفاقا بودم! اما از وقتی که آوردنم اینجا به این روز افتادم. اون بچهه کوین دائما داره روم بپر بپر میکنه. معلومه هرچی سیم و ابر و فنر و کمر و قمر و ماه و ستاره دارم در میره!
- صحیح.
- اما نگران نباش. من همچنان یه مبلم و تو میتونی بهم اعتماد کنی و روم بشینی. به هرحال اعتماد به دیگران زمینه ساز دوستی های خوبه. پس بهم اعتماد کن. من یه مبل راحتیَم. تو یه مبل راحتی ای، عمه‌ت یه مبل راحتیه، هفت جد آبادت مبل راحتین بی تربیت! به من فحش میدی؟

مبل راحتی خود درگیری داشت و به صلاح لرد زخمی بود که از آن فاصله بگیرد. به هر حال آنجا تالار گریفیندور بود و اعضایش مبتلا به رماتیسم مغزی بودند. و این رماتیسم حتی به وسایل داخل تالار هم سرایت کرده بود. لرد باید هرچه سریع تر از آن مکان خارج می شد.

خواست به سوی در تالار برود که انتهای ردایش کشیده شد.

- کله ژخمی کله ژخمی میای برام کتاب بخونی؟
- خیر کوین. همین دو دقیقه پیش گفتیم میل نداریم بازی کنیم.

کوین به کتاب های تصویری که در آغوش داشت اشاره کرد و گفت:
- این که باژی نیشت. کتاب خوندنه. کتاب یه یار مهربونه دانا و خوش بَیونه. میگه شخن فراوان با اونکه بی ژبونه.
- خیر باز هم تمایلی نداریم.
- آخه چرا؟

لرد احساس می کرد دچار دژاوو شده است.


پاسخ به: نشست اسلیترین
ارسال شده در: سه‌شنبه 3 مهر 1403 21:49
تاریخ عضویت: 1402/04/14
: یکشنبه 2 دی 1403 19:57
از: تو قلب کسایی که دوستم دارن!
پست‌ها: 208
آفلاین
خلاصه: لرد ولدمورت یکی از معجونای هکتور رو خورده برای همین هر یک ساعت فکر میکنه که به یه چیز جدیدی تبدیل شده. الان هم فکر می‌کنه که یه کوسه ست و نیاز داره به آب برگردونده بشه. اسلیترینی ها سعی دارن با در آوردن ادای ماهی و تظاهر به زیر آب بودن، لرد رو از ورود واقعی به دریاچه هاگوارتز منصرف کنن.
نکته:لرد واقعا به این چیز ها تبدیل نمی‌شه، فقط فکر می‌کنه که شده!



-
-
-
-
- نمو؟ نمو کجایی؟

فریاد آخر برای اسلیترینی ای بود که خودش را به شکل دلقک ماهی در آورده بود. از آنجایی که فکر می کرد پدر نمو است، همراه دوری (که نقشش را دوریا به علت شباهت اسمی ایفا می کرد) به جستجوی نمو می پرداخت.

بقیه ماهی های تالار اما ساکت بودند و سعی داشتند از خود حرکت اضافی ای نشان ندهد تا لرد که فکر می کرد کوسه است، به آنان حمله نکند. آخرین باری که یکیشان حرکتی اضافی از خود نشان داد، لرد چنان بازویش را گاز گرفت که خود کوسه واقعی هم آن طوری گاز نمی گرفت. و اگر دیگر اسلیترینی ها به کمکش نشتافته بودند بازویش توسط دندان های لرد قطع می شد.

- پیس پیس! می گم تا کی باید اینجوری بمونیم اسکارلت؟
- فکر کنم یه نیم ساعت دیگه هم باید دووم بیاریم.

آه از نهاد یوریکا بلند شد. به خاطر استرسی که لرد کوسه ای بهشان وارد کرده بود، نیاز شدیدی به مرلینگاه داشت و دیگر نمی توانست خود را نگه دارد.

- اسکارلت به نظرت اگه بخوام از جام تکون بخورم به احتمال چند درصد طعمه کوسه می شم؟

اسکارلت بدون اینکه نگاهش را از پرده ای که لرد پشتش پنهان شده بود تا در صورت حرکت ماهی ها بپرد و شکارشان کند، بردارد، با یک حساب ذهنی جواب داد:
-99/99درصد احتمالش هست. البته اگه یه نفر از ما حواس اربابو پرت کنه. میشه 85 درصد.

یوریکا باید انتخاب می کرد. یا باید از جانش می گذشت یا از آبرویش. و الحق که هر انتخاب به شدت مسیر زندگی اش را تغییر می داد و کلی روی آینده اش تاثیر می گذاشت. دقایق با سرعت سپری می شدند و او باید تصمیم می گرفت چکار کند وگرنه سرنوشت، خودش دست به کار می شد و اتفاقات ناجوری را رغم میزد.

- از اونجایی که مامان همیشه شرایط بچه هاشو درک می کنه، این بار برای یوریکای مامان فداکاری می کنه تا حواس عزیزدلشو پرت کنه.

یوریکا از شدت خوشحالی نزدیک بود گریه اش بگیرد. باورش نمی شد مروپ می خواست فرشته نجات او باشد.
بقیه اعضا هم سعی کردند بدون تکان دادن گردن هایشان نگاهی به بانو مروپ فداکار بیندازند و از او بابت فداکاری بزرگش تشکر کنند که با دیدن تغییر دکوراسیون مروپ، حرف هایشان را از یاد بردند.
مروپ گانت لباس عروسی پف دار بزرگی پوشیده بود و با حالتی رویایی درون تالار قدم میزد.

- مامان یه عروس دریایی زیبا رو شده.


پاسخ به: حمام اسلیترین
ارسال شده در: سه‌شنبه 3 مهر 1403 21:46
تاریخ عضویت: 1402/04/14
: یکشنبه 2 دی 1403 19:57
از: تو قلب کسایی که دوستم دارن!
پست‌ها: 208
آفلاین
/ / / /
/ / / / //

خطوطی که در بالا مشاهده نمودید توسط لرد ولدمورت کبیر روی تکه ای سنگ بزرگ به ضخامت یک دیوار، ترسیم شده است. باستان شناسان معتقدند قدمت این خطوط به دوران ملکه الیزابت مرحومه بر می گردد. دیرینه شناسان و رمزگشایان ما هنوز معمای خطوط روی این کتیبه را حل نکرده اند. ولی سنگ نوشته تا اطلاع ثانوی به موزه لوور انتقال داده می شود تا همگان بتوانند از سراسر دنیا به دیدن آن بیایند و...

- ارباب؟ ارباب زنده این؟

با صدای تلما هلمز که درست از پشت در اتاق می آمد، ابر خیالات لرد ترکید و از بین رفت. و او نتوانسته تکه ای از دیورار اتاقش را که همینک بر رویش خطوطی ترسیم می نمود، برای موزه بفرستد.

- ارباب حالتون خوبه؟
- خیر خوب نیستیم. ماه جایش را به خورشید می دهد و خورشید جایش را به ماه آنگاه ما تمام مدت اینجا اسیر شدیم و از پنجره کوچک اتاقمان سپری شدن شب و روز را نظاره گر می باشیم.

/

لرد چوب خط دیگری روی دیوار کشید.

- بفرمایید! 13 روز شد که ما اینجا اسیریم.
- دقیقه.
- بله؟
- سیزده دقیقه ست که اون تو اسیر شدین نه 13 روز.

مرگخواری که این را گفت باید می رفت مرلین را شکر می کرد که دم دست لرد سیاه نبود. وگرنه تکه بزرگه اش به احتمال زیاد نوک بینی اش می شد.

- ما روی دیوار علامت زدیم. با مداد هم علامت زدیم و شد 13 روز. روی حرف ما حرف نباشد.

لرد هنوز باورش نمی شد کمتر از یک ربع اسیر شده است. دیوارهای سلول انفرادی اش او را خسته و شکسته کرده بودند.

- شَروَرَم شما هم روی دیوار اتاقتون با مداد نقاشی می کشین؟ فقط حواشتون باشه بیرون اومدنی پاکش کنین وگرنه بانو مروپ جریمتون می کنه و نمی ژاره کارتون محبوبتون رو تماشا کنین.
- کوین فعلا راهی برای بیرون آمدن ما پیدا کنید بعد نگران جریمه هم میشیم.

دوباره تا حرف از "بیرون آمدن" شد، سکوت همه جا را فرا گرفت.

/

-


پاسخ به: بانک جادوگری گرینگوتز
ارسال شده در: سه‌شنبه 3 مهر 1403 15:20
تاریخ عضویت: 1402/04/14
: یکشنبه 2 دی 1403 19:57
از: تو قلب کسایی که دوستم دارن!
پست‌ها: 208
آفلاین
سلااام!


"۱ تا 8 شهریور"
ماجراهای مردم لندن
ایونت جناب اسلیترین1
ایونت جناب اسلیترین2
ایونت جناب اسلیترین3
ایونت جناب اسلیترین4ایونت جناب اسلیترین5


"9 تا ۱5 شهریور"
ایونت جناب اسلیترین6
ایونت جناب اسلیترین7
ایونت8جناب اسلیترین
ایونت9جناب اسلیترین
ایونت10جناب اسلیترین
ایونت11جناب اسلیترین
ایونت12جناب اسلیترین
تالار خصوصی

"16 تا 23 شهریور"
انجمن تفرقه بین دوجبهه سیاه و سفید
خارج از ایفا
ایونت13جناب اسلیترین

"23 تا31 شهریور"
عتیقه فروشی گل نیلی
معجون راستی
خاطرات یاران ققنوس


13 رول ایونت جناب سالازار اسلیترین: 52 گالیون
6 رول عادی: 12گالیون
برنده جوایز مسابقه رول نویسی قدح اندیشه و تور دوم سالازار: 60 گالیون
مجموع: 124




پ.ن: اینا هم حسابه؟ من حسابشون نکردم.
طرح سوالات و انتقادات و پیشنهادات
طرح سوالات و انتقادات و پیشنهادات


ویرایش بانکدار گرینگوتز باجه یک :

پست های ایونتی: 52 گالیون
پست ایفایی: 12 گالیون
تبریک در پیروزی در ایونت ها: قبلا اینجا براتون واریز کردیم و البته خود سالازار باید این درخواست رو میداد که داد.
موفق باشین.
جمعا: 64 گالیون
واریز شد.
تصویر تغییر اندازه داده شده
ویرایش شده توسط نیکلاس فلامل در 1403/7/6 0:48:25


پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
ارسال شده در: دوشنبه 2 مهر 1403 21:53
تاریخ عضویت: 1402/04/14
: یکشنبه 2 دی 1403 19:57
از: تو قلب کسایی که دوستم دارن!
پست‌ها: 208
آفلاین
- معجون مرکب پیچیده؟... هومممم نمیدونم. شاید راه حل بهتری پیدا کردم...

با اینکه شب از نیمه گذشته بود ولی ایزابل مک دوگال هنوز بیدار بود. بانوی مرگخوار پشت میز خود نشسته و داشت به چیزی فکر می کرد. تنها منبع روشنایی اتاقش، شمع کوچکی بود که سوسو می زد. این شب بیداری ها جزئی از روتین زندگی اش شده بود.

شب هنگام و زیر نور شمع، بهترین زمانی بود که او می توانست در آرامش تمام به معشوقه اش فکر کند. عشق بین او و گادفری میدهرست یک عشق ممنوعه به حساب می آمد. تعداد کمی مرگخوار روی زمین بودند که عاشق محفلی ها شوند.
و همینطور تعداد کسانی که با ملاقات محفلی ها و مرگخواران موافقت کنند، چندان زیاد نبود. پس ایزابل باید راهی می یافت تا بدون اینکه کسی متوجه شود، به ملاقات گادفری برود.

البته...
البته شاید اگر کمی دست از فکر کردن بر می داشت و دنبال راه حل نمی گشت، متوجه این موضوع می شد که کسی مدت ها از لای در نیمه باز اتاقش، رفتار و حرکاتش را زیر نظر دارد. کسی که با دقت کردن به تغییر عادت ها و رفتارهای ایزابل، فهمیده بود که چقدر او گادفری میدهرست را دوست دارد.

کوین دنی کارتر کوچک چیز زیادی درمورد عشق بزرگترها نمی دانست. اما حس کرده بود اگر این رویه ادامه پیدا کند، ایزابل به کلی او را فراموش خواهد کرد.
مانند آن شب که فراموش کرده بود برای کوین قصه بخواند و او را به تخواب ببرد...


***



- اژ گادفری خوشم نمیاد.

خیلی ناگهانی و بدون هیچ مقدمه ای این کلمات از دهان کوین خارج شد. ایزابل با شنیدن این حرف تعجب کرد و ایستاد. در یک دستش پاکت خرید هایش بود و با آن یکی، دست کوین را گرفته بود تا در میان شلوغی گم نشود. روز آفتابی زیبایی بود و آنها برای خرید به بازار بزرگ لندن رفته بودند.

- کوین چیزی گفتی؟

کوین دستش را از درون دستان ایزابل بیرون کشید و به زمین چشم دوخت. سپس با صدایی آرام زمزمه کرد:
- من گادفری رو دوشت ندارم. ولی تو دوشتش داری.

ایزابل شوکه شد. انتظار شنیدن هر چیزی را داشت به غیر از این موضوع. فکر می کرد به خوبی توانسته عشق و علاقه اش به گادفری را پنهان کند ولی پی برد سخت در اشتباه بوده است. با نگرانی به کودک چشم دوخت.
- چرا از گادفری بدت میاد؟
- چون تو اونو بیشتر اژ من دوشت داری... مگه نه؟

دستان کوچک پسر بچه مشت شد. چیزی همانند یک تکه سیب راه گلویش را بست. از وقتی گادفری وارد زندگی ایزابل شده بود، ایزابل توجه کمتری به او نشان میداد. شب ها قبل از اینکه او به بخواب برود اتاق را ترک می کرد... عصر ها کمتر او را به پارک می برد... در طول روز زیاد به اتاقش سر نمی زد و با او بازی نمی کرد... حواسش به نقاشی هایی که از دونفرشان می کشید نبود و... و کلی دلیل دیگر که باعث شده بود کوین احساس تنهایی کند و نسبت به گادفری دید منفی داشته باشد.

- کوین کی همچین حرفی زده؟ معلومه که من هردوتونو دوست دارم.
- داری دروغ میگی! تو اونو بیشتر دوشت داری! اگه منو دوشت داشتی امروژ به جای اینکه بیایم برای تولد گادفری خرید کنیم منو می بردی پارک!

صدای فریاد کوین توجه چندین عابر را جلب کرد و باعث توقفشان شد. ایزابل در موقعیت مناسبی قرار نداشت. کوین از چیزی که به نظر می رسید باهوش تر بود و فهمیده بود او مشغول آماده سازی وسایل جشن تولد گادفری است. یک جشن تولد دونفره که کسی قرار نبود از آن باخبر شود.

- میخوای بری برای اون جشن بگیری. بعدشم میخوای منو ول کنی چون اونو دوشت داری!
- نه! اینطور نیست کوین!

کوین از فریاد ایزابل جا خورد. این اولین بار بود که ایزابل سرش فریاد می کشید آن هم میان جمعی از افراد غریبه. بغض پسر بچه ترکید و اشک هایش جاری شد. واقعا احساس می کرد که کسی دیگر دوستش ندارد. ایزابل با دیدن اشک های کوین دستپاچه شد. فوری روی زمین زانو زد تا هم قدش شود.

- من... متاسفم کوین... باید... هِی کجا داری میری؟

هنوز ایزابل حرفش را کامل نکرده بود که کوین شروع به دویدن کرد تا از او دور شود.
- دیگه دوشتت ندارم!

با تمام توانش می دوید و گاها به آدم های رو به رویش برخورد می کرد. فریاد های ایزابل که نامش را صدا می زد برایش اهمیت نداشت. میدانست که با وجود گادفری، او دیگر جایی در قلب ایزابل ندارد.
گادفری هم جذاب و خوشتیپ بود و هم یک خونآشام بسیار قوی. خوش اخلاق و دوست داشتنی هم بود و می توانست به راحتی قلب ساحره ها را تصاحب کنند.

این همه ویژگی خوب باعث حسادت کوین می شد. زیرا خودش فقط یک بچه بود و هیچ چیز خاصی نداشت که او را برای ایزابل جذاب کند. مطمئنا ایزابل به زودی ترکش می کرد و می رفت تا با گادفری زندگی کند. اشک جلوی چشمانش را گرفت و نتوانست جلویش را ببیند ولی باز هم به دویدن ادامه داد.

- کویــن مراقـــــــب بااااااااش!

صدای فریاد ایزابل با بوق ماشین قاطی شد و وقتی بچه سرش را بالا آورد خیلی برای فرار دیر شده بود. آخرین چیزی که کوین دید، نور چراغ های جلوی ماشینی بود که با سرعت به سمتش می آمد...


***


- سلام کوین. ببین برات چی آوردم!

با ورود تام ریدل به اتاق، کوین چشم از پنجره کوچک اتاقش گرفت به او خیره شد. درون دستان تام انواع اقسام خوراکی های رنگارنگ و دسته ای گل وجود داشت. از وقتی که با ماشین تصادف کرده و دست و پایش را گچ گرفته بودند، مرگخواران با هدایای مختلف به ملاقاتش می آمدند تا خوشحالش کنند.

تام ریدل بسته خوراکی ها را روی تخت گذاشت و خودش سراغ گلدان لب پنجره رفت تا گل هایش را تعویض کند. کوین تشکری بابت خوراکی ها نکرد. آن روزها کمتر با کسی حرف می زد. غم عجیبی بر چهره اش نشسته بود.
حال ایزابل هم بهتر از کوین نبود. او خود را مقصر بلایی که سر کوین آمده بود می دانست و احساس گناه می کرد. تمام وقت هایی که مرگخوار دیگری کنار پسربچه نبود، او کنارش می ماند و سعی می کرد لبخند را دوباره روی لبانش بیاورد. اما کوین هیچ واکنشی نشان نمیداد.

-کوین تو که ایزابل رو خیلی دوست داشتی. چرا اونطوری باهم دعوا کردین؟ سر چی؟ دقیقا چه اتفاقی افتاد؟

تام ریدل با نگاهی پدرانه به کوین خیره شده بود. او هم مانند دیگر مرگخواران از ماجرا خبر نداشت. اما حسی به او می گفت علیرغم اینکه کوین تمایلی به صحبت کردن ندارد، ولی حتما به سوالاتش پاسخ خواهد داد.

و حسش درست می گفت!

پسر بچه اول مِن و مِنی کرد و بعد آهسته جواب داد:
- من... بخاطر گادفری دعوامون شد... من بهش حشودی می کنم.
- دعوا سر گادفری؟ به خاطر حسادت؟ برای چی؟
- چون حشِ می کنم اژ وقتی که اون وارد ژندگی ایژا شده، ایژا منو دوشت نداره.

تام احساس کوین را درک می کرد. حسادتی کودکانه باعث اتفاق افتادن این ماجراها شده بود. اگر این حسادت از بین می رفت همه چیز درست می شد.

- کوین اول از همه بگو ببینم چقدر ایزابل رو دوست داری؟
- یه عالمه!
- پس با این وجود که میگی اینقدر برات مهمه از احساس خودت مطمئن نیستی یا از احساس ایزابل؟ میدونی که اونم خیلی دوستت داره. آدما به این راحتی کسایی که براشون عزیز هست رو کنار نمیذارن. حتی اگه فرد جدیدی وارد قلبشون بشه به این معنی نیست که جای قلبشون تنگ میشه و آدمای مهم دیگه رو فدا میکنن و کنار میذارن تا کل قلبشون رو فقط به یک نفر بدن.

کوین با تعجب به تام خیره شد. یعنی درست می گفت؟ درون قلب ایزابل هنوز جایی برای او وجود داشت؟ سوالش را با صدای بلند پرسید:
- یعنی من هنوژ تو قلب ایژابل جا دارم؟

تام ریدل به نشانه موافقت سرش را تکان داد.
- درسته. هرچی بزرگ تر بشی میفهمی که آدمای دورمون با وجود اینکه فکر میکنیم کلی آدم دور و برشونه چقدر تنهان. اونم به خاطر اینکه اون ظاهری رو که اونا میخوان نشونمون بدن رو ما میبینیم و یوقتا با وجود اینکه حقیقت پشت اون ظاهر رو میفهمیم وانمود میکنیم که نمیدونیم.
- آخه چرا؟
- منم دلیلشو نمیدونم. شاید بخشیش به خاطر اینه اون ظاهر قدرتمندی که اون فرد نشنمون داده رو نمیخوایم پیش خودمون و بقیه خراب کنیم.

کوین گیج شده بود.
- ولی این موژوع چه ربطی به ایژا داره؟
- درباره ی ربطش به ایزابل منظورم این بود که اون از اون آدماست که قلب بزرگی داره و مطمئنم یه روز میفهمی که در حقیقت چقدر تنهاست.

تام با مهربانی دستی بر سر کوین کشید و مشغول نوازشش شد.
- کوین میدونی چقدر تنهایی غم انگیزه؟ مطمئنم تو با اون قلب قشنگت نمیخوای کسی که دوسش داری از تنهایی قلبش بشکنه. میدونم اون قدر شجاع و قوی هستی که تو همچین لحظاتی که کسی که برات عزیزه کلی دغدغه و فکر توی سرشه به جای نگران کردنش ازش حمایت میکنی. میدونی که اون به خاطر اتفاقی که برات افتاده چقدر خودشو سرزنش میکنه؟ من پیشنهادم اینه هر دو تون کمی بهم دیگه وقت بدین و سر فرصت دوباره درست درباره ی همه چی حرف بزنین. بدون عصبانیت و پیش داوری.

حرف های زیبای تام باعث شد که کوین متوجه حقیقت شود و از رفتاری که با ایزابل داشته خجالت بکشد. حتی حس بدی که نسبت به گادفری داشت هم فروکش کرده بود. او حالا می فهمید که تمام این مدت درمورد خوناشام محفلی اشتباه می کرده و او یک "قلب قاپ جدایی بنداز" نبوده است.

کوین باید برای جفتشان جبران می کرد. اما حالا که دست و پایش در گچ بود چه کار می توانست انجام دهد؟

- سلااام کوین! من اومدم روی گچ دستت نقاشی بکشم!

با ورود الستور و گابریل ناگهان جرقه ای در ذهن کوچکش زده شد.
- گابریل می شه تو و آل اِشتار بهم یه لطفی بکنین؟


چند روز بعد

- کوین میتونم بیام تو؟
- بله بیا!

ایزابل به آرامی دستگیره در را گرفت ولی سعی نکرد بازش کند. داخل سرش آشوب بود. نمی دانست بعد از مدت ها حرف نزدن با کوین، حالا چگونه می خواست احساساتش را به او بفهماند. آیا کوین همچنان نسبت به گادفری حس بدی داشت؟ آیا اینبار اجازه توضیح ماجرا را می داد؟ اصلا بعد از توضیح داستان، باز هم باید بین کودک بازیگوش و خونآشام محفلی یکی را انتخاب می کرد؟

نفس عمیقی کشید و تلاش کرد فکرش را متمرکز و در را باز کند. با باز کردن در ناگهان متوجه اتاقی تزئین شده با بادکنک و کاغذ رنگی شد.

- این تژئینات اژ همون وشایلاییه که اون دفعه خریدی و بعد همه شونو ریختی دور. بانو مروپ موقع تفکیک ژباله پیداشون کرده بود. همه شالم و بدردبخور بودن برای همین اژشون برای تژئین اتاق اشتفاده کردم. گابریل کمکم کرد.

ایزابل با حیرت به اتاق نگاه می کرد. کوین با لباس های نسبتا رسمی وسط اتاق ایستاده و به عصایش تکیه زده بود. به کمک جادو حالش خیلی بهتر شده بود و به زودی می توانست مانند قبل راه برود. به پهنای صورتش می خندید.

- امیدورام هدیه ای رو که می خوای به گادفری بدی همراه خودت آورده باشی. به هر حال اون به ژودی می رشه.

ایزابل تازه متوجه کیک متوسطی شد که روی میز قرار داشت و شمع های رنگارنگ جادویی رویش با خوشحالی خاموش و روشن می شدند. زبان دختر بند آمده بود.

- نگران نباش آل اشتار اتاقو طلشم کرده. هیچ شِدایی بیرون نمیره. بعد ورود گادفری هم اتاق برای یه مدت اژ دَشترِش اونایی که بیرونن خارج میشه. هیچیکی نمیتونه جشنتون رو خراب کنه.
- کوین... من متاسفم بابت...

دست کوین بالا آمد و اجازه نداد ایزابل ادامه حرفش را بزند.
- منم مُقَشِر بودم. بیا اون ماجرا رو فراموش کنیم. ولی... میشه لطفا هیچ وقت منو فراموش نکنی؟

لبخند دلنشینی روی لب ها ایزابل نقش بست. بعد با تمام توان پسرک را در آغوش کشید.
- معلومه! من همیشه به یادت می مونم کوین.

حس امنیت و آرامش دوباره به وجود کوین برگشته بود. از اینکه ایزابل را شاد میدید خوشحال بود. از اینکه با تام حرف زده و راهنمایی گرفته بود، خوشحال بود. از اینکه گابریل و الستور برای تزئین اتاق کمکش کرده و قول داده بودند راز عشق ایزابل و گادفری را به کسی نگویند، خوشحال بود. از اینکه الستور قرار بود گادفری را با چشمان بسته به آنجا بیاورد، خوشحال بود.

- وقتشه!

گابریل سرش را از لای در اتاق داخل آورد و به ایزابل و کوین آماده باش داد. دقایقی بعد چهره الستور که مزین به لبخندی پهن تر از همیشه بود، در آستانه در نمایان شد. پشت سر او گادفری با چشمان و دستانی بسته ایستاده بود و سعی داشت از دست سایه الستور رهایی یابد.

- گرفتن یه محفلی بدون اینکه بخوای بهش آسیب بزنی چالش بر انگیز و سرگرم کنند بود. ولی شکنجه رو به خودتون می سپارم.

گادفری با شنیدن کلمه شکنجه از دهان الستور، حسابی ناراحت و عصبانی شد. به خودش قول داد بعدا به موقع حساب آن مرگخوار قرمز پوش را برسد. ولی فعلا باید روی فرار کردن تمرکز می کرد.

- پارچه رو از روی چشاش بردار.

به محض باز شدن چشمانش به سمت اولین نفری که نزدیکش بود یورش می برد و...

- تــولــدت مبـــــــــــــــــــارک!

شمع های روی کیکش را فوت می کرد؟


تولدت مبارک گادفری عزیز. الهی که همیشه تنت سالم، دلت شاد و لبت حسابی خندون باشه.


با تشکر از تام ریدل که موقع نوشتن خیلی کمکم کرد.



پاسخ به: کارگاه داستان‌نویسی
ارسال شده در: یکشنبه 1 مهر 1403 22:21
تاریخ عضویت: 1402/04/14
: یکشنبه 2 دی 1403 19:57
از: تو قلب کسایی که دوستم دارن!
پست‌ها: 208
آفلاین
تصویر شماره 7 کارگاه داستان نویسی:
تصویر تغییر اندازه داده شده



- زود باش حرف بزن پاتر! بگو اونجا دقیقا چه اتفاقی افتاد!

هری سعی کرد زیرچشمی نگاهی به اطراف بیندازد تا شاید راهی برای فرار از دست اسنیپ پیدا کند. اما موفق نشد. سوروس اسنیپ خشمگین، با دستانش دو طرف صندلی ای که هری را مجبور کرده بود روی آن بنشیند، گرفته بود و به پسرک اجازه فرار کردن نمی‌داد.

- پاتر نشنیدی چی گفتم؟ زود بهم بگو چه اتفاقی تو تالار اسرار افتاده؟

هری که بابت این حجم از نزدیکی اسنیپ احساس خطر کرده بود با اضطراب پاسخ داد:
-باشه پروفسور... الان میگم چی شده. من و رون و جناب لاکهارت رفتیم تالار اسرار تا جینی ویزلی رو نجات بدیم. اما بخاطر طلسم فراموشی ای که لاکهارت می خواست روی ما اجرا کنه، راهمون از هم جدا شد. در واقع اون چوبدستی رون رو برداشته بود که خراب بود و طلسم به سمت خودش برگشت و باعث ریزش سنگا شد. برای همین من تنها کسی بودم که تونستم تا تالار اسرار برم و اونجا جینی و تام ماروولو ریدل رو دیدم...

پسرک با آب و تاب داستانش را شرح میداد.


فلش بک_ تالار اسرار

- تام باید کمکم کنی تا جینیو نجات بدیم!
- نه! چون هرچی جینی بیچاره ضعیفتر بشه من قوی تر می شم. بله هری. جینی ویزلی بود که تالار اسرار رو باز کرد. جینی بود که با باسیلیسک به گندزاده ها و گربه فلیچ حمله کرد. اون بود که روی دیوارا پیغام تهدید آمیز می نوشت.

هری با تعجبی آمیخته به ترس به تام خیره شده بود و حرف هایش را گوش میداد. باورش نمی شد جینی ویزلی کوچک تمام این مدت درون خلسه ای گیر افتاده باشد. خلسه ای که تام ماروولو ریدل، نواده سالازار اسلیترین مسئول آن بود.

- ولی دیگه کشتن گندزاده ها برام مهم نیست. الان چند ماهه که فقط دنبال تو هستم. چطوری نوزادی که چیزی از سحر و جادو نمیدونه تونست بزرگترین جادوگر تاریخو شکست بده؟
- برای تو چه فرقی می کنه که چطور زنده موندم؟ ولدمورت که بعد از دوران تو اومد!

تام پوزخندی زد.
- ولدمورت گذشته، حال و آینده منه.

سپس به کمک چوبدستی نامش را روی هوا نوشت:

TOM
MARVOLO
RIDDLE


و بعد که یک ضرب چوبدستی اش را پایین آورد، حروف اسمش شروع به جابه جایی کردند. به نظر می آمد چیز خوبی در انتظار هری نیست. و این موضوع زمانی ثابت شد که حروف، نوشته جدیدی را به وجود آوردند:

I AM
LORD
VOLDEMORT


- آی... ام... لُر... لرد... ولد...
- ولدمورت! ولدمورت لعنتی! مگه تو سواد خوندن نداری؟

هری که به زور سعی داشت نوشته جدید را بخواند با ناراحتی به تام چشم دوخت.
- سواد دارم خوبشم دارم! ولی تو هاگوارتز که بهمون خوندن و نوشتن یاد نمیدن. طلسم ملسم یاد میدن. منم که قبل از اومدن به هاگوارتز کلا مدرسه نمی رفتم. تو خونه مثل کوزت کار می کردم و هیچ ژان والژانی هم نمیومد دنبالم. همش بشور و بساب و بپز و بریز و بپاش! بعدشم که اومدیم هاگوارتز تا خواستیم یه چیزی یاد بگیریم وزارت ورزش و جوانان کشور بهم گفت برو عضو تیم کوییدیچ شو. جوان ترین جستجوگر قرن شو! منم مجبور می شدم برای تمرین کوییدیچ از کلاسا جیم بشم. ولی مرلینو شکر به لطف دامبلدور و تلاش های هرمیون تونستیم سال قبل قهرمان هاگوارتز بشیم و منم درسامو پاس کنم.

تام ریدل نگاهی پوکر فیس به هری پاتر خوشحال و خندان انداخت. مثل اینکه پسرک شرایط را درک نمی کرد.
- پاتر همین چند دقیقه پیش بهت گفتم من ولدمورتم.
- ولدمورتی؟ جدی می فرمایید؟

اعصاب نواده اسلیترین خط خطی شد.
- می خوای یه آوادا حرومت کنم باور کنی؟
- آوادا چیه دیگه؟

تام محکم با دست به سرش کوبید و نالید:
- یعنی اینو هم نمیدونی؟
- نه! این طلسمو تو کتاب جام آتش یاد می گیریم. ما هنوز تو کتاب2 هستیم. نباید از آینده چیزی رو اسپویل کنی خیلیا هستن که خوششون نمیاد. میگن هیجانش از بین میره.
- میزنم بمیریا!
- آفرین حالا شد. باور می کنم که تو ولدمورتی.

بعد وقتی که هری متوجه شد تام ریدل همان ولدمورت است جیغ زنان به این سو و آنسو دوید. حتی تصور اینکه در لوله های فاضلاب یک دستشویی با باسیلیسک و گذشته ولدمورت تنها باشید، چندان حس قشنگی در آدم ایجاد نمی کند چه برسد به تجربه واقعی آن.

- تام من یتیمم! چرا همش دوست دارین من یتیمو اذیت کنید؟
- بابا انقدر یتیم بودنت رو به رخم نکش! من خودم یتیم عالَمم. مگه کله‌تو تو قدح اندیشه ملت فرو نکرده بودی؟
- اه تام! تو همش اسپویل می کنی. من دلم نمی خواست هیجان ماجرا از بین بره. اصلا قهرم باهات.


اما قبل از اینکه هری بخواهد قهر کند، ناگهان صدایی عجیب به گوش رسید و چند دقیقه بعد پرنده ای با بال های آتشین در تالار ظاهر شد.

- فاوکس؟

بله ققنوس دامبلدور بود!
پرنده خیلی مضطرب اینور و آنور را می نگریست و زیر لب به زبان پرندگان با خود چیزهایی می گفت که در اینجا ترجمه اش را آورده ایم:
- بابا مطمئنم قبلا دستشویی همین طرفا بود. ای بگم مرلین چیکارت نکنه دامبلدور! هی میگم تو اتاقت یه دستشویی برای من بساز تا اینجور مواقع آس و پاس نشم، گوش نمیدی که! میگی یه دستشویی دخترونه هست که بلا استفاده مونده حیفه اسراف کنیم. کجای این الان بلا استفاده ست؟ یجوری ازش استفاده کردن که پدر روشویی وسطش در اومده. خیر سرم من ققنوس نجیبم! باید برم یه جای درست و حسابی کارمو بکنم ولی سر از لوله های فاضلاب در آوردم.

بله همانطور که دیدید فاوکس در حال غر زدن بود و مرلین را شکر که کسی متوجه حرف هایش نمی شد.
با چنگال هایش هم کلاه گروهبندی را محکم گرفته بود. در واقع فاوکس وقتی دامبلدور در دفترش نبود یواشکی آن را روی سرش می گذاشت و می رفت مخ ققنوس های زیبای دیگر را بزند. البته کسی نمی دانست که چرا یک ققنوس برای جذب جفت نیازمند تیپ زدن با کلاه گروه بندی بود.

- اوییی! مثل اینکه باید هرچه سریعتر یه گوشه رو پیدا کنم کارمو بکنم... اوه اونجا رو. هری خودمونه که! دامبلدور می گفت قابل اعتماده... هری داداش یه دقیقه این کلاهو نگه میداری من برم یه دست به آب؟

هری زبان ققنوسی بلد نبود. او مار زبان بود. با این حال متوجه شد که فاوکس کلاه گروهبندی را برایش آورده است. بنابراین کلاه را که از چنگال های ققنوس آزاد شده بود، روی هوا گرفت.

- پس این چیزیه که دامبلدور برای مدافش فرستاده. یه پرنده آوازخوان و یه کلاه کهنه.

تام ریدل اینها را گفت و سپس با جدیت سراغ حفره ای رفت که باسیلیسک در آن مخفی شده بود. به زبان مارها او را صدا کرد.
- بذار ببینیم قدرت ولدمورت نواده اسلیترین بیشتره یا قدرت هری پاتر مشهور.

هری احساس می کرد آمریکا شده است. چون هیچ غلطی نمی توانست بکند. در نتیجه فقط شروع به دویدن کرد تا خود را نجات دهد. اما ناگهان پایش لیز خورد و روی زمین افتاد.
باسیلیسک درست پشت سرش بود!
با دست صورت خود را پوشاند و نتوانست آن چیزی را که باسیلیسک به طور اتفاقی دیده بود، ببیند.

- عه وا خاک به سرم! کجا رو داری نگاه می کنی منحرف؟!

ققنوس افسانه ای با بال هایش جلوی خود را پوشاند. هر چند که نمی پوشاند هم فرقی نمی کرد.
- ذلیل بشی الهی! هیچکس تا حالا منو تو همچین وضعیت شرم آوری ندیده بود! هیچکس تاحالا ندیده یه ققنوس نجیب دستشویی کنه! حقته چشاتو از کاسه در بیارم بی فرهنگ بی ادب!

اصولا تخلیه فضولات برای پرندگان زیاد مهم نبود. وگرنه شعورشان می رسید که موقع پرواز نباید از این کارها بکنند. و ماشین های مشنگی تازه از کارواش در آمده را هم نباید مورد عنایت قرار دهند.
اما برای پرنده ی آسمانی ای چون فاوکس مهم بود! به هرحال او پرنده ی نجیبی بود و باید یک تفاوتی با دیگران میداشت دیگر.

قبل از اینکه باسیلیسک بخواهد معذرت خواهی کند، ققنوس به چشمانش حمله ور شد و آنها را کور کرد. فاوکس متاسفانه اصلا اعصاب نداشت. هری هم که متوجه درگیری پرنده و باسیلیسک شده بود، سعی کرد از موقعیت استفاده کرده و فرار کند.

اما ناگهان متوجه درخشش چیزی درون کلاه گروهبندی شد.
یک شمشیر آنجا بود!

هری با عجله تغییر مسیر داد و سراغ شمشیر رفت. اگر فکر می کنید شمشیر را برای مبارزه با باسیلیسک می خواست، سخت در اشتباهید! او می خواست با شمشیر دفترچه خاطرات ریدل را پاره کند.

- پاتر یکم دیگه جینی میمیره و لردولدمورت بر می گرده. قدرتمند و زنده!

هری به حرف تام اهمیتی نداد. شمشیر را برداشت و بالا برد. ولی هنوز ضربه ای به دفترچه نزده بود که شمشیر از دستش سر خورد و زخمی اش کرد.
- آی آی آی آی!
- یعنی عرضه شمشیر بلند کردن رو هم نداشتی؟ باسیل کجایی حساب این بشر رو برسی؟

باسیلیسک با دمش به ققنوس که دیوانه وار به او حمله می کرد اشاره نمود و نالید. فاوکس عصبانی تر از آن بود که بشود متوقفش کرد. انقدر عصبانی که مشتی محکم بر دهان استکبار... چیز اشتباه شد!... مشتی محکم بر دهان باسیلیسک کوبید و تمام فلس ها و دندان هایش را ریزاند.

- نـــــــــــــــــــــــــه! باسیـــل!

فریادهای تام کمکی به بهتر شدن باسلیسک نمی کرد. مار غول پیکر با ضربه آخر ققنوس، روی زمین افتاد و جا به جان آفرین تسلیم نمود.
خشم فاوکس اما هنوز نخوابیده بود. او با عجله یکی از دندان های باسیلیسک مرحوم (اسلیترینی ها به احترام آن مرحوم یک دقیقه سکوت ) را برداشت و به جان دفترچه ریدل افتاد.

- نکن پرنده دیوانه!

ولی فاوکس کرد و موفق شد تام ریدل را از بین ببرد! حالا نوبت هری بود که حسابش رسیده شود اما از آنجایی که هری بدجور بخاطر زخمش بغض کرده و در گوشه ای زانوی غم بغل کرده بود، توجهی به ققنوس مهاجم نشان نداد. و همین واکنش نشان ندادن باعث شد فاوکس کمی آرامتر شود. به هر حال اصلا هری هیچ کاره بود. حتی تام هم هیچ کاره بود فقط قربانی جو گرفتن یک ققنوس شد. جینی هم که که از اول تا آخر فلش بک مرده بود.

- هری همه چی تقصیر من بود ولی قسم می خورم اختیاری نداشتم.

جینی بطور کاملا خودکار بعد از مرگ تام ریدل زنده شد و نشان داد هنوز تا آخر فلش بک نمرده. او به هری چشم دوخت. پسر برگزیده همان قهرمانی بود که می خواست او را نجات دهد. همان شاهزاده سوار بر اسب! همانجا بود که جینی بیش از بیش عاشق هری پاتر شد.
و نفهمید کسی که کار باسیلیسک را یکسره کرده، پسر برگزیده نبوده است.

- هری تو زخمی شدی.
- جینی تو باید از اینجا بیرون بری. اگه از تالار اسرار خارج شی میتونی رون رو پیدا کنی... فاوکس!

قبل از اینکه هری بتواند حرفش را ادامه دهد، ققنوس دامبلدور خودش را به او رساند و درون چشمانش زل زد. می خواست از نگاه هری بخواند و ببیند که آیا او را موقع دفع مواد دیده است یا خیر.

- کارت فوق العاده بود فاوکس. ولی من به اندازه کافی سریع نبودم.

سیستم ققنوس هنگ کرد. هری به اندازه کافی سریع نبود تا او را ببیند؟ یا اینکه سریع نبود تا فرار کند؟ در هر صورت نمی توانست از خود هری سوالش را بپرسد زیرا که پسر برگزیده مار زبان بود نه ققنوس زبان. (این را قبلا هم گفته بودم نه؟)
اینکه موجودی به شکوه و وقار ققنوس نمی توانست با کسی جز دامبلدور سخن بگوید، باعث شد گریه اش بگیرد. قطرات اشک فاوکس به آرامی از چشمانش خارج شدند و روی زخم هری افتادند.

در کسری از ثانیه زخم های پسر برگزیده خوب شد.


پایان فلش بک_ زمان حال


- بعد من با باسیلیسک جنگیدم و یکی از دندوناشو کندم. تام ماروولو ریدل باورش نمی شد که من بتونم اون مار غولپیکر رو شکست بدم. با دندون زدم دفترچه خاطرات ریدل رو از بین بردم. وقتی هم جینی به هوش اومد فاوکس روی دستم چندتا قطره اشک ریخت و همه مونو برگردود خونه!

اسنیپ عقب رفت و دستی به ریش نداشته اش کشید. حس می کرد یک جای داستان هری پاتر می لنگد. یک بچه مدرسه ای چطور توانسته بود با ماری افسانه ای بجنگد؟ باز می گفت ققنوس زده باسیلیسک را کشته قابل قبول تر بود. زیرا که هر دو افسانه ای بودند. اما این یکی قصه؟

- پروفسور میشه حالا که همه چیو گفتم ولم کنین برم؟

اسنیپ با نگاه ها نافذ به پسر خیره شد و به فکر فرو رفت.
- باشه... این بار رو شانس آوردی پاتر! ولی دفعه بعدی شکستت میدم!

هری که از جایش برخاسته بود تا از دخمه خارج شود، با شنیدن آخرین جمله اسنیپ متوقف شد.
- پروفسور مگه شما دکتر کلابین و من کاراگاه گجت که دفعه بعدی شکستم میدین؟ تازه آخر فیلم من متوجه میشم شما عاشق مامانم لیلی بودین و نه تنها نمی خواستین منو اذیت کنین بلکه تموم مدت حواستون بهم بود... اوه! اسپویل کردم! نههههههه! لعنت به من!



پ.ن: نه هری عصبانی نشو! همه ما تو رو دوست.



پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
ارسال شده در: یکشنبه 25 شهریور 1403 23:26
تاریخ عضویت: 1402/04/14
: یکشنبه 2 دی 1403 19:57
از: تو قلب کسایی که دوستم دارن!
پست‌ها: 208
آفلاین
به مناسبت تولد دوست خوبم! (باتاخیر)


- اوه مرلینا من احمقو بکش!

دخترک با اضطراب در کمدش را باز کرد و هر چه وسیله داخل آن داشت را بیرون ریخت. چیزی که می خواست آنجا نبود. سراغ کشو ها رفت و دل و روده شان را خارج کرد ولی آنجا هم نبود. زیر تخت، بالای طاقچه، درون کابینت، پشت پرده ها... همه جا را گشت ولی هیچ چیز پیدا نکرد.
به شلخته بودن خود لعنتی فرستاد و دوباره مشغول گشتن شد.

کم کم داشت ناامید می شد که به طور معجزه آسایی به ذهن دانشمندش(!) خطور کرد که او یک ساحره است و چوبدستی دارد و اگر زحمت بکشد و تکانی به چوبدستی بدهد، می تواند با یک ورد ساده کارش را راه بیندازد.
- مرلینا من احمقو بکش.

مرلین سرش شلوغ بود و توجهی نکرد. دختر هم که دید توسط مرلین ایگنور شده رفت تا به کار خود برسد.
- اکسیو باکس!

باکس کادو شده بزرگی از بالای یخچال آشپزخانه به سوی دختر حرکت کرد و فوری به دستش رسید. به نظر می آمد طی آن جا به جایی آسیبی ندیده و این خیلی خوب بود.
- هی رفیق عمرا اگه یادم میومد که گذاشتمت بالای یخچال. خوشحالم که پیدات شد چون قراره امروز دل یکی رو حسابی شاد کنی. ... وای دیرم شد!

دخترک جیغی کشید بعد با تمام سرعت به سمت کمد لباس هایش رفت تا لباسش را عوض کند. اما امان از شلختگی! همین چند دقیقه پیش در جستجوی جعبه کادو لباس هایش را این طرف و آن طرف پرتاب کرده بود و حالا حتی با کمک چوبدستی هم نمیتوانست کاری از پیش ببرد.

- مرلینا هنوزم نمیخوای منو بکشی؟


دو ساعت بعد

دخترک درحالی که سعی داشت خودش را قانع کند جوراب های لنگه به لنگه پوشیدن جزئی از مد فشن امروزی است، از خانه خارج شد. برای رسیدن به مقصد کلی راه در پیش داشت. می توانست سوار مترو شود یا با اتوبوس شوالیه برود اما مترو زیادی شلوغ بود و اتوبوس زیادی سریع می رفت. می ترسید کادو و کیکش قبل از رسیدن به مقصد خراب شوند.

کاش آپارات بلد بود آنگاه خیلی سریع خودش را به مقصد می رساند. ولی خب بلد نبود دیگر. پس به ناچار
مجبور شد سراغ گزینه آخر برود با اینکه ریسکش بالا بود.
در انبار جارو ها را باز کرد و سراغ جاروی قدیمی اش رفت. مرلین را شکر هنوز سالم بود و کسی ندزدیده بودتش. با احتیاط جعبه کادو را با طنابی بلند به زین جارو بست و بعد که از محکم بودن طناب ها اطمیانان پیدا کرد، سوار جارویش شد.

جعبه کیک را هم در دست گرفت. امیدوارم بود بتواند تا مقصد جعبه و کیک داخلش را سالم نگه دارد. تازه باید بسیار بالا پرواز می کرد تا مشنگ ها متوجه حضورش در آسمان نشوند. نفس عمیقی کشید و استارت زد.
جارو روشن نشد.

- جارو جان جون هرکی دوست داری یه اینبار رو با من راه بیا. قول میدم دفعه بعدی نذارمت گوشه انباری خاک بخوری.

دوباره استارت زد و اتفاقی نیفتاد. حتی سوییچ را در آورد و دوباره داخل سوراخ جارو فرو کرد. اما باز هم جارو حرکتی نکرد. دخترک قصد داشت به زمین و زمان فحش بدهد که هاگریدی درون ذهنش فریاد کشید:
- بابا تو یه ساحره ای! دختره ی مشنگ نباید سوییچ ماشینو بکنی تو جارو!

هاگرید درونش کمی عصبانی بود!
اما باعث شد او بفهمد که چطور جارویش را راه بیندازد. پس نفس عمیقی کشید و با تکیه بر قدرت جادویش پرواز کرد.
- ولی مرلینا جدی هنوز تصمیم نگرفتی منو بکشی؟

بازهم مرلین جوابی نداد. البته این برای دخترک خوشایند بود. با وجود تمام حماقت ها و سوتی هایش ته دلش نمی خواست واقعا بمیرد. حداقل نه در آن روز مهم.
روزی که تولد دوست عزیزش ریموند بود. پسر گوزن نمای مهربانی که هم دوستش داشتند. به خوبی روزی که با هم آشنا شدند را به یاد می آورد.

فلش بک

- خداحافظ هاگوارتز... .

صدای تشویق دانش آموزان سال اولی بلند شد. دخترک لبخندی زد. کاغذ پوستی اش را لول کرد و به آرامی برگشت تا سرجایش بنشیند. موضوع تکلیفشان این بود: "خداحافظی با هاگوارتز"
از چیزی که نوشته بود راضی نبود. جا داشت وقت بیشتری رویش بگذارد و نام تمام افراد فعال در هاگوارتز را داخلش بیاورد. اما هنوز سال اولش بود و کسی را نمی شناخت. همین اسامی را هم به زور یافته و نوشته بود.

آمد تا روی نیمکتش بنشیند که متوجه کاغذ کوچکی شد که نوشته ای روی آن بود:
نقل قول:
تا حالا دیدی حال و حوصله کاری رو نداری و بی تفاوت از کنار همه چیز رد میشی، تا این که یه چیز که اتفاقا اونم رو اعصابه توجهت و جلب میکنه، با عصبانیت میگی حس و حال ندارم دست از سرم بردار!
میری که از کنارش ردشی که کم کم جذبش میشی، یکم بیشتر بهش توجه میکنی، بیشتر مجذوبش میشی!
عه ندیدی؟
من الان یه اینطور چیزی دیدم.
قشنگ بود!


گل از گل دخترک زمانی شگفت که متوجه گوزن انسان نما که پشت در کلاس ایستاده بود، شد.
پسر گوزنی سال اولی نبود و خودش خبره به نظر می رسید. با این حال با مهربانی آنجا ایستاده و دخترک را به خاطر انشا عجیب غریبی که نوشته بود تشویق می کرد.

پایان فلش بک

شاید خود ریموند هرگز متوجه نشد همان تشویق اولیه چه تاثیر مثبت و زیبایی در زندگی دخترک گذاشته است، ولی دخترک به خوبی میدانست که اگر آن پیام سحرآمیز را دریافت نمی کرد، ممکن بود همان سال اول از هاگوارتز خداحافظی کند. از دوست گوزن نمایش بابت شروع این دوستی بسیار ممنون بود.

حالا که در آسمان اوج گرفته بود و میان ابرها ویراژ میداد، به این فکر می کرد که خودش در زندگی چه کاری برای ریموند انجام داده است؟ هر خاطره ای که به یاد می آورد مربوط به کمک ها و مهربانی های پسرگوزنی می شد. خودش هیچ نقش مفیدی در آنها نداشت.

یادش آمد درمورد زندگی مادرش چیزی در قدح اندیشه دیده بود. چیزی بسیار عجیب از مادری که هرگز بالای سرش نبود تا بزرگ شدنش را ببیند. نشست و این ها را برای ریموند تعریف کرد و او هم با حوصله گوش داد.
یادش آمد با طلسم های باستانی جادویی دکارتی مشکل داشت و ریموند با صبر به او آموخت که چگونه اجرایشان کند. یادش آمد برای آزمون سمجش چقدر اضطراب داشت و ریموند با آرامش به او دلداری داد. یادش آمد دچار انزوا و مردم گریزی شده بود و ریموند نهایت تلاشش را کرد تا حالش را خوب کند.
یادش آمد می خواست بمیرد... می خواست از شر خودش راحت شود... در ها را روی خودش بست و دور خودش دیوار کشید. ولی بازهم ریموند آمد. دیوارها را شکست تا حالش را بپرسد... تا مثل همیشه کنارش باشد... تا بگوید که همه چیز درست می شود!

حضور ریموند در زندگی اش چیزی کمتر از معجزه نبود. نمیدانست اگر چنین فردی وجود نداشت چگونه می خواست سختی های زندگی را تحمل کند. کاش می توانست جوری برای دوستش جبران کند.

اشکی از گوشه چشمش پایین چکید. سرش را بلند کرد و به خورشید بزرگ درون آسمان خیره شد. خوشحال بود که زنده است و میتواد خورشید را ببیند. البته یک چیز دیگر هم دید! یک هواپیما!
که خب خوشبختانه هواپیما بسیار با او فاصله داشت و امکان تصادف صفر بود.

- سلااااام هوا پیماااااا!

خب... بله متاسفانه دختر قصه ما همیشه راهی برای به فنا دادن خود پیدا می کرد.
دخترک دست هایش را بالا آورد و با هواپیما خداحافظی کرد. خداحافظی همانا، افتادن جعبه کیک به پایین همانا، بهم ریخت تعادل جارو همان. همه اینها هم که باعث شد دخترک از آن بالا سقوط کند و سقط شود!


پنج روز بعد- خانه گریمولد


- ری پاشو بیا برات یه نامه اومده. از بیمارسان سنت مانگوعه!

ریموند با تعجب نامه را از دست جوزفین گرفت و با احتیاط بازش کرد.

نقل قول:
ریموند عزیزم، امیدوارم که حالت خوب باشه.
تو یکی از بهترین موجوداتی هستی که من باهاش آشنا شدم و نمی دونی چقدر از داشتنت خوشحالم. می خواستم بیام تولدت رو تبریک بگم اما متاسفانه طی یک حادثه از صحنه روزگار ناک اوت شدم. نگران حالم نباش که به زودی خوب میشم.
بابت تاخیرم تو تبریک تولدت واقعا عذر می خوام. امیدوارم که همیشه تنت سالم و دلت شاد باشه. مرسی که دوست خوبم هستی! خیلی خیلی تولدت مبارک!

۲۰۰امین پستم رو تقدیمت می کنم.
ویرایش شده توسط کوین کارتر در 1403/6/25 23:44:32


پاسخ به: عتیقه‌فروشی گل نیلی
ارسال شده در: یکشنبه 25 شهریور 1403 16:20
تاریخ عضویت: 1402/04/14
: یکشنبه 2 دی 1403 19:57
از: تو قلب کسایی که دوستم دارن!
پست‌ها: 208
آفلاین
-امروز اینجا جمع شدیم تا وداع کنیم با لرد سیاه.

هکتور خودش را به سکویی که قبلا تکه ای سیب بود رساند و روی آن ایستاد.
- غم این واقعه در کلام نمی گنجه. پس بهتره چیزی نگیم و فقط سکوت کنیم... ولی واقعا ظلمه که اینو نگم! در سراسر دنیا اونو با نام های مختلف می شناختن! اسمشونبر، تام ماروولو ریدل، لرد ولدمورت، لرد سیاه، دارک لرد، دارک چاکلت، ولدی، ولدک تک تک، تک تک ولدک، تک لردک... چیز... یعنی همون ارباب تاریکی!... برای بعضی خلافکار بود و برای بعضی یه قهرمان. اما برای همه، یه افسانه بود!*

نگاه هکتور روی لرد قفل شد.
- ایشون کسی بودن که هری پاتر از دستش شبا خواب راحت نداشت! کسی بودن که باعث شدن جینی ویزلی فوبیا دفترچه خاطرات بگیره! کسی که ملت حتی از به زبون آوردن اسمش می گرخیدن... کسی که همیشه به من به عنوان یه معجون ساز ماهر افتخار می کردن ... کسی که مرگخوارا خیلی دوستش داشتن... از همون اول هم گفتم که در کلام نمی گنجه.

قبل از اینکه هکتور تظاهر به گریستن کند، از طرف بلاتریکس یک پس گردنی محکم خورد و به تنظیمات کارخانه برگشت.

- هکتور هیچکس قرار نیست با ارباب خداحافظی کنه! .. سرورم شما هم نگران نباشین بالاخره یه جوری از این وضعیت نجاتتون میدیم.

پاتریشیا تا این حرف را شنید فوری روی یک تکه شناور هویج، چهار زانو نشست. و بعد انگشتانش را مانند ایکیوسان کنار سرش برد و شروع کرد به دورانی چرخاندشان.
پنج دقیقه بعد:

- یافتم یافتم!

لرد و بلاتریکس که مدتی دخترک کاراگاه را زیر نظر داشتند، با صدای بلند او از جا پریدند. ولی هکتور هیچ واکنشی نشان نداد چون به تنظیمات کارخانه بازگشته بود. کمی طول می کشید تا ویندوزش بالا بیاید و حافظه اش برگردد.

- اون وقت چی رو یافتی پاتریشیا؟
- راه خروج از اینجا رو.

بلاتریکس سریع یقه پاتریشیایی را که عینک دودی زده، ژست گرفته بود و داشت از کشف خود حسابی کیف می کرد، گرفت و او را محکم تکان تکان داد.
- معطل چی هستی پس؟ بگو اون راه حل چیه تا بتونم ارباب بزرگ و عزیز و شایسته و همه چی تموم و فوق العاده و پاتر کُش و افسانه ای و هرچی بگم کمه و... مونو نجات بدم!
- آخ... یه دقیقه تکونم نده... بگم.

بلاتریکس یقیه پاتریشیا را ول کرد و او درحالی که دور خودش می چرخید و تلو تلو می خورد گفت:
- باید قبل از اینکه تبدیل به کیموس معده بشیم یه کاری کنیم تا دامبلدور بالا بیاره. این تنها راه نجاته.



*الهام گرفته شده از گربه چکمه پوش آخرین آرزو


پاسخ به: خورندگان معجون راستی
ارسال شده در: یکشنبه 25 شهریور 1403 16:07
تاریخ عضویت: 1402/04/14
: یکشنبه 2 دی 1403 19:57
از: تو قلب کسایی که دوستم دارن!
پست‌ها: 208
آفلاین
سلام!

1. تو آینه نفاق انگیز چی می بینی؟

2. بوگارتت (لولوخورخورت) چیه؟

3. از چه راه هایی برای تشخیص دروغ استفاده می کنی؟ نکنه واقعا دروغگوها دماغشون دراز میشه؟

4. به چه چیزایی علاقه داری و از چه چیزایی بدت میاد؟

5. چی شد که به مرگخواران پیوستی؟

6. روزی که داشتی گروهبندی می شدی چه حسی داشتی؟ کلاه چیا بهت گفت؟

7. نقطه ضعفت و نقطه قوتت چیه؟

8. اتاقت تو خونه ریدل رو برامون توصیف کن.

9. وقتی ماموریتی نداری و بیکاری معمولا کجاها میری و چیکارا می کنی؟

10. آیا خاطره ای داری که عذابت بده؟ مثلا وقتی دیوانه سازا بهت نزدیک میشن حس کنی صداهایی می شنوی که آزار دهنده ست؟