هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

لیگالیون کوییدیچ

فراخوان اقلیت‌های جامعه جادویی!




پاسخ به: ماجراهای اسنیپ و دوستان (اسلیترین)
پیام زده شده در: ۲۱:۵۱:۵۴ سه شنبه ۳ مهر ۱۴۰۳
#1
خلاصه: هکتور قلم پری ساخته که هرکی دستش بزنه تبدیل به چیزی میشه. لرد بهش دست زد و تبدیل به گلابی شد. مورگانا اومد اوضاعو درست کنه، بدتر خرابکاری کرد و روح لرد رو داخل جسم هری پاتر فرستاد. دامبلدور اومد لرد هری پاتر شده رو با خودش برد و از اسلیترین امتیاز کسر کرد. الان لرد تو تالار گریفیندوره و دنبال مبل برای نشستن می گرده ولی به جاش با یه توده در هم تنیده وسایل مواجه میشه.
اون طرف هم اسلیترینی ها که فکر می کنن لرد رو بردن جهنم، دارن دنبال راهی برای ورود به جهنم می گردن.



لرد کله زخمی به توده درهم تنیده خیره شد. توده هم متقابلا به لرد خیره شد. سپس هر دو آه کشیدند.
لرد سیاه هرگز فکرش را هم نمی کرد که روزی دلش برای مبل ها و کاناپه های راحت تالار اسلیترین تنگ شود. گریفیندور با آن همه دک و پزش چه مبل های بی خاصیتی داشت.

- هوی! بی خاصیت عمه کله زخمیته! هیچ میدونی منِ مبل چه بلاهایی رو از سر گذروندم تا به اینجا رسیدم؟

لرد شگفت زده به مبل سخنگو که ذهن خوانی هم بلد بود نگاه کرد.

- چیه؟ چرا اینجوری نگاه می کنی؟ فکر می کنی من یه زمانی یه مبل سلطنتی، ولی راحت، جا دار و مطمئن نبودم؟ اتفاقا بودم! اما از وقتی که آوردنم اینجا به این روز افتادم. اون بچهه کوین دائما داره روم بپر بپر میکنه. معلومه هرچی سیم و ابر و فنر و کمر و قمر و ماه و ستاره دارم در میره!
- صحیح.
- اما نگران نباش. من همچنان یه مبلم و تو میتونی بهم اعتماد کنی و روم بشینی. به هرحال اعتماد به دیگران زمینه ساز دوستی های خوبه. پس بهم اعتماد کن. من یه مبل راحتیَم. تو یه مبل راحتی ای، عمه‌ت یه مبل راحتیه، هفت جد آبادت مبل راحتین بی تربیت! به من فحش میدی؟

مبل راحتی خود درگیری داشت و به صلاح لرد زخمی بود که از آن فاصله بگیرد. به هر حال آنجا تالار گریفیندور بود و اعضایش مبتلا به رماتیسم مغزی بودند. و این رماتیسم حتی به وسایل داخل تالار هم سرایت کرده بود. لرد باید هرچه سریع تر از آن مکان خارج می شد.

خواست به سوی در تالار برود که انتهای ردایش کشیده شد.

- کله ژخمی کله ژخمی میای برام کتاب بخونی؟
- خیر کوین. همین دو دقیقه پیش گفتیم میل نداریم بازی کنیم.

کوین به کتاب های تصویری که در آغوش داشت اشاره کرد و گفت:
- این که باژی نیشت. کتاب خوندنه. کتاب یه یار مهربونه دانا و خوش بَیونه. میگه شخن فراوان با اونکه بی ژبونه.
- خیر باز هم تمایلی نداریم.
- آخه چرا؟

لرد احساس می کرد دچار دژاوو شده است.




پاسخ به: نشست اسلیترین
پیام زده شده در: ۲۱:۴۹:۲۲ سه شنبه ۳ مهر ۱۴۰۳
#2
خلاصه: لرد ولدمورت یکی از معجونای هکتور رو خورده برای همین هر یک ساعت فکر میکنه که به یه چیز جدیدی تبدیل شده. الان هم فکر می‌کنه که یه کوسه ست و نیاز داره به آب برگردونده بشه. اسلیترینی ها سعی دارن با در آوردن ادای ماهی و تظاهر به زیر آب بودن، لرد رو از ورود واقعی به دریاچه هاگوارتز منصرف کنن.
نکته:لرد واقعا به این چیز ها تبدیل نمی‌شه، فقط فکر می‌کنه که شده!



-
-
-
-
- نمو؟ نمو کجایی؟

فریاد آخر برای اسلیترینی ای بود که خودش را به شکل دلقک ماهی در آورده بود. از آنجایی که فکر می کرد پدر نمو است، همراه دوری (که نقشش را دوریا به علت شباهت اسمی ایفا می کرد) به جستجوی نمو می پرداخت.

بقیه ماهی های تالار اما ساکت بودند و سعی داشتند از خود حرکت اضافی ای نشان ندهد تا لرد که فکر می کرد کوسه است، به آنان حمله نکند. آخرین باری که یکیشان حرکتی اضافی از خود نشان داد، لرد چنان بازویش را گاز گرفت که خود کوسه واقعی هم آن طوری گاز نمی گرفت. و اگر دیگر اسلیترینی ها به کمکش نشتافته بودند بازویش توسط دندان های لرد قطع می شد.

- پیس پیس! می گم تا کی باید اینجوری بمونیم اسکارلت؟
- فکر کنم یه نیم ساعت دیگه هم باید دووم بیاریم.

آه از نهاد یوریکا بلند شد. به خاطر استرسی که لرد کوسه ای بهشان وارد کرده بود، نیاز شدیدی به مرلینگاه داشت و دیگر نمی توانست خود را نگه دارد.

- اسکارلت به نظرت اگه بخوام از جام تکون بخورم به احتمال چند درصد طعمه کوسه می شم؟

اسکارلت بدون اینکه نگاهش را از پرده ای که لرد پشتش پنهان شده بود تا در صورت حرکت ماهی ها بپرد و شکارشان کند، بردارد، با یک حساب ذهنی جواب داد:
-99/99درصد احتمالش هست. البته اگه یه نفر از ما حواس اربابو پرت کنه. میشه 85 درصد.

یوریکا باید انتخاب می کرد. یا باید از جانش می گذشت یا از آبرویش. و الحق که هر انتخاب به شدت مسیر زندگی اش را تغییر می داد و کلی روی آینده اش تاثیر می گذاشت. دقایق با سرعت سپری می شدند و او باید تصمیم می گرفت چکار کند وگرنه سرنوشت، خودش دست به کار می شد و اتفاقات ناجوری را رغم میزد.

- از اونجایی که مامان همیشه شرایط بچه هاشو درک می کنه، این بار برای یوریکای مامان فداکاری می کنه تا حواس عزیزدلشو پرت کنه.

یوریکا از شدت خوشحالی نزدیک بود گریه اش بگیرد. باورش نمی شد مروپ می خواست فرشته نجات او باشد.
بقیه اعضا هم سعی کردند بدون تکان دادن گردن هایشان نگاهی به بانو مروپ فداکار بیندازند و از او بابت فداکاری بزرگش تشکر کنند که با دیدن تغییر دکوراسیون مروپ، حرف هایشان را از یاد بردند.
مروپ گانت لباس عروسی پف دار بزرگی پوشیده بود و با حالتی رویایی درون تالار قدم میزد.

- مامان یه عروس دریایی زیبا رو شده.




پاسخ به: حمام اسلیترین
پیام زده شده در: ۲۱:۴۶:۳۴ سه شنبه ۳ مهر ۱۴۰۳
#3
/ / / /
/ / / / //

خطوطی که در بالا مشاهده نمودید توسط لرد ولدمورت کبیر روی تکه ای سنگ بزرگ به ضخامت یک دیوار، ترسیم شده است. باستان شناسان معتقدند قدمت این خطوط به دوران ملکه الیزابت مرحومه بر می گردد. دیرینه شناسان و رمزگشایان ما هنوز معمای خطوط روی این کتیبه را حل نکرده اند. ولی سنگ نوشته تا اطلاع ثانوی به موزه لوور انتقال داده می شود تا همگان بتوانند از سراسر دنیا به دیدن آن بیایند و...

- ارباب؟ ارباب زنده این؟

با صدای تلما هلمز که درست از پشت در اتاق می آمد، ابر خیالات لرد ترکید و از بین رفت. و او نتوانسته تکه ای از دیورار اتاقش را که همینک بر رویش خطوطی ترسیم می نمود، برای موزه بفرستد.

- ارباب حالتون خوبه؟
- خیر خوب نیستیم. ماه جایش را به خورشید می دهد و خورشید جایش را به ماه آنگاه ما تمام مدت اینجا اسیر شدیم و از پنجره کوچک اتاقمان سپری شدن شب و روز را نظاره گر می باشیم.

/

لرد چوب خط دیگری روی دیوار کشید.

- بفرمایید! 13 روز شد که ما اینجا اسیریم.
- دقیقه.
- بله؟
- سیزده دقیقه ست که اون تو اسیر شدین نه 13 روز.

مرگخواری که این را گفت باید می رفت مرلین را شکر می کرد که دم دست لرد سیاه نبود. وگرنه تکه بزرگه اش به احتمال زیاد نوک بینی اش می شد.

- ما روی دیوار علامت زدیم. با مداد هم علامت زدیم و شد 13 روز. روی حرف ما حرف نباشد.

لرد هنوز باورش نمی شد کمتر از یک ربع اسیر شده است. دیوارهای سلول انفرادی اش او را خسته و شکسته کرده بودند.

- شَروَرَم شما هم روی دیوار اتاقتون با مداد نقاشی می کشین؟ فقط حواشتون باشه بیرون اومدنی پاکش کنین وگرنه بانو مروپ جریمتون می کنه و نمی ژاره کارتون محبوبتون رو تماشا کنین.
- کوین فعلا راهی برای بیرون آمدن ما پیدا کنید بعد نگران جریمه هم میشیم.

دوباره تا حرف از "بیرون آمدن" شد، سکوت همه جا را فرا گرفت.

/

-




پاسخ به: بانک جادوگری گرینگوتز
پیام زده شده در: ۱۵:۲۰:۰۴ سه شنبه ۳ مهر ۱۴۰۳
#4
سلااام!


"۱ تا 8 شهریور"
ماجراهای مردم لندن
ایونت جناب اسلیترین1
ایونت جناب اسلیترین2
ایونت جناب اسلیترین3
ایونت جناب اسلیترین4ایونت جناب اسلیترین5


"9 تا ۱5 شهریور"
ایونت جناب اسلیترین6
ایونت جناب اسلیترین7
ایونت8جناب اسلیترین
ایونت9جناب اسلیترین
ایونت10جناب اسلیترین
ایونت11جناب اسلیترین
ایونت12جناب اسلیترین
تالار خصوصی

"16 تا 23 شهریور"
انجمن تفرقه بین دوجبهه سیاه و سفید
خارج از ایفا
ایونت13جناب اسلیترین

"23 تا31 شهریور"
عتیقه فروشی گل نیلی
معجون راستی
خاطرات یاران ققنوس


13 رول ایونت جناب سالازار اسلیترین: 52 گالیون
6 رول عادی: 12گالیون
برنده جوایز مسابقه رول نویسی قدح اندیشه و تور دوم سالازار: 60 گالیون
مجموع: 124




پ.ن: اینا هم حسابه؟ من حسابشون نکردم.
طرح سوالات و انتقادات و پیشنهادات
طرح سوالات و انتقادات و پیشنهادات


ویرایش بانکدار گرینگوتز باجه یک :

پست های ایونتی: 52 گالیون
پست ایفایی: 12 گالیون
تبریک در پیروزی در ایونت ها: قبلا اینجا براتون واریز کردیم و البته خود سالازار باید این درخواست رو میداد که داد.
موفق باشین.
جمعا: 64 گالیون
واریز شد.
تصویر کوچک شده


ویرایش شده توسط نیکلاس فلامل در تاریخ ۱۴۰۳/۷/۶ ۰:۴۸:۲۵



پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۲۱:۵۳:۱۷ دوشنبه ۲ مهر ۱۴۰۳
#5
- معجون مرکب پیچیده؟... هومممم نمیدونم. شاید راه حل بهتری پیدا کردم...

با اینکه شب از نیمه گذشته بود ولی ایزابل مک دوگال هنوز بیدار بود. بانوی مرگخوار پشت میز خود نشسته و داشت به چیزی فکر می کرد. تنها منبع روشنایی اتاقش، شمع کوچکی بود که سوسو می زد. این شب بیداری ها جزئی از روتین زندگی اش شده بود.

شب هنگام و زیر نور شمع، بهترین زمانی بود که او می توانست در آرامش تمام به معشوقه اش فکر کند. عشق بین او و گادفری میدهرست یک عشق ممنوعه به حساب می آمد. تعداد کمی مرگخوار روی زمین بودند که عاشق محفلی ها شوند.
و همینطور تعداد کسانی که با ملاقات محفلی ها و مرگخواران موافقت کنند، چندان زیاد نبود. پس ایزابل باید راهی می یافت تا بدون اینکه کسی متوجه شود، به ملاقات گادفری برود.

البته...
البته شاید اگر کمی دست از فکر کردن بر می داشت و دنبال راه حل نمی گشت، متوجه این موضوع می شد که کسی مدت ها از لای در نیمه باز اتاقش، رفتار و حرکاتش را زیر نظر دارد. کسی که با دقت کردن به تغییر عادت ها و رفتارهای ایزابل، فهمیده بود که چقدر او گادفری میدهرست را دوست دارد.

کوین دنی کارتر کوچک چیز زیادی درمورد عشق بزرگترها نمی دانست. اما حس کرده بود اگر این رویه ادامه پیدا کند، ایزابل به کلی او را فراموش خواهد کرد.
مانند آن شب که فراموش کرده بود برای کوین قصه بخواند و او را به تخواب ببرد...


***



- اژ گادفری خوشم نمیاد.

خیلی ناگهانی و بدون هیچ مقدمه ای این کلمات از دهان کوین خارج شد. ایزابل با شنیدن این حرف تعجب کرد و ایستاد. در یک دستش پاکت خرید هایش بود و با آن یکی، دست کوین را گرفته بود تا در میان شلوغی گم نشود. روز آفتابی زیبایی بود و آنها برای خرید به بازار بزرگ لندن رفته بودند.

- کوین چیزی گفتی؟

کوین دستش را از درون دستان ایزابل بیرون کشید و به زمین چشم دوخت. سپس با صدایی آرام زمزمه کرد:
- من گادفری رو دوشت ندارم. ولی تو دوشتش داری.

ایزابل شوکه شد. انتظار شنیدن هر چیزی را داشت به غیر از این موضوع. فکر می کرد به خوبی توانسته عشق و علاقه اش به گادفری را پنهان کند ولی پی برد سخت در اشتباه بوده است. با نگرانی به کودک چشم دوخت.
- چرا از گادفری بدت میاد؟
- چون تو اونو بیشتر اژ من دوشت داری... مگه نه؟

دستان کوچک پسر بچه مشت شد. چیزی همانند یک تکه سیب راه گلویش را بست. از وقتی گادفری وارد زندگی ایزابل شده بود، ایزابل توجه کمتری به او نشان میداد. شب ها قبل از اینکه او به بخواب برود اتاق را ترک می کرد... عصر ها کمتر او را به پارک می برد... در طول روز زیاد به اتاقش سر نمی زد و با او بازی نمی کرد... حواسش به نقاشی هایی که از دونفرشان می کشید نبود و... و کلی دلیل دیگر که باعث شده بود کوین احساس تنهایی کند و نسبت به گادفری دید منفی داشته باشد.

- کوین کی همچین حرفی زده؟ معلومه که من هردوتونو دوست دارم.
- داری دروغ میگی! تو اونو بیشتر دوشت داری! اگه منو دوشت داشتی امروژ به جای اینکه بیایم برای تولد گادفری خرید کنیم منو می بردی پارک!

صدای فریاد کوین توجه چندین عابر را جلب کرد و باعث توقفشان شد. ایزابل در موقعیت مناسبی قرار نداشت. کوین از چیزی که به نظر می رسید باهوش تر بود و فهمیده بود او مشغول آماده سازی وسایل جشن تولد گادفری است. یک جشن تولد دونفره که کسی قرار نبود از آن باخبر شود.

- میخوای بری برای اون جشن بگیری. بعدشم میخوای منو ول کنی چون اونو دوشت داری!
- نه! اینطور نیست کوین!

کوین از فریاد ایزابل جا خورد. این اولین بار بود که ایزابل سرش فریاد می کشید آن هم میان جمعی از افراد غریبه. بغض پسر بچه ترکید و اشک هایش جاری شد. واقعا احساس می کرد که کسی دیگر دوستش ندارد. ایزابل با دیدن اشک های کوین دستپاچه شد. فوری روی زمین زانو زد تا هم قدش شود.

- من... متاسفم کوین... باید... هِی کجا داری میری؟

هنوز ایزابل حرفش را کامل نکرده بود که کوین شروع به دویدن کرد تا از او دور شود.
- دیگه دوشتت ندارم!

با تمام توانش می دوید و گاها به آدم های رو به رویش برخورد می کرد. فریاد های ایزابل که نامش را صدا می زد برایش اهمیت نداشت. میدانست که با وجود گادفری، او دیگر جایی در قلب ایزابل ندارد.
گادفری هم جذاب و خوشتیپ بود و هم یک خونآشام بسیار قوی. خوش اخلاق و دوست داشتنی هم بود و می توانست به راحتی قلب ساحره ها را تصاحب کنند.

این همه ویژگی خوب باعث حسادت کوین می شد. زیرا خودش فقط یک بچه بود و هیچ چیز خاصی نداشت که او را برای ایزابل جذاب کند. مطمئنا ایزابل به زودی ترکش می کرد و می رفت تا با گادفری زندگی کند. اشک جلوی چشمانش را گرفت و نتوانست جلویش را ببیند ولی باز هم به دویدن ادامه داد.

- کویــن مراقـــــــب بااااااااش!

صدای فریاد ایزابل با بوق ماشین قاطی شد و وقتی بچه سرش را بالا آورد خیلی برای فرار دیر شده بود. آخرین چیزی که کوین دید، نور چراغ های جلوی ماشینی بود که با سرعت به سمتش می آمد...


***


- سلام کوین. ببین برات چی آوردم!

با ورود تام ریدل به اتاق، کوین چشم از پنجره کوچک اتاقش گرفت به او خیره شد. درون دستان تام انواع اقسام خوراکی های رنگارنگ و دسته ای گل وجود داشت. از وقتی که با ماشین تصادف کرده و دست و پایش را گچ گرفته بودند، مرگخواران با هدایای مختلف به ملاقاتش می آمدند تا خوشحالش کنند.

تام ریدل بسته خوراکی ها را روی تخت گذاشت و خودش سراغ گلدان لب پنجره رفت تا گل هایش را تعویض کند. کوین تشکری بابت خوراکی ها نکرد. آن روزها کمتر با کسی حرف می زد. غم عجیبی بر چهره اش نشسته بود.
حال ایزابل هم بهتر از کوین نبود. او خود را مقصر بلایی که سر کوین آمده بود می دانست و احساس گناه می کرد. تمام وقت هایی که مرگخوار دیگری کنار پسربچه نبود، او کنارش می ماند و سعی می کرد لبخند را دوباره روی لبانش بیاورد. اما کوین هیچ واکنشی نشان نمیداد.

-کوین تو که ایزابل رو خیلی دوست داشتی. چرا اونطوری باهم دعوا کردین؟ سر چی؟ دقیقا چه اتفاقی افتاد؟

تام ریدل با نگاهی پدرانه به کوین خیره شده بود. او هم مانند دیگر مرگخواران از ماجرا خبر نداشت. اما حسی به او می گفت علیرغم اینکه کوین تمایلی به صحبت کردن ندارد، ولی حتما به سوالاتش پاسخ خواهد داد.

و حسش درست می گفت!

پسر بچه اول مِن و مِنی کرد و بعد آهسته جواب داد:
- من... بخاطر گادفری دعوامون شد... من بهش حشودی می کنم.
- دعوا سر گادفری؟ به خاطر حسادت؟ برای چی؟
- چون حشِ می کنم اژ وقتی که اون وارد ژندگی ایژا شده، ایژا منو دوشت نداره.

تام احساس کوین را درک می کرد. حسادتی کودکانه باعث اتفاق افتادن این ماجراها شده بود. اگر این حسادت از بین می رفت همه چیز درست می شد.

- کوین اول از همه بگو ببینم چقدر ایزابل رو دوست داری؟
- یه عالمه!
- پس با این وجود که میگی اینقدر برات مهمه از احساس خودت مطمئن نیستی یا از احساس ایزابل؟ میدونی که اونم خیلی دوستت داره. آدما به این راحتی کسایی که براشون عزیز هست رو کنار نمیذارن. حتی اگه فرد جدیدی وارد قلبشون بشه به این معنی نیست که جای قلبشون تنگ میشه و آدمای مهم دیگه رو فدا میکنن و کنار میذارن تا کل قلبشون رو فقط به یک نفر بدن.

کوین با تعجب به تام خیره شد. یعنی درست می گفت؟ درون قلب ایزابل هنوز جایی برای او وجود داشت؟ سوالش را با صدای بلند پرسید:
- یعنی من هنوژ تو قلب ایژابل جا دارم؟

تام ریدل به نشانه موافقت سرش را تکان داد.
- درسته. هرچی بزرگ تر بشی میفهمی که آدمای دورمون با وجود اینکه فکر میکنیم کلی آدم دور و برشونه چقدر تنهان. اونم به خاطر اینکه اون ظاهری رو که اونا میخوان نشونمون بدن رو ما میبینیم و یوقتا با وجود اینکه حقیقت پشت اون ظاهر رو میفهمیم وانمود میکنیم که نمیدونیم.
- آخه چرا؟
- منم دلیلشو نمیدونم. شاید بخشیش به خاطر اینه اون ظاهر قدرتمندی که اون فرد نشنمون داده رو نمیخوایم پیش خودمون و بقیه خراب کنیم.

کوین گیج شده بود.
- ولی این موژوع چه ربطی به ایژا داره؟
- درباره ی ربطش به ایزابل منظورم این بود که اون از اون آدماست که قلب بزرگی داره و مطمئنم یه روز میفهمی که در حقیقت چقدر تنهاست.

تام با مهربانی دستی بر سر کوین کشید و مشغول نوازشش شد.
- کوین میدونی چقدر تنهایی غم انگیزه؟ مطمئنم تو با اون قلب قشنگت نمیخوای کسی که دوسش داری از تنهایی قلبش بشکنه. میدونم اون قدر شجاع و قوی هستی که تو همچین لحظاتی که کسی که برات عزیزه کلی دغدغه و فکر توی سرشه به جای نگران کردنش ازش حمایت میکنی. میدونی که اون به خاطر اتفاقی که برات افتاده چقدر خودشو سرزنش میکنه؟ من پیشنهادم اینه هر دو تون کمی بهم دیگه وقت بدین و سر فرصت دوباره درست درباره ی همه چی حرف بزنین. بدون عصبانیت و پیش داوری.

حرف های زیبای تام باعث شد که کوین متوجه حقیقت شود و از رفتاری که با ایزابل داشته خجالت بکشد. حتی حس بدی که نسبت به گادفری داشت هم فروکش کرده بود. او حالا می فهمید که تمام این مدت درمورد خوناشام محفلی اشتباه می کرده و او یک "قلب قاپ جدایی بنداز" نبوده است.

کوین باید برای جفتشان جبران می کرد. اما حالا که دست و پایش در گچ بود چه کار می توانست انجام دهد؟

- سلااام کوین! من اومدم روی گچ دستت نقاشی بکشم!

با ورود الستور و گابریل ناگهان جرقه ای در ذهن کوچکش زده شد.
- گابریل می شه تو و آل اِشتار بهم یه لطفی بکنین؟


چند روز بعد

- کوین میتونم بیام تو؟
- بله بیا!

ایزابل به آرامی دستگیره در را گرفت ولی سعی نکرد بازش کند. داخل سرش آشوب بود. نمی دانست بعد از مدت ها حرف نزدن با کوین، حالا چگونه می خواست احساساتش را به او بفهماند. آیا کوین همچنان نسبت به گادفری حس بدی داشت؟ آیا اینبار اجازه توضیح ماجرا را می داد؟ اصلا بعد از توضیح داستان، باز هم باید بین کودک بازیگوش و خونآشام محفلی یکی را انتخاب می کرد؟

نفس عمیقی کشید و تلاش کرد فکرش را متمرکز و در را باز کند. با باز کردن در ناگهان متوجه اتاقی تزئین شده با بادکنک و کاغذ رنگی شد.

- این تژئینات اژ همون وشایلاییه که اون دفعه خریدی و بعد همه شونو ریختی دور. بانو مروپ موقع تفکیک ژباله پیداشون کرده بود. همه شالم و بدردبخور بودن برای همین اژشون برای تژئین اتاق اشتفاده کردم. گابریل کمکم کرد.

ایزابل با حیرت به اتاق نگاه می کرد. کوین با لباس های نسبتا رسمی وسط اتاق ایستاده و به عصایش تکیه زده بود. به کمک جادو حالش خیلی بهتر شده بود و به زودی می توانست مانند قبل راه برود. به پهنای صورتش می خندید.

- امیدورام هدیه ای رو که می خوای به گادفری بدی همراه خودت آورده باشی. به هر حال اون به ژودی می رشه.

ایزابل تازه متوجه کیک متوسطی شد که روی میز قرار داشت و شمع های رنگارنگ جادویی رویش با خوشحالی خاموش و روشن می شدند. زبان دختر بند آمده بود.

- نگران نباش آل اشتار اتاقو طلشم کرده. هیچ شِدایی بیرون نمیره. بعد ورود گادفری هم اتاق برای یه مدت اژ دَشترِش اونایی که بیرونن خارج میشه. هیچیکی نمیتونه جشنتون رو خراب کنه.
- کوین... من متاسفم بابت...

دست کوین بالا آمد و اجازه نداد ایزابل ادامه حرفش را بزند.
- منم مُقَشِر بودم. بیا اون ماجرا رو فراموش کنیم. ولی... میشه لطفا هیچ وقت منو فراموش نکنی؟

لبخند دلنشینی روی لب ها ایزابل نقش بست. بعد با تمام توان پسرک را در آغوش کشید.
- معلومه! من همیشه به یادت می مونم کوین.

حس امنیت و آرامش دوباره به وجود کوین برگشته بود. از اینکه ایزابل را شاد میدید خوشحال بود. از اینکه با تام حرف زده و راهنمایی گرفته بود، خوشحال بود. از اینکه گابریل و الستور برای تزئین اتاق کمکش کرده و قول داده بودند راز عشق ایزابل و گادفری را به کسی نگویند، خوشحال بود. از اینکه الستور قرار بود گادفری را با چشمان بسته به آنجا بیاورد، خوشحال بود.

- وقتشه!

گابریل سرش را از لای در اتاق داخل آورد و به ایزابل و کوین آماده باش داد. دقایقی بعد چهره الستور که مزین به لبخندی پهن تر از همیشه بود، در آستانه در نمایان شد. پشت سر او گادفری با چشمان و دستانی بسته ایستاده بود و سعی داشت از دست سایه الستور رهایی یابد.

- گرفتن یه محفلی بدون اینکه بخوای بهش آسیب بزنی چالش بر انگیز و سرگرم کنند بود. ولی شکنجه رو به خودتون می سپارم.

گادفری با شنیدن کلمه شکنجه از دهان الستور، حسابی ناراحت و عصبانی شد. به خودش قول داد بعدا به موقع حساب آن مرگخوار قرمز پوش را برسد. ولی فعلا باید روی فرار کردن تمرکز می کرد.

- پارچه رو از روی چشاش بردار.

به محض باز شدن چشمانش به سمت اولین نفری که نزدیکش بود یورش می برد و...

- تــولــدت مبـــــــــــــــــــارک!

شمع های روی کیکش را فوت می کرد؟


تولدت مبارک گادفری عزیز. الهی که همیشه تنت سالم، دلت شاد و لبت حسابی خندون باشه.


با تشکر از تام ریدل که موقع نوشتن خیلی کمکم کرد.





پاسخ به: کارگاه داستان‌نویسی
پیام زده شده در: ۲۲:۲۱:۳۱ یکشنبه ۱ مهر ۱۴۰۳
#6
تصویر شماره 7 کارگاه داستان نویسی:
تصویر کوچک شده



- زود باش حرف بزن پاتر! بگو اونجا دقیقا چه اتفاقی افتاد!

هری سعی کرد زیرچشمی نگاهی به اطراف بیندازد تا شاید راهی برای فرار از دست اسنیپ پیدا کند. اما موفق نشد. سوروس اسنیپ خشمگین، با دستانش دو طرف صندلی ای که هری را مجبور کرده بود روی آن بنشیند، گرفته بود و به پسرک اجازه فرار کردن نمی‌داد.

- پاتر نشنیدی چی گفتم؟ زود بهم بگو چه اتفاقی تو تالار اسرار افتاده؟

هری که بابت این حجم از نزدیکی اسنیپ احساس خطر کرده بود با اضطراب پاسخ داد:
-باشه پروفسور... الان میگم چی شده. من و رون و جناب لاکهارت رفتیم تالار اسرار تا جینی ویزلی رو نجات بدیم. اما بخاطر طلسم فراموشی ای که لاکهارت می خواست روی ما اجرا کنه، راهمون از هم جدا شد. در واقع اون چوبدستی رون رو برداشته بود که خراب بود و طلسم به سمت خودش برگشت و باعث ریزش سنگا شد. برای همین من تنها کسی بودم که تونستم تا تالار اسرار برم و اونجا جینی و تام ماروولو ریدل رو دیدم...

پسرک با آب و تاب داستانش را شرح میداد.


فلش بک_ تالار اسرار

- تام باید کمکم کنی تا جینیو نجات بدیم!
- نه! چون هرچی جینی بیچاره ضعیفتر بشه من قوی تر می شم. بله هری. جینی ویزلی بود که تالار اسرار رو باز کرد. جینی بود که با باسیلیسک به گندزاده ها و گربه فلیچ حمله کرد. اون بود که روی دیوارا پیغام تهدید آمیز می نوشت.

هری با تعجبی آمیخته به ترس به تام خیره شده بود و حرف هایش را گوش میداد. باورش نمی شد جینی ویزلی کوچک تمام این مدت درون خلسه ای گیر افتاده باشد. خلسه ای که تام ماروولو ریدل، نواده سالازار اسلیترین مسئول آن بود.

- ولی دیگه کشتن گندزاده ها برام مهم نیست. الان چند ماهه که فقط دنبال تو هستم. چطوری نوزادی که چیزی از سحر و جادو نمیدونه تونست بزرگترین جادوگر تاریخو شکست بده؟
- برای تو چه فرقی می کنه که چطور زنده موندم؟ ولدمورت که بعد از دوران تو اومد!

تام پوزخندی زد.
- ولدمورت گذشته، حال و آینده منه.

سپس به کمک چوبدستی نامش را روی هوا نوشت:

TOM
MARVOLO
RIDDLE


و بعد که یک ضرب چوبدستی اش را پایین آورد، حروف اسمش شروع به جابه جایی کردند. به نظر می آمد چیز خوبی در انتظار هری نیست. و این موضوع زمانی ثابت شد که حروف، نوشته جدیدی را به وجود آوردند:

I AM
LORD
VOLDEMORT


- آی... ام... لُر... لرد... ولد...
- ولدمورت! ولدمورت لعنتی! مگه تو سواد خوندن نداری؟

هری که به زور سعی داشت نوشته جدید را بخواند با ناراحتی به تام چشم دوخت.
- سواد دارم خوبشم دارم! ولی تو هاگوارتز که بهمون خوندن و نوشتن یاد نمیدن. طلسم ملسم یاد میدن. منم که قبل از اومدن به هاگوارتز کلا مدرسه نمی رفتم. تو خونه مثل کوزت کار می کردم و هیچ ژان والژانی هم نمیومد دنبالم. همش بشور و بساب و بپز و بریز و بپاش! بعدشم که اومدیم هاگوارتز تا خواستیم یه چیزی یاد بگیریم وزارت ورزش و جوانان کشور بهم گفت برو عضو تیم کوییدیچ شو. جوان ترین جستجوگر قرن شو! منم مجبور می شدم برای تمرین کوییدیچ از کلاسا جیم بشم. ولی مرلینو شکر به لطف دامبلدور و تلاش های هرمیون تونستیم سال قبل قهرمان هاگوارتز بشیم و منم درسامو پاس کنم.

تام ریدل نگاهی پوکر فیس به هری پاتر خوشحال و خندان انداخت. مثل اینکه پسرک شرایط را درک نمی کرد.
- پاتر همین چند دقیقه پیش بهت گفتم من ولدمورتم.
- ولدمورتی؟ جدی می فرمایید؟

اعصاب نواده اسلیترین خط خطی شد.
- می خوای یه آوادا حرومت کنم باور کنی؟
- آوادا چیه دیگه؟

تام محکم با دست به سرش کوبید و نالید:
- یعنی اینو هم نمیدونی؟
- نه! این طلسمو تو کتاب جام آتش یاد می گیریم. ما هنوز تو کتاب2 هستیم. نباید از آینده چیزی رو اسپویل کنی خیلیا هستن که خوششون نمیاد. میگن هیجانش از بین میره.
- میزنم بمیریا!
- آفرین حالا شد. باور می کنم که تو ولدمورتی.

بعد وقتی که هری متوجه شد تام ریدل همان ولدمورت است جیغ زنان به این سو و آنسو دوید. حتی تصور اینکه در لوله های فاضلاب یک دستشویی با باسیلیسک و گذشته ولدمورت تنها باشید، چندان حس قشنگی در آدم ایجاد نمی کند چه برسد به تجربه واقعی آن.

- تام من یتیمم! چرا همش دوست دارین من یتیمو اذیت کنید؟
- بابا انقدر یتیم بودنت رو به رخم نکش! من خودم یتیم عالَمم. مگه کله‌تو تو قدح اندیشه ملت فرو نکرده بودی؟
- اه تام! تو همش اسپویل می کنی. من دلم نمی خواست هیجان ماجرا از بین بره. اصلا قهرم باهات.


اما قبل از اینکه هری بخواهد قهر کند، ناگهان صدایی عجیب به گوش رسید و چند دقیقه بعد پرنده ای با بال های آتشین در تالار ظاهر شد.

- فاوکس؟

بله ققنوس دامبلدور بود!
پرنده خیلی مضطرب اینور و آنور را می نگریست و زیر لب به زبان پرندگان با خود چیزهایی می گفت که در اینجا ترجمه اش را آورده ایم:
- بابا مطمئنم قبلا دستشویی همین طرفا بود. ای بگم مرلین چیکارت نکنه دامبلدور! هی میگم تو اتاقت یه دستشویی برای من بساز تا اینجور مواقع آس و پاس نشم، گوش نمیدی که! میگی یه دستشویی دخترونه هست که بلا استفاده مونده حیفه اسراف کنیم. کجای این الان بلا استفاده ست؟ یجوری ازش استفاده کردن که پدر روشویی وسطش در اومده. خیر سرم من ققنوس نجیبم! باید برم یه جای درست و حسابی کارمو بکنم ولی سر از لوله های فاضلاب در آوردم.

بله همانطور که دیدید فاوکس در حال غر زدن بود و مرلین را شکر که کسی متوجه حرف هایش نمی شد.
با چنگال هایش هم کلاه گروهبندی را محکم گرفته بود. در واقع فاوکس وقتی دامبلدور در دفترش نبود یواشکی آن را روی سرش می گذاشت و می رفت مخ ققنوس های زیبای دیگر را بزند. البته کسی نمی دانست که چرا یک ققنوس برای جذب جفت نیازمند تیپ زدن با کلاه گروه بندی بود.

- اوییی! مثل اینکه باید هرچه سریعتر یه گوشه رو پیدا کنم کارمو بکنم... اوه اونجا رو. هری خودمونه که! دامبلدور می گفت قابل اعتماده... هری داداش یه دقیقه این کلاهو نگه میداری من برم یه دست به آب؟

هری زبان ققنوسی بلد نبود. او مار زبان بود. با این حال متوجه شد که فاوکس کلاه گروهبندی را برایش آورده است. بنابراین کلاه را که از چنگال های ققنوس آزاد شده بود، روی هوا گرفت.

- پس این چیزیه که دامبلدور برای مدافش فرستاده. یه پرنده آوازخوان و یه کلاه کهنه.

تام ریدل اینها را گفت و سپس با جدیت سراغ حفره ای رفت که باسیلیسک در آن مخفی شده بود. به زبان مارها او را صدا کرد.
- بذار ببینیم قدرت ولدمورت نواده اسلیترین بیشتره یا قدرت هری پاتر مشهور.

هری احساس می کرد آمریکا شده است. چون هیچ غلطی نمی توانست بکند. در نتیجه فقط شروع به دویدن کرد تا خود را نجات دهد. اما ناگهان پایش لیز خورد و روی زمین افتاد.
باسیلیسک درست پشت سرش بود!
با دست صورت خود را پوشاند و نتوانست آن چیزی را که باسیلیسک به طور اتفاقی دیده بود، ببیند.

- عه وا خاک به سرم! کجا رو داری نگاه می کنی منحرف؟!

ققنوس افسانه ای با بال هایش جلوی خود را پوشاند. هر چند که نمی پوشاند هم فرقی نمی کرد.
- ذلیل بشی الهی! هیچکس تا حالا منو تو همچین وضعیت شرم آوری ندیده بود! هیچکس تاحالا ندیده یه ققنوس نجیب دستشویی کنه! حقته چشاتو از کاسه در بیارم بی فرهنگ بی ادب!

اصولا تخلیه فضولات برای پرندگان زیاد مهم نبود. وگرنه شعورشان می رسید که موقع پرواز نباید از این کارها بکنند. و ماشین های مشنگی تازه از کارواش در آمده را هم نباید مورد عنایت قرار دهند.
اما برای پرنده ی آسمانی ای چون فاوکس مهم بود! به هرحال او پرنده ی نجیبی بود و باید یک تفاوتی با دیگران میداشت دیگر.

قبل از اینکه باسیلیسک بخواهد معذرت خواهی کند، ققنوس به چشمانش حمله ور شد و آنها را کور کرد. فاوکس متاسفانه اصلا اعصاب نداشت. هری هم که متوجه درگیری پرنده و باسیلیسک شده بود، سعی کرد از موقعیت استفاده کرده و فرار کند.

اما ناگهان متوجه درخشش چیزی درون کلاه گروهبندی شد.
یک شمشیر آنجا بود!

هری با عجله تغییر مسیر داد و سراغ شمشیر رفت. اگر فکر می کنید شمشیر را برای مبارزه با باسیلیسک می خواست، سخت در اشتباهید! او می خواست با شمشیر دفترچه خاطرات ریدل را پاره کند.

- پاتر یکم دیگه جینی میمیره و لردولدمورت بر می گرده. قدرتمند و زنده!

هری به حرف تام اهمیتی نداد. شمشیر را برداشت و بالا برد. ولی هنوز ضربه ای به دفترچه نزده بود که شمشیر از دستش سر خورد و زخمی اش کرد.
- آی آی آی آی!
- یعنی عرضه شمشیر بلند کردن رو هم نداشتی؟ باسیل کجایی حساب این بشر رو برسی؟

باسیلیسک با دمش به ققنوس که دیوانه وار به او حمله می کرد اشاره نمود و نالید. فاوکس عصبانی تر از آن بود که بشود متوقفش کرد. انقدر عصبانی که مشتی محکم بر دهان استکبار... چیز اشتباه شد!... مشتی محکم بر دهان باسیلیسک کوبید و تمام فلس ها و دندان هایش را ریزاند.

- نـــــــــــــــــــــــــه! باسیـــل!

فریادهای تام کمکی به بهتر شدن باسلیسک نمی کرد. مار غول پیکر با ضربه آخر ققنوس، روی زمین افتاد و جا به جان آفرین تسلیم نمود.
خشم فاوکس اما هنوز نخوابیده بود. او با عجله یکی از دندان های باسیلیسک مرحوم (اسلیترینی ها به احترام آن مرحوم یک دقیقه سکوت ) را برداشت و به جان دفترچه ریدل افتاد.

- نکن پرنده دیوانه!

ولی فاوکس کرد و موفق شد تام ریدل را از بین ببرد! حالا نوبت هری بود که حسابش رسیده شود اما از آنجایی که هری بدجور بخاطر زخمش بغض کرده و در گوشه ای زانوی غم بغل کرده بود، توجهی به ققنوس مهاجم نشان نداد. و همین واکنش نشان ندادن باعث شد فاوکس کمی آرامتر شود. به هر حال اصلا هری هیچ کاره بود. حتی تام هم هیچ کاره بود فقط قربانی جو گرفتن یک ققنوس شد. جینی هم که که از اول تا آخر فلش بک مرده بود.

- هری همه چی تقصیر من بود ولی قسم می خورم اختیاری نداشتم.

جینی بطور کاملا خودکار بعد از مرگ تام ریدل زنده شد و نشان داد هنوز تا آخر فلش بک نمرده. او به هری چشم دوخت. پسر برگزیده همان قهرمانی بود که می خواست او را نجات دهد. همان شاهزاده سوار بر اسب! همانجا بود که جینی بیش از بیش عاشق هری پاتر شد.
و نفهمید کسی که کار باسیلیسک را یکسره کرده، پسر برگزیده نبوده است.

- هری تو زخمی شدی.
- جینی تو باید از اینجا بیرون بری. اگه از تالار اسرار خارج شی میتونی رون رو پیدا کنی... فاوکس!

قبل از اینکه هری بتواند حرفش را ادامه دهد، ققنوس دامبلدور خودش را به او رساند و درون چشمانش زل زد. می خواست از نگاه هری بخواند و ببیند که آیا او را موقع دفع مواد دیده است یا خیر.

- کارت فوق العاده بود فاوکس. ولی من به اندازه کافی سریع نبودم.

سیستم ققنوس هنگ کرد. هری به اندازه کافی سریع نبود تا او را ببیند؟ یا اینکه سریع نبود تا فرار کند؟ در هر صورت نمی توانست از خود هری سوالش را بپرسد زیرا که پسر برگزیده مار زبان بود نه ققنوس زبان. (این را قبلا هم گفته بودم نه؟)
اینکه موجودی به شکوه و وقار ققنوس نمی توانست با کسی جز دامبلدور سخن بگوید، باعث شد گریه اش بگیرد. قطرات اشک فاوکس به آرامی از چشمانش خارج شدند و روی زخم هری افتادند.

در کسری از ثانیه زخم های پسر برگزیده خوب شد.


پایان فلش بک_ زمان حال


- بعد من با باسیلیسک جنگیدم و یکی از دندوناشو کندم. تام ماروولو ریدل باورش نمی شد که من بتونم اون مار غولپیکر رو شکست بدم. با دندون زدم دفترچه خاطرات ریدل رو از بین بردم. وقتی هم جینی به هوش اومد فاوکس روی دستم چندتا قطره اشک ریخت و همه مونو برگردود خونه!

اسنیپ عقب رفت و دستی به ریش نداشته اش کشید. حس می کرد یک جای داستان هری پاتر می لنگد. یک بچه مدرسه ای چطور توانسته بود با ماری افسانه ای بجنگد؟ باز می گفت ققنوس زده باسیلیسک را کشته قابل قبول تر بود. زیرا که هر دو افسانه ای بودند. اما این یکی قصه؟

- پروفسور میشه حالا که همه چیو گفتم ولم کنین برم؟

اسنیپ با نگاه ها نافذ به پسر خیره شد و به فکر فرو رفت.
- باشه... این بار رو شانس آوردی پاتر! ولی دفعه بعدی شکستت میدم!

هری که از جایش برخاسته بود تا از دخمه خارج شود، با شنیدن آخرین جمله اسنیپ متوقف شد.
- پروفسور مگه شما دکتر کلابین و من کاراگاه گجت که دفعه بعدی شکستم میدین؟ تازه آخر فیلم من متوجه میشم شما عاشق مامانم لیلی بودین و نه تنها نمی خواستین منو اذیت کنین بلکه تموم مدت حواستون بهم بود... اوه! اسپویل کردم! نههههههه! لعنت به من!



پ.ن: نه هری عصبانی نشو! همه ما تو رو دوست.





پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۳:۲۶:۲۰ یکشنبه ۲۵ شهریور ۱۴۰۳
#7
به مناسبت تولد دوست خوبم! (باتاخیر)


- اوه مرلینا من احمقو بکش!

دخترک با اضطراب در کمدش را باز کرد و هر چه وسیله داخل آن داشت را بیرون ریخت. چیزی که می خواست آنجا نبود. سراغ کشو ها رفت و دل و روده شان را خارج کرد ولی آنجا هم نبود. زیر تخت، بالای طاقچه، درون کابینت، پشت پرده ها... همه جا را گشت ولی هیچ چیز پیدا نکرد.
به شلخته بودن خود لعنتی فرستاد و دوباره مشغول گشتن شد.

کم کم داشت ناامید می شد که به طور معجزه آسایی به ذهن دانشمندش(!) خطور کرد که او یک ساحره است و چوبدستی دارد و اگر زحمت بکشد و تکانی به چوبدستی بدهد، می تواند با یک ورد ساده کارش را راه بیندازد.
- مرلینا من احمقو بکش.

مرلین سرش شلوغ بود و توجهی نکرد. دختر هم که دید توسط مرلین ایگنور شده رفت تا به کار خود برسد.
- اکسیو باکس!

باکس کادو شده بزرگی از بالای یخچال آشپزخانه به سوی دختر حرکت کرد و فوری به دستش رسید. به نظر می آمد طی آن جا به جایی آسیبی ندیده و این خیلی خوب بود.
- هی رفیق عمرا اگه یادم میومد که گذاشتمت بالای یخچال. خوشحالم که پیدات شد چون قراره امروز دل یکی رو حسابی شاد کنی. ... وای دیرم شد!

دخترک جیغی کشید بعد با تمام سرعت به سمت کمد لباس هایش رفت تا لباسش را عوض کند. اما امان از شلختگی! همین چند دقیقه پیش در جستجوی جعبه کادو لباس هایش را این طرف و آن طرف پرتاب کرده بود و حالا حتی با کمک چوبدستی هم نمیتوانست کاری از پیش ببرد.

- مرلینا هنوزم نمیخوای منو بکشی؟


دو ساعت بعد

دخترک درحالی که سعی داشت خودش را قانع کند جوراب های لنگه به لنگه پوشیدن جزئی از مد فشن امروزی است، از خانه خارج شد. برای رسیدن به مقصد کلی راه در پیش داشت. می توانست سوار مترو شود یا با اتوبوس شوالیه برود اما مترو زیادی شلوغ بود و اتوبوس زیادی سریع می رفت. می ترسید کادو و کیکش قبل از رسیدن به مقصد خراب شوند.

کاش آپارات بلد بود آنگاه خیلی سریع خودش را به مقصد می رساند. ولی خب بلد نبود دیگر. پس به ناچار
مجبور شد سراغ گزینه آخر برود با اینکه ریسکش بالا بود.
در انبار جارو ها را باز کرد و سراغ جاروی قدیمی اش رفت. مرلین را شکر هنوز سالم بود و کسی ندزدیده بودتش. با احتیاط جعبه کادو را با طنابی بلند به زین جارو بست و بعد که از محکم بودن طناب ها اطمیانان پیدا کرد، سوار جارویش شد.

جعبه کیک را هم در دست گرفت. امیدوارم بود بتواند تا مقصد جعبه و کیک داخلش را سالم نگه دارد. تازه باید بسیار بالا پرواز می کرد تا مشنگ ها متوجه حضورش در آسمان نشوند. نفس عمیقی کشید و استارت زد.
جارو روشن نشد.

- جارو جان جون هرکی دوست داری یه اینبار رو با من راه بیا. قول میدم دفعه بعدی نذارمت گوشه انباری خاک بخوری.

دوباره استارت زد و اتفاقی نیفتاد. حتی سوییچ را در آورد و دوباره داخل سوراخ جارو فرو کرد. اما باز هم جارو حرکتی نکرد. دخترک قصد داشت به زمین و زمان فحش بدهد که هاگریدی درون ذهنش فریاد کشید:
- بابا تو یه ساحره ای! دختره ی مشنگ نباید سوییچ ماشینو بکنی تو جارو!

هاگرید درونش کمی عصبانی بود!
اما باعث شد او بفهمد که چطور جارویش را راه بیندازد. پس نفس عمیقی کشید و با تکیه بر قدرت جادویش پرواز کرد.
- ولی مرلینا جدی هنوز تصمیم نگرفتی منو بکشی؟

بازهم مرلین جوابی نداد. البته این برای دخترک خوشایند بود. با وجود تمام حماقت ها و سوتی هایش ته دلش نمی خواست واقعا بمیرد. حداقل نه در آن روز مهم.
روزی که تولد دوست عزیزش ریموند بود. پسر گوزن نمای مهربانی که هم دوستش داشتند. به خوبی روزی که با هم آشنا شدند را به یاد می آورد.

فلش بک

- خداحافظ هاگوارتز... .

صدای تشویق دانش آموزان سال اولی بلند شد. دخترک لبخندی زد. کاغذ پوستی اش را لول کرد و به آرامی برگشت تا سرجایش بنشیند. موضوع تکلیفشان این بود: "خداحافظی با هاگوارتز"
از چیزی که نوشته بود راضی نبود. جا داشت وقت بیشتری رویش بگذارد و نام تمام افراد فعال در هاگوارتز را داخلش بیاورد. اما هنوز سال اولش بود و کسی را نمی شناخت. همین اسامی را هم به زور یافته و نوشته بود.

آمد تا روی نیمکتش بنشیند که متوجه کاغذ کوچکی شد که نوشته ای روی آن بود:
نقل قول:
تا حالا دیدی حال و حوصله کاری رو نداری و بی تفاوت از کنار همه چیز رد میشی، تا این که یه چیز که اتفاقا اونم رو اعصابه توجهت و جلب میکنه، با عصبانیت میگی حس و حال ندارم دست از سرم بردار!
میری که از کنارش ردشی که کم کم جذبش میشی، یکم بیشتر بهش توجه میکنی، بیشتر مجذوبش میشی!
عه ندیدی؟
من الان یه اینطور چیزی دیدم.
قشنگ بود!


گل از گل دخترک زمانی شگفت که متوجه گوزن انسان نما که پشت در کلاس ایستاده بود، شد.
پسر گوزنی سال اولی نبود و خودش خبره به نظر می رسید. با این حال با مهربانی آنجا ایستاده و دخترک را به خاطر انشا عجیب غریبی که نوشته بود تشویق می کرد.

پایان فلش بک

شاید خود ریموند هرگز متوجه نشد همان تشویق اولیه چه تاثیر مثبت و زیبایی در زندگی دخترک گذاشته است، ولی دخترک به خوبی میدانست که اگر آن پیام سحرآمیز را دریافت نمی کرد، ممکن بود همان سال اول از هاگوارتز خداحافظی کند. از دوست گوزن نمایش بابت شروع این دوستی بسیار ممنون بود.

حالا که در آسمان اوج گرفته بود و میان ابرها ویراژ میداد، به این فکر می کرد که خودش در زندگی چه کاری برای ریموند انجام داده است؟ هر خاطره ای که به یاد می آورد مربوط به کمک ها و مهربانی های پسرگوزنی می شد. خودش هیچ نقش مفیدی در آنها نداشت.

یادش آمد درمورد زندگی مادرش چیزی در قدح اندیشه دیده بود. چیزی بسیار عجیب از مادری که هرگز بالای سرش نبود تا بزرگ شدنش را ببیند. نشست و این ها را برای ریموند تعریف کرد و او هم با حوصله گوش داد.
یادش آمد با طلسم های باستانی جادویی دکارتی مشکل داشت و ریموند با صبر به او آموخت که چگونه اجرایشان کند. یادش آمد برای آزمون سمجش چقدر اضطراب داشت و ریموند با آرامش به او دلداری داد. یادش آمد دچار انزوا و مردم گریزی شده بود و ریموند نهایت تلاشش را کرد تا حالش را خوب کند.
یادش آمد می خواست بمیرد... می خواست از شر خودش راحت شود... در ها را روی خودش بست و دور خودش دیوار کشید. ولی بازهم ریموند آمد. دیوارها را شکست تا حالش را بپرسد... تا مثل همیشه کنارش باشد... تا بگوید که همه چیز درست می شود!

حضور ریموند در زندگی اش چیزی کمتر از معجزه نبود. نمیدانست اگر چنین فردی وجود نداشت چگونه می خواست سختی های زندگی را تحمل کند. کاش می توانست جوری برای دوستش جبران کند.

اشکی از گوشه چشمش پایین چکید. سرش را بلند کرد و به خورشید بزرگ درون آسمان خیره شد. خوشحال بود که زنده است و میتواد خورشید را ببیند. البته یک چیز دیگر هم دید! یک هواپیما!
که خب خوشبختانه هواپیما بسیار با او فاصله داشت و امکان تصادف صفر بود.

- سلااااام هوا پیماااااا!

خب... بله متاسفانه دختر قصه ما همیشه راهی برای به فنا دادن خود پیدا می کرد.
دخترک دست هایش را بالا آورد و با هواپیما خداحافظی کرد. خداحافظی همانا، افتادن جعبه کیک به پایین همانا، بهم ریخت تعادل جارو همان. همه اینها هم که باعث شد دخترک از آن بالا سقوط کند و سقط شود!


پنج روز بعد- خانه گریمولد


- ری پاشو بیا برات یه نامه اومده. از بیمارسان سنت مانگوعه!

ریموند با تعجب نامه را از دست جوزفین گرفت و با احتیاط بازش کرد.

نقل قول:
ریموند عزیزم، امیدوارم که حالت خوب باشه.
تو یکی از بهترین موجوداتی هستی که من باهاش آشنا شدم و نمی دونی چقدر از داشتنت خوشحالم. می خواستم بیام تولدت رو تبریک بگم اما متاسفانه طی یک حادثه از صحنه روزگار ناک اوت شدم. نگران حالم نباش که به زودی خوب میشم.
بابت تاخیرم تو تبریک تولدت واقعا عذر می خوام. امیدوارم که همیشه تنت سالم و دلت شاد باشه. مرسی که دوست خوبم هستی! خیلی خیلی تولدت مبارک!

۲۰۰امین پستم رو تقدیمت می کنم.


ویرایش شده توسط کوین کارتر در تاریخ ۱۴۰۳/۶/۲۵ ۲۳:۴۴:۳۲



پاسخ به: عتیقه‌فروشی گل نیلی
پیام زده شده در: ۱۶:۲۰:۵۱ یکشنبه ۲۵ شهریور ۱۴۰۳
#8
-امروز اینجا جمع شدیم تا وداع کنیم با لرد سیاه.

هکتور خودش را به سکویی که قبلا تکه ای سیب بود رساند و روی آن ایستاد.
- غم این واقعه در کلام نمی گنجه. پس بهتره چیزی نگیم و فقط سکوت کنیم... ولی واقعا ظلمه که اینو نگم! در سراسر دنیا اونو با نام های مختلف می شناختن! اسمشونبر، تام ماروولو ریدل، لرد ولدمورت، لرد سیاه، دارک لرد، دارک چاکلت، ولدی، ولدک تک تک، تک تک ولدک، تک لردک... چیز... یعنی همون ارباب تاریکی!... برای بعضی خلافکار بود و برای بعضی یه قهرمان. اما برای همه، یه افسانه بود!*

نگاه هکتور روی لرد قفل شد.
- ایشون کسی بودن که هری پاتر از دستش شبا خواب راحت نداشت! کسی بودن که باعث شدن جینی ویزلی فوبیا دفترچه خاطرات بگیره! کسی که ملت حتی از به زبون آوردن اسمش می گرخیدن... کسی که همیشه به من به عنوان یه معجون ساز ماهر افتخار می کردن ... کسی که مرگخوارا خیلی دوستش داشتن... از همون اول هم گفتم که در کلام نمی گنجه.

قبل از اینکه هکتور تظاهر به گریستن کند، از طرف بلاتریکس یک پس گردنی محکم خورد و به تنظیمات کارخانه برگشت.

- هکتور هیچکس قرار نیست با ارباب خداحافظی کنه! .. سرورم شما هم نگران نباشین بالاخره یه جوری از این وضعیت نجاتتون میدیم.

پاتریشیا تا این حرف را شنید فوری روی یک تکه شناور هویج، چهار زانو نشست. و بعد انگشتانش را مانند ایکیوسان کنار سرش برد و شروع کرد به دورانی چرخاندشان.
پنج دقیقه بعد:

- یافتم یافتم!

لرد و بلاتریکس که مدتی دخترک کاراگاه را زیر نظر داشتند، با صدای بلند او از جا پریدند. ولی هکتور هیچ واکنشی نشان نداد چون به تنظیمات کارخانه بازگشته بود. کمی طول می کشید تا ویندوزش بالا بیاید و حافظه اش برگردد.

- اون وقت چی رو یافتی پاتریشیا؟
- راه خروج از اینجا رو.

بلاتریکس سریع یقه پاتریشیایی را که عینک دودی زده، ژست گرفته بود و داشت از کشف خود حسابی کیف می کرد، گرفت و او را محکم تکان تکان داد.
- معطل چی هستی پس؟ بگو اون راه حل چیه تا بتونم ارباب بزرگ و عزیز و شایسته و همه چی تموم و فوق العاده و پاتر کُش و افسانه ای و هرچی بگم کمه و... مونو نجات بدم!
- آخ... یه دقیقه تکونم نده... بگم.

بلاتریکس یقیه پاتریشیا را ول کرد و او درحالی که دور خودش می چرخید و تلو تلو می خورد گفت:
- باید قبل از اینکه تبدیل به کیموس معده بشیم یه کاری کنیم تا دامبلدور بالا بیاره. این تنها راه نجاته.



*الهام گرفته شده از گربه چکمه پوش آخرین آرزو




پاسخ به: خورندگان معجون راستی
پیام زده شده در: ۱۶:۰۷:۴۱ یکشنبه ۲۵ شهریور ۱۴۰۳
#9
سلام!

1. تو آینه نفاق انگیز چی می بینی؟

2. بوگارتت (لولوخورخورت) چیه؟

3. از چه راه هایی برای تشخیص دروغ استفاده می کنی؟ نکنه واقعا دروغگوها دماغشون دراز میشه؟

4. به چه چیزایی علاقه داری و از چه چیزایی بدت میاد؟

5. چی شد که به مرگخواران پیوستی؟

6. روزی که داشتی گروهبندی می شدی چه حسی داشتی؟ کلاه چیا بهت گفت؟

7. نقطه ضعفت و نقطه قوتت چیه؟

8. اتاقت تو خونه ریدل رو برامون توصیف کن.

9. وقتی ماموریتی نداری و بیکاری معمولا کجاها میری و چیکارا می کنی؟

10. آیا خاطره ای داری که عذابت بده؟ مثلا وقتی دیوانه سازا بهت نزدیک میشن حس کنی صداهایی می شنوی که آزار دهنده ست؟




پاسخ به: قدح انديـشه
پیام زده شده در: ۲۱:۵۵:۰۹ پنجشنبه ۲۲ شهریور ۱۴۰۳
#10
هیچ کس هیچ وقت تلاش نکرد منو درک کنه... هیچکس هیچ وقت ازم نپرسید چه حالی دارم... هیچکس هیچ وقت نخواست حس واقعیمو بدونه... هیچکس حتی ازم نپرسید وقتی اون کلاه لعنتی رو سرم بود چی بهم گفت که انقدر گروهبندیم طول کشید...

از همون اول هم هیچکس توجهی به من نشون نمیداد... من براشون با دیوار فرقی نداشتم.
سعی کردم با عضو شدن تو یه اکیپ دوستانه، از نادیده گرفته شدنم جلوگیری کنم. اما بازم شکست خوردم. چون دوستام همیشه ازم بهتر بودن.
جیمز پاتر با وجود همه شیطنت هاش بهترین بازیکن کوییدیچ هاگوارتز بود. سریوس بلک وفاداری و رفاقت با خودش میاورد و عضو یه خاندان معروف بود. ریموس لوپین هم یه پسر درسخون و تلاشگر بود که تونست ارشد بشه.

با وجود چنین دوستایی، من هیچ وقت نتونستم دیده بشم... با اینکه تلاش می کردم بازم کارام به چشم نمیومد. آخه کی با وجود جیمز پاتر خفن به پیتر پتی گرو بدبخت توجه می کرد؟

حتی خود دوستامم زیاد بهم اهمیت نمیدادن. آخه من فقط یه آدم معمولی بودم. برعکس لوپین که یه گرگینه حساس بود. ماها باید همیشه احساسات اونو تو اولویت قرار میدادیم. بخاطر اینکه احساس تنهایی نکنه، هممون روزها و شب های زیادی تمرین کردیم تا تبدیل به جانورنما بشیم و بتونیم تو سختیا همراهیاش کنیم.

یادمه اولین باری که تبدیل به موش شدم همه بهم خندیدن. اون موقع هم هیچکس نیومد ازم بپرسه دلیل تبدیل شدنم به این جونور موذی چیه. لابد همه فکر کردن چون می ترسم موش شدم... یا همچین مزخرفاتی.
ولی هیچکس هیچ وقت نفهمید هدف واقعی و اصلی من از این تبدیل چی بوده.

موش ها گوشای تیزی دارن... چون جثه شون کوچیکه به سادگی اینور اونور میرن... از هر چیزی راحت میتونن تغذیه کنن و قدرت بقاشون بالاست... تازه! فیل ها از موش ها می ترسن و رم می کنن. این موضوع درمورد بعضی از جادوگرا و ساحره ها هم صادقه.
موش ها برخلاف تصور عموم، موجودات قدرتمندی هستن.

به هرحال دیگه مهم نیست... مردمی که می شناختم هیچ وقت برای احساساتم ارزشی قائل نشدن و هیچ وقت سعی نکردن بفهمن دقیقا چه مرگمه. بین اون گروه چهار نفرمون هم من نامرئی بودم.
البته نامرئی بودن یه سری مزیت ها هم برام داشت. هیچکس از یه آدم نامرئی سوال نمی پرسید در نتیجه هیچکس نبود تو کارام دخالت کنه و مورد بازخواست قرارم بده و این خیلی خوب بود!


شنیدین میگن دیوار موش داره، موشم گوش داره؟ خب من موش بودم! همیشه چیزایی رو می شنیدم که کسی نمی شنید. حرفای جالب! راز ها بزرگ!
اصلا بخاطر همین خاصیت بود که با بزرگترین جادوگر دوران ها آشنا شدم! آه... سرورم لرد ولدمورت کبیر...!
تنها کسی که درکم کرد. تنها کسی که باهام مثل یه آدم مرئی برخورد کرد... هیچ وقت باهام مهربون نبود اما منو یه عضو با ارزش میدونست. یه عضو به درد بخور. بهم می گفت جاسوس مخصوصشم و کلی از کارام تعریف می کرد.

برعکس بقیه مردم، هیچ وقت به موش شدنم نخندید. ازم می خواست کارای بزرگی بکنم که تاریخو تغییر بده. باور کردنی نبود برام! بعد این همه سال نادیده گرفتن شدن بالاخره یکی پیدا شده بود که منو راحت می فهمید و وظایف مهمی بهم میداد. تازه بعد رسیدن به قدرت قرار بود منو به عنوان خادم وفادار خودش معرفی کنه. چی بهتر از این آخه؟

برای همین وسوسه شدم بهش کمک کنم. وسوسه شدم همراهش باشم تا هرجایی که میشه. من برای کمک به سرورم هر کاری می کنم! برای همین اومدم تا خاطرات گذشتمو از ذهنم بیرون بکشم.

جلوی قدح وایمیستم و چوبدستیمو روی شقیقم میذارم. یه نوار نقره ای رنگ از نوک چوبدستی بیرون میاد و اونو داخل قدح میریزم. باید تموم خاطراتی رو که از دوستای دروغینم داشتم، پاک کنم. اگه خاطره ای تو ذهنم باقی بمونه ممکنه بعدها باعث عذاب وجدانم بشه.

اکیپمونو می بینم که همگی توش خوشحالیم. البته من تظاهر می کنم که خوشحالم. وگرنه کیه که از رفتن به شیون آورگان اونم نصفه شبی خوشحال بشه؟... اصلا مگه به احساسات من اهمیت میدن؟
صحنه عوض میشه و سیریوس رو می بینم که می خواد با موتورش ببرتمون دور دور. به زور سوارم می کنه بدون اینکه ازم بپرسه موتور سواری دوست دارم یا نه. نمی بینن در حال قالب تهی کردنم؟... اصلا مگه به صورتم نگاه می کنن تا به ترسم از موتورسواری پی ببرن؟
صحنه باز تغییر می کنه. این بار جیمز و لیلی رو می بینم که ازم می خوان رازدارشون بشم. سیریوس پدرخونده هری بشه و من یه رازدار معمولی؟... اصلا مگه معنی تبعیض قائل نشدنو میدونن؟

صحنه بارها و بارها تغییر می کنه و من به حل شدن نوار نقره ای خیره می شم. با خالی کردن ذهنم احساس سبکی می کنم. بالاخره از شر سالها نادیده گرفته شدن و کم ارزش بودن خلاص شدم. ناخودآگاه لبخند روی لبام میاد.
تنها چیزی که باید تا ابد یادم بمونه، ابهت و قدرت لردسیاهه . تنها فردی که تو این جهان درکم کرد و نذاشت تنها بمونم. ایشون تنها فردی بود که بهم احساس مفید بودن داد.
من تا ابد خادم وفادار ایشون خواهم بود!



ویرایش شده توسط کوین کارتر در تاریخ ۱۴۰۳/۶/۲۲ ۲۲:۱۷:۰۳







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.