هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: خورندگان معجون راستی
پیام زده شده در: ۰:۱۹:۰۲ سه شنبه ۲۸ فروردین ۱۴۰۳
#1
1. چرا انقدر آه می کشید و آه ملت رو درمیارین؟ جاش نمی‌شه بخندین و قهقهه بزنین؟

۲. آیا دلسوزوندن به حال خودمون کار خوبیه؟

۳. خونه تون کجاست؟ و تعریفتون از خونه چیه؟

۴. آزیترومایسین؟ مرلینی نکرده مریض شدین؟ چیزی شده؟

۵. دنیا از نظرتون چجور جاییه؟

۶. اگه یه عده گونی رو سرتون بکشن و شما رو بدزدن، بلافاصله بعد از اینکه گونی رو از سرتون برداشتن واکنشتون چیه؟

۷. دنگ کِی و کجا وارد زندگیتون شد؟

۸. پاترونوستون گنجشکه... چرا؟ بازتاب چیه؟

۹. وقتی دیوانه سازها دورتون رو بگیرن چه صداهایی می شنوین؟

۱۰.کوییدیچ تو خون تونه؟ مرگخوار و ریونی بودن چطور؟

۱۱. کدوم پست کوییدیچو ترجیح میدین؟ و آیا لباس مخصوص تیمتونو می پوشین یا با استایل همیشگیتونین؟ یعنی براتون سخت نیست با اون کلاه و لباس کوییدیچ بازی کنین؟


۱۲.از معجون خورکردن مردم لذت می برید؟ سادیسم دارین؟

۱۳.از اینکه خودتون معجون خوردین لذت بردین؟ مازوخیسم دارین؟

۱۴.عصای طلایی تونو کی بهتون داده و برای چی؟

۱۵.انزوا طلبین؟ دوست دارین با چه آدمایی رفت آمد و تعامل داشته باشین و به چه محافلی برین؟

۱۶. چه رنگ لباسایی می پوشین؟

۱۷.از انتخاب کردن دیگران خوشتون نمیاد که ترجیح میدین خودتونو انتخاب کنین؟ یا اینکه معتقدید خودتون بهترین انتخاب هستین؟

۱۸. در مواقع سختی به جز خودتون و دنگ از چه کسی(کسانی) یاری می خواین و رو کمک کیا حساب باز می کنین؟

۱۹.اگه مرلینی نکرده بهتون بگن فقط چند روز دیگه زنده هستین، واکنشتون چیه و تو این ایام باقی مونده چی کار می کنین؟

۲۰.نقاشی هاتون درمورد چه موضوعاتیه و چی رو به ما می رسونه؟

۲۱. اگه قرار بود یه خاطره رو از ذهنتون پاک کنین اون خاطره چی بود؟

۲۲. اگه قرار بود یه خاطره رو از ذهن مردم پاک کنین چطور؟

۲۳. روی ریونکلاو متعصبین؟ می تونین حال و هوای زمانی که گروهبندی شدین رو برامون شرح بدین؟ و اینکه کلاه بهتون چیا گفت.

۲۴. آیا حافظه قوی و چشمان عقاب دارین؟

۲۵. دوست دارین تو تاریخ چجور ازتون یاد شه؟

۲۶. اگه از چیزی بترسین چه واکنشی نشون میدین؟

۲۷. چه مواقعی آه می کشین؟ چه چیزایی آه تون رو بلند می کنه؟

۲۸. اگه خیلی غمگین بشین ممکنه گریه کنین یا به آه کشیدن بسنده می کنین؟ چه چیزایی باعث غمگین شدن و در اومدن اشکتون میشه؟

۲۹.بارز ترین ویژگی اخلاقیتون چیه؟ تیکه کلامتون چی؟

۳۰. به چند درصد برنامه های وزارتتون رسیدین؟ آیا وزارت اونطوری بود که فکر می کردین؟ برای بقیه دولت مردان وزارت چه پیشنهادی دارین؟

۳۱. چرا دوره وزارتتون طولانی شد؟ آیا هرکس کاری کند که آه از نهاد مردم بلند شود دوره وزارتش طولانی میشه؟

۳۲. از کدوم قشر جامعه خوشتون میاد؟ وزیری هستین پولدار پسند؟

۳۳. آیا حجاب اجباری برای کل اجتماع خوب است؟

۳۴. نظرتون درمورد ما کودکان این سرزمین چیه؟

۳۵. آیا به عنوان وزیر بادیگارد شخصی داشتین و دارین؟

۳۶.آیا به موسیقی دیسلاو علاقه دارین؟ چه سبک موسیقی هایی گوش می کنین؟

۳۷. چجور شخصیتی دارین؟ خشک و جدی؟ خنثی و سرد؟ گرم و مهربون؟ عجیب غریب و غیرقابل پیشبینی؟ و...؟ هرکدوم که هستین رو با ذکر مثال توضیح بدین.

۳۸. عصاتون از موهاتون کوتاه تره... چقدره یعنی؟

۳۹. چوبدستی تونو جایی جاساز کردین یا همیشه تو جیبتونه؟

۴۰. چرا دنگ همیشه همراهتونه؟ نکنه وجدانتونه؟ شده از هم جداشین؟

۴۱. کدوم کارای دنگ شما رو متعجب می کنه؟

۴۲. نکنه با دنگ دست به یکی کرده و تظاهر به معجون خور شدن کردین؟ از کجا بفهمیم واقعا معجون راستی خوردین؟

۴۳. دوست دارین دیگران درموردتون چیا بدونن که نمی دونن؟

۴۴. اتاقتون تو خونه ریدل ها چه شکلیه؟

۴۵. بوگارتتون تبدیل به چی میشه؟

۴۶. خوشایند ترین دوران زندگیتون کی بوده؟

۴۷. در اغلب مواقع چهره تون چه حالتی رو به خودش گرفته؟ یه شخصی با دیدن چهره‌تون دربرخورد اول، چیا از شخصیتتون ممکنه برداشت کنه؟

۴۸. به داشتن کلاه بلند افتخار می کنین؟ آیا معتقد نیستین بی کلاهی عار نیست؟

۴۹. آیا همزادی تو دنیاهای دیگه(مثل دنیای ماگلا یا حتی کتابای قصه و فیلم و انیمیشن و...) دارین؟ کسی هست که شباهتی به شما داشته باشه؟

۵۰. خوراکی مورد علاقتون چیه؟

۵۱. چه نوع آب و هوایی رو بیشتر می پسندین و چرا؟

۵۲. بدترین شکنجه ای که برای دنگ می تونین در نظر بگیرین چیه؟

۵۳. یک روز از زندگیتون به عنوان یک وزیر، تعریف کنین و بعد با یه روز زندگی عادیتون مقایسه کنین.

۵۴. بعد از دوران وزارت چه برنامه هایی برای خودتون دارین؟

۵۵. دلیل اینکه اسامی رو انقدر از ریشه تلفظ می کنین چیه؟ ریشه در کودکی؟

56. به چه چیزهایی علاقه دارین؟ چرا علاقه مندی ها ندارین؟


...I hold them tight, never letting go
...I stand here breathing, next to those who are precious to me





تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده



پاسخ به: كنفرانس هاي شبانه سايت
پیام زده شده در: ۰:۱۴:۴۶ سه شنبه ۲۸ فروردین ۱۴۰۳
#2
سلام برتو ای کسی که این نامه را یافته و می خوانی. باید بدانی که اجازه داری این نامه را به دیگران هم نشان بدهی تا همگی دست در دست هم بتوانید لردسیاه مان را بیابید.

بلی درست شنیدی! لرد سیاه! اصلا لردی داریم شاه نداره صورتی داره ماه نداره. به کس کسونش نمیدیم. به همه نشونش نمی دیم.

و بخاطر اینکه لرد سیاهمان فقط برای خودمان است و خیلی دوستش داریم و می ترسیم حسودی کنید به زیبایی و خفنیت ایشان، عکسشان را برایتان پیوست نمی کنیم!

اگر می پرسید پس چجوری پیدایش کنیم؟ باید بگویم به سادگی! لرد ها لردند و بقیه آدم ها معمولیند. هرکسی یک لرد را ببیند می شناسدش. باور نمی کنی امتحان کن. برو جایی که فکر می کنی شلوغ است و آنجا بایست. اگر یک لرد از کنارت رد شود حس می کنی تمام جذبه و ابهتش دارد تو را به سمت خود جذب می کند.

خودم احساساتی و دلتنگ گشتم. لرد ما را زودتر پیدا کنید دیگر!
اگر درمورد ظاهرشان می پرسی می گویم...
ظاهرشان چیز است..‌. چیز... ولدمورتی است. کمی خشانت بار.
اما اگر قلبشان را لمس کنی! وای اگر قلبشان را لمس کنی!
عه. چرا اینجوری نگاه می کنی؟ نگفتم که قلبشان را از سینه خارج کن بعد لمس کن! منظورم از لمس یک چیز دیگر بود.‌‌.. بی خیال.

بله داشتم می گفتم انقدر ایشان خوبند که باورتان نمی شود. به قول تام جاگسن: بسیار دلسوز در عین جدیت. یک انسان بزرگوار و شریف.
و به قول آن پیکسی کیوت آبی مان: گاهی ایشان می توانند از دامبلدور هم مهربان تر باشند.

بلی. اگه یافتینشان برایمان پستش کنید. چیز... یعنی یک بلیط هواپیمایی، قطاری، کشتی فضایی ای چیزی (کلا چیزهایی در شان یک ارباب) برایشان بخرید و بدهید دستشان تا مستقیم تا خانه بیایند.

فقط کمی از وسایل مشنگی نفرت دارند و ممکن است لج کنند. در این صورت سعی کنید زوری سوارشان کنید.

ما هم از همینجا برای شادی روحتان جمیعا صلوات می فرستیم. باور کنید تضمینی میروید بهشت ها! همین پیامبر مرلینمان گفت!

درصورتی که بازنگشتند هم این نامه را بدهید به ایشان. از طرفی کودکی با چهره‌ی عبوس و لب و لوچه آویزان است. لیسا نیست. نامش کوین است.
اصلا هرکه هست هست. شما نامه را به لرد بدهید به هویت ملت چه کار دارید؟

نامه:
سلام سرورم. حالتون چطوره؟ خوبین؟ بدون ما بهتون خوش می گذره؟
سرورم چرا؟ چرا این کار رو باهامون کردین؟ نگفتین دلمون می شکنه؟ نگفتین قلبمون خورد می شه؟
اون لحظه ای که شنیدم رفتین با بیشترین سرعتی که می شد خودمو رسوندم دفترتون.

هیچی نبود جز یه یادداشت کوچیک. من یادداشتو نخوندم...
من از یادداشت سر در نمیارم...
من حتی یادداشتو ندیدم...

تنها چیزی که چشمای من دید جای خالی شما بود... جای خالی یه آدم که به بودنش عادت کرده بودیم... یه آدم خوب که دیگه بینمون نبود!

اگه بگم قلبم برای لحظه ای از حرکت وایساد باور می کنین؟ اگه بگم بغضم ترکید و اشکام رو گونه هام غلتید... چشمام خیس خیس و دیدم تار تار شد...
فشار زیادی یهویی بهم وارد شد. زانوهام شل شد و افتادم زمین.
یه نفر رو از دست داده بودم. یکی که برام عزیز بود.
پاشدم و جیغ کشیدم! مثل یه بچه که مادرشو از دست میده...
یه بچه که دیگه نمیدونه شبا باید تو بغل کی بخوابه.
سعی کردم با ایزابل که خبر رفتن تونو بهم داده بود حرف بزنم. اونم حالش بد بود. با همون قیافه خیس اشک و آویزون بهش لبخندی و زدم و پرسیدم:
- شوخیه نه؟

سرشو تکون داد.
لبخندم کش اومد:

-ایزا لطفا بهم بگو دروغه. دروغ سیزده که داره با سه رور تاخیر انجام میشه.

ایزابل بازم سر تکون داد و آروم گفت:
-نه کوین شوخی نیست.

این بار بلند خندیدم. انگاری خنده‌ باعث می شد دردام پنهان شه. ولی اینطوری نبود.
- پس خوابه! چه خواب بدیه! چه کابوسی! اما منتظر میمونم بیدارشم و همه چی...

تو بغل ایزابل غرق شدم و حرفم نصفه موند. صدای نجوا مانند ایزابل تو گوشم تکرار شد:
-معذرت می خوام کوین عزیزم ولی تو خواب نیستی.


حرف ایزابل مثل زنگ ناقوس تو گوشم می پیچید:
-تو خواب نیستی...

اگه این خواب نبود پس چه کوفتی بود؟ چرا نمی تونستم رفتنوتونو باور کنم؟


یهو ناراحتی تو وجودم جاشو به عصبانیت داد.
همونطور که مشت می کوبیدم و دست و پا می زدم تا از بغل ایزا بیرو بیام فریاد زدم:
- شما حق نداشتین تنهامون بذارین! حق نداشتین ترکمون کنین!

مگه خودتون نبودین که می گفتین رفتن بدون سر و صدا و خداحافظی طولانی بی ادبیه؟ مگه نگفتین مهمون نباید میزبانشو اینطوری ترک کنه؟

اشکام بند نمیومد. ایزابل هم خیلی غمگین بود اما سعی داشت آرومم کنه.

یهو دست از گریه و زاری برداشتم و دویدم تا گودریکو پیدا کنم. میدونستم همیشه جواب سوالامو میدونه و بهم میگه. باید همه چیزو ازش می پرسیدم و ته توی ماجرا رو در میاوردم.
بعدش هم می رفتم سراغ لینی و ازش آدرستونو می گرفتم تا خودم بیام دنبالتون.

آره... این ایده خوبی بود. حداقل تا اون لحظه فکر می کردم ایده خوبیه.

رفتم سراغ گودریک. چون چشمام اشکی بود ناراحتی رو توصورتش ندیدم... دلتنگیشو ندیدم... ندیدم لبخندی که میزنه تصنعیه...
برای اینکه چشمام اشکی بود، هیچکدوم از اینا رو ندیدم، پس باهاش درست برخورد نکردم...
کورکورانه معتقد بودم تقصیر اون و دوستاشه که شما رفتین.

ولی گودریک برعکس من که گریه می کردم خودشو کنترل می کرد.
باهام با مهربونی حرف زد و کمک کرد بهترشم. ولی بهم نگفت همه چیز درست میشه.
وقتی پرسیدم آیا قراره همه چی درست شه؟ جواب داد: نمی دونم.

حتی خود لینی هم جواب این سوالو نمی دونست. هیچکدومشون بهم نگفتن: آینده روشنه و این یه شوخیه.

سعی کردم آدرستونو از لینی بگیرم ولی اون گفت تا رضایت شما رو نداشته باشه این کار رو نمی کنه و آدرس نمیده.

قلبم شکسته بود. با پشت دستم اشکامو پاک کردم و همه چی برام واضح شد.
و تازه دیدم لینی هم کلی ناراحته. کلی دل شکسته تر و غمگین تر از منه.

خجالت کشیدم که مزاحم لینی و گودریک شدم. اونا هم ناراحت بودن و من برخورد خوبی باهاشون نداشتم.‌ بی خیال لینی شدم و رفتم سراغ ایزابل تا باهم گریه کنیم. اینجوری خالی می شدیم.

با خودم می گفتم حق نداشتین ترکمون کنین... ولی آیا واقعا حق نداشتین؟ راستشو بخواین خیلی هم حق داشتین.
شما اجازه داشتین هر موقع که دلتون خواست برین. هر موقع که خواستین از زیر بار مسئولیت ها رها بشین... به آرامش برسین و برای خودتون زندگی کنین.
مگه بقیه این کار رو نکردن؟ مگه بقیه ول نکردن برن؟ خصوصا اونایی که بی خبر رفتن و ته دلتونو خالی کردن.
با این حال شما موندین... دلخور شدین از دستشون ولی درهای خونه رو به روشون نبستین!

برای همین ما هم به حضورتون عادت کردیم و هیچکی نگفت: هی! ممکنه یه روزی این گنجو از دست بدیا! ممکنه یه روز دیگه نبینیشا!
یعنی اگرم می گفت بهش می خندیدیم و می گفتیم: زکی! لرد سیاه موندنی تر از این حرفاست. لردسیاه تا صد سالگیش اینجا میمونه و...

سرورم این کارتون بهمون درس بزرگی داد. یاد داد قدر آدمایی که کنارمونن رو بدونیم. فکر نکنیم بخاطر حضور دائمی ای که ازشون دیدیم می تونیم همیشه و همیشه داشته باشیمشون.

با این حال نمیدونم، آیا این درس انقدری ارزش داشت که ضربه ای که از رفتن یهوییتون خوردیم، بهاش بشه؟
این قلب شکسته و روح زخم خورده حتما باید برای یادگیری چنین درسی فدا می شد؟

یادتون میاد یه قصه تعریف کردم درمورد لردی که حافظشو از دست داده بود و مرگخواراش در به در دنبالش بودن؟ اون لرده شما نبودین ولی مرگخواراش ماها بودیم! تموم دیالوگاش برای ماها بود‌.
از اینکه پشتتونیم تا همین که بدون شما نمیشه خوشحال بود.‌‌‌

دیدین داستانم چقدر حق بود؟ دیدین همه احساسات داخل داستان واقعی بود؟
الان در به در دنبالتونیم. همه هم ناراحتیم از رفتنتون. امیدواریم زودتر گیرتون بیاریم. قبل اینکه گیر دمنتورا بیفتین... قبل اینکه گیر دمنتورا بیفتیم.
ما همگی به هم نیاز داریم.

لطفا هرجا هستین خودتونو نشون بدین.
برای یافتنتون حاضریم کل دنیا رو زیر و رو
کنیم. همین که نرفتین آسمون و هنوزم یجایی روی زمین و تو این کره خاکی هستین خودش برامون انگیزه ست.
امیدوارم هرچی سریعتر پیداتون کنیم.

کوین دنی کارتر


سرورم.
من هیچ وقت قصد نداشتم و ندارم حضورتون تو ایفا رو نادیده بگیرم.‌ اتفاقا هر وقت میدیم آنلاین شدین یا پست زدین، از خوشحالی بال در میاوردم. اینو کاملا جدی می گم.
انقدری دوستتون داشتم که می رفتم کل پستاتونو از انجمن همه‌ی پیام ها می خوندم. البته این کارم فقط تا وقتی ادامه داشت که بهم گفتین گذشته رو بی خیال شم و انقدر تو گذشته نمونم.

میدونم‌ که گذشته ها چقدر برای خودتون ارزشمنده. نوستالژیک به تموم معنا.
اما خودتون گفتین که باید آینده رو دید و غرق در گذشته نشد. نه؟
به شخصه منم از تغییرات بزرگ خوشم نمیاد و کلا شخصی نیستم که نظرم برای بقیه مهم باشه. با این حال نظر شما همیشه مهم و محترم بوده چون بزرگمونین.‌این بار هم بزرگی کنین و راه بیاین. شاید به قول خودتون این تغییر زیبا تر از چیزی باشه که فکر می کنیم.

الان که نیستین قلبم بدجوری شکسته. وقتی خبر رفتنتون رو شنیدم حس نکردم فقط یه رهبر رو از دست داده باشیم... یکی که برای بقای گروه بهش نیاز داریم... نه! همه مون میدونستیم ما یه نفر که حکم مادر یا حتی خواهر بزرگتر رو برامون داره از دست دادیم. و خبر رفتنتون همون شوکی رو بهمون وارد کرد که از خبر مرگ والدین می گیریم.
مخصوصا برای منی که آتازاگورا فوبیا دارم(ترس از ترک شدن و تنها موندن و فراموش شدن) این درد سه چهار برابر بود.

میدونم. بهتون حق میدم ناراحت بشین و بخواین برین. اینکه بعد از سالها زحمت و رنج و عذاب، کسی به حرفاتون گوش نده و بخواد نادیده تون بگیره... حق دارین دلخور شین.
اما خودتون گفتین وقتی ناراحتیم از سایت نریم. مگه نگفتین این کار هیچیو حل نمی کنه؟ یا باید وایسیم عقیده مونو ثابت کنیم یا هم که تغییر نظر بدیم. اما رها کردن هرگز!
شاید حرفام به مذاقتون خوش نیاد اما خودتون بودین که شجاع بودنو بهمون یاد دادین.
پای کاری موندن رو!
فرار نکردن رو!
شما به ما قوی بودنو یاد دادین!
شما بهمون یاد دادین تغییرات به اون ترسناکی ای که فکر می کنیم نیستن.‌ کم کم بهشون عادت می کنیم و ازشون لذت می بریم.

میشه برگردین و همگی باهم از این تغییرات جدید لذت ببریم؟

شاید بهتون گفته باشن شایدم نه. ولی آموزه هاتون همیشه باهامونه. نه فقط تو جادو... تو کل زندگی!
شما بهمون کلی چیز یاد دادین ولی فراموش کردین مهم ترین اصل رو بهمون یاد بدین. 《قدر استاد نکو دانستن حیف استاد به من یاد نداد》 یادتون رفت بهمون یاد بدین چطوری مراقب و قدر دانتون باشیم‌. ما ها متاسفانه تا بهمون چیزی آموزش داده نشه، یادش نمیگیریم.

پس لطفا بهمون یاد بدین چطوری ازتون تشکر کنیم. چطور قدردان باشیم. چطور ازتون محافظت کنیم. چطور نذاریم برین و جلوتونو بگیریم. چطور مراقبتون باشیم!

لطفا هرچی نیازه رو خودتون یاد بدین تا رفتارمون باعث رنجشتون نشه. ما دوستتون داریم منتها نمی دونیم چطور از راه درست علاقه مونو ابراز کنیم که یه وقتی ناراحت نشین.

منتظر برگشتتون هستیم.


ویرایش شده توسط کوین کارتر در تاریخ ۱۴۰۳/۱/۲۸ ۱۷:۲۱:۰۸
ویرایش شده توسط کوین کارتر در تاریخ ۱۴۰۳/۱/۲۸ ۱۷:۲۲:۳۵

...I hold them tight, never letting go
...I stand here breathing, next to those who are precious to me





تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده



پاسخ به: پستخانه ی هاگزمید(نامه سرگشاده)
پیام زده شده در: ۱:۱۱:۵۹ دوشنبه ۲۰ فروردین ۱۴۰۳
#3
فرستندگان: جادوگران سرزمین جادوگران
گیرنده: لینی وارنر




سلام لینی عزیز. حالت چطوره؟ امیدوارم که هر جای این کره خاکی هستی، حالت عالی باشه. و بخاطر این اتفاقاتی که تو این مدت افتاده زیاد دلخور و غمگین نباشی.
راستش وقتی فهمیدیم از مدیریت کناره گیری کردی غم عجیبی وجودمونو فراگرفت. هیچکدوممون انتظار نداشتیم شاهد همچین روزی باشیم. حضور دائمیت تو ایفا و جایگاه مدیریت، همیشه برامون قوت قلب بود.
برای همین همه مون تصمیم گرفتیم تو این نامه ازت بابت تموم کارهایی که طی سالیان برای ما و جادوگران انجام دادی تشکر کنیم. بیا از زبون خود بچه ها بشنو که چقدر قدردان زحماتت هستن:

سیریوس بلک: من دوره های مختلفی از مدیریت سایت رو دیدم. سایت هم همیشه آدمای دلسوز زیادی داشته. ولی کسی که اراده‌ش تداوم و ثبات داشته باشه واقعا کمیابه. لینی واقعا مدیر مردمی، باهوش و با ثباتی بود. ممنونم بابت همه زحماتی که طی این سالها کشید و به جادوگران اهمیت می‌داد. و قطعا هنوزم میده. واقعا دمت گرم لینی.

لادیسلاو زاموژسلی: لینی وارنر؛ برای هر کسی که حداقل یک ماه توی سایت جادوگران فعالیت کرده باشه، این اسم معادل تلاش و کوشش، انرژی و مسئولیت پذیریه. همیشه و برای همه اعضا دست یاریگری بوده که می‌شد و می‌شه روش حساب کرد و اگرچه امیدوارم به سمت مدیریت کل سایت برگرده، این استراحت رو بهانه می‌کنم تا بگم بابت زحماتی که برای اینجا و همه ما کشیدی ازت ممنونم.

کدوالادر جعفر(نیوت اسکمندر سابق): لینی جان!
به اونایی که زودتر از من باهات آشنا شدن حسودیم میشه. خیلی نتونستم مدیریتتو ببینم، اما توی همین تقریبا 3 ماه، چیزی جز دلسوزی، تلاش، پشتکار، فعالیت بی چشمداشت، خوبی و کلی حس مثبت دیگه ازت ندیدم. مطمئنم باقی زمان مدیریتتم همین بوده و چون خوبی همه رو میخواستی، کسی جز خوبی چیزی ازت ندید. هنوزم سختمونه که توی اون جایگاهی که فقط تو لایقش بودی و توش درخشیدی و کلی توقعمون رو بالا بردی، نبینیمت! همیشه جای خالی اسمت اون بالای بالای انجمن ها حس میشه... اما توی قلب های ما هیچوقت! قلبا بابت تمام زحمت هایی که بی چشمداشت واسه این سایت کشیدی و خواهی کشید ممنون و قدر دانتم! امیدوارم ازینجا نری، ولی اگه رفتی، هرجایی که رفتی برات پر از اتفاقای خوب باشه. برات آرزوی موفقیت نمیکنم و براش دلیل دارم؛ چون مطمئنم تو هرجا باشی تمام تلاشتو میکنی و نامبر وان اونجا میشی و درواقع تو برای موفق شدن اصلا به آرزوی من نیاز نداری، تو خودت سنبل موفقیتی!
به جاش برات آرزوی حس خوب دائمی میکنم، چون تو لیاقت کلی احساسات خوب رو داری.

یوآن آبرکرومبی: لینی اگه رئیس جمهور هر کشوری بشه، اون کشور از سوئیس هم سوئیس‌تر میشه.


تلما هلمز: لینی عزیز، از اینکه سایت مدیر مسئولیت پذیر و فعالی مثل تو رو از دست داده، خیلی ناراحتم؛ ولی با تمام وجودم برات آرزوی موفقیت میکنم. بابت تمام زحماتی که برای سایت و کاربرا کشیدی، ازت ممنونم.

جوزفین مونتگومری: لینی نازم! الان که قلم در دست گرفتم و می‌خوام قدری سرانگشت قدردانیم رو بزنم در دریای خوبی‌هات، می‌دونم تکرار مکررات شاید باشه، ولی باید بگم یه وقت فکر نکنی از بس همیشه خوبیت رو دیدیم و از وجودت و تلاش و شور انرژیت بهره‌مند بودیم، مثل اینکه شیشه‌ی پاک و تمیزی بوده باشی دیگه به چشم‌مون نمیای و برامون عادی شده‌ها! شاید بگی این عضو کوچیک، این کاربر کم‌سابقه داره غلو می‌کنه، ولی به چشم من سال‌ها یه‌جورایی حکم مادر سایت رو داشتی و داری! شخصی که آدم دلش به حضور و نظارتش بر امور خونه گرم می‌شه. می‌گیری چی می‌گم؟ این حسیه که من نسبت به لینی وارنر دارم. به خاطر همینه که تا مشورت می‌خوام یا به مشکلی برمی‌خورم بدو بدو میام سراغت دیگه! به خاطر اون حس امنیت و شور عشقی آدم رو ازش لبریز می‌کنی. شعله‌ی آبی‌رنگی که شاید بادهای قوی‌ بلرزوننش، ولی کور خونده کسی که قصد خاموش‌کردنش رو بکنه!

اسکارلت لیشام: لینی عزیز، سهم من از آشناییت کمه، اما بخاطر تک‌تک زحمتای ارزشمندت ممنونم. امیدوارم آرزوهات خاطره بشن.


لیلی لونا پاتر: لیلی قشنگم ، هم اسم نازم!
واقعا ناراحتم که داری میری و این موضوع واقعا باعث تاسفه ولی امیدوارم توی تک تک لحظاتی که قرار بگذرونی خوشحال باشی و همیشه یادت باشه هرجا که بری هرچقدر دور ، گوشه.ی کوچیکی از قلب ما همیشه همراهت. بخاطر این فضا و بخاطر این جوِ دوست داشتنی که به وجود آوردی تا ابدیت از متشکرم.

مروپ گانت:
درک میکنم چقدر توی این سالها برای این سایت چه پشت صحنه و چه جلوی صحنه زحمت کشیدی، همون یه مدت کوتاهی که افتخار داشتم کنارت مدیر باشم با تموم وجودم درک کردم چه دل مهربونی داری و چقدر آدم با وجدان و مسئولیت پذیری هستی. یادت میاد توی یه موقعیت مشابه بهم گفتی فرصت بدم تا اوضاع رو به راه بشه؟ الان ازت میخوام لطف کنی و فرصت بدی تا همه چی درست بشه. پس خودتو اذیت نکن و غصه هیچی رو نخور. این سایت همیشه پر چالش بوده ولی تو همیشه قوی بودی. این دفعه هم مطمئنم قوی می مونی‌.


آلنیس اورموند: لینی عزیزم!
از همون اوایل ورودم به سایت، همیشه با خودم می‌گفتم یعنی منم می‌تونم یه روز مثل لینی وارنر بشم؟ خفن و گودرتمند؟ :)
هیچ‌وقت یادم نمی‌ره دفعاتی که نمی‌دونستم باید دقیقا چیکار کنم، یا اونقدر کسی رو نمی‌شناختم که مشکلم رو باهاش مطرح کنم. ولی تو با خوش‌رویی و صبوری مطلق کمکم کردی جوری که کوچک‌ترین احساس غریبی یا خجالتی نکردم!
ممنونم ازت بابت تمام لحظاتی که کنار ما و خونه‌مون بودی. (و امیدوارم همچنان هم باشی! :') )

لیسا تورپین: وقتی یه تازه وارد سردرگم بودم اون کسی که به سمت کنار شومینه هدایتم کرد لینی بود. خیلی جاها کم آوردم و اشتباه کردم ولی همیشه کنارم بود و با صبوری دوباره مسیر درست رو نشونم می‌داد. خیلی ممنون که همواره مثل یه دوست خوب کنارم بودی لینی.

نیکلاس فلامل: تو آدم خوبی هستی لینی. خوشحالم که در مدتی تورو میشناسم؛ زخم ها و دردهای بسیاری، با یاد خوب بودن تو، التیام یافت.

گادفری میدهرست:
لینی عزیزم، به خاطر زحماتی که کشیدی، مسئولیت پذیریت و دلسوزیت خیلی خیلی ازت ممنونم.

سدریک دیگوری: "به جرئت می‌تونم بگم بخش زیادی از برنامه‌های مختلف و فعالیت‌های سایت و سرپا بودنش بخاطر لینی و همه‌ی زحمتایی بود که براش می‌کشید...میزان وقت و انرژی‌ای که می‌ذاشت پای سایت غیرقابل توصیفه. واقعا حس می‌کنم عبارت "از جون مایه گذاشتن" برای لینی ساخته شده.
حشره‌ی کوچیکی که اندازه‌ی ده تا آدمِ بزرگ فعالیت داشت و تو همه‌ی گوشه کنارا میشد پیداش کرد...
جادوگران تا ابد به همچین مدیر دلسوز و زحمتکش و بامسئولیتی مدیونه. دمت گرم لینی..."

مرلین کبیر( پروفسور بینز سابق): یادش بخیر... از علف تا مرلین، از دوازده سال پیش تا الان، از ابتدای خز بازی و ارزشی بازی تا الان که دیگه نیستم و آنچنان در جریان وقایع نیستم؛ همیشه یکی از افراد تاثیر گذار سایت بودی، چه وقتایی که فقط عضو بودی، چه وقتایی که ناظر بودی و چه در زمان مدیریتت. خوشحالم که تونستم چند صباحی تو ریون و مدت های مدیدی توی مرگخواران در کنارت باشم. امیدوارم همیشه پیروز و موفق باشی.


ایزابل مک دوگال:بار دیگر آشیانه‌ات را در آغوش بگیر تا عشق، همانند رودی خروشان، در رگ‌هایت جاری شود.
مکانی که با تمام وجود برای ساختنش تلاش کردی، هم‌اکنون خانه‌ی ماست.
همچنین کسانی که در کنار تو ایستاده‌اند، خانواده‌ای هستند که در طی تمام این سال‌ها، تلاشت و پشتکار تو را می‌ستایند.
با عشق، ایزابل...


آیلین پرینس: "لینی، لینیِ عزیزِ عزیزمون! یکی از مسئولیت پذیر ترین آدم هایی هستی که تا حالا دیدم و بابت تمام زحمتایی که تا الان کشیدی، تمام وقتی که گذاشتی و سال هایی که مدیرمون بودی، ازت خیلی خیلی ممنونم. "

ساکورا آکاجی (جیانا ماری سابق): لینی ازت ممنونم توی مدتی که توی سایت بودم خاطرات شیرین و زیبایی برای همه ساختی امیدوارم برای خودت هم اتفاقای شیرینی بیوفته.
خب دلم خیلی تنگ میشه برات مخصوصا که از اولی که وارد سایت شدم خیلی هوامو داشتی و میدونم خسته شدی و هیچ چیز دیگه مثل قبل نیست...اما برات بهترین ها رو آرزو دارم و استراحتی که لایقشی.
لوموس، امیدوارم راهت رو روشن کنه.

رزالین دیگوری(دومینیک ویزلی سابق): خانم وارنر عزیز نمی دونم چی بگم... فقط می تونم بگم از تمام زحماتی که برای سایت و اعضاش کشیدین از صمیم قلب ممنونم.

روندا فلدبری: این دنیا پر از آدمه که خیلی زحمت می کشن اما به دلیل آرامشی که برای ما فراهم می کنن زیاد مورد توجه قرار نمی گیرن. البته یکی از ویژگی های بد ما هم اینه که تنها وقتی که آرامش نداریم بهشون فکر می کنیم. لینی فرشته ای با بال های آبی، ازت ممنونم که برامون این همه زحمت کشیدی و آرامش واقعی رو برامون فراهم ساختی. امیدوارم که دوباره به مدیریت برگردی.

ریموند: عصر بی روحی بود. یکی از مدیران هاگوارتز از قلعه خارج می شد. باد سردی بر چمنزار می‌وزید، زمان آهسته آهسته به احترام می‌ایستاد و درون سینه ی جادوگران آتشی می سوخت.
کاغذ کاهی ای در آسمان می رقصید، دست باد را رها کرد و جلوی لینی افتاد.
"متشکرم. در کنار هر آنچه آموختم، مهربانی و خوش برخوردی در انجام مسئولیت ها را از تو آموختم"

سوزانا هسلدن: سلام لینی
تو این زَمونه یا تو هر زمونه ی دیگه ای ، تو این شرایط یا تو هر شرایط دیگه‌ای ، تو این لحظه یا تو هر لحظه ی دیگه ای ، تو این فضا و پلتفرم یا تو هر فضای دیگه‌ای ، یکی هست که... هست! و همین بودن و حضورش که شاید بعضیا ادعا کنن خیلی کار شاقی نیست بعد چندین سال خیلیا رو متحیر میکنه ، خیلیا رو متبحر(!) و خیلیای دیگرو خوشحال.
اون کسی که فارغ از خوب یا بد بودن و فارغ مدیر کل یا یه عضو عادی بودن ، فقط بودنش کفایت میکنه ؛ ریونکلایی بودنش که حتی فراتر از کافیه!
بهت دلگرمی میده و وقتی بین پستای داغونت یه پست درس حسابی میزنی یه جغد میفرسته تا تشویقت کنه ، خب... شما رو نمیدونم ، ولی فک نکنم این جزوی از وظایفش باشه.
دلخوریا پیش میاد لینی ولی اگه بعدها توی شرایطی قرار بگیرم که قرار باشه بگم دلم برای "جادوگران" تنگ شده ، بیشتر منظورم اینه که دلم برای آدماش تنگ شده...

کوین کارتر: داشتم یه رول می خوندم. یه رول خیلی خیلی خیلی قدیمی که داخلش نویسنده پست با موضوع مدیریت لینی، شوخی کرده بود. رفتم تاریخ آخرین لاگین نویسنده رو نگاه کردم. 7سال پیش بود!
اون نویسنده هفت ساله که نیومده جادو ولی لینی هنوزم که هنوزه از اون زمان مدیره.
نیازی به گفتن من نیست. همگی میدونیم لینی یه دختر پرتلاش و سختکوشه که مهربونیاش حد نداره. همیشه درحال کمک به اعضا و راهنمایی تازه وارداست.

لینی عزیزم. میدونم با کمک کلمات نمیشه ازت تشکر کرد و خستگی تموم این سال هایی رو که برای جادوگران زحمت کشیدی از تنت بیرون آورد. اما خودت میدونی که فعلا این تنها راه ابراز احساساتمونه. همه ما قدردان تمام زحماتی هستیم که برای ما و سایت کشیدی. شاید ندونیم برای زنده و سرپا نگه داشتن این خونه ی خوب چه تلاش هایی کردی و چه چیزها کشیدی، اما یه چیزیو خوب میدونیم، اینکه ازت واقعا و از صمیم قلب متشکریم!
مرسی که همیشه هوای ما و جادو رو داشتی و داری. به امید روزی که دوباره به مقام مدیریت برگردی و بازم بدرخشی.
خیلی دوستت داریم!

با تشکر از همه ی دوستانی که همراهی کردن و با معذرت از کسایی که می خواستن باشن ولی به دلایلی نتونستن شرکت کنن. ممنونم از همه تون.


...I hold them tight, never letting go
...I stand here breathing, next to those who are precious to me





تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده



پاسخ به: خورندگان معجون راستی
پیام زده شده در: ۲۱:۲۸:۴۴ چهارشنبه ۹ اسفند ۱۴۰۲
#4
1. چطور از «وسط زندگی» به «جنگل بایر افکار» رسیدی؟

2. اتاقت تو خونه ی ریدل ها رو توصیف کن.

3. وقتی جیمز (پسرت) رفت گریفیندور واکنشت چی بود؟ کلا به عنوان یه اسلیترینی چه حس و تصوری نسبت به گریفیندوری ها داری؟

4. در ادامه سوال بالایی وقتی جیمز وارد راه دامبلدور شد چطور؟ اسمشو از شجره نامه خط زدی؟

5. درمورد اخلاقت به عنوان یه بانوی اسلیترینی مرگخوار، توضیح بده و چند تا رازهایی که درموردت نمی دونیم رو برملا کن.

6. اگه ماموریت خاصی نداشته باشی و سرت خلوت بشه کجاها میری و چی کارا می کنی؟

7. از پدرت متنفری که به مادرت آسیب رسوند؟ چه حسی نسبت به خانوادت داری؟ رول دوئل

8. آرومی یا عجول؟ منظورم اینه که اگه یه پیام خیلی هیجان انگیز بهت بدن ذوق و شوقت رو ابراز می کنی یا متانت خودتو حفظ می کنی و در خفا خوشحالی می کنی؟

9. گفتی سلطه جو و جاه طلبی... دنبال مقام خاصی هستی؟ مثلا بخوای جای خاله بلای منو بگیری... یا مرلینی نکرده جای لرد سیاه رو؟

10. نظرت درمورد خاله بلا که هم فامیلتونه هم یجورایی رقیبت محسوب می شه، چیه؟


ویرایش شده توسط کوین کارتر در تاریخ ۱۴۰۲/۱۲/۹ ۲۱:۴۹:۲۳

...I hold them tight, never letting go
...I stand here breathing, next to those who are precious to me





تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده



پاسخ به: یتیم خانه سنت دیاگون
پیام زده شده در: ۲۲:۳۵:۱۰ سه شنبه ۲۴ بهمن ۱۴۰۲
#5
خلاصه تا انتهای پست117:
دامبلدور بچه‌ای داره که مرگخوارا از یتیم‌ خونه می‌دزدنش و به خونه ریدل میارن. لرد به بچه علاقمند می‌ شه و اسمشو تام ماروولو جونیور می‌ ذاره. ولی بچه گم می شه و مرگخوارا میرن دنبال بچه بگردن. همزمان حفلیا هم دنبال بچه‌ن برای همین زیر یه بوته مخفی شدن. سو لی متوجه سر و صدای محفلیایی که قایم شدن می‌شه و سراغ بوته میره.
*توجه: لطفا سوژه را از پست 118بخوانید.


با کنار رفتن بوته ها حقیقت مانند خورشیدی از پشت ابر بیرون آمده، آشکار شد.
حالا سو لی چوبدستی به دست مقابل جمع کثیری محفلی ایستاده بود.

- مالی، بچه رو بردار و فرار کــــــــــن!من جلوشو می‌گیرم! تو فقط بچه رو بردار و فرار کن!

آرتور این ها را فریاد زد و خودش را سپر مالی کرد. مالی هم به هول و ولا افتاد و نگاهی به فرزندانش انداخت که هرکدام در گوشه ای برای خودشان ایستاده بودند. پس با عجله شروع به دویدن کرد تا بتواند آنها را جمع آوری کند. در وهله‌ی اول سراغ جینی رفت و آن را زیر بغل زد. بعد با سرعت سمت رون دوید.

- ببینید چه می کنه این مالی!

یوآن که فاز گزارشگری اش گل کرده بود با هیجان وضعیت مالی را شرح داد:
- حالا با عجله به سمت فرد میره اونم درحالی که جینی و رون رو حمل می کنه! شیر مادر و نان پدر حلالت قهرمان!

بقیه هم که با گزارش های یوآن سرحال آمده بودند شروع کردند به تشویق های بیشتر مالی. این وسط هم از محفلی ها با انواع شکلات های ریموس پسند پذیرایی می شد تا یک وقت مرلینی نکرده انرژی شان برای تشویق نیفتد!
- ایول مالی ادامه بده!
- دود دورو دو دود مامان مالی!
- یکو یکو یک، دو و دو و دو، سه و سه و سه مسابقه‌ی محفله!

مالی که حالا چهار فرزند خود را روی دوشش گذاشته بود و به آهستگی یک لاکپشت حرکت می کرد؛ دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید که شکلاتی خیلی بزرگ در دهانش چپانده شد. ریموس با مهربانی لبخندی تحویل مالی داد. او دوست داشت طعم شکلات های خوشمزه اش را به همه بفهماند.

ولی مالی متاسفانه در شرایطی نبود که بتواند شکلات بخورد. پس شکلات ریموس را... قورت داد! بله قورت داد! نکند انتظار داشتید تُفش کند؟ خیر سرش مادر بود و الگوی بچه هایش! شما که مادر نیستید این ها را بفهمید.

بنابراین شکلات را بلعید و درحالی که شکلات به صورت افقی در گلویش گیر کرده بود پرسید:
- کسی پرسی رو ندیده؟
- مامان، پرسی رفته هاروارد درس بخونه. گفت من تو این مملکت با هاگوارتز رفتن هیچی نشدم. در نتیجه فرار مغز ها کرد!

مالی زیر فشار شنیدن این خبر، کمرش بیشتر خم شد.
البته شاید پریدن همزمان چارلی و بیل روی کولش، هم در این خم شدن چندان بی تاثیر نبود.
کمر مالی خم و خم و خمتر شد. و پاهایش تاب آن همه خمودگی را نیاورد و ناگهان برج ویزلی های سوار بر مادر، فرو ریخت.
ولی مالی سقوط را قبول نکرد!

با قدرت بپا خاست! او چیزی را فهمیده بود که کسی نمی دانست! با عجله سمت شوهرش دوید...
و سپس او را زیر بغل زد و فرار کرد!
مالی فهمیده بود نیازی نیست این همه بچه را با خود ببرد. آرتور را با خود می برد و بعد هر چقدر دلشان می خواست بچه می آوردند. تازه آرتور مثل رون غذای زیادی نمی خورد و برای مالی صرفه‌ی اقتصادی داشت.

- مالی ولم کن! بابا عزیزم بهت گفتم بچه رو بردار! چرا منو برداشتی آخه؟
- آرتورم تو سبکتر از بچه هایی! تازه ما با هم...
- بچه های خودمونو نگفتم که! بچه ای که اسمشونبر دنبالشه رو می گم! نگاه کن! همین الان رفت پشت اون دیوار!

همین موقع سرهای محفلی ها و سو لی (که مدتی با تعجب درحال تماشای اعضای محفل بود) به سمت دیوار مذکور چرخید. و آنها توانستند دنباله ی ردای کوچکی را که پشت دیوار محو می شد، ببینند.



ویرایش شده توسط کوین کارتر در تاریخ ۱۴۰۲/۱۱/۲۴ ۲۳:۲۰:۰۵

...I hold them tight, never letting go
...I stand here breathing, next to those who are precious to me





تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده



پاسخ به: دره گودریک
پیام زده شده در: ۲۲:۳۹:۴۹ شنبه ۲۱ بهمن ۱۴۰۲
#6
- هری فرزندم...

دامبلدور سعی کرد مثل همیشه از بالای عینک هلالی اش، نگاه هایی تاثیر گذار به هری بیاندازد. ولی هر کاری کرد نتوانست. چون درحال بالا و پایین پریدن و زدن حرکات آکروباتیک بود.

دامبلدور که دید اینگونه راحت نمی تواند حالت پیر خرمند بودن خود را حفظ کند، تصمیم گرفت دست از پرش بردارد. در نتیجه بعد از چند بار معلق زدن در هوا بالاخره روی زمین فرود آمد. و روبه روی هری قرار گرفت تا با نصایحش پسر برگزیده را مستفیض کند.
- هری فرزندم این همه عجله برای چیه؟ اصلا از قدیم گفتن گر صبر کنی ز غوره حلواسازی! اون دفعه هم هی بی صبری کردی هی گفتی بریم وزارتخونه، آخرش سیریوس رو با کارات به کشتن دادی!

هری با شرمندگی سرش را پایین انداخت. حق با دامبلدور بود. همیشه این عجول بازی ها و کله شق بودنش کار دستش می داد.
او باید صبور تر می شد و راه دامبلدور را در پیش می گرفت تا در راه صبور بودن فسیل شود.
او باید انقدر صبور می شد تا در کتاب ها به جای صبر ایوب، صبر هری را ثبت کنند.

صبر هری! چرا این اصطلاح زودتر به ذهن خودش نرسیده بود؟ او در تمام مراحل زندگیش سختیای زیادی کشیده و مشکلات و دردسرهای بدی را تحمل کرده بود بدون اینکه صدایش در بیاید...
البته از حق نگذریم یکسری جاها صدایش در آمده بود.
منتها چون هیچکس بهش توجه نمی کرد پس می توانست آنها را به حساب نیاورد. در نتیجه صبر هری به اندازه ی صبر ایوب زیاد بود و این اصطلاح باید زبانزد خاص و عام می شد.

- هری حواست کجاست؟

با صدا زدن های دامبلدور، هری از فکر و خیال بیرون آمد. اول نگاهی به دامبلدور، و بعد نگاهی به ساعت مچیش انداخت. هیچ وقت ندیده بود دامبلدور کمتر از یک ساعت وراجی کند. او امروز واقعا رکورد شکسته بود!

- پروفسور حالا که سخنرانیتون تموم شد می شه لطفا برگردین ببینین مرگخوارا در چه حالن؟
- حتما پسرم! ولی اینو بدون...

دامبلدور جلوتر رفت و دستش را روی شانه ی هری گذاشت.
- ولی اینو بدون که این یه ماموریت خطرناکه... ممکنه من تو این ماموریت بمیرم...

با شنیدن این کلمات اشک در چشمان پسر برگزیده جمع شد.
- پروفسور...
- اگه من تو این ماموریت مُردم یادت باشه که: صد و پنجاه امتیاز برای گریفیندور!

دامبلدور این ها را گفت و مقابل قیافه هری دوباره روی تشک برگشت تا پریدن را از سر بگیرد.


...I hold them tight, never letting go
...I stand here breathing, next to those who are precious to me





تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده



پاسخ به: جادوگران بیست ساله شد!
پیام زده شده در: ۲۰:۳۱:۰۳ چهارشنبه ۱۱ بهمن ۱۴۰۲
#7
اول از همه سلام به همگی! امیدوارم که حال خودتون و دلتون عالی باشه.
دوم از همه میدونم دقیقا یه ماه از تولد اصلی جادوگران و دو هفته از تولد مجازیش گذشته و دیگه گزارش من حکم نوشدارو بعد از مرگ سهرابو داره و به درد کسی نمی خوره، با این حال چون یه بنده مرلینی خیلی اصرار داشت "برو گزارش بده" منم اومدم گزارش بدم.
همانا برشما نه واجبه، و نه ضروری که این گزارشو بخونین. پس با خیال راحت صفحه رو ببندید و جاش برین یکی دو تا سوژه‌ی مفید تر بخونین و رولکی بزنین. باشد که هممون رستگار شویم.

تولد طبق برنامه راس ساعت6 پنجشنبه 28دی ماه برگزار شد. اول جشن کلا 9 نفر بودیم ولی رفته رفته عده ای بهمون اضافه شدن و فکر کنم سر آخر12-13 نفر شدیم.

میتینگ با حضور سوجی شروع شد. و دستش درد نکنه که بازم تو اون شرایط سخت (درست متوجه نشدم ولی انگاری سرِ کار داخل بیمارستان بود) قبول زحمت کرد. دست تیم مدیریت (علی الخصوص لینی) هم درد نکنه که نذاشتن برنامه کنسل بشه.

بعد سوجی، پروفسور مک گونگال که یکی از اعضای قدیمی مون هستن خودشونو معرفی کردن و بعدش یوآن و ایزابل و ریموس و گادفری.
بعد از اینکه بزرگان با هم آشنا شدن، از مایی که میکروفونمون رو باز نمی کردیم هم خواستن میکو باز کنیم.

ما ها (شامل اسکورپیوس، لینی، آلنیس و خودم) شرایط مناسبی برای باز کردن میک نداشتیم. حالا هی از اونا اصرار از ما انکار. برای همین یوآن و سوجی و مینروا و ریموس خودشون چهار نفری برنامه رو دست گرفتن و درمورد اعضای قدیمی، رول های صوتی و رول نویسی با وسواس اینا صحبت شد.
و سوجی راز حقه ای رو که رو یکی از پستاش پیدا کرده بود، برای ما برملا کرد.

یکم که گذشت من حس کردم اگه یه ذره دیگه پای مانیتور بمونم قلبم از دهنم می پره بیرون. زیرا که من در حالت عادی هم انرژی و آدرنالینم بالاست چه برسه به اینکه در جمعی از جادوگران قرار بگیرم. در نتیجه با خودم اندیشیدم که ممکنه دیگه هیچ وقت چنین فرصتی پیش نیاد و نتونم بازم با بچه های جادو باشم. برای همین تموم خطرات رو به جان خریدم (نخند آقا! شما که نمیدونی ما برای یه ذره فعالیت با چه معضلاتی رو به رو می شیم!) و با اینکه شرایطم خیلی خیلی نامناسب بود، میکروفونم رو باز کردم.

منم به معرفی خودم پرداختم و اظهار شادمانی کردم که در جمع جادوگران عزیزم حضور دارم. و مردم رو متوجه این کردم که این بچه بسیار بی جنبه ست و بهش رو ندین وگرنه میاد آویزون رداتون میشه و مختون رو می خوره!

مدتی بعد ریموس وبکم باز کرد و یخ ها آب شد. و به دنبالش سوجی، آلنیس، ایزابل و یوآن (بطور موقت چون شرایطش مناسب نبود) هم وبکماشونو باز کردن. اینجا پروفسور مینروا از ما خداحافظی کردن و کمی بعدتر جاشون اسکارلت و تری به جمعمون اضافه شدن.
و اسکورپیوس هم فکر کنم مدتی بود که رفته بود.

به پیشنهاد ریموس جرئت حقیقتی به سبک معجون راستی بازی کردیم که زیاد طول نکشید و بخاطر رفتن سوجی برگشتیم سر بحث معرفی دوباره. با این تفاوت که این بار مردم از افتخاراتشون هم گفتن و ریموس قفسه های کتاباشو هم بهمون نشون داد که اصلا و به هیچ عنوان حسودیمون نشد!()

در اینجا شارژ گوشی سوجی به اتمام رسید و مجبور شد ترکمون کنه. ادامه ی برنامه رو یوآن و ریموس در دست گرفتن و چون دیدن داره خیلی بهمون خوش می گذره گفتن بیاین ببینیم بازم می تونیم هفته‌ی بعد دور هم جمع شیم. (که هنوز نشدیم) و هممون تقریبا موافق بودیم هر دو هفته یکبار یا هر ماه بیایم به این مکان زیبا و با هم صحبت بنماییم. (درس و مدرسه و کار و زندگیم نداشتیم گویا) که لینی پیشنهاد داد این موضوع رو تو تاپیک کنفرانس های شبانه سایت (؟ دقیق اسمشو یادم نیست) مطرح کنیم. و ساعتشو به نظر سنجی بذاریم. که مرلینو شکر هیچکدوممون هنوز اقدامی نکردیم واسه این موضوع.

دوستان فکر کردن شاید بتونیم رول های صوتی اشتراکی هم درست کنیم و یکم راجع به اون بحث شد. این وسط مسطا هم دوریا بهمون اضافه شد و برای یه لحظه تونست میکروفونش رو باز کنه. ولی صداش خیلی ضعیف بود. لونا لاوگود جدید هم بعد دوریا بهمون اضافه شد و فرصت نشد میکروفون باز کنه. زیرا که ما بعد رفتن لینی و یوآن و اسکارلت، سخت مشغول بررسی عملکرد تاپیک ها(!) و نحوه‌ی نظارت بر محفل و فعالیت تازه واردا بودیم. (عینهو این آدم بزرگای مسئول دقیقا!) و اگه یکم دیگه می گذشت با شعار هایی همچون: جادوگران در صحنه ایم! به خیابونا تاپیکا می ریختیم.


خلاصه انقدر حرف زدیم و انقدر بهمون خوش گذشت که شورش در اومد و تصمیم بر این شد از این دنیای جادویی دل بکنیم و بریم سراغ کار و زندگیمون تا کور نشدیم.
و این گونه بود که قصه‌ی ما به سر رسید، کلاغه به خونش نرسید.

پ.ن: ببخشید که انقدر ارسال گزارشم طول کشید. همونطور که بالاتر گفتم من خیلی جوگیرم و جو جادوگران انقدر عالی بود که نمی تونستم اتفاقاتی که افتاده رو در قالب کلمات توضیح بدم و اگرم میدادم یه گزارش دقیق و پر جزئیات و تا حدی سرسام آور می شد. برای همین موندم کمی آروم شم و سرم خلوت تر بشه تا بتونم رویداد ها رو مرتب تر بنویسم.(آیا می دانستید انرژی ای که جادوگران به من داد، باعث شد بیشتر از48ساعت بدون احساس ذره ای خستگی و نیاز به خواب، مانند فنر بالا و پایین بپرم و به کارهای زندگیم بپردازم؟)

پ.ن2: قصد نداشتم این عکسو به اشتراک بذارم ولی خب گذاشتم:) اون ریسه های زرد و قرمز دور مانیتورم نماد گریفیندوره. برندش هم hp عه تا مثلا بگوییم پاترهد و جادوگر ایناییم.
تصویر کوچک شده


دنبال دلیل منطقی ای که اینجا موندم، می گردم... حتی اگه جواب درست و حسابی هم براش
پیدا نکنم... از ته قلبم آرزو می کنم بتونم هنوزم اینجا بمونم... چون دلیلی برای زنده موندن به من دادی... من الان زندگی می کنم چون تو (جادوگران) اینجایی. تو برای من مدرکی از اینکه کی هستم پیدا کردی.
من بالاخره تونستم وجودمو (شناسه مو) ملاقات کنم و گنج ها و تجربه های بیشتری به دست بیارم...
میدونم تو این راه (نوشتن) پشیمونی و اشتباهات زیادی خواهم داشت اما حتی اگه متوقف بشم، جهان به چرخشش ادامه خواهد داد.
رو به آسمون سرمو بالا بردم و آرزو کردم... من توسط کلماتی که بهم اعطا شد نجات یافتم...
من می خوام اینجا بمونم...
و دعا می کنم همه کنارهم بتونیم ادامه بدیم.

*قطعه هایی از آهنگshirushi اثر luck life


...I hold them tight, never letting go
...I stand here breathing, next to those who are precious to me





تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده



پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۶:۵۰:۴۷ چهارشنبه ۱۱ بهمن ۱۴۰۲
#8
سوژه: لذت
کلمات: زیبایی، لذت، مهربان، بی انتها، پنجره، آسمان، تنهایی


- مامان من رفتم!

و قبل از اینکه صدای فریاد مامانشو بشنوه در خونه رو می بنده.
می دونه مامانش با بیرون رفتن تو این هوای سرد مخالفه، برای همین تا لحظه ی خارج شدن از خونه، چیزی بهش نمیگه و بعد یهویی خداحافظی می کنه و وسط خیابون می پره.
- چه هوای عالی ای!

با ذوق اینو میگه و سرشو بلند می کنه تا به آسمون خیره بشه. دونه های برف آروم آروم از ابرای پشمکی بیرون میان و روی سر و صورتش جا خوش می کنن.

خیابونشون پر از برف شده و تا چشم کار می کنه همه جا یه دست سفیده. هیچکسی هم تو این سرما، اون اطراف پرسه نمی زنه.
یه نگاه به دور و برش می ندازه و با خودش فکر می کنه خیلی کیف میده تنهایی کل اون خیابون رو پیاده روی کنه.
پس هندزفریشو میذاره تو گوشش و شروع به راه رفتن می کنه.

حتی اگه عمیقا ناراحتی و سختی دیدی خودتو جمع کن. (همه تلاشتو بکن)
دنیا نامردی زیاد داره. عرق آدمای سخت جون رو هم در میاره.
ممکنه گریه کنی و بگی: امروزمون به هیچ جا نمی رسه.
پس رویاهایی که بچگیامون داشتیم کجای زمینه؟


با هر قدمی که بر میداره، یه جای پای تازه رو برفا برای خودش ثبت می کنه. چشمش به طرح های زیر پوتینش میفته که جای پاشو به زیبایی تزئین کرده.

قلبت هنوز زخمیه. آسیب روحی همیشه با شکافی بین رویا و واقعیت، مثل یه نمایش جاده ای ادامه داره.
بگو بیخیالش. عزمت رو جزم کن و برو حقشو بذار کف دستش!


برفا رو با ضربه ی پنجه پوتینش به هوا پرتاب می کنه و با علاقه به پخش شدن برفا تو هوا، خیره می شه.

همه ی آدم های بد، چهره های حق به جانبی دارن
پس بیا بریم تو زمین خودشون حسابشونو برسیم!


و شروع می کنه چرخیدن دور خودش...

لای لای لای لای لای به دویدن ادامه بده و...
لای لای لای لای لای کم نیار!
لای لای لای لای لای موتور دلت رو روشن کن...
لای لای لای لای لای جوری که روحت هم به هیجان بیاد


تو همه‌ی جشن‌ها باخیال راحت برقص!


یهو پاش لیز می خوره، از پشت روی برفا می فته و صدای آخش هوا میره.
با دست پشتش رو آروم میماله. از اصابت با چنین زمین سردی، حسابی دردش اومده.
میاد از جاش بلند شه ولی دوباره لیز می خوره و زمین میفته.

انگار داخل یه سیاه چال گرفتار شدی
حس ناامیدی ای که داری به سختی قابل انتقاله.
تنش درونیت به حدی رسیده که سر و صداش بلند شده
به بیان عادی، واقعاً غیرقابل باوره.


می خواد از یکی کمک بگیره ولی تو خیابون هیچ جنبنده ای رو نمی بینه. یهو از شدت تنهایی بغض می کنه.

اونقدر نوآورانه ست که گفته می شه:
مثل این میمونه که گاهی بین صفر تا صد چیزی گیر کنی


خیلی یه دفعه ای از تلاش کردن خسته میشه روی زمین برفی دراز می کشه. نگاهشو به آسمون بی انتها می دوزه و گوشش رو به آهنگ درحال پخش می سپره:

اما (اینو بدون که) بریدن و دست کشیدن، مثل شیاطینی هستن که باعث می شن تو اون وضعیت شناور بمونی
پس جای تسلیم شدن بیا خودمون بازی رو عوض کنیم!

حس خیلی خوبی درون وجودش ریشه می دوونه.
تموم وجودش سر شار از انرژی و شادی می شه. سرشار از قدرت!

لای لای لای لای لای به دویدن ادامه بده و...
لای لای لای لای لای کم نیار!
لای لای لای لای لای موتور دلت رو روشن کن...
لای لای لای لای لای جوری که روحت هم به هیجان بیاد


دوباره تلاش می کنه تا از جاش بلند شه و همزمان همراه خواننده می خونه:
مهم نیست اتفاق خوبی میفته یا انفجار رخ میده
(مهم اینه که) من تصمیمم رو گرفتم
و این عزم شمشیر واقعیه!

آره! از جاش بلند میشه. حسابی هم پر قدرت از جاش بلند میشه و با صلابت می ایسته.
از اون لحظه به بعد هیچی دیگه براش اهمیتی نداره. نه جای زخما. نه جای حرفا.
هیچکس و همچنین هیچ اتفاقی نمی تونه مانع لذت بردنش از زندگی بشه!

همه ی آدم های بد، چهره های حق به جانبی دارن
پس بیا بریم تو زمین خودشون حسابشونو برسیم!


فریاد می زنه:
بیاین همگی! بیاین با هم انجامش بدیم!


و خب با فریادی که می زنه پنجره‌ی چند تا خونه باز می شه و کله های کلی آدم از همشون بیرون می زنه.


لای لای لای لای لای به دویدن ادامه بده و...
لای لای لای لای لای فراتر برو!
لای لای لای لای لای موتور دلت رو روشن کن...
لای لای لای لای لای جوری که روحت هم به هیجان بیاد


تو همه‌ی جشن ها باخیال راحت برقص.


هیچ کدوم از آدمای پشت پنجره شادی و اشتیاقشو درک نمی کنن. همشون فقط به حالش تاسف می خورن که تو این هوای سرد حماقت کرده و بیرون رفته. یه پیرزن هم با مهربونی بهش میگه که:
- بچه تو این هوای سرد سرما می خوری! زود برو خونه!

ولی اون اهمیتی به حرفای پیرزن نمیده.

لای لای لای لای لای بزن پودرش کن!
لای لای لای لای لای اون دیوار ساختگی رو بیار پایین!
لای لای لای لای لای چراغ انقلاب رو روشن کن!
آینده به زیبایی خواهد اومد! بیا، بیا، بیا.


و دوباره شروع به چرخیدن می کنه و صدای خنده هاش تا آسمون میره.
براش مهم نیست که بیفته، مهم نیست که سرما بخوره، می خواد با تموم وجودش از این زمستون لذت ببره.

حتی با یه ریتم ناشایست جوری قشنگ تو این دنیا برقص که به لرزه در بیاد!



کلمات نفر بعد: دنیا، شادی، آبی، لبخند، بادبان، باغچه، نور

*آهنگVS


ویرایش شده توسط کوین کارتر در تاریخ ۱۴۰۲/۱۱/۱۱ ۲۰:۳۶:۱۸

...I hold them tight, never letting go
...I stand here breathing, next to those who are precious to me





تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده



پاسخ به: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۲۳:۴۶:۳۹ شنبه ۷ بهمن ۱۴۰۲
#9
فلش بک_ چند دقیقه بعد از قتل اسکارلت

- احمق! احمق! احمق!

پایش به چیزی گیر کرد ولی توانست قبل از اینکه زمین بخورد، با کمک دیوار خود را نگه دارد. مستاصل و پریشان، به همان دیوار تکیه زد و سعی کرد نفسی تازه کند.

همین که هوا را به درون ریه هایش فرستاد، تصویر چهره‌ی وحشتزده‌ی دخترک مقابل چشمانش جان گرفت.
نگاه های اسکارلت لیشام با ترسی آمیخته به تعجب، میان ریموس-بارتی و چاقویی که ناگهانی در پهلویش فرو رفته و قدرت تکان خوردن را از او گرفته بود؛ می چرخید.

- منِ احمق چی... چی کار کردم؟

ریموس به سرفه افتاد و فراموش کرد چگونه باید نفس بکشد. هزاران پیکسی درون شکمش به پرواز در آمدند و اوضاعش را بد تر ساختند. احساس خفگی کرد... هوا چه موقع آنقدر سنگین شده بود که قدرت عادی نفس کشیدن را از او گرفته بود؟

با دستش گلوی خود را چنگ زد. چیزی داخل گلویش بود که راه تنفسش را بسته بود. هر چقدر هم می خواست تقلا کند ولی ذره ای اکسیژن به ریه هایش نمی رسید...
یا حداقل خودش اینطور فکر می کرد.

- چرا؟ چرا کشتیش ریموس؟ نکنه تو هم داری مثل اونا میشی؟ چطور دلت اومد؟ حالا چجوری می خوای تو چشمای اعضای محفل خیره بشی؟

سرش را با دستانش گرفت و جواب سوالات درون ذهنش را فریاد زد:
- نمی دونم!

و خیلی شانس آورد که کسی آن اطراف نبود تا فریادش را بشنود. وگرنه گیر افتادنش حتمی بود.
- نمی‌دونم چرا کنترلمو از دست دادم...

این بار زمزمه کرد...
- واکنشم از روی ترس بود... من... من نمی خواستم بهش آسیب بزنم...

با گفتن آن جملات، بالاخره دیواری که جلوی ریزش اشک هایش را گرفته بود شکست و اجازه داد اشک ها بوسه ای بر گونه های برافروخته‌اش بزنند.

حقیقت هم همین بود. او واقعا نمی خواست آسیبی به اسکارلت برساند ولی برای لحظه ای فراموش کرده بود کیست و از روی ترس چنین واکنشی نشان داده و بعد هم از صحنه‌ی قتل گریخته بود.
با به یاد آوردن جسد دخترک میان خون ها، ضربان قلبش بالا رفت و باریدن اشک از چشمانش شدت گرفت.

خودش را لعنت کرد. از کارش پشیمان بود... از عدم کنترلش بر اعمالش پشیمان بود... از کشتن اسکارلت پشیمان بود... از نفوذ به مرگخواران پشیمان بود... از پیدا کردن چنین طلسمی پشیمان بود...

چشمانش را بست و سعی کرد همه چیز را از یاد ببرد. اما در کمال تعجب نه تنها چیزی را از یاد نبرد، بلکه خاطره ای هم به یاد آورد... خاطره ای که کمکش کرد روحیه خود را بازیابد.

داخل دفتر دامبلدور نشسته بود و به با انگشتانش بازی می کرد. روبه روی او، دامبلدور پشت میزش نشسته بود و لبخند می زد.
- مسابقه تون چطور بود جناب لوپین؟

ریموس جوان سرش را بیشتر در گریبانش فرو برد و سعی کرد با دامبلدور ارتباط چشمی برقرار نکند.
- اصلا خوب نبود پروفسور. از شرکت کردن پشیمون شدم.

دامبلدور لبخند گرمی زد.
- تو نبرد، کسایی که بار پشیمونی با خودشون دارن، همیشه اولین کسایی هستن که می میرن. تنها باری که جادوگرها باید به دوش بکشن چوبدستی اوناست... تو نباید از کاری که کردی پشیمون باشی ریموس. تو اون موقعیت تنها حرکتی که میتونستی انجام بدی همون بود پسرم.



ریموس سرش را بالا آورد و اشک هایش را پاک کرد. حرفای دامبلدور مانند زنگ ناقوسی درون گوش هایش به صدا در آمد.
"تو نبرد، کسایی که بار پشیمونی با خودشون دارن، همیشه اولین کسایی هستن که می میرن. تنها باری که جادوگرها باید به دوش بکشن چوبدستی اوناست."

می دانست کشتن یک انسان قابل قبول نیست. ولی نمی توانست برای انسانی که مرده است کاری بکند. او برای ماموریت مهم تری به آنجا آمده بود. پس از جایش برخاست.
دستان لرزانش را که مانند بوم نقاشی آغشته به رنگ سرخ خون شده بود، با ردای سیاهش تا جای ممکن پاک کرد. و شروع به گشتن کرد تا در این عمارت درندشت سوروس را بیابد. باید می‌فهمید چرا لرد در بین جلسه، تمام مرگخواران را به جز سوروس و بلاتریکس بیرون کرد... .

پایان فلش بک_ زمان حال

ریموس آرام دستش را بلند کرده بود و می خواست خیلی نامحسوس تری را لمس کند که حرف های پسر باعث توقفش شد.
- قتل لیشام کار یه مرگخوار نیست!


...I hold them tight, never letting go
...I stand here breathing, next to those who are precious to me





تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده



پاسخ به: سه نشانه
پیام زده شده در: ۲۰:۵۰:۲۶ پنجشنبه ۵ بهمن ۱۴۰۲
#10
پتونیا اوانز

1.دست و پا چلفتی
2.توانایی تغییر قیافه
3.پاترونوس تغییر یافته


جواب این پست که مونده بود هم میشه پنه لوپه کلیرواتر


...I hold them tight, never letting go
...I stand here breathing, next to those who are precious to me





تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.