سنگفرش های بیچاره تازه به هوای بهاری عادت کرده بودند که قدم های شبح سفید بر تن ترک خورده شان لرزه انداخت.
موهای سپیدش در نسیم شبانگاهی به اهتزاز در می آمد و نور کم سوی کافه ی کوچک روبه رویشان چهره ی رنگ پریده اش را روشن میکرد.
جاناتان_ کلاغ سفید _ بر روی شانه ی مورگانا پرهایش را نکاند و به درِ کافه خیره شد. سرش را چپ و راست کرد و چند بار پلک زد.
_ درست اومدیم بانو؟
_ معلومه که درست اومدیم.تو به من شک داری جاناتان؟
_ نه بانوی من،فقط میخواستم یه نگاهی هم به نقشه بندازید.
مورگانا که از توصیفات قلمبه سلمبه نویسنده درباره ی خود خسته شده بود،دست در جیب ردای سفید چرکش که حالا خاکستری شده بود و اخرین بار صد سال پیش_ «زمانی که هنوز کلید دنیای جادویی را گم نکرده بود و برای پنج سال در ماتریکس گیر نیفتاده بود»_ شسته بود، انداخت و تکه کاغذی را بیرون اورد.
_ اوه بله!نقشه ی دقیق دست نویس شده ی خودم از کل دنیای...
تن نحیف کاغذ تا پایان جمله اش دوام نیاورد.تبدیل به ریزه کاغذ هایی شد و فروریخت.
در اینجا بود که جاناتان ترجیه داد وانمود کند اصلا از اول چنین نقشه ای وجود نداشته است. از آنجایی که در حال حاضر وقت نداشت به سمت کوچه ی علی چپ پرواز کند، سکوت را ترجیه داد.
_ هممم...خب میریم داخل!
خوشبختانه زمان اینبار با جاناتان یار بود.چرا که اگر نیم ساعت آینده به تاکسیدرمی شدن او میگذشت،زمان با ارزش بانویش جلوی در پاتیل درزدار تلف میشد.پس با منقارش لبخند پیروز مندانه ی نامرئی زد و با سیس عقاب،سرش را بالا گرفت تا در حین ورود،به عنوان یک اکسسوار روی استایل بانویش بدرخشد.
_ اع برق چرا رفت!
_ اه جاروی من تو شارژ بود!
_ برو بپرس مغازه بغلی هم برقشون رفته؟
همهمه ی مردم حاضر در کافه،با دیدن یک چراغ بانوی متحرک به سکوت پوکر فیسی تبدیل شد.
مورگانا لی فای به آرامی نسیم قطبی و به مرگباری سرمای جهنم به داخل کافه قدم برداشت و درخشید.
دیگر نوری نیاز نبود چراکه حضورش به سان ماه همه جا را روشن کرده بود.طره یموهایش در وزش باد شبانگاهی دوباره در اهتزاز بود و نگاه سرد و روشنش لرزه بر اندام جادوگران...
_ آم...عذر میخوام.اگه کار شماست لطف کنید برقو برگردونید،سیگنال های رادیویی با قطعی برق ضعیف میشن.
کرک و پر برق مورگانا ریخت و
برق کرک و پر جاناتان از سرش پرید!
در سکوتی مجهول،برق دوباره به فضای کافه برگشت و در پس زمینه، جمله ای شبیه (این گالادریل بازیا دیگه چیه،این دیگه چه سمی بود)، در فضای جادوگریِ قرن ۲۱ی کافه،شنیده شد.
مورگانا اگر هم میخواست قرمزی جیغ شخصیت مقابلش را نادیده بگیرد،نمیتوانست اینکه پنج سال گذشته را که به عنوان یک فنِ هزبین هتل در ماتریکس گذرانده،نادیده بگیرد.
با این وجود،با به یاد اوری شرم و حیا و شکوه و غرور و خون سلطنتی خویش،نیشش را که تا بناگوش باز شده بود،بست و گفت:
ببخشید؟!شما کی باشید؟
_ equal opportunity killer, alastor!(کشنده ی فرصت های برابر،آلیستور!)
مورگانا با جادو،منقارهای جاناتان را که تا لحظه ای پیش،با صدای مقلد واری،به عنوان یک کلاغ،شیرین کاری هایش را نشان میداد،به هم پیوند زد.
با این حال دیر شده بود و مورگانا کم کم داشت هنوز نیامده، اباهت ملکوتی اش به عنوان یک جادوگر شوم و هولناک زیر سوال میرفت.
لبخند پر از دندان های تیز الیستور،بناگوش دررفته تر شد.
_ خب بنظر میاد خودتون منو میشناسید!بهر حال ممنون بابت برگردوندن برق!
موجود سرخ پوش برگشت تا برود.اما مورگانا خوب میدانست که با تمام وجود میخواهد یک امضا از وی داشته باشد.
خوب میدانست که دخترک نوجوان درونش میخواهد جیغ بزند،شادی کند و یک عکس هم با او بیندازد.
خوب میدانست که میخواهد پیکر سرخ الیستور را با آن چشم های زرد و قرمز درخشان،لبخند تند و تیز و موهای سرخ آشفته اش،در کنار کلکسیون تاکسیدرمی اش داشته باشد.پس به ندای درونش گوش داد و گفت:
اهم...
الیستور سرش را برگرداند:
چیزی شده؟
_ خیر.چیزی نشده.فقط میخواستم بپرسم شما میدونید از کدوم طرف میشه رفت کوچه ی دیاگون؟
_ اینور
مورگانا به (اینور) نگاه کرد.چیزی جز دیواری آجری و یک میز گرد که یک پسر بچه و یک جن خانگی پشتش نشسته بودند ندید.
_ ممنونم!کاملا متوجه شدم!
اباهتش در خطر بود.ناسلامتی او زمانی خواهر پادشاه مرلین و همنشین چهار جادوگر بود.نباید گاف میداد.
_ خب چرا نمیگی نمیدونی؟
مورگانا مجبور شد در برابر نگاه کراشش الیستور از کندن کله ی جاناتان صرف نظر کند.
_ اوه البته که میدونم جاناتان!ما داریم هرروز رفت و امد میکنیم
چیزی در نگاه زرد و قرمز الیستور درخشید و گوش هایش تیز شد و به عقب رفت.با لحنی کاملا جدی گفت:
پس برای همینه که لباساتون خاکیه؟هرروز کلنگ زدن برای رد شدن از دیوار واقعا باید سخت باشه اینطور نیست؟
_ اوه همینطوره جناب الیستور.واقعا کار طاقت فرساییه.
و زیر لبی به مورگانا غر زد(برو یه کلنگ پیدا کن!).
_ اوه نیازی نیست من یکی دارم!
الیستور درحالیکه اگر فقط کمی بیشتر لبخند میزد،لبخندش از مپ خارج میشد و جهان گلیچ میداد،کلنگی را از جیب چند سانتی متری کتش در اورد.
مورگانا که فکرش را نمیکرد انقدر بلند حرف زده باشد نیم نگاهی به گوش های روباهی الیستور انداخت،صورت مانند گچش از خجالت کمی به صورتی گرایید و کلنگ را از دست الیستور گرفت.
_ ممنونم.جبران میکنم.
_ قابلی نداشت.فقط وقتی رسیدین اونور کلنگ رو بذارید پشت دیوار من بیام برش دارم.
مورگانا دوباره سری به نشان قدردانی تکان داد و کلنگ را بالا گرفت. آمد تا ضربه یاول را بزند...
_میشه من رد شم لطفا خانوم سفیده؟
مورگانا به زیر پایش نگاه کرد.کودک سه و خورده ای ساله ای از او جلو زد.چوبدستی ای که سایزش از درازای دستش هم بلندتر بود را به چند اجر زد.اجر ها کنار رفت و دیوار از هم باز شد.گویی از اول وجود نداشته است.اینجا بود که مورگانا اولین شکست احساسی خود را بعد از چند قرن پس از مرلین،دوباره متحمل شد.همین باعث شد که در آن لحظه بخواهد که شکلات های قلبی اش را دور بریزد،دیگر ناخن تاکسیدرمی مادرش را لاک نزند و رز های سفیدش را پر پر کند و از همه مهمتر!لطف جناب الیستور را به موقع جبران کند.
_ اممم..شما هم میخواستین بیاین؟
کودک سه سال و نیمه در میان مرز دیوار ایستاده بود.وضعیت زشت بود،قبیح و مستهجن بود.مورگانا برگشت.اثری از الیستور نبود و وقتی هم برای گردن گرفتن هیچ گافی نبود.وقت این هم نبود که حس کند کودکی سه سال و نیمه از او جلوزده است، او را (خانوم سفیده) خطاب کرده است و چقدر اباهت فراموش شده اش خدشه دار شده.
پس گلویش را صاف کرد،غرور ریخته شده اش را از روی زمین جمع کرد و در آخر،طلسمی دیگر بر منقار جاناتان گذاشت و از دیوار رد شد.
---
داستان جالب و سرگرمکنندهای بود! اینم بگم که "ترجیح" درسته و گوشای الستور گوزنه نه روباه. 
تایید شد.
مرحله بعد: معرفی یکی از ویژگیهای شخصیتت در تاپیک خرید در دیاگون.
فراموش نکن همزمان میتونی در شهر لندن و کوچه دیاگون هم فعالیت کنی.
ویرایش شده توسط مورگانا لیفای در 1404/1/20 23:21:59
ویرایش شده توسط مورگانا لیفای در 1404/1/20 23:23:37
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1404/1/21 2:42:49
در این درگه که گَه گَه کَه، کُه و کُه،کَه شود ناگَه
به امروزت مشو غره که از فردا نِهی آگه!
The white phantom of the opera