جام آتش!

لوگوی هاگوارتز

رویداد جام آتش

۵ اردیبهشت تا ۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۳

جام آتش

آماده‌اید شاهد یکی از بزرگ‌ترین و نفس‌گیرترین رقابت‌های تاریخ هاگوارتز باشید؟ جام آتش بازگشته، و این‌بار نه‌تنها جادوآموزان برجسته، بلکه چهار گروه افسانه‌ای هاگوارتز در جدالی سهمگین برای کسب افتخار نهایی رو در روی هم قرار می‌گیرند. از ۵ اردیبهشت تا ۲۶ اردیبهشت، همه‌چیز در هاگوارتز رنگ رقابت به خود می‌گیرد؛ جادو، شجاعت، نبوغ و اتحاد به آزمون گذاشته می‌شود و تنها یک گروه می‌تواند قهرمان نهایی لقب بگیرد. تماشاگران عزیز، شما دعوت هستید تا از نزدیک شاهد این ماجراجویی باشید، پست‌ها را بخوانید، از خلاقیت‌ها لذت ببرید و با گروه خود همدل شوید. این فقط یک مسابقه نیست؛ جشن شکوه جادوی ناب است!

مشاهده‌کنندگان این موضوع: 1 کاربر مهمان
پاسخ: پاتیل درزدار
ارسال شده در: چهارشنبه 20 فروردین 1404 23:17
تاریخ عضویت: 1400/11/20
تولد نقش: 1404/01/20
آخرین ورود: جمعه 5 اردیبهشت 1404 16:26
از: مرکزیت ابیس
پست‌ها: 54
آفلاین
سنگفرش های بیچاره تازه به هوای بهاری عادت کرده بودند که قدم های شبح سفید بر تن ترک خورده شان لرزه انداخت.
موهای سپیدش در نسیم شبانگاهی به اهتزاز در می آمد و نور کم سوی کافه ی کوچک روبه رویشان چهره ی رنگ پریده اش را روشن میکرد.

جاناتان_ کلاغ سفید _ بر روی شانه ی مورگانا پرهایش را نکاند و به درِ کافه خیره شد. سرش را چپ و راست کرد و چند بار پلک زد.

_ درست اومدیم بانو؟

_ معلومه که درست اومدیم.تو به من شک داری جاناتان؟

_ نه بانوی من،فقط میخواستم یه نگاهی هم به نقشه بندازید.

مورگانا که از توصیفات قلمبه سلمبه نویسنده درباره ی خود خسته شده بود،دست در جیب ردای سفید چرکش که حالا خاکستری شده بود و اخرین بار صد سال پیش_ «زمانی که هنوز کلید دنیای جادویی را گم نکرده بود و برای پنج سال در ماتریکس گیر نیفتاده بود»_ شسته بود، انداخت و تکه کاغذی را بیرون اورد.

_ اوه بله!نقشه ی دقیق دست نویس شده ی خودم از کل دنیای...

تن نحیف کاغذ تا پایان جمله اش دوام نیاورد.تبدیل به ریزه کاغذ هایی شد و فروریخت.
در اینجا بود که جاناتان ترجیه داد وانمود کند اصلا از اول چنین نقشه ای وجود نداشته است. از آنجایی که در حال حاضر وقت نداشت به سمت کوچه ی علی چپ پرواز کند، سکوت را ترجیه داد‌.

_ هممم...خب میریم داخل!

خوشبختانه زمان اینبار با جاناتان یار بود.چرا که اگر نیم ساعت آینده به تاکسیدرمی شدن او میگذشت،زمان با ارزش بانویش جلوی در پاتیل درزدار تلف میشد.پس با منقارش لبخند پیروز مندانه ی نامرئی زد و با سیس عقاب،سرش را بالا گرفت تا در حین ورود،به عنوان یک اکسسوار روی استایل بانویش بدرخشد.

_ اع برق چرا رفت!

_ اه جاروی من تو شارژ بود!

_ برو بپرس مغازه بغلی هم برقشون رفته؟

همهمه ی مردم حاضر در کافه،با دیدن یک چراغ بانوی متحرک به سکوت پوکر فیسی تبدیل شد.
مورگانا لی فای به آرامی نسیم قطبی و به مرگباری سرمای جهنم به داخل کافه قدم برداشت و درخشید.
دیگر نوری نیاز نبود چراکه حضورش به سان ماه همه جا را روشن کرده بود.طره ی‌موهایش در وزش باد شبانگاهی دوباره در اهتزاز بود و نگاه سرد و روشنش لرزه بر اندام جادوگران...

_ آم...عذر میخوام.اگه کار شماست لطف کنید برقو برگردونید،سیگنال های رادیویی با قطعی برق ضعیف میشن.

کرک و پر برق مورگانا ریخت و برق کرک و پر جاناتان از سرش پرید!

در سکوتی مجهول،برق دوباره به فضای کافه برگشت و در پس زمینه، جمله ای شبیه (این گالادریل بازیا دیگه چیه،این دیگه چه سمی بود)، در فضای جادوگریِ قرن ۲۱ی کافه،شنیده شد.

مورگانا اگر هم میخواست قرمزی جیغ شخصیت مقابلش را نادیده بگیرد،نمیتوانست اینکه پنج سال گذشته را که به عنوان یک فنِ هزبین هتل در ماتریکس گذرانده،نادیده بگیرد.

با این وجود،با به یاد اوری شرم و حیا و شکوه و غرور و خون سلطنتی خویش،نیشش را که تا بناگوش باز شده بود،بست و گفت:
ببخشید؟!شما کی باشید؟

_ equal opportunity killer, alastor!(کشنده ی فرصت های برابر،آلیستور!)

مورگانا با جادو،منقارهای جاناتان را که تا لحظه ای پیش،با صدای مقلد واری،به عنوان یک کلاغ،شیرین کاری هایش را نشان میداد،به هم پیوند زد.

با این حال دیر شده بود و مورگانا کم کم داشت هنوز نیامده، اباهت ملکوتی اش به عنوان یک جادوگر شوم و هولناک زیر سوال میرفت.

لبخند پر از دندان های تیز الیستور،بناگوش دررفته تر شد.

_ خب بنظر میاد خودتون منو میشناسید!بهر حال ممنون بابت برگردوندن برق!

موجود سرخ پوش برگشت تا برود.اما مورگانا خوب میدانست که با تمام وجود میخواهد یک امضا از وی داشته باشد.
خوب میدانست که دخترک نوجوان درونش میخواهد جیغ بزند،شادی کند و یک عکس هم با او بیندازد.
خوب میدانست که میخواهد پیکر سرخ الیستور را با آن چشم های زرد و قرمز درخشان،لبخند تند و تیز و موهای سرخ آشفته اش،در کنار کلکسیون تاکسیدرمی اش داشته باشد.پس به ندای درونش گوش داد و گفت:
اهم...

الیستور سرش را برگرداند:
چیزی شده؟

_ خیر.چیزی نشده.فقط میخواستم بپرسم شما میدونید از کدوم طرف میشه رفت کوچه ی دیاگون؟

_ اینور

مورگانا به (اینور) نگاه کرد.چیزی جز دیواری آجری و یک میز گرد که یک پسر بچه و یک جن خانگی پشتش نشسته بودند ندید.

_ ممنونم!کاملا متوجه شدم!

اباهتش در خطر بود.ناسلامتی او زمانی خواهر پادشاه مرلین و همنشین چهار جادوگر بود.نباید گاف میداد.

_ خب چرا نمیگی نمیدونی؟

مورگانا مجبور شد در برابر نگاه کراشش الیستور از کندن کله ی جاناتان صرف نظر کند.

_ اوه البته که میدونم جاناتان!ما داریم هرروز رفت و امد میکنیم

چیزی در نگاه زرد و قرمز الیستور درخشید و گوش هایش تیز شد و به عقب رفت.با لحنی کاملا جدی گفت:
پس برای همینه که لباساتون خاکیه؟هرروز کلنگ زدن برای رد شدن از دیوار واقعا باید سخت باشه اینطور نیست؟

_ اوه همینطوره جناب الیستور.واقعا کار طاقت فرساییه.

و زیر لبی به مورگانا غر زد(برو یه کلنگ پیدا کن!).

_ اوه نیازی نیست من یکی دارم!

الیستور درحالیکه اگر فقط کمی بیشتر لبخند میزد،لبخندش از مپ خارج میشد و جهان گلیچ میداد،کلنگی را از جیب چند سانتی متری کتش در اورد.

مورگانا که فکرش را نمیکرد انقدر بلند حرف زده باشد نیم نگاهی به گوش های روباهی الیستور انداخت،صورت مانند گچش از خجالت کمی به صورتی گرایید و کلنگ را از دست الیستور گرفت.

_ ممنونم.جبران میکنم.

_ قابلی نداشت.فقط وقتی رسیدین اونور کلنگ رو بذارید پشت دیوار من بیام برش دارم.

مورگانا دوباره سری به نشان قدردانی تکان داد و کلنگ را بالا گرفت. آمد تا ضربه ی‌اول را بزند...

_‌میشه من رد شم لطفا خانوم سفیده؟

مورگانا به زیر پایش نگاه کرد.کودک سه و خورده ای ساله ای از او جلو زد.چوبدستی ای که سایزش از درازای دستش هم بلندتر بود را به چند اجر زد.اجر ها کنار رفت و دیوار از هم باز شد.گویی از اول وجود نداشته است.اینجا بود که مورگانا اولین شکست احساسی خود را بعد از چند قرن پس از مرلین،دوباره متحمل شد.همین باعث شد که در آن لحظه بخواهد که شکلات های قلبی اش را دور بریزد،دیگر ناخن تاکسیدرمی مادرش را لاک نزند و رز های سفیدش را پر پر کند و از همه مهمتر!لطف جناب الیستور را به موقع جبران کند.

_ اممم..شما هم میخواستین بیاین؟

کودک سه سال و نیمه در میان مرز دیوار ایستاده بود.وضعیت زشت بود،قبیح و مستهجن بود.مورگانا برگشت.اثری از الیستور نبود و وقتی هم برای گردن گرفتن هیچ گافی نبود.وقت این هم نبود که حس کند کودکی سه سال و نیمه از او جلوزده است، او را (خانوم سفیده) خطاب کرده است و چقدر اباهت فراموش شده اش خدشه دار شده.
پس گلویش را صاف کرد،غرور ریخته شده اش را از روی زمین جمع کرد و در آخر،طلسمی دیگر بر منقار جاناتان گذاشت و از دیوار رد شد.


---
داستان جالب و سرگرم‌کننده‌ای بود! اینم بگم که "ترجیح" درسته و گوشای الستور گوزنه نه روباه.

تایید شد.

مرحله بعد: معرفی یکی از ویژگی‌های شخصیتت در تاپیک خرید در دیاگون.
فراموش نکن همزمان می‌تونی در شهر لندن و کوچه دیاگون هم فعالیت کنی.
ویرایش شده توسط مورگانا لی‌فای در 1404/1/20 23:21:59
ویرایش شده توسط مورگانا لی‌فای در 1404/1/20 23:23:37
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1404/1/21 2:42:49
در این درگه که گَه گَه کَه، کُه و کُه،کَه شود ناگَه

به امروزت مشو غره که از فردا نِهی آگه!


The white phantom of the opera
پاسخ: پاتیل درزدار
ارسال شده در: یکشنبه 17 فروردین 1404 11:28
تاریخ عضویت: 1404/01/15
تولد نقش: 1404/01/17
آخرین ورود: پنجشنبه 28 فروردین 1404 16:21
پست‌ها: 25
آفلاین
همه چیز از یک شب لعنتی شروع شد.

هوا تاریک بود، بوی بارونِ مونده توی کوچه‌های سنگ‌فرش شده‌ی لندن پیچیده بود. شنلمو دور خودم پیچیدم و وارد «پاتیل دراز» شدم. جای کثیفی بود، همیشه هم بوده، ولی این بار یه حس دیگه‌ای داشت.

نگاه‌های بدبین و پرسشگر به سمتم پرتاب می‌شدن. من، دراکو مالفوی، وارث یکی از اصیل‌زاد‌ه‌ترین خانواده‌های جادویی، حالا توی یه مهمونخونه‌ی پر از مشنگ‌زاده و گرگینه نشسته بودم. مسخره‌ست، نه؟

نزدیک نیمه‌شب بود که تصمیم گرفتم اون کارو بکنم. آینه‌ی شکسته‌ی گوشه‌ی دیوارو نگاه کردم.

«لرد...» زمزمه کردم.

اونو صدا زدم. از اعماق ذهنم، از تهِ وجودم.

و اون اومد.

هوا سرد شد. شعله‌های شومینه یه لحظه آبی شدن. و بعد صدای اون، سردتر از یخ:
«چی می‌خوای، دراکو؟»

«می‌خوام راهو بدونم، ارباب. کوچه دیاگون دیگه مثل قبل نیست. پر شده از مأمورای وزارت‌خونه. من باید برم اونجا... باید چیزی پیدا کنم. ولی راهِ مخفی رو نمی‌دونم.»

سکوت کرد. برای چند ثانیه فقط صدای تیک‌تاک ساعت شنیده می‌شد.

و بعد... انگشت استخونیش از دل تاریکی دراز شد. روی میز چوبی اثر گذاشت، رد خط‌هایی مارپیچ. مثل نقشه‌ای رمزآلود.

«از زیرزمین پاتیل دراز رد شو. یه در مخفیه پشت بشکه‌های آب‌جو. اونجا راه قدیمیه، استفاده‌ش فقط برای خاص‌هاست. مراقب باش، دراکو. چون اگه چیزی اشتباه پیش بره... من کمکت نمی‌کنم.»

صدا محو شد. سرمایی که باهاش اومده بود، رفت.

بلند شدم. نوشیدنی نیمه‌خورده‌م رو گذاشتم. چشم کسی دنبال نکردم. قدم‌هام رو برداشتم سمت اون زیرزمین لعنتی.

و حالا...
دارم می‌رم به کوچه دیاگون. تنها، فقط با نقشه‌ای که از خود تاریکی گرفتم.



خلاقیتی که در مورد نحوه ورود به دیاگون و پی بردن بهش به خرج دادی رو دوست داشتم!

تایید شد.

مرحله بعد: معرفی یکی از ویژگی‌های شخصیتت در تاپیک خرید در دیاگون.
فراموش نکن همزمان می‌تونی در شهر لندن و کوچه دیاگون هم فعالیت کنی.
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1404/1/17 13:53:52
پاسخ: پاتیل درزدار
ارسال شده در: چهارشنبه 13 فروردین 1404 23:12
تاریخ عضویت: 1403/04/30
تولد نقش: 1404/01/08
آخرین ورود: امروز ساعت 11:02
پست‌ها: 21
آفلاین
شب بود. تاریکی غلیظی مثل پرده‌ای از سایه‌های مرگبار، لندن را پوشانده بود. پاتیل درزدار در این ساعت از شب پر از ولگردهای جادویی، خلافکارهای بی‌هویت و جادوگرانی بود که از نگاه مستقیم به یکدیگر پرهیز می‌کردند.

در میان همهمه‌ی آرام و زمزمه‌های محتاطانه، در ورودی کافه با صدای خشک و محکمی باز شد. کفش‌های براق و عصای چوب آبنوس با دسته‌ی نقره‌ای از آستانه‌ی در عبور کردند. لوسیوس مالفوی، بلند قامت، با ردای سیاه مخملی که مانند سایه‌ای بی‌روح او را در بر گرفته بود، با نگاه سرد و پرتحقیرش درون کافه قدم گذاشت.

بیشتر افراد به محض دیدن او مسیر نگاهشان را تغییر دادند. برخی زمزمه‌ای کردند و از مسیرش کنار رفتند. تنها کسی که نگاهش را برنداشت، مردی بود که در گوشه‌ی تاریک نشسته بود. موهای چرب و بلند، چشمانی سرد و بی‌احساس و چهره‌ای که سایه‌های چراغ کافه رویش بازی می‌کردند. سوروس اسنیپ.

لوسیوس بدون مکث به سمت او رفت.

«اسنیپ.»

سوروس نگاهش را به چهره‌ی استخوانی لوسیوس دوخت. «باید خیلی مهم باشه که تو رو این وقت شب اینجا کشونده.»

لوسیوس عصایش را روی میز گذاشت. صدایش آرام اما تهدیدآمیز بود. «دستور ارباب. باید به کوچه‌ی دیاگون بروم.»

سوروس نفس عمیقی کشید. قبل از این‌که چیزی بگوید، صدای خنده‌ای بلند و دیوانه‌وار فضای کافه را شکافت. بلاتریکس لسترنج از کنار شومینه برخاست و با حالتی متزلزل ولی پر از هیجان، به سوی آن‌ها آمد.

«عزیزم، چرا این‌قدر جدی؟ کوچه‌ی دیاگون همون جاییه که همیشه بوده.» او لبخند مرگباری زد و به میز آن‌ها تکیه داد.

لوسیوس نگاه تحقیرآمیزی به او انداخت. «فقط باید مطمئن می‌شدم کسی من رو دنبال نمی‌کنه.»

بلاتریکس لبخندی زد که برق جنون در آن موج می‌زد. «اوه، تو همیشه این‌قدر محتاط بودی، لوسیوس؟ یا این هم یه لطف دیگه‌ست که لرد سیاه بهت کرده؟»

نام لرد ولدمورت در هوا پیچید. انگار که حتی زمزمه‌ی آن نیز هوا را سنگین‌تر کرد. در پس ذهن لوسیوس، خاطره‌ای کوتاه از نگاه بی‌روح و سرخ آن چشم‌های مارگونه جرقه زد. «برو. مأموریتت را انجام بده، لوسیوس. مرا ناامید نکن.» صدای زمزمه‌وار و کش‌دار ولدمورت هنوز در گوشش زنگ می‌زد.

سوروس نگاهش را به اطراف انداخت، سپس آرام از جای خود برخاست و همراه لوسیوس و بلاتریکس به سمت در خروجی کافه حرکت کرد. آن‌ها بدون هیچ صحبتی از در پشتی پاتیل درزدار گذشتند و وارد حیاط سنگ‌فرش شده‌ی پشت آن شدند. لوسیوس مکثی کرد، سپس عصایش را بالا آورد و به ترتیب روی چهار آجر مشخص ضربه زد.

چند لحظه گذشت و سپس، با صدای سنگین جادویی، دیوار آجری لرزید و آجرها از هم فاصله گرفتند. کوچه‌ی دیاگون، با نور فانوس‌های لرزانش، در مقابلشان پدیدار شد. اما چیزی در این شب غیرعادی به نظر می‌رسید. هوا سنگین‌تر بود، انگار که نگاهی نامرئی و بی‌رحم از دل تاریکی آن‌ها را می‌پایید.

بلاتریکس با خنده‌ای شیطانی زمزمه کرد: «خب، حالا ببینیم این‌جا چه خبره.»

لوسیوس قدم به درون کوچه گذاشت، در حالی که سایه‌ها در اطرافشان کشیده می‌شدند و نوری بیمارگونه بر سنگفرش‌های کهنه می‌تابید. سوروس آرام زیر لب گفت: «هرگز نمی‌توان مطمئن بود که اینجا کاملاً امن است.»

لوسیوس نگاهش را به مغازه‌های نیمه‌تاریک دوخت. مغازه‌های جادوکالا، فروشگاه چوبدستی اولیوندر، تمامشان در تاریکی فرو رفته بودند. در این ساعت از شب، کوچه دیاگون باید آرام و خالی می‌بود، اما چیزی در فضا تهدیدآمیزتر از همیشه به نظر می‌رسید.

بلاتریکس بی‌پروا خندید. «کسی اینجاست... و ما رو می‌بینه.»

در همان لحظه، از یکی از کوچه‌های فرعی، فریاد خفه‌ای برخاست. اسنیپ با دقت گوش سپرد و زمزمه کرد: «اینجا چیزی تغییر کرده… این کوچه دیاگون معمولی نیست.»

لوسیوس چوبدستیش را در دست فشرد. صدای خراشیده‌ای از میان سایه‌ها برخاست. «منتظرت بودیم، مالفوی…»

ناگهان، از میان تاریکی، موجوداتی با شنل‌های بلند و چشمان درخشان ظاهر شدند. آن‌ها به آرامی جلو آمدند، انگار که از وجود سه جادوگر، نیرویی تاریک تغذیه می‌کردند.

بلاتریکس چوبدستیش را آماده نگه داشت و با هیجان گفت: «حالا بریم ببینیم که این مسیر قراره چه سرگرمی‌هایی برامون داشته باشه!»

و در گوشه‌ی تاریک کوچه، جایی که هیچ نور فانوسی به آن نمی‌رسید، دو چشم سرخ همچون زغال‌های فروزان، در سکوت درخشیدند. ولدمورت نظاره‌گرشان بود...

داستان خیلی جذابی بود و از خوندنش لذت بردم.

تایید شد.

مرحله بعد: معرفی یکی از ویژگی‌های شخصیتت در تاپیک خرید در دیاگون.
فراموش نکن همزمان می‌تونی در شهر لندن و کوچه دیاگون هم فعالیت کنی.
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1404/1/14 11:36:21
«قدرت نه در فریاد، که در سکوتی‌ست که دیگران را وادار به اطاعت می‌کند...»
لوسیوس مالفوی | استاد نفوذ و جادوی سیاه | وارث خاندان اصیل‌زاده مالفوی
[پیوسته در سایه، اما همیشه در بازی]
پاسخ به: پاتیل درزدار
ارسال شده در: دوشنبه 20 اسفند 1403 10:17
تاریخ عضویت: 1403/12/16
تولد نقش: 1403/12/17
آخرین ورود: دیروز ساعت 20:49
پست‌ها: 22
آفلاین
لیسا وارد خیابانی قدیمی شد.خیابان انقدر قدیمی بود که میترسید اگر قدمی بردارد زمین زیر پایش ترک بخورد.
به سمت پاتیل درزدار راه افتاد.از شدت شلوغی انجا چشمانش گرد شد.نمیدانست چگونه باید از میان این جمعیت به کوچه دیاگون برسد.پایش را که درون مغازه گذاشت همه جا ساکت شد.همه نگاه ها سمت او برگشت و پچ پچ ها شروع شد.اه،چطور میتوانست فراموش کند.او،ان دختر دورگه ،همان که مادرش در جنگ میان انسان ها و خون اشام ها کشته شد است.همان که بسیار قدرتمند تر از بقیه است زیرا هم جادوگراست و هم خون اشام.در همین فکر ها بود که با کسی برخورد کرد.مردی قد بلند با مو های مشکی و چشمان خاکستری که میخورد اوایل دهه سی زندگی اش باشد.
لیسا:معذرت میخوام
مرد:نه بانوی جوان.من معذرت میخوام که شما رو ندیدم.
لبخندی زد که باعث شد لیسا هم لبخندی بزند.از ان مرد حس خوبی میگرفت
مرد:اوه.بزارید خودم رو معرفی کنم.من سیریوس بلک هستم و شما..؟
لیسا:لیسا تورپین
مرد که حالا نامش را میدانست خشکش زد.چرا فکر میکرد او با بقیه متفاوت است؟او هم مانند دیگران از او میترسید و فاصله میگرفت.این سرنوشتش بود.
بلک:خدای من.تو.....تو.....دختر مایکل و آلیشیا هستی؟
لیسا:بله.شما پدر و مادر من رو از کجا میشناختین.
بلک:داستانش درازه و اینجا هم جای تعریف کردن نیست.به نظر میاد که دنبال چیزی میگردی.میخوای بری کوچه دیاگون؟
لیسا :بله.شما میتونی کمکم کنی؟
بلک:بله.حتما.
و سپس چوب دستی اش را دراورد و به سمت دیواری گرفت.دیوار در مقابل چشمان حیرت زده لیسا فرو ریخت و کوچه ای پرهیاهو را نشان داد.
لیسا:خیلی ممنونم
بلک:خواهش میکنم.
لیسا میخواست میخواست وارد بشه که سیریوس بلک او را صدا کرد
بلک:هی ،تورپین.حواست باشه.توی هاگوارتز ممکنه یسری ماگل ها باشن که رابطه خوبی با خون اشام ها ندارن.قوی باش.و از خودت دفاع کن.
لیسا لبخندی به نشانه تشکر زد و سرش را تکان داد.وارد کوچه شد و صورت بلک از جلوی چشمانش نا
پدید شد


----
شروع پستت تا جایی که لیسا برای ورود به کوچه دیاگون از سیریوس کمک می‌خواد، هم توصیفاتش خوب بود و هم دیالوگ‌ها. اما تهش یکم یهویی بود انگار که بغل دیوار وایساده بودن و حتی فاصله‌ای رو تا رسیدن بهش طی نکردن که بهتر بود بیشتر در موردش می‌نوشتی.

تایید شد.

مرحله بعد: معرفی یکی از ویژگی‌های شخصیتت در تاپیک خرید در دیاگون.
فراموش نکن همزمان می‌تونی در شهر لندن و کوچه دیاگون هم فعالیت کنی.
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1403/12/20 13:16:12
پاسخ به: پاتیل درزدار
ارسال شده در: یکشنبه 19 اسفند 1403 01:44
تاریخ عضویت: 1403/12/18
تولد نقش: 1403/03/15
آخرین ورود: یکشنبه 31 فروردین 1404 22:46
پست‌ها: 16
آفلاین
مه سنگینی لندن را پوشانده بود. پاتیل درزدار، که در چشم مشنگ‌ها فقط یک میخانه‌ی فرسوده و بی‌ارزش بود، در این شب بارانی عجیب‌تر از همیشه به نظر می‌رسید. در را که باز کردم، بوی چوب سوخته و نوشیدنی‌های کهنه در هوا پیچید. شمع‌های کم‌نور دیوارها را به سایه‌های لغزان و وهم‌آور بدل کرده بودند.

اما چیزی که مرا میخکوب کرد، نه فضای وهم‌انگیز میخانه، نه صدای همهمه‌ی جادوگران و نه حتی مردی با چشم‌بند و عبای تیره در گوشه‌ی بار بود. بلکه او بود.

سالازار اسلایترین.

مگر می‌شد؟ مگر او قرن‌ها پیش از دنیا نرفته بود؟ ولی آنجا، روی یکی از صندلی‌های قدیمی، نشسته بود. شنل سبز تیره‌ای به تن داشت که در نور کم‌رنگ، مانند پوست مار برق می‌زد. نگاه نافذش، که انگار از میان قرن‌ها عبور کرده بود، مستقیم در چشمانم دوخته شد.

نفسم را حبس کردم و قدمی به جلو برداشتم. او بدون هیچ نشانه‌ای از تعجب یا ناآشنایی، با انگشت اشاره‌اش به صندلی روبه‌رو اشاره کرد.

«بنشین، رابرت هیلیارد.»

صدایش سرد و آرام، اما فرمان‌دهنده بود. انگار از اعماق تاریخ برخاسته بود.

نشستم. پاتیل درزدار در هیاهوی خود غرق بود، اما انگار زمان برای ما ایستاده بود.

«می‌دانی چرا اینجایی؟»

لبخند زدم. «اگر راستش را بخواهید، خودم هم دقیقاً نمی‌دانم. اما به نظرم شما قرار است مرا راهنمایی کنید.»

اسلایترین با انگشت روی میز چوبی ضرب گرفت. «ورود به کوچه‌ی دیاگون. دنبال آن هستی، درست است؟»

چشمانم تنگ شد. «بله. اما نه مثل بقیه. من به راهی می‌خواهم که با بقیه فرق داشته باشد.»

لبخند محوی روی لبش نشست. «پس مثل اجدادت به دنبال راه‌های پنهان هستی.»

سکوتی کوتاه بینمان افتاد. مشتم را روی میز گذاشتم. «پس بگو، سالازار، چطور می‌توانم وارد کوچه‌ی دیاگون شوم، اما نه از راهی که همه استفاده می‌کنند؟»

او به آرامی به شمعی که روی میز بینمان بود، نگاه کرد. انگشتش را جلو برد و تنها با یک لمس، شعله‌ی آن را خاموش کرد. ناگهان فضای اطرافمان تغییر کرد.

همه‌چیز تاریک شد. صداها خاموش شدند. انگار در بُعدی دیگر فرو رفته بودیم.

صدایش در تاریکی پیچید. «راهی که می‌خواهی، راهی نیست که برای همه گشوده باشد. دیوار آجری که جادوگران می‌شناسند، تنها یک درِ سطحی است. اما زیر آن، دروازه‌ای است که فقط شایستگان آن را می‌یابند.»

«چطور؟» نفس‌هایم سنگین شده بود.

اسلایترین آرام گفت: «با خون.»

دستم را روی میز گذاشتم و با چشمانی تنگ‌شده به او خیره شدم. «باید قربانی کنم؟»

او سر تکان داد. «نه هر خونی. بلکه خونِ خودت.»

لحظه‌ای درنگ کردم.

«می‌گویی برای ورود، باید خون خودم را بدهم؟»

سالازار سرش را کمی به عقب برد، انگار که از سادگی سوال من لذت می‌برد. «فکر می‌کنی قدرت از کجا می‌آید، رابرت؟ از فداکاری. از چیزی که حاضری برایش بهای واقعی بپردازی. درِ واقعی کوچه‌ی دیاگون، جایی است که خون یک اسلایترینی خالص بر سنگ‌های کهن ریخته شود. تنها آنگاه، راهی برای تو گشوده خواهد شد که هیچ جادوگر دیگر آن را نخواهد دید.»

چشمانم برق زدند. دستی به خنجر کوچک داخل جیبم کشیدم.

سالازار آرام خندید. «اگر آماده‌ای، برو. اما یادت باشد، هر خونی که ریخته شود، داستانی خواهد گفت. مراقب باش که داستانت چگونه نوشته شود.»

چشمم را برهم زدم. ناگهان، نور و صدا بازگشتند. پاتیل درزدار مثل قبل پر از هیاهو بود. لیوان‌ها پر و خالی می‌شدند، خنده‌ها در هوا می‌چرخیدند. اما سالازار دیگر آنجا نبود.

فقط یک جمله در ذهنم حک شده بود: "با خون، راهی گشوده خواهد شد."

وقت آن بود که آزمایش کنم.

به زیبایی از شخصیت سالازار اسلیترین استفاده کردی. توصیف‌های زیبایی هم توی داستانت استفاده کردی. از خوندن پستت لذت بردم. مشکلات نگارشی هم برای این مراحل نیست و در کلاس‌های هاگوارتز به اون پرداخته می‌شه.

تایید شد.

مرحله بعد: معرفی یکی از ویژگی‌های شخصیتت در تاپیک خرید در دیاگون.
فراموش نکن همزمان می‌تونی در شهر لندن و کوچه دیاگون هم فعالیت کنی.
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1403/12/19 2:00:21
پاسخ به: پاتیل درزدار
ارسال شده در: چهارشنبه 8 اسفند 1403 21:34
تاریخ عضویت: 1403/12/08
تولد نقش: 1403/12/08
آخرین ورود: پنجشنبه 9 اسفند 1403 21:45
پست‌ها: 6
آفلاین
رعد و برق سنگینی لیلی رو از جا پروند‌.
-خدای من این بارون کی تموم میشه؟
چترش رو باز کرد و دوباره به مهمانخانه ی رو به روش خیره شد.
-یعنی میگی واقعا باید تنها انجامش بدم؟
لیلی لونا پاتر ، با قدم های نسبتا لرزان به سمت مهمانخانه حرکت کرد ، کمی از شیشه ی جلویی به داخل آن خیره شد و بعد به طور که صدای در زیاد شنیده نشود ، در ورودی را باز کرد.
مهمانخانه بر خلاف محیط بیرون فضای گرمی داشت. راه پله ی طلایی رنگی رو به روی پیشخان بود و در سمت چپ ، مبل های راحتی قرمز رنگی در کنار شومینه دیده میشدند. لیلی بلافاصله به یاد سالن گریفندور افتاد و دریافت که چقد برای رفتن به هاگوارتز ذوق دارد. به سمت راست نگاه کرد و با پیشخان رو به رو شد. اما نکته ای وجود داشت ، پیشخان خالی بود!
لیلی کمی به خود لرزید. ممکن بود دقایقی قبل اتفاق ناگواری
آنجا افتاده باشد؟
در همین افکار بود که صدای بمی او را از جا پراند.
-هی دختر کوچولو ، دنبال کسی میگردی؟
لیلی برگشت و با مرد قدبلند و خوش چهره ای رو به رو شد ، بلافاصله او را شناخت ، مگر میشد با توصیفات پدرش او را نشناسد؟ او سیریوس بلک بود.
-اوه...سلام!راستش میخواستم به کوچه ی دیاگون برم چون میدونین... به زودی باید به هاگوارتز برم و خیلی براش هیجان دارم!
لبخند بزرگی بر چهره ی سیریوس نشست.
-همراهم بیا
به سمت راه پله حرکت کردند ، اما انگار سیریوس قصد نداشت از آن بالا برود. از کنار آن رد شد و رو به روی دیوار خالی کنار راه پله ایستاد.
نگاه کوتاهی به لیلی انداخت و بعد سه بار به طور رفت و برگشت جلوی دیوار قدم برداشت و در این حین چیزی را زیر لب زمزمه میکرد.
لیلی با تعجب به او خیره شده بود.
-خب ، تو هنوز با هاگوارتز آشنایی زیادی نداری ، پس عادیه در مورد اتاق ضروریات هم چیزی ندونی
سپس به دیوار اشاره کرد که البته دیگر دیوار نبود...دری آنجا ظاهر شده بود!
_چطور...
سیریوس با لبخند در را باز کرد و لیلی را به داخل هدایت کرد.
-یکم دیگه خودت میفهمی
خب ، اینجا اتاق ضروریاته که البته ، پل ارتباطی ما بین پاتیل درزدار و کوچه دیاگونه
اما اتاق ضروریات چیز خاصی نداشت که شبیه کوچه دیاگون باشد ، تنها یک دست مبل رنگ و رو رفته ی صورتی (که البته راحت بنظر میرسید) در گوشه ی اتاق چپانده شده بود.
سیریوس بطور عجیبی جلوی یک دیوار دیگر ایستاد ، چوبدستی اش را با الگوی منظمی به دیوار رو به رویش زد و همزمان جملات نامفهومی را زیر لب زمزمه میکرد.
ناگهان دیوار کنار رفت و یک مغازه ی پر نور نمایان شد ، انقدر پر نور که لیلی مجبور شد با دست جلوی چشمانش را بگیرد.
اما وقتی به نور عادت کرد آن مکان را شناخت ، مغازه ی شوخی ویزلی! مگر میشد کسی آن مغازه را نشناسد؟
-بیا لیلی ، احتمالا اینجارو میشناسی و میدونی که توی کوچه ی دیاگونه.
سیریوس لیلی را به سمت در خروجی هدایت کرد.
-و حالا نوبت توعه که ماجراجوییتو رقم بزنی ، متاسفانه باید اینجا تنهات بزارم اما مطمئنم که خودت از پسش بر میای. پس فعلا خدافظ دخترکوچولو ، و حتما به پدرتم سلام منو برسون‌.
لیلی برگشت تا با سیریوس خدافظی کند ، اما او رفته بود.

---
این یکی داستانتم خیلی بود! خصوصا بهونه‌ای که برای تنها بودن لیلی آوردی. فقط این که سیریوس و لیلی همو نمی‌شناختن که در واقع سیریوس پدرخونده هری هست یکم عجیب بود. توصیفاتت، نحوه پیش بردن داستان و خلاقیتی که برای پیدا کردن راه ورود به دیاگون داشتی همه‌ش هم‌چنان عالی بود.

تایید شد.

مرحله بعد: معرفی یکی از ویژگی‌های شخصیتت در تاپیک خرید در دیاگون.
فراموش نکن همزمان می‌تونی در شهر لندن و کوچه دیاگون هم فعالیت کنی.
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1403/12/8 22:45:24
پاسخ به: پاتیل درزدار
ارسال شده در: یکشنبه 28 بهمن 1403 00:56
تاریخ عضویت: 1403/11/27
تولد نقش: 1403/11/28
آخرین ورود: دوشنبه 29 بهمن 1403 22:09
از: بالا شهر لندن
پست‌ها: 5
آفلاین
فیلیوس بعد از کلی گشتن بلآخره تونست پاتیل درزدار رو پیدا کنه .
با شوق و ذوق وارد شد و توقع داشت که در ورودی جادویی باشد و با باز کردن آن به کوچه دیاگون جایی که باید وسایلش را میخرید برسد ولی خب اینطور نبود.
فیلیوس که گیج شده بود به داخل پاتیل درزدار رفت که تفاوتی با جاهای دیگر نداشت و بنظر کاملا معمولی می آمد البته بجز چند نفری که لباس ها و کلاه های عجیب داشتن همه چیز عادی بود اون اول فکر کرد که اشتباه اومده و خواست از اونجا بره ولی همین که درب پاتیل درزدار رو باز کرد کسی از پشت روی شونه اون زد .
فیلیوس که بسیار ترسیده بود با تردید برگشت که ببیند چه کسی با او کار دارد .

وقتی برگشت مردی قد بلند ( خب البته اکثر افراد برای فیلیوس قد بلند محسوب میشن ) با موهایی مشکی رو دید که به او لبخندی مهربانانه زده بود
فیلیوس با دیدن چهره خندان مرد نفسی راحت کشید و گفت « ببخشید آقا من فکر میکنم که گم شدم «

مرد با لبخندی که حالا تبدیل به خنده شده بود گفت « ای بابا سال اولی هاگوارتز هستی آره ؟ من سیریوس هستم سیریوس بلک و شما ؟ »
فیلیوس با شنیدن نام هاگوارتز مطمئن شد که راه رو اشتباهی نیومده ولی خب خبری از کوچه دیاگون و مغازه های عجیب و غریب نبود
- « من فیلیوس فیلت ویک هستم میخواستم برم به کوچه دیاگون ولی خب ...»
سیریوس حرف او را قطع کرد « میدونم میدونم همون داستان همیشگی سال اولی ها . من میتونم راه رو بهت نشون بدم ولی خب میخوام ببینم که واقعا لیاقت رفتن به هاگوارتز رو داری یا نه »
فیلیوس که از جدی شد لحن سیریوس شکه شده بود گفت « بله آقا بله معلومه که لیاقتش رو دارم اگر نداشتم که نامه برام نمیفرستادن »
- « خب اگه واقعا فکر میکنی لیاقتشو داری چند تا سوال ازت میپرسم از آسوناش شروع میکنم : ۱ـ تو هاگوارتز چند تا گروه داریم ؟ »
فیلیوس نیشخندی زد و گفت « خب این که معلومه چهار تا که به اسم چهار بنیان گذار مدرسه است »
- « آفرین آفرین ولی زیاد خوشحال نباش چون سخت تر هم میشه ۲ـ سال اولی ها چجوری گروهبندی میشن ؟»
-« با کلاه گروه بندی دیگه »
سیرویس خنده بلند کرد و گفت « ها اشتباه کردی اونا با توجه به توانایی ها و استعدادها و اخلاقیاتشون توی گروه های مختلف قرار میگیرن »
- « ولی خب کلاه گروه بندی اینا رو تعیین میکنه دیگه »
- « به هر حال تو از این آزمون رد شدی متاسفم فیلیوس »
فیلیوس که از دست سیرویس خیلی عصبانی شده بود دستشو مشت کرد و ضربه ای محکم به شکم سیرویس زد .
سیرویس از درد چند قدمی عقب رفت و چوب دستیشو در آورد و به سرعت وردی زیر لب زمزمه کرد و بعد از اون فیلیوس معلق در هوا دست و پا میزد .
سیرویس که حالا شکمشو از خندیدن بسیار گرفته بود به فیلیوس گفت « خب بخاطر با نمک بودنت راه رو بهت نشون میدم »
بعدشم فیلیوس رو رها کرد و فیلیوس با شکم به زمین برخورد کرد و بعدشم بلند شد و سعی کرد دوباره ظاهر خودشو مرتب بکنه و خب بخاطر اینکه به کمک سیریوس نیاز داشت بد و بیراه هاشو ففط توی دلش میگفت .

سیرویس به سمت انتهای پاتیل درزدار رفت که به نظر می اومد اونجا انباری باشه چون چند تا بشکه بزرگ روی هم چیده شده بود
سیرویس به سمت ته انباری رفت و به چند تا از آجر های روی دیوار با چوب دستیش ضربه زد و آجر ها به شکلی که انگار اصلا وجود نداشتن به کناری رفتن و رو به روی فیلیوس کوچه ای شلوغ با مغازه ها و آدم های عجیب ظاهر شد



---
از خلاقیتی که به خرج دادی و شیوه‌ی پیش بردن داستانت خوشم اومد! خوش‌حالم که به توصیه‌م گوش کردی و این‌بار سعی کردی داستانت جزئیات و وقایع بیشتری داشته باشه. آفرین.

تایید شد.

مرحله بعد: معرفی یکی از ویژگی‌های شخصیتت در تاپیک خرید در دیاگون.
فراموش نکن همزمان می‌تونی در شهر لندن و کوچه دیاگون هم فعالیت کنی.
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1403/11/28 1:19:14
شروع یه زندگی مخفیانه 🕵🏼‍♂️
پاسخ به: پاتیل درزدار
ارسال شده در: شنبه 15 دی 1403 01:49
تاریخ عضویت: 1403/10/13
تولد نقش: 1403/10/15
آخرین ورود: یکشنبه 16 دی 1403 00:21
پست‌ها: 7
آفلاین
شب تاریکی و سرد بود از دور صدای زوزه گرگ میومد ...
آنید فهمیده بود یک جای کار میلنگه .پس قدماشو تند کرد رسید به تابلوی جادویی پاتیل
وارد اونجا شد ....
- اوه چقدر شلوغه اه...بزار یه نگاه بندازم ببینم کسی رو پیدا میکنم تنها نباشم من از تنهایی متنفرم ...
بله همینجوری که با چشمان مشکیش دور تا دور سالن نگاه میکرد یهو ریموس رو دید
استاد مورعلاقش ....

ـ سلام استاد شما تو پاتیل چیکار میکنید ...

ـ سلام آنید عزیز من برای انجام کاری اومدم و اینجا دارم استراحت میکنم ...
ریموس غیر مستقیم اشاره کرد که دوست نداره با کسی صحبت کنه و آنید سمج تر از این حرفا بود

ـ ولی استاد من اومدم تا یه کمک بزرگی بهم کنید 🙏🏻 به ما لیست خریدی از وسایل که میخوایم رو دادن ولی آدرس کوچه دیاگون ولی‌.....ولی ....

ـ ولی چی دختر زود حرف بزن من باید برم ....

ـ ولی خب من یادم نمیاد کوچه دیاگون کجاست و چطوری باید برم ؟!

ریموس در حالی که خندش گرفته بود گفت .گ: شما باتم ها کلا فراموشککارید حافظتون قوی نیست
بله برای رفتن به کوچه دیاگون باید ....
جمله تو دهن ریموس موند .و چشماش درشت شد ....

ـ استاد استاد چی شد کوچه دیاگون چی ؟!
ولی اون اتفاقی که آنید حدس زده بود داشت اتفاق مسفتاد سریع بلند شد پرده هارو کشید نباید ریموس ماه کامل میدید

ـ اه به این شب لعنتی حتما باید الان ماه کامل میشد همگی کمک کنید من باید ریموس رو به یه اتاق بدون پنجره ببرم ...
دوستان آنید و ریموس بهش کمک کردن و ریموس بیحال رو به یه اتاق تاریک بردن .....
ریموس وقتی وارد اتاق شد
از درد داد بلندی کشید و به آنید گفت تو باید از اینجا برییییی....
ـ نه استاد من شمارو تنها نمیزارم ..
ریموس گفت : تا تبدیل نشدم باید بری کوچه دیاگون آخخخخخخخخ دستم از پاتیل برو بیرون سمت چپت ...آخخخخخخخخ آره سمت چپت یه دیواره اونجاااا یه آجره آخخخخخخ خداااااااا آجر با ورد مخصوص باز میشه باید در گوشت بگم یادت میمونهههه آیییییییی
آنید که رنگش پریده بود گفت آره یادم میونه 😰😨
و ریموس آروم آرم جملات جادویی رو بهش گفت .
و در آخر زوزه بلندی کشید و تبدیل شد .....
آنید سریع اومد از اتاق بیرون و در رو قفل کرد
ریموس زوزه میکشید ولی به دیوار میکوبید اون اتاق یه اتاق جادویی بود مخصوص گرگینه ها و به راحتی نمیتونست بیاد بیرون
آنید پشت در گفت متاسفم استاد چاره ای نداشتم ...امشب شب سختیه میدونم ....

آنید همونطوری که ریموس آدرس داده بود راه افتاد
بله کوچه دیاگون رو پیدا کرد و لی هرچی فکر کرد جملات جادویی یادش نمیومد ...
ـ اه به این شانس این چه ارثیه مزخرفیه که به من رسیده
فراموشکاریییییی هم شد ارث ...
هرچی فکر کرد کلمات درشت درنمیومد
ولی یه آن انگار یادش اومد و کلمات رو گفت ...
ـ آخ جووون باز شد باز شد....بریم که کلی کار داریم ......

---
داستان خلاقانه‌ای بود و خوش‌حالم که حتی اینجا هم خوب تونستی ویژگی فراموشکاری شخصیتت رو نشون بدی. توصیه‌ای که دارم اینه که حتما قبل از ارسال رولت یه دور از روش بخون تا متوجه اشکالات تایپی بشی و بتونی درستشون کنی. همین‌طور فراموش نکن علائم نگارشی به کلمه قبل از خودشون می‌چسبن و با یه اسپیس از کلمه بعد فاصله می‌گیرن. درست مثل جملاتی که من در جواب تایپ کردم. در نهایت آخرین نکته‌ای که می‌خوام بگم اینه که لطفا هیچ جمله‌ای رو بدون علائم نگارشی رها نکن. مثال:

نقل قول:
آنید همونطوری که ریموس آدرس داده بود راه افتاد
بله کوچه دیاگون رو پیدا کرد و لی هرچی فکر کرد جملات جادویی یادش نمیومد ...

آنید همونطوری که ریموس آدرس داده بود راه افتاد.
بله کوچه دیاگون رو پیدا کرد، ولی هرچی فکر کرد جملات جادویی یادش نمیومد...


تایید شد.

مرحله بعد: معرفی یکی از ویژگی‌های شخصیتت در تاپیک خرید در دیاگون.
فراموش نکن همزمان می‌تونی در شهر لندن و کوچه دیاگون هم فعالیت کنی.
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1403/10/15 3:55:59
پاسخ به: پاتیل درزدار
ارسال شده در: چهارشنبه 12 دی 1403 08:11
تاریخ عضویت: 1403/10/11
تولد نقش: 1403/10/12
آخرین ورود: دوشنبه 1 بهمن 1403 15:00
از: اِلدرهارت شکسته
پست‌ها: 9
آفلاین
هیلی کوئنتین وارد خیابان‌های شلوغ لندن شد، کلاه قرمز روی سرش را کمی پایین‌تر کشید و نگاهی سریع به آدرس روی تکه کاغذ کهنه‌ای انداخت که در دست داشت: پاتیل درزدار. در نگاه اول، چیزی غیرعادی به چشم نمی‌خورد. مغازه‌ها و کافه‌های معمولی، مردمی که با عجله از کنارش می‌گذشتند، و صدای همهمه شهر. اما چشمان تیزبین هیلی بالاخره به تابلوی قدیمی و کم‌رنگی افتاد که بالای در چوبی کوچکی آویزان بود. هیچ‌کس به آن توجه نمی‌کرد، انگار که برای دیگران اصلاً وجود نداشت.

او نفس عمیقی کشید و در را باز کرد. صدای زنگ کوچکی در فضای نیمه‌تاریک و عجیب مهمان‌خانه پیچید. هوای داخل با بوی جادو، پاتیل‌های در حال جوشیدن، و عطری از چوب سوخته پر شده بود. جادوگرها و ساحره‌های مختلف در گوشه و کنار نشسته بودند؛ برخی در حال خواندن روزنامه پروفت دیلی، برخی در حال چشیدن نوشیدنی‌های گرم که بخارهایی به شکل ابرهای کوچک ایجاد می‌کردند.

چشمان هیلی به دنبال مردی می‌گشت که قرار بود او را راهنمایی کند. در گوشه‌ای، درست کنار پنجره‌ای کثیف که به یک کوچه باریک باز می‌شد، مردی با موی مشکی و ظاهری آشفته نشسته بود: سیریوس بلک. با همان نگاه نافذ و لبخندی که انگار همیشه چیزی پنهان در پشتش داشت.

"بالاخره رسیدی!" سیریوس به محض دیدن او گفت. "فکر می‌کردم شاید گم بشی، یا بدتر، منصرف بشی."

هیلی با همان اعتماد به نفس همیشگی‌اش، کوله‌اش را روی شانه‌اش جابه‌جا کرد و گفت: "من هیچ‌وقت از چیزی که می‌خوام عقب نمی‌کشم. حالا می‌خوای بهم نشون بدی چطور باید به کوچه دیاگون برم؟"

سیریوس خندید و از جای خود بلند شد. "خیلی خب، بیا ببینم آماده‌ای یا نه."

او هیلی را به سمت انتهای مهمان‌خانه برد. راهروی باریکی بود، دیوارهایش پر از تابلوهای قدیمی و قاب‌هایی که داخلشان عکس‌هایی جادویی با حرکت آهسته بودند. در انتهای راهرو، یک در سنگی بزرگ قرار داشت که انگار هیچ ارتباطی با بقیه فضای ساختمان نداشت.

"خب، حالا وقتشه که یکم خلاقیت به خرج بدی." سیریوس به دیوار اشاره کرد و ادامه داد: "ورودی کوچه دیاگون پشت این دره. ولی باز کردنش... یک راز کوچیک داره."

هیلی نگاهی دقیق به در انداخت. روی آن نقش‌هایی از چوب‌های جادویی، پاتیل‌ها و ستاره‌هایی حکاکی شده بود. در وسط در، چیزی شبیه یک قفل طلایی قرار داشت که انگار باید چیزی در آن قرار می‌گرفت.

"این چیه؟" هیلی با کنجکاوی پرسید.

سیریوس دست در جیبش کرد و یک کلید کوچک نقره‌ای بیرون آورد. "این؟ نه، این یه کلید معمولی نیست. این برای اینه که ببینم واقعاً می‌دونی چقدر باید به جادو اعتماد کنی."

او کلید را به سمت هیلی گرفت و گفت: "این رو بذار روی قفل، ولی فقط نگاه کن. بقیه‌ش به تو بستگی داره."

هیلی کلید را گرفت و روی قفل قرار داد. ناگهان، صدای ضعیفی از داخل دیوار به گوش رسید. قفل شروع به چرخیدن کرد، اما چیزی باز نشد. سیریوس گفت: "حالا با چوب‌دستیت یک حرکت بزن. یک طلسم ساده، هر چی که به ذهنت می‌رسه."

هیلی لبخند زد. او چوب‌دستی جدیدش را که همین امروز گرفته بود، بیرون آورد. آرام چرخاند و گفت: "آلوهومورا!"

در ابتدا چیزی اتفاق نیفتاد، اما بعد از چند ثانیه، خطوط روی در شروع به درخشیدن کردند و نقش‌ها زنده شدند. صدای چرخیدن چرخ‌دنده‌های قدیمی شنیده شد و در سنگی به آرامی کنار رفت، نمایان‌کننده کوچه دیاگون که پر از نور، رنگ و زندگی بود.

سیریوس با لبخندی رضایت‌بخش گفت: "خب، به نظر میاد که خیلی سریع یاد می‌گیری. حالا برو، لوازمت رو تهیه کن. ولی یادت باشه، این تازه شروع کاره."

هیلی نگاهی به کوچه پر جنب‌وجوش انداخت، حس هیجان و ماجراجویی در رگ‌هایش جاری شد. او با سری بالا وارد کوچه شد، جایی که دنیای جادو در انتظارش بود.


---
خیلی بهتر شد و خوش‌حالم دیالوگات از حالت کتابی در اومدن.

تایید شد.

مرحله بعد: معرفی یکی از ویژگی‌های شخصیتت در تاپیک خرید در دیاگون.
فراموش نکن همزمان می‌تونی در شهر لندن و کوچه دیاگون هم فعالیت کنی.
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1403/10/12 12:31:15
تصویر تغییر اندازه داده شده
پاسخ به: پاتیل درزدار
ارسال شده در: سه‌شنبه 11 دی 1403 22:45
تاریخ عضویت: 1403/10/11
تولد نقش: 1403/10/12
آخرین ورود: دوشنبه 1 بهمن 1403 15:00
از: اِلدرهارت شکسته
پست‌ها: 9
آفلاین
هیلی کوئنتین، با شور و شوقی که همیشه داشت، وارد کوچه دیاگون شد. در حالی که کلاه قرمزش را کمی پایین‌تر کشیده بود و چشمانش در جستجوی چیزی خاص می‌گشت، بوی عطر جادویی و صدای مکالمات جادوگران و جادوگرها در خیابان پررنگ‌تر از همیشه به مشامش می‌رسید. هر قدمی که برمی‌داشت، احساس می‌کرد که دنیای جدیدی در انتظار اوست، دنیایی پر از رنگ، هیجان و البته رازهایی که باید کشف کند.

او به سمت مغازه پاتیل درزدار که در کنار دیوارهای قدیمی و کاهی قرار داشت، حرکت کرد. در این مغازه پر از لوازم جادویی، کتاب‌های مدرسه‌هاگوارتز و چوب‌های جادویی جدید، او به راحتی می‌توانست تمام چیزهایی را که برای شروع سال تحصیلی جدید نیاز داشت، پیدا کند.

هیلی کمی مکث کرد و بعد با گام‌هایی محکم وارد مغازه شد. در این لحظه، چهره‌ای آشنا توجه او را جلب کرد: سیریوس بلک، با لبخندی شیطنت‌آمیز و نگاه‌هایی که همیشه پر از راز و رمز بودند.

"هی، هیلی!" سیریوس با لحن شوخی گفت، "مطمئنی که می‌خواهی همه این لوازم رو برای هاگوارتز بخری یا فقط به دنبال یکی دو تا کتاب جادویی دیگه هستی؟"

هیلی با لبخند پاسخ داد: "نه، نه! اینجا باید همه چیز آماده باشه. من به چیزی بیشتر از کتاب‌ها نیاز دارم. باید چوب جادویی خودم رو پیدا کنم و البته کمی هم برای خودم لباس‌های متفاوت و خاص بخرم."

او به آرامی به سمت قفسه‌های چوب جادویی و لوازم تحریر حرکت کرد. چوبی با طراحی عجیب و غریب که از چوب درخت سیب و پرهای پرنده‌ای کمیاب ساخته شده بود، توجهش را جلب کرد. او با دست‌هایش آن را لمس کرد و فوراً احساس کرد که این چوب، همان چیزی است که به دنبالش می‌گشت.

همچنین، به دنبال لباس‌های هاگوارتز رفت و تصمیم گرفت کمی از سلیقه شخصی‌اش را در آن بگنجاند. کمی طراحی‌های مدرن و شیک به یونیفورم‌ها اضافه کرد تا همیشه در میان جادوگران و جادوگرها منحصر به فرد باشد.

"حالا آماده‌ام برای شروع یک سال هیجان‌انگیز!"


---
اممم... راستش فکر کنم در مورد ماهیت پاتیل درزدار دچار اشتباه شدی که همین باعث شده رولت اون چیزی که انتظار داریم نباشه. پاتیل درزدار مثل دروازه‌ای بین دنیای ماگل‌ها و جادوگران می‌مونه. در واقع یه مهمون‌خونه‌س که اگه از شهر لندن بخوای به کوچه دیاگون بری، باید واردش بشی. جادوگرای زیادی ممکنه تو مهمون‌خونه یا اتاق گرفته باشن یا صرفا بعنوان محل عبور ازش استفاده کنن یا توقفی برای خوردن یا نوشیدن داخلش داشته باشن.

حالا این که ورودیِ کوچه دیاگون کجای این مهمون‌خونه قرار داره و چطوری می‌شه ازش گذشت و وارد کوچه دیاگون شد می‌تونه مثل کتابا یا فیلما نباشه و با خلاقیت خودت به هر شکلی که می‌خوای به تصویر کشیده بشه (توی کتابا و فیلما به این شکل بود که باید به حیاط پشتی پاتیل درزدار بری و با الگوی خاصی با چوبدستی به آجرای دیوار ضربه بزنی تا دیوار کنار بره و کوچه دیاگون پشتش نمایان شه. ولی همونطور که گفتم اصلا اجباری نیست حتما به این شکل باشه و با خلاقیت خودت این ورودی هرجایی می‌تونه باشه و به هر شکلی باز بشه).

بنابراین لطفا یه رول دیگه بزن که یکی از شخصیتای حاضر در پاتیل درزدار بهت کمک کنه این ورودی رو پیدا کنی و به کوچه دیاگون بری.

تایید نشد.
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1403/10/12 1:25:35
تصویر تغییر اندازه داده شده