لندن، شهری که نفسهای باستانیاش در هر کوچه و خیابان پیچیده بود، زیر چتر تابستان بیرمق خود، گویی در حالتی از رخوت به سر میبرد. اما در کنج دنج کافهی "پاتیل درزدار"، جایی که عطر کهنهی مالت و پای سیب، با غبار طلایی معلق در پرتوهای زرین خورشید که از پنجرههای کدر به درون میخزیدند، رقصی آرام را آغاز کرده بود، زمان با آهنگی متفاوت میگذشت. امیلی تایلر، با موهای بلند و مواج خرماییاش که چون آبشاری از ابریشم بر شانههای ظریفش فروریخته بود و چشمان نافذ وکهربایی اش، پشت میزی چوبی، غرق در دنیای خویش بود. دستانش، که هنوز عطر جوهر کهن را از نامهی هاگوارتز با خود داشتند، هرچند لحظه، سطرهای دعوتنامه را با وسواس خاصی لمس میکردند. نامهای که با مهر و موم ارغوانی و نشانهی پیچیدهی چهار حیوان اساطیری مزین شده بود؛ نه فقط یک کاغذ، که طنین یک سحر باستانی بود، وعدهی آیندهای ناشناخته و ورای هر تصور.
"تق تق!"
صدایی زیر و بم، از زیر میز، همچون سوزنی از جنس سکوت، پردهی افکار امیلی را پاره کرد. سرش را به آرامی، با همان خستگی آشنایی که در هر حرکتش نمایان بود، خم کرد. آنجا، در سایههای دلنشین چوب کهنه، سنجابش ویلو، با موهای قهوه ای روشن که چون هالهای از نور دور صورت بانمکش را گرفته بود و چشمانی به رنگ فندقهای تازه، مشغول عملیاتی پر حرارت و البته بیامان بود. پنجههای ظریفش را، با حرارت یک کاوشگر گنج، به سمت یک بادام زمینی کوچک دراز میکرد که در شکاف باریک بین دو تکه چوب صندلی، خود را پنهان کرده بود. تلاشش، آنقدر بیوقفه و متمرکز بود که گویی جهان در گرو آزادی آن بادام است. امابادام، سرسختتر از آن بود که به راحتی تسلیم شود.
امیلی، آهی کشید. این ویلو بود. همان ویلوی بیقرار که یک لحظه هم آرام نمیگرفت و دائم در پی ماجراجوییهای کوچک بود. چند دقیقه پیش، که در تعقیب یک صف مورچه در نزدیکی یک ساعت ایستادهی قدیمی، مسیر خود را کج کرده بود، تا نزدیکی آن ساعت رفته بود و حالا هم این بادام. بالاخره، ویلو از زیر میز بیرون آمد. بادام را رها کرد و نگاهش به سمت همان صف مورچهها برگشت که حالا کمی از مسیر اولیه خود منحرف شده بودند و به سمت پایههای چوبی همان ساعت ایستادهی قدیمی میرفتند. کنجکاوی، همچون شعلهای سرکش، در چشمان کوچک ویلو فوران کرد.
-ویلو! لطفا...
امیلی با لحنی که ترکیبی از التماس و خستگی پنهان بود، زمزمه کرد.
-ویلوووو... نکن!
اما ویلو، آنقدر غرق در کشف جدیدش بود که گویی صدای امیلی، تنها نجواگری از باد بود؛ بیاثر، بیصدا. او با پنجههایش، شروع به کاوش در صف مورچهها کرد، که حالا در نزدیکی پایهی ساعت، مسیر خود را گم کرده بودند. صف، برای لحظهای از هم گسست، گویی نظمی باستانی به چالش کشیده شده بود.
امیلی دید که دیگر چارهای نیست، به سرعت از جای خود بلند شد، قامتش کمی خم شد تا ویلو را بگیرد. دستش به آرامی به سمت سنجاب کوچک دراز شد. در همان لحظه، ویلو با چرخشی ناگهانی، یکی از پنجههای ظریفش را بر روی پایهی چوبی همان ساعت ایستادهی قدیمی کشید. خراشی سطحی، اما پر از معنا.
درست در همان لحظهای که امیلی دستش را دراز کرده بود تا ویلو را از صحنهی شلوغی دور کند، صدایی آرام، اما پر از اقتدار و مهربانی، از بالای سرش به گوش رسید:
-اشکالی نداره عزیزم. بذار کنجکاویشو دنبال کنه.
امیلی، سرش را بالا آورد. در آنجا، با قامتی بلند و باوقار، و موهایی طلایی که چون آبشاری از نور بر شانههایش فروریخته بود و چشمانی به رنگ آبی-سبز اعماق اقیانوس، هلگا هافلپاف ایستاده بود. لبخندی گرم و متفکرانه بر لبانش نشسته بود که گویی تمام خستگی و دغدغهی جهان را میزدود. او با نگاهی سرشار از آرامش، به امیلی و سپس به ویلو خیره شد.
درست همان لحظهای که ویلو پنجهاش را بر روی پایهی ساعت کشیده بود، ناگهان بر روی صفحهی بیجان همان ساعت ایستادهی قدیمی، نمادی درخشید. جرقهای سبز و مرموز، که گویی از اعماق زمان برمیخاست و با هر ضربان قلب، قویتر میشد. این نماد، چیزی نبود جز لوگوی باستانی هاگوارتز، با چهار حیوان اساطیری که در هالهای از نور سبز، به رقص درآمده بودند. این نشان، آرام و باشکوه، شروع به تپیدن کرد، گویی قلبی باستانی دوباره به کار افتاده بود. هلگا با وقار، به صفحهی ساعت اشاره کرد.
-اینجا، نقطهی شروعه.
امیلی، که هنوز در بهت و حیرت بود، به هلگا خیره شد.
_پروفسور هافلپاف... این... چیه؟
هلگا، با مهربانی دست امیلی را گرفت و او را کنار خودش نشاند، نگاهی به ویلو انداخت که حالا با چشمان گشاد شده، به نماد درخشان خیره شده بود و گاهی اوقات با پنجههایش به آن اشاره میکرد.
-امیلی ، این ساعت یه دروازه س برای ورود به ابعاد دیگه و برای باز کردن دروازه کوچه دیاگون، به یه هماهنگی جادویی از اراده و کنجکاوی نیاز داره. کنجکاوی بیغل و غش ویلو، این ساعتو بیدار کرده.ببین!
امیلی، با صدایی که به زحمت شنیده میشد، پرسید:
-ولی... اگه ویلو نبود... اگه اون این کارو نمیکرد... من چطور باید میفهمیدم؟ چطور باید... راهو پیدا میکردم؟
سوالی که در اعماق ذهن او میچرخید، حالا با نگاهی ملتمسانه از چشمانش فوران کرد.
هلگا لبخندی آرام زد. لبخندی که گویی رازهای هزاران سال را در خود داشت.
-سوال خوبیه، وارث تایلر.در حقیقت جادوگران واقعی، نیازی به راهنماییهای معمول ندارن. انرژی جادویی درونی شون، مثل یه قطبنمای پنهان، همیشه مسیر درستو نشون میده. هر جادوگر، به شیوهی خودش، راه ورود به دنیای جادو را پیدا میکنه. گاهی اوقات، از طریق یک اتفاق به ظاهر ساده، مثل یه صدای مرموز توی یه کتابخونه ی قدیمی، یا افتادن یه شیء جادویی تو دستاشون. گاهی هم، از طریق یه موجود کنجکاو و پر جنب و جوش، مثل ویلو.
او به ویلو نگاهی انداخت که حالا با ذوقی کودکانه، پنجههایش را به سمت نماد هاگوارتز دراز کرده بود.
-این انرژی جادویی، همیشه در اطرافته، هر گوشه و کنار این جهان. وقتی تو به این کافه قدم گذاشتی، یه موج از انرژی قدرتمند و خام، همراه با تو به اینجا اومد. موجی که با دنیای ما پیوند عمیقی داره، اما هنوز بیدار نشده بود. حس کردم یه چیزی داره اتفاق میافته، به خاطر همین، اومدم تا اگه نیاز بود، راهنماییات کنم. ویلو، یه وسیله شد برای آشکار شدن این جرقهی جادویی. یه کاتالیزور، برای چیزی که درونت خفته بود.
امیلی با حیرت به هلگا گوش میداد. پس این تمام مدت در درون او بود؟ این حس مبهمی که همیشه همراهش بود، حالا معنا پیدا میکرد.
هلگا به لوگوی درخشان هاگوارتز اشاره کرد.
-اینجا، نقطهی تلاقی اراده و واقعیت جادوییه. این ساعت، صفحهی معمولی ای نداره، سه تا شیار عمیق داره که هر کدوم، نمایانگر سه بعد از جهان هستن : گذشته، حال و آینده.برای ورود به کوچه دیاگون، تو باید این سه بعد رو، توی همین لحظه متمرکز کنی. و برای این کار، به کمک ویلو و راهنمایی من نیاز داری.
امیلی به ویلو نگاه کرد که حالا با شور و هیجان به نماد درخشان نزدیک میشد.
-ویلو؟ولی اون فقط یه سنجابه.
-او نه حرف میزنه و نه میدونه چیکار میکنه، اما حضورش و شیطنتاش، همون جرقهایه که این ساعتو بیدار میکنه. انرژی خالص ویلو، این ساعتو به جریان میندازه . بدون حضور اون، این ساعت هرگز بیدار نمیشد.
هلگا با لبخندی که حالا پر از رمز و راز بود، جواب داد.
-امیلی، حالا دستتو روی نماد هاگوارتز قرار بده. و ویلو... اونو هم کنار خودت نگه دار. حضورش کافیه و انرژی پاک کنجکاوش، این پیوندو محکمتر میکنه.
امیلی، دستش را به سمت نماد درخشان هاگوارتز دراز کرد. در وجودش، موجی از تردید و شگفتی در هم آمیخته بود، همچون تلاقی دو رودخانهی عظیم. آیا این واقعیت داشت؟ آیا او واقعاً قرار بود به دنیایی دیگر قدم بگذارد؟ ذهنش پر بود از داستانهای پریان و اسطورهها، اما این بار، لمس سحر در نوک انگشتانش بود. لرزشی خفیف، اما پر معنا، در وجودش پیچید. نه از ترس، بلکه از حس کشفی عظیم. اما نگاه مصمم هلگا و چشمان کنجکاو ویلو، به او نیرویی تازه بخشید. او نه تنها یک دعوتنامه، بلکه یک وعده را در دست داشت. وعدهی یک زندگی نو، فراتر از مرزهای آشنای جهانش. با نفسی عمیق، و با جسارتی که از اعماق وجودش سرچشمه میگرفت، کف دستش را بر روی نماد درخشان هاگوارتز نهاد. گرمایی ملایم، همچون نبض یک قلب پنهان، از نماد به درون وجودش سرایت کرد و رگهایش را با انرژی ناشناختهای پر کرد. ویلو نیز، با هیجان، بالای سر امیلی ایستاده بود و پنجههای کوچکش را با وسواس، بر روی موهای او قرار داد. چشمان کوچک و درخشانش، تمام حرکات امیلی را زیر نظر داشت، گویی او نیز بخشی از این جادوی در حال وقوع بود.
هلگا به شیارهای ساعت اشاره کرد.
_حالا باید با تمرکز و ارادهی کامل، این عقربههای نورانی رو که از شیارها بیرون میان، با دقت تنظیم کنی. برای رفتن به کوچه دیاگون، لازمه که اولین عقربه، که از شیار گذشته بیرون میاد رو روی عدد '3' بزاری. بعد، عقربهی حال، که از شیار میانی نمایان میشه رو روی عدد '6' و در نهایت، عقربهی آینده، که از شیار انتهایی ظاهر میشه ، باید روی عدد '9' تنظیم بشه. باید بدونی که این اعداد تصادفی نیستن ونمادی از هماهنگی جادویی برای گشایش معابرن و همچنین رمز عبورت به دنیای دیگه . و ویلو، در تمام این مدت باید کنارت باشه. حضور کنجکاوانهی اون، این فرآیندو تسهیل میکنه.توی ذهنت، به اون مورچهها فکر کن که ناپدید شدن...
امیلی چشمانش را بست. در ذهن خود، گذشته را با تمام خاطرات و آموختههایش، حال را با تمام آگاهی و هوشیاریاش، و آینده را با تمام امیدها و انتظاراتش، در یک نقطهی کانونی متمرکز کرد. گویی تمام تار و پود وجودش به یک نخ جادویی گره خورده بود، و انرژیهایش را برای لحظهای سرنوشتساز جمع میکرد. سپس، با دقت، عقربههای نورانی را که به آرامی از دل شیارها بیرون میآمدند، یکی پس از دیگری به جایگاههای تعیین شده چرخاند. ویلو نیز، با چشمان گشاد شده، به صفحهی ساعت خیره شده بود و پنجههای کوچکش را با هیجان، به چند تار موی امیلی می کشید. امیلی با هر چرخش عقربه، به جادوی در حال وقوع، مهر تأیید میزد.
با چرخش آخرین عقربه به سمت عدد '9'، نماد هاگوارتز در مرکز ساعت با لرزشی عمیق و موزون، شروع به تپیدن کرد.لرزشی که انگار تار و پود زمان و مکان را از هم گسسته بود، و واقعیت را بازتعریف میکرد. در لحظه، صفحهی ساعت ایستاده، با درخششی خیرهکننده، ناگهان باز شد. نه یک شکاف عادی، بلکه یک چرخش آرام و باشکوه، که گویی درهای دنیایی دیگر را به روی جهانی کهن و فراموششده گشوده بود.
سپس، با صدایی که بیشتر به کوبش قلب یک غول باستانی در اعماق زمین شبیه بود، یک تونل بیپایان پدیدار شد. تونلی از جنس کریستالهای سبز درخشان، که با هر ضربان قلب، عمیقتر و طولانیتر میشد، گویی به سوی بینهایت پیش میرفت. دیوارهای کریستالی، با نور خود، سایههایی رقصان و وهمانگیز بر دیوارهای کافه میافکندند، و فضای آشنا را به مکانی مرموز تبدیل میکردند. از انتهای این تونل، بوی کاغذهای کهنه و جوهر جادو، با نوای آرام زمزمهها، به گوش میرسید؛ زمزمههایی که گویی از درون زمان، به سوی امیلی و ویلو میآمدند، و آنها را به سوی خود فرا میخواندند.
امیلی تایلر، با چشمانش که حالا از شگفتی و هیجان میدرخشیدند، به این معبر بیسابقه خیره شد.
-این... کوچه دیاگونه.
صدایش، بیشتر شبیه یک نجوا بود تا یک جمله؛ نجوایی از جهانی که اکنون، به واقعیت پیوسته بود...
***
بسیار زیبا بود!
تایید شد.
مرحله بعد: مشورت با استاد راهنمات در رابطه با شخصیتت و بعد معرفی یکی از ویژگیهای شخصیتت در تاپیک خرید در دیاگون.
فراموش نکن همزمان میتونی در شهر لندن و کوچه دیاگون هم فعالیت کنی.