مرگخوران به موتور بی کاپوت ماشین خیره شده بودند. از نظر انها موتور یک مشت لوله و محفظه سیاه بود که هیچ کدام به دنده ایوان شباهت نداشت.
دو گروه دیگر که درگیر زیر ماشین و جعبه بودند هم جمع شدند ولی باز هم کسی چیزی به نام دنده پیدا نکرد.
بلاتریکس که حوصله نداشته اش سر رفته بود ، در حالی که دندانهایش را که روی هم فشارشان میداد گفت: “ یعنی یک نفر نمیدونه دنده ماشین کجاشه؟”
هکتور با صدای ارامی گفت:” این مشنگا همچی رو پیچیده میکنن! این میله ها به نظرم روده ماشینه…. وصله به معده اش…ولی انگار دنده نداره… کسی نداریم اطلاعات مشنگی داشته باشه؟”
لینی ناگهان جستی زد و گفت:” یه مرگخوار نو و تا نخورده داریم که خیلی بلدم بلدم میکرد! اینو احضار کنیم!”
هکتور گفت:” احضار چیه؟ مگه روحه؟ “
لینی با غرور جواب داد:” نه بابا زنده اس! ولی روی همه جدیدا « جی.بی. ام» نصب کردم! درجه یک! ساخت المان!”
-“چی چی نصب کردی؟”
_”جی. بی .ام…. جستی بیا مرگخوار! یه پاسورد دارن میخونی درجا احضار میشن!”
بلاتریکس که توجه اش جلب شده بود گفت: “ بدم نیومد… همین بلدم بلدم رو احضار کن ببینیم…. اگر خوب بود رو قدیمیا هم نصب کنیم!”
مرگخوران با شنیدن این حرف به لرز افتادند و اب دهانشان را قورت دادند چون اگر این اتفاق میافتاد بلاتریکس راه و بی راه هر کسی را که میخواست احضار کرده و به دلایل مختلف به کروشیو مهمان میکرد.
لینی دفتری را از جیبش بیرون کشید و مشغول گشتن شد:” فکر کنم اسمش اما… هما… یه چیزی اینجوری بود…. اها! اما ونیتی! رمزشم ….پیر فرتوت!”
هنوز دو کلمه اخر از دهان لینی خارج نشده بود که اما وسط جمعیت ظاهر شد. بلوز و شلوار گل گلی نارنجی رنگی تنش بود که شلوارش هم چند سانت اب رفته بود و دمپایی های سفید پلاستیکی اش کاملا معلوم بودند. موهایش شلخته بود و با دهان کفی داشت مسواک میزد.
در ابتدا اما با دیدن مرگخوارها دستش روی مسواک خشک شد و کف از گوشه دهانش به سمت چانه سرازیر شد.
بعد با تعجب دور و برشو نگاه کرد و درحالی که از خجالت سرخ شده بود گفت:” اهیی خن خحوری اینا خومدم؟”
بلاتریکس با چندش خاصی گفت: اول اونو تف کن… حالمون بهم خورد!”
بعد در حالی که اما به گوشه ایی میرفت که از شر خمیر دندان راحت شود با صدای اهسته تری به لینی گفت:” چند دفعه گفتم هر کی از راه میاد رو قبول نکنید! این چندش چیه اخه؟ اگر همین دنده رو بلد نبود همینجا چالش کنیم. محفلیا میبینن مسخره مون میکنن!”
لینی جواب داد: “ روز اول خیلی تمییز و مرتب بود که…. فعلا ببینیم به درد میخوره یا نه.”
اما با دهانی تمییز برگشت و گفت: “ من الان دستشویی خونه بود… چجوری اومدم اینجا؟… و اهم… سلام…”
هکتور برای جلوگیری از بحث بیخود در مورد جی. بی. ام سریع گفت:”تواناییهامون زیاده… اینا رو ولش کن… این دنده ماشین کجاست؟ خودمون تا معده شو پیدا کردیم”
اما با قیافه مبهوت گفت: “ معده ماشین؟ معده نداره که… اون موتورشه… دنده هم که داخله… عه کاپوتش کو؟”
بلاتریکس با خشونت گفت: “ به اونش کاری نداشته باش پرتقال…. بیا دنده رو نشون بده!”
اما که از احضار ناگهانی و رفتار خشن مرگخوران رنجیده بود از در شاگرد سوار ماشین شد و به دنده اشاره کرد و گفت: “ اینه، بعد هم …ولی اصلا رفتارتون درست نیست ها…. منم مرگخوارم مثلا! …اصلا چرا این ماشین بنزین ….”
بلاتریکس با کلافگی گفت:” لینی این پرتقال خیلی حرف میزنه ردش کنه بره…”
لینی گفت:” باید پسوردش رو برعکس کنم ….فرتوت پیر!”
ولی اما تکان نخورد و گفت: “ پسورت چی….!”
بلاتریکس غرید:” چرا کار نمیکنه؟”
لینی با گیجی جواب داد:” سیستم جدیده هنوز کارش دستم نیومده…”
بلاتریکس به سمت امای بیگناه برگشت و گفت:” ازت خوشم نمیاد پرتقال! جلو چشمم نباش!”
بعد خودش پشت فرمان نشست و دنده را در دستش گرفت.
-خب الان چیکار کنم؟ پرتقال بنال!
-ببخشیدا اسمم اما است… حالا یه لباس نارنجی پوشیدم …. بزن دنده یک! ولی ماشین….
- دنده یک کجاست پرتقال؟ توی چی بزنم؟
-یعنی اون اهرمو هل بده به سمت شماره یک!
- خب هل دادم!
- ولی ماشین….
- پرتقال خفه!
با اینکه همه با ذوق منتظر روشن شدن ماشین بودند، هیچ اتفاقی نیوفتاد.
بلاتریکس با عصبانیت گفت:” چرا روشن نمیشه پرتقال؟”
اما که از اصلاح اسمش نا امید شده بود جواب داد:” من که دارم میگم ماشین بنزین نداره!…”