مرگخواران از این که عاقل و بالغ خطاب شدند، بسیار خرسند شده و به خود بالیدند. عدهای حتی شروع به دست زدن به افتخار خودشان کردند و طولی نکشید که دایرهی مرگخواران با صدای دست و جیغ و سوت منفجر شد.
- ساکت! جمع کنید خودتونو! همین مونده قبل از اینکه کاری کنیم صدامونو بشنون.
با صدای فریاد بلاتریکس، دستها متوقف و دهانها بسته شدند. تنها یک صدای سوت در پسزمینه باقی مانده بود که آن هم پس از چشمغرهی مرگباری که دریافت کرد، خاموش شد.
- خوبه. حالا میریم سراغ نقشه. قدم اول اینه کـــــ...
- هی صبر کنید ببینم. دستمزد من هنوز پرداخت نشده!
بلاتریکس بدون توجه به پسربچه حرفش را ادامه داد.
- ...که یکیو بفرستیم جلو بعنوان طعمـــ...
- شوخی ندارما، اگه تا ده ثانیه دیگه دستمزدمو ندین لوتون میدم.
قطع کردن حرف بلاتریکس آن هم برای بار دوم میتوانست آخرین اشتباهی باشد که یک نفر در طول زندگیاش مرتکب میشود. اما در این موقعیت مرلین با پسرک یار بود و کوچکترین حرکتی باعث میشد توجه ماگلهای جلوی غار به جماعت مرگخوار جلب شود.
بنابراین بلاتریکس تنها به نفس عمیقی بسنده کرد و خشمش را از طریق دودهایی که از موهایش بالا میرفت، بیرون فرستاد.
- ایوان، دستمزدشو بده. زود!