اوزما کاپا vs مردمان خورشید
WE ARE OK بدل
پست سوم و آخر
- آخ...چقدر اینجا سرده.

سرش را به سختی بلند کرد. گردنش خشک شده بود. سرما را در تک تک استخوانهای دست و پایش احساس میکرد و صدای نالههای عصبهای بیچاره را که تلاش میکردند حرکت کنند، میشنید.
- مگه چقدر اینجا بودم که اینجوری شدم آخه...دو دیقه چرت کوتاه که این حرفا رو نداره...

از دستشویی بیرون آمد و سعی کرد طبق معمول پیش از آن که در دروازه به خواب برود، خطاب به همتیمیهایش جملاتی انگیزشی بگوید و برای مسابقهی پیش رو آمادهشان کند.
اما با دیدن سالن خالی مقابلش، جملهها خشکیدند و دهانش باز ماند.
- هی، کجایین بچهها؟ الان بازی شروع میشهها...
جوابی نیامد.
- حالا درسته بهتون گفتم زود میام بیرون و یکم اون تو خوابم برد، ولی باور کنین سریع خودمو بیدار کردم! بیاین بریم تو زمین بعدا جبران میکنم براتون.

باز هم چیزی نبود. سوسک کوچکی که تا آن لحظه به سدریک زل زده و منتظر نتیجه بود، با پوزخندی بر گوشهی لب شاخکهایش را تکان داد و رفت.
با کلافگی چرخید و خواست دوباره صدایشان کند که چشمش به ساعت بزرگ روی دیوار مقابلش خورد.
- یا مرلین! این دیگه چه وضعیتیه!
دقیقا یک ساعت و چهل دقیقه از شروع مسابقه گذشته بود. با عجله و بیشترین سرعتی که میتوان با یک پتو در دست و بالشی زیر بغل طی کرد، به سمت زمین مسابقه شتافت. که البته با سرعتی که داشت، سوسک که دوباره سرش را از لای در خانهاش بیرون آورده و متوجه ماجرا شده بود، زودتر از او به مقصد رسید. هر چه باشد، بالش و پتویی در دست نداشت که مدام به زیر پایش گیر کنند و هر دو قدم یک بار به زمین پرت شود!
- رسیدم...رسیدم! ببخشید بچهها، الان دیگه دروازهتون خالی نیســـ...
با دیدن صحنهی مقابلش، برای دومین بار در طول روز شوک بزرگی به او وارد و برای لحظهای مغزش کاملا بیدار شد.
- من...تاجایی که یادم میاد من که بیدار شده بودم...نکنه هنوز خوابم؟
چشمانش را محکم بست و دوباره باز کرد. تاثیری نداشت. همچنان صدها سدریک مقابلش پرواز میکردند. عدهای با چوب و چماقی در دست به دنبال بازیکنان میچرخیدند و سدریکان دیگر سعی داشتند حملات تیم اوزما کاپا و مردمان خورشید را دفع کنند.
زمین مسابقه به میدان جنگ بدل شده بود.
- اینجا...چه خبره...
تیری که از نوک شاخهی عقبی کجول پرتاب شد و درست از بیخ گوشش گذشت، نشانهای بود تا بفهمد برای توی شوک بودن در مکان درستی قرار ندارد. اصولا اگر میخواهید با دهانی نیمه باز و چشمانی خمار، همچون تکه چوبی صاف و ثابت در نقطهای بایستید و بدون تلاش برای حرکت در بهت و حیرت بمانید، وسط یک میدان جنگ انتخاب خوبی نخواهد بود.
بنابراین به هر زحمتی که بود، خود را به سرپناهی رساند و سعی کرد بفهمد اوضاع از چه قرار است.
بنظر میرسید مسابقه متوقف شده و دیگر کسی اهمیتی به اسنیچی که درست در وسط زمین مقابل چشم همه بالا و پایین میرفت و درحالی که به پهنای جثهاش اشک میریخت، سعی داشت با جیغ و فریاد دوباره تمام توجهها را به سوی خود جلب کند، نمیداد. کوافلها بیوقفه خود را درون دروازهها میانداختند و دوباره به سوی دروازهی بعدی میرفتند. بلاجرها نیز با نهایت توانشان خود را به چماقهای مدافعان میکوباندند و در هوا پرت میشدند.
ظاهرا توپهای کوییدیچ دچار بحران کمبود توجه شده بودند.
اما مشکلات عاطفی و روانی توپهای کوییدیچ در برابر اتفاقاتی که در میان زمین میافتاد، هیچ بود.
بازیکنان هر دو تیم با یکدیگر متحد شده و سعی در غلبه کردن بر سپاه سدریک دیگوریهای متعدد داشتند.
دیدن این حجم از خودش برایش دشوار بود. همه جا پر شده بود از سدریک. تا چشم کار میکرد موهای قهوهای و چهرهای خوش تراش و اندامی ورزیده در سرتاسر زمین دیده میشد؛ سدریکها روی درختان آویزان بودند و تاب میخوردند، روی جاروهایشان پرواز میکردند و از این شاخه به آن شاخه میپریدند.
اما چیزی که بیشتر از همه آزارش میداد، چشمان کاملا باز تمام سدریکها بود. بنظر نمیرسید هیچکدامشان ذرهای تمایل به خواب داشته باشند و این، موضوعی غیرقابل تحمل بود.
- دیگه بسه. هر اتفاقی که افتاده باید تموم بشه. این سدریکا باید برن خونهشون!
با عزمی راسخ و نیرویی بینهایت، از پناهگاهش بیرون زد و مشتش را بالا گرفت.
- هی! بسه دیگه. با شمام! همین الان این بساطو تمومش میکنیـــ...
ضربهی محکمی که به سرش خورد، اجازهی کامل کردن جملهی حماسیاش را نداد.
- بمیر سدریک ملعون! بمیر و نابود شو!
با هر زحمتی که بود، خودش را از روی زمین بلند کرد و به سمت آلنیس چرخید.
- آلن، منم! سدریک! چی کار داری میکنی بابا نزن...آخ!
اینکه آلنیس بعنوان یک مهاجم چماق مدافعان را از کجا گیر آورده و باری دیگر بر فرق سر سدریک کوبیده بود، اصلا اهمیتی نداشت.
- آره جون خودت، منم باور کردم! همهتون لنگهی همین!
ضربهی دیگر در دو سانتیمتری صورتش بود که خودش را به طرفی دیگر پرت کرد.
- وای مرلینو شکر. ریموس! چقدر خوشحالم که دیدمت!
اما پس از دیدن دندانهای نیش تیز آمادهی ریموس، از گفتهاش پشیمان شد.
- خیلی خب بابا، دارم میرم...اونجوری نگام نکن...

و پیش از آن که ریموس به سویش حملهور شده و گازی از گردنش بگیرد، دوان دوان به طرف دیگر زمین رفت. حرکت روی چمنهای بلند ورزشگاه کاری سخت و طاقتفرسا بود.
تصمیم گرفت به طرف تیم مقابل برود و شانسش را آنجا امتحان کند.
- هی، زاخاریاس، زاخار! منو یادته؟ هافلی دوستداشتنی...یه مدت نبودم، ولی الان برگشتم! چقدر خوشحالم از دیدنت!
زاخاریاس بدون اینکه تفاوتی در نگاهش ایجاد شود، با نعرهای از ته حلق، با اسلحهای که سدریک در عمرش ندیده بود، به سویش پرواز کرد.
قطعا اگر ثانیهای دیرتر فرار کرده بود، سرش را از دست میداد.
- بابا چرا هیچکس به حرف من گوش نمیده! یه لحظه وایسین خب!
سدریکها یکی پس از دیگری بر زمین میافتادند و سپاه اوزما کاپا و مردمان خورشید به پیروزی نزدیک میشدند؛ اما تنها تا زمانی که سدریکِ دیگری از ناکجاآباد ظاهر میشد!
به هر زحمتی که بود، خودش را از گوشه و کنارها به دمنتور رساند.
- پیس پیس...دمنتور، چطوری؟ یادته یه بار اومدی سر وقت خاطراتم؟

دمنتور غرشی کرد و خیز برداشت تا بر روی سدریک آوار شود.
- یه لحظه وایسا، بابا من سدریک واقعیام! به مرلین واقعیام! یه دیقه گوش کن بهم...

دمنتور به طرز خطرناکی نزدیک شده بود.
- ...ببین، یادت نمیاد؟ بیا کمکت کنم یادت بیاد. تو رو مرلین یه لحظه صبر کن!

دمنتور حفرهی گشادش را باز کرد، زمان از حرکت ایستاد. به سمت جلو رفت و سدریک پایان زیباییهای زندگیاش را به دست همتیمیاش پذیرفت و تسلیم سرنوشت شد.
ثانیهها میگذشت و در پی آن، دقایق سپری میشدند. سدریک همچنان منتظر بود. تا آنجا که لای پلک چپش را اندکی گشود و با تعجب، با دمنتوری روبهرو شد که در یک سانتیمتری صورتش منتظر ایستاده بود و کاری نمیکرد.
- عه...واقعا صبر کردی. مرلین خیرت بده! یادته یه بار که اومدی خاطراتمو بگیری، کل قانون دمنتورا رو نقض کردی و خودت برای اولین بار تو زندگیت خندهت گرفت؟ یادته خندیدی چون بهترین خاطرهی زندگیم این بود که روز اول مدرسه خواب موندم و تعطیلاتم یه روز بیشتر طول کشید؟ یادته؟

دمنتور همچنان خیره نگاه میکرد.
- دیدی من سدریک واقعیام؟ منو نباید بکشید!

دمنتور همچنان چیزی نگفت. فقط طی یک حرکت ناگهانی سدریک را زیر بغل زد و مستقیم پیش آلنیس و کجول برد.
- سلام آلنیس. چطوری کجول؟ ببینین، من به دمنتور توضیح دادم، باور کنین واقعیام! به مرلین اینا همه الکیان، واقعیه منم...اشتباهی تو دستشویی خوابم بر...
خروپفی که در ادامهی جملهاش به هوا بلند شد، مهر تاییدی بر تمام گفتههایش بود. دیگر نیازی نبود مدرک بیشتری جهت ثابت کردن ادعایش رو کند.
- سدریک اصلیو پیدا کردیم بچهها! کارو تموم کنین!
فریاد آلنیس مصادف شد با انفجار بمب اتمی که هیتلر تمام زندگی منتظر لحظهای برای استفاده کردنش بود. طلسم محافظی بر روی بازیکنان دو تیم و تماشاگران، آنان را از انفجار در امان نگه داشت و ثانیهای بعد، چیزی جز پودری سیاه و خاکستری از جمع سدریکهای بدلی دیده نمیشد.
*****
یک هفته بعد - اتاق جیمی نوترونجیمی عینکی دو برابر صورتش را به چشم زده و با دقت بر روی جسم پاره پارهای خم شده و سخت مشغول کار بود.
ساعتها گذشت. خورشید در پهنهی آسمان غروب کرد و ستارگان یک به یک بیرون آمدند. ماه بالا آمد و خورشید همانطور که چشمش به جیمی بود، با ناراحتی از اینکه نمیتواند سرانجام کار را ببیند، آهی کشید و با بی میلی جایش را با ماه عوض کرد. پچپچ سیارهها و ستارههای کوچک در آسمان میپیچید. هرکدام حدسی درمورد کار جیمی داشتند و با بیصبری منتظر پایان کار بودند.
در نهایت، با جابهجا کردن قطعهی کوچکی در ناحیهای که باید قلب در آن قرار میداشت، کمرش را صاف کرد.
- اینم از این. ببینم چه کار میکنیا! با بدبختی تو رو از اون انفجار نجات دادم تا تحقیقاتمو به نتیجه برسونم...
سپس دکمهی کوچک قرمز رنگی را که پشت گردن جسم قرار داشت، فشرد. سدریک رباتی با سروصدا بلند شد و روبهروی جیمی قرار گرفت.
- س-لام. من سد-ریک هس-تم. دیگو-ری.
فریاد شادی جیمی در اتاق پیچید، از در عبور کرد، در میان راهروها چرخید و رفت تا به اتاق سدریک رسید. در میان خروپفهای بیوقفهی او گم شد و هرگز به گوش کسی نرسید.
ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در 1403/8/27 23:59:34
هستم...ولی خستم!