محفلیها برای لحظاتی به لرد سیاه زل زدند. تحت تعقیب بودن خارج از محدودهی درک و فهمشان بود.
- تام، پسرم، این چه حرفیه! تو فکر کردی با چندتا آغوش گرم و نرم نمیشه این مسئله رو حل کرد؟ مهربونی روی همه جوابه باباجان.

دامبلدور با همان آغوش باز و دستهایی که در دو طرف بدنش باز مانده بود، از کوچهی تنگ و تاریک خارج شد و به طرف اولین پلیس ماگلی که دید رفت.
- مجرم شناسایی شد! مرکز مرکز! مجرم روانی شناسایی شد!
دامبلدور بدون توجه به جسم مستطیلی کوچکی که صدای خش خش میداد و مرد ماگل درونش حرف میزد، همچنان به جلو حرکت میکرد. ثانیهای بعد، سیل نیروهای پلیس از دو طرف به سمتش روانه شدند. ظاهرا دامبلدور قصد نداشت دستانش را ببند. البته تا زمانی که پلیسها شروع به حمله کردند.
مرگخواران و محفلیها که در کوچه منتظر نتیجهی آغوش محبتآمیز نشسته بودند، با فریاد دامبلدور که جیغکشان چیزی میگفت و میدوید، از جا پریدند.
- فرار کنین باباجانیان! اینا زبون عشق و محبت حالیشون نیست!
مرگخواران که از ابتدا چنین چیزی را پیشبینی میکردند، با سرعت پا به فرار گذاشتند و محفلیهای آماتور و تازهکار را پشت سرشان رها کردند.
- اممم...چیزه، پروفسور، چطوری باید بدوییم؟
- پاهاتو تکون بده پسرم. تند تند. عجله کن تا جا نموندیم!
مرگخواران میدویدند و محفلیها با تمام وجودشان سعی داشتند جا نمانند.