جام آتش!

لوگوی هاگوارتز

رویداد جام آتش

۵ اردیبهشت تا ۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۳

در حال بارگذاری شمارش معکوس...
جام آتش

آماده‌اید شاهد یکی از بزرگ‌ترین و نفس‌گیرترین رقابت‌های تاریخ هاگوارتز باشید؟ جام آتش بازگشته، و این‌بار نه‌تنها جادوآموزان برجسته، بلکه چهار گروه افسانه‌ای هاگوارتز در جدالی سهمگین برای کسب افتخار نهایی رو در روی هم قرار می‌گیرند. از ۵ اردیبهشت تا ۲۶ اردیبهشت، همه‌چیز در هاگوارتز رنگ رقابت به خود می‌گیرد؛ جادو، شجاعت، نبوغ و اتحاد به آزمون گذاشته می‌شود و تنها یک گروه می‌تواند قهرمان نهایی لقب بگیرد. تماشاگران عزیز، شما دعوت هستید تا از نزدیک شاهد این ماجراجویی باشید، پست‌ها را بخوانید، از خلاقیت‌ها لذت ببرید و با گروه خود همدل شوید. این فقط یک مسابقه نیست؛ جشن شکوه جادوی ناب است!


پاسخ به: ورزشگاه نقش جهان (در حال تعمیر!) (تیم برتوانا)
ارسال شده در: یکشنبه 30 دی 1403 23:57
تاریخ عضویت: 1397/03/28
: یکشنبه 17 فروردین 1404 14:35
از: خواب بیدارم نکن!
پست‌ها: 735
آفلاین
اوزما کاپا vs برتوانا
تصویر تغییر اندازه داده شده


WE ARE OK


پست سوم و آخر



صدای سوت داور از دوردست‌ها شنیده میشد. بی‌وقفه و طولانی از ورای شاخ و برگ گیاهان به گوش می‌رسید.

بازیکنان با حالتی گوش به زنگ سر جاهایشان ایستادند و متعجب، بی آن که بدانند چه اتفاقی در حال وقوع است، در میانه‌ی راه به علت به صدا درآمدن سوت می‌اندیشیدند.

سدریک با هزار زحمت سعی داشت بی‌توجه به تروماهای درونی‌اش، با جویدن برگ‌های اطراف آرامشش را حفظ کند. مرگ چیزی نبود که به این راحتی‌ها بتوان فراموشش کرد. صدای سوت در سرش می‌پیچید و وحشت‌زده‌اش می‌کرد.

مرگ در طرف دیگر، در میان انبوه گیاهان سبز رنگ با خوشحالی می‌اندیشید چه کسی را باید با خودش به دنیای دیگر ببرد. این صدای سوت، طبیعی نبود. قطعا خبر از وقوع اتفاقی ناگوار می‌داد.

هر یک از بازیکنان در جای جای هزارتو به اتفاق وحشتناکی که رخ داده و در پی آن داور پیوسته در سوتش می‌دمید، می‌اندیشیدند.

- یا مرلین...این دفعه دیگه چی شده. از اولشم من به بقیه گفتم این هزارتوی مارپیچی ملعون نفرین شده‌ست، بیاین نریم توش، گوش ندادن. بیا. همین شد دیگه! معلوم نیست کی اون وسط سَقَط شده که این ناقوس مرگ یه لحظه هم خفه نمیشه!

پتو در همان حالی که خودش را روی زمین می‌کشید، زیر لب غر می‌زد. طبیعتا کسی اهمیتی به تکه پارچه‌ای کهنه و سوراخ نمی‌داد. فینال کوییدیچ برایشان مهم‌تر بود.

اندکی آن طرف‌تر، در میانه‌ی برگ‌ها و شاخه‌های تو در تو، داوری کم سن و سال ایستاده و با ذوقی وافر سوت می‌زد. چشمانش را بسته بود، سوت کوچکی را با دندان‌هایش در دهان نگه داشته و همزمان با به صدا درآوردنش دور خود می‌چرخید.
- هی، ببینید! ببینید چه صدای باحالی میده! بذار یه بار دیگه امتحان کنم.

و باری دیگر در سوتش دمید.

داور بچه‌سال از شدت خنده روی علف‌های نرم زمین پهن شد و دستانش را به هم کوبید. سپس بلافاصله چهره‌ای جدی به خود گرفت و رو به شبدری سه‌برگ درست کنار گوشش چرخید.
- آخه می‌دونی چیه، این اولین مسابقه‌ایه که من داوری می‌کنم. مامان بابام خیلی بهم افتخار کردن، اومده بودن قضاوتمو ببینن و همه‌مون خیلی هیجان‌زده بودیم؛ ولی یهو اومدیم اینجا و دیدیم همچین بلایی سر زمین اومده! یهو به خودمون اومدیم دیدیم ماییم و یه عالمه برگ و بوته اینور اونور...هی صبر کردم، صبر کردم، صبر کردم، گفتم بالاخره یه بازیکنی چیزی اون گوشه موشه‌ها...

شبدر سه‌برگ خسته شده بود.

- ...پیدا میشه دیگه. منتظر موندم تا بالاخره یه چیزیو قضاوت کنم. تا اینکه دیدم هوا کم‌کم داره تاریک میشه و منم هیشکیو پیدا نکردم. واسه اینکه عقده‌ای نشم یه بار سوت زدم، دیدم خیلی حال میده. بخاطر همین دوباره امتحانش کردم! الانم دیگه نمی‌خوام تمومش کنم! این اولین تجربه‌ی داوری منه!

و باری دیگر چشمانش را بست، دَمی عمیق گرفت و با تمام قدرت در سوت فوت کرد. صدایی گوشخراش بلند شد و حرف‌هایی رکیک و زننده از جانب گیاهان متشخص بلند کرد.
شبدر سه‌برگ درحالی که سه برگش را در خود جمع می‌کرد، ناسزاگویان فرار کرد.

مدتی که گذشت بازیکنان دریافتند آن صدای نکره هر چه که هست، بیانگر اتفاقی شوم نیست؛ چون حتی زمانی که لرد ولدمورت و پیتر پتی‌گرو نیز ظهور کردند آن همه سروصدا راه نیفتاده بود.
تصمیم گرفتند هر طور شده به بازیشان ادامه دهند.

کجول در به در دنبال بلاجری می‌گشت تا با چماقش به آن بکوبد. حتی دیگر برایش مهم نبود به کدام جهت پرتابش می‌کند، فقط می‌خواست با تمام قدرت به هرچیزی سر راهش می‌رسد بکوبد!
اوایل با خرد کردن شاخه‌های اطراف خودش را تخلیه و راهش را باز می‌کرد، اما ظاهرا درختان از اجداد قدیمی‌اش بودند و پس از به جا آوردن مراتب آشنایی و سلام و احوالپرسی با نوه‌ی پسرعمه‌ی جد پدری‌اش، مجبور شد چماقش را غلاف کرده و با عزمی راسخ‌تر به دنبال بلاجر بگردد. دیگر نمیشد درختان را خرد و خاکشیر کرد.

گزارشگر نیز کار سختی داشت.
- تماشاچیان عزیز و گرامی...من واقعا می‌خوام که گزارش کنما، ولی نمیشه. به مرلین نمیشه! همه‌ش یه مشت شاخ و برگ می‌بینم که هرازگاهی تو یه نقطه‌ای می‌شکنن و دوباره رشد می‌کنن. این صدای مزخرفم که همه‌تون دارین می‌شنوین. چیو گزارش کنم آخه...

چیزی نمانده بود اشک‌های گزارشکر بیرون بجهند و اهمیتی به او و آبرو و سابقه کاری‌اش ندهند.

کوافلی در دام گیاهی افتاده و دست و پا می‌زد. بابت تمام لحظاتی که در دستان گرم و نرم مهاجمان پرواز می‌کرد و در عین حال غر می‌زد، به خودش لعنت فرستاد. آرزو داشت هر چه دارد را بدهد تا فقط باری دیگر در دستان مهاجمی قدرتمند باشد.
ظاهرا کوافل تمام آرزوهای زندگی‌اش را در همان لحظه مصرف کرد؛ زیرا درست همان موقع، هیتلر از پشت بغلش کرد و با چشمانی شرارت‌بار، به او خیره شد و سپس کوافل بیچاره با سرعتی باورنکردنی به هوا پرتاب شد.

فورد آقای ویزلی که سخت در تلاش بود چرخ‌هایش را از درون گل و لای کف زمین بیرون بکشد، با برخورد کوافل و از دست دادن آینه بغلش، فحش‌هایی نثار مهاجمِ پرتاب‌کننده کرد که برگ‌های اطرافش جیغ کشیده، دست بر چشم‌ها و گوش‌هایشان گذاشته و با بچه‌های کوچکشان دوان دوان گریختند.
این روزها شرم و حیا معنایی نداشت.

- بابا این بیستمین دفعه‌ایه که من دارم از این خراب شده رد میشم! یکی به من بگه بقیه کجاااااان!

ترزا با خشم بر سر و صورتش می‌کوفت و جیغ می‌کشید. چیزی تا از دست دادن اندک سلامت روانش نمانده بود.
- حتی دیگه اسنیچم نمی‌خوام، مسیرو پیدا کنم هنر کردم!

در همان لحظه، اندکی آن طرف‌تر، سر پیچ کناری، دمنتور صدای نعره‌های ناامیدانه‌ی گابریل را شنید و چیزی نمانده بود از شدت شادی دچار سکته‌ی مغزی شود.
به هرحال، شادی برای دمنتورها چیز خوبی به حساب نمی‌آید.
- هی، گابریل! صدای منو می‌شنوی؟ همین بغلم. درست کنار این دیوار کناریت. ببین، بیا باهم یه نقشه بریزیم بتونیم بریم بیرون، من میگم یه مسیر مشخص کنیـــ...

ظاهرا گابریل صدایش را شنیده بود. این را میشد از شدت جیغ‌هایش متوجه شد که لحظه به لحظه بیشتر میشد و حالا کلمه‌ی نامفهومی شبیه به "دمنتور" نیز درون فریادهایش قابل تشخیص بود.

- باشه بابا چه خبرته...خودم راهمو پیدا می‌کنم. این وحشی بازیا چیه...

اوضاع برای بید کتک زن نیز اصلا خوب به نظر نمی‌رسید. او هیچ سررشته‌ای در کنترل شاخه‌هایش نداشت و گیاهان مارپیچ اصلا از این موضوع خوششان نیامده بود. هر چه باشد، این بید کتک زن و هم‌تیمی‌هایش بودند که به حریم شخصی و محل زندگی آنها تجاوز کردند!
در شعاع پنج متری جایی که بید کتک زن گیر افتاده بود، سایر گیاهان دایره‌وار نشسته بودند و به مسابقه‌ی مشت‌زنی میان بید و بوکسورهای خودشان نگاه می‌کردند.
هرازگاهی صندلی بزرگی نیز به طرف بید کتک زن پرتاب میشد و از نحوه‌ی بازی‌اش انتقاد می‌کرد.

بلاجرها با اختیار خودشان این طرف و آن طرف می‌رفتند، بوته‌ها رو سوراخ کرده و به هرکس که دلشان می‌خواست ضربه می‌زدند. این حجم از اختیار و آزادی عمل برایشان غیرقابل باور و بیش از حد فوق‌العاده به نظر می‌رسید.
بازیکنان دو تیم کوییدیچ در همان حالی که با زجر و بدبختی سعی در پیدا کردن مسیر درست داشتند، باید حواسشان به مغزشان هم می‌بود؛ چون هر لحظه امکان داشت بلاجری بر فرق سرشان فرود بیاید یا کوافلی تخم چشمانشان را با دروازه اشتباه بگیرد.

اوضاع اصلا قشنگ به نظر نمی‌رسید و دانستن این موضوع نیز کمکی به حالشان نمی‌کرد.


"پنجاه و پنج سال بعد، ساعت پنج و پنج دقیقه عصر"

همه چیز تکراری به نظر می‌رسید. حتی زمان. به خصوص زمان! گذراندن روزها و شب‌‌ها در جنگلی مارپیچ و بی‌انتها کار آسانی به نظر نمی‌رسید.

صدایی سوت‌مانند هنوز از جایی در میان درختان غول‌پیکر به گوش می‌رسید. صدایی که بطور محسوسی ضعیف‌تر شده اما قطع نشده بود.
دختر کوچکی که حالا موهایش سفید شده و بیشتر به پیرزنی فرتوت شباهت داشت تا دخترکی تازه‌کار، روی علف‌های چروکیده دراز کشیده بود و با هر دم و بازدم، صدایی از سوت خاک‌گرفته‌ی درون دهانش بلند میشد.

ریش بلند و کثیف هیتلر برایش بیشتر از گذراندن پنجاه سال از عمرش در آن جنگل تو در تو، سخت بود. او عادت داشت صبح به صبح سبیل مربعی‌اش را مربعی اصلاح کرده و قوطی ژل را روی سرش خالی کند. ظاهر جدیدش را اصلا دوست نداشت.

فورد آقای ویزلی ظاهرا تنها کسی بود که به سرعت سرنوشتش را پذیرفته و برای بقا دست و پا نزده بود. با تنها آینه بغلی که برایش باقی مانده بود، تا نیمه درون گل‌ها فرو رفته و خاطرات زندگی پرماجرایش در خانواده‌ی ویزلی‌ و سپس تیم کوییدیچ روی آهن‌های زنگ زده‌اش باقی مانده بود.

سدریک اما وحشت‌زده‌تر از آن بود که کاری کند. پنجاه و پنج سال میشد که در بدترین کابوسش زندگی می‌کرد. پنجاه و پنج سال بود که با چشمانی باز، بیدار و هوشیار سر جایش نشسته و خواب ندیده بود! خواب ندیدن بیشتر از نخوابیدن تحت فشارش گذاشته بود.

بازیکنان کوییدیچ، پنجاه و پنج سال پیش، بی‌توجه به توصیه‌ی ارزشمند پتو قدم در آن مارپیچ سبزرنگ گذاشته و پنجاه و پنج سال بود که سعی در خلاص شدن از شرش داشتند.
اسنیچ و کوافلی که سرعتشان در اثر کهولت سن کمتر شده بود نیز هرازگاهی به آسمان پرواز کرده و با سقوط بر روی کله‌ی چروکیده‌ی بازیکنان، همچنان تفریح می‌کردند. گذر زمان و عمر نباید تاثیری بر روی شادی‌های درونی می‌گذاشت.

فینال کوییدیچی که تبدیل به آخرین فینال کوییدیچ در جامعه‌ی جادوگران شد؛ زیرا هرگز کسی نفهمید تیم برنده برتوانا بود یا اوزما کاپا و این موضوع از مهمترین بخش‌های کوییدیچ به شمار می‌آمد...
فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر تغییر اندازه داده شده


پاسخ به: ورزشگاه آمازون (تیم اوزما کاپا)
ارسال شده در: شنبه 1 دی 1403 22:32
تاریخ عضویت: 1397/03/28
: یکشنبه 17 فروردین 1404 14:35
از: خواب بیدارم نکن!
پست‌ها: 735
آفلاین
اوزما کاپا vs پیامبران مرگ

تصویر تغییر اندازه داده شده


WE ARE OK


تسخیر

پست دوم




بازیکنان هر دو تیم سخت در تلاش بودند. هر یک نهایت توانشان را گذاشته و سعی بر برنده شدن در این مسابقه‌ی حیاتی و صعود به فینال داشتند.
قطرات عرق بر پیشانیشان نیز یک به یک به پایین می‌غلتیدند و هر یک می‌خواستند نفر اولی باشند که روی زمین سقوط می‌کند.

- کوافل میره و میاد، بلاجرا خودشونو می‌کوبونن به هر صورتی که جلوشون سبز میشه و اسنیچ طلایی هم وظیفه‌شو به بهترین نحو انجام داده، چون تا الان که هیچ خبری ازش نیست! اوه پناه بر مرلین، سالازار کبیر داره چی کار می‌کنه؟

سالازار اسلیترین درحالی که از شاخه‌ی درختی آویزان بود، سعی می‌کرد با گیاه درازی که حدود دو متر طول داشت، سر صحبت را باز کند.
- هی، پیس پیس... ببین، من زبونتونو بلدم. شما مگه چه فرقی با مارها دارین؟ هیچی! پس دیگه خجالتتو بذار کنار و باهام راحت باش.

شاخه‌ی طویل درخت واکنشی نشان نداد.

- خوب گوش بده چی میگم... فسسسس فس سس فــــــس... فهمیدی؟ پس حالا دیگه باهام همکاری می‌کنی؟

همچنان هیچ اثری از گوش دادن در گیاه دیده نمیشد، اما سالازار هم جادوگری نبود که به این راحتی‌ها تسلیم شود.

- یکم اون طرف‌تر جیمی و آتنا رو داریم که سر کوافل یه ذره باهم به مشکل خوردن...آخ، یواش! اشکالی نداره بچه‌ها، آروم باشین...

اما نه جیمی و نه آتنا کوچک‌ترین اهمیتی به صحبت‌های گزارشگر نمی‌دادند. جیمی مستقیم در چشمان آتنا زل زد و عینکش را صاف کرد.
- فکر کردی از من باهوش‌تری؟ کور خوندی!

دسته مویی از روی سر جیمی توسط آتنا کشیده شد.
- معلومه که باهوش‌ترم! چی پیش خودت فکر کردی، که می‌تونی یه ایزدبانوی علم و دانشو شکست بدی؟
- حالا معلوم میشه!
- آره، معلومش کن ببینم!

سپس کوافل را رها کردند. جیمی از جیب کتش تعدادی بِشِر در ابعاد مختلف بیرون کشید و در همان حالی که خصمانه به آتنا نگاه می‌کرد، آنها را مقابلشان روی هوا چید و مشغول آماده‌سازی مقدمات آزمایشش شد.

در این میان، لرد ولدمورت بود که فرصت را غنیمت شمرد و کوافل را قاپید. با سرعتی بی‌نهایت همانطور که در ذهنش کوافل را بجای کله‌ی هری پاتر تصور می‌کرد، به سمت دروازه‌ی اوزما کاپا پرواز کرد.

- و حالا شاهد یه حمله‌ی تند و تیز از سمت پیامبرای مرگ هستیم...باید دید چه کسی تو این رقابت پیروز میشه: اسمشو نبر یا سدریک دیگوری که شایعه شده حتی با چشمای بسته هم می‌تونه ببینه...

نیازی به صبر کردن برای دیدن نتیجه نبود. کوافلی که محکم در وسط صورت سدریک کوبیده شد و سپس به درون حلقه‌ی سمت راست رفت، خیلی زود نتیجه‌ را مشخص کرد.

- خب ظاهرا که نمی‌تونه ببینه... هزار بار گفتم اینقدر شایعه‌پراکنی نکنید، گناهه، گوش ندادید‌. اینم نتیجه‌ش... بگذریم. وسط زمین درگیری مهیجی داریم بین هیدیز و دمنتور که... خب، مثل اینکه اشتباه می‌کردم؛ به نظر میاد یه رفاقت دوست داشتنی این وسط شکل گرفته و این دو بازیکن نوشکفته خیلی خوب با همدیگه کنار میا...

کوافلی که چرخ‌زنان روی هوا معلق مانده بود، اجازه‌ی کامل کردن جمله را به گزارشگر نداد.

- این دیگه چیه... تاحالا ندیده بودیم کوافل بعد از گل شدن خودش بلند شه و دور افتخار بزنه! نکنه یکی از نسخه‌های جدید...

این، بار دومی بود که کوافل مانع کامل کردن جمله‌ی گزارشگر میشد؛ اما این بار با حمله‌ای مستقیم درست به طرف جایگاهی که او مشغول گزارش بود!

ضربه‌ای بی‌نقص و ناگهانی، درست به کنار شقیقه، گزارشگر را به کام خواب عمیقی فرو برد. در این لحظه بود که اتفاقات عجیب، یک به یک پشت سر هم شروع شدند.
چوبدستی‌ گزارشگر با جهشی جانانه خود را پشت سکو رساند و جمعیتِ فرو رفته در سکوت بر اثر شوک را از نظر گذراند.

- اهِم... خب. درود به همه‌ی شما آدمیزادهای گرامی. خیلی خوشحالیم که همه‌تون اینجا جمع شدین تا شاهد یه بازی جهنمی دیگه باشین. مطمئن باشین از الان به بعد همه چی خیلی قشنگ‌تر و لطیف‌تر میشه و این خاطره تا ابد تو ذهنتون باقی می‌مونه. اوووووووو!

جیغ گوشخراشی که چوبدستی در پایان حرف‌هایش کشید، همچون ناقوس مرگ عمل کرد. در کسری از ثانیه، تمام صندلی‌ها به ناگاه جهیدند و تماشاگران بخت‌برگشته را به هوا پرتاب کردند.

- همینه! اینه قدرت انتقام!

صندلی رنگ و رو رفته‌ای این جمله را فریاد زد و سپس نزدیک‌ترین جادوگر را گرفت، روی زمین نگه داشت و بلافاصله بر پشتش نشست. صندلی‌های دیگر نیز که این ایده به نظرشان جالب می‌آمد، همین کار را تکرار کردند و طولی نکشید که جایگاه تماشاچیان پر شد از صندلی‌هایی سوار بر جادوگران و ساحره‌هایی ‌که برخلاف تلاش‌هایشان، نمی‌توانستند خود را نجات دهند.

- بله دوستان عزیز، حالا شما شاهد یه مسابقه‌ی کوییدیچ بهتر و جذاب‌تر هستین. تازه کجاشو دیدین! از اینجا به بعدشو خوب نگاه کنین!

کسی نمی‌توانست منکر ذوق بینهایت در صدای چوبدستیِ گزارشگر شود. گویی تمام عمرش منتظر این لحظه بوده است.
- حالا وارد زمین مسابقه میشیم...بیاین ببینیم کدوم تیم برنده‌ از اینجا بیرون میره!

همه چیز به هم ریخته بود. حالا بازیکنان به این طرف و آن طرف پرواز می‌کردند و توپ‌ها به دنبالشان می‌رفتند.
درست در لحظه‌ای که کجول خود را کنار درخت عظیمی پنهان کرد و نفسی از سر آسودگی کشید، بلاجری آرام و بی‌صدا نزدیکش شد و طی حرکتی انتحاری، خود را در اختیار چماق کجول قرار داد و با فریادی سرخوش و ضربه‌ی چماق، به طرف شاخه‌های ظریف کجول پرتاب شد و تعدادی از آنان را شکست.
بلاجرها مدافعان را هدف قرار می‌دادند.

حلقه‌های دروازه با حرکت سنگینی پایه‌های خود را از درون زمین بیرون کشیده بودند و به کندی در زمین حرکت می‌کردند. دوتا از حلقه‌ها موفق شدند داوینچی را گیر بیندازند. با حرکتی حساب شده، دست و پایش را همچون سفره باز کردند و کوافل که معلوم نبود این همه نیرو را از کجا آورده، آلنیس اورموند را با نهایت قدرت به وسط شکم داوینچی کوباند.

- بلههههه، یه گل تمیز برای تیم کوافل! پونزده امتیاز برای این گل بی‌نظیر!
- ببخشید جناب، اشتباه حساب کردین. ده امتیازه نه پونزده.

به نظر نمی‌رسید چوبدستی ذره‌ای اهمیت برای قوانین کوییدیچ قائل باشد. آنها حالا قوانین خودشان را داشتند.

- و حالا شاهد یه دفاع جانانه با همکاری چماق‌ها و بلاجرها هستیم. باید دید زودیاک تو این کتک‌کاری مقاوم‌تره یا هیدیز!

بلاجرها که یک عمر از طرف مدافعان مورد ضرب و شتم قرار گرفته بودند، حالا سخت مشغول انتقام بودند. ظاهرا بلاجرها موجوداتی کینه‌توز به حساب می‌آمدند.

- کوافل بارها و بارها خودشو به شکم سدریک و داوینچیِ سفره شده می‌کوبونه. مثل اینکه از این بازی خوشش میاد! ببینین چقدر قشنگ می‌خنده... دوازده امتیاز برای تیم کوافل! بیست و یک امتیاز، دو امتیاز، هفت امتیاز و هفتادوپنج صدم!

ظاهرا هیچ قاعده و قانونی برای شمارش امتیازات وجود نداشت.

در همین هنگام، جامعه‌ی گیاهی آمازون که گویی تازه متوجه اوضاع شده بودند، کم‌کم از جایشان برخاستند و با حرکاتی کند و سنگین، شروع به حرکت کردند. هر بازیکنی که سر راهشان سبز میشد، ناگزیر بود ادامه‌ی زندگی‌اش را در لابه‌لای شاخه‌های آنان سپری کند.
چمن زیر پای بازیکنان، خود را روی زمین لوله کرد و با فریادهایی درمورد اعتصاب و پایمال شدن حقوق چمن‌ها، از گوشه‌ی زمین بیرون رفت.

- و حالا، نمایش اصلی شروع میشه!

درست ثانیه‌ای پس از اعلام چوبدستی، تمام جاروها به سرعت چرخیدند و بر پشت بازیکنان دو تیم قرار گرفتند. حالا تماشاچیانِ صندلی‌شده، شاهد جاروهایی سوار بر بازیکنان موردعلاقه‌شان بودند.

- اسنیچ داره با چشمای تیزبین و به خون نشسته‌ش دنبال دوریا و شهریار می‌گرده. مرلین به داد اون جستجوگری برسه که گیر میفته!

آلنیس در همان حالی که با جاروی پیکان نقره‌ای‌اش درگیر بود، چیزی خطاب به دیگر بازیکنان فریاد زد.
- هی بچه‌ها! تسلیم نشین! اینا فقط یه مشت چوب و فلزن! آخخخ...

مشت محکمی که از طرف درخت کنارش در دهانش فرود آمد، مفهوم یک مشت چوب را تا ابد برایش تغییر داد.

بازیکنان جیغ‌کشان و فریادزنان به هر طرف می‌دویدند. آنان که موفق شده بودند به هر طریقی خود را از زیر افسار جاروهایشان رها کنند، حالا به دنبال سوراخی برای پنهان شدن می‌گشتند.

- هی، پاتو رو من نذار! نوک کفشت بهم بخوره روزگارتو سیاه می‌کنم!

سدریک با وحشت به خاک روی زمین خیره شد.
- پس چی کار کنم؟ همه جا هستی خب.
- من نمی‌دونم، اگه تا یک ثانیه‌ی دیگه از روم کنار نری، قسم می‌خورم بلایی به سرت بیارم که...

سدریک می‌خواست که از روی خاک کنار برود، اما خمیازه‌ی گسترده‌ای که درست در همان لحظه به سراغش آمد، تمام خاک‌های اطرافش را به درون حلقش کشید و قورت داد.

- کوافل قوی و بااستعدادمون موفق میشه یه ضربه‌ی بی‌نظیر دیگه توی سر داوینچی بزنه...اون یکی دروازه‌ی دائم الخواب رو از دست دادن، اما این یکی که هنوز هست! سی‌وسه امتیاز برای کوافل!

چیزی در هوا درخشید. لحظه‌ای بعد، اسنیچ طلایی درحالی که دوریا را از یک گوش و شهریار را از گوش دیگر گرفته بود، از پشت ابرها بیرون آمد. یک دور اطراف زمین را با افتخار از نظر گذراند و بعد، با ضربه‌ای محکم سرِ دو جستجوگر بی‌نوا را به یکدگیر کوباند و جرقه‌هایی طلایی و درخشان اطرافشان را گرفت.

- بلهههههه! اینم از امتیاز نهایی، دویست‌وشصت‌وپنج امتیاز طلایی، برای اسنیییییچ قهرماااان!

با فریاد چوبدستی گزارشگر، تمام ورزشگاه از شادی به هوا برخاستند. به معنای واقعی کلمه، تمام ورزشگاه و تجهیزاتش هلهله و پایکوبی را آغاز کردند.

و در میان جشن پیروزیشان، بازیکنان اوزما کاپا و پیامبران مرگ، یک به یک، له و لورده خود را از گوشه‌ای بیرون می‌کشیدند و با هدف هر جایی غیر از آنجا، با نهایت توانشان می‌خزیدند و فرار می‌کردند.
فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر تغییر اندازه داده شده


پاسخ به: ورزشگاه نقش جهان (در حال تعمیر!) (تیم برتوانا)
ارسال شده در: یکشنبه 18 آذر 1403 21:34
تاریخ عضویت: 1397/03/28
: یکشنبه 17 فروردین 1404 14:35
از: خواب بیدارم نکن!
پست‌ها: 735
آفلاین
اوزما کاپا vs برتوانا
تصویر تغییر اندازه داده شده


WE ARE
OK


دوگانگی

پست دوم




آسمان تیره و تاریک پشت ابرهای در هم پیچیده، بالای سر بازیکنان خودنمایی می‌کرد. نسیم سوزناکی می‌وزید و با بی‌رحمی به صورت‌های یخ‌زده‌شان می‌کوبید. هرازگاهی قطره‌ای باران به آرامی می‌چکید. هوا گرفته و خاکستری بود و مه، گوشه گوشه‌ی ورزشگاه را در بر گرفته بود.
همه چیز، از زمین گرفته تا آسمان، مهیا بود برای دمنتور تا به بهترین نحو کارش را انجام دهد.

همه چیز، بجز یک مورد.
دیگر دلش نمی‌خواست دمنتور باشد. دلش نمی‌خواست روح اطرافیانش را بمکد و آنها را در سیاهی مطلق رها کند. هیچوقت نمی‌خواست.
اما طبیعتش این بود و کاری از دستش برنمی‌آمد.

- همه ازم انتظار دارن تا نزدیکشون میشم شروع کنم به خوردن روح و شادیاشون! تا میرم جلو فرار می‌کنن. جیغ می‌کشن. می‌دون و میرن تا فاصله رو بیشتر کنن. همیشه همینه!

ضربه‌ی نسبتاً محکمی به بلاجری که نزدیکش میشد زد و به سمت بازیکنان حریف فرستاد.

- اوه! بلاجر از بیخ گوش گابریل رد میشه و پروازکنان از زمین مسابقه میره بیرون. اون طرف فورد آقای ویزلی مرگو سوار کرده و با کوافل توی صندوق عقب، دارن حمله می‌کنن...

سرگردان در میانه‌ی زمین می‌چرخید و با نگاهی خیره، اطرافش را از نظر می‌گذراند.
از کی این گونه شده بود؟ چند وقت بود که با دمنتور بودن مشکل داشت؟ با وجود داشتن خودش مشکل داشت؟

نمی‌دانست. از وقتی یادش می‌آمد علاقه‌ای به طبیعت کارش نداشت، اما اذیت هم نمیشد. کنار آمده بود. پذیرفته بود چون چاره‌ی دیگری نداشت. کاری نمیشد کرد.
اما حالا وضع فرق می‌کرد. گویی کسی آمده و تمام رازهای دلش را زیر و رو کرده و غم‌های کهنه‌ی ته وجودش را بیرون کشیده بود. گویی سال‌ها تلاشش برای کنار آمدن با آنچه بود و آنچه انجام می‌داد، در کسری از ثانیه دود شده و به هوا رفته بود.

مه در اطرافش فضا را تنگ کرده بود. ابرهای خاکستری بالای سرش طوری به نظر می‌رسیدند که گویی مشت‌های سیاهشان را دور گلویش می‌پیچند و فشار می‌دهند. با تمام قدرت. فشار می‌دهند.

- تیم اوزما کاپا نظم و هماهنگی قبلو نداره... با این وجود، همین الان شاهد یه گل بی‌نظیر بودیم که هیتلر با نهایت قدرتش کوبوند توی دروازه‌ی برتوانا! اوه، پتو سوراخ شد... چه می‌کنه این بازیکن!

در کسری از ثانیه، زمین مسابقه برایش تبدیل به اتاقی تنگ و تاریک شد. صندلی‌های تماشاگران کش آمدند و دیواری طولانی جایش را گرفت. باران با شدت بر سر و صورتش می‌بارید و قطرات آب از شنل سیاه رنگش می‌چکید. زمین دور سرش چرخید و ثانیه‌ای بعد، دوباره در گوشه‌ی اتاقی تنها نشسته و صدای آلنیس، جای صدای گزارشگر را در ذهنش گرفت‌.
- وای چقدر حواس‌پرتم من. نمیشه این روانشناسه تو رو ببینه. اون ماگله. وحشت می‌کنه!

وحشت می‌کنه!
صدا در سرش می‌پیچید.

- تا اون نرفته بیرون نیا. باشه؟

سرش گیج می‌رفت. تمام کودکی‌اش در ذهنش زنده شد‌. تمام خاطراتی که سال‌ها تلاش برای دفن کردنشان، کافی نبود. هیچ یک از تلاش‌هایش کافی نبود.
هیچوقت نبود.

- سلام بچه‌ها، میشه منم باهاتون بازی کنم؟

صدای جیغ و فریاد کودکان دیگر در ذهنش پیچید.
- یه دمنتور! فرار کنین! بدویین!

ثانیه‌ای بعد، دمنتور شش ساله‌ای تنها با توپ پاره‌ای جلوی پایش مانده بود و به انعکاس تصویر خودش در پنجره‌ای زل زده بود.

چرا؟
سوالی بی‌جواب که هرگز رهایش نکرد. او که نمی‌خواست دمنتور باشد. کسی حق انتخاب نداده بود! چشمانش را باز کرده و با پدر و مادری سیاهپوش و بی‌چهره مواجه شده بود. چشمانش را باز کرده و دمنتور شده بود.
او که نمی‌خواست دمنتور باشد!

صدای پدرش که برای هزارمین بار تکرار می‌کرد نباید از خانه بیرون برود، در پس ذهنش زنگ می‌زد.
- اونا از دیدن ما وحشت می‌کنن. نباید انتظار داشته باشی جیغ نکشن و فرار نکنن! برای آخرین بار دارم بهت میگم، تا آموزشای روح‌گیری و کشیدن خاطرات بقیه رو تموم نکردی، حق نداری پاتو از در خونه بذاری بیرون‌!

بلاجری که محکم بر پشتش کوبیده شد، او را به مسابقه بازگرداند.

- اوه! مدافعی که حتی از خودشم نمی‌تونه دفاع کنه! چه صحنه‌های ناب و جدیدی آدم می‌بینه تو این مسابقه... و حالا الستور مون رو داریم که با تمام سرعت به طرف دروازه‌ی اوزما کاپا میره. باید ببینیم سدریک دیگوری که داره نهایت سعیشو می‌‌کنه، می‌تونه چشماشو تا لحظه‌ی پرتاب کوافل باز نگه داره یا نه!

می‌خواست تمرکز کند. می‌خواست حداقل برای تیمش مفید باشد. برای اولین جماعتی که او را در میان خود پذیرفته بودند، مفید باشد. اما نمیشد. نمی‌توانست. صدای زن ماگلی که بیرون از اتاق نشسته بود و حرف می‌زد، لحظه‌ای از سرش بیرون نمی‌رفت.

- ببین ریمو... گفتی اسمت ریموس بود دیگه، درسته؟ تو باید خودتو همینجوری که هستی بپذیری. نباید بجنگی. هر چقدر بیشتر با خود واقعیت بجنگی، بیشتر خسته میشی و تهش هیچی برات باقی نمی‌مونه.

خود واقعی‌اش چه کسی بود؟ دمنتور واقعی را کجا می‌توانست پیدا کند؟ دمنتوری که دوست نداشت روح دیگران را از وجودشان بیرون بکشد، اصلا دمنتور بود؟

صدای روانشناس باری دیگر در ذهنش جان گرفت.
- ...ریموس کوچولو الان وسط یه تُنگ شیشه‌ای ظریف و شکننده نشسته؛ تو باید خیلی آروم این تنگ رو بغل کنی و مواظبش باشی. ریموس کوچولو بهت نیاز داره، به نوازشت نیاز داره. باید تنگ رو بگیری تو بغلت و گرم نگهش داری؛ نه که محکم پرتش کنی و بکوبونیش تو دیوار، چون با چیزی که الان می‌خوای به زور از خودت بسازی، فرق داره!

چند بار تنگ کوچکش را به دیوار کوبانده بود؟ چند بار دمنتور کوچولو را سرزنش کرده بود فقط چون با بقیه‌ی دمنتورها فرق داشت؟ چند بار وقتی به یک آغوش گرم و پر مهر نیاز داشت، مشتی بر سرش کوبیده و فریاد زده بود نباید انتظار داشته باشد با کودکان دیگر بازی کند؟
نمی‌دانست. با ناباوری متوجه شد که هیچگاه با خودِ کوچک و کم سن و سالش مهربان نبوده. هیچوقت او را همانطور که بود، نپذیرفته بود.

همیشه تُنگ شیشه‌ای ظریف را به هزار تکه‌ تقسیم کرده بود.

- گلللل! گل برای تیم برتوانا! چی کار می‌کنن بازیکنای اوزما؟ نکته‌ی قابل توجه اینه که این اولین باریه که داریم دمنتورو بی‌آزار می‌بینیم. خبر خوب برای بازیکنای برتوانا، اصلا نگران نباشین! حالا می‌تونین بدون ذخیره‌سازی کلی خاطره‌ی خوب تو ذهنتون، به بازی ادامه بدین!

تصمیمش را گرفت‌. باید همه چیز را جبران می‌کرد. برای خودش، برای آن کودک بی‌گناهی که گوشه‌ی ذهنش در تاریکی نشسته و جرئت حرف زدن نداشت.
به خودش سال‌ها بغل و مهربانی بدهکار بود.

دمنتور کوچولوی درون وجودش را در آغوش کشید و کلاه شنلش را عقب زد. برای یک بار هم که شده باید به خواسته‌ی درونش گوش می‌کرد.
می‌توانست اولین دمنتوری باشد که وحشتناک نیست. که هیچ علاقه‌ای به مکیدن روح دیگران ندارد. که می‌خواهد دوست باشد و مهر بورزد!

برای اولین بار در تمام طول زندگیِ سراسر تاریکش، سعی کرد خودش را همانگونه که واقعا هست دوست داشته باشد؛ نه آنطور که "باید" باشد.
قطره اشکی از گوشه‌ی چشمش پایین افتاد و بر روی گونه‌اش غلتید. می‌توانست اولین دمنتوری باشد که گریه می‌کند! چه کسی می‌خواست جلویش را بگیرد؟

- به نظر می‌رسه یه اتفاقی برای دمنتور افتاده... وگرنه هیچ دلیل دیگه‌ای نداره که یهو وسط زمین مسابقه شروع کنه به اوج گرفتن و بالا رفتن، اونم کاملا بی دلیل! اوه... یه بلاجر از ناکجاآباد اومد و محکم خورد تو فرق سر هیتلر!

سقوط دردناک هیتلر از روی جارو در اثر برخورد بلاجر، درست کنار ریموس لوپین مدافع، صحنه‌ی بی‌تکرار دیگری بود که فقط اعضای تیم اوزما کاپا از خلقش بر می‌آمدند...
فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر تغییر اندازه داده شده


پاسخ به: ورزشگاه آمازون (تیم اوزما کاپا)
ارسال شده در: یکشنبه 27 آبان 1403 23:55
تاریخ عضویت: 1397/03/28
: یکشنبه 17 فروردین 1404 14:35
از: خواب بیدارم نکن!
پست‌ها: 735
آفلاین
اوزما کاپا vs مردمان خورشید

تصویر تغییر اندازه داده شده


WE ARE OK


بدل

پست سوم و آخر




- آخ...چقدر اینجا سرده.

سرش را به سختی بلند کرد. گردنش خشک شده بود. سرما را در تک تک استخوان‌های دست و پایش احساس می‌کرد و صدای ناله‌های عصب‌های بیچاره را که تلاش می‌کردند حرکت کنند، می‌شنید.

- مگه چقدر اینجا بودم که اینجوری شدم آخه...دو دیقه چرت کوتاه که این حرفا رو نداره...

از دستشویی بیرون آمد و سعی کرد طبق معمول پیش از آن که در دروازه به خواب برود، خطاب به هم‌تیمی‌هایش جملاتی انگیزشی بگوید و برای مسابقه‌ی پیش رو آماده‌شان کند.
اما با دیدن سالن خالی مقابلش، جمله‌ها خشکیدند و دهانش باز ماند.

- هی، کجایین بچه‌ها؟ الان بازی شروع میشه‌ها...

جوابی نیامد.

- حالا درسته بهتون گفتم زود میام بیرون و یکم اون تو خوابم برد، ولی باور کنین سریع خودمو بیدار کردم! بیاین بریم تو زمین بعدا جبران می‌کنم براتون.

باز هم چیزی نبود. سوسک کوچکی که تا آن لحظه به سدریک زل زده و منتظر نتیجه بود، با پوزخندی بر گوشه‌ی لب شاخک‌هایش را تکان داد و رفت.

با کلافگی چرخید و خواست دوباره صدایشان کند که چشمش به ساعت بزرگ روی دیوار مقابلش خورد.
- یا مرلین! این دیگه چه وضعیتیه!

دقیقا یک ساعت و چهل دقیقه از شروع مسابقه گذشته بود. با عجله و بیشترین سرعتی که می‌توان با یک پتو در دست و بالشی زیر بغل طی کرد، به سمت زمین مسابقه شتافت. که البته با سرعتی که داشت، سوسک که دوباره سرش را از لای در خانه‌اش بیرون آورده و متوجه ماجرا شده بود، زودتر از او به مقصد رسید. هر چه باشد، بالش و پتویی در دست نداشت که مدام به زیر پایش گیر کنند و هر دو قدم یک بار به زمین پرت شود!

- رسیدم...رسیدم! ببخشید بچه‌ها، الان دیگه دروازه‌تون خالی نیســـ...

با دیدن صحنه‌ی مقابلش، برای دومین بار در طول روز شوک بزرگی به او وارد و برای لحظه‌ای مغزش کاملا بیدار شد.

- من...تاجایی که یادم میاد من که بیدار شده بودم...نکنه هنوز خوابم؟

چشمانش را محکم بست و دوباره باز کرد. تاثیری نداشت. همچنان صدها سدریک مقابلش پرواز می‌کردند. عده‌ای با چوب و چماقی در دست به دنبال بازیکنان می‌چرخیدند و سدریکان دیگر سعی داشتند حملات تیم اوزما کاپا و مردمان خورشید را دفع کنند.
زمین مسابقه به میدان جنگ بدل شده بود.

- اینجا...چه خبره...

تیری که از نوک شاخه‌ی عقبی کجول پرتاب شد و درست از بیخ گوشش گذشت، نشانه‌ای بود تا بفهمد برای توی شوک بودن در مکان درستی قرار ندارد. اصولا اگر می‌خواهید با دهانی نیمه باز و چشمانی خمار، همچون تکه چوبی صاف و ثابت در نقطه‌ای بایستید و بدون تلاش برای حرکت در بهت و حیرت بمانید، وسط یک میدان جنگ انتخاب خوبی نخواهد بود.

بنابراین به هر زحمتی که بود، خود را به سرپناهی رساند و سعی کرد بفهمد اوضاع از چه قرار است.

بنظر می‌رسید مسابقه متوقف شده و دیگر کسی اهمیتی به اسنیچی که درست در وسط زمین مقابل چشم همه بالا و پایین می‌رفت و درحالی که به پهنای جثه‌اش اشک می‌ریخت، سعی داشت با جیغ و فریاد دوباره تمام توجه‌ها را به سوی خود جلب کند، نمی‌داد‌. کوافل‌ها بی‌وقفه خود را درون دروازه‌ها می‌انداختند و دوباره به سوی دروازه‌ی بعدی می‌رفتند. بلاجرها نیز با نهایت توانشان خود را به چماق‌های مدافعان می‌کوباندند و در هوا پرت می‌شدند.
ظاهرا توپ‌های کوییدیچ دچار بحران کمبود توجه شده بودند.

اما مشکلات عاطفی و روانی توپ‌های کوییدیچ در برابر اتفاقاتی که در میان زمین می‌افتاد، هیچ بود.
بازیکنان هر دو تیم با یکدیگر متحد شده و سعی در غلبه کردن بر سپاه سدریک‌ دیگوری‌های متعدد داشتند.

دیدن این حجم از خودش برایش دشوار بود. همه جا پر شده بود از سدریک. تا چشم کار می‌کرد موهای قهوه‌ای و چهره‌ای خوش تراش و اندامی ورزیده در سرتاسر زمین دیده میشد؛ سدریک‌ها روی درختان آویزان بودند و تاب می‌خوردند، روی جاروهایشان پرواز می‌کردند و از این شاخه به آن شاخه می‌پریدند.
اما چیزی که بیشتر از همه آزارش می‌داد، چشمان کاملا باز تمام سدریک‌ها بود. بنظر نمی‌رسید هیچکدامشان ذره‌ای تمایل به خواب داشته باشند و این، موضوعی غیرقابل تحمل بود.

- دیگه بسه. هر اتفاقی که افتاده باید تموم بشه. این سدریکا باید برن خونه‌شون!

با عزمی راسخ و نیرویی بی‌نهایت، از پناهگاهش بیرون زد و مشتش را بالا گرفت.
- هی! بسه دیگه. با شمام! همین الان این بساطو تمومش می‌کنیـــ...

ضربه‌‌ی محکمی که به سرش خورد، اجازه‌ی کامل کردن جمله‌ی حماسی‌اش را نداد.
- بمیر سدریک ملعون! بمیر و نابود شو!

با هر زحمتی که بود، خودش را از روی زمین بلند کرد و به سمت آلنیس چرخید.
- آلن، منم! سدریک! چی کار داری می‌کنی بابا نزن...آخ!

اینکه آلنیس بعنوان یک مهاجم چماق مدافعان را از کجا گیر آورده و باری دیگر بر فرق سر سدریک کوبیده بود، اصلا اهمیتی نداشت.

- آره جون خودت، منم باور کردم! همه‌تون لنگه‌ی همین!

ضربه‌ی دیگر در دو سانتی‌متری صورتش بود که خودش را به طرفی دیگر پرت کرد.

- وای مرلینو شکر. ریموس! چقدر خوشحالم که دیدمت!

اما پس از دیدن دندان‌های نیش تیز آماده‌ی ریموس، از گفته‌اش پشیمان شد.
- خیلی خب بابا، دارم میرم...اونجوری نگام نکن...

و پیش از آن که ریموس به سویش حمله‌ور شده و گازی از گردنش بگیرد، دوان دوان به طرف دیگر زمین رفت. حرکت روی چمن‌های بلند ورزشگاه کاری سخت و طاقت‌فرسا بود.
تصمیم گرفت به طرف تیم مقابل برود و شانسش را آنجا امتحان کند.

- هی، زاخاریاس، زاخار! منو یادته؟ هافلی دوست‌داشتنی...یه مدت نبودم، ولی الان برگشتم! چقدر خوشحالم از دیدنت!

زاخاریاس بدون اینکه تفاوتی در نگاهش ایجاد شود، با نعره‌ای از ته حلق، با اسلحه‌ای که سدریک در عمرش ندیده بود، به سویش پرواز کرد.
قطعا اگر ثانیه‌ای دیرتر فرار کرده بود، سرش را از دست می‌داد.

- بابا چرا هیچکس به حرف من گوش نمیده! یه لحظه وایسین خب!

سدریک‌ها یکی پس از دیگری بر زمین می‌افتادند و سپاه اوزما کاپا و مردمان خورشید به پیروزی نزدیک می‌شدند؛ اما تنها تا زمانی که سدریکِ دیگری از ناکجاآباد ظاهر میشد!

به هر زحمتی که بود، خودش را از گوشه و کنارها به دمنتور رساند.
- پیس پیس...دمنتور، چطوری؟ یادته یه بار اومدی سر وقت خاطراتم؟

دمنتور غرشی کرد و خیز برداشت تا بر روی سدریک آوار شود.

- یه لحظه وایسا، بابا من سدریک واقعی‌ام! به مرلین واقعی‌ام! یه دیقه گوش کن بهم...

دمنتور به طرز خطرناکی نزدیک شده بود.

- ...ببین، یادت نمیاد؟ بیا کمکت کنم یادت بیاد. تو رو مرلین یه لحظه صبر کن!

دمنتور حفره‌ی گشادش را باز کرد، زمان از حرکت ایستاد. به سمت جلو رفت و سدریک پایان زیبایی‌های زندگی‌اش را به دست هم‌تیمی‌اش پذیرفت و تسلیم سرنوشت شد.

ثانیه‌ها می‌گذشت و در پی آن، دقایق سپری می‌شدند. سدریک همچنان منتظر بود. تا آنجا که لای پلک چپش را اندکی گشود و با تعجب، با دمنتوری روبه‌رو شد که در یک سانتی‌متری صورتش منتظر ایستاده بود و کاری نمی‌کرد.

- عه...واقعا صبر کردی. مرلین خیرت بده! یادته یه بار که اومدی خاطراتمو بگیری، کل قانون دمنتورا رو نقض کردی و خودت برای اولین بار تو زندگیت خنده‌ت گرفت؟ یادته خندیدی چون بهترین خاطره‌ی زندگیم این بود که روز اول مدرسه خواب موندم و تعطیلاتم یه روز بیشتر طول کشید؟ یادته؟

دمنتور همچنان خیره نگاه می‌کرد.

- دیدی من سدریک واقعی‌ام؟ منو نباید بکشید!

دمنتور همچنان چیزی نگفت. فقط طی یک حرکت ناگهانی سدریک را زیر بغل زد و مستقیم پیش آلنیس و کجول برد.

- سلام آلنیس. چطوری کجول؟ ببینین، من به دمنتور توضیح دادم، باور کنین واقعی‌ام! به مرلین اینا همه الکی‌ان، واقعیه منم...اشتباهی تو دستشویی خوابم بر...

خروپفی که در ادامه‌ی جمله‌اش به هوا بلند شد، مهر تاییدی بر تمام گفته‌هایش بود. دیگر نیازی نبود مدرک بیشتری جهت ثابت کردن ادعایش رو کند.

- سدریک اصلیو پیدا کردیم بچه‌ها! کارو تموم کنین!

فریاد آلنیس مصادف شد با انفجار بمب اتمی که هیتلر تمام زندگی‌ منتظر لحظه‌ای برای استفاده کردنش بود. طلسم محافظی بر روی بازیکنان دو تیم و تماشاگران، آنان را از انفجار در امان نگه داشت و ثانیه‌ای بعد، چیزی جز پودری سیاه و خاکستری از جمع سدریک‌های بدلی دیده نمی‌شد.

*****


یک هفته بعد - اتاق جیمی نوترون

جیمی عینکی دو برابر صورتش را به چشم زده و با دقت بر روی جسم پاره پاره‌ای خم شده و سخت مشغول کار بود.

ساعت‌ها گذشت. خورشید در پهنه‌ی آسمان غروب کرد و ستارگان یک به یک بیرون آمدند. ماه بالا آمد و خورشید همانطور که چشمش به جیمی بود، با ناراحتی از اینکه نمی‌تواند سرانجام کار را ببیند، آهی کشید و با بی میلی جایش را با ماه عوض کرد. پچ‌پچ سیاره‌ها و ستاره‌های کوچک در آسمان می‌پیچید. هرکدام حدسی درمورد کار جیمی داشتند و با بی‌صبری منتظر پایان کار بودند.

در نهایت، با جابه‌جا کردن قطعه‌ی کوچکی در ناحیه‌ای که باید قلب در آن قرار می‌داشت، کمرش را صاف کرد.
- اینم از این. ببینم چه کار می‌کنیا! با بدبختی تو رو از اون انفجار نجات دادم تا تحقیقاتمو به نتیجه برسونم...

سپس دکمه‌ی کوچک قرمز رنگی را که پشت گردن جسم قرار داشت، فشرد. سدریک رباتی با سروصدا بلند شد و روبه‌روی جیمی قرار گرفت.
- س-لام. من سد-ریک هس-تم. دیگو-ری.

فریاد شادی جیمی در اتاق پیچید، از در عبور کرد، در میان راهرو‌ها چرخید و رفت تا به اتاق سدریک رسید. در میان خروپف‌های بی‌وقفه‌ی او گم شد و هرگز به گوش کسی نرسید.
ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در 1403/8/27 23:59:34
فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر تغییر اندازه داده شده


پاسخ به: حمام باستانی تاریخی شلمرود ( مختلط تفکیکی)
ارسال شده در: پنجشنبه 17 آبان 1403 23:56
تاریخ عضویت: 1397/03/28
: یکشنبه 17 فروردین 1404 14:35
از: خواب بیدارم نکن!
پست‌ها: 735
آفلاین
اوزما کاپا vs هاری گراس

تصویر تغییر اندازه داده شده


WE ARE OK


چشم شور

پست چهارم




هوا گرم بود. قطرات عرق پیشانی‌اش را پوشانده بودند و لباس‌های خیس و نمدار روی تنش سنگینی می‌کرد. هوای سنگین حمام تنفس را دشوار کرده بود.
اما برخلاف تمام این ناملایمتی‌ها، صدای شرشر آب همچون لالایی دل‌انگیزی در گوش‌هایش می‌پیچید و خوابش را سنگین‌تر می‌کرد.
شک داشت چیزی توان بیدار کردنش را داشته باشد.

- هی! چی کار داری می‌کنی سدریک؟ کوافل! بگیرش!

ظاهرا توپ قرمز رنگ سنگینی که مستقیم به پیشانی‌اش خورد، توانش را داشت.

- گللللللل! گل برای تیم هاری گراس! حالا این تیم ده بر صفر جلو میفته و بدون تلف کردن وقت میره برای حمله‌ی بعدی!

صدای گزارشگر و به دنبالش تشویق و هلهله‌ی جمعیت، همراه با درد سهمگینی که در ناحیه‌ی بالایی صورتش احساس می‌کرد، موقعیت را برایش روشن کردند.
- اوه...من...

چهره‌ی خشمگین و سرخ از عصبانیت آلنیس اصلا چیزی نبود که دلش بخواهد به محض باز کردن چشم‌هایش با آن مواجه شود.
- اصلا معلوم هست چی کار داری می‌کنی؟ ده دقیقه‌ست از شروع بازی گذشته و تو همچنان خوابی! پس کی می‌خوای به خودت بیای؟ خیر سرت دروازه‌بانی!

پلک راست سدریک که تا آن لحظه مصرانه در برابر باز شدن مقاومت می‌کرد، ناگهان به بالا پرید.
- ببخشید یه لحظه، چی گفتی؟ دروازه‌...بان؟ من؟

هضم موقعیت برایش دشوار بود. یادش نمی‌آمد در وسط زمین کوییدیچ و میان آن همه شور و شوق تماشاگران چه می‌کرد. هرچقدر به حافظه‌ی نیمه‌جانش فشار می‌آورد بلکه بیدار شده و شرایط را برایش روشن کند، تنها صحنه‌هایی محو از بغل کردنش توسط کسی و انتقالش به آن زمین مسابقه پیش چشمانش شکل می‌گرفت.

شاخه‌های گسترده‌ی کجول بود که جلوی ضربه‌ی سریع و خطرناک جاروی آلنیس را گرفت، او را به وسط زمین هدایت کرد و سدریک را از فوران خشمش نجات داد. چیزی نمانده بود که ضربه‌ی سنگین دیگری بر صورتش فرود بیاید!
در اولین فرصت باید این محبت کجول را جبران می‌کرد.

- باورم نمیشه تو این شلوغی بازم می‌تونه اینقدر راحت واسه خودش بخوابه. خوش به حالش.

کجول بود که خطاب به میوه‌هایش این جمله را گفت.
سپس بزرگترین شاخه‌اش را در هوا چرخاند و رفت تا بلاجری را بر فرق سر سیریوس بکوبد. از آخرین باری که سعی داشت شاخه‌های کوچکش را دور بی‌اندازد و خود را هرس کند و هر بار سیریوس پارس کنان تکه چوب‌ها را برمی‌گرداند، از او کینه به دل گرفته بود.

صدای گزارشگر در فضای دم کرده‌ی حمام می‌پیچید.
- بازیکنای هر دو تیم دارن نهایت تلاششونو می‌کنن...مهاجم اکبر توپو پاس میده به مهاجم اصغر، ولی اون دوباره کوافلو به طرف مهاجم اکبر پرت می‌کنه و...چی داره میگه؟ ظاهرا معتقده مهاجم اکبر باید گل بزنه. هرچقدر از ادب و متانت این بچه بگم کم گفتم! تحت هر شرایطی احترام به بزرگترو فراموش نمی‌کنه...

کجول و دمنتور سخت در تلاش بودند تا بلاجرها را از سر و صورت هم‌تیمی‌هایشان دور نگه دارند.
کوافل همچنان بین مهاجم اکبر و اصغر در رفت و آمد بود؛ تا اینکه صبر هیتلر به سر آمد و با مسلسلی که از جیبش بیرون کشید، به آن مسخره بازی خاتمه داد و کوافل به دست به طرف دروازه‌ی هاری گراس پرواز کرد.

سیگنس کاملا آماده و حواس جمع، جلوی سه حلقه می‌چرخید و لحظه‌ای چشم از کوافل برنمی‌داشت. تفاوتش با دروازه‌بان اوزما کاپا که سعی داشت مجددا بالشش را طوری روی جارویش قرار دهد که راحت باشد اما موفق نمیشد، کاملا مشخص بود.

هیتلر که تاثیر فوق‌العاده‌ی مسلسل بر روی روند بازی را دیده بود، دیگر به هیچ وجه حاضر نبود آن را کنار بگذارد و همانطور با کوافل و اسلحه به بغل، با شتاب به طرف سیگنس می‌رفت.
در دو قدمی دروازه‌ها ایستاد و به جلو خیره شد.

دقایق سپری می‌شدند و چشم‌ها در انتظار، به هیتلر و کوافل در دستش نگاه می‌کردند. قطرات عرق از پیشانی بازیکنان هاری گراس سرازیر بود. گویی زمان کند شده و سرنوشت تمام بازیکنان به آن یک توپ بستگی داشت.

- پرتش کن دیگه هیتلر، کوافلو پرت کن!

صدای فریاد جیمی نوترون بود که در فضا پیچید. هیتلر سیخ روی جارویش نشست و گلویش را پر سر و صدا صاف کرد.
- درود بر تمامی همراهانم! امروز ما در اینجا گرد هم آمده‌ایم تا با بزرگترین پیروزی تاریخ، اتفاقی خجسته و جدید را در این دنیا رقم بزنیم! امروز سرنوشت تمام کودکانی که پخته نشدند و هنوز در قید حیات هستند، در دستان ماست. پس بیایید با هم، در کنار هم، این دست سرنوشت را بالا ببریم و یکصدا فریادمان را به گوش دشمنان برسانیم...

سپس دست راستش را بالا برد و مشتش را باز کرد. کوافل پرواز کنان به پایین افتاد و سیریوس بود که فرصت را غنیمت شمرد و توپ را قاپید.

- و حالا تیم ازوما کاپا رو می‌بینیم که یه موقعیت به شدت فوق‌العاده رو از دست داد! هیچکس نمی‌دونه اینجا چه خبره...زمزمه‌هایی می‌شنوم که شاید هیتلرو خریده باشن...البته که با وجود اون لوله‌ی دراز پر سر و صدا تو دستش هیچکس جرئت زدن این اتهام رو نداره!

آلنیس نهایت تلاشش را به کار برد تا با همان مسلسل به سوی هیتلر حمله‌ور نشود. نمی‌خواست به همین زودی یکی از مهاجمانش را از دست بدهد. هر چه باشد، فعلا به او نیاز داشتند.

- سیریوس بلک رو می‌بینین که به سرعت نور داره به طرف دروازه‌ی حریفش میره. بله! از شاخه‌های کجول جاخالی میده و سایه‌های سیاه دمنتور رو با ماسک دلقکی که روی صورتش گذاشته تا خاطرات خوش کودکیش دم دستش باشن، فراری میده. باید ببینیم موفق میشه یه گل دیگه به ثمر برسونه یا نه...

در طرف دروازه‌ی اوزما کاپا اما وضعیت چندان رو به راه بنظر نمی‌رسید. چهره‌ی سدریک طوری بود که گویی تنها به اندازه‌ی یک تار مو با فوران احساسات و شروع گریه‌ای عمیق فاصله داشت.
- این...این درست نمیشه. این بالش دیگه روی دسته‌ی جاروم نمی‌مونه و من نمی‌تونم بخوابم!

سیریوس با سرعتی باورنکردنی به جلو پیش می‌رفت.

- تاحالا سابقه نداشته همچین چیزی پیش بیاد. من حتی نمی‌تونم همینطوری نشسته بخوابم! باورم نمیشه!

کوافل از دست سیریوس جدا شد و پرواز کنان به طرف دروازه رفت و در حلقه‌ی سمت راست جای گرفت.

- این اولین بار توی کل زندگیمه که نمی‌تونم بخوابم! پناه بر مرلین، من بی‌خواب شدم...یکی به دادم برسه!

صدای زجه‌های سدریک در فریاد پرشور هواداران هاری گراس گم شد. گزارشگر خبر از گل دوم و در پی آن، سوم و چهارم هاری گراس می‌داد و دروازه‌بان اوزما کاپا همچنان در سوگ خواب از دست رفته‌اش نشسته بود.

- اینطوری نمیشه...یکی شهریارو پیدا کنه بهش بگه هرچی زودتر اسنیچو گیر بیاره! با این وضع بیشتر از این نمی‌تونیم دووم بیاریم.

آلنیس پس از زدن این حرف به بالا پرید و سعی کرد حمله‌ی دیگری را رقم بزند. بلاجری از طرف آکی محکم به او برخورد و از روی جارو به پایین پرتش کرد.
کوافل در دستان جیمی نوترون قرار داشت که با سرعت به سمت دروازه‌ی مقابل پیش می‌رفت. در آن مدت زمان کوتاه، جیمی رابطه‌ی صمیمانه‌ای را با الکترون‌های توپ برقرار کرده بود.

در سه قدمی دروازه، برخلاف میل باطنی و احساس نزدیکی‌ای که به توپ داشت، دستش را عقب برد تا با نهایت قدرت آن را درون دروازه بکوبد و به کوافل و الکترون‌هایش قول داد تا در اولین فرصت دوباره به سراغشان برود.

- باریکلا جیمی! همینه!

صدای کجول بود که از جایی در وسط زمین به گوش رسید.
کوافل از دستان جیمی نوترون جدا شد و به پرواز درآمد. پرواز کرد، به جلو پیش رفت، به عقب برگشت، رفت و رفت تا صاف در حلقه‌ی وسط دروازه‌ی مقابل، درست پشت سر سدریک، فرود آمد.

- پناه بر مرلین! گل به خودی! این دیگه چه جور نشونه‌گیری افتضاحی بود؟ مثل اینکه امروز اصلا روز بازیکنای اوزما کاپا نیست. چطور ممکنه یه نفر دقیقا روبه‌روی دروازه‌ی حریف باشه و توپو شوت کنه پشت سرش؟

جیمی در بهت و ناباوری به کوافلی که به او خیانت کرده بود، نگاه می‌کرد. سدریک حتی متوجه نشده بود چه اتفاقی در حال رخ دادن است. صورتش خیس از اشک بود و همچنان تلاش می‌کرد بخوابد اما موفق نمیشد.

به هر ترتیبی که بود، بازیکنان اوزما کاپا خودشان را جمع کردند تا دوباره بازی را از سر بگیرند.

- اشکالی نداره بچه‌ها، حداقل دفاعمون خوبه! هیچکس نمی‌تونه از سد دمنتور بگذره، اون خیلی دقیق...

چماقی که توسط دمنتور محکم بر فرق سر شهریار حیران در میان زمین فرود آمد، حرف کجول را نیمه‌تمام گذاشت.

- ای وای ببخشید، می‌خواستم اون بلاجرو بزنم، نمی‌دونم چیشد یهو کله‌ی تو اومد جلوم!

دمنتور پس از عذرخواهی، به سرعت رفت تا بلاجر دیگری را بزند. کسی اهمیتی به شهریار که دور خود می‌چرخید و زیر لب چیزهایی زمزمه می‌کرد و می‌خواند، نمی‌داد.

- اتفاقای عجیبی داره میفته...هیچکس نمی‌دونه برای چی بازیکنای اوزما کاپا دارن خودزنی می‌کنن، از چهره‌های متعجبشون مشخصه حتی خودشونم نمی‌دونن اوضاع از چه قراره...و اوه! گل هفتم برای هاری گراس!

چهره‌ی درمانده‌ و ناامید آلنیس طوری بنظر می‌رسید که گویی امکان داشت هر لحظه تصمیم بگیرد به سدریک بپیوندد و در کنار هم گریه کنند.
فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر تغییر اندازه داده شده


پاسخ به: قصر خانواده مالفوی
ارسال شده در: شنبه 23 تیر 1403 00:38
تاریخ عضویت: 1397/03/28
: یکشنبه 17 فروردین 1404 14:35
از: خواب بیدارم نکن!
پست‌ها: 735
آفلاین
مرگخواران از این که عاقل و بالغ خطاب شدند، بسیار خرسند شده و به خود بالیدند. عده‌ای حتی شروع به دست زدن به افتخار خودشان کردند و طولی نکشید که دایره‌ی مرگخواران با صدای دست و جیغ و سوت منفجر شد.

- ساکت! جمع کنید خودتونو! همین مونده قبل از اینکه کاری کنیم صدامونو بشنون.

با صدای فریاد بلاتریکس، دست‌ها متوقف و دهان‌ها بسته شدند. تنها یک صدای سوت در پس‌زمینه باقی مانده بود که آن هم پس از چشم‌غره‌ی مرگباری که دریافت کرد، خاموش شد.

- خوبه. حالا میریم سراغ نقشه. قدم اول اینه کـــــ...
- هی صبر کنید ببینم. دستمزد من هنوز پرداخت نشده!

بلاتریکس بدون توجه به پسربچه حرفش را ادامه داد.
- ...که یکیو بفرستیم جلو بعنوان طعمـــ...
- شوخی ندارما، اگه تا ده ثانیه دیگه دستمزدمو ندین لوتون میدم.

قطع کردن حرف بلاتریکس آن هم برای بار دوم می‌توانست آخرین اشتباهی باشد که یک نفر در طول زندگی‌اش مرتکب می‌شود. اما در این موقعیت مرلین با پسرک یار بود و کوچک‌ترین حرکتی باعث میشد توجه ماگل‌های جلوی غار به جماعت مرگخوار جلب شود.
بنابراین بلاتریکس تنها به نفس عمیقی بسنده کرد و خشمش را از طریق دودهایی که از موهایش بالا می‌رفت، بیرون فرستاد.
- ایوان، دستمزدشو بده. زود!
فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر تغییر اندازه داده شده


پاسخ به: بنیاد مورخان
ارسال شده در: یکشنبه 27 خرداد 1403 15:41
تاریخ عضویت: 1397/03/28
: یکشنبه 17 فروردین 1404 14:35
از: خواب بیدارم نکن!
پست‌ها: 735
آفلاین
سلام و خسته نباشید خدمت تمامی برگزارکننده‌های عزیز.


این دوره از ترین‌های تالار خصوصی هافلپاف برگزار شد اما متاسفانه تعداد آرا به حد نصاب نرسید و نتیجه‌ای نداریم.
مچکر.
ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در 1403/3/27 16:54:35
فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر تغییر اندازه داده شده


پاسخ به: نقشه غارتگر
ارسال شده در: یکشنبه 30 اردیبهشت 1403 01:26
تاریخ عضویت: 1397/03/28
: یکشنبه 17 فروردین 1404 14:35
از: خواب بیدارم نکن!
پست‌ها: 735
آفلاین
تصویر تغییر اندازه داده شده

لیست تاپیک‌های گروه هافلپاف



* یک جرعه چای در فنجان هافلپاف (تک‌پستی) (طنز/جدی)
یه جای امن برای وقتی که می‌خواین در خلوت تنهایی خودتون، فقط یه جرعه چای بخورین و از هیاهوی تالار فرار کنین. اینجا هر ایده‌ای داشتین، با هر سبکی که دلتون خواست می‌تونین به صورت تک‌پستی بنویسین و ذهنتون رو سبک کنین.


* نوادگان هلگا هافلپاف (تک‌پستی) (طنز/جدی)
محلی برای نوادگان اصیل هلگا که دنبال جایی می‌گردن تا خاطرات خاک گرفته‌ی قدیمیشون رو برای نسل‌های بعدی بازگو کنن...


* داستان اشتراکی تالار هافلپاف (ادامه‌دار) (جدی)
همونطور که از اسمش پیداست، جاییه که هافلیا ماجراها و قصه‌هاشون رو با هم به اشتراک می‌ذارن و دست تو دست هم می‌پرن تو دل ماجراها و اتفاقات مختلف!


* خوابگاه مختلط هافلپاف! (ادامه‌دار) (طنز)
مثلا برای خوابیدن طراحی شده اما تقریبا تنها کاری که توش انجام نمیشه خوابیدنه! مکان خیلی خوبی برای جنگ‌های بالشی، دعواها، شوخی‌های تسترالی، جلسات مخفیانه‌ی نیمه شب و...


* تالار عمومی هافلپاف (ادامه‌دار) (طنز/جدی)
پرهیاهوترین و شلوغ‌ترین بخش از تالار هافلپاف اینجاست! پر از رفت و آمد و اتفاقات عجیب و غریب. اگه دنبال جایی ساکت و بی‌ماجرا هستین مکان اشتباهی رو انتخاب کردین!


* حمام عمومی هافلپاف (ادامه‌دار) (طنز)
کاملا در اشتباهین اگه فکر می‌کنین این قسمت از تالار امنه! هر چیزی توی هافل ممکنه!


* هافلاویز (ادامه‌دار) (طنز/جدی)
قبلا جایی بود برای داستانای عاشقانه و رمانتیک، ولی خب، این روزا دیگه خبری از اینجور چیزا نیست.


* زیرزمین مخوف هافلپاف (ادامه‌دار) (طنز/جدی)
از وحشتناک‌ترین و جالب‌ترین مکان‌های هافلپاف اینجاست که هر هافلی اصیلی حداقل یک بار بهش سر زده. اینجا همیشه ماجراهای معمایی و ترسناک اتفاق میفته و تا مدت‌ها باعث شنیده شدن صدای جیغ حاصل از کابوس بچه‌ها توی خوابگاه مختلط میشه!
ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در 1403/2/30 1:29:21
فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر تغییر اندازه داده شده


پاسخ به: اتــاق بــازی قـلعه هـاگوارتز
ارسال شده در: شنبه 15 اردیبهشت 1403 23:22
تاریخ عضویت: 1397/03/28
: یکشنبه 17 فروردین 1404 14:35
از: خواب بیدارم نکن!
پست‌ها: 735
آفلاین
با اجازه، اومدم که بعنوان نماینده هافلپاف این رو بدم خدمتتون و برم.


"طبق روال هر روز صبح، با اولین پرتوی خورشید که از پشت کوه‌ها بیرون زد، چشمانش را باز کرد. اهمیت زیادی برای سحرخیزی قائل بود. هر چه باشد، برای کارهای بسیاری که در طول روز باید انجام می‌داد، حتی اگر اصلا نمی‌خوابید هم باز وقت کم می‌آورد!

کارهای روزانه‌اش را شروع کرد. آشپز ماهری بود و خانه‌ی گرم و نرمش بویی شبیه به بوی امنیت می‌داد.

- هی! بیدار شین دیگه. ده دقیقه‌ از طلوع گذشته و شماها هنوز خوابین! خجالت نمی‌کشین؟

در پس این فریادهای به ظاهر خشمگینانه‌اش، مهر و محبتی بی‌نهایت نهفته بود. کسی نمی‌توانست منکر عشق و علاقه‌ای که در وجودش فوران می‌کرد، بشود.

جد اندر جد گریفیندوری بودند و جوش و خروش گودریک کبیر در تک تک سلول‌هایش نمایان بود. موهای انبوهش را با چوبدستی بالای سرش جمع کرد و درحالیکه آوازی را زیرلب می‌خواند، رفت تا بصورت حضوری اعضای خانه را بیدار کند."
فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر تغییر اندازه داده شده


پاسخ به: بنیاد مورخان
ارسال شده در: سه‌شنبه 29 اسفند 1402 19:07
تاریخ عضویت: 1397/03/28
: یکشنبه 17 فروردین 1404 14:35
از: خواب بیدارم نکن!
پست‌ها: 735
آفلاین
نتایج شصت و هشتمین دوره‌ی ترین‌های ایفای نقش در فصل زمستان ۱۴۰۲:

بهترین تازه‌وارد:
روندا فلدبری

جادوگر فصل:
لینی وارنر

فعال‌ترین عضو:
نیوت اسکمندر

بهترین نویسنده:
کوین کارتر


و همچنین در بخش تالارهای خصوصی:

"ریونکلاو"
بهترین عضو: دیزی کران
بهترین تازه‌وارد: -

"گریفیندور"
بهترین عضو: کوین کارتر
بهترین تازه‌وارد: -

"محفل ققنوس"
بهترین عضو: گادفری میدهرست
بهترین تازه‌وارد: روندا فلدبری

این دوره از ترین‌های تالار خصوصی مرگخواران برگزار نشد؛ تالار هافلپاف و اسلیترین برگزار کردند اما آرا به حد نصاب نرسید و بنابراین، نتیجه‌ای در پی نداشت.


همچنین طبق تصمیم تیم داوران، به علت فعالیت خوب و مستمر در کنار کیفیت بالای پست‌ها، مدال مرلین درجه یک و دو تقدیم می‌شود به:

گادفری میدهرست

ویرایش:
اشتباه رخ داد، لرد ولدمورت مدال مرلین درجه یک دریافت میکنن.
ویرایش شده توسط گودریک گریفیندور در 1403/1/14 21:23:35
فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر تغییر اندازه داده شده