مشاهده‌کنندگان این موضوع: 1 کاربر مهمان
پاسخ به: داستان های زاخاریاس و گادفری
ارسال شده در: پنجشنبه 11 مرداد 1403 23:59
تاریخ عضویت: 1403/01/31
تولد نقش: 1403/02/08
آخرین ورود: دیروز ساعت 19:12
از: مرز بین نور و تاریکی
پست‌ها: 122
آفلاین
قسمت دوم از سری زاخاریاس و گادفری


فردا، اولین تعطیلات آخر هفته‌ی ساله. هفته‌ی پیش متوجه شدم به چیزی توی روستای ترفور جنوبی هست که به احتمال نود درصد یه خوناشام، با قدرت قابل توجهه. هرچقدر مزه ترشحات باقی مونده‌ی نیش خوناشام گندیده تر باشه خون آشام پیر تر، و هرچی ترش تر باشه قوی تره. خوناشام ما جوون و قویه ولی حاله ای رو توی ذهن من به خودش اختصاص داده که حس خوبی نسبت بهش ندارم.

نامه ای برای خونوادم نوشتم و گفتم باید هرچه زود تر با عموم به اون روستا بریم ولی مادرم معتقد بود که من نباید اولین هفته ی سال تحصیلی رو ازدست بدم. پایین صفحه هم برای قانع کردنم نوشت:

- اون دختر زندست؛ پس خوناشام شما موجود بدی نیست و قراره فقط برای اطمینان اونجا برید. صرف اینکه خوناشام اون منطقه رو وارد لیست انجمن شکارچیان موجودات خطرناک جادویی کنید و قوانین رو بهش یاد بدین. همین و بس. پس قرار نیست هفته ی اولت رو بپیچونی آقای اسمیت!

با تمام اینا عمو ایوان یه روز زود تر دنبالم اومد. من هنوز به جادوی جابجایی یا تلپورت خودمون مسلط نیستم پس باید بیشتر راهو با جارو پرواز کنیم. اگرم بودم بازم بیشتر از نصف مسیرو بیشتر نمیتونستیم بریم چون تا حالا اون طرفا نرفتیم که منطقه رو بشناسم و بتونم یه جا رو به عنوان مقصد تصور کنم. راستش شک دارم رفت و برگشت این سفر کمتر از چهار روز طول بکشه. تازه باید اون خوناشام رو هم پیدا کنیم. به نظر عمو سر راضی کردن مامانم زحمت زیادی کشده بود چون اصرار داشت در اولین فرصت حرکت کنیم و هیچ بحثی رو نمیپذیرفت. شایدم اصلا هماهنگ نکرده بود.

شب قبل وسایلم رو مرتب کرده بودم به خاطر همین تونستیم بلافاصله حرکت کنیم. شب اول رو توی مسیر خوابیدیم. شب دوم از راه رسید و هردومون میدونستیم چه اتفاقایی میتونه تو این چند روزی که تلف شد افتاده باشه؛ پس تصمیم گرفتیم طول شب رو پرواز کنیم و عرض چند ساعتی از روز رو توی مسافرخونه‌ی سنت دیگو، روی تخت بخوابیم. مسافر خونه ای معروف توی روستای مجاور.

همینطور که بر فراز تپه های جنگلی پرواز میکردیم متوجه حرکت سایه ای شدیم. بسیار سریع تر از هر موجود دیگه ای. ارتفاع کم کردیم و نزدیک شدیم ولی چند لحظه غفلت کافی بود تا گمش کنیم. از جارو پیاده شدیم تا با برسی و دنبال کردن رد پای اون موجود به صاحبش برسیم. رد پنجه‌ها بزرگ ، عمیق و احتمالا از گروه سگ سانان بود.
دقایقی ردش رو دنبال کردیم تا به سخره ای سنگی روی تپه‌ی بلند مجاور رسیدیم. روی دو پا ایستاده بود. یه گرگینه‌ی الفا. بزرگ و با سلابت، در برابر وزش تقدیر قد الم کرده بود. از دستانش خون می‌چکید ولی حس درندگی را منتقل نمیکرد. من و عمو ایوان پشت انبوهی از شاخه و بوته ها ایستاده و خود را نامرعی کرده بودیم. در همین حین موجود دو پای دیگری شبیه به انسان از لای درختان بیرون آمد و با قدم های شمرده شمرده به گرگینه نزدیک تر شد. درسته که ما نامرعی بودیم ولی اگه وزش باد به سمت ما نبود و بوی بدن‌‎های ما رو به اعماق جنگل نمیبرد حتما لو میرفتیم. تمام اختفای ما به همین یک وزش مخالف بسته بود.

مرد کتش رو در آورد و روی زمین انداخت. پیراهن و دستکشی سفید، شلوار و جلیقه ای سیاه داشت که دستمال گردن قرمزش رو مثل قطره خونی بر نوار سیاه و سفید فیلم‌های قدیمی نمایان می‌ساخت. گرگینه برگشت و مرد به او تعظیم کرد. گرگینه با حرکت دادن سر جواب او را داد و هردو حالت تهاجمی گرفتند؛ به سمت هم دویدند و گرگینه با ضربه ای اریب از سمت راست زود تر حمله کرد. مرد از زیر دست راستش رد شد و با یه پرش چرخشی به پشت گردنش رسید. تق... همچیز خیلی سریع اتفاق افتاد.
ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در 1403/5/12 12:07:39
زیبا ترین لبخند ها بزرگ ترین درد ها رو تحمل میکنن .
تصویر تغییر اندازه داده شده
پاسخ به: داستان های زاخاریاس و گادفری
ارسال شده در: چهارشنبه 3 مرداد 1403 23:49
تاریخ عضویت: 1403/01/31
تولد نقش: 1403/02/08
آخرین ورود: دیروز ساعت 19:12
از: مرز بین نور و تاریکی
پست‌ها: 122
آفلاین
این قسمت اول داستانه امیدوارم لذت ببرید
زیبا ترین لبخند ها بزرگ ترین درد ها رو تحمل میکنن .
تصویر تغییر اندازه داده شده
داستان های زاخاریاس و گادفری
ارسال شده در: چهارشنبه 3 مرداد 1403 23:28
تاریخ عضویت: 1403/01/31
تولد نقش: 1403/02/08
آخرین ورود: دیروز ساعت 19:12
از: مرز بین نور و تاریکی
پست‌ها: 122
آفلاین
به پیشنهاد جعفر آقا این اولین فن فیکشن من هست که دارم مینویسم.

قسمت اول رو جای دیگه نوشتم که لینکشو رو میذارم.

این مجموعه به نویسندگی من و با همکاری گادفری شکل گرفته.

از همین الان میگم که خودتون رو برای غلط املایی های بیشمار آماده کنید.

بدرود.
ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در 1403/5/3 23:31:10
ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در 1403/5/3 23:31:55
ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در 1403/5/3 23:45:52
ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در 1403/5/3 23:50:49
زیبا ترین لبخند ها بزرگ ترین درد ها رو تحمل میکنن .
تصویر تغییر اندازه داده شده