جهت شرکت در مسابقه رولنویسی فصل پاییز قلعه هاگوارتز.- نام؟
- سایه!
باد سردی در اتاق وزید. شعلههای لرزان شمعها، سایهای روی دیوار سنگی به وجود آورده بودند. مروپ نگاه اخمآلودی به آن انداخت.
- سایه مامان؟
سایه با تکانی خودش را از دیوار جدا کرد، یک قدم جلو آمد و نور لرزانی روی صورت تاریکش افتاد.
- به نظرتون من شبیه سایه مامانم؟!
یکی از بازوانش را بلند کرد و ژستی مانند قهرمانان پرورش اندام به خود گرفت.
- خبه خبه! میخوای بگی مامان نمیتونست خوشهیکل باشه؟ مامان فقط برای ارتقای سلامت خونوادهس که بجای هالتر زدن، ماست میزنه!
- نه بابا... کی منظورش هیکل بود! میخواستم بگم من یه سایه مذکرم.
زن که حالا روی صندلی چوبیاش کمی جابهجا شده بود، لبخندی ناشی از شناخت بر لب نشاند.
- از اول بگو سایه الستور مامانی دیگه!
- نچ... من خیلی قدیمیتر از سایه الستورم. من سایه پیتر پن هستم.
سایه آهی کشید که شمعها را برای لحظهای به سو سو زدن وا داشت.
- ولی کاش نبودم. ذلهم کرده ذله! همش با نخ و سوزن دنبالمه که منو به خودش بدوزه!
با آنکه بانوی تاریکی بود، هنوز قلب یک مادر را داشت و دلش برای سایه به رحم آمد.
- اشکال نداره مامان جان. بزرگ میشی یادت میره!
سایه با دستهای کشیده و درازش، به دیوار سنگی تکیه داد.
- دِ نمیشم دیگه! این یارو خودش بزرگ نمیشه اونوقت انتظار داری من که سایهشم بزرگ شم؟ پسره پاک دیوونس! بچههای مردمو با پیژامه راهراه از رختخواب بیرون میکشه، کشون کشون با خودش میبره. هر چی این بچههای فلکزده میگن ولمون کن بگیریم بخوابیم فردا مدرسه داریم، میگه غلط کردین باید پاشین با من بیاین نِوِرلند!
باد، پردههای سنگین اتاق را به حرکت درآورد. مروپ که ناگهان مضطرب شده بود، دستانش را با وحشت دو طرف گونههایش قرار داد.
- پسر مامانو نبره!
- اونو با اون قیافهش تا سر کوچهم نمیبره چه برسه تا نورلند!
زن به شکل تدافعیای دست به سینه شد و شروع به غر غر کرد.
- مگه قیافه گوجه گیلاسی مامان چشه؟!

کچل نیست که هست! دماغ داره که نداره! صورتش فتوژنیک نیست که هست؛ تازه ببین چقدر فتوژنیک بود که هشتا فیلم ازش ساختن مامان قربونش بره!
- این ویژگیهایی که میگین چندان حُسن محسوب نمی... حالا مهم نیست! همین که پسرهتون رو نمیبره نورلند باید خوشحال باشین. من که سایهشم بعد این همه سال هنوز نفهمیدم این بچههارو میبره اونجا چیکار! فقط شنیدم میگن جلسات قرائت مرلیننامه برگزار میکنن که خوشحالم اون وقتا اصراری نمیکنه سایهش باشم چون اینطوری دیگه لازم نیست توی جلسات پر ثوابشون حضور پیدا کنم!
سایه، بهآرامی روی صندلی کنار مروپ نشست. برای لحظهای شبیه انسان شده بود اما همچنان لرزان و بیثبات.
- من میخوام یه سایه فرهیخته بشم و اعلام استقلال کنم. دیگه نمیخوام عین میمون حرکات دیگرانو تقلید کنم. دوست دارم فقط دنبال خودم کنم و یه هویت مستقل داشته باشم.
صدای سایه آهستهتر شد، گویی نگران بود هر آن پیتر پن به سراغش بیاید.
- میگم... شما که نواده بنیانگذار هاگوارتزین، توی قلعهتون پناهندگی نمیدین؟ قول میدم عینک میرتل گریانو شوت نکنم تو کاسه توالت، سر نیک بیسر رو به عنوان توپ فوتبال از دروازههای کوییدیچ رد نکنم و روی کله کچل راهب چاق هم نقاشی نکشم...
دفتر مدیریت هاگوارتز:باد از میان پنجرههای قدیمی دفتر میوزید. شمعها روی میز سالازار سوسو میزدند و نور کمرنگشان، سایهای متحرک را روی دیوار نقش میکرد. مرد کهنسال، با وقار پشت میز نشسته بود. چشمهای تیزبینش مثل مار، سایه را دنبال میکرد که بیقراریاش در چرخیدن دور اتاق مشهود بود.
- ... روی سر مشنگزادهها جوهر بپاشم. قلم پرهاشونو بدزدم و بدم ماهی مرکب غولآسا دریاچه بخوره؛ هر وقتم اعتراض کردن بهشون پس گردنی بزنم.
بنیانگذار هاگوارتز، در حالی که لبخندی شیطنتآمیز گوشه لبش داشت، سری به نشانه تأیید تکان داد. صدای خشخش ردای بلندش در فضای اتاق، طنینانداز شد.
- اینها همان ویژگیهاییست که به دنبالشان هستیم. رسالت تو روشن است. نامت را پیوز مینهیم به معنای آزار! اینگونه همواره به یاد خواهی داشت که چه کسی هستی و چه وظیفهای بر عهده داری.
نوری از نوک چوبدستی سالازار درخشید و دفتر را فرا گرفت. سایه که لحظهای روی دیوار بیحرکت مانده بود، ناگهان در میان آن نور شکل گرفت. خطوطش مادی شد و حالا در مقابل بنیانگذار، با حالتی نیمهشفاف ایستاده بود. پیوز تازه متولد شده، با ناباوری به دستهای دستکشپوشش نگاهی انداخت.
- یعنی دیگه میتونم خودم باشم؟ مستقل و مادی؟

سالازار با غروری سرد و مارگونه سری تکان داد.
- تا زمانی که رسالتت را فراموش نکنی، آزادی هر کاری انجام دهی.
پسر ریز نقش، با صدای بلندی خندید. آزادانه در هوا چرخ زد و از در دفتر خارج شد.
- قلعه به این رویدادهای مفرح نیاز دارد. نسلهای آینده، هرگز او را فراموش نخواهند کرد.
سالازار و مروپ به یکدیگر نگاه کردند و خندههای شیطانیشان، دفتر را فرا گرفت.