هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مدیریت سایت جادوگران به اطلاع کاربران محترم می‌رساند که سایت به مدت یک روز در تاریخ 31 خرداد ماه بسته خواهد شد. در صورت نیاز این زمان ممکن است به دو روز افزایش پیدا کند و 30 خرداد را نیز شامل شود. 1 تیر ماه سایت جادوگران با طرح ویژه تابستانی به روی عموم باز خواهد شد. لطفا طوری برنامه‌ریزی کنید که این دو روز خللی در فعالیت‌های شما ایجاد نکند. پیشاپیش از همکاری و شکیبایی شما متشکریم.


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: زير نور ماه!
پیام زده شده در: ۲۰:۵۲ پنجشنبه ۴ شهریور ۱۴۰۰

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
دیروز ۱۵:۵۰:۱۰
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های‌بسته شده
پیام: 5466
آفلاین
× پست پایانی ×

لاورن که به در تکیه داده بود و سعی داشت اتفاقاتی را که آن روز تجربه کرده بود هضم کند، ناگهان با تکان شدید در به خودش می‌آید و چند قدم از در فاصله می‌گیرد.

- درو باز کن دختر. ما می‌دونیم که اون تو هستی.

کسی که این را به زبان آورده بود، وحشیانه در حال کوبیدن در بود به گونه‌ای که هر لحظه لاورن انتظار داشت در بشکند.

لاورن با وحشت نگاهی به اطراف می‌اندازد و دنبال راه فراری می‌گردد. اما آنجا پاتیل درزدار بود و خبری از پنجره‌ای که به روی خیابان‌های لندن گشوده شود نبود. او گیر افتاده بود و هیچ راه فراری نداشت.

حالا که دقت می‌کرد صدای داد و فریادهایی را از طبقه‌ی پایین می‌شنید. به نظر مرگخواران به پاتیل درزدار حمله کرده بودند. اما چطور ممکن بود؟ ابتدا مخفیگاهش در محفل به سرعت لو رفته بود و حالا هم پاتیل درزدار...

- می‌دونی که جایی برای فرار نداری و من بالاخره راه ورودمو پیدا می‌کنم. پس به نفعته که بیشتر از این منو عصبانی نکنی و خودت درو باز کنی.

وقتی برای فکر کردن برایش باقی نمانده بود. لاورن به سختی آب دهانش را قورت می‌دهد. هرچه که آن مرد می‌گفت حقیقت داشت، می‌خواست بپرسد که چطور او را پیدا کرده‌اند تا برای خودش زمان بیشتری بخرد. اما ترس بر او غلبه کرده بود و نتوانست حتی یک کلمه بر زبان راند.

البته دیگر نیازی نبود، چرا که صدای مهیبی به گوش می‌رسد که نشان از باز شدن در داشت. مردی که در را منفجر کرده بود، قبل از این که لاورن بتواند برای دفاع از خود کاری بکند طلسمی روانه‌اش می‌کند و او را بر زمین می‌زند. چوبدستی‌ لاورن از دستش رها شده و مستقیم درون دستان مرد قرار می‌گیرد.

- با زبون خوش کتابو می‌دی یا دوست داری شکنجه بشی؟

لاورن با تعجب به چشم‌های مرد که از درون نقاب می‌درخشید نگاه می‌کند. آن‌ها همه چیز را می‌دانستند، پس بیخود نبود که تا این حد پیگیر پیدا کردنش بودند.
لاورن روی زمین به حالت نشسته در می‌آید و ناخودآگاه دستش به سمت جیب ردایش می‌رود، جایی که کتاب پدرش را در آن مخفی کرده بود. اشتباهی مرگبار که مرد کاملا متوجه آن شده بود.

- منتظر چی وایسادی دالاهوف؟ نکنه دل‌رحم شدی؟ بکشش و کتابو بردار تا بریم.
- البته که نه.

مرد قوی هیکل که دالاهوف نامیده شده بود، رو به زنی که به تازگی وارد اتاق شده بود این را می‌گوبد. سپس چوبدستی‌اش را به سمت لاورن نشانه می‌گیرد تا طلسم مرگ را روانه‌اش کند.
اما قبل از آن طلسم سبز رنگی از انتهای چوبدستی بلاتریکس لسترنج خارج می‌شود و یکراست به پیشانی دخترک برخورد می‌کند و جسد بی‌جانش جلوی پای مرد می‌افتد. دالاهوف با دلخوری نگاهی به بلاتریکس می‌اندازد.
- گفتم خودم انجامش می‌دم.

اما بلاتریکس بی‌توجه به دالاهوف جلو می‌آید و بعد از کمی جستجو در جیب ردای لاورن، کتابی را بیرون می‌آورد. لبخندی شیطانی بر لبانش نقش می‌بندد.
- خودشه. دقیقا همونی که می‌خواستیم.

قهقهه‌زنان به سمت در می‌رود تا هرچه زودتر کتاب را به دست سرورش لرد سیاه برساند و معجونی که مدت‌ها به دنبال آن بودند را تهیه کنند.

با این معجون مرگخواران بیش از پیش قدرت می‌گرفتند و کار محفل برای متوقف کردن آن‌ها سخت‌تر می‌شد...

× پایان سوژه ×




پاسخ به: زير نور ماه!
پیام زده شده در: ۱۸:۰۶ سه شنبه ۱۷ فروردین ۱۴۰۰

آمانو یوتاکا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۰ یکشنبه ۸ فروردین ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۹:۴۲ شنبه ۲۲ آبان ۱۴۰۰
از هرجایی که امید باشه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 65
آفلاین
وارد کافه که شد تازه یادش اومد باید ناشناس بمونه. سریع و قبل از اینکه کسی نگاهش کنه ماسکشو گزاشت روی صورتش و رفت سمت پیشخوان.

پشت پیشخوان مرد پیر و لاغری که قوز کرده بود نشسته بود و داشت با دستمال لیوان ها رو برق مینداخت. همین که خواست اون مرد رو صدا بزنه زن خوش اندامی با کفش های پاشنه بلند اومد سمتش :

-خانم کوچولو کاری داشتی؟تنهایی اینجا چیکار میکنی؟ خانوادت کجان؟...
-عامممم من تنهایی اومدم...یه اتاق میخواستم...
-اوه باشه...تام لطفا یه اتاق دنج و کوچیک به این خانم کوچک بده!...
-باشه رزمرتا...

پیرمردی که ظاهرا اسمش تام بود از پشت پیشخوان به سمت لاورن اومد :

-دنبالم بیا دختر جون...

با دستپاچگی دنبالش رفت. تام اون رو به طبقه دوم برد و یه کلید دستش داد :

-اتاق شماره ۱۰۱رو پیدا کن ، هر چیزی‌ خواستی فقط کافیه به من بگی تا برات بیارم...
-خیلی ممنون...

تام از پله ها رفت پایین و اون هم شروع کرد به خوندن عددهای روی در ها :

-نود و نه...صد...صد و یک،خودشه!

رفت داخل اتاق و در رو بست. در رو قفل کرد و یه نفس راحت کشید...


کسی باش که میخوای نه کسی که میخوان=)

تصویر کوچک شده


پاسخ به: زير نور ماه!
پیام زده شده در: ۱۵:۳۴ جمعه ۱۱ مهر ۱۳۹۹

surenA.AbEdI


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۳ پنجشنبه ۳ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۰:۵۶ دوشنبه ۱۴ مهر ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 14
آفلاین

در راه با خودش فکر میکرد که چطور شده که مرگخوارا پیداش کردن؟ شاید اونو هنگام تله پورت دیدن یا شاید تونستن از طریق جغدها ادرس رو بفهمن؟ همینطور که با خودش دو دوتا چهارتا میکرد ماشین ترمز کرد!

-ببخشید اقای مولدن چرا ایستادین؟
-...
-اقای مولدن؟
-رسیدیم بهتره پیاده شی!
-اما اینجا که...
-پاتیله درزداره!
-اما چرا؟
-انتظار که نداشتی تو خونه خودم ازت نگهداری کنم؟
-نه...نه اصلا!
-خب پس برو پایین!

لاورن اروم از ماشین پیاده شد و اطراف نگاه کرد؛ ناگهان ماشین اقای مولدن با سرعتی باور نکردنی حرکت کرد!

-وایی! ترسیدم اقای مولدن!

اما اقای مولدن رفته بود!

قیژژژژژژژژژ!

با صدای بسته شدن کرکره های مغازه ی کناری کافه لاورن به خودش امد و از ترس مرگخوارا به داخل کافه وارد شد.



پاسخ به: زير نور ماه!
پیام زده شده در: ۱۷:۵۳ جمعه ۷ شهریور ۱۳۹۹

بیدل نقال


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۳ سه شنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۷:۳۹ سه شنبه ۶ آبان ۱۳۹۹
گروه:
شناسه های‌بسته شده
پیام: 50
آفلاین
شب شده بود .
لاورن هیجان زده اما در عین حال ذق زده شده بود . حتی خودش به حرف خودش شک کرده بود .
ایا واقعا برای داده جمع کردن داده به استوا میرفت و یا واقعا‌ برای هدف دیگری بود .

حسابی گیج زده شده شده بود و خواب داشت بر اون غلبه میکرد سعی کرد نخوابه اما خواب قوی تر بود و بر اون غلبه کرد و اون به خواب نه چندان عمیق فرو رفت .

با صدایی بلند از خواب بیدار شد . ترسیده بود و نمی تونست چکار کنه این صدا ها برا چی بود . از پنجره بیرون نگاه کرد . از تعجب خشکش زد .

اونو میشناخت اون یه مرگ خوار بود . چطور جاشو فهمیدن چطور ممکنه .

- لاورن زود از اونجا برو بیرون.

لاورن زیر چشمی نگاهی انداخت باید زود میرفت حتی اگه به قیمت جونش تموم بشه .

ناگهان ارتور صداش کرد و گفت : نمیتونی از اینجا به جای دیگه اپارات کنیم طلسمش کردن . تو باید با دوست من آقای مولدن بری فرد قابل اعتمادبه زود برو .

لاورن با سرعتی زیاد بعضی از وسایل ضروری ریشو جمع کرد .

لاورن با سرعتی فوق العاده بعضی از وسایل ضروری ریشو جمع کرد . و از راه پله پایین رفت نگران اعضای محفل بود ولی می دونست چیز های مهمترین برای نگرانی است و با اراده ای قوی سوار ماشین شد .








پاسخ به: زير نور ماه!
پیام زده شده در: ۶:۳۷ یکشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۹

مرگخواران

تام جاگسن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ سه شنبه ۶ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۲۲:۲۶:۲۳ جمعه ۱۷ فروردین ۱۴۰۳
از تسترال جماعت فقط تفش به ما رسید.
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 643
آفلاین
خلاصه:
لاورن د مونتمورنسی، توی یه کتاب قدیمی که از پدرش به ارث برده، با معجونی روبرو میشه که نباید دست مرگخوارا بهش برسه. از طرفی هم مرگخوارا دنبال این معجونن تا ازش درمقابل محفلی ها استفاده کنند. لاورن که قصد داشت تا بیشتر درمورد این معجون بفهمه، به هاگزهد تله پورت میکنه اما درست همون موقع درگیری ای بین محفلی ها و مرگخواران توی هاگزهد بوجود میاد و حالا لاورن به محفلی ها اصرار داره تا اونو با خودش ببرن تا بتونه قصه ی معجون رو براشون تعریف کنه.


***


سیریوس بعد از گفتن این جمله، دست دخترک رو گرفت و به خانه ی شماره 12گریمولد تله پورت کردند.

"در مقر محفل ققنوس"

لاورن از دستشویی بیرون آمد. استرس زیادی داشت. نمی‌دانست اگر محفلیون به او اعتماد نکنند، دیگر چه می‌تواند بکند. از طرفی راه دیگری هم نداشت. یا باید با کمک محفل ققنوس، جلوی دست یابی مرگخواران به معجون و فاجعه گسترده ای که به بار می‌آورد را می‌گرفت؛ یا به تنهایی پا در این مسیر سخت می‌گذاشت که احتمال پیروز شدنش بسیار اندک بود. بعد از گذراندن پیچ راهرو به آشپزخانه، جایی که تمامی محفلی ها دور میز جمع شده بودند و منتظر او بودند تا ماجرا را تعریف کند، رسید. بر سر میز نشست و صحبتش را آغاز کرد.
- چند روز پیش، یه کتاب که پدرم از یه تاجر قدیمی خریده بود رو می‌خوندم و به یه معجونی برخوردم. معجون "نابودگر". اسمش اسم عجیبیه، ولی نحوه کارکردش از اسمشم عجیب تره. اینجوریه که وقتی مقداری از این معجون رو تو فاصله 5متری از یه نفر بریزی، باعث میشه مغزش از کار بیفته و کارهای عجیب غریبی بکنه. به همین دلیل هم چندین ساله که آموزش و فروشش ممنوع شده. اما چندوقت پیش این رو توی روزنامه دیدم.

لاورن دستش را درون جیب پشتی اش فرو برد و تکه ای از روزنامه ای را، که چندتا خورده بود درآورد و رو به محفلیون گرفت:
نقل قول:
مرگخواران در شرق آسیا!
طبق آخرین گزارش های مردمی به پیام امروز، حرکاتی از گروه مرگخواران در قسمت شرق و میانه آسیا دیده شده است که موجب وحشت جامعه جادویی شرق شده است.


محفلی ها چندثانیه ای به روزنامه خیره ماندند؛ سیریوس اول از همه شروع کرد.
- ببخشید خانم مونتمورنسی اما میشه بدونم ربطشون چیه؟
- بله بله حتما. این معجون ماده ی اصلی مورد نیازش، گیاهیه که توی منطقه استوا رشد می‌کنه و طبق چیزی که از مرگخواران دیده میشه... حس می‌کنم دارن مواد اولیه این معجون رو آماده می‌کنن.

سیریوس و باقی محفلی ها چندلحظه ای به فکر فرو رفتند. ریموس لوپین به سمت لاورن آمد.
- مرسی از اطلاعات خوبتون. حتما پیگیری می‌کنیم. شماهم بعد از شام باید به هاگوارتز برگردید. حتما تا همین الان هم حسابی دیر کردید.
- نه! خواهش می‌کنم! بذارین من هم همراهتون بیام. فقط برای تحقیقاتم داده جمع‌آوری می‌کنم. تازه، شماهم به یه شخصی که توی معجون ها خبره باشه نیاز دارین.

لاورن امیدوارانه به لوپین خیره شد.

- سخت نگیر ریموس! اون دختر تا همین الانشم خیلی شجاعت نشون داده. از پس این هم بر میاد.

آرتور ویزلی، این را خطاب به لوپین گفت و رو به لاورن کرد.
- حالا شاممون رو تا سرد نشده بخوریم. راه درازی در پیش داریم.

محفلیون و لاورن، بر سر میز نشسته و شروع به خوردن غذا کردند. ماموریتشان برای یافتن اطلاعات بیشتر درباره معجون و فعالیت مرگخواران. از فردا شروع میشد.


آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: زير نور ماه!
پیام زده شده در: ۱۷:۴۵ جمعه ۵ بهمن ۱۳۹۷

لودو بگمن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۳۹ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۱:۴۲ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۱
از Wizardry pardic
گروه:
کاربران عضو
پیام: 158
آفلاین
-دارم بهت میگم این داستانا بچه بازی نیست آلبوس ، اصلا تاحالا فکردی یوقت بلایی سرشون بیاد چطور میخوای جواب خانوادهاشونو بدی ؟؟
-نگران نباش مینروا ، لودو رو فرستادم دورادور مراقبشون باشه. من از هر لحظه ای که سپری میکنن با خبرم !!

مینروا که صورتش حالت ترس و تعجب رو باهم در خود جا داده گلویی صاف میکنه و کاملا شمرده میپرسه ؛

-لودو؟
-بله...
-فکر میکنی کار درستیه ؟ یعنی منظورم اینه که یکی باید...
-یکی باید مراقب خو لودو باشه ؟
با کمال احترام باید بگم تو این یه مورد باید مثل گذشته به من اعتماد کنی.

فلش بک ؛

-فکنم باید برای زنده بودنم از این خانوم جوان تشکر کنم !!

لاورن که باورش نمیشد این همه محفلی رو یک جا ببینه و از همه مهمتر همین ده دقیقه پیش تو یه جنگ واقعا خطرناک ایفای نقش کرده باشه با کمی استرس سعی داشت عرق روی پیشونیش رو با گوشه شالش پاک کنه .

-من ... من ، خب من فکر میکنم اطلاعات مهمی دارم براتون ، مطمانم که مرگ خارا یه چیز خیلی مهم اینجا دارن که نمیدونن دقیقا کجای اینجاس و من میدونم چطور این مشکل رو حل کنم....

نگاه لودو و سریوس بین هم رد و بدل شد ، هردو با قیافه گنگی که از هم میدیدن کاملا مشخص بود هیچی از حرفای دختر جوان متوجه نشده باشن!!

-میشه یکم واضح تر بگی چی تو سرته دختر؟؟
-نه لودو بنظر من بهتره لاورن با ما بیاد پناهگاه و اونجا در حضور همه صحبت کنیم!!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: زير نور ماه!
پیام زده شده در: ۱۹:۴۲ سه شنبه ۱۱ دی ۱۳۹۷

فیلیوس فلیت‌ویک old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۲ چهارشنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۶:۳۲ پنجشنبه ۲۲ آبان ۱۳۹۹
گروه:
شناسه های‌بسته شده
پیام: 60
آفلاین
در آخرین لحظه دستی گردن کریس را چنگ زد :

- مث اینکه منو یادتون رفته ؟

لحظه ای بعد آن ها در هاگزهد بودند .
کریس که گردن خود رو میمالید گفت :

- اوه تویی فلیت چرا گردنمو فشار میدی؟

- بیخشید فقط خواستم جا ن...

صدای مهیب برخورد طلسم به دیوار هاگزهد همه رو از جا پروند .
پنه لوپه گفت :

- وقت برای سلام و علیک زیاده فعلا لاورن به کمک نیاز داره .

و از هاگزهد بیرون اومدن
- اونجاست ! اوناهاش داره با هکتور میجنگه ، عجیبه که تا الان سر پا مونده .

- تو و فلیت و آندریا برین با هکتور بجنگین منم از پشت هواتون رو دارم . نباید تو این شرایط غافلگیر بشیم



پاسخ به: زير نور ماه!
پیام زده شده در: ۱۷:۴۴ سه شنبه ۱۱ دی ۱۳۹۷

لاتیشا رندل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۱۴ دوشنبه ۱۱ دی ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۵:۳۹ پنجشنبه ۸ خرداد ۱۳۹۹
از مرگ
گروه:
کاربران عضو
پیام: 34
آفلاین
- حالا چجوری بریم؟
- مگه دامبلدور نگفت قفل پرواز شومینه سالن باز شده؟
- خب یعنی نبستنش هنوز؟ اینطوری بچه‌ها می تونن راحت برن که.
- آره ولی فقط ماییم که این رو می دونیم.

پنه لوپه این را گفت و به سمت اتاقش راه افتاد. بعد از مدت کوتاهی با شیشه‌ای توی دستش برگشت.
- این دیگه چیه؟
- نابغه پودر پروازه دیگه.
- ولی اخه... الان؟ همین الان می خوایم بریم؟!
-آره شاید وقتی می‌ریم دیگه دیر شده باشه. دوست داری جنازه دوستت رو ببینی یا خودش رو؟

کریس سری به تأیید تکان داد و گفت:
- البته که خودش رو!
- خب پس همین الان راه میوفتیم.

نگاهی به آندریا و کریس کرد تا ببیند اعتراضی دارند؟! اما هر دو سرشان را به نشانه‌ی موافقت تکان دادند. هر سه داخل شومینه ایستاند. پنه‌لوپه مشتی از پودر را برداشت و همزمان با ریختن آن فریاد زد:
- هاگزهد!



مرگ!


پاسخ به: ماجراجویی های خطرناک هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۳:۳۱ یکشنبه ۹ دی ۱۳۹۷

لاورن د مونتمورنسی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۴ جمعه ۲۳ آذر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۰:۱۴ پنجشنبه ۷ فروردین ۱۳۹۹
از دهکده بلک تورن
گروه:
کاربران عضو
پیام: 52
آفلاین
هاگوارتز - کلاس ماگل شناسی
- خب همونطور که داشتم میگفتم بزرگترین تفاوت ماگلها با ما قدرتشون در درک ...
جمله پرفسور با ورود مک گوناگال به کلاس ناتمام ماند :
- معذرت میخوام که مزاحم کلاستون شدم ، اما میخواستم اگه ممکنه چند دقیقه ای خانم کلیر واتر ، خانم کگورت و آقای چمبرز رو از کلاس ببرم ...
بچه ها مردد از جا بلند شدند و با قدمهای نامطمئن از کلاس خارج شدند . پرفسور نگاهی از سر تک تک شان گذراند و سپس گفت :
- دنبالم بیاین ... مدیر میخوان شمارو ببینن .
دفتر دامبلدور - طبقه شمالی
دامبلدور کمی نگران به نظر میامد و نگرانی او بچه هارا هم نگران میکرد .
- بنشینین بچه ها ... مسئله ای که میخوام بگم خیلی مهمه پس خوب گوش بدین .
بچه ها بی خبر از همه جا به دامبلدور چشم دوخته بودند .
- بچه ها همگروهیتون لاورن امروز صبح گم شده ... قفل شومینه سالن باز شده و از چیزی که معلومه از هاگوارتز خارج شده .
بچه ها شوکه شده بودند . پنه لوپه گفت :
- غیرممکنه !
دامبلدور پودر سبز رنگی که کف دستش بود را به بچه ها نشان داد : اینا رو پیدا کردن . با پودر پرواز رفته . و ازاونجایی که بهتون نزدیک بود ، شاید چیزی برای گفتن داشته باشین ...
همه به هم نگاه میکردند و منتظر بودند دیگری چیزی بگوید . تا اینکه پنه لوپه گفت :
- نه آقای مدیر . هیچی ...
دامبلدور دوباره نگاهی به آنها انداخت :
- ممنونم . میتونین تشریف ببرین .
سالن ریونکلاو - کنار شومینه
کریس طول اتاق را چندین بارطی کرد .
- عجیبه .
آندریا شروع به غر غر کرد ، کاری که تقریبا ازش بعید بود :
- اگه اتفاقی براش افتاده باه چی ؟ از اولم کله شق بود ... آخه یکی بهش بگه تو عقل داری ؟
کریس و ماتیلدا به غر غر و رفتار مثل کارآگاه ها ادامه دادند که ناگهان پنه لوپه فریاد زد :
- بسه ! به جای این کارا به فکر کمک باشین !
- چیزی به نظرت میاد ؟ ما حتی نمیدونیم کجاست .
- من یه جورایی میدونم .
- اما تو به دامبلدور گفتی که ...
- میدونم . نمیدونستم کار درستیه یا نه پس ترجیح دادم نگم . اون گفت میخواد بره با مرگخوارا بجنگه . جایی جز هاگزهد نمیتونه رفته باشه . هستین ؟
بچه ها پس از رد و بدل شدن چند نگاه معنی دار سرشان را به نشانه موافقت تکان دادند ...


ویرایش شده توسط لاورن د مونتمورنسی در تاریخ ۱۳۹۷/۱۰/۹ ۱۳:۵۶:۴۱

We all have both light and dark inside us . What matters is the part we decide to act on . That is what we really are ... S.B

تصویر کوچک شده



پاسخ به: ماجراجویی های خطرناک هاگوارتز
پیام زده شده در: ۰:۴۶ یکشنبه ۹ دی ۱۳۹۷

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
دیروز ۱۵:۵۰:۱۰
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های‌بسته شده
پیام: 5466
آفلاین
لاورن با وحشت سرش را جلو می‌آورد تا بتواند نگاهی به اتفاقاتی که در حال وقوع بود بیندازد. پاهای متعددی را می‌دید که به سرعت در حال حرکت از این سو به آن سو بودند. او می‌خواست لودو را پیدا کند و از سلامتش اطمینان پیدا کند. اما قبل از این که بتواند بین چهره‌های متحرک، آن صورت آشنا را پیدا کند، یکی از طلسم‌ها کمانه می‌کند و به سمتش شلیک می‌شود.

لاورن به سرعت سرش را می‌دزدد. اگر فقط چند ثانیه دیرتر سرش را عقب کشیده بود...

با این فکر قلبش تندتر از قبل می‌زند. اما فکر اینکه لودو در مقابل مرگخواران دست‌تنها بود نگرانی‌اش را بیشتر می‌کرد. اگر لاورن همان‌جا می‌نشست و کاری نمی‌کرد... مطمئنا دیدار چند دقیقه پیششان، به اولین و آخرین دیدارشان تبدیل می‌شد.

لاورن بعد از چند ثانیه کلنجار رفتن با خود، بالاخره تصمیمش را می‌گیرد و در یک حرکت سریع از جایش بلند می‌شود تا به مبارزه ملحق شود. چوبدستی‌اش را بالا می‌آورد تا طلسمی را روانه‌ی مرگخواران کند که نوری خیره‌کننده همه جا را فرا می‌گیرد.

شلیک چند طلسم دیگر... هجوم افرادی دیگر به داخل آنجا و... دیگر خبری از مرگخواران نبود!

- اوه مرلین رو شکر لودو! فکر کردم از دستت دادیم.

لودو با کمک سیریوس از جایش بلند می‌شود و به چند تن از اعضای محفل ققنوس که برای کمک آمده بودند نگاه می‌کند.
- شما اینجا چی کار می‌کنین؟
- وقتی دیدیم خبری ازت نشد نگران شدیم و خودمونو سریع رسوندیم.

لودو گرد و خاک روی لباسش را می‌تکاند و لبخندی می‌زند.
- پس فک کنم باید جونمو مدیون این دختر باشم. سرگرم صحبت با اون شدم که فراموش کردم از اوضاع اینجا مطلعتون کنم.

لودو این را می‌گوید و به آرامی به سمت لاورن که حالا ضربان قلبش منظم‌تر شده بود حرکت می‌کند.









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.