چالشی دوم:من نمیگم ترسیده بودم، چون نبودم. یا شاید... فقط نمیخواستم قبول کنم که هستم.
اینجا، توی گلخانه شماره هفت هاگوارتز، جایی که حتی اسپراوت هم کمتر پا میذاره، روبهروی یه گیاه ایستادهم و دارم فقط فکر میکنم. البته که این گیاه که از اونایی نیست که تو کتابای درسی نوشته باشن. یه چیز قدیمیه، چیزی که بیشتر شبیه یه موجود زندهس تا یه گیاه.
یه جور ماندراگورای جهشیافته؟ نه. این یکی فکر میکنه... زندهست، و از همه بدتر؟ ذهن آدمو میخونه.
وقتی نفس کشید، بو نکردم. چون نفسش بوی خاک نمیده، بوی خاطره میده؛ یه موج از چیزی که حتی نمیدیدمش انگار پیچید دور سرم و بعد صداش اومد. اون هم نه با کلمات بلکه با فکر ، با خاطره.
اول تصویر پدرم بود با اون نگاه سردش. من، بچه بودم. هفت سالم بود شاید، تو کتابخونه عمارت، سعی میکردم وردی رو درست بگم. وقتی اشتباه گفتم، اون فقط گفت:
- یه مالفوی اشتباه نمیکنه.
گیاه انگار لبخند زد. نه با دهن، با ریشههاش که دورم پیچیده بود، و یه خاطره دیگه.
هاگوارتز و شومینهی سرد خوابگاه اسلیترین. من نشستهم، شب بعد از مسابقهی کوییدیچ بود، که پاتر برد. صدای خندهی گریفندوریها از اون طرف سالن میاومد. من فقط نشسته بودم و فکر میکردم:
- چرا همیشه من باید بدِ داستان باشم؟
بعد جنگ، اون شب لعنتی تو برج دامبلدور.. چوبدستی توی دستم میلرزید. نه از ترس، از تردید. اون گیاه انگار میدید، همهشو؛ و زمزمه کرد:
- تو اون کسی نبودی که میخواستی باشی... بودی؟
من دندونهامو به هم فشار دادم.
-؛خفه شو.
شاخههاش تکون خوردن. انگار داشت میخندید.
- تو میخواستی قهرمان باشی. اما هیچوقت بهت اجازه ندادن.
نفس کشیدن سخت شده بود. این لعنتی فقط گیاه نبود. انگار داشت روحم رو از ریشه میکشید بیرون.
ولی اون لحظه بود که فهمیدم.
این گیاه از خاطرهها تغذیه میکنه. از درد. از تردید.
پس اگه من قبول نکنم؟ اگه دیگه نذارم گذشته آزارم بده؟ اگه حتی واسه یه لحظه، تصمیم بگیرم همینی که هستم، کافیه؟
اینو که فهمیدم، یه قدم رفتم جلو. گیاه عقب کشید. مثل اینکه از چیزی جا خورد. شاید برای اولین بار، از ذهن من چیزی نخوند که خوشش بیاد.
آروم زمزمه کردم:
- من هنوز زندهم. با همه اشتباهام. ولی مالفویها هیچوقت تسلیم نمیشن.
و اون لحظه، گیاه خشک شد. ریشههاش جمع شدن. مثل اینکه دیگه چیزی برای مکیدن پیدا نکرده بود.
سکوت که برگشت، فقط صدای نفسای خودم مونده بود. ایستاده بودم وسط یه گلخانه متروک، و برای اولین بار، نه پدرم، نه نشان مرگخوار، نه اسم پاتر، هیچکدوم روی شونهم سنگینی نمیکردن.
فقط من بودم. دراکو مالفوی.
کسی که دیگه از خاطراتش نمیترسه.