تعطیلات کریسمس بود. پدر همیشه توی تعطیلات کریسمس هم کار میکرد و نمیتونستم تعطیلات رو برگردم خونه پیشش. خیلی از بچه ها برای تعطیلات میرفتن خونشون و من با دیدنشون همیشه حسرت میخوردم. تنها امیدم اینه که پدرم همیشه کادوی خوبی به همراه یه نامه طولانی برام میفرسته. اون سال هم با سال های قبل فرقی نداشت. روز کریسمس تنها توی سالن عمومی نسشتم و شروع کردم به خوندن نامهای که پدر فرستاده بود.
" سلام ترزای عزیزم!
امیدوارم که حالت خوب باشه. البته تو دختر قوی و پرنشاطی هستی و میدونم هر چی هم که بشه از پسش برمیای و حال خودت رو خوب میکنی. متاسفم که مجبورم کریسمس رو هم کار کنم و نمیتونم کنارت باشم. توی هاگوارتز حسابی خوش بگذرون! همه نامههایی که میفرستی رو با علاقه میخونم و منتظر فرصتی هستم که بتونیم در کنار هم باشیم. ببخشید این دفعه نامه کوتاهه باید سریع برم که به پروازم برسم. درباره کادوت باید بگم که اون یه گیاه کمیابه که از برزیل برات خریدم. امیدوارم ازش خوشت بیاد و خوب مراقبش باشی.
کریسمس مبارک!
با عشق!
پدر"
از کوتاه بودن نامه پدر ناراحت شدم ولی همین که اینو برام نوشته بود هم برام ارزش داشت. جعبه کادو رو باز کردم. توی جعبه یه گلدون خیلی بزرگ بود ولی گیاه داخلش اندازه بند انگشت بود. دوست داشتم زودتر بزرگ بشه و ببینم چه جور گیاهیه. پدر حتما میدونسته که من چقدر از گیاها خوشم میاد! تصمیم گرفتم گیاهم رو پیش پروفسور اسپراوت ببرم و درباره نحوه نگهداریش بپرسم.
- گیاه جالبیه! خیلی کمیابه از کجا آوردیش؟
- پدرم برای کریسمس برام فرستاد.
- حتما پدرت حسابی براش خرج کرده! تا جایی که یادمه این گیاه تاریکی و سرما رو دوست داره و روزی یه بار باید بهش آب بدی. اگه درست یادم باشه ۳ روزه بالغ میشه! میتونی توی یکی از دخمه های خالی ازش نگهداری کنی.
- خیلی ممنون از کمکتون پروفسور!
همراه پروفسور به سمت دخمهها رفتم. گیاه جدیدم رو توی یه دخمه خالی گذاشتم. یه لیوان آب توی گلدونش ریختم بعد در دخمه رو قفل کردم و برگشتم سالن عمومی. روز بعد دوباره رفتم سراغش. وقتی در دخمه رو باز کردم شگفت زده شدم. خیلی بزرگ شده بود. تنهاش تقریبا هم قد من شده بود ولی هنوز گل و برگ و ساقه نداشت. روز دوم که برای آب دادن بهش رفتم یه عالمه برگ درآورده بود. برگهاش پهن بودن. یه سری ساقه هم در آورده بود که روی زمین و دیوار ها رو پوشونده بودن. آب اون روزش رو هم دادم و برگشتم.
روز سوم شده بود. الان دیگه قرار بود با گیاه بالغ روبهرو بشم. در دخمه رو باز کردم. گیاهم گل داده بود و گل هاش مثل گیاههای گوشتخوار بود. چند قدم جلو رفتم که یهو در پشت سرم محکم بسته شد. برگشتم به سمت در. هر کاری میکردم در باز نمیشد. گیاه در رو محکم با ساقههاش نگه داشته بود و نمیذاشت برم بیرون. با مشت به در میکوبیدم.
-
کمک! کمک! یکی کمک کنه! کسی صدامو میشنوه؟به نظر میومد داد زدن هیچ فایده ای نداره. قلعه تقریبا خالی بود. بیشتر بچه ها برای تعطیلات به خونههاشون رفته بودن. سعی کردم نفس عمیق بکشم و مغزم رو به کار بندازم.
- تو نمیتونی از اینجا بیرون بری! هیچ راه فراری وجود نداره!
صداش خیلی ترسناک بود. صدای گیاه بود. وحشت تمام وجودم رو پر کرده بود.
- تو.... تو حرف میزنی؟ یعنی چی نمیتونم برم بیرون؟ بذار برم بیرون. خواهش میکنم!
گیاه هیچ جوابی نداد. دوباره داشتم تلاش میکردم در رو باز کنم. داد زدم:
-
بذار برم بیرون!هیچ اثری نداشت. روی زمین نشستم و اشکهام جاری شدن.
- خواهش میکنم! خواهش میکنم بذار برم!
- نمیتونم بذارم بری. من به غذا نیاز دارم!
سعی میکردم افکارم رو جمع و جور کنم. به غذا نیاز داشت؟ تازه فهمیدم چه خبره! وحشتم دوچندان شد. اون میخواست منو بخوره! باید هر طور شده میرفتم بیرون.
- پس بالاخره فهمیدی که تو غذای منی. همونطور که گفتم نمیتونی بری! نمیتونم بذارم بری!
در همین حال ذهنم جرقه زد. پاترونوس! میتونستم برای پروفسور اسپراوت پاترونوس بفرستم. به محض این که این فکر از ذهنم عبور کرد دستم رو به سمت چوبدستی بردم، گیاه شاخشو توی جیبم فرو کرد و چوبدستیمو برداشت. اونو شکست و هر تیکش رو یه سمت دخمه پرتاب کرد. خیلی سریع این کارو کرد. انگار که میتونست ذهنم رو بخونه! اینجوری واقعا راه فراری نداشتم!
- نه تو راه فراری نداری! اصلا برای چی میخوای زندگی کنی؟ این همه سختی کشیدی بس نیست؟ خودت هم میدونی که پدرت دوستت نداره. میدونی که هیچ کدوم از نامههاتو نمیخونه. همیشه میدونستی که با عشق زیر نامش دروغه ولی هیچ وقت نخواستی باور کنی!
نمیدونستم چیکار کنم. شاید بهتر بود تسلیم میشدم و زودتر همه چیز تموم میشد.
- دوستات کریسمس تنها رهات کردن. تو همیشه تنها بودی. حتی هیچ وقت درباره گذشتت با کسی حرف نزدی. هیچ وقت نتونستی بهشون اعتماد کنی چون میدونستی وقتی بفهمن همه ترکت میکنن! هیچ کس حاضر نمیشه وقتی خود واقعیتو ببینه کنارت بمونه!
گیاه دو تا از ساقههاشو دور مچ پاهام پیچید. بعد از اون چند تا از ساقه هاش دور کمرم پیچیدن و منو به سمت گلدون کشیدن. از پشت به تنه گیاه چسبیده بودم. بقیه ساقهها هم دور مچ دست و بازو و ران و سینهام پیچیدن و منو محکم به تنهاش چسبوندن. نمیتونستم تکون بخورم. ساقه ها خیلی محکم دورم پیچیده بودن. ناگهان سوزشی رو توی گردنم حس کردم. یه ساقه دیگه دور گردنم پیچیده بود. با بقیه ساقه ها متفاوت بود. این ساقه تیغ داشت و تیغهاشو توی گردنم فرو کرده بود. همینطور که سم گیاه داشت وارد بدنم میشد فشار ساقه ها هم بیشتر میشد. فشار ساقه دور گردنم داشت راه نفسم رو میبست. به سختی آخرین نفسهامو میکشیدم. سم گیاه داشت اثر میکرد. خاطرات توی ذهنم هجوم آورده بودن. بدترین خاطرات عمرم. گذشته تاریکم که همیشه سعی میکردم ته ذهنم دفنش کنم حالا جلو اومده بود و توی سرم میپیچید! سرم درد گرفته بود و چشمام سیاهی میرفت. صداها گنگ شده بود. از شدت فشار ساقه ها دیگه نمیتونستم دست و پامو حس کنم. آخرین چیزی که دیدم این بود که در دخمه شکست و شعله های آتیش به سمتم اومدن.
*******************
به سختی چشمهامو باز کردم. چند دقیقه همه چیز تار بود و صداها گنگ بود. یواش یواش تصاویر اطرافم و صداها واضح میشدن. همه بدنم درد میکرد. به اطراف نگاه کردم. توی درمانگاه بودم. پروفسور اسپروات کنار تختم نسشته بود. تا دید من بهوش اومدم خانم پامفری رو صدا کرد.
-
خانم پامفری! خانم پامفری! ترزا بهوش اومد!خانم پامفری اومد بالای سرم و معاینهام کرد.
- خیلی شانس آوردی که زندهای. هنوز سم کامل از بدنت خارج نشده. تا چند روز دیگه حالت کامل خوب میشه.
خانم پامفری رفت. به نظر میومد هنوز زندهام ولی چطوری؟ از پروفسور اسپراوت پرسیدم:
- چه اتفاقی افتاد؟
- ببخشید ترزا اینا همش تقصیر منه. یادم نبود که اون گیاه چیه. چند روز توی کتاب ها گشتم تا بالاخره پیداش کردم. اون یه گیاه آدم خوار ذهن خوان بود. وقتی متوجه شدم رفتم به سالن عمومی و خوابگاهتون ولی نبودی. سریع اومدم به سمت دخمه. در دخمه باز نمیشد برای همین منفجرش کردم. وقتی در رو منفجر کردم دیدم ساقه های گیاه به دورت پیچیده بود و محکم به تنه اش چسبونده بودت و بیهوش شده بودی. تنها راه نابودی گیاه آتیش بود و چون گیاه کاملا تو رو گرفته بود یه مقدار دچار سوختگی هم شدی. متاسفم! دو روز بود که بیهوش بودی. خیلی نگران شده بودم!
پروفسور نگاهش رو از من گرفت و به زمین خیره شد.
- اشکالی نداره پروفسور!
پروفسور بلند شد و پتو رو کامل روم کشید.
- هنوز باید استراحت کنی ترزا. وقتی سم کامل از بدنت خارج بشه حالت بهتر میشه.
پروفسور به سمت در در رفت. صداش کردم.
- پروفسور!
چرخید به سمتم.
- بله؟
- ممنون که نجاتم دادین!
پروفسور لبخند گرمی زد و سری تکون داد بعد از درمانگاه بیرون رفت.