این داستان در قرون وسطی اتفاق میافتد .
شخصیت ها : کانر یک گرگینه و لیسا
هیاهوی جمعیت نمیگذاشت صدای سرزنده ی لیسا را در بازار بشنوم . قرار بود فردا به یکی از روستاهای کوچک و آرام اطراف شهر مهاجرت کنیم تا بقیه عمرمان را وقف فرزند سه ماهه ای که لیسا در شکمش حمل میکرد بگذارانیم ؛ به طور خلاصه زندگی لذت بخشی را در بین درختان سبز و گندم های طلایی
رنگ برای خود بسازیم . لیسا در تمام مدتی که در بازار برای خرید لباس ها و وسایل بچگانه میچرخیدیم حتی لحظه ای
دستم را ول نکرده بود ؛ اندکی جلوتر شئ تیزی پوست بازویم را اندکی پاره کرد ؛ بلافاصله برگشتم تا ببینم چه کسی این کار را کرده اما شخصی را نیافتم . احتمالا کسی شمشیرش را بدون غلاف حمل میکرد . بی خیالش شدم اما حدود بیست یا سی قدم جلو تر حالت تهوع شدیدی به من دست داد . به ناچار لیسا را به داخل یکی از پس کوچه های شهرک
نخ ریسان کشاندم . درد عجیبی وجودم را فرا گرفته بود ؛ ناگهان یاد چیزی افتادم ؛ به آهستگی زمزمه کردم : (زهر تاج الملوک) . چطور متوجه نشدم !!! تاج الملوک زهری بود که از ترکیب خون فاسد
اژدها و مقدار زیادی از عصارهی گل تاج الملوک بدست می آمد که باعث برانگیختگی و بیداری هرچه تمام تر گرگینه ها میشد .
لیسا که واضحا حرفم را شنیده بود تلاش میکرد مرا از کوچه های تنگ و تاریک حاشیه شهر با خود بیرون بکشد . میدانستم میخواهد مردم عادی را از خطر دور کند ؛ دلسوزی بی اندازه اش ؛ یکی از صد ها دلایلی بود که عاشقم کرده بود البته بعد از موهای کوتاه و پر کلاغی همرنگ با چشمانش ، که
سیاهی شب را به سخره میگرفت .
پاهایم بی حس تر از قبل شده بود ؛ اما هنوز تا جنگل فاصله زیادی داشتیم . دسته
جارویی که به لبه ی پرچین خانه ی کنارمان تکیه داده شده بود را برداشتم تا از آن برای حرکت کمک بگیرم . بلاخره از وارد جنگل شدیم و در نهایت من از هوش رفتم . وقتی بیدار شدم اتش وحشیانه ای را از
خشم برای سیر کردن شکمم حس میکردم . یک ساعتی را در جنگل پرسه زدم که ناگهان بوی دیوانه کنندای از بدن خسته ی یک زن حس کردم . بر روی
شاخه ها دنبالش میکردم ؛ به او رسیدم و با بوسه ای عاشقانه رگ های گردن و استخوان های ترقوه اش را از هم دریدم ... . هوا تیره و تار بود بود من هم بی نیاز به غذا بر روی یکی از روی سخره های چندصد متری آنجا خوابیدم . وقتی در پوستین انسانی خود بیدار شدم . ابتدا دنبال لیسا گشتم . اولین کاری که بعد از بیدار شدن در صبح بر روی تخت انجام میدادم . سیل خاطرات مرا به پرواز بر روی سخره های میخ مانند هول میداد اما در این هنگام آسمان در یک لحظه با ارسال
رعد برقی به قفسه س سینه ام ، درست با من همان کاری را کرد که من با آن زن کرده بودم .
پایان داستان بازه میتونید فکر کنید اون زن لیسا بود یا هرکس دیگه :))))
نقل قول:
این انتخاب های ماست که نشون میده واقعا کی هستیم
جالب و خوب بود.
تایید شد!
مرحله بعد: گروهبندی
ویرایش شده توسط hutan_Ignitus_Hufflepuff در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۳ ۱۷:۵۲:۱۴
ویرایش شده توسط hutan_Ignitus_Hufflepuff در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۳ ۱۷:۵۳:۰۷
ویرایش شده توسط hutan_Ignitus_Hufflepuff در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۳ ۱۸:۳۸:۰۴
ویرایش شده توسط الستور مون در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۳ ۱۹:۳۳:۰۶