هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: بازي با كلمات
پیام زده شده در: امروز ۰:۱۵:۵۸

oneperson


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۳:۰۱ یکشنبه ۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۰:۱۵:۱۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1
آفلاین
با نور خورشید که از پنجره باز اتاقش به داخل میتابید چشم باز کرد. رو به رویش جغدی قهوه ای رنگ که نامش جت بود قرار داشت.

- سلام جت . اینجا چکار میکنی؟ خبری از نامه نشد؟
جت به طرف جولیا پرواز کرد و روی دستش نشست و به ان نوک زد.
- اخ دستم چکار میکنی؟

جولیا جت را بر روی تخت گذاشت و از اتاق رفت بیرون . مادرش را مشغول خواندن روزنامه دید . پدرش در باغچه مشغول سم پاشی بود و خواهر بزرگترش مشغول تعمیر کردن ساعتش بود .

- سلام مامان سلام هانا صبح بخیر.
مامان و هانا به گرمی جواب جولیا را دادند .
- دستت چی شده؟
جولیا نگاهی به دستش انداخت که خونی به اندازه نخ روی ان پدیدار بود.
- ااا..این.. جت نوک زده
هانا با نیشخندی گفت :
-خب لابد خبری اورده.
- چه خبری مثلا؟
یکباره دوهزاری جولیا افتاد.
- مامان.. نا..نا..مه او..مده؟
-اره جولیا ، صبحانه تو بخور که بعد باید بریم کوچه دیاگون برای تو خرید کنیم.
- اخخخ جووون بالاخره میرم هاگوارتز
جولیا دل تو دلش نبود . زیر 10 دقیقه صبحانه اش را تموم کرد و لباس پوشیده و حاضر اماده رفتن شد.
بابا به خنده گفت
- جولیا دو دقیقه هم وایسا ما اماده شیم بعد برو.
صدای خنده همه بلند شد.
کمی بعد همه در کوچه دیاگون بودیم . در انجا مدل های جدید جاروها وجود داشت ، چوبدستی ها ، حیوانات و کلی چیزهای دیگه.
بعد از خرید تمامی وسایلات مورد نیاز پدر با کیسه کوچکی از بانک گرینگوتز که بر بالای ان مجسمه اژدهایی بود بیرون امد .
- خب فکر کنم کارمون اینجا تموم شد . باید برگردیم خونه تا فردا جولیا رو برای رفتن اماده کنیم .
همگی به خانه برگشتیم . بعد از شام من زودتر از بقیه خوابیدم تا صبح بتونم سرحال بیدار شم. برای فردا خیلی ذوق داشتم و همین سبب بی خوابی من شد.
نصف شب با صدای مهیب رعد و برقی از خواب پریدم . بلند شدم و به سمت اشپزخانه رفتم تا اب بخورم . از پنجره اشپزخانه سیاهی شب را تماشا میکردم که قطرات باران در ان نامعلوم بود . بر روی شاخه های درختان برگ ها بر اثر وزش باد تکان میخوردند. دلم خواست که به بیرون بروم و زیر باران خیس بشم. دودل شده بودم . بارانش خیلی زیبا بود . باخودم گفتم چند دقیقه که چیزی نمیشه سریع بر میگردم. ارام در خانه را باز کردم و به بیرون رفتم و روی زمین نشستم و گذاشتم قطره های باران من را خیس بکنند کم کم پلک هایم داشت سنگین میشد ناگهان به خواب عمیقی فرو رفتم.
- جولیا ؟
- جولیاا! بیدار شو دیر میشه هاا!
چشم هایم را باز کردم ، صورت مامان را دیدم که از خشم قرمز بود .
- ظهر بخیر! زود باش نمیرسیم به قطارها!
بلند شدم و به طرف دستشویی رفتم و صورتم را اب زدم . صبحانه ام را خوردم و لباسام رو پوشیدم . چمدون رو برداشتم و به طرف ماشین رفتم . بابا چمدون رو توی صندوق عقب گذاشت و بعد سوار شدیم.

ایستگاه کینگز کراس
- خدافظ مامان ، خدافظ بابا کاری ندارید با من ؟
بابا اون کیسه کوچکی که از گرینگوتز گرفته بود را به من داد و گفت:
- جولیا این برای یکسال تحصیلیته ، زیاده روی نکن و ازش در مواقع ضروری استفاده کن.
بابا رو بغل کردم .
- مطمئن باشید ازش خوب استفاده میکنم.

جالب نوشته بودی!

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۱۵ ۱:۰۶:۰۹


پاسخ به: بازي با كلمات
پیام زده شده در: دیروز ۲۰:۲۱:۲۵

سومی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۳:۰۸ پنجشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۲۴:۰۳
گروه:
کاربران عضو
پیام: 2
آفلاین
در حالی که کلاه روی سرش گذاشته میشد، ضربان قلبش بالا تر می رفت . خوب وقتی نفر اول اون کلاه روی سرش می‌زاره ،نمیدونه چه اتفاقی قراره بیوفته.در همین حین کلاه اسمش گروهش رو بلند داد میزنه :
-اسلیترین
امیلی در حالی که ضربان قلبش کمی کم تر شد از صندلی بلند شد و به سمت میز رفت ولی نمی دونست که یک نفر محو مو های طلایی مثل خورشید و چشمای اقیانوسی و پوست سفید تر برفش شده ، و زیر لب زمزمه می‌کنه : درخشان و گرم مثل خورشید ، عمیق و زیبا مثل اقیانوس ، سفید مثل برف .
اما امیلی فقط و فقط از تنفرش به مالفوی به لیلی دوستش بچگی می‌گفت . لیلی متضاد امیلی ست موهای مشکی و کوتاهی داره ،چشماش قهوه ای و پوست برنز داره و مثل شب تاریک لاعقل معشوقش اینجوری فکر می‌کنه .
امیلی در حالی از تنفرش به اون فرد می‌گفت، لیلی حرفش با کمی عصبانیت قطع کرد و گفت : امیلی اون تو رو دوست داره مگه نمی بینی از اول کار داره به تو نگاه می‌کنه
امیلی : من که فکر نکنم شاید داره برای من نقشه ی مرگ می‌ریزه . و بعد از تموم کردن حرفش، چشم غره ای به لیلی رفت که لیلی ساکت شد
مالفوی در حالی از راهرو رد میشد ، به امیلی گفت : بیا نزدیک رودخونه.
امیلی با بی حوصلگی دنبالش می‌رفت
امیلی رد حالی چشمش رو به رودخونه بود و درخشش اون رو تحسین میکرد صدایی شنید : فکر نمی کردم آنقدر زود بیای
امیلی که کمی حساس عجیبی رو در خود حس کرد گفت : خودت گفتی بیا ولی نگفتی کی بیا
مالفوی : اوکی اوکی . از همین اول میرم سر اصل مطلب بدون مقدم چینی . امیلی من دوستم دارم
امیلی در حالی که کمی اون گونه های سفید سرخ شده بود گفت : شاید عاشق دشمنم شدم .
مالفوی بودن لحظه لب ها سرد خودش رو روی لب های سرخ و گرم امیلی گذاشت


متاسفانه بازم کلمات اصلیتو بولد نکرده بودی. برای بولد کردن کافیه اون کلمه ای که میخوای برجسته بشه رو انتخاب کنی و بعدش از منوی ابزارهای نوشتار بالای صفحه ت گزینه B یا همون بولد رو انتخاب کنی تا رنگ کلماتت از بقیه نوشتار متمایز شه. راستی حتما آخر جملاتت علائم نگارشی (نقطه { .} یا علامت سوال {؟} یا تعجب {!}) بذار.
این اشکالات رو برطرف کن تا بتونم تاییدت کنم.

فعلا تایید نشد.



ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۱۴ ۲۰:۵۳:۱۰


پاسخ به: بازي با كلمات
پیام زده شده در: دیروز ۱۵:۰۹:۱۰

سومی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۳:۰۸ پنجشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۲۴:۰۳
گروه:
کاربران عضو
پیام: 2
آفلاین
در حالی که مالی در حال امتحان کردن چوب دستی ریسه ی اژدها بود فروشنده ی مغازه از ریختن برگه ها توسط هری عصبانی بود
-سلام من مالی هستم چه چوب دستی رو داری امتحان میکنی
هری : نمی دونم. من تازه دیروز فهمیدم پدر و مادرم جادوگرن
و از چجوری از دستشون دادم
-منم تا حالا پدر و مادرم ندیدم ولی می‌دونم که اونا توی دریا توسط همونی که میدونی غرق شدن خب من دیگه برم
دخترک در حالی با چوب دستی ی جدیدش را بر می‌داشت از مغازه خارج شد ولی صدای ملایم و زیبایش که مثل آهنگ و ملودی دریا بود هنوز در گوش پسر بچه شنیده میشد ، زیر لب گفت : گلوله ی‌ برفی
*در قطار
در حالی که دختر موهای سفید تر از برفش رو با کش مشکی که متضاد موهاش بود ، می بست صدایی آشنا رو فهمید
+سلام مالی میتونم اینجا بشینم
-سلام بشین . ام راستش یه سوال ، اسمت چیه
+هری پاتر
-خوش بختم
در حالی که هری محو خنده های زیبا دخترک شده بود صدایی به گوشش خورد
مالفوی : اوفف تو اینجایی مگه پدر نگفت همراه من بیای . اصلا اینی که کناره کیه ؟
_هر کس که هست
مالفوی در حالی دست مالی را بیرحمانه گرفته بود اون رو به اتاق خودش بود
هری که تازه متوجه شده بود کوفه خالی است ، آنقدر که محو مالی شده بود اصلا توجهی به اطراف نداشت و زیر لب گفت
+دوباره تنها شدم

جالب بود، اما یک سری اشکالاتی داری.
لطفا کلمات رو متمایز کن و رنگشون رو عوض کن یا بولدشون کن که بتونم تشخیص بدم ازشون استفاده کردی.
و انتهای تمام جملاتت از علائم نگارشی مثل نقطه یا علامت تعجب هم استفاده کن.
مطمئنم که خیلی بهتر از اینا میتونی بنویسی.
منتظر تلاش دوباره‌ت هستم.

فعلا تایید نشد.


ویرایش شده توسط سومی در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۱۴ ۱۵:۱۸:۴۶
ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۱۴ ۱۵:۲۵:۱۷


پاسخ به: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲۰:۳۵:۱۱ پنجشنبه ۶ اردیبهشت ۱۴۰۳

گریفیندور

جیمز پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۱:۰۶ پنجشنبه ۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۱۶:۰۴:۱۰ پنجشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
گروه:
کاربران عضو
گریفیندور
ایفای نقش
پیام: 8
آفلاین
صبح روز اولین حضور اما توی هاگوارتز بود . از دیشب که کلاه اونو برای اسلترین انتخاب کرد تا الان رنگ صورتش مثل گچ سقید بود.امروز کلاس اول ورد های جادویی بود که به وضوح اما نسبت به معلم این درس بی دلیل خشم داشت .خودش هم نمی دونست دلیل ناراحتی اون چیه؟!
خلاصه سر کلاس اصلا به حرف های معلم گوش نمیکرد و فقط به فکر این بود که ناگهان چیزی به دستش خورد و با ناراحتی گفت:ای دستم. که استاد گفت:هواستون باشه و گرنه برای تنبیه مجبوری با اژدها بجنگی!
اما که ازز حرف استاد عصبانی بود چیزی نگفت و بعد از کلاس به حیاط رفت و مشغول قدم زدن شد.که ناگهان رعد برقی به شاخه درختی خورد و شاخه محکم به صورت اما خورد اون خواست برگرده به سرسرا که پروفسور داک داون استاد ورد های جادویی رو دید که در حال تهدید کردن یکی از معلم های اما شنید که میگفت:بهتره با من راه بیای و گرنه قول نمیدم زنده بمونی.اونو بده به من. مرد دیگه که خیل ترسیده بود دست کرد تو جیبش و چوبدستی عجیبی رو بیرون اورد و به پرفسور داد.
اما از تنها درسی که اون روز یاد گرفته بود ورد بیهوشی بود.سریع چوبدستی رو گرفت سمت اون و اروم زمزمه کرد:
استیوپیفای
طلسم به پرفسور خورد و روی زمین افتاد مرد دیگر سریع گفت:دختر بدو مدیر رو بیار زود باششششششششششش!
اما با سرعت دویید که سر راه مدیر به او گفت :خودم می دونم چی شده!

به عنوان اولین نوشته‌ت جالب بود!

تایید شد!

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۶ ۲۱:۲۴:۲۶


پاسخ به: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۷:۴۶:۲۰ دوشنبه ۳ اردیبهشت ۱۴۰۳

هافلپاف

زاخاریاس اسمیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۴:۲۸ جمعه ۳۱ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۱۸:۱۲:۱۷ پنجشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
از نروژ
گروه:
ایفای نقش
هافلپاف
کاربران عضو
پیام: 4
آفلاین
این داستان در قرون وسطی اتفاق می‌افتد .

شخصیت ها : کانر یک گرگینه و لیسا

هیاهوی جمعیت نمی‌گذاشت صدای سرزنده ی لیسا را در بازار بشنوم . قرار بود فردا به یکی از روستا‌های کوچک و آرام اطراف شهر مهاجرت کنیم تا بقیه عمرمان را وقف فرزند سه ماهه ای که لیسا در شکمش حمل میکرد بگذارانیم ؛ به طور خلاصه زندگی لذت بخشی را در بین درختان سبز و گندم های طلایی رنگ برای خود بسازیم . لیسا در تمام مدتی که در بازار برای خرید لباس ها و وسایل بچگانه می‌چرخیدیم حتی لحظه ای دستم را ول نکرده بود ؛ اندکی جلوتر شئ تیزی پوست بازویم را اندکی پاره کرد ؛ بلافاصله برگشتم تا ببینم چه کسی این کار را کرده اما شخصی را نیافتم . احتمالا کسی شمشیرش را بدون غلاف حمل می‌کرد . بی خیالش شدم اما حدود بیست یا سی قدم جلو تر حالت تهوع شدیدی به من دست داد . به ناچار لیسا را به داخل یکی از پس کوچه های شهرک نخ ریسان کشاندم . درد عجیبی وجودم را فرا گرفته بود ؛ ناگهان یاد چیزی افتادم ؛ به آهستگی زمزمه کردم : (زهر تاج الملوک) . چطور متوجه نشدم !!! تاج الملوک زهری بود که از ترکیب خون فاسد اژدها و مقدار زیادی از عصاره‌ی گل تاج الملوک بدست می آمد که باعث برانگیختگی و بیداری هرچه تمام تر گرگینه ها می‌شد .
لیسا که واضحا حرفم را شنیده بود تلاش میکرد مرا از کوچه های تنگ و تاریک حاشیه شهر با خود بیرون بکشد . میدانستم میخواهد مردم عادی را از خطر دور کند ؛ دلسوزی بی اندازه اش ؛ یکی از صد ها دلایلی بود که عاشقم کرده بود البته بعد از موهای کوتاه و پر کلاغی همرنگ با چشمانش ، که سیاهی شب را به سخره میگرفت .
پاهایم بی حس تر از قبل شده بود ؛ اما هنوز تا جنگل فاصله زیادی داشتیم . دسته جارویی که به لبه ی پرچین خانه ی کنارمان تکیه داده شده بود را برداشتم تا از آن برای حرکت کمک بگیرم . بلاخره از وارد جنگل شدیم و در نهایت من از هوش رفتم . وقتی بیدار شدم اتش وحشیانه ای را از خشم برای سیر کردن شکمم حس میکردم . یک ساعتی را در جنگل پرسه زدم که ناگهان بوی دیوانه کنندای از بدن خسته ی یک زن حس کردم . بر روی شاخه ها دنبالش میکردم ؛ به او رسیدم و با بوسه ای عاشقانه رگ های گردن و استخوان های ترقوه اش را از هم دریدم ... . هوا تیره و تار بود بود من هم بی نیاز به غذا بر روی یکی از روی سخره های چندصد متری آنجا خوابیدم . وقتی در پوستین انسانی خود بیدار شدم . ابتدا دنبال لیسا گشتم . اولین کاری که بعد از بیدار شدن در صبح بر روی تخت انجام میدادم . سیل خاطرات مرا به پرواز بر روی سخره های میخ مانند هول میداد اما در این هنگام آسمان در یک لحظه با ارسال رعد برقی به قفسه س سینه ام ، درست با من همان کاری را کرد که من با آن زن کرده بودم .

پایان داستان بازه میتونید فکر کنید اون زن لیسا بود یا هرکس دیگه :))))

نقل قول:
این انتخاب های ماست که نشون میده واقعا کی هستیم


جالب و خوب بود.
تایید شد!

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط hutan_Ignitus_Hufflepuff در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۳ ۱۷:۵۲:۱۴
ویرایش شده توسط hutan_Ignitus_Hufflepuff در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۳ ۱۷:۵۳:۰۷
ویرایش شده توسط hutan_Ignitus_Hufflepuff در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۳ ۱۸:۳۸:۰۴
ویرایش شده توسط الستور مون در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۳ ۱۹:۳۳:۰۶


پاسخ به: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲۱:۵۶:۲۹ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳

ریونکلاو

گیلدروی لاکهارت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۱۱:۳۸ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
دیروز ۱۱:۰۵:۵۹
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
پیام: 8
آفلاین
رنگ،جارو،عصبانی،شاخه،دست،رعدوبرق،اژدها،سیاه
جک مثل همیشه پر از انرژی بود و داشت با جاروش تو آسمان آبی و آفتابی اون روز پرواز میکرد و فریاد
میزد. اما تو همین لحظات دوباره کابوس همیشگیش جلوی چشماش ظاهر شد و اونم چیزی نبود جز توهم اژدها.
تقریبا دیگه همه میدونن که بعد از اینکه پدرش توسط یکی از اژدهایان در حین انجام ماموریت کشته شده اون هر روز توهم صحنه حمله اژدها به خودش رو میبینه. اما در همین حین که این توهم رو میدید دستش از ترس عرق کرد و از جارو سر خورد روی یک شاخه افتاد. دوستاش سریعا اون رو به درمانگاه رسوندن و خیلی ترسیده بودن پس تصمیم گرفتن تا زمانی که به هوش بیاد توی درمانگاه بمونن ولی یکی از اهالی که این حادثه رو دیده بود فورا به مادر جک این خبر رو رسوندو اون خیلی عصبانی شده بود و اضطراب داشت سریعا سوار جاروش شد و توی آسمان سیاه و بارانی شب به سمت درمانگاه حرکت کرد. آسمان شروع به زدن رعدوبرق کرده بود که ناگهان جک به هوش اومد. دوستانش با اون صحبت کردن و اتفاقی که افتاده بود رو باش تعریف کردن که در همین حین مادرش به درمانگاه رسید. با لباس خیسش که در اثر باران از اون قطره های آب میچکید جک رو در آغوش گرفت و جک به مادرش و دوستانش قول داد که از این به بعد در زمان جارو سواری بیشتر دقت کنه.



خوب بود! فقط لطفا حواست باشه که جملات رو بدون علائم نگارشی رها نکنی. یا با علائمی مثل نقطه، علامت تعجب، علامت سوال و... بهشون پایان بده، یا با علائمی مثل ویرگول، ؛ و... به جمله بعدی وصلشون کن.

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۱/۳۰ ۲۲:۱۶:۵۲


پاسخ به: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۲:۳۹:۰۶ جمعه ۲۴ فروردین ۱۴۰۳

اسلیترین

یوریکا هاندا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۲۱:۴۱ جمعه ۲۴ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۳۵:۴۳
از یه جایی بین کتاب‌ها
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ایفای نقش
پیام: 9
آفلاین
جارو، رنگ، عصبانی، نخ، رعدوبرق، شاخه، دست، اژدها، پشمک، سیاه


«بسه دیگه چقدر کتاب میخونی! دیرمون شد!»
با شنیدن صدای دوست صمیمیم به خودم اومدم و سرمو از روی کتابی که غرقش بودم بلند کردم:«آخه تو که نمیدونی چقدر جالبه، درمورد اژدهاهای هفت رنگ‌ئه!»
آهی کشید و با نگاهی که خیلی خوب بهش آشنا بودم گفت:«ببین، اگه تا پنج دقیقه‌ی دیگه توی زمین بازی نباشیم کاپیتان خودمون و جاروهامون رو از شاخه‌ی بالایی بید کتک زن آویزون میکنه! ما تازه سال دومیم، نباید باعث عصبانی شدن سال بالایی ها بشیم!»
حرفش منطقی بود، برای همین دنبال اولین چیزی گشتم که بتونم لای کتابم بذارم تا صفحه‌ش رو گم نکنم. چشمم به یه نخ سیاه که از پایین لباس دوستم آویزون بود خورد. «عه، ته لباست نخ کش شده!»
پایین رو نگاه کرد و چشم‌هاش گرد شدن:«وای، این که نو بود! من سفت می‌گیرمش، تو بکش تا کنده شه.»
پنج دقیقه‌ی بعد، وقتی کاپیتان که از چشم‌هاش رعد و برق بیرون می‌جهید اومد سراغمون، با دونفر بازیکن کوییدیچ و یه کپه نخ که یه زمانی لباس بود مواجه شد و حالا یه مشکل جدید داشتیم:«همشو از اول بدوزید، ردای کوییدیچ اضافه نداریم!»



——————
تایید شد.

فقط به فاصله‌گذاری بین برخی علائم نگارشی مثل : و « توجه داشته باشید.همچنین بهتره بعد از هر دیالوگ/مونولوگ (گفتگو/تک‌گویی)، بهتره یک خط فاصله ایجاد بشه تا توصیفات بعدی که نوشته‌تون واضح‌تر خونده بشه.

مرحله بعدی: گروهبندی

///

ارزیابی: هوش مصنوعی
سطح مورد نیاز: نگارش زبان فارسی-شاخه ی انشاء - پایه ی سوم (ابتدایی)
شرایط: استفاده از کلمات ذکر شده
نتیجه: passed


ویرایش شده توسط حسن مصطفی در تاریخ ۱۴۰۳/۱/۲۴ ۲۰:۱۸:۱۶
ویرایش شده توسط حسن مصطفی در تاریخ ۱۴۰۳/۱/۲۴ ۲۰:۱۹:۰۹


پاسخ به: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۷:۰۱:۱۶ شنبه ۱۸ فروردین ۱۴۰۳

Ashli


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۵:۵۳ جمعه ۱۷ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۱:۱۰:۳۰ دوشنبه ۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
گروه:
کاربران عضو
پیام: 2
آفلاین
روز مسابقه بود. و مثل همیشه آماده بودم ولی باز یه چیزی اذیتم میکرد. بیخیالش شدم و رفتم پیش گروه همه با *جارو* هامون آماده بودیم. ولی اون احساس هنوز داشت اذیتم میکرد کم کم داشتم *عصبانی* می شدم که با صدای جورج به خودم اومدم .
-هی حواست کجاست؟ بیا دیگه .
-آها باشه اومدم .
شروع کردیم به پرواز هنوز یذره هم نگذشته بود که هوا بارونی شد. *رعد و برق* شروع شد درخت ها و* شاخه ها* تکون میخوردن اون احساس داشت بیشتر میشد یه صدای مبهمی میشنیدم تشخیص دادم امیلیه.
-کلارا ، گوی... گوی جلو توعه میتونی بگیریش بدوووو.
سرمو اوردم بالا دم یه اژدها سیاه خیلی بزرگ بود. کم کم داشت حالم بد میشد*دست*مو دراز کردم گوی رو بزور گرفتم و بعدش دیگه نفهمیدم چیشد و از حال رفتم. وقتی بهوش اومدم تو درمانگاه مدرسه بودم.
-خیلی نگران شدم چی دیدی مگه؟
- یه اژدها، یه *اژدها* *سیاه رنگ* .
-واقعا؟!! میگفتن اون تو افسانه هاست. تو یه کتابی درموردش خوندم.
-اون کتاب همراهته؟
-نه ولی میتونم برم برات بیارمش. تو استراحت کن تا من بیام .
باشه ای گفتم و چشمام گرم شد و خوابم برد.


——————
تایید شد.

مرحله بعدی: گروهبندی

///

ارزیابی: هوش مصنوعی
سطح مورد نیاز: نگارش زبان فارسی-شاخه ی انشاء - پایه ی سوم (ابتدایی)
شرایط: استفاده از کلمات ذکر شده
نتیجه: passed


ویرایش شده توسط Ashli در تاریخ ۱۴۰۳/۱/۱۸ ۱۷:۱۱:۱۹
ویرایش شده توسط Ashli در تاریخ ۱۴۰۳/۱/۱۸ ۱۷:۱۲:۰۱
ویرایش شده توسط حسن مصطفی در تاریخ ۱۴۰۳/۱/۱۸ ۱۸:۱۶:۳۵


پاسخ به: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۷:۱۰:۵۲ جمعه ۱۷ فروردین ۱۴۰۳

Rasha


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۸:۵۹ جمعه ۱۷ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۱۵:۱۷:۰۶ یکشنبه ۱۹ فروردین ۱۴۰۳
گروه:
کاربران عضو
پیام: 2
آفلاین
نگاهی *عصبانی* اما کوتاه به فرد رو به رویش انداخت؛با نفسی عمیق *دست*ـی بر سر خود کشید«هنوز نمی‌فهمم چطور تونستی *جارو*ی من رو بشکنی،من اون رو امانت به دستت سپرده بودم» .
برادر کوچک‌ترش سرش را بالا گرفت و به چشمان *سیاه رنگ* او خیره شد«بهت که گفتم!من واقعا بی تقصیر بودم!».
لحظه ای دیگر خشمش فوران کرد و فریاد کشید«اگه تو بی تقصیری ،پس چطور بدن شکسته شده‌ی جارو سر از *شاخه*ی درخت های باغ سر درآورد؟!».
پسر کوچک سرش را پایین انداخت و با بغض زمزمه کرد«نمی‌دونم، یک صدای ترسناک اومد و بعد *رعد و برق* زد و من فرار کردم».
همان لحظه صدای وحشتناکی زمین را به لرزه درآورد؛دو پسر با عجله سمت پنجره رفتند تا به بیرون نگاهی بیندازند،همان لحظه *اژدها*ی بزرگی در آسمان رخ نشان داد؛از پرواز اژدها طوفانی حاصل شده بود و درختان را به لرزه درآورده بود،زمین را وادار کرده بود هرچه که دارد به او عرضه کند.
از همین طوفان آسمان هم به غرّش افتاده بود و رعد و برق می‌زد.
طوفان هم بیکار نمانده بود! هرچه از زمین گرفته بود را به جای نامشخصی پرتاب می‌کرد.
«فکر کنم متوجه شدیم چرا جارو داخل شاخه ها بود!».

عصبانی_دست_جارو_سیاه رنگ_رعد و برق_شاخه_اژدها


——————
تایید شد.

مرحله بعدی: گروهبندی

///

ارزیابی: هوش مصنوعی
سطح مورد نیاز: نگارش زبان فارسی-شاخه ی انشاء - پایه ی سوم (ابتدایی)
شرایط: استفاده از کلمات ذکر شده
نتیجه: passed


ویرایش شده توسط حسن مصطفی در تاریخ ۱۴۰۳/۱/۱۷ ۲۳:۱۶:۰۶
ویرایش شده توسط حسن مصطفی در تاریخ ۱۴۰۳/۱/۱۷ ۲۳:۱۷:۰۲
ویرایش شده توسط حسن مصطفی در تاریخ ۱۴۰۳/۱/۱۸ ۲:۴۱:۱۵


پاسخ به: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲۲:۴۲:۰۶ سه شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۳

هافلپاف

آملیا فیتلوورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۸:۲۸ سه شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۲۲:۵۵:۴۸ چهارشنبه ۱۵ فروردین ۱۴۰۳
گروه:
کاربران عضو
هافلپاف
ایفای نقش
پیام: 2
آفلاین
«واقعیت این است که هر آنکه تا به حال زیسته؛در میان فقدانها و دل شکستگیها زیسته
بله شادی هست اما هر انسانی دیر یا زود طعم غم را میچشد
درد کشیدن عجیب نیست دوستان ناامیدت میکنند کسی به تو خیانت میکند و همواره ممکن
است عزیزی را از دست بدهی
آغاز کردن داستانی زیر سایه ی غم و اندوه آزاردهنده است. اما باید به یاد داشت که در پس هر سختی

رد پایی از جادو پیداست»
<رد پایی از جادو پیداست.....خیلی.......خفنه...>
در حال نوشتن کتابی بودم.... کتابی که ایندگان بخوانند... و نویسنده اش جادوگری از هافلپاف باشد...
البته احتمالا کسی نمیخونه چون شایعات میگن هافلپاف جای احمق هاست.... به گربه هم اتاقی ام که با گلوله نخی بازی میکرد نگاه کردم

<احمقانست......هافلپاف گروهیه برای عدالت و وفاداری!>
صدای هم اتاقی هایم در امد «بخواب دیگه...نصف شب داد و بیداد میکنه....» و کلی غرغر دیگه دستم خورد به جارو ام و افتاد
<معذرت میخوام> و جاروم رو برداشتم
«دنیای واقعی مهم است... هیچوقت نباید از اینده ترسید میتوانی هزاران مایل را رانندگی کنی تا اینده رو مال خودت کنی اما یه وقت هایی اونی که تصمیم میگیره خودمون نیستیم بعضی وقت ها بقیه برامون تصمیم میگیرن.... شاید اسون نباشه اما ما باید اوضاع رو درست کنیم.... ولی در اخر همه چیز نشان از این دارد که زندگی با تمام درد و مشکلاتش نمیتواند روی جادو سرپوش بگذارد»
صفحه رو بستم و به بیرون نگاه کردم شب رنگ سیاهی به هوا بخشیده بود
بارون میبارید رعد و برق اسمان را روشن میکرد و شاخه های درخت تکان میخوردند
دست هایم را همراه با نت درون ذهنم تکان میدادم
<هیچ وقت نمیشه روی جادو سرپوش گذاشت>


:::::::::::::::::::::::::
من نمیتونستم رنگ کنم فقط بولد کردم
فقط... امیدوارم قبولش کنید



مشکلی نیست تو پستی که پاک کردی توضیح داده بودم که بولد هم قابل قبوله. داستان خوبی نوشتی که یه سری اشکالات ظاهری داره. از جمله این که ما فقط سه نقطه (...) داریم و نه چهارنقطه یا بیشتر. با ورود به ایفای نقش متوجه این اشکالات می‌شی و به راحتی می‌تونی رفعش کنی.

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۳/۱/۱۴ ۲۲:۴۶:۴۰

lovendergirl:)







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.