آمادهاید شاهد یکی از بزرگترین و نفسگیرترین رقابتهای تاریخ هاگوارتز باشید؟ جام آتش بازگشته، و اینبار نهتنها جادوآموزان برجسته، بلکه چهار گروه افسانهای هاگوارتز در جدالی سهمگین برای کسب افتخار نهایی رو در روی هم قرار میگیرند. از ۵ اردیبهشت تا ۲۶ اردیبهشت، همهچیز در هاگوارتز رنگ رقابت به خود میگیرد؛ جادو، شجاعت، نبوغ و اتحاد به آزمون گذاشته میشود و تنها یک گروه میتواند قهرمان نهایی لقب بگیرد. تماشاگران عزیز، شما دعوت هستید تا از نزدیک شاهد این ماجراجویی باشید، پستها را بخوانید، از خلاقیتها لذت ببرید و با گروه خود همدل شوید. این فقط یک مسابقه نیست؛ جشن شکوه جادوی ناب است!
رنگ،جارو،عصبانی،شاخه،دست،رعدوبرق،اژدها،سیاه جک مثل همیشه پر از انرژی بود و داشت با جاروش تو آسمان آبی و آفتابی اون روز پرواز میکرد و فریاد میزد. اما تو همین لحظات دوباره کابوس همیشگیش جلوی چشماش ظاهر شد و اونم چیزی نبود جز توهم اژدها. تقریبا دیگه همه میدونن که بعد از اینکه پدرش توسط یکی از اژدهایان در حین انجام ماموریت کشته شده اون هر روز توهم صحنه حمله اژدها به خودش رو میبینه. اما در همین حین که این توهم رو میدید دستش از ترس عرق کرد و از جارو سر خورد روی یک شاخه افتاد. دوستاش سریعا اون رو به درمانگاه رسوندن و خیلی ترسیده بودن پس تصمیم گرفتن تا زمانی که به هوش بیاد توی درمانگاه بمونن ولی یکی از اهالی که این حادثه رو دیده بود فورا به مادر جک این خبر رو رسوندو اون خیلی عصبانی شده بود و اضطراب داشت سریعا سوار جاروش شد و توی آسمان سیاه و بارانی شب به سمت درمانگاه حرکت کرد. آسمان شروع به زدن رعدوبرق کرده بود که ناگهان جک به هوش اومد. دوستانش با اون صحبت کردن و اتفاقی که افتاده بود رو باش تعریف کردن که در همین حین مادرش به درمانگاه رسید. با لباس خیسش که در اثر باران از اون قطره های آب میچکید جک رو در آغوش گرفت و جک به مادرش و دوستانش قول داد که از این به بعد در زمان جارو سواری بیشتر دقت کنه.
خوب بود! فقط لطفا حواست باشه که جملات رو بدون علائم نگارشی رها نکنی. یا با علائمی مثل نقطه، علامت تعجب، علامت سوال و... بهشون پایان بده، یا با علائمی مثل ویرگول، ؛ و... به جمله بعدی وصلشون کن.
«بسه دیگه چقدر کتاب میخونی! دیرمون شد!» با شنیدن صدای دوست صمیمیم به خودم اومدم و سرمو از روی کتابی که غرقش بودم بلند کردم:«آخه تو که نمیدونی چقدر جالبه، درمورد اژدهاهای هفت رنگئه!» آهی کشید و با نگاهی که خیلی خوب بهش آشنا بودم گفت:«ببین، اگه تا پنج دقیقهی دیگه توی زمین بازی نباشیم کاپیتان خودمون و جاروهامون رو از شاخهی بالایی بید کتک زن آویزون میکنه! ما تازه سال دومیم، نباید باعث عصبانی شدن سال بالایی ها بشیم!» حرفش منطقی بود، برای همین دنبال اولین چیزی گشتم که بتونم لای کتابم بذارم تا صفحهش رو گم نکنم. چشمم به یه نخسیاه که از پایین لباس دوستم آویزون بود خورد. «عه، ته لباست نخ کش شده!» پایین رو نگاه کرد و چشمهاش گرد شدن:«وای، این که نو بود! من سفت میگیرمش، تو بکش تا کنده شه.» پنج دقیقهی بعد، وقتی کاپیتان که از چشمهاش رعد و برق بیرون میجهید اومد سراغمون، با دونفر بازیکن کوییدیچ و یه کپه نخ که یه زمانی لباس بود مواجه شد و حالا یه مشکل جدید داشتیم:«همشو از اول بدوزید، ردای کوییدیچ اضافه نداریم!»
—————— تایید شد.
فقط به فاصلهگذاری بین برخی علائم نگارشی مثل : و « توجه داشته باشید.همچنین بهتره بعد از هر دیالوگ/مونولوگ (گفتگو/تکگویی)، بهتره یک خط فاصله ایجاد بشه تا توصیفات بعدی که نوشتهتون واضحتر خونده بشه.
روز مسابقه بود. و مثل همیشه آماده بودم ولی باز یه چیزی اذیتم میکرد. بیخیالش شدم و رفتم پیش گروه همه با *جارو* هامون آماده بودیم. ولی اون احساس هنوز داشت اذیتم میکرد کم کم داشتم *عصبانی* می شدم که با صدای جورج به خودم اومدم . -هی حواست کجاست؟ بیا دیگه . -آها باشه اومدم . شروع کردیم به پرواز هنوز یذره هم نگذشته بود که هوا بارونی شد. *رعد و برق* شروع شد درخت ها و* شاخه ها* تکون میخوردن اون احساس داشت بیشتر میشد یه صدای مبهمی میشنیدم تشخیص دادم امیلیه. -کلارا ، گوی... گوی جلو توعه میتونی بگیریش بدوووو. سرمو اوردم بالا دم یه اژدها سیاه خیلی بزرگ بود. کم کم داشت حالم بد میشد*دست*مو دراز کردم گوی رو بزور گرفتم و بعدش دیگه نفهمیدم چیشد و از حال رفتم. وقتی بهوش اومدم تو درمانگاه مدرسه بودم. -خیلی نگران شدم چی دیدی مگه؟ - یه اژدها، یه *اژدها* *سیاه رنگ* . -واقعا؟!! میگفتن اون تو افسانه هاست. تو یه کتابی درموردش خوندم. -اون کتاب همراهته؟ -نه ولی میتونم برم برات بیارمش. تو استراحت کن تا من بیام . باشه ای گفتم و چشمام گرم شد و خوابم برد.
نگاهی *عصبانی* اما کوتاه به فرد رو به رویش انداخت؛با نفسی عمیق *دست*ـی بر سر خود کشید«هنوز نمیفهمم چطور تونستی *جارو*ی من رو بشکنی،من اون رو امانت به دستت سپرده بودم» . برادر کوچکترش سرش را بالا گرفت و به چشمان *سیاه رنگ* او خیره شد«بهت که گفتم!من واقعا بی تقصیر بودم!». لحظه ای دیگر خشمش فوران کرد و فریاد کشید«اگه تو بی تقصیری ،پس چطور بدن شکسته شدهی جارو سر از *شاخه*ی درخت های باغ سر درآورد؟!». پسر کوچک سرش را پایین انداخت و با بغض زمزمه کرد«نمیدونم، یک صدای ترسناک اومد و بعد *رعد و برق* زد و من فرار کردم». همان لحظه صدای وحشتناکی زمین را به لرزه درآورد؛دو پسر با عجله سمت پنجره رفتند تا به بیرون نگاهی بیندازند،همان لحظه *اژدها*ی بزرگی در آسمان رخ نشان داد؛از پرواز اژدها طوفانی حاصل شده بود و درختان را به لرزه درآورده بود،زمین را وادار کرده بود هرچه که دارد به او عرضه کند. از همین طوفان آسمان هم به غرّش افتاده بود و رعد و برق میزد. طوفان هم بیکار نمانده بود! هرچه از زمین گرفته بود را به جای نامشخصی پرتاب میکرد. «فکر کنم متوجه شدیم چرا جارو داخل شاخه ها بود!».
«واقعیت این است که هر آنکه تا به حال زیسته؛در میان فقدانها و دل شکستگیها زیسته
بله شادی هست اما هر انسانی دیر یا زود طعم غم را میچشد
درد کشیدن عجیب نیست دوستان ناامیدت میکنند کسی به تو خیانت میکند و همواره ممکن
است عزیزی را از دست بدهی
آغاز کردن داستانی زیر سایه ی غم و اندوه آزاردهنده است. اما باید به یاد داشت که در پس هر سختی
رد پایی از جادو پیداست»
<رد پایی از جادو پیداست.....خیلی.......خفنه...>
در حال نوشتن کتابی بودم.... کتابی که ایندگان بخوانند... و نویسنده اش جادوگری از هافلپاف باشد...
البته احتمالا کسی نمیخونه چون شایعات میگن هافلپاف جای احمق هاست.... به گربه هم اتاقی ام که با گلوله نخی بازی میکرد نگاه کردم
<احمقانست......هافلپاف گروهیه برای عدالت و وفاداری!>
صدای هم اتاقی هایم در امد «بخواب دیگه...نصف شب داد و بیداد میکنه....» و کلی غرغر دیگه دستم خورد به جارو ام و افتاد
<معذرت میخوام> و جاروم رو برداشتم
«دنیای واقعی مهم است... هیچوقت نباید از اینده ترسید میتوانی هزاران مایل را رانندگی کنی تا اینده رو مال خودت کنی اما یه وقت هایی اونی که تصمیم میگیره خودمون نیستیم بعضی وقت ها بقیه برامون تصمیم میگیرن.... شاید اسون نباشه اما ما باید اوضاع رو درست کنیم.... ولی در اخر همه چیز نشان از این دارد که زندگی با تمام درد و مشکلاتش نمیتواند روی جادو سرپوش بگذارد»
صفحه رو بستم و به بیرون نگاه کردم شب رنگ سیاهی به هوا بخشیده بود
بارون میبارید رعد و برق اسمان را روشن میکرد و شاخه های درخت تکان میخوردند
دست هایم را همراه با نت درون ذهنم تکان میدادم
<هیچ وقت نمیشه روی جادو سرپوش گذاشت>
:::::::::::::::::::::::::
من نمیتونستم رنگ کنم فقط بولد کردم
فقط... امیدوارم قبولش کنید
مشکلی نیست تو پستی که پاک کردی توضیح داده بودم که بولد هم قابل قبوله. داستان خوبی نوشتی که یه سری اشکالات ظاهری داره. از جمله این که ما فقط سه نقطه (...) داریم و نه چهارنقطه یا بیشتر. با ورود به ایفای نقش متوجه این اشکالات میشی و به راحتی میتونی رفعش کنی.
تایید شد.
مرحله بعد: گروهبندی
به او نگاه میکرد که در زیر نور آفتاب به موهای( سیاه)(رنگ)و لختش (دست) میکشید. در دل آرزو میکرد که کاش فقط لحظهای میتوانست دوباره با او همکلام شود. اما ... اما ... درست از اون شب که در حال پرواز روی( جارو)های پرنده کنار هم بودن و اون (اژدهای) لعنتی که معلوم نبود از کجا یکدفعه سر و کلهاش پیدا شده بود و باعث شده بود که او از شدت ترس با (شاخه) درخت برخورد کند و مثل یک( پشمک )وارفته با زمین برخورد کند، هنوز فرصت نکرده بود که با او رودر رو و تنها صحبت کند. اما باید بلخره اینکار و میکرد و برای اون توضیح میداد که چه در دل و قلبش میگذرد.
میتونه خیلی بهتر بشه، و مطمئنم که وقتی وارد ایفا بشی با تمرین بیشتر، بهتر میشی.
سطل رنگها را به رویش پاشید. هیچ سطل سیاهی میانش نبود ولی ترکیب آن رنگها بهشدت به چشمش سیاه میآمد. او نمیخواست با او رو به رو شود، نمیخواست حتی بویش را بشنود، ولی آن لعنتی هر کاری را برای عصبانی کردنش میکرد. آن عوضی با آن مو های پشمکمانندش، با آن جاروی فراشی لعنتی رعد و برق مانندش که تمام طول روز و شب در دستش بود. ذهنش از همه جهات فروپاشیده بود، دیگر هیچ نخ امیدی برایش باقی نمانده بود و با دیدن این پسرک حال و روز درخت وجودش را بدتر و شاخههایش را خرد تر میکرد. او از آن بچه اژدهای تخس درونش بدش میآمد. دستش را بلند کرد، آن چاقوی زرینش را بلند کرد و درون آن بچه فرو کرد، دیگر آن نبود. او هم دیگر نبود.
مطمئنم که وقتی وارد ایفا بشی خیلی بهتر میشه نوشتنت. الان هم بدک نبود. تایید شد.
شبی تاریک و خوفناکی در هاگوارتز بود قطره های باران نم نم به پنجره خوابگاه دختران گروه گریفیندور، برخورد می کرد.سارا که در تختش نشسته بود و داشت رمانی جادویی را میخواند چون، خوابش نمیبرد.وقتی صدای رعد و برق یکدفعه در کل محوطه بیرون پیچیده شد سارا نزدیک به پنجره شد و با دستش پرده ای که قرمز و زرد رنگ بود و پایینش نخ کش شده بود را کمی کنار زد و با کنجکاوی بیرون را تماشا کرد. حوصله اش سر رفته بود و حتی رمان هم باعث رفع حوصله رفتگی اش نمیشد. تصمیم گرفت که به بیرون از خوابگاه برود با اینکه قانون منع رفت و آمد شده بود ولی این جلوی رفتنش را نمیگرفت.از تختش پایین آمد و دزدکی و یواشکی بدون اینکه کسی متوجه بشود از خوابگاه و راهرو رد شد و در را به آرام و بی سر و صدا باز کرد و بیرون رفت. انگار چیزی در ذهنش بود...آها جارو با ارزشش! که وقتی در حال پرواز کردنش باهاش بود در یکی از درخت های جنگل ممنوعه افتاده بود و لای شاخه ها گیر کرده بود، برای اینکه بدستش آورد از محوطه هاگوارتز رد شد و به جنگل ممنوعه رسید جنگل خیلی سیاه و نمور و تاریک بود با اینکه چیزی را نمیدید ولی در حال قدم زد در بین درختان بود و چندین دقیقه گذشت و بالاخره درختی را دید که جارو بلندش در شاخه آن گیر کرده و از خوشحالی ذوق کرد و با دستانش به سختی جارو اش را از شاخه بیرون آورد.
میتونست بهتر باشه، مطمئنم که وقتی وارد ایفا بشی خیلی پیشرفت میکنی. تایید شد.
یکی بود یکی نبود غیر از اون (اژدها) ی بیچاره توی اون اسمون (سیاه)(رنگ) و (پر رعد و برق) هیچ کس نبود اژدها همینطور که مثل 40 روز قبل درحال پرواز بود داشت، از اون اسمونم رد میشد که یه( نخ) قرمز رنگ میبینه برای دنبال کردن اون پایین تر و پایین تر میره و از ابر ها رد میشه و اونقدر پایین میره که به موجوده کوچولو و بامزه میرسه _هوی بچه اسمت چیه +( پشمک)، اصلا اسم منو چیکار داری دزدی؟ بیایی جلو همین (شاخه) رو میکنم تو چشت شاخه ای که کنارش بود رو بر میداره و به حالت تهدید جلوی اژدها میگیره اژدها که دستای کوچولو رو میبینه و متوجه ترسش میشه میخنده و و براش( دست) میزنه _ میتونیم باهم دوست بشیم پشمک (عصبانی)( جارو) که بزگتر از شاخه بود روبر میداره و دنبال اژدها میوفته + کی برای یه دوستی یه بچه رو میترسونه نره غول ادب نداری؟ _ چته پشمک من که کاری نکردم خودت ترسیدی
میتونستی بهتر بنویسی، ولی بازم نمیخوام که ردت کنم. فقط فراموش نکن که نمیتونی جملات رو بدون علائم نگارشی رها کنی و بری. حتما سعی کن با نقطه، علامت تعجب، علامت سوال یا... بهشون پایان بدی، یا با ویرگول و امثالهم به جمله بعدی وصلشون کنی.
لینی دستشو دراز میکنه و به نشانهی دلداری رو شونهی اژدهای سیاه رنگ میذاره. البته لینی در برابر این اژدهای غولپیکر به قدری کوچیک بود که احتمالا اژدها اصلا حتی متوجهش هم نمیشه. از طرفی رعد و برقی که آسمون عصبانی بر سرشون خالی میکرد و حتی موجب شکسته شدن شاخهی درختی میشه که رو به روشون قد علم کرده بود هم کمک بیشتری در جهت آروم کردن اژدها نمیکرد. اژدها همینطور بیوقفه اشک میریخت. لینی با خودش فکر میکنه شاید اگه پشمک داشت، اژدها با خوردنش میتونست کمی آروم بگیره. اما نه لینی پشمک داشت و نه فروشگاهی برای فروش پشمک در اون حوالی وجود داشت. بنابراین لینی به تنها کاری که از دستش برمیاد اکتفا میکنه. نشستن کنار اژدها که حداقل بتونه تنها نیست.