از قضای روزگار شانس دیزی ازینم بدتر بود و حتی قرار نبود تو قسمت بعدی هم جایگاه ستاره بودنش رو پس بگیره. چون وسط این هاگیر واگیر به ناگاه دودی در گوشه ای بلند میشه و از وسطش یه پسر عینکی خوشتیپ با موهای به هم ریخته و چشمایی که به مادرش رفته بود سر میرسه.
- پراکنده شین دودها! بذارین ببینم بالاخره این زمان برگردون تونست منو به جایی ببره که پدر و مادرمو نجات بدم؟
هری برای چند ثانیه اشک میریزه اما ناگهان حس میکنه توجهات زیادی بهش جلب شده و با محو شدن دودها هزاران چشم میبینه که بهش زل زده بودن.
- اوه... سلام؟ شما کی باشین؟
شاید هری در نگاه اول نتونسته بود جمعیتی که جلوش ایستاده بودن رو تشخیص بده، ولی جمعیت به خوبی تشخیص داده بودن کسی که ظاهر شده هری پاتره! اما به جای اقدامی خشن، به نظرشون بالا آوردن آستین هاشون که نشان مرگخواریشون به نمایش داده بشه به اندازه کافی خوفناک بود.
- هه هه... مرگخوارا... چه سورپرایزی!
هری به سرعت پشتشو به سمت مرگخوارا میکنه، به سراغ زمان برگردانش میره و چند بار رو سرش میکوبه.
- لعنت بهت. اینجا کجا بود منو آوردی؟ پس حامیان پسر برگزیده کجان؟
همین حرف کافی بود تا ناگهان جماعت محفلی که برای محافظت از پسر برگزیده تو جیب ها، گوش هاش، لا به لای دکمه لباسش و هر فضای خالی توی کوله پشتیش که ممکن بود پنهان شده بودن، شروع کنن به بیرون اومدن از مخفیگاهشون.
هری با دیدن محفلیا که از همه جاش میریختن بیرون با قدرت برمیگرده سمت مرگخواران.
- شنیدم کمک میخواستین؟
دو جبهه در حال جنگ مرگخواران با حالت تهدید آمیزی به هم، و بعد به هری و محفلیا نگاه میکنن.
و به این نتیجه میرسن که قطعا کمک میخواستن!