هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۰:۱۶:۳۶ پنجشنبه ۱۱ آبان ۱۴۰۲

ریونکلاو، محفل ققنوس

گادفری میدهرست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۰:۲۹:۱۲
از گریمولد
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
ریونکلاو
پیام: 148
آفلاین
به مناسبت تولد کوین کارتر

گادفری بی حرکت به پشت دراز کشیده بود، قطرات عرق صورتش را پوشانده بود و چشمانش از وحشت گرد شده بود. دشنه ای هر لحظه به سینه اش، جایی که قلبش می تپید، نزدیک تر می شد و بدن گادفری خشک شده بود و نمی توانست خودش را تکان دهد و از تیررس دشنه دور کند. دستی به دور دشنه حلقه زده بود و آن را به آرامی پایین می آورد، نه برای این که مردد بود، چون می خواست قربانی اش هر لحظه از وحشت را با تمام وجودش حس کند. این دست متعلق به کوین کارتر بود.
*
گادفری پشت میله های خانه ی ریدل ایستاده بود و به کوین که در حیاط مشغول بازی بود، نگاه می کرد. در واقع این برنامه ی چند ماه اخیرش بود. خطر حمله ی مرگخوارها و شکنجه و مرگ توسط آن ها را به جان می خرید تا فقط بتواند این کودک را تماشا کند. درخششی در وجود کوین بود که گادفری را مثل آهنربا به خود جذب می کرد، درخششی نه مثل آفتاب کورکننده ی روز، بلکه مثل درخشش سرد ماه در دل تاریک شب.
 
حس بی قراری گادفری را دربرگرفت. دیگر نمی توانست به نگاه کردن قانع باشد. او می خواست به روح این موجود کوچک رسوخ کند و از آن نور سرد بنوشد. در آن لحظه انگار عقلش را از دست داده بود، بدون آن که به خطر وارد شدن به خانه ی ریدل فکر کند، حالتی انعطاف پذیر و خمیرمانند به بدنش داد، از بین میله ها عبور کرد، با سرعتی ماوراء طبیعی به سمت کوین دوید و خودش را به او رساند و بدون آن که فرصت فریاد زدن به او بدهد، دندان هایش را در گردن نرم او فرو کرد.

گادفری در استخری پر از نور شنا می کرد، همان نور سردی که مدت ها آن را از دور حس کرده بود و حالا در میانش غوطه می خورد. لبخندی به پهنای صورتش زد، ایستاد و با دستانش یک مشت از آن نور را برداشت و داخل دهانش ریخت و فرو داد. چه حسی! انگار تک تک سلول های بدنش مرده بودند و حالا حیات در آن ها جاری شده بود.

 گادفری سرش را داخل استخر نور فرو برد و با ولع مشغول نوشیدن شد. نوشید و نوشید تا این که احساس سنگینی و خواب آلودگی بدنش را فراگرفت. در این لحظه بود که به خودش آمد و متوجه دندان های تیزی شد که آن ها را در گردن نرم فرو برده بود و کوین که در آغوشش از حال رفته بود. گادفری وحشت زده دندان هایش را بیرون کشید، کودک را روی زمین خواباند، او را تکان داد و اسمش را صدا زد، اما پسرک هیچ عکس العملی نشان نداد. ناگهان صدای پاهایی به گوش گادفری رسید. فورا از جایش بلند شد و به سرعت از خانه ی ریدل خارج شد.
*
دشنه در مقابل چشمان وحشت زده ی گادفری پایین و پایین تر آمد. گادفری می خواست دهانش را باز کند و به کوین بگوید که چه قدر متأسف است، اما فقط توانست اصوات نامفهومی را ادا کند. در همین لحظه سیلی از آب روی گادفری سرازیر شد و صدایی گفت:
- بیدار شو!

گادفری از جایش جهید و گابریل را دید که با چوبدستی مقابلش ایستاده. 

- داشتی تو خواب ناله می کردی. ولی الان دیگه همه چی مرتبه.

گابریل لبخند گرمی زد و سعی کرد دست گادفری را بگیرد تا به او آرامش دهد، ولی گادفری در حالی که تمام اجزای داخلی بدنش از شدت اضطراب در هم پیچ می خوردند، از تخت بیرون پرید و به سرعت به سمت آشپزخانه رفت. گابریل هم پشت سرش روانه شد.
- چی شده؟! 

گادفری خودش را به میز آشپزخانه رساند، به روزنامه ی روی آن چنگ زد و با عجله ورق زد تا به صفحه ی اخبار مرگخواران رسید، خبر حمله ی خون آشام به کوین کارتر را پیدا کرد و سریع آن را خواند.

آرامش به چهره اش برگشت، نفس راحتی کشید، روزنامه را روی میز گذاشت و به گابریل که با نگرانی به او خیره شده بود، گفت:
- شانس اوردم، گب. اون نمرده و تبدیلم نشده.
- گادفری، چه دسته گلی آب دادی؟


ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۸/۱۱ ۰:۲۴:۲۱
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۸/۱۱ ۰:۳۰:۱۶
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۸/۱۱ ۰:۳۲:۱۹
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۸/۱۱ ۱:۱۱:۳۰


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۳:۴۸:۴۴ دوشنبه ۲۴ مهر ۱۴۰۲

گریفیندور

تلما هلمز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۱:۱۰ جمعه ۱۴ مهر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۴۳:۵۳
از لندن_خانه خاندان هلمز
گروه:
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
پیام: 68
آفلاین
تلما به سختی چشمانش را باز کرد.خمیازه ای کشید و به اطراف نگاه کرد؛ساعت ۴ صبح بود.هرکاری کرد و هرچه قدر این طرف و ان طرف شد خوابش نبرد.
ناگهان بی دلیل بغضی گلویش را فشرد.دلش گریه میخواست؛میخواست اشک هایش را در تنهایی بریزد.نمی خواست کسی گریه کردن اورا ببیند.
آرام برای اینکه آلیشیا و هم اتاقی هایش بیدار نشوند،با پنجه های پایش راه رفت. کیفی را که هنگام آمدن به هاگوارتز،وسایل مهم خود را درون ان ریخته بود برداشت و به سالن اصلی گریفیندور رفت.
روی صندلی کنار شومینه نشست.سرمای شدیدی را احساس میکرد؛به همین دلیل خودش را جمع کرد.
از درون کیف اش دفتر خاطرات ارزشمند پدرش را برداشت؛با نور کم شومینه نمیتوانست ان را بخداند،برای همین کنارش گذاشت.
سپس کلید طلایی رنگ عمارت هلمز را برداشت و نگاهی به آن انداخت و دوباره در کیف گذاشت.
پاهایش را روی زمین گذاشت.از درون کیف،آینه ی مادرش را برداشت و نگاهی به ان کرد و با بغض آن را نیز دوباره در کیف قرار داد.
کیف را کنار گذاشت.به ۱۱ سال تمام تنهایی در عمارت هلمز فکر کرد.اشتباه بزرگی بود.واقعا بزرگ...این اواخر عمارت هلمز برایش تبدیل به زندانی از خاطرات خانواده اش شده بود.با اشک آرام به خوابگاه رفت.و تا صبح اشک ریخت.


اگه دنبال آدم های شجاع و وفاداری،به تالار گریفیندور توی هاگوارتز برو! اونجا همه خونگرم و مهربونن...!
مثل من...


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۳:۵۲:۳۹ یکشنبه ۲۳ مهر ۱۴۰۲

جرمی استرتون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۱ شنبه ۴ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۲:۲۹:۱۵ سه شنبه ۲۵ مهر ۱۴۰۲
از کی دات کام
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 203
آفلاین
باد به آرامی بین موهای ریموس سر می‌خورد و غصه‌هایش را می‌شست و می‌برد. شاید پس از مدت‌ها، یک همدل پیدا کرده بود. می‌خواست آن سال‌ها را دوباره زندگی کند، اما این بار شادتر. به آهستگی مسیر چشمانش را تغییر داد. نگاه سردرگم پسرک، منتظر عابری بود که راه را برایش روشن کند. شاید اعتقادش به سرنوشت آن چنان محکم نبود، اما می‌توانست به امید فروغ آینده، نیکی نذر کند.

آهسته از روی نیمکت بلند شدند. چیزی تا مقصد نمانده بود. سرما استخوان‌سوزتر از همیشه و راه به پایان‌ناپذیری زمان می‌ماند. در مقابل سرما مکان و برای هر لحظه راه امانی داشتند. یک سایه نیز می‌تواند پناه باشد. یک حضور، یک نگاه... با پشت سر گذاشتن حوالی میدان گریمولد، هوای سحر قابل تنفس‌تر می‌شد. نقطه‌ای که عزمش را داشتند، کم کم پشت مه صبح‌گاه نمایان می‌شد. شاید برای دیدن آن به افسونی نیاز نبود. وقتی نیت، حتی کورسویی در دل داشته باشد، همیشه می‌توان آن را به وضوح دید.

- و بالاخره... خونه.

تعلق و تملک، شور زندگی می‌بخشیدشان. در روی لولا چرخید. ریموس چوبدستی را محکم در دست گرفت و با تکانی کوچک، مه زردرنگی که از درون خانه به سمت‌شان می‌آمد را مهار کرد. جلوتر، غبار کف آشپزخانه را پوشانده بود. باد از لابه‌لای در سر خورد و پرده پوسیده را به رقص درآورد. جرمی نیز چوبدستی از آستین درآورد و با احتیاط پله‌ها را طی کرد. بحث‌های سر میز غذا، دنیاهای وارونه، تک تک اتفاقات تلخ و شیرین محفل را از نظر گذراند. خانه‌ای که روزی با گرمای اجاق، صمیمی می‌شد و تازگی مارمالاد پرتقال هوا را پر می‌کرد، اکنون گذرگاه کرم‌های بی‌خانمان شده بود.

***


چوبدستی جرمی در هوا تکان می‌خورد و تار عنکبوت‌های هر گوشه را نیست می‌کرد. گردروبی اتاق‌ها نیز با طمانینه به انجام رسید. خاطرات لا‌به‌لای هر قطعه دیوار، لانه داشتند. جرمی با پشت دست عرق پیشانی‌اش را پاک کرد و به سمت آشپزخانه رفت. ریموس در حالی که روی میز خم شده بود، یک کنسرو لوبیا در دست گرفته و باز می‌کرد. به محض ورود جرمی به چهارچوب در، سرش را بالا آورد و لبخندی ملایم بر لبش جا خوش کرد. دو بشقاب سفیدرنگ روی میز چوبی قرار گرفته بودند. گوشه یکی از بشقاب‌ها ترک خورده بود. دلتنگی در گوش دل او نیز زمزمه کرده بود.

هر دو پشت میز نشستند و قاشق به دست گرفتند. فروغ صبح‌گاه، پنجره را می‌شکافت و روی زخم‌های ریموس می‌تابید. زخم‌هایی که در طول زمان، تا عمق دلش نیز نفوذ کرده بودند. جرمی به آرامی با پشت قاشق فلزی‌اش لوبیاها را جابه‌جا می‌کرد. نفسی عمیق کشید. هوای تازه به درون ریه‌هایش رسوخ می‌کرد. صدای آوازی به گوش نمی‌رسید. مگر مرغ مقلد چشم‌انتظار روشنی نبود؟ شاید او نیز از خستگی شب به خوابی ابدی فرو رفته بود.

درخت‌ها غبار تاریکی را از تن خود می‌تکاندند. سار روی شاخه هر درخت می‌نشست و زیر لب خبر مهمی را زمزمه می‌کرد. خورشید خود را در دل آسمان جا کرده بود. ابرها به مقصد تازه‌ای کوچ می‌کردند و حوالی میدان گریمولد، زیر نور یک چراغ در خانه شماره دوازده، دو قلب کنار هم می‌تپیدند.


ویرایش شده توسط جرمی استرتون در تاریخ ۱۴۰۲/۷/۲۴ ۲۱:۰۳:۲۵
ویرایش شده توسط جرمی استرتون در تاریخ ۱۴۰۲/۷/۲۴ ۲۲:۲۰:۱۹

RainbowClaw




پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۳:۰۰:۰۳ یکشنبه ۲۳ مهر ۱۴۰۲

گریفیندور، محفل ققنوس

ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۲۱:۱۲ جمعه ۲۱ مهر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
دیروز ۲۳:۴۲:۰۷
از سوسک مهتابی به مگس پانمدی! :shout:
گروه:
ناظر انجمن
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
محفل ققنوس
پیام: 15
آفلاین
- می‌تونم مهتابی صداتون کنم؟

چشم‌های جرمی، به لبخند کمابیش محو ریموس دوخته شد. نور باریک‌ترین هلال ماه، صورت پسرک را نوازش می‌کرد و دل ریموس را آرامش می‌بخشید.
- مهتابی و پرستاره؟ شب قشنگی می‌شه.

پروانه‌ها یک به یک در آسمان دل جرمیِ پرستاره به پرواز درآمدند. نسیم پس از غروب، با موج موهایش یکی می‌شد. خاطرات را قدم به قدم پشت سر می‌گذاشت. سرش محفل افکار شده بود.
گاه رویا، گاه زیبا.
یا که دلمشغولی او
غوطه‌ور در غوطه خوردن
عاری از هرگونه پروا.

نور چراغ کنار خیابان، مانند جیرجیرکی در بالین مرگ، سوسو می‌زد. آسمان را تنها ماه روشن می‌کرد و دل‌ها را امید به پیدا شدن بود که جلا می‌داد. شاید پیدا شدن روشنایی، پیدا شدن دل‌های حقیقی غبارگرفته. اما خیابان، گویی انتهایی به جز مرگ نداشت. پرچین اطراف باغچه خانه‌ها، یادآور حصاری بود که به دور خود می‌کشیدند. شنل نامرئي‌کننده‌ای که شاید غم‌ها، یا حتی تنها آرزوهایشان را با آن مخفی می‌ساختند.
جرمی به آهستگی گردن چرخاند. گویی پشت سرش چشم‌هایی او راتماشا می‌کردند. شاید شانه‌هایی در انتظار او بودند برای شکستن بغض، یا گونه‌هایی که پاک‌شدن از اشک تنها مرادشان بود.

- برنگرد جرمی. به مقصد فکر کن. ممکنه برای ما اشتیاقی به لبخند نمونده باشه، اما هنوز می‌شه آسمون بقیه رو روشن کرد.

مردد به سراسر خیابان نگاه کرد. روشنی هیچ پنجره‌ای به چشم نمی‌آمد.
- البته اگه آسمونی مونده باشه...

دست‌هایش را تکیه‌گاه شانه‌های پسرک کرد. نیمکت چوبیِ تنها، چشم به راه عابران، گوشه‌ای از پیاده‌رو را سکونت گزیده بود. ریموس دست در جیب بی‌نوایش برد. دو پاره نان هم برای پر کردن خلا کافی بود. دست‌های آزرده‌خاطرش، جرمی را به سمت نیمکت هدایت کرد و خود نیز شانه به شانه او نشست.
- راه‌های رفته نیستن که حسرت‌ها رو شکل می‌دن جرمی، راه‌های نرفته‌ان.
- اما هر راه رفته، هزاران راه نرفته‌ست، درسته؟

نگاه‌ها به کف خیابان دوخته شده بود. می‌شد منتظر آواز مرغ مقلد ماند که با هوای تابش صبحگاهی یکی می‌شود. اما تنها صدای ققنوس ایرلندی در فریاد سکوت شب به گوش می‌رسید.
شهر به سکون خوابیده بود. ابرهای ایهام در یکدیگر می‌چرخیدند. هلال ماه، روشنی‌بخش قصه و نقطه نقطه‌های طلایی و نقره‌فام ستارگان امید، روزی‌بخش لحظات بودند. تک‌درخت سرو تمنا اما، ایستاده بود استوار و به‌مانند شوق چشم‌هاشان، زیر سایه شب.

شبی مهتابی و پرستاره...


...Show me the places where the others gave you scars




تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۳:۵۸ چهارشنبه ۵ آبان ۱۴۰۰

جرمی استرتون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۱ شنبه ۴ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۲:۲۹:۱۵ سه شنبه ۲۵ مهر ۱۴۰۲
از کی دات کام
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 203
آفلاین
تنها روی پشت بام خانه شان نشسته بود و در حالی که دستانش را دور دو زانوی خود حلقه کرده بود، به جرقه های آتش که رو به بالا می رفتند زل زده بود. آن جرقه ها یادآور تمام شب هایی بود که با دوستانش تا صبح بیدار می ماندند و از بودن یکدیگر لذت می بردند. شعله های رقصان آتش او را یاد انعکاس تصویر خود در چشمان کسی می انداخت که آن شب از غم او به آنجا پناه برده بود.

جرمی همیشه از ته دل عاشق دیزی بود اما چه حیف که هیچ گاه نتوانسته بود علاقه ای به او ابراز کند. حال دیزی به جبهه سیاهی پیوسته بود و جرمی این را پایان کار می دید. پتو را محکم تر به دور خود کشید و به یاد آن شب هایی افتاد که در کنار دوستانش هیچ سرمایی را احساس نمی کرد. بقض به گلویش فشار آورد. یاد وقتی افتاد که نشانه مرگخواران را روی دست دیزی دیده بود. همان وقتی که خشکش زد و نمی توانست چیزی بگوید. همان وقتی که قلبش به تپش افتاده بود و نفس هایش سنگینی می کرد.

ناخواسته اشک از چشمانش سرازیر شد و دو چشمش را بست. می خواست تا صبح فقط به خاطراتشان فکر کند و اشک بریزد. می خواست به همان مواقعی فکر کند که در مسابقات شطرنج برای دیگری فداکاری می کردند. همان مواقعی که همدیگر را در آغوش می کشیدند و همان مواقعی که احساساتش لبریز می شدند و دوستانش او را دلداری می دادند... اما اکنون هیچ یک از آنها در کنار او نبود. مرگخوار شدن دیزی از یک سو و نبود دوستانش از سویی دیگر او را می رنجاند.

قطراتی که از چشمان اشک آلودش سرازیر می شدند، همان حرف هایی بود که در گورستان دلش دفن کرده بود. دل کوچکش دیگر تحمل این همه غصه را نداشت. بیشتر از هر وقت احساس بی کسی می کرد. کسی را نداشت که اشک هایش را پاک کند. کسی را نداشت که سرش را روی سینه او بگذارد و تا صبح گریه کند. کسی را نداشت که با نوازش و سخت در آغوش کشیدنش مرحمی برای او باشد.

اشک هایش اجازه نمی دادند تا تصویری صاف از آسمان ببیند. اما در همین حد که می توانست متوجه سو سو زدن ستاره ها و درخشش ماه شود برایش کافی بود. «ماه» کمترین تشبیهی بود که می توانست برای دیزی به کار ببرد. همیشه مهتاب را در صورت دیزی می دید که موج می زند ولی حالا دیگر او در کنارش نبود. در میان این همه اندوه، صدایی در سرش بود که فقط یک جمله را تکرار می کرد...

ای کاش، به او گفته بودم...
ای کاش...


RainbowClaw




پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۱:۴۹ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۴۰۰

رکسان ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۳۸ چهارشنبه ۱۰ شهریور ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲۲:۴۳:۱۴ سه شنبه ۳۰ آبان ۱۴۰۲
از میتوانی درون هاگوارتز مرا بیابی :>
گروه:
کاربران عضو
پیام: 47
آفلاین
نقل قول:
مکگوناگال:اوه سلام جادو آموزان عزیز؛ به هاگوارتز خوش آمدید. پیش از این که غذا هاتون رو ظاهر کنیم، میخواستم از دو تا از جادو آموزان تشکر کنیم با هم‌ لیلی لونا پاتر؛ رکسان ویزلی؛ ممنونم از تون بابت کمک به هاگوارتز؛ عزیزانم لطفا تشویق شون کنید!

من و لیلی بلند شدیم و از بچه ها تشکر کردیم؛ همه دست می‌زند به جز آلبوس سوروس
من و آلبوس که دیروز دعوای ناجوری کرده بودیم کسی نبود بهش بگه حداقل برای خواهرش لیلی لونا دست بزنه نه برای من
من و لیلی تا چند وقته دیگه داشتیم عضو محفل میشدیم
چندین سال از وقتی که منو آلبوس بهترین دوستای هم بودیم میگذره اون از وقتی که در گروه اسلیترین افتاد منو فراموش کرد، فکر می‌کرد من گریفی بودم و نمیشه دوست باشیم
لیلی لونا هم کلاس من نیست...
از وقتی وارد قطار هاگوارتز شدم دلم شور رزی رو میزد
این دختر کجا مونده؟
تا الان باید می‌رسید؛ با روش هایی که زن عمو هرمیون بلده باید رزی خانوم خیلی زودتر می‌رسید؛ اما اون گفته بود که میاد
نقل قول:
مکگوناگال:جادو آموزان عزیز؛ بفرمایید میل کنید ظرف های مقابل تون طوری طلسم شدن که کافیه با چوبدستی رو به بشقاب اسم غذای مورد علاقه تونو بگین تا توی بشقاب تون ببینیدش

پروفسور داشت داشت از نزدیکی ما رد میشد
گفتم:پروفسور؛ من نگران رز ویزلی هستم اون باید تا حالا می‌رسید؛
مکگوناگال:رکسان همراه من بیا باید باهاشون تماس بگیریم
توی راه پرسید:مطمئنی که میخواسته بیاد؟
نامه رز رو به مکگوناگال دادم
نقل قول:
سلام رکسی عزیزم! چطور مطوری دختر؟دلم برای هاگوارتز و تو تنگ شده خیلی زیاد:) خوشم که خواهم دیدتون:) توی قطار هاگوارتز میبینمت!

گفتم:پروفسور دوشیزه گرنجر چیزی نگفتن؟ با ترفند هایی که ایشون بلدن باید تا حالا رسیده بودن!
یک موش کوچک از وقتی که رکسان؛ لوسی و لیلی سوار قطار شدن همراه شان بود؛ ناگهان احساس کردم کسی پشت سرمه ای برگشتم و داد زدم :رزززیییییییی
رز:اون موش جذابو نشناختی تو
گفتم:تو دیوونه ای
بعد با خنده پیش پروفسور رفتیم و بعد هم برای صرف شام به سرسرای بزرگ رفتیم من پاستا ظاهر کردم
اون بهترین دوست منه و دیوونه ترینشون


ویرایش شده توسط رکسان ویزلی در تاریخ ۱۴۰۰/۶/۲۴ ۱۲:۲۹:۴۰

و اما بشنوید از گربه ای گریفیندوری به نام رکسان :>


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۷:۵۱ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۴۰۰

آرتمیسیا لافکین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۳۶ یکشنبه ۱۰ مرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۱:۵۸ دوشنبه ۱۶ اسفند ۱۴۰۰
از فلورانس، خیابان نورلند
گروه:
کاربران عضو
پیام: 56
آفلاین
آرتمیسیا آرام وارد راهرو شد. در را به آرامی باز کرد. کسی در اتاق نبود.
_پس چرا گفتن بیام؟
آرتمیسیا که هنوز داخل راهرو بود، به اتاق نگاه میکرد.
_داری فضولی میکنی جادو آموز فضول؟
آرتمیسیا سریعا به عقب برگشت.

فیلچ پشت سرش بود. آرتمیسیا هول شده بود و تند تند سرش را به علامت منفی تکان میداد.
_م.. من آخه چرا باید فضولی کنم؟
_وقتی بردمت پیش پروفسور اونوفت متوجه میشی
_اما... من که....
ناگهان هرمیون به سمت در آمد.
_آرتمیسیا....؟
_آآ... آره خودمم
_بدو بیا تو دیگه.... همه منتظرن!
فیلچ که گیج شده بود به رفتن آرتمیسیا نگاه میکرد.

آرتمیسیا که همراه هرمیون وارد سالن شدند در را بستند.
هرمیون تک چشمی به آرتمیسیا انداخت و گفت:

_باید مراقب باشی!.... اگه کسی هم داخل سالن نبود بازم بیاتو چون اینجوری فکر میکنن اطلاعات رو میدزدی
آرتمیسیا با سر جواب مثبت داد و با هرمیون به سمت بقیه ی اعضا رفتند.


Magic bridge for different hostsʕ´•ᴥ•`ʔ


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۳:۰۰ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۴۰۰

محفل ققنوس

آگاتا تراسینگتون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۲ پنجشنبه ۳ تیر ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۰:۵۲ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۴۰۰
از از پیش یک مشت ماگل😐
گروه:
کاربران عضو
پیام: 45
آفلاین
- سلام به همگی
وا چرا هیچ کس نیست!
-الو؟کسی صدایم را میشنود؟
نه انگار کسی نیست!
داشت مبه طرف در روبرو ام میرفتم که ناگهان

-پخخ

پناه بر مرلین این چه کوفتیه دیگه؟
رگشتم و با دیدن جرج ویزلی ک داشت قهقه میزد روبرو شدم
حالا که منو اذیت میکنه یک درس حسابی بهش میدم
-وینگاردیوم له ویوسا
جرج به هوا درآمد
آمد که جیغ بزنه آوردمش پایین .افتاد روی زمین و به نفس نفس افتاده بود
- خوبی ؟طوریت نشد؟
- نه ممنون ام عضو جدیدی؟
-بله آگاتا هستم آگاتاا تراسینگتون
-منم جرج ویزلی هستم بیا تو آشپزخانه یکی از آن شیرینیهای خوشمزه قناری شو بهت بدم....



در کشاکش شجاعت و اصالت، در هیاهوی هوش و ذکاوت، اتحاد و پشتکار سو سو میزنند...فرزندان هلگا میدرخشند!


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۹:۰۵ یکشنبه ۱۳ تیر ۱۴۰۰

آبرفورث دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ سه شنبه ۱۹ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۴۷ یکشنبه ۲۷ شهریور ۱۴۰۱
از کافه هاگزهد
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
پیام: 514
آفلاین
- آبرفورث ...آبرجان... آبر ...ابر هووویییییییییییی
آبرفورث با ارامش تمام چشمهایش را باز کرد و همانطور که صورت برادرش را تار و با کیفیت پایین میدید به بدن خسته اش کش و قوسی داد و گفت : هان چی شده چرا داد میزنی خواب قشنگمو خراب کردی...
آلبوس دستی به چانه اش کشید ( چون جوان بود و ریش نداشت کلا این عادتو از نوجونی داشت )
و گفت: پاشو دیگه از لنگ ظهر هم گذشته و لنگ عصر داره میشه. آریانا منتظرته و دلش میخواد بهش دوئل یاد بدی.
_ خب چرا خودت باهاش تمرین نمیکنی؟؟
_ من کلی ورد و تاریخچه جادو باهاش کار کردم و خسته شدم. البته اونم خسته شده ولی خیلی ذوق داره دوئل یاد بگیره.
_ ای بابا خب من باید با تو دوئل کنم که اون نگاه کنه یاد بگیره. نمیتونم که یهو برم با آریانا دوئل کنم.
آلبوس دوباره دستی به چانه اش کشید و گفت: اوه به نکته کنکوری اشاره کردی. ولی من نخواستم بری به خواهرمون چارتا ورد بزنی ناقصش کنی. برو اصول اولیه و تاریخچه و وردای کاربردی و از این چیزا بهش بگو.
_ واییییییی ..... آلبوس تو واقعا باید بری معلم بشی. اخه تاریخچه دوئل چه کاربردی داره؟ وقتی یکی بهش حمله کنه میخواد تاریخ بگه تا برنده شه؟؟؟؟؟؟؟
_ ای بابا
پرسیوال اومد گفت: جان بابا منو صدا کردی؟
_ نه پدرجان فقط گفتم ای بابا از دست این ابرفورث
و پرسیوال رفت.
آلبوس : من نمیدونم. پاشو آریانا منتظره و منم حسابی خستم و کارای دیگم دارم.

آریانا که خیلی وقت بود علفهای کاربردی در معجون سازی زیر پاهایش سبز شده بود به اتاق آبرفورث آمد و پرسید: پس چرا کسی نمیاد دوئل به من یاد بده؟
آبرفورث که تازه بلند شده بود با دیدن آریانا دلش سوخت ، ولی اصلا حوصله نداشت پس با اووومم کردن گفت:
خودم یادت میدم آبجی جون. ولی اول یه سر به مامان بزن ببین کاری نداره بعد بریم تمرین دوئل.

عموآبر... عمو آبرفورث... صدای منو میشنوین؟
_ اوه سلام آلبوس سوروس خوبی؟ کی اومدی؟
_ الان اومدم. هر چی صداتون کردم جواب نمیدادین. حالتون خوبه؟
_ اره پسرم. داشتم به یه خاطره ی قشنگ فکر میکردم.
- چه خاطره ای ؟ میشه تعریف کنین؟
- اره با کمال میل. یه روز که بعد کلی کار و درس تا صبح بیدار بودم و حسابی خسته بودم تا عصر خوابیدم که آلبوس اومد بیدارم کرد :


تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۰:۱۱ جمعه ۲۸ خرداد ۱۴۰۰

هافلپاف، محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱:۲۷ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
ایفای نقش
محفل ققنوس
هافلپاف
مترجم
کاربران عضو
پیام: 1125
آفلاین
ظهر گرم تابستان یواش یواش جای خود را به هوای معتدل شبانه می‌داد. جایی در منطقه‌ی ماگل‌نشین، دور از چشم بیگانگان، تاب چوبیی از درخت آویزان بود. روی تاب پیرمرد ریش سفیدی نشسته بود و آبنبات مک می‌زد. کودک درونش هنوز خیلی فعال بود.

در پشتی حیاط باز شد و دختری آرام به داخل خانه خزید. برخلاف همیشه که با شور و شوق وارد می‌شد این‌بار ترجیح داد آرامش فضا را خدشه دار نکند.

پیرمرد هنوز دخترک را حس کرد اما نگاهش را از ماه برنداشت.

- می‌دونین پروفسور؟ قبلاً خیلی شلوغ پلوغی بود. از اینجا می‌شد ویولت رو بالای پشت بوم دید...ببینین جای پنجول‌های تدی هنوزم رو پنجره بالا مونده!

آلبوس برایان دامبلدور به پنجره‌ی مذکور نگاه کرد و لبخند زد.

- دیگه حتی صدای ساز زدن های ویلبرتم نمیاد پروفسور...خونه تاریکه و فقط منم. فقط من میام خاک خونه رو می‌گیرم، چراغا رو روشن می‌کنم و سوپ پیاز می‌ذارم.

دامبلدور با دقت به رز نگاه کرد. منتظر بود تا رز اصل حرفش را بزند. رز اما با طمنینه به خانه‌ی بزرگ بلک‌ها نگاه می‌کرد.

- دخترم، محفل با تک تک ما ساخته شده، با تک تک ما هم ادامه پیدا می‌کنه. همیشه یکی هست که چراغ این خونه رو روشن نگه داره و کولر رو خاموش کنه. یکی که باشه یعنی همه هستن.

رز جوابی نداد. به حرف‌های دامبلدور فکر می‌کرد. دامبلدور ادامه داد:
- محفل شاید کمیت نداشته باشه ولی قطعا کیفیت داره. به ویولت و تدی و حتی خودت نگاه کن!

لبخندی بر لبان جفتشان نقش بست. حق با پروفسور بود، یکی کافی بود، یکی هم خودش یکی بود!
و رز خوشحال می‌شد که آن یکی باشد.


ویرایش شده توسط رز زلر در تاریخ ۱۴۰۰/۴/۴ ۴:۱۱:۵۸








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.