- وای نه! آخه اینطوری که تا ناهار نمیرسیم خونه!
- بیچاره اون اوکمی شمالیای که تخمش رو دزدیدهن! حتما خیلی ناراحته!
- پاتریشیا تو میتونی این پرونده رو برای باغ وحش حل کنی؟
این حرف جعفر باعث شد همه به پاتریشیا نگاه کنند. بعد وقتی که جعفر به حرفش ادامه داد، همه به او نگاه کردند.
- تو یه کارآگاهى و خیلی میتونی به ما کمک کنی. من مطمئنم میتونم مدیر باغ وحش رو راضی کنم استخدامت کنه، اما باید هردومون با هم بریم به دفترش. باشه؟
دوباره نگاه همه به پاتریشیا دوخته شد. پاتریشیا گفت:
- باشه، قبوله!
پاتریشیا به طرف جعفر رفت. جعفر گفت:
- عالیه! بقیه هم میتونن تا ما میآیم برن به رستوران باغ وحش. اونجا غذاهای خیلی خوشمزهای داره.
همانطور که بقیهى اعضای محفل به طرف رستوران میرفتند، جعفر پاتریشیا را به طرف دفتر مدیر باغ وحش راهنمایی کرد. آنجا اتاقی با پنجرههای بزرگ و پردههای ابریشمی بود که میزی بزرگ از چوب براق انتهایش به چشم میخورد. پشت آن میز صندلیای ماهاگونی بود که مدیر باغ وحش رویش نشسته بود.
- اوه، جناب کدخدا! چندوقت بود ندیده بودمتون!
جعفر گفت:
- سلام آقای مدیر. میخواستم دربارهی اون تخم اوکمی شمالی مفقود شده حرف بزنم. من یه کارآگاه خوب برای حل این پرونده دارم.
آقای مدیر سراسیمه پرسید:
- کی؟
- پاتریشیا وینتربورن!