اسکورپیوس یه قدم عقب رفت.
_مامان، این چیه دیگه؟ چرا اسکلت بابابزرگم داره باهام قافیهبازی میکنه؟ اینم جزو همون آموزشهای اقتصاد مقاومتیه؟
مروپ چشماشو تنگ کرد.
_شلوغش نکن اسکور، این استخون و زبونش از تو عقلش بیشتر کار میکنه. حداقل نصف مهرههاش خورده شده، ولی هنوز شعور فامیلی حفظ شده!
اسکلت که حالا یه لگن خاصرهش رو مثل کت رسمی انداخته بود روی شونهش، با صدای خشخشدار گفت:
_نواده من! تو چرا انقد نرم و نوناز و پاستوریزهای؟ ما تو زمان خودمون با قمه بزرگ میکردن ما رو!
_جدی؟ تو زمان شما چی کار میکردین برای تفریح؟
_تفریح؟ تفریح یعنی حمله به شاخ شمشاد محله بغلی، غارت سه قبیله و خوردن کله پاچه اژدها سر صبح!
مرگخوارا که حالا همهشون نشسته بودن دور چاله، داشتن آجیلی که معلوم نبود از کجا اومده رو میشکستن و با دهن پر میگفتن:
_بهبه! عجب بابابزرگی بود این! کاش اینو میبردیم سر کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه!
الستور یه بادکنک کوچیک از جیب ردای سیاهش درآورد، فوت کرد، داد دست اسکلت:
_مبارک باشه، برگشتی به دنیای زندهها. بیا اینم هدیه خوشآمد.
اسکلت بادکنک رو گرفت، نگاهی عاقلاندرساده بهش انداخت و بعد گذاشتش رو چشم خالی سمت چپش و گفت:
_حالا من میخوام برم انتقام بگیرم از اون کرمی که مهرهی L2 منو جوید. صد ساله داره میگه "فقط یه گاز کوچیک زدم"!
همین موقع، کرم شماره یک که هنوز عینکش یهور بود و کراواتش توی شلوارش گیر کرده بود، برگشت سمت جمعیت و با قیافه جدی گفت:
_آقا ما اومدیم با صلح. میخوایم مذاکره کنیم. این حفاریها خلاف ماده بیستوهشت قانون خاکبازی ماست. اصلاً ما رفتیم شکایت کردیم تو وزارتخونه!
_کدوم وزارتخونه؟
_همونی که موش و کرم و موش کور توش کار میکنن دیگه! وزارت طبیعت و کرمهای صلحطلب.
مروپ که حالا عین یه مادر خسته وسط خونهای پر از بچه بیادب وایساده بود، نفسش رو فوت کرد و گفت:
_به جون خودم اگه تا یه ربع دیگه گالیون درنیاد، خودمو میفرستم ارتش مرغها تا نجاتشون بدم. لرد سیاه که اونجاست گمونم به این راحتیا آزاد نمیشه!
اسکورپیوس هم که تازه کمی رنگ به صورتش برگشته بود، از لای چاله نگاهی به اسکلت انداخت:
_خب حالا جدی، تو گنجی چیزی اینجا قایم نکردی؟
اسکلت یکی از دندههاش رو برداشت، فوت کرد روش، بعد مثل قاپ انداخت وسط چاله و گفت:
_گنج واقعی اونجاست که دل اسلیترینیات درگیرشه. برو دنبال زرنگی، دنبال نیرنگ، دنبال راه در رو...
مرگخوارا همگی باهم داد زدن:
_یعنی هیچی نیست؟!
اسکلت لبخند زد، با صدایی که از ته استخونش میاومد، گفت:
_هیچی نیست... جز یه عالمه خاک و یه مشت خاطره و یک قاشق چایخوری حکمت اسلیترینی.
و بعد آروم آروم خودش رو دوباره تو خاک دفن کرد، بادکنک از چشمش در اومد و رو هوا چرخید، رفت نشست رو سر اسکورپیوس.
اسکورپیوس با یه پوزخند عمیق و غرورآمیز گفت:
_خلاصهاش اینه: نقشه من جواب داد. هم گنج پیدا کردیم، هم هیچی پیدا نکردیم، ولی همه راضیان.
مروپ آهی کشید.
_فقط خدا کنه لرد سیاه هم به همین راحتی راضی بشه... اون بدبخت الان داره با مرغها جفتپا میزنه وسط برنج خیسشده.