چنل جوتیوب تالار هافلپاف تقدیم میکند:
با تشکر ویژه از رابستن، دوریا و سالازار اسلیترین که در این پروژه با حمایت و پشتیبانی خودشون و همینطور تلاش های بیدرنگشون چراغ تالارمون رو باری دیگه روشن کردن.
استخوانهای ظریفش از سرما به لرزه در آمده و نفس های سنگینش در سکوت شب به وضوح شنیده میشد. اکنون زمان مردن نبود، نه! نه حال که انقدر به خواسته اش نزدیک شده بود. رویایی که انقدر برایش سختی و عذاب را، تحقیر ها، ملامت ها، دست کم گرفتن ها را تحمل کرده بود! همین افکار جان و انرژی ای دوباره به او بخشید.
چشمانش که از اشک و خستگی تار شده بودند، در تاریکی شب برق خفهای میزدند، گویی که میان مرگ و زندگی در نوسان بود، میان تسلیم شدن و ادامه دادن. هر عضلهی بدنش درد میکرد، اما درد که چیزی نبود، نه حالا که فقط چند قدم تا سرنوشتش فاصله داشت. انگشتان لرزانش را دور جسم سرد و فلزی درون دستش محکمتر فشرد، چیزی که در تمامی این سالها تنها یقین زندگیش بود. باد سرد شبانه از میان موهای پریشانش گذشت، خاک و زمزمههای شوم را با خود آورد، گویی که شب هم تماشاگر این لحظهی سرنوشتساز بود. نفسش را در سینه حبس کرد، گامی به جلو برداشت.
پاهای بیرمقش را بر سنگلاخ های ناهموار مسیر، میکشید. دردش را با فشردن دندان هایش روی هم، در خود پنهان میکرد، حتی با وجود اینکه کسی نبود که نظاره گر ضعفش باشد. به مقصدش اندیشید، میدانست که او دوست مورد اعتمادش است، اگر این مسیر طاقت فرسا را پشت سر میگذاشت، به زودی به کلبه ی او میرسید. تنها ترسش این بود که دوست عزیزش نیز رویش را از او برگرداند، همین فکر تردیدی در قدم بعدی اش ایجاد کرد.
- کات کردن بشین آقا کات کردن بشین! این چه وضعش بودن میشه. این داره رفتن میشه رو جوتیوب. نیاز داشتن میشیم که ویو گرفتن کنیم تا جوتیوب به ما پول دادن بشه. تام، مگه خودت گفتن نشدی که پول نداشتن میشیم. تالار کلی خرج داشتن میشه. کمرت مگه شکستن نشده بود؟ مخاطب الان دنبال محتوای طنز بودن میشه. این چیزایی که ساختن شدین، محتوای محبوبی نبودن میشه. شادش کردن بشین.
- کی گفته مخاطب دنبال محتوای طنزه؟ مخاطب دنبال محتوای خاصه! و به غیر از اون چرا جدی دوست نداری؟ جدی به این قشنگی!
دوریا این را درحالی گفت که ماهیتابهای را که به تازگی شسته بود تا برای تولید محتوا در آن چند دانه خیار خیلی خوشگل برش خورده را بپزد با تهدید به سمت رابستن نشانه رفته بود. رابستن با خوشحالی دوربین را طوری چرخاند که دوریا و ماهیتابهاش کاملا در کادر قرار بگیرند.
- همین دقیقا است! این محتوا برای رفتن شدن روی جوتیوب عالی بودن میشه!
دوریا درحالیکه با لبخند ملیح به دوربین نگاه میکرد، ماهیتابه اش را به جمجمهی تخم مرغ شکل رابستن کوبید.
- میدونی چی بیشتر ویو میگیره؟ کالبد شکافی جنازهی یه فضایی جلوی دوربین!
- این اصلا ویو گرفتن نمیشه. فضایی ها هم دل داشتن میشن، ناراحت شدن میشن.
در همان حین، هیبرنیوس با افسوس آه کشید و درحالیکه وسط تالار ایستاده بود تا همه صدایش را بشوند، با تردید زمزمه کرد.
- فکر نمیکردم یه روزی به دردم بخوره... چون واقعا ساختن یه دریچه به سرزمین عجایب چیزی نیست که حتی تو سیرک هم به کار بیاد. اما اگه دلتون محتوا میخواد، نظرتون چیه بریم سرزمین عجایب؟
- یعنی از تالار بریم بیرون؟
نیکلاس درحالی گفت که جعبهی سکه هایش را در آغوش میکشید. آغوش کشیدن همانا و جعبهی سکهها هم نیکلاس را در آغوش گرفت! نیکلاس چشمانش را بست و داشت خودش را غرق در لذت ثروتش میکرد که ناگهان مادر مهربان تالار و موسس گروه، هلگا هافلپاف با اقتدار وارد تالار عمومی شد و با لحنی قاطع اما مهربان گفت:
- مگه براتون خوابگاه تدارک ندیدم که وسط تالار عمومی از این کارا میکنین؟
نیکلاس که انگار به جرم سنگینی محکوم شده بود، سریع خودش را جمعوجور کرد، جعبهی سکههایش را چنگ زد و به سمت دریچهی سرزمین عجایب دوید. اما درست جلوی در ایستاد، چرخید و با لبخندی حیلهگرانه اعلام کرد:
- پس من اینجا وایمیستم، هرکی بخواد رد بشه، باید اول عوارض بده!
رابستن آب از دهانش میچکید و این صحنه ها را فیلمبرداری میکرد. همه چیز طبق خواسته ی او پیش رفت. همگی داشتند کاری را میکردند که او در ذهن میپروراند. این ویدئو قطعا جوتیوب را منفجر میکرد. در افکارش غرق بود. در ذهنش بعد از این ویدئو، آماده بود که با آقای هیولا ویدئو بدهد.
- میخوای از مامی عوارض بگیری؟ وا مصیبتا! کجاست احترام به بزرگتر؟
- خانوم هلگا! من از شما بزرگترما.
- شیون کنید به حالم بخاطر عیالم!
سالازار که فکر نیکلاس عیال هلگاست، نگاه ترسناکی به او کرد.
-هلگا؟
یک از تو بعید بود خاصی در نگاهش موج زد.
-سالازار نهههه ببین قضیه اونجوری که تو فکر میکنی نیست، باور کن! حرفم صرفا استعاره ای بود از حجم غمی که در اون لحظه با اون حرف نیکلاس بهم دست داد، خودت میدونی که من چند صد سالمه و اصولا از همه بزرگ ترم.
نیکلاس که پس از بالا رفتن هیجان بحث آنها، خودش در گوشه ی دریچه زیر اندازی پهن کرده و روی آن نشسته بود، کیسه ی تخمه ای ظاهر کرد و شروع به شکستن کرد. منظره ی بی نظیری بود؛ از طرفی نگاه های ناباورانه سالازار اسلیترین، از طرفی انکار های ناموفق هلگا هافلپاف!
-ببین من اصلا مشکلی ندارم عیال نیکلاس باشی ها فقط لیاقت تو بیشتر از اینا بود. این همه ادم.
- مثلا؟
هلگا ابرویی بالا انداخت و منتظر پاسخ سالازار که خونسردی اش را از دست داده بود و اشتباهی به جای شانه، با سیم ظرفشویی که از چمدان تام برداشته بود کله ی باسیلیسک را میسابید، ماند.
- سییسس.
- اوه باسیلیسکمان چرا شبیه کله ی نواده مان شدی؟
تام که خودش را پشت هلگا مخفی کرد به چمدان بازش کنار سالازار اشاره کرد.
- با عرض پوزش با اینکه تقصیر من نبود دستتون رو توی چمدون اشتباهی بردید و چیز اشتباهی گمونم برداشتید.
سالازار به سبم ظرفشویی در دستش چشم دوخت و نگاهی معنادار به تام کرد.
- آخه سیم ظرفشویی در وسایل تو چه میکند؟ آن به کنار انقدر ضروری بود که با خودت در چمدان بگذاری؟
- شرمنده دیگه یادگار مروپه برای تولدم خریده بود گفتم بمونه گم شه خودش منو سیم ظرفشویی میکنه.
- خواستیم یه چیزی بگوییم اما خب...حق همیشه با نواده مان است.
-تازه داشت بحث جالب شدن میشد ها!
رابستن که دوربینش را روی آنها زوم کرده بود با تاسف این را گفت. سپس دور بین را به سمت دروازه ی بسته ی سرزمین عجایب گرفت که دیگر بسته شده بود.
- وایسا ببینم این چرا بسته شد؟
- دیر رفتین بسته شد. نمیدونستم انقدر طولش میدید وگرنه میگفتم دروازه رو زماندار کرده بودم.
و تالار هافلپاف در سکوتی غم بار فرو رفت. البته با سر و صدای اعتراض ها و ناله های پر افسوس هافلپافی ها این سکوت دوام چندانی نداشت. صحنه با زوم دوربین بر روی سالازار که با لبخندی ملیح باسیلیسکش را به سمت تام نشانه گرفته بود و با زبان مارها به او دستور میداد و تام که به پای هلگا برای کمک افتاده بود، بسته شد.