هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۲۰:۰۷:۱۹ دوشنبه ۱۹ شهریور ۱۴۰۳
#1
- هعی مرلین کجایی که ببینی اینا یه کوه طلا جلوی چشمشونه ولی قدر نمیدونن.

سالازار که کمی فقط اندکی کنجکاوی اش تحریک شده بود در حالی که اسباب بازی باسیلیسک را تمیز می‌کرد به حرف‌های تام گوش فرا داد.

-اینا نمی‌دونن اون زمان که گور به گور شده بودم از استخون من بچه‌ام جون گرفت و یهو به زندگی برگشت. کی می‌دونه بقیه اعضای بدنم ممکنه چه گنجینه‌ای توش مخفی شده باشه و چه جادویی بشه ازش درآورد؟ اصلا بیخیال...گفتنش به اینا چه فایده‌ای داره؟ نمی‌خوان بدنمو پیدا کنن نکنن، اشکال نداره! کسی که ضرر کرده من نیستم، خودشونن. پس چرا باید برای ضرر اونا نگران باشم.

تام ریدل که سخنش تمام شده بود کله اش را بر روی زمین انداخت و قل خورد و قل خورد و خودش را در صندوقچه‌ای انداخت و در صندوقچه را با تکانی بست. با وجود اینکه خودش را درون صندوقچه حبس کرده بود اما همچنان به غرغرکردن‌هایش ادامه می‌داد. اما این مسئله دیگر برای سالازار مهم نبود تنها نکته‌ای که توجهش را جلب کرد فواید و نتایجی بود که از به دست آوردن بدن تکه تکه شده و گم شده تام می‌توانست به دست آورد. کسی چه می‌دانست شاید جادویی جدید یا حتی شاید میتوانست هورکراسی جدید برای نواده اش پیدا کند. معلوم نبود تام چه نقشه ای در سر دارد اما هرچه که بود برای کنجکاو کردن سالازار و بقیه کافی بود. آیا او حقیقت را میگفت یا حقه ی ماگلی خودش را برای فریب و استفاده از آنان سوار کرده بود؟


ویرایش شده توسط تام ریدل در تاریخ ۱۴۰۳/۶/۱۹ ۲۳:۰۴:۴۴

S.O.S

تصویر کوچک شده


پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۹:۳۳:۲۳ چهارشنبه ۱۴ شهریور ۱۴۰۳
#2
حدود یک هفته بعد از جلسه ی مشاوره، تام و مروپ طبق دستور سالازار به شهر لندن رفتند. در کوچه پس کوچه های شهر، جایی خلوت یافتند که همانطور که مشاور گفته بود دوئل کنند.
شاید آنها زیادی منظور از دوئل را جدی گرفته بودند چرا که هر کدام سنگری در هر طرف از خیابان برای خود بنا کردند و یک گونی مهمات مخصوص برای خود آوردند.

- یااا مرلییین.

بوووم

-هندونه برای من پرت میکنی؟ طعم خرزهره منو بچش.

پووووف

- آخخخ دستم. خربزه عسل مامان بیا برو تو چشم شوهر مامان.

پاااق

و بدینگونه جنگ سخت و طاقت فرسایی در کوچه پس کوچه های لندن به پا گشت.
تام سخت در مقابل مروپ آهنین. بیل و کلنگ در مقابل ماهیتابه و ملاقه.
جنگی بدون خستگی. با رشادت های فراوان بر سر هدفی والا...آه مای مرلین...چه هدفی والاتر از فدا کاری برای...ها؟ اها از پشت صحنه اشاره میکنن این برای یه داستانی دیگر است.
داشتیم میگفتیم. پس از یک هفته آذوقه و مهمات هر دو طرف به اتمام رسید و بلاخره سکوتی طولانی بر آنجا حکم فرما گشت.

- قار قار قار. ( آه گوشام خونریزی کرد انقدر بد و بیراه میگفتن و سر و صدا میکردن. مرلینو شکر بلاخره ساکت شدن. )
- قار قار؟ ( مگه ما گوش هم داریم‌. )
-قااااار. قاررقاررر؟ ( معلومه! مگه نمیدونستی؟)
- قار. قااار قار. ( نه. چه جااالب. )

مروپ و تام که در این میان با دقت به قار قار های کلاغ ها گوش فرا داده بودند، بلاخره بحثی برای صحبت کردن یافتند.

- مروپ جان این کلاغ ها الان با ما بودن؟
- آره ور پریده ها. یعنی زبون کلاغ هارو نمیدونم ولی اون چشای ور قلمبیدشون که زل زده بود معلوم بود با مان.
- میگم ماد مازل شما امشب کباب کلاغ میل دارین.
- البته ولی محاله بذارم جنتلمنی عین شما دست به سیاه و سفید بزنه.
- نه خانووم این حرفا چیه؟ استدعا دارم.
- نه قربونت برم شما خسته ای تا استراحت کنی شام حاضره.
- حالا که انقدر اصرار دارید به روی چشم، بانوی زیبا. کمکی بود در خدمتم.

- قار قار؟ (اینا با ما بودن؟)

- قا...

بوووم

- قاااااررررر.(نههههه.)

- وات د؟ چرا صحنه عین فیلم هندیا اسلوموشن شد؟
- چیزی گفتی شوهر مامان؟
- نه یه لحظه فکر کردم که...

تام ریدل دوباره نگاهی به صحنه می اندازد که کلاغ بی جان بر گوشه ای افتاده و جان داده. انگار بی خوابی زیادی، او را دچار توهم کرده بود.

یک ساعت بعد...

- به به اصلا بدون دستپخت شما زندگی، زندگی نمیشه.
- اختیار دارید. بدون تعریف های شما هم دستپخت های مامان مزه ای نداره.

و همچنان مروپ و تام، تا رسیدن به خانه ریدل ها برای هم نوشابه باز کردند و هندوانه زیر بغل هم گذاشتند‌.

چندی آن طرف تر یکی از خانه های ساکن منطقه ی جنگ زده

- به مرلین که اینجا دیوونه خونست. تا همین چند ساعت پیش خوبه داشتن همو میکشتن.
- خبه خبه! طاقت دیدن خوشبختی ملتم نداری؟ خودت که عرضه نداری از این کارا بکنی بذار ببینیم اینا چی میگن بلکه ماهم دو کلوم ازشون یاد گرفتیم.


S.O.S

تصویر کوچک شده


پاسخ به: دعواهای زندانیان (دوئل)
پیام زده شده در: ۱۱:۳۱:۴۵ یکشنبه ۱۱ شهریور ۱۴۰۳
#3
تام ریدل vs رزالین دیگوری

سوژه : زندانی آزکابان

(توضیحات : هردوی شما تو آزکابان زندانی شدین و می‌خوایین فرار کنین؛ اما فقط یکی‌تون موفق میشه خارج بشه.
توضیح بدین چجوری و چرا تونست فرار کنه و بعدش چیکار می‌کنه.)


...........................................

- سیب زمینی میخوری؟
-میل ندارم.
- از ما گفتن بود همینطور به خودت گرسنگی بدی میوفتی یه گوشه میمیری. فکر میکنی سدریک با دیدن جنازه ی مادرش چه حالی میشه؟
- قطعا خودشو سرزنش میکنه.
- پس به خاطر اونم که شده دووم بیار.

فلش بک به زمان دستگیری شدن

رزالین و سدریک وقتی که در دنیای ماگل ها مشغول خرید کردن بودند، موقع برگشت با عده ای ارازل درگیر میشوند و در آن میان رزالین برای نجات جان سدریک از دست یکی از خلافکار ها که با تکه ای بطری شکسته نزدیک او میشد، به ناچار دست به چوبدستی برد و هر چهار نفر آنهارا کشت. مادری که دست به بزرگترین جرم هر دو دنیا زد تا فرزند عزیزش، جگر گوشه اش را نجات دهد. همین که او سالم باشد برایش کافی بود. مهم نبود برای خودش چه اتفاقی می افتد.

حدود صد متر آن طرف تر...


- تو کی هشتی؟
-دخترم بیا بغلم. آقا خواهش میکنم بذارید ما بریم، باور کنید به کسی چیزی نمیگیم. من و دخترم چیزی ندیدیم اون فقط پنج سالشه. التماستون میکنم.
- متاسفم واقعا...اما شما چیزی رو دیدید که نباید میدیدن پس چاره ای ندارم. نمیتونم اعتماد کنم که به بقیه هم خبر نمیدین.
- باور کنید...هق...باورکنید که نمیگیم. قسم میخورم ...هق
- گریه نکن اینطوری جز عذاب وجدان دادن به من کاری نمیکنی...تنها لطفی که میتونم به تو و بچت بکنم اینه که سریع و بدون درد کارتون رو تموم کنم.
- مامانی چلا گریه میکنی؟
-چیزی نیست دخترم...چیزی نیست خوشگلم...چشماتو ببند به زودی میرسیم خونه.

این آخرین دروغی بود که به عنوان مادر میتوانست بگوید و لحظه ای بعد صدای فریادی دردناک در کوچه پیچید و دوباره سکوت همه جا را فرا گرفت. تام ریدل درحالی که آنقدر دسته ی شمشیرش را محکم در دست فشرده بود که از آن خون میچکید به سمت رزالین می آمد. خشم و غم عجیبی در او فوران کرده بود.

- تام من...
-حرف باشه واسه بعد اول از همه سدریک، تو باید جدا بری. اگه یک درصد ما گیر افتادیم تو به بقیه خبر بده...به مروپ ...به پسرم. اونا قطعا یه راهی برای کمک به ما پیدا میکنن.
- بسیار خب مراقب خودتون باشید. مامان منتظر من باش هرکاری بتونم میکنم. ولی اول از همه امیدوارم گیر نیوفتید.
- توهم همینطور زندگی مامان موفق باشی.

اما بعد از آن طولی نکشید که هر دوی آنها دستگیر شدند و سدریک با موفقیت توانست فرار کند.

پایان فلش بک

-تام؟ من یچیزی رو هنوز نفهمیدم...تو که فقط تصادفی و به خاطر ملاقات با یه دختر ماگل اونجا بودی، چرا اومدی بهمون کمک کردی؟
- خودمم نمیدونم...قبل از اینکه بفهمم دارم چیکار میکنم انجامش دادم.
- الان... پشیمونی؟
- حتی اگه باشم هم فایده ای داره؟ فعلا که جفتمون تو این جهنم گیر کردیم.
-آره ولی مطمئنم سدریک از پسش بر میاد. دست کم امیدوارم که پیغامتو رسونده باشه.
- منم امیدوارم...وگرنه نمیدونم تا کی ممکنه بتونم اینجا دووم بیارم. اگر نیان چاره ای نداریم جز اینکه خودمون فرار کنیم.
- هه...از اینجا؟ غیر ممکنه.
- بله از اینجا. قطعا همیشه برای هر غیر ممکنی استثنائی وجود دارد.
- آه دیگه نمیدونم. نقشه ای داری؟
- یه گیاه راه رونده دارم که با گاز گرفتن یه نفر و خوردن خونش باعث میشه دود غلیظی بوجود بیاد. فقط تنها مشکلش اینه فقط یک ساعت در هر روز به این حالت در میاد و دود بیرون میده. باید زمانی که آماده بودیم و تصمیم گرفتیم دست به کار شیم.

رزالین که سوزن و نخش را که ساعت ها از این دست به آن دست میکرد کنار گذاشت، با این پیشنهاد برقی در چشمانش پدیدار شد.

سه روز بعد...


تام نقشه اش را عملی کرد. آن گیاه که حاصل ترکیب و پیوند های گیاهی خودش بود، علاوه بر ایجاد مه میتوانست حریفش را تا مدتی گیج کند و کاری کند او گم شود. با فرستادن گیاه دیگرش که موجودی زیرک بود، قفل در را باز کرد و تا میتوانستند از آنجا دور شدند. حال نوبت آن بود که از میان دیوانه ساز ها عبور کنند.

- تو اول برو فقط پنج دقیقه از زمان نگه داشتن مه مونده. من پشت سرت میام که گل رو با خودم بردارم بیارم.
-مطمئنی مشکلی برات...
- گفتم وقت نیست برووو.

و رزالین با بیشترین شدتی که میتوانست دوید و آن قدر دور شد که دیگر صدای دویدن و نفس نفس زدن هایش شنیده نمیشد.

- خیلی خب حالا نوبت منه. من از پسش بر میام. آره خودتو جمع کن تام. تو میتونی. هوف.

تام زمانی که فقط یک دقیقه برایش زمان مانده بود گل را زد زیر بغل و شروع به حرکت کرد.
- وایسا ببینم من که تازه از اینجا رد شدم ... ها؟ چرا سرم داره گیج میره؟ تو؟ نهههه نیا نزدیک نههههههه.

درست در لحظه ای که اثر آن گیاه از بین رفت، دیوانه ساز ها تام را یافتند و گیر انداختند. بعد از گذر چند ماه و تلاشهای مروپ و لرد و چندی از افراد وفادار ایشان توانستند تام راهم از آن جهنمی که گیر کرده بود نجات دهند.
اما او دیگر تام سابق نبود هرچه مروپ توجه کرد، دارو داد و به دنبال بهترین طبیب گشت هیچ فایده نکرد که نکرد. مدتی پس از آن به خاطر وضع روحی ای که تام پیدا کرده بود لحظه ای که برای هوا خوری رفته بود با تصور اینکه جادوگری که نزدیکش میشود قصد جانش را دارد با پارچ سفالی سنگینی سرش را شکست، که در نهایت منجر به فوت او شد. همین موضوع باعث شد دوباره به آزکابان برگردد.
تام در آنجا جنازه ی زنی لاغر اندام را دید که از گرسنگی جان داده است. انگار که مدتهاست در آنجا رها شده بود. همچین واقعه ای باعث شد شوک بزرگی به تام وارد کند و همه چیز را به خاطر آورد. درست است...رزالین هرگز از آنجا فرار نکرده بود. چرا که دقیقا روز قبل از فرار از گرسنگی تلف شده بود.
تام گیج و مبهوت به فکر فرو رفت. پس آن زن که با اون فرار کرد که بود؟ یک توهم؟ یک روح؟ هرچه که بود منجر شده بود او انگیزه ای برای زنده ماندن پیدا کند. آن زن ناجی او بود اما این خود تام بود که قدر آزادی اش را ندانست و با گیر انداختن خودش در افکار گذشته، آینده ی اش را نابود کرد.


S.O.S

تصویر کوچک شده


پاسخ به: ماجراهای خانواده پاتر
پیام زده شده در: ۲۰:۰۹:۴۸ چهارشنبه ۷ شهریور ۱۴۰۳
#4
- آواداکداورا!

فروشنده ی بد اقبال درجا کشته شد و جیمز مات و مبهوت به جنازه اش خیره شد.
- چرا خب؟ مگه قرار نبود من بکشمش.
- داشت وقت با ارزشمون رو با مزخرفاتش میگرفت. مردک مشنگ نادون به ما میخنده. همین که به دست سالازار کبیر کشته شد باید تو افتخارات زندگیش ثبت شه.
- بی نظیر و زیبا! مردک حقش بود بمیره. فقط حیف طعمه ی جیمز بود. حالا باید بگردیم یه طعمه ی دیگه براش پیدا کنیم.
- نمیشه بدون کشتن هم کار بد کرد؟
- عه جیمز؟ زبونتو گاز بگیر. دیگه جلو ما از این حرفا نزنیا. اصلا اوج داستان همون کشتنشونه.

آن سه نفر انقدر غرق بحث شدند که متوجه نشدند چند مامور در حال نزدیک شدن به مغازه با گاز های دود زا هستند. ناگهان با فریاد حمله یکی از مامورین به یکباره همه جا را دود گرفت.

- خیالتون راحت شد الان دیگه دید نداریم چه خبره. اگه محاصره شده باشیم چی؟
- به ما اعتماد نداری؟
- اگه داشتم که تا الان ده نفرو کشته بودم به خاطر کارای شما.

حرف جیمز از روی عصبانیت برای گلرت و سالازار ایده ی بدی نبود. علاوه بر اینکه کاری کنند کامل جیمز رد بدهد تا جیمزی بشود که آنها میخواهند، میتوانستند با جلب اعتمادش او را مطیع و وفا دار به خود کنند.

- میتونی از الان به بعد بهمون اعتماد کنی. منو سالازار تو چشم بهم زدنی از اینجا نجاتت میدیم.

اما این حرف به جای اینکه خیال جیمز را راحت کند بیشتر دلشوره شدیدی به وجودش راه داد. به این فکر کرد این بار چه فکری در سر دارند؟ با این وجود با شرایطی که در آن گیر کرده بودند چاره ای جز اعتماد کردن نداشت.

- بسیار خب نقشه تون چیه؟


ویرایش شده توسط تام ریدل در تاریخ ۱۴۰۳/۶/۷ ۲۰:۳۹:۴۸

S.O.S

تصویر کوچک شده


پاسخ به: مرکز مشاوره جادوگران
پیام زده شده در: ۱۹:۵۳:۱۱ چهارشنبه ۷ شهریور ۱۴۰۳
#5
پست اول:

تق تق تق تق...

-جون جدت باز کن جد بزرگ الان نواده ت منو از ده جهت با اون کارد میوه خوریش نصف میکنه.

سالازار که در تایم آزادش پشت میز در حال استراحت بود با شنیدن صدای سراسیمه ی تام، دستانش را که بهم چفت کرده بود از روی میز برداشت و چشمانش را باز کرد. نفس عمیقی کشید. سپس با خونسردی تمام به سمت در رفت و پشت در ایستاد.
- باز چیکار کردی که اینطوری به خونت تشنه س؟
- باور کنین قدیما مشاورا یه رحمی داشتن حداقل در رو برای بیمارشون باز میکردن، داخل اتاق ازشون سوال جواب میکردن.
- حق ویزیت دادی مگه؟
-نه.
با منشیم هماهنگ کردی؟
- نه.
-توی تایم کاریم اومدی؟
- خیر.
- خب پس چرا الکی میگی بیمارمی؟
- وقتی اومدم تو، حق ویزتتون رو میدم. بابت هماهنگ نکردن و مزاحم استراحتتون شدن هم بعدا هرچی خواستید تو اتاق باسیلیسک حبسم کنید فقط الان خواهشا از این دیو دو سر نجاتم بدید.

سالار بعد از کمی مکث کردن در را میگشاید و و تام را از یقه اش داخل اتاق میکشد و بعد دو باره در را قفل میکند.
- تام؟
- بله؟
- تو الان نواده ی من رو چی خطاب کردی؟
- من؟
- نه پس عمه ی مرلین.
-
- جواب نمیدی؟
- بگم غلط کردم حله؟
- تا ببینیم.
-یعنی الان مشاوره هم نمیدین؟
- چه ربطی داره؟ ما کار رو با مسائل خانوادگی قاطی نمیکنیم.
- درود بر سالازار کبیر. اینم یه کیسه پر گالیون خدمت شما نه که با عجله اومدم وقت نشد بشمارم. ولی قابلی نداره همش برای خودتون.
- می‌پذیریم. حالا بگو دردت چیه؟
- درد من از همون روزی شروع میشه که از خونه مادرم زدم بیرون. از همون روزی که با کله افتادم تو دام این زن.
- میشه دقیق تر بگی؟

سالازار که حال فاز دکتر ها را گرفته بود ناگهان عینک به چشم و قلم و کاغذ به به دست شروع به نوشتن کرد.

- بابا این زن کلا یه چیزش عادی نیست. یه بار جیر جیرک با سس آلفردو میده بهم، یه بار سیب زمینی و مربا، یه بار آبگوشت و شیر تسترال. آخه خود غذا هنگ میکنه این چیه که با چی ترکیب شده معده بدبختم هم میمونه چیو میخواد هضم کنه. از من چه توقعی دارین آخه؟
- ما کلا از تو توقعی نداریم. ولی نواده مون اندک امید و توقعی ازت داره ظاهرا...
-نداشته باشه نمیکشم دیگه. مادرررر جااان کجایی که بچه ت رو دارن میکشن. تا کجااا ظلم تا کجااا ستم.
- من ستم کردم؟ من به تو ظلم کردم؟ دستم بشکنه که تا آرنج زدم تو حنا کردم تو حلقت.

مروپ که بلاخره به پشت در رسیده بود، شروع کرد از همانجا جواب تام را دادن.

- خب اشتباهت همینه زن، دست رو تو عسل میکنن نه حنا. سر همون سه روز مسموم شدم. بعد آقای دکتر امروز اومده حلیم ها رو با پوست هندونه قاطی کرده کتلت حلیم هندونه درست کرده. منم تازه معدم آروم شده بود یه کلمه گفتم یادش بخیر مامانم چه غذا هایی درست میکرد. هیچی چشمتون روز بد نبینه یهو دیدم با کارد افتاد دنبالم.
- این همه سال من نگهش داشتم شب و روز غذاشو من حاضر کردم، حالا آقا میگه دست پخت مامانمو میخوام. خب حق ندارم این کاردو بزنم به اون شکم که هنوز نمیدونه کی خوراکشو میده؟
- د آخه ببینیدش! انواع و اقسام سوء استفاده از ضرب المثل هارو سر من خالی میکنه.

سالازار نفس عمیقی میکشد و تصمیم میگیرد اول مروپ را آرام کند.
- نواده ی من؟
- بله جد بزرگ؟
- میشه سلاحتو کنار بذاری بری خونه تا این مفلوک سکته نزده؟ البته که به نفع ماست ولی من به خاطر خودت میگم. بعدا پشیمون میشی میندازی گردنمون که چرا جلوت رو نگرفتیم.

مروپ با تردید چاقوی دسته سیاهش را نگاهی کرد و آرام آن را روی میز منشی که در خواب هفت پادشاه بود گذاشت.
- شانس آوردی امروز رو به خاطر جد بزرگوار میگذرم ازت.

و صدای دور شدن قدم های مروپ در سالن پیچید.

- مشاهده فرمودید؟ الان میگید من چیکار کنم نه امنیت جانی دارم نه روانی.

و منتظر پاسخ ماند.


S.O.S

تصویر کوچک شده


پاسخ به: باشگاه اسلاگهورن
پیام زده شده در: ۱۸:۳۰:۰۹ چهارشنبه ۷ شهریور ۱۴۰۳
#6
افراد گروه اسلیترین با وجود چالش مرگباری که قرار بود با آن رو به رو بشوند ذره ای ترس در چهره هایشان معلوم نبود. چرا که همه ی آنها اصیل زاده هایی بودند که خود سالازار آنهارا دستچین کرده بود.
صدای افتادن فردی جدید در محدوده ی تلپورت ناگهان توجه ها را به طرف دیگر سالن جمع کرد. تام ریدل پدر لرد سیاه. چندی نگذشته بود که سه عضو دیگر از هافلپاف هم یکی بعد از دیگری وارد شدند.
حال چهار نفر از چهار گروه بزرگ هاگوارتز در آنجا حاضر بودند.
نام های حاضرین شروع به پدیدار شدن کرد.

اعضای هافلپاف:
تام ریدل
روندا فلد بری
رزالین دیگوری
نیکلاس فلامل

- بسیار خب گمونم حالا که همه حاضرن دیگه وقت شروعه.

جمعیت دچار هم همه ای شد. همه متعجب و سرگردان از اینکه چه مسابقه و چالش هایی ممکن است سالازار برایشان انتخاب کرده باشد. اما طولی نکشید که به جواب خود رسیدند.

- بدین وسیله اولین مرحله ی مسابقه را اعلام میکنم."دشت خونی" عنوان این مسابقه ست. تا دقایقی بعد که همه آماده شدن وارد دشت وسیعی میشیم که چندین سال پیش صحنه ی نبرد جادوگران بزرگی بوده. چهار گنجینه از چهار جادوگر افسانه ای در اون دشت گم شده که از شما میخوام اون هارو پیدا کنید. اگر هر گروهی به هر دلیلی موفق به پیدا کردن یکی از اون گنجینه ها نشه با مجازات سختی مواجه میشه. پس بهتره تمام تلاشتون رو بکنید اگر جونتون براتون مهمه.


S.O.S

تصویر کوچک شده


پاسخ به: خانه‌ی جغدها
پیام زده شده در: ۱۹:۴۴:۴۴ دوشنبه ۵ شهریور ۱۴۰۳
#7
- هوو هووو هو هو. هو هو هوووووو هو و هووو هوق هووو. (به جان همین بالای خال خالیم قسم، این هری دیگه منو ذله کرده. هروقت میریم خونه از یه طرف خاله پتونیاش عین خروس صبح تا شب پا میشه غر زدن، از یه طرف اون ورنون هر وقت میخواد صدامو ببره، جورابای بوگندوشو میندازه تو قفسم که بیهوش شم.)

ولدمورت نگاهی به جغد مفلوک میکند و در سکوت وضعیت را در ترازوی خیالی بالا و پایین میکند ببیند آیا همه ی اینها کافی بود که بعد از اینهمه سال به هری خیانت کند و جغدی با تتوی شوم شود؟

- فسسسس؟ (پاپا ؟)
- به هورکراس چپمان بزن آن سوزنت را. مگر ما از کسی بیم داریم؟ این جغد هم بخواهد خیانت کند از وسط دو نیم کرده و خوراک نجینی و باسیلیسکمان میکنیم. ارتش ماهم کم از ارتش آن مردک ریش دراز ندارد.‌
- پس بزنم؟
- مگر ما وقتمان را از توی جوی آوردیم که اینگونه آن را تلف میکنید؟ سه ساعت سخنرانی نمودیم برای عمه ی نداشته مان؟
- نه من جسارت نکردم الساعه شروع میکنم.
- فسسسس فسییی فووووس. (پاپا این تتو کار خوبیه لطفا نکشش.)
-سسس فوووس. (به خاطر تو نبود تا کنون کشته بودیمش دخترم.)

یک ساعت بعد هدویگ با تتویی روی شکمش چنان سیس عقابی به خودش گرفته بود که هیچ عقابی تا کنون به خود نگرفته بود. مدام خودش را در آینه ی سالن تتو ور انداز میکرد و ژست میگرفت. اما هیچکس فکر نمیکرد فقط یک تتو زدن انقدر شخصیت او را تغییر میدهد.

- چاکر لرد ولدمورت دم شما گرم که مارو به غلامی خودتون قبول کردی. شوما از امروز سرور مایی تاج سری. چشم بد خواهاتون کور سلطان. امری کاری بود ما از حالا نوکر شوماییم.

آنقدر این تغییر ناگهانی و شوکه کننده بود که حتی نجینی همان جا دو بار پوست انداخت و هرچه تتو کرده بود در پوست های قبلی اش جا ماند.

از آن طرف لرد نگاهی غضب آلود به تتو کار انداخت.
- ملعون چه در آن جوهر نفرین شده ات ریخته بودی؟ یارمان نیامده لنگر از کف داد. نکند دخترمان هم همچون او دیوانه شود؟


S.O.S

تصویر کوچک شده


پاسخ به: بانک جادوگری گرینگوتز
پیام زده شده در: ۲۱:۱۳:۰۷ یکشنبه ۴ شهریور ۱۴۰۳
#8
درود

این لیست فعالیت مرداد خدمت شما:

1 تا 8 مرداد
_

9 تا 15 مرداد
_

16 تا 23 مرداد

پرورش خلاقیت با سالازار اسلیترین ۲ گالیون

24 تا 31 مرداد

تالار عمومی هافلپاف! ۲ گالیون

حمام عمومی هافلپاف ۲ گالیون

جمعا ۶ گالیون


---
ویرایش: بانک گرینگوتز-باجه یک

تام ریدل عزیز متشکریم که تنها بانک جادوگران را برای ذخیره کردن گالیون های خود انتخاب کردید.
حقوق و حق الزحمه ی فعالیت شما از یکم تا سی و یکم مرداد به شرح زیر است:


30 گالیون = بابت نظارت هافلپاف!
6 گالیون = پست های ایفایی!


جمعا = 36 گالیون!
واریز شد!
تصویر کوچک شده


ویرایش شده توسط نیکلاس فلامل در تاریخ ۱۴۰۳/۶/۸ ۱۷:۱۳:۳۱

S.O.S

تصویر کوچک شده


پاسخ به: خانه اصیل و باستانی گانت‌ها
پیام زده شده در: ۱۷:۴۸:۵۷ پنجشنبه ۱ شهریور ۱۴۰۳
#9
تام ریدل که تازه یادش آمد بعد از کلاس هنر، دوباره بی دفاع در مقابل مروپ و غذاهایش قرار میگیرد، تصمیم گرفت که تا اوضاع برایش از این وخیم تر نشده با نمره ای بالا خطر را از بیخ گوشش دفع کند.

- چی داری میگی همسر عزیزم؟ دارم از این حجم از خلاقیتت تعریف میکنم. اصلا فدای سرت که شکل بیلچه نیست! سیبشم حتما پیوندی بوده که مثل هندونه سبز و زرده. این سبکت اکسپرسیونیسم محضه!
به وضوح معلومه که چقدر با ظرافت احساسات و افکارتو تونستی با قلم نشون بدی. مرلین بیامرز ادوارد مونک هم توی "جیغ" همچین ظرافتی نداشت.
- شوهر مامان! همیشه میدونستم تو بهتر از همه هنرامو درک میکنی.
- جناب تام به نظرتون یکم اغراق نمیکنید؟
- خیر، خیلی هم زیباست. هیچی جلوش نگو وگرنه امشب جفتمونو به عنوان مواد اولیه میریزه تو غذاش میده به خورد بقیه. خب حالا کی دوست داره بعدی باشه؟
- من! من! میشه بعدی من باشم؟

کوین که بزور دستانش را از توی آغوش محکم گابریل بیرون آورده و تکان میداد، مشتاقانه منتظر دیده شدن نقاشی اش بود.

-بسیار خب کوین بذار ببینم. هوووم...همونطور که از کوین انتظار داشتم.
همونطور کودکانه و دوستداشتنی، همه ی مرگخوارا رو زیر سایه ی عظیم الجثه ی فرزندم کشیدی. من نمره ی کامل رو به تو میدم. باشد که حضورت موجب اتحادی عمیق و پایدار بین ما ارتش تاریکی باشد.
- آخجون. ولی پدر ارباب چرا یه لحظه مثل خود ارباب حرف زدین؟
- از عواقب زندگی زیر یک سقفه چیزی نیست. هر از گاهی اینجوری میشه.
- گمونم دیگه نوبتی هم باشه نوبت منه.


S.O.S

تصویر کوچک شده


پاسخ به: تالار عمومی هافلپاف!
پیام زده شده در: ۰:۳۱:۳۶ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۴۰۳
#10
سوژه جدید



- رزالین بیا کمک کن این بذر هارو بپاشیم.
- نمیبینی مگه دارم گلدوزی میکنم؟ بعدم وایسا ببینم! اون وسط هنوز پر سنگ و کاشی خورده ست مگه میشه چیزی کاشت؟
- نمیشه؟
- روندا!
- آخه ما که قبلا همچین حرکتی نزده بودیم، از کجا بدونم خب؟ همینمون مونده بود موش بزنه به انبار آذوقه ی زمستونمون.
- خب برو بلد کار رو پیدا کن بیار کمک کنه.
-خیلی خب! پس تو هم کارت تموم شد برو پاتریشیا و زاخار رو جمع کن، از گرسنگی همه چیو شکل غذا میبینن. امروز صبحم سدریک بیچاره رو شکل استیک میدیدن تا دم خوابگاهم دنبالش کردن، شانس اورد قایمش کردم.
- واقعا؟ اهم خب میدونی من امروز آرتروز پام عود کرده، فکر نکنم بتونم جایی برم. نهایت کاری که میتونم بکنم اینه آذوقه باقی موندمون رو یجوری جیره بندی کنم که امشب به همه غذا برسه.
- باشه، همونم خوبه. سدریک زود باش بریم که داره دیرمون میشه. دیر بیای باز گیر بچه های گرسنه میوفتی ها!

چند ساعت بعد...

- ولم کن! من هیچی نمیدونم. منو اشتباه گرفتین. الان زنم منو با شما ببینه دچار سوء تفاهم میشه، نمیدونین وقتی بفهمه نیستم از عصبانیت آتیش از چشماش میزنه بیرون.
-خودت تو بازار باهاش بحث کردی گفتی اصلا قهرم دیگه خونه نمیام. خب خبر دادی بهش دیگه.
- نه ببینین! این بحثامون همیشگیه اصلا از قدیم گفتن زن و شوهر دعوا کنن ابلهان...نه دور از جون شما یعنی دشمنان باور...ای بابا آقا من اصلا غلط کردم. ولم کنین زن و بچم شب چشمشون به در میمونه تا من برگردم.
- اونم به موقع ش. کمکمون کنی برت میگردونیم. بچه ها کجایین؟ بیاین ببینین کی رو آوردم! متخصص گل و گیاه.

هافلپافی ها از هرکاری که میکردند دست کشیدند، به سالن آمدند تا فرد مذکور را ببینند. اما همین که او را دیدند درجا خشکشان زد.

- روندا میدونی کیو آوردی؟
- باغبونِ دیگه!
- شوهر مروپ گانت یا بهتر بگم پدر لرد سیاه!
- پوففف ها ها ها شوخی میکنی؟ این یارو که گفت شب، زن و بچه ش چشم به در میمونن تا بیاد. وای لرد رو فرض کنین که چشم انتظار این آدمِ. آی خیلی وقت بود اینطوری نخندیده بودم. آی هوف... ها؟ چرا همتون انقدر جدی نگاه میکنین؟

سدریک که از آن لحظه ورود با چشمانی خسته فقط نظاره گر بود، بلاخره حقیقت تلخی را که میدانست بر زبان آورد.
- راست میگن روندا...این باغبونی که گفتی بهم برش دارم، پدر لرد سیاهه.
- پس اگه میدونستی چرا همون موقع که تو بازار گفتم برش دار بریم، نگفتی بهم اون کیه؟
- خب اونقدر خوابم میومد، گفتم زود تر برداریمش بیایم خونه که بخوابم. بعدم فکر کردم حتما خودت میدونی کیه با این وجود گفتی چون باغبونیش خوبه بردارم بزنم زیر بغل بیارمش.

همهمه ای به پا شد و رزالین سعی کرد اوضاع را مدیریت کند.
- حالا بحث نکنید کاریه که شده. میتونیم یه فکری براش بکنیم.
- آدم ربایان محترم! میگم اگه دنبال یکی میگردین که تو کار گل و گیاه حرف نداره، باید بگم درست انتخاب کردید خودم هستم. اگه بذارین سالم برگردم هرکاری بخواین میکنم.
- عالی شد! پدر لرد میخواد واسمون باغچه بیل بزنه.

اما صدایی میان جمعیت اعتراض خودش رو ابراز کرد.


S.O.S

تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.