هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: یتیم خانه سنت دیاگون
پیام زده شده در: ۱۵:۱۷:۰۶ یکشنبه ۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
#1
رزالین طوری پسرش را به آغوش کشید انگار سالهاست او را ندیده که البته حق هم داشت اکثر اوقات او را هنگام خوابیدن تماشا کرده بود.
سو چشمی گرداند و فهمید اینجا هم خبری از بچه نیست.

چندی آن طرف تر پیش دیگر مرگخواران درحال جست و جو...


-عزیز مامان دوران طفولیتش وقتی بوی غذاهام به مشامش میخورد تو چشم بهم زدنی پیداش میشد. واسه همین میگم یه اجاقی بنا کنید روش یه آش بادمجون بذارم بوش پخش بشه خودش پیداش میشه.
-آخه زن آش بامجووون؟ دفعه آخری که گذاشته بودی من سه هفته رفتم کما. میخوای از لونه بکشیش بیرون یا فراریش بدی؟
-تو آخه از مادری چی سرت میشه؟ طبع بچه هارو من میشناسم. عاشق چیزای متنوع و رنگارنگن.
-خب اینهمه خوراکی پیتزا، مارشمالو، چیپس ....
-یه لحظه وایسا تو باز دوز امروزت افت کرده، زده به سرت. وایسا یه قطره از این و یه قاشق از این بیا یه قاشق از این غذا بخور اگه بد بود نمیخواد دیگه بقیه راهو بیای برگرد خونه.
-
-خب خوبه فعلا یه ساعتی غر نمیزنه.

-جونیور مامان میبینی برات چه آشی پختم؟
مروپ درحال هم زده دیگ بزرگ با باد بزنی در دست بوی غذا را به این طرف و آن طرف پخش میکرد.

نیم ساعت بعد...


از کمی آن طرف تر صدای قار و قور شکمی شنیده شد.
-بانو فکر کنم خودشه.
گابریل با پچ پچی این را در گوش مروپ گفت و آهسته آهسته به منبع صدا نزدیک شد.



پاسخ به: کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی
پیام زده شده در: ۲۲:۰۹:۳۶ شنبه ۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
#2


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۲۱:۰۰:۵۲ شنبه ۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
#3
مرلین وسط کلاس نشسته بود و بچه های هاگواتز دور او حلقه ای زدندو همچون فسیل تاریخی شروع به بررسی لایه لایه ی اوکردند.
-مرلینا این چروک دومی پیشونیتون مال چه دوره ایه؟
-هوووم دومی؟ اون مال خیلی قبل تر از دوران هاگوارتزه به سختی یادمه ولی سومی مال جنگ جهانی سوم جادوگران پیش از تاریخه.
-او پروفسور، پروفسور ببینید یه لایه ی دیگه زیر پلکش کشف کردم.
-کجاست؟
- اینجا...آه نه از دستم در رفت گمش کردم زیر لایه ی صد و یکمی یکی دیگه بود.
-ای اینجا چه خبره چرا انگشت تو چشم مرلین میکنین؟ شفا میده؟ منم بیام؟
-نه هکتور کلاس تحلیل تاریخی مرلین گذاشتیم. میخوایم رازهای پنهان تاریخ رو کشف کنیم.
-منم، منم.
-خیلی خب بچه ها راهو باز کنین هکتور داره میاد.
هکتور هم که انگار از روی فرش قرمز رد میشد چنان آهسته آمد که این پایش به آن یکی گیر کرد معجون های توی جیب اش طی شیرجه ای بدون هیچ قصد و غرض قبلی در هوا چرخید و چرخید تا روی مرلین ریخت. بخاری عجیب آهسته از روی صورت مرلین بلند میشد و در هر لحظه یک لایه از لایه هایش کاسته میشد و ریش های سفیدش دانه دانه میریخت و در لحظه ای بعد او مرلینی بود جوان و بی چروک.
-معجزه... معجزه رخ داد. هکتور مرلین رو جوون کرد.
- ما پیامبر بودیما شما رو ما معجزه پیاده میکنین؟
-نه این شیشه ی سمت چپم بود برای...
جماعت هیجان زده هکتور را روی دست بلند کردن و با خود بردند تا دور مدرسه بگردانند. هکتور معجزه گر لقبی بود که به او اعطا کردند.
طولی نکشید که کلاس خالی خالی شد و فقط پروفسور و مرلین در اتاق ماندند.
-پروفسور الان منم برم؟
- نچ نچ یه زمانی فسیلی بودی برای خودت واقعا حیف شد. حداقل یه زمان ریش داشتی میگفتیم به ریش های مرلین قسم الان به چی قسم بدیم.
پروفسور که شوکه و افسرده شده بود چوب تدریسش را انداخت و در حالیکه با دستمال اشکهایش را پاک میکرد از اتاق بیرون آمد.

هفته ی بعد...

خبر...خبر...هکتور اعلام پیامبری کرد و مرلین را فردی شیاد و دروغگو دانست.
مرلین یا هکتور؟! کدام پیامبر راستین است؟
در همین حال هکتور در اتاقش که پشت درش میلیونها آدم صف بسته بود.
-اینجا چه خبره؟


ویرایش شده توسط تام ریدل در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۲۱:۱۴:۳۲


پاسخ به: حمله!!!!!!
پیام زده شده در: ۲۰:۲۹:۳۰ جمعه ۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
#4
در این میان تام ریدل که جلوی چشمش گوجه های عزیز باغش که تازه اونا میوه داده بودن رو میکندن و توی سر و صورت هم میکوبیدن عزمش را جزم کرد که باید قطعا طرفی غیر از طرف مروپ را بگیرد. باید مالک جدیدی پیدا میکرد که قدر حاصل زحماتش در خانه ریدل هارا بداند نه اینکه مانند مروپ و یارانش در و دیوار باغ و گلخانه اش را خراب کنند.

-مرلینا معجزاتت رو باور دارم فقط قول بده انتقام سختمو از اون زن قدر نشناس بگیری. نمیدونی چه بلایی سرم آورد خونه خرابم کرد.

-هرکه به ما ایمان داشته باشد از یاران ماست بیا تام. توهم به جمع ما بپیوند.

-به نشانه ی صداقتم میخوام کل میوه های باغمو به عنوان مهمات بهتون تقدیم کنم فقط یادتون باشه از پشت برید چون یاران مروپ هم دارن گوجه هامو از همونجا میکنن.

-بسیار هم عالی فقط یه سئوال اونا بچینن مشکله ما بچینیم مشکلی نیست؟

- نه خب سئوال خوبی پرسیدید جواب خوبی هم داره. میدونید من خسته شدم هر روز تهدید ، هر روز شکنجه دیگه تا کجا باید تحمل کنم مرلینااا.

-وایسید ببینم شوهر مامان تو اونجا چیکار میکنی؟

-بانو اجازه؟ همین الان ایشونم به جبهه مرلین پیوست.

- دیدی هری. حتی همسر بانو هم به ما پیوست باز هم به ما ایمان نمیاری؟


ویرایش شده توسط تام ریدل در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۷ ۲۰:۳۶:۰۹


پاسخ به: خانه ی جغد ها
پیام زده شده در: ۱۸:۴۳:۳۵ جمعه ۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
#5
هدویگ عقب گردی کرد و با شدت هرچه تمام به سمت پنجره بیرون دفتر خودش را کوبید. اما صد حیف که حاصل این کوبیدن چیزی جز ستاره های دنباله دار دور سرش در پی نداشت. پس چاره ای نداشت جز اینکه از بیرون پنجره داخل اتاق را وارسی کند.

با یک چرخش ۳۶۰ درجه بررسی اش را تکمیل کرد. نه، نبود. هری اینجا هم نبود.
تمام چیزی که این جغد مفلوک میخواست هیکل خوش اندام بود اما دریغا که به هر در میزد به در بسته میخورد. البته بسته بعنای واقعی کلمه.

-هو هو هوعع هغ هغ هو .

دیگر جانش به منقارش رسیده بود با اینکه تا اینجای کار تحمل کرده بود بغض جغدی اش ترکید و زار زار شروع به گریه کرد. به خاطر اشک هایش انقدر چشمانش تار میدید که دیگر نمیدانست به کجا میرود. پس میان راه تصمیم گرفت لب کنج پنجره ای موقتا بزند کنار و استراحت کند تا با سایر جغد ها یا جادوگران جارو سوار تصادف نکند. با این حال به خاطر مشغله های شدید ذهنی اصلا متوجه نشد کنارش دختری نشسته سر تا پا بانداژی. اما با صدای دختر خیلی زود به این موضوع پی برد.

- آه این زندگی دیگه ارزشی نداره. مگه نه جغدی؟ مطمئنم این ملاقاتمون کار سرنوشت بوده بیا باهم یه خودکشی دو نفره بکنیم.

-هوع؟ هو هو هو.

-پس باهم هم عقیده ایم. بیا پس زودباش بزن بریم.

شاید هدویک افسرده و نا امید شده بود اما هنوز هزار امید و آرزوی بر آورده نشده داشت هنوز هری را نیافته بود، هنوز به هیکل رول مدلش که در روزنامه دیده بود نرسیده بود پس در کمال نا رضایتی با هوهوی خود درخواست ساکورا را رد کرد اما نه تنها برعکس حرف های او را فهمیده بود بلکه حالا خیلی دیر شده بود چرا که دیگر ساکورا پاهای هدویک را محکم چسبیده بود.



پاسخ به: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۱۸:۵۱:۱۶ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
#6
در همین حین، تام ریدل که با دیدن موج به دریاچه پریده بود که موج سواری کند همراه با سونامی درحال نزدیک شدن بود.

-مرووووپ همسسسر با وقار و زیباممم. دیگه به غذاهات غر نمیزنم دیگه پیش سیسلیا نمیرم. از این به بعد هرکار بگی میکنم فقط کمککککک.

مروپ که با اینهمه صدای موج و اسلیترینی ها صدایی بیشتر شبیه صدای مرغ دریایی میشنید تا صدای تام سرش برای لحظه ای بلند کرد و با صحنه ای نه چندان عجیب مواجه شد به هرحال بعد اینهمه سال زندگی به کار های عجیب او عادت کرده بود.
مروپ تام را در حالی که به جای اینکه او سوار موج باشد موج سوار او شده و تخته ی موج سواری اش را محکم چسبیده و فریاد زنان با جوش و خروش موج به ساحل نزدیک میشود دید و آهی کشید.

-کوکو سیب زمینی های مامان یکی میره شوهر مامانو نجات بده؟

-نجات بانو؟ از کجا؟ همین چند دقیقه پیش دیدمش این پشت نشسته بود درحال تماشای ما تخمه میشکست. اینهاش درست همینجا...عه کی رفت؟

-اونهاش شوهر شفتالوی مامانو میبینی چه با جذبه داره غرق میشه‌‌ تو این موج بزرگ با جذبه عین خودش؟

-عه بانو این احیانا سونامی نیست؟

-سونامی؟

-ب ب بله ...س سو سو سونامی.

-هه سونامی.

-بانو؟

-خب چرا وایسادین عین کاکتوسای شوهر مامان منو نگاه میکنین. اسلیترینیای مامان جلسه ستاد بحران برگذار میکنیم تا ما نقشه واسه این بحران پیدا کنیم و عملیات نجات همسر گرامی رو باهاش پیاده کنیم یکی این موج رو دو دقیقه اسلوموشن کنه که وقتمون تنگه.



پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۲۰:۱۷:۵۷ دوشنبه ۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
#7

-علیک سلام نمیخواد بیای تو از همین طرز وارد شدن فهمیدم سندروم دست بی قرار و پیش فعالی حاد رنج میبرید. آخ دماغم وایسا نسختو با هزینه ویزیتت و هزینه طول درمان برای دماغم بهت بدم میری دم پذیرش پرداخت میکنی. آخ دفعه بعد اومدی آروم تر درو باز کن حداقل یه اهنی یه اهونی بکن کسی پشت در نباشه.

-آخ شرمنده خوبین؟ یکم هیجان داشتم ندیدمتون. هه هه. ام پس میبینمتون.

-بعدی فقط خواهشا با آرامش وارد شین.

-منو تهدید میکنی پیش کرفس بادمجون مامان چغلیمو میکنی بزور اوردمت بیمارستان؟ کور خوندی این حقه های مشنگیت رو پسر باهوش مامان کار ساز نیست تازه خوشحالم میشه بفهمه. صبح میری گلخونه شب برمیگردی. وقتی هم برمیگردی لباس های پر گل و خاکتو پرت میکنی رو مبل. کمکی هم که نمیکنی.

-مرلینا من از دست این زن چیکار کنم؟ همینو میشد تو خونه هم با مذاکره حل کنیم دیگه نیازی نبود اینهمه راه بیایم اینجا.

-نه تو اینطوری آدم بشو نیستی. میری تو یا این ماهیتابه رو پرت کنم؟

-نمیرم. بیمارستان جادوییتونم بدرد خودتون میخوره.

-خودت خواستی. بمییییر برررو تووووو.

-آخخخخ. رفتم بابا! رفتم! سلاحتو قلاف کن. هی هرچی میشه ماهیتابمو بکشم بیرون، ماهیتابمو بکشم بیرون. درود من خوبم شما خوبین؟ خانواده خوبن؟ رئیس بیمارستان خوبه؟ خب حالا همه خوبیم من برم دیگه یه نسخه ای چیزی فقط بدین من نشون این خانومم بدم که حرفمو باور کنه اومدم معاینه شدم.

- اه زندگی من آبم تو هاون کوبیده بودم تا الان خورد شده بود چرا هیچکی به حرفام گوش نمیده. فییین...هعی. صد بار گفتم ساکت. آروم. من که دیگه بیخیال شدم. جناب اسمتون؟

-تام ریدل هستم بزرگ خاندان ریدل ها. از حضورم مفتخرید. نه؟ خوشحالین با حضورم بیمارستانتونو منور کردم؟

-اصلا در کالبد خودم نمیگنجم از خوشحالی. ففیین.

-اوه میدونستم شما فرد بسیاد دانا و باهوشی هستید بلافاصله حرفمو تایید کردید. خیلی تحت تاثیر جذابیت ستودنیم قرار گرفتین؟ خودم میدونم. راستش تو راه اینجا با دیدن رخ همایونیم چند بانوی جوان مصدوم و معدوم و محجور شدن.

- مطمئنین اونا بیمارای بخش نبودن که به خاطر سر و صداتون تشنج کردن؟

اگلا این را آرام زیر لب گفت. و سپس گفت:

-جناب علت مراجعه تون؟

- علت؟ یک عدد ماهیتابه تفلون نچسب نسوز که دستم بشکنه خودم واسش از مزایده گرفتم اون وقت حالا این زن باهاش....اوه مای مرلیینا اینجارووو این رز هلندی هفت رنگ افسانه ای خوشگل توی این فضای نچندان مطبوع نمور چه میکنه؟ ای دلبرک من ! ای ستاره ی گمشده من تو را چه به اینجا. دکتر جون! فدای ردای سفیدت بشم! میشه این گلدونو بدی من به کلکسیونم تو گلخونم اضافه کنم؟ آخی قربون اون برگای رنگارنگت بشم من. اهم داشتم میگفتم اجازه هست؟

اگلا که داشت لحظه به لحظه مشکلاتی که از او فوران میکرد را در سکوت نظاره میکرد در پرونده ای سیاه رنگ یاد داشت کرد بیمار مذکور در وضعیت ناپایدار. بیماریهای تحت درمان: خودشیفتگی مزمن. عدم تمرکز هنگام مکالمه. اختلال شخصیت stpd. روی جلد نوشته شده بود فوق محرمانه اقوام و بستگان لرد.

-بفرمایید جناب این پروندتون بدید به منشیم بذاره تو آرشیو های تو گاو صندوقم اینم نسخه تون اینم ااااین هوف گلدون خدمتتون.

-ممنون از سخاوتمندیتون. تموم شد؟ برم دیگه؟ کار دیگه نداریم؟

-منتظر چیز دیگه ای بودید؟

- نه فقط تصور دیگه ای داشتم فکر کردم چند نفری میریزن سرم منو میبندن به تخت یه مشت قرص میریزن تو حلقم.

-ببخشید ناامیدتون کردیم حالا بخواید اینکارم براتون میکنیم فقط هزینه اضافی داره. پرستارای جوونمونم امروز سرشون شلوغه باید به نگهبانای گردن کلفت سر پستمون بگم بیان آمپول و قرص بیارن.

-عههه سرشون شلوغه ؟ نه‌. اهم. یعنی نمیخواد نگهبانای بیچاره رو تو زحمت بندازین من گلام تو خونه منتظر آبیاری ان دیگه از خدممتون مرخص میشم. اها این مدت نشسته بودم روالش دستم اومد رفتم بیرون باید بگم نفر بعدی نه؟ میدونم میدونم نفررر بععدییی. خب گفتم . فعلا.

نفر بعد همان طور که رفتن تام سرش را برگرداند به داخل اتاق وارد شد.



پاسخ به: تدریس خصوصی بازیگری
پیام زده شده در: ۲۳:۱۴:۴۱ یکشنبه ۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
#8

فرض کن که یکی دفترچه خاطراتتو خونده و رفته به همه گفته که چی توش بوده...چیکار می کنی؟

................................

-مردک خیره سر فکر کردی چون یکم خوشگلی و پولداری میتونی با قلب من بازی کنی.

-نه سیسیلیاااا ! پری زیبا روی من! فدای یه تار موت بشم من عمرا بهت خیانت کنم.

- پشت گوشتو دیدی دیگه منو دیدی. عمرا بذارم با این حرفات دوباره منو خامم کنی.

تق....

سیسیلیا با عصبانیت در را بست و تام را با وسایلش از خانه اش بیرون کرد.

-باور کن اون دفترچه خاطرات من نبود.

شپلق

سیسیلیا معشوق و دلداده ی تام ریدل دفترچه خاطراتی که این گور به گور شده در زیر گلدان محبوبش مخفی کرده بود را پیدا کرده بود. چه ها که در آن دفترچه نبود از آشنایی با زنی به نام مروپ و معجون عشق بچه دار شدن و رها کردنشان تا اسامی و نشانی و خاطرات زنانی که عاشق و مجنونشان بود.

- اینم دفترچه خاطرات نحست بخوره تو فرق سرت. چشمای کورتو وا کن ببین نشان خانوادگی کی رو جلد و صفحاتشه.

-ام چیزه نه ببین اممم... من...هوف این یکی رو دیگه نمیتونم انکارش کنم. ولی ببین تقصیر من مظلوم و سر به زیر چیه که اونا عاشق اینهمه وجنات و زیباییم میشن. مگه این دل وسیع همچون دریام دلش میاد دست رد به سینه زیبا رویان (غیر مروپشون) بزنه.

-کسی جلوتو نگرفته برو برگرد پیش همونا وقت منم تلف نکن.

-سیسیلیا پس من چی؟ پس عمر کوته من که برای تو گذشت چی؟ توی تمام این مدت شاخه گلی رز بودم تک و تنها توی باغ قلب تو.

سیسیلیا که دیگر حوصله اش از قصه سرایی های عاشقانه و بی وقفه او به تنگ آمده بود از پشت در کنار رفت و با گذاشتن پنبه در گوش هایش و بستن پنجره ها به اتاقش رفت و با گذاشتن بالشتی بر روی سرش به خواب رفت.

-میدونستم دوباره این جادوگر پلید زهرشو تو زندگیم میریزه ولی دیگه نه به این زودی.من دارم برات مروپ !فقط صبر کن. وقتی اومدم و تمام کرم خاکیا و حلزونا و شته های گل هامو ریختم تو خونت میفهمی از اول نباید رو لقمه ای بزرگ تر از دهنت دست میذاشتی.

بعد از آن تا مدتها کار تام شده بود گونی گونی حشرات بردن از پای گلهای گلخانه و باغ عمارتش بردن به خانه ی گانت ها. فارغ از اینکه مروپ اینهارا نشانه عشق و توجه تام به خودش تلقی میکرد و روز به روز بیشتر شیفته اش میشد. همین منوال پیش رفت که مدتها بعد مروپ یقه اش را گرفت و با خودش پیش دیگر جادوگران و اسلیترینی ها برد.



پاسخ به: خانه اصیل و باستانی گانت ها
پیام زده شده در: ۱۵:۳۷:۵۳ شنبه ۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
#9
بعد از اعلام موضوع درس، بلا ابرویی بالا می اندازد. معلوم بود از موضوع درس بدش نیامده. به آرامی درحالی که به فکر چگونه پیاده سازی این ایده بود، به صندلی اش برگشت. بقیه مرگخواران هم کم کم شروع به پیاده سازی شاهکار های خود کردند.

-آه باور کنید دارم از کمبود خواب میمیرم زیاد بیدار نیستم که بخوام اثری خلق کنم ولی...

معلوم نبود به خاطر فشار کمبود خواب بود یا اینکه کمبود اکسیژن برای لحظاتی به مغزش خون نرساند یا شاید نوعی خلاقیت نوین شایدم نه چندان نوین در هنر نقاشی باعث شد سدریک سرش را در سطل رنگ قرمز فرو ببرد.
به نظر هم میرسید ایده جالبی در سر داشت ولی اوضاع وقتی که دیگر سرش را بیرون نیاورد کمی نگران کننده شد.
یکهیو زنی مو سیاه سرش را از توی قابلمه ای که ته کلاس مخفی شده بود بیرون آورد.

- عه وا یکی سدریک مامانو از تو سطل رنگ نجات بده الان غرق میشه.

معلوم نبود کی و چگونه از آنجا سر در آورده ولی معلوم بود مروپ هم سودای مالکیت املاک پدری اش را در سر داشت که آمده بود با بقیه رقابت کند.
صدایی از توی سطل رنگ بیرون آمد که نشان از تقلای سدریک داشت.

-قلقلقلقل

-بیا من استخون ساق دستمو میندازم خودتو بکش بالا.

-قل قل قل....

ناگهان دیگر صدایی نیامد.

-بانو ملوپ سدیک دیگه قل قل نمیکنه. یعنی دیگه برنمیگلده با من قایم موشک بالشتی باژی کنیم؟

-نه کوین آناناس شاخک دار مامان شما برو اونور نقاشیتو بکش ما نجاتش میدیم.

کوین به نشانه تایید سری تکان داد و با قدم های کوچکش تاتی تاتی کنان به گوشه اتاق رفت دو زانو روی زمین نشست و روی تابلو ای که رو به رویش روی زمین بود خم شد. یک دست کوچکش را روی تابلو گذاشت و با دست دیگر که قلمو را مشت کرده بود شروع به نقاشی کرد.

-بانو از اینا آبی گرم نمیشه بذارین من این نیمه جونو تا جونش بالا نیومده بکشم بیرون.

بلا دستش را دراز کرد و از یقه سدریک را گرفت و بیرون کشید . هرچند او انگار نه انگار که تا ثانیه ای قبل داشت در سطل رنگ نفسش قطع میشد، با دستانش به دنبال تابلو گشت. تابلو را که یافت با دستانش هر دو طرفش را گرفت و به چشم بهم زدنی صورتش را وسط آن کوبید. سدریک شاهکاری را با به خطر انداختن جان خود در کسری از زمان خلق کرد و سپس دو باره به خواب رفت.

مرگخواران که فهمیدند چقدر زمان از دست دادند پس دوباره کارشان را از سر گرفتند.

ساعاتی بعد...

دست ها یکی یکی به نشانه اتمام کار بالا رفت. حال نوبت این بود که استاد هر کدام از تابلو ها را ببیند بررسی کند و نمره ی ارزیابی اش را اعلام کند. به زودی برترین استعداد نقاشی مشخص میشد.



پاسخ به: هتل ملوان زبل
پیام زده شده در: ۱۸:۴۳:۲۱ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
#10
پلیس ها انگار سفینه ای معلوم الحال در آسمان دیده باشند. همانجا خشکشان زده بود و مات و مبهوت به نور چوب دستی ها خیره شده بودند.

-ا...ارباب حالا چیکار کنیم؟

- ظاهرا امروز پاره سنگ روی شانسمان باریده. هرجا میرویم این مشنگ های سیبیل کلفت پیدایمان میکنن.

-تام فرزند تاریکی که دستت به دست نورانیمان متبرک شد. میگم راه چاره ای داری تا این مشنگا هنوز سیستم مشنگیشون بالا نیومده جیم شیم؟

- پیر مرد ما دفعه قبل ایده دادیم فکر نمیکنید زیادی به ما متکی شدید؟ ما خوشمان نمی آید. نه اینکه مغز باشکوهمان ایده ای نداشته باشد. نمیخوایم شما محفلی ها مفت خور بار بیایید.

مرگخواران به نشانه تایید مانند فنر سرهایشان چند بار تکان دادند. محفلی ها که از این گونه شرایط اطلاعات چندانی نداشتند برای مشورت دور هم جمع شدند.

-فرزندان روشنایی عزیزمان قربون فیوز کله هاتون برم میشه یکم به خاطر باباجان امروز یکم فسفر بسونید ببینیم الان با این وضعیت چیکار کنیم؟

- پروفسور ، پروفسور! من یه ایده ای دارم. چطوره به راه روشنایی هدایتشون کنیم.

محفلی ای با موهای نارنجی و صورت کک و مکی جلو آمد و این را گفت. گویا این ویزلی کوچک هنوز خیلی از زمان عقب بود.

-خوش طینت بابا ما قبلا این راه رو امتحان کردیم ولی نتیجه عکس داد. ناجوانمردا میخواستن کلمو بکنن تو گونی. به زور از دستشون جا خالی دادم.

-اره خودشه پروفسور!

- چی فرزندم؟ جاخالی بدیم؟

-نه قبلش.

-این که میخواستن کلمو بکنن تو گونی!؟

-بلههه. خودشهه.

با صدای فریاد این محفلی همه مشنگ ها دوباره به خودشان آمدند و شروع به بالا آمدن از درخت برای دستگیری آنها کردند.
لرد سیاه نگاهی عاقل اندر سفیه به دامبلدور و محفلی ها انداخت.

-پیرمرد وجدانا متعجبیم با این محفلی های نخبه ات چگونه تا الان منقرض نشدی؟

-به مرلین اینا بچه های خوبین فقط یوقتا شیرین میزنن.

ولی در این لحظه شیرین زدن آنان چندان اهمیتی نداشت.
گویا نقشه آن ویزلی راه حل موقت خوبی بود.
بنابر این هر کدام وسیله ای برای کشیدن روی سر پلیس های مشنگ دم دست کردند و آمده پریدن روی سر آنها شدند.


ویرایش شده توسط تام ریدل در تاریخ ۱۴۰۳/۱/۳۰ ۱۸:۵۳:۰۵






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.