جام آتش!

لوگوی هاگوارتز

رویداد جام آتش

۵ اردیبهشت تا ۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۳

جام آتش

آماده‌اید شاهد یکی از بزرگ‌ترین و نفس‌گیرترین رقابت‌های تاریخ هاگوارتز باشید؟ جام آتش بازگشته، و این‌بار نه‌تنها جادوآموزان برجسته، بلکه چهار گروه افسانه‌ای هاگوارتز در جدالی سهمگین برای کسب افتخار نهایی رو در روی هم قرار می‌گیرند. از ۵ اردیبهشت تا ۲۶ اردیبهشت، همه‌چیز در هاگوارتز رنگ رقابت به خود می‌گیرد؛ جادو، شجاعت، نبوغ و اتحاد به آزمون گذاشته می‌شود و تنها یک گروه می‌تواند قهرمان نهایی لقب بگیرد. تماشاگران عزیز، شما دعوت هستید تا از نزدیک شاهد این ماجراجویی باشید، پست‌ها را بخوانید، از خلاقیت‌ها لذت ببرید و با گروه خود همدل شوید. این فقط یک مسابقه نیست؛ جشن شکوه جادوی ناب است!


پاسخ: جوتیوب
ارسال شده در: چهارشنبه 27 فروردین 1404 00:55
تاریخ عضویت: 1403/01/28
: شنبه 6 اردیبهشت 1404 15:57
از: عمارت ریدل ها
پست‌ها: 187
آفلاین
چنل جوتیوب تالار هافلپاف تقدیم میکند:
با تشکر ویژه از رابستن، دوریا و سالازار اسلیترین که در این پروژه با حمایت و پشتیبانی خودشون و همینطور تلاش های بی‌درنگشون چراغ تالارمون رو باری دیگه روشن کردن.


استخوانهای ظریفش از سرما به لرزه در آمده و نفس های سنگینش در سکوت شب به وضوح شنیده میشد. اکنون زمان مردن نبود، نه! نه حال که انقدر به خواسته اش نزدیک شده بود. رویایی که انقدر برایش سختی و عذاب را، تحقیر ها، ملامت ها، دست کم گرفتن ها را تحمل کرده بود! همین افکار جان و انرژی ای دوباره به او بخشید.

چشمانش که از اشک و خستگی تار شده بودند، در تاریکی شب برق خفه‌ای می‌زدند، گویی که میان مرگ و زندگی در نوسان بود، میان تسلیم شدن و ادامه دادن. هر عضله‌ی بدنش درد می‌کرد، اما درد که چیزی نبود، نه حالا که فقط چند قدم تا سرنوشتش فاصله داشت. انگشتان لرزانش را دور جسم سرد و فلزی درون دستش محکم‌تر فشرد، چیزی که در تمامی این سال‌ها تنها یقین زندگیش بود. باد سرد شبانه از میان موهای پریشانش گذشت، خاک و زمزمه‌های شوم را با خود آورد، گویی که شب هم تماشاگر این لحظه‌ی سرنوشت‌ساز بود. نفسش را در سینه حبس کرد، گامی به جلو برداشت.

پاهای بی‌رمقش را بر سنگلاخ های ناهموار مسیر، میکشید. دردش را با فشردن دندان هایش روی هم، در خود پنهان میکرد، حتی با وجود اینکه کسی نبود که نظاره گر ضعفش باشد. به مقصدش اندیشید، میدانست که او دوست مورد اعتمادش است، اگر این مسیر طاقت فرسا را پشت سر میگذاشت، به زودی به کلبه ی او می‌رسید. تنها ترسش این بود که دوست عزیزش نیز رویش را از او برگرداند، همین فکر تردیدی در قدم بعدی اش ایجاد کرد.

- کات کردن بشین آقا کات کردن بشین! این چه وضعش بودن می‌شه. این داره رفتن می‌شه رو جوتیوب. نیاز داشتن می‌شیم که ویو گرفتن کنیم تا جوتیوب به ما پول دادن بشه. تام، مگه خودت گفتن نشدی که پول نداشتن می‌شیم. تالار کلی خرج داشتن می‌شه. کمرت مگه شکستن نشده بود؟ مخاطب الان دنبال محتوای طنز بودن می‌شه. این چیزایی که ساختن شدین، محتوای محبوبی نبودن می‌شه. شادش کردن بشین.

- کی‌ گفته مخاطب دنبال محتوای طنزه؟ مخاطب دنبال محتوای خاصه! و به غیر از اون چرا جدی دوست نداری؟ جدی به این قشنگی!

دوریا این را درحالی گفت که ماهیتابه‌ای را که به تازگی شسته بود تا برای تولید محتوا در آن چند دانه خیار خیلی خوشگل برش خورده را بپزد با تهدید به سمت رابستن نشانه رفته بود. رابستن با خوشحالی دوربین را طوری چرخاند که دوریا و ماهیتابه‌اش کاملا در کادر قرار بگیرند.
- همین دقیقا است! این محتوا برای رفتن شدن روی جوتیوب عالی بودن میشه!

دوریا درحالیکه با لبخند ملیح به دوربین نگاه می‌کرد، ماهیتابه اش را به جمجمه‌ی تخم مرغ شکل رابستن کوبید.
- می‌دونی چی بیشتر ویو می‌گیره؟ کالبد شکافی جنازه‌ی یه فضایی جلوی دوربین!
- این اصلا ویو گرفتن نمیشه. فضایی ها هم دل داشتن میشن، ناراحت شدن میشن.

در همان حین، هیبرنیوس با افسوس آه کشید و درحالیکه وسط تالار ایستاده بود تا همه صدایش را بشوند، با تردید زمزمه کرد.
- فکر نمی‌کردم یه روزی به دردم بخوره... چون واقعا ساختن یه دریچه به سرزمین عجایب چیزی نیست که حتی تو سیرک هم به کار بیاد. اما اگه دلتون محتوا می‌خواد، نظرتون چیه بریم سرزمین عجایب؟
- یعنی از تالار بریم بیرون؟

نیکلاس درحالی گفت که جعبه‌ی سکه هایش را در آغوش می‌کشید. آغوش کشیدن همانا و جعبه‌ی سکه‌ها هم نیکلاس را در آغوش گرفت! نیکلاس چشمانش را بست و داشت خودش را غرق در لذت ثروتش می‌کرد که ناگهان مادر مهربان تالار و موسس گروه، هلگا هافلپاف با اقتدار وارد تالار عمومی شد و با لحنی قاطع اما مهربان گفت:

- مگه براتون خوابگاه تدارک ندیدم که وسط تالار عمومی از این کارا می‌کنین؟

نیکلاس که انگار به جرم سنگینی محکوم شده بود، سریع خودش را جمع‌وجور کرد، جعبه‌ی سکه‌هایش را چنگ زد و به سمت دریچه‌ی سرزمین عجایب دوید. اما درست جلوی در ایستاد، چرخید و با لبخندی حیله‌گرانه اعلام کرد:

- پس من اینجا وایمیستم، هرکی بخواد رد بشه، باید اول عوارض بده!

رابستن آب از دهانش می‌چکید و این صحنه ها را فیلم‌برداری می‌کرد. همه چیز طبق خواسته ی او پیش رفت. همگی داشتند کاری را می‌کردند که او در ذهن می‌پروراند. این ویدئو قطعا جوتیوب را منفجر می‌کرد. در افکارش غرق بود. در ذهنش بعد از این ویدئو، آماده بود که با آقای هیولا ویدئو بدهد.

- می‌خوای از مامی عوارض بگیری؟ وا مصیبتا! کجاست احترام به بزرگتر؟
- خانوم هلگا! من از شما بزرگترما.
- شیون کنید به حالم بخاطر عیالم!

سالازار که فکر نیکلاس عیال هلگاست، نگاه ترسناکی به او کرد.

-هلگا؟

یک از تو بعید بود خاصی در نگاهش موج زد.

-سالازار نهههه ببین قضیه اونجوری که تو فکر میکنی نیست، باور کن! حرفم صرفا استعاره ای بود از حجم غمی که در اون لحظه با اون حرف نیکلاس بهم دست داد، خودت میدونی که من چند صد سالمه و اصولا از همه بزرگ ترم.

نیکلاس که پس از بالا رفتن هیجان بحث آنها، خودش در گوشه ی دریچه زیر اندازی پهن کرده و روی آن نشسته بود، کیسه ی تخمه ای ظاهر کرد و شروع به شکستن کرد. منظره ی بی نظیری بود؛ از طرفی نگاه های ناباورانه سالازار اسلیترین، از طرفی انکار های ناموفق هلگا هافلپاف!

-ببین من اصلا مشکلی ندارم عیال نیکلاس باشی ها فقط لیاقت تو بیشتر از اینا بود. این همه ادم.
- مثلا؟

هلگا ابرویی بالا انداخت و منتظر پاسخ سالازار که خونسردی اش را از دست داده بود و اشتباهی به جای شانه، با سیم ظرفشویی که از چمدان تام برداشته بود کله ی باسیلیسک را میسابید، ماند.

- سییسس.
- اوه باسیلیسکمان چرا شبیه کله ی نواده مان شدی؟

تام که خودش را پشت هلگا مخفی کرد به چمدان بازش کنار سالازار اشاره کرد.
- با عرض پوزش با اینکه تقصیر من نبود دستتون رو توی چمدون اشتباهی بردید و چیز اشتباهی گمونم برداشتید.

سالازار به سبم ظرفشویی در دستش چشم دوخت و نگاهی معنادار به تام کرد.
- آخه سیم ظرفشویی در وسایل تو چه میکند؟ آن به کنار انقدر ضروری بود که با خودت در چمدان بگذاری؟
- شرمنده دیگه یادگار مروپه برای تولدم خریده بود گفتم بمونه گم شه خودش منو سیم ظرفشویی میکنه.
- خواستیم یه چیزی بگوییم اما خب...حق همیشه با نواده مان است.
-تازه داشت بحث جالب شدن میشد ها!

رابستن که دوربینش را روی آنها زوم کرده بود با تاسف این را گفت. سپس دور بین را به سمت دروازه ی بسته ی سرزمین عجایب گرفت که دیگر بسته شده بود.

- وایسا ببینم این چرا بسته شد؟
- دیر رفتین بسته شد. نمیدونستم انقدر طولش میدید وگرنه میگفتم دروازه رو زماندار کرده بودم.

و تالار هافلپاف در سکوتی غم بار فرو رفت. البته با سر و صدای اعتراض ها و ناله های پر افسوس هافلپافی ها این سکوت دوام چندانی نداشت. صحنه با زوم دوربین بر روی سالازار که با لبخندی ملیح باسیلیسکش را به سمت تام نشانه گرفته بود و با زبان مارها به او دستور میداد و تام که به پای هلگا برای کمک افتاده بود، بسته شد.


پاسخ: دستشویی میرتل گریان (ارتباط با مدیریت هاگوارتز)
ارسال شده در: چهارشنبه 27 فروردین 1404 00:03
تاریخ عضویت: 1403/01/28
: شنبه 6 اردیبهشت 1404 15:57
از: عمارت ریدل ها
پست‌ها: 187
آفلاین
درود بر سالازار اسلیترین کبیر

اسامی ۳ شرکت کننده در جام آتش که فرمودید خدمت شما:

هلگا هافلپاف
فلیسیتی ایستچرچ
تام ریدل

چون شخص دیگه ای داوطلب نبود خودم رو هم اضافه کردم. ولی اگر تا اون موقع علاقمند دیگه ای پیدا شد مشکلی نیست کناره گیری میکنم.

ممنون و خسته نباشید.


پاسخ به: بنیاد مورخان
ارسال شده در: جمعه 24 اسفند 1403 21:51
تاریخ عضویت: 1403/01/28
: شنبه 6 اردیبهشت 1404 15:57
از: عمارت ریدل ها
پست‌ها: 187
آفلاین

نتایج ترین های تالار خصوصی هافلپاف ، زمستان ۱۴۰۳


بهترین تازه وارد: تازه وارد نداشتیم.

بهترین عضو: آراء به حد نصاب لازم نرسید.

لینک اعلام نتایج ترین ها در تالار خصوصی هافلپاف




S.O.S



پاسخ به: داستان اشتراكی تالار هافلپاف
ارسال شده در: چهارشنبه 1 اسفند 1403 18:15
تاریخ عضویت: 1403/01/28
: شنبه 6 اردیبهشت 1404 15:57
از: عمارت ریدل ها
پست‌ها: 187
آفلاین
سوژه جدید


مه غلیظی در جنگل پیچیده بود و نور کم‌رنگ ماه تنها چیزی بود که مسیر را روشن می‌کرد. در میان درختان بلند، کاروانی قدیمی با رنگ‌های محو و پرچم‌های پاره، به‌آرامی تکان می‌خورد. سیرک عجایب دوباره جان گرفته بود، اما این‌بار نه برای سرگرمی. این‌بار، چیزی پنهان در تاریکی انتظار می‌کشید.

تام ریدل سینیور، با کت بلند و چکمه‌های سیاهش، از میان چادرهای پراکنده عبور کرد. او هیچ علاقه‌ای به این سیرک نداشت، اما دعوت‌نامه‌ای ناشناس دریافت کرده بود که نمی‌توانست آن را نادیده بگیرد. نوشته‌ای کوتاه، اما مرموز:

"در نیمه‌شب، زیر فانوس‌های سیاه. حقیقت را پیدا کن."

در نزدیکی یکی از چادرهای رنگ‌پریده، هیبرنیوس مالکوم، با چشمان خاکستری یخی‌اش، به صداهای اطراف گوش می‌داد. او مردی بود که همیشه حقیقت را از پس دروغ‌ها بیرون می‌کشید.
صدای خنده‌ای در باد پیچید و سایه‌ای درون مه تکان خورد.

- دیر کردی ریدل.


تام سرش را بالا گرفت. هلگا هافلپاف، با ردای کهنه‌ای که شبیه به شنل‌های جادوگران قدیمی بود، دست‌به‌سینه ایستاده بود. چشمانش همچون شعله‌های شمع می‌درخشیدند.

- توهم اون نامه رو گرفتی؟

تام با چهره ای سر در گم پرسید.

- همه ی ما گرفتیم.
هلگا سر تکان داد و نگاهش را به پشت سر تام دوخت.

ریگولوس بلک از تاریکی بیرون آمد. او بی‌سروصدا قدم برمی‌داشت، انگار که با سایه‌ها یکی شده باشد. پشت سر او، فلیسیتی ایستچرچ، در حالی که کتابی کهنه را در دست داشت، به آرامی جلو آمد. زاخاریاس اسمیت آخرین نفری بود که وارد جمع شد. با بی‌حوصلگی دست‌هایش را در جیبش فرو برد.

- میشه یکی بگه اینجا چه خبره؟

هیبرنیوس بدون جواب دادن، دستش را بالا آورد. یک کلید کوچک نقره‌ای روی کف دستش برق می‌زد.
- این رو امروز توی جیب کتم پیدا کردم. پشتش نوشته ی عجیبی بود.

هلگا نزدیک تر رفت تا نوشته را از زاویه ی بهتری بررسی کند.

"دروازه‌ای که با مه پوشانده شده."

همه نگاهشان را به هم دوختند. ریگولوس با تردید اطرافش را وارسی کرد.
- دروازه؟ یعنی یه جایی توی این سیرک؟

فلیسیتی کتابش را باز کرد و صفحه‌ای را نشان داد که در آن طرحی عجیب از دری که با نمادهای ناشناخته پوشیده شده بود، نقش بسته بود.
- توی کتابی که این اخری داشتم میخوندم این طرح رو دیدم. قبلا ولی درباره ی دروازه ای به دنیاهای موازی و دنیاهای مردگان زیاد شنیده بودم ولی فکر میکردم فقط در سطح افسانه باشن. توی هیچ کدوم از کتابها راجع به مکان دقیق دروازه چیزی نوشته نشده بود تنها نشونه ش اینه که در، با مه سنگینی در اطرافش مخفی شده.

تام سعی کرد اضطرابش را مخفی کند و نفس عمیقی کشید.

- اگر این فقط یه افسانه ست پس چرا همه ی ما توی این مکان و زمان جمع شدیم؟ اون دعوت نامه قطعا واقعی بود، به همون اندازه که ما هستیم.

باد سردی وزید و فانوس‌های سیاه اطرافشان سوسو زدند. مه کنار رفت و در میان سیاهی شب، چیزی نمایان شد...

یک دروازه‌ی بلند، با نقش‌هایی از چهره‌های درهم‌تنیده که انگار در عذاب بودند. کلید ناگهان در دست هیبرنیوس گرم شد و شروع به درخشیدن کرد. همه بی‌حرکت ایستادند.

- پس واقعی بود...حالا واقعا مهمه که بفهمیم حقیقت چیه؟ اینکه چه چیزی پست اون در مخفی شده یا اون نامه! نمیتونیم نادیده بگیریم و به همون زندگی خودمون ادامه بدیم.

ریگولوس با ابرو های درهم و چهره ای آشفته این را پرسید. اما گویا اکثریت عزمشان را برای دانستن چیزی که در پس آن در بود جزم کرده بودند. حتی اگر فهمیدن آن حقیقت زندگی کنونی آنها را از این رو به آن رو میکرد. هیبرنیوس جلو رفت و کلید را در قفل فرو برد و با فشاری آرام دروازه به آرامی باز شد...



S.O.S



پاسخ به: داستان اشتراكی تالار هافلپاف
ارسال شده در: چهارشنبه 1 اسفند 1403 18:09
تاریخ عضویت: 1403/01/28
: شنبه 6 اردیبهشت 1404 15:57
از: عمارت ریدل ها
پست‌ها: 187
آفلاین
جسیکا و آرتمیسا و هلگا بلاخره خودشان را به غول رساندند. پروفسور ها که رد شدن آنها را از گوشه ی چشمشان دیدند، مانند گربه یقه هایشان را روی هوا قاپیدند و با نا امیدی عمیقی سری تکان دادند.
- شما بچه ها اینجا چیکار میکنین؟
- مگه هاگرید قرار نبود حواسش به بچه ها باشه؟
- بعدا باید حسابی بابت این بی دقتیش با این بچه ها تنبیه بشه. پروفسور هوچ شما برگردید و این سه تا دانش آموز سر به هوا و سایرین رو به خوابگاه هاشون هدایت کنین.

هلگا اما لج باز تر و سرسخت تر از این حرفها بود که به این راحتی تسلیم شود. خانواده اش، کل آینده اش به تصمیم و تلاش او وابسته بود. جسیکا و آرتمیسا که متوجه وخامت اوضاع در صورت گرفتاری هلگا در زمان و مکان اش بودند، تصمیم گرفتند با شلوغ کاری جلوی پروفسور هارا بگیرند.

- برو هلگا ما جلوشون رو میگیریم.

هلگا که بزور خودش را از دست پروفسور مک گونگال خلاص کرد به سرعت خودش را از آن سالن خارج کرد. در طول دویدن به مقصدی نامعلوم، راجع به زمان برگردان و هافلپافی که آن دانش آموز ها به او گفتند اندیشید.

مدتی بعد بدون اینکه متوجه شده باشد، خودش را در جلوی درب مدیران دید. به حس تصمیم گرفت به غریزه اش که او را به آنجا کشانیده اعتماد کند. به آرامی دسگیره در را فشرد، اتاق را با حیرت نگریست اما هدفش را گم نکرد. به سمت کشو ها رفت اولین جایی که حتی منطقش هم به او ندا میداد چیز مهمی آنجا باید باشد، و خودش بود! بی درنگ حلقه ها را در هم تنید نفس عمیقی کشید، چشمانس را بست. به خواهرش که دیگر پیر ناتوان شده بود، به خانواده اش که زمان طاقت فرسایی را به انتظارش سپری کرده بودند اندیشید حال وقت بازگشت به خانه بود. لحاظاتی بعد بوی نان گرم و صدای مادرش که او را صدا میزد در گوشش پیچید‌. هلگا به خانه برگشته بود. به سرعت به سمت منبع صدا رفت، خودش را در آغوش گرم مادر رها کرد. غم دلتنگی ای که در قلبش بود را با هق هق گریه هایش رها کرد.


در زمان آینده، هاگوارتز


- امیدوارم تونسته باشيم هلگارو به خونه برگردونیم.
- مطمئنم موفق شده‌. به مادر تالارمون ایمان دارم.

در طرف دیگر سالن، پروفسور ها به مسئله ی غول دیگر رسیدگی کرده بودند و آرامش دوباره در سرسرای هاگوارتز حاکم شد.


پایان سوژه.




S.O.S



پاسخ به: جوتیوب
ارسال شده در: دوشنبه 24 دی 1403 19:18
تاریخ عضویت: 1403/01/28
: شنبه 6 اردیبهشت 1404 15:57
از: عمارت ریدل ها
پست‌ها: 187
آفلاین
سلام به همه دنبال کننده های سینیور ریدل!
دوربین ثابت روی میز، اتاق خواب تام ریدل را درحالی که لباس ورزشی به تن دارد نشان میدهد.
در یکی از روز های عادی مشغول ظرف شستن بودم که به فکر این افتادم موضوع بعدیم برای ویدیوی:
How to be a gentleman?
چی باشه؟ که گفتم از اونجایی که زیاد کامنت در این مورد زیر ویدئو نبود شاید بهتر باشه موضوع بعدیمون رو عوض کنیم ولی اگر مشتاق و علاقه مند به دیدن ادامه ی روند سری ویدئو های چطور جنتلمن باشیم هستید لایک و کامنت های زیر اون ویدئو رو بترکونید!

امروز که برای خرید بذر به روستای کناری لیتل هنگلتون رفتم، به دسته ی گاو هایی که از کنار جاده رد میشدن نگاه کردم.
گاهی وقتا دیده بودم از گاو به عنوان ناسزا استفاده میکنن بنابر این خواستم این بار به رفتار هاشون توجه کنم ببینم علت این موضوع چیه؟
اولین گاوی که بهش بر خوردم درحال خوردن علف، بیخیال ز غوغای دنیا بود. هرچند هر از گاهی ماااا مااا یی میکرد، اما انگار از چیزی گله داشت ولی باز به خوردن ادامه میداد.
نکته ی جالبی که دیدم این بود که یهو میدیدم وایسادن و به یه نقطه ای در دوست ها خیره شدن، ولی وقتی یه مرغ دریایی اومد و کلی رو پشت یکیشون بپر بپر کرد و تکون نخورد فهمیدم خوابه! عجیبه، نه؟ وایساده خوابشون برده بود. حالا من دارم تعریف میکنم ولی اگر یه روز از لیتل هنگلتون یا روستا های اطرافش دیدن کردید، این صحنه ی بامزه رو از دست ندید‌...هوم هرچند ممکنه برای بعضی ها ترسناک باشه.
بعد از اون کمی جلوتر یه گاو نر و ماده و یه بچه گاو دیدم...بهشون میگن گوساله، به نظر خانواده ی شادی می اومدن تا اینکه متاسفانه بابا گاوه موقع خوردن علف تازه از وسط خیابون، توسط برخورد با یه ماشین به کما رفت!
داشتم فکر میکردم خب برا همینه گاون و شاید برای همینه ‌که اینطوری خطابشون میکنن که همونجا گاو دیگه ای توجهم رو جلب کرد. گاو درشت هیکل قهوه ای ماده درحالیکه چپ و راست خیابون رو نگاه میکرد با احتیاط از عرض، اون هم از خط عابر رد شد!
لحظه به لحظه داشت اتفاقات جالب تری رقم میخورد میخواستم بگم چقدر بعضی حیوانات چه عقل و شعور بالایی دارن که دیدم یه پسر آدمیزاد که ظاهرا هم سن و سال خودم بود از خیابون عین همون بابا گاوه رد شد و مرگ از بغلش بای بای کرد...حسابی هم از راننده فحش شنید، اما همچنان خندان و بیخیال به مسیرش ادامه داد.
شاید خودش نمیدونست چقدر کارش خطرناکه، شایدم مثل اون گاو ترجیح میداد به مقصد فکر کنه تا مسیر روبه روش، هرچی که بود باعث شد به فکر برم. واقعا چه چیزی حیوانات رو از انسان متمایز میکنه وقتی انسانا عقل و شعورشون رو توی یه جعبه تو خونه نگه میدارن که مبادا فرار کنه! البته این مورد برای اوناییه که دارن و استفاده نمیکنن اون هایی که ندارن بحثشون جداست...
خلاصه این بود از بحث گاو های لیتل هنگلتون، امیدوارم از ویدئوی امروز خوشتون اومده باشه. لایک و ساب یادتون نره. میبینمتون.


S.O.S



پاسخ به: در بحبوحه سیاهی
ارسال شده در: چهارشنبه 12 دی 1403 17:19
تاریخ عضویت: 1403/01/28
: شنبه 6 اردیبهشت 1404 15:57
از: عمارت ریدل ها
پست‌ها: 187
آفلاین

هوادار تیم پیامبران مرگ

هلنا، رونا و گودریک نچ نچ کنان، سری برای الستور تکان میدهند چرا که این حجم از هندوانه زیر بغل گذاشتن ها را از او انتظار نداشتند. نفر بعدی، شخصی غیر منتظره تر از آن بود که جمعیت توقع دیدنش را داشت یعنی تام ریدل! او در حالیکه که از سوژه ی دیگر خودش را به این سوژه رسانده بود، به شکلی جو زده سیکس پک هایش را بیرون ریخت و لبخندی نثار ساحرگان تماشاچی کرد که باعث غش و ضعف نصف آن ها شد. مروپ با نگاهی همچون شیر ماده، کاری کرد جماعت مونث به کل از کنار صحنه کنار روند و تام خودش را کمی جمع و جور کند.
با وجود تمام این ها اعتماد به نفسش بابت خون آشام شدن دو چندان شده بود و به آرامی جلو آمد و تعظیمش را با کلی آب و تاب جلوی سالازار ادا کرد.

- داماد ما! بگو برایمان چه آوردی؟
- جز حقیقت چیزی ندارم جد بزرگ. من که از نصف بیشتر این جمعیت شمارو بیشتر دیدم و میشناسم خیلی خوب از ابهت و جبروت شما آگاهم. شما چنان فرد عادل اما همچنان تاریکی هستید که حتی داماد خودتون، یعنی بنده هم وقتی موجب آزارتون بشم بدون تبعیض کنار بقیه به خورد باسیلیسک میدین. آخه دیگه چقدر آدم میتونه خفن باشه؟ ای خلافکااار! ای که رخ همچون دی‌کاپریو ای ات ما را شیفته کرده! ای هلووو! ای شفت...
- شوهر مامان به نظرم فعلا از میوه ها بگذر یکم این توصیفات شاید اوقات جد مامانو مکدر کنه.

تام سرفه ای نمایشی کرد ‌و هیزم بحث را بیشتر کرد.
- اهم اهم... اصلا هلگا و گودریک در کنار تو چه بگویند ای با شکوه؟ در وصف این کمالات تو ماند در هوا، این روونا! صد هزار تاج برای تو کم است...صرف فعل تو برای ماست که خفنست! سالازار از برای تو هرچه شعر می گویم کم است! چون که این همه شکوه تنهایی دیدنش کم است!

جمعیت که انتظار شنیدن شعر آن هم از تام را نداشتند در حالیکه اشک هایشان را پاک میکرد با سوت و دست و جیغی او را تشویق کردند اما سالازار همچنان با حالتی از صورت که نمیشد حدس زد به چه می اندیشد به او خیره شد. شعر خلاقانه ای بود اما آیا برای پذیرفته شدن توسط سالازار و رفتن به تیم غول غار نشین کافی بود؟


ویرایش شده توسط تام ریدل در 1403/10/12 17:52:11
ویرایش شده توسط تام ریدل در 1403/10/12 18:08:43


S.O.S



پاسخ به: نوری در تاریکی
ارسال شده در: سه‌شنبه 11 دی 1403 23:59
تاریخ عضویت: 1403/01/28
: شنبه 6 اردیبهشت 1404 15:57
از: عمارت ریدل ها
پست‌ها: 187
آفلاین
هوادار تیم پیامبران مرگ


مرگ سایه ای به عظمت کل جزیره بر سر تمام حاضرین، همچون رختی سیاه پهن کرده بود. نفر بعدی که بود؟ قصد نیتش چه بود؟ آیا تنها فردی که نیت شوم داشت گاد فری بود یا حتی گادفری هم خود بخشی از یک بازی بزرگ تر بود بدون آنکه هیچ یک از افراد آن جزیره بویی ببرند؟
هیچ کس نمیدانست اما تنها چیزی که اکنون روشن است این بود که تام بازیچه ی نقشه ی شوم گادفری شده و از طرفی سالازار و رابستن در پیش چشم سایرین در مظان اتهام قرار گرفته اند. اما واقعا حقیقت آن چیزی بود که فکر میکردند یا آنچه در جلوی چشمانشان می‌دیدند؟
مروپ نفسی عمیق کشید اما درست همان زمان در حالیکه با کمک دلفی سعی داشت برخیزد نقشی به شکل S کنار دستان بی جان رابستن دید.
- میدونستم شک هام بی دلیل نیست.
- مامان؟ چیشده؟ چیزی پیدا کردی؟
- اون نقش و نگار اس مانند اصلا تصادفی نیست قطعا معنی ای داره. به نظرت معنیش چی میتونه باشه؟
- اس؟ ولی من که به نظرم شبیه یک 8 ناقص و بد خطه.
-‌ چی؟
- البته به نظرم شبیه یه مار هم میتونه باشه ولی اگر اس باشه منظورتون اینه که...نه به نظرم هنوز برای تصمیم گیری زوده باید با آرامش همه ی رد هارو دنبال کنیم. بیاید یکم دیگه جسد و اطرافش رو بررسی کنیم.


در آن سو اما لرد و سالازار که او نیز بعد از شنیدن صدا به این سمت آمده بود به دقت اطراف ساحل را بررسی کردند اما دريغ از یک سر نخ جز بوی آشنا که از کنار ساحل می آمد...خون...چیزی که این دو جادوگر بزرگ به خوبی با آن آشنا بودند. به دنبال بوی خون گشتند اما از جایی به بعد، به طرز عجیبی از دو سوی مختلف بو به سمتشان می آمد. نگاهی با تردید به یکدیگر انداختند.

- جد بزرگ به نظر شما به خاطر باد است که ما اینگونه استشمام میکنیم یا واقعا این بو ها از دو جای مختلف می آیند؟

سالازار هم که به نظر گیج شده بود سری به نشانه عدم اطمینان تکان داد. نسیم شبانگاه کنار ساحل هر احتمالی را ممکن میکرد.

- به نظر ما در این موقعیت جدا گشتن تنها فرصت حیله ی دشمن را بیشتر میکند ابتدا از این سو که نزدیک تر است برویم.

در نهایت با توافق هردو به طرف موج شکنی که چند درخت نیز در آنجا بود راهی شدند اما چیزی که در آنجا دیدند کمی غیر منتظره تر از چیزی بود که به دنبالش بودند. آنها جسد سیسیلیا را در حالیکه با لباس خونین اما جسمی عاری از قطره ای از آن، زیر درختی رها شده بود، یافتند.

- این همون دختر ماگلی نیست که...؟ اما اون اینجا چیکار میکنه؟
ویرایش شده توسط تام ریدل در 1403/10/12 0:31:12
ویرایش شده توسط تام ریدل در 1403/10/12 1:44:04


S.O.S



پاسخ به: جوتیوب
ارسال شده در: جمعه 7 دی 1403 12:11
تاریخ عضویت: 1403/01/28
: شنبه 6 اردیبهشت 1404 15:57
از: عمارت ریدل ها
پست‌ها: 187
آفلاین

-سلااام به دوستای خوب جادوگرم به کانال سینیور ریدل خوش اومدید‌.
- الان مثلا خیلی زحمت اسم پیدا کردن به خودت دادن کردی؟
- اهم... خیلی هم برای اسم کانال جوتیوبم خلاقیت به خرج دادم. عذر میخوام دوستان پشت صحنه کمی به بنده اردات دارن.
-خب تو این جا با روزمرگی های تام و زندگیش بیشتر آشنا میشد.

ویژژژ...ویژژژ...

-خانوم دو دقیقه اون آبمیوه گیرو قطع کن دارم لایو میگیرمااا.

ویژژژژژژ...ویژژژژژژژژژژ

- خب آقایون رفیقام، درس اول مرد خونه بودن! هرگز سر خانومتون که داره زحمت میکشه داد نزنین چون نمیدونین کی ممکنه دنده ی لج بازیش بیرون بزنه، با من باشید تا کوه تجربیاتم رو باهاتون به اشتراک بذارم. وقتی درخواستی دارید عین تسترال چرنده داد نزنین که اصلا جنتلمنانه نیست! دلفی بابا جان این دوربینو بگیر یه دقیقه.

تام در حالیکه پیش بند خرس خرسی ای را میبست کنار سینک ایستاد.
- این کوه ظرفای کثیف که اینجا میبینید اصلا در شان یک خانوم متشخص نیست که دستای ظریفشو بزنه بهش که خراب شه، خود دانید خرج مانیکور، پدیکورش پای خودتونه اگه خراب شه. پس از ساده ترین کار یعنی ظرف شستن شروع میکنیم تا بلکه باری از کار خونه رو از رو دوشش بر داریم. داداشیام خیلی هم سخته و طاقت فرسا ولی ماها مردای روزای سختیم، دووم مياریم میدونم.
موقع شستن کاملا حواستون باشه خش نیوفتن یا نشکنن. اینم دیگه با خودتونه عواقبش یا شب جاتون تو کوچست یا یه سرویس عین اون یا حتی بهترشو باید پیاده شین. چرا که ظروف و اسباب اثاثیه برای خانوما خیلی مهمه.

مروپ درحالیکه هویچ و شوید هارا کنار گذاشته با نگاهی افتخار آمیز کلمات تام را از پشتش، با سر تایید میکند‌.
(البته اگر این بخش ادیت شده و پچ پچ هارو ببینه خود تامم جاش تو کوچه س.)

-این بود از درس اول مرد شایسته بودن، ممنون که تا اینجا همراه مون بودید. اگر شماهم میخواهید رازهای بیشتری از زندگی یادبگیر پیشنهاد میکنم بقیه ویدئوهای من، یعنی تام ریدل رو دنبال کنید.


S.O.S



پاسخ به: در بحبوحه سیاهی
ارسال شده در: جمعه 7 دی 1403 11:40
تاریخ عضویت: 1403/01/28
: شنبه 6 اردیبهشت 1404 15:57
از: عمارت ریدل ها
پست‌ها: 187
آفلاین
- اینطوری نمیشه برین بیل منو بیارین!
-بیل؟
- بیخیال تام بچه س جوونی کرد تو ببخشش؟
- بیلو؟
-تام من به بیل چیکار دارم گابریلو میگم که میخوای با بیل بزنیش.
- اینم ایده ی خوبیه ها ولی من که نخواستم بزنمش بیار تا استفاده ی دیگشو نشونت بدم.

دوریا با تردید بیل را از خاک باغچه بیرون کشید و به دست تام داد.

- خب حالا نگاه کن یاد بگیر! ابتدا اون نوک تیز و باریک بیل رو بین دو سوژه مورد نظرمون قرار میدیم و بعد...
- به به چشمم روشن حالا دیگه بیل رو بچم بلند میکنی؟ به پسر مامان میگی سوژه مورد نظر؟ مگه متهم گرفتی مرد؟
- مرلیناااا! زن دو دقیقه دچار سوء تفاهم نشو بذار بگم چی شد خب.

دقایقی بعد

- بیا وقتی میگن کار دست مرد نده همینه اون از جارو ی پرنده ی مامان که دادم بهت درستش کنی الان یه کار کردی به جا طلسم مامان جاروشو استارت بزنه آخه جارو موتورش کجا بود که بخواد استارت بزنه؟ الانم که میخوای سر و صورت بچمو از اینم ناقص تر کنی.
- مادر؟
- نه ناقص منظورم یعنی چیزه...پرفکت و با ابهت عزیز مامان!

لرد سیاه ابرویی بالا انداخت و با چشمانی ریز شده به مروپ نگاه کرد، درحالی‌که مروپ نگاهش را از او دزدید آهی کشید و به مشکل فعلی اش خیره شد.

- با شما بعد خصوصی حرف میزنیم مادر! فعلا مارا نجات دهید.

مروپ نگاهی به بیل تام و مرگخوارانی که آن طرف درحال نظاره کردن لرد بودن انداخت.

- مامان یه نقشه ای داره! مرگخوارای مامان یه سمت تام و بیل یه سمت وایسین. تام تو اول یه دست گابریلو بند کن به بیل تا یه دستش جدا شد بقیه نارگیل بدون پرز مامانو محکم بکشین سمت خودتون.

مرگخواران با تعجب نگاهی به یکدیگر انداختند اما چاره ای نبود برای نجات لردشان باید هر راهی را امتحان میکردند. تام با اکراه بیل را به سمت گابریل نزدیک کرد.
- خیلی خب هر وقت گرفت تا شماره سه میشمارم بعد باهم بکشید.

گابریل یک دستش را مانند کوآلا به بیل قفل کرد.

- یک...دو...سه، حالا.

گابریل و بیل مانند کشی که در رفته باشد به دور دست ها شوت شدند و پشت سر آنها رنگین کمانی در آسمان شکل گرفت.

-گابریل؟
- مرگخوار خوبی بود.
- یعنی دیگه بر نمیگرده؟
- بخواهد هم ما نمیگذاریم پنجره هارا عایق چند لایه کنید، در هارا چند طلسمه کنید. خلاصه ما یک قلب کاغذی زین پس ببینیم، مسببش را به آنجا میفرستیم که تسترال زین انداخت!

مرگخواران که حسابی از ماجرای امروز آشفته و خسته بودند به سراغ ایمن کردن در و پنجره ها رفتند. لرد سیاه درحالیکه مروپ لیوانی بهارنارنج گلاب به دستش میداد، بر روی صندلی اش نشست تا بلاخره بعد مدتها نفسی راحت بکشد. تا سالهای سال هیچ کس از گابریل خبری نشنید، کم کم سکوت همیشگی به خانه ریدل ها باز گشت. اما شاید این پایان، سر آغاز ماجرایی دیگر درخانه ریدل ها بود.


پایان سوژه


S.O.S