ریموس/اسکورپیوس به آرامی وارد اتاق شد و سعی کرد با نرم ترین حرکت چوبدستی اش را بیرون بکشد. فردی که روبرویش و پشت به او ایستاده بود کاملا غرق در افکارش بود و درحالی که ریتمی را زیر لب زمزمه می کرد اثاثیه اش را از چمدان کوچک بنفشی بیرون می آورد.
آیا اسکورپیوس بودن برای ریموس امن بود؟ تقریبا مطمئن بود که تبدیل شدن به این فرد جدید با موهای رنگی که همیشه توی چشم بود و رفتار دوستانه ای داشت، دردسر بیشتری برایش ایجاد می کند. خیلی وقت بود که او را در ارتش تاریکی ندیده بود.
ذهنش مشوش بود، انگار افکارش فقط برای خودش نبود. هنوز از عوارض و اثرات جانبی طلسم خبر نداشت و با عجله همه چیز را برای جاسوسی به نفع محفل به خطر انداخته بود. اما حالا از خودش می پرسید واقعا ارزشش را داشت؟
مرگخواری که به اتاقش وارد شده بود ملانی بود. مرگخوار قدیمی ای که مطمئنا همه رازهای ارتش تاریکی را می دانست اما در عین حال چطور میتوانست مغلوبش کند؟ افکار و انرژی اسکورپیوس را درونش حس می کرد. معلوم بود که ملانی را می شناسد و به هیچ وجه نمی خواهد صدمه ای به او برسد، سعی کرد چوبدستی اش را بیرون بکشد اما دستش با بی دقتی به سمت گالیون های درون جیبش رفت و صدای سکه ها بلند شد. اسکورپیوس لعنتی!
-هی اسکور! چطوری؟ چقدر دلم براتون تنگ شده بود.

ریموس مرلین را شکر کرد که مرگخواران زیاد اهل گرم گرفتن و صمیمیت نبودند. اگر ملانی به او دست می زد نمی توانست وحشتش را مخفی کند.
-چیز... سلام، ببخشید یهویی اومدم...
-میدونم اسکور، حق داری تعجب کنی. خودمم فکر نمیکردم دوباره برگردم. خیلی اتفاقات افتاده ولی فهمیدم هنوزم اینجا رو خونه خودم میدونم. باید با ارباب هم صحبت کنم، توضیح بدم... امیدوارم درکم کنه.
-چی رو توضیح بدی؟ تو که همیشه مرگخوار وفاداری بودی.
ناراحتی مانند سایه ای گذرا در چشم های ملانی نمایان شد و به سرعت برق جایش را به شوروشوق همیشگی اش داد. درحالی که پیچی به موهایش که حالا به رنگ نقره ای کدری درآمده بود داد روی تخت نشست.
-نه همیشه، خودت میدونی ارتش تاریکی همیشه پر از رمز و راز و شکاف بوده اما هیچوقت نمیذاریم دیگران چیزی بو ببرن. ما از بیرون یه ارتش ترسناک و خوف و خفن و متحدیم. اما... خب هرکس نقطه ضعفی داره و ما هم یه عالمه داریم، اما در عین حال هوای همدیگه رو هم داریم مگه نه؟ چیشده اسکور؟ انگار استرس داری؟
ریموس به یاد جسم بیهوش اسکورپیوس در اتاقش و نقشه های خودش افتاد. ملانی همان هدفی بود که می خواست، قدیمی و مطلع... اما مطمئن بود نمی تواند از پسش بربیاید.
-رنگ پریده تر و نگران تر از اون چیزی هستی که یادم میاد. البته میدونم که تو فقط نگران اینی که چطور سر کسی کلاه بذاری. ولی از من چیزی بهت نمی ماسه برو سراغ اونا که حقوق هاشونو تازه گرفتن و جیبشون پر گالیونای گرینگوتزه.
ریموس سعی کرد لبخندی بزند.
-آره، آره.
با حرف های ملانی انگار که چشمه آب گرمی درون سینه اش شروع به جوشش کرده بود. باید می رفت و گالیون هارا پیدا می کرد. ریموس می دانست که روحیه پول پرستی اسکورپیوس هدایتش می کند اما شاید اگر دنبالش می کرد طبیعی تر جلوه می کرد و کسی به او شک نمی کرد. بنابراین ملانی را تنها گذاشت و به سمتی رفت که پاهای اسکورپیوس هدایتش می کرد.
بپیچم؟