فلش بک_ چند دقیقه بعد از قتل اسکارلت- احمق! احمق!
احمق!پایش به چیزی گیر کرد ولی توانست قبل از اینکه زمین بخورد، با کمک دیوار خود را نگه دارد. مستاصل و پریشان، به همان دیوار تکیه زد و سعی کرد نفسی تازه کند.
همین که هوا را به درون ریه هایش فرستاد، تصویر چهرهی وحشتزدهی دخترک مقابل چشمانش جان گرفت.
نگاه های اسکارلت لیشام با ترسی آمیخته به تعجب، میان ریموس-بارتی و چاقویی که ناگهانی در پهلویش فرو رفته و قدرت تکان خوردن را از او گرفته بود؛ می چرخید.
- منِ احمق چی... چی کار کردم؟
ریموس به سرفه افتاد و فراموش کرد چگونه باید نفس بکشد. هزاران پیکسی درون شکمش به پرواز در آمدند و اوضاعش را بد تر ساختند. احساس خفگی کرد... هوا چه موقع آنقدر سنگین شده بود که قدرت عادی نفس کشیدن را از او گرفته بود؟
با دستش گلوی خود را چنگ زد. چیزی داخل گلویش بود که راه تنفسش را بسته بود. هر چقدر هم می خواست تقلا کند ولی ذره ای اکسیژن به ریه هایش نمی رسید...
یا حداقل خودش اینطور فکر می کرد.
- چرا؟ چرا کشتیش ریموس؟ نکنه تو هم داری مثل اونا میشی؟ چطور دلت اومد؟ حالا چجوری می خوای تو چشمای اعضای محفل خیره بشی؟
سرش را با دستانش گرفت و جواب سوالات درون ذهنش را فریاد زد:
- نمی دونم!و خیلی شانس آورد که کسی آن اطراف نبود تا فریادش را بشنود. وگرنه گیر افتادنش حتمی بود.
- نمیدونم چرا کنترلمو از دست دادم...
این بار زمزمه کرد...
- واکنشم از روی ترس بود... من... من نمی خواستم بهش آسیب بزنم...
با گفتن آن جملات، بالاخره دیواری که جلوی ریزش اشک هایش را گرفته بود شکست و اجازه داد اشک ها بوسه ای بر گونه های برافروختهاش بزنند.
حقیقت هم همین بود. او واقعا نمی خواست آسیبی به اسکارلت برساند ولی برای لحظه ای فراموش کرده بود کیست و از روی ترس چنین واکنشی نشان داده و بعد هم از صحنهی قتل گریخته بود.
با به یاد آوردن جسد دخترک میان خون ها، ضربان قلبش بالا رفت و باریدن اشک از چشمانش شدت گرفت.
خودش را لعنت کرد. از کارش پشیمان بود... از عدم کنترلش بر اعمالش پشیمان بود... از کشتن اسکارلت پشیمان بود... از نفوذ به مرگخواران پشیمان بود... از پیدا کردن چنین طلسمی پشیمان بود...
چشمانش را بست و سعی کرد همه چیز را از یاد ببرد. اما در کمال تعجب نه تنها چیزی را از یاد نبرد، بلکه خاطره ای هم به یاد آورد... خاطره ای که کمکش کرد روحیه خود را بازیابد.
داخل دفتر دامبلدور نشسته بود و به با انگشتانش بازی می کرد. روبه روی او، دامبلدور پشت میزش نشسته بود و لبخند می زد.
- مسابقه تون چطور بود جناب لوپین؟
ریموس جوان سرش را بیشتر در گریبانش فرو برد و سعی کرد با دامبلدور ارتباط چشمی برقرار نکند.
- اصلا خوب نبود پروفسور. از شرکت کردن پشیمون شدم.
دامبلدور لبخند گرمی زد.
- تو نبرد، کسایی که بار پشیمونی با خودشون دارن، همیشه اولین کسایی هستن که می میرن. تنها باری که جادوگرها باید به دوش بکشن چوبدستی اوناست... تو نباید از کاری که کردی پشیمون باشی ریموس. تو اون موقعیت تنها حرکتی که میتونستی انجام بدی همون بود پسرم. ریموس سرش را بالا آورد و اشک هایش را پاک کرد. حرفای دامبلدور مانند زنگ ناقوسی درون گوش هایش به صدا در آمد.
"
تو نبرد، کسایی که بار پشیمونی با خودشون دارن، همیشه اولین کسایی هستن که می میرن. تنها باری که جادوگرها باید به دوش بکشن چوبدستی اوناست."
می دانست کشتن یک انسان قابل قبول نیست. ولی نمی توانست برای انسانی که مرده است کاری بکند. او برای ماموریت مهم تری به آنجا آمده بود. پس از جایش برخاست.
دستان لرزانش را که مانند بوم نقاشی آغشته به رنگ سرخ خون شده بود، با ردای سیاهش تا جای ممکن پاک کرد. و شروع به گشتن کرد تا در این عمارت درندشت سوروس را بیابد. باید میفهمید چرا لرد در بین جلسه، تمام مرگخواران را به جز سوروس و بلاتریکس بیرون کرد... .
پایان فلش بک_ زمان حالریموس آرام دستش را بلند کرده بود و می خواست خیلی نامحسوس تری را لمس کند که حرف های پسر باعث توقفش شد.
- قتل لیشام کار یه مرگخوار نیست!