جام آتش!

لوگوی هاگوارتز

رویداد جام آتش

۵ اردیبهشت تا ۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۳

جام آتش

آماده‌اید شاهد یکی از بزرگ‌ترین و نفس‌گیرترین رقابت‌های تاریخ هاگوارتز باشید؟ جام آتش بازگشته، و این‌بار نه‌تنها جادوآموزان برجسته، بلکه چهار گروه افسانه‌ای هاگوارتز در جدالی سهمگین برای کسب افتخار نهایی رو در روی هم قرار می‌گیرند. از ۵ اردیبهشت تا ۲۶ اردیبهشت، همه‌چیز در هاگوارتز رنگ رقابت به خود می‌گیرد؛ جادو، شجاعت، نبوغ و اتحاد به آزمون گذاشته می‌شود و تنها یک گروه می‌تواند قهرمان نهایی لقب بگیرد. تماشاگران عزیز، شما دعوت هستید تا از نزدیک شاهد این ماجراجویی باشید، پست‌ها را بخوانید، از خلاقیت‌ها لذت ببرید و با گروه خود همدل شوید. این فقط یک مسابقه نیست؛ جشن شکوه جادوی ناب است!

مشاهده‌کنندگان این موضوع: 1 کاربر مهمان
پاسخ به: دره‌ی سكــــــوت
ارسال شده در: شنبه 6 مرداد 1403 22:32
تاریخ عضویت: 1384/09/08
تولد نقش: 1396/06/22
آخرین ورود: امروز ساعت 00:42
از: هاگوارتز
پست‌ها: 682
مدیر مدرسه هاگوارتز، معجون‌ساز
آفلاین
ریموس، که در حال حاضر به صورت سوروس اسنیپ درآمده بود، در برابر الستور مون ایستاده بود و یک موج سرد از ترس او را فرا گرفته بود. قلبش مانند زندانی که به دیواره‌های زندان می‌کوبد، می‌زد و با اینکه هوا سرد بود، یک لایه نازک عرق بر پیشانی‌اش نقش بسته بود. هر جنبش کوچک و نگاه دقیق الستور انگار که به سرعت در حال کندن پوشش او بود، تهدیدی برای فاش شدن رازش. ذهن ریموس با احتمالات وحشتناکی مسابقه می‌داد: شکنجه برای کسب اطلاعات، نمایشی بی‌رحمانه به عنوان هشدار برای دیگر خائنین، یا بدتر، تحویل داده شدن مستقیم به خود لرد تاریکی. سکوت بین کلمات‌شان سنگین و مملو از تنش بود، هر ثانیه‌ای که می‌گذشت، مانند طناب داری که دور گردن ریموس سفت‌تر می‌شد، در حالی که او منتظر هر نشانه‌ای بود که هویت واقعی‌اش فاش شده باشد.

تحت فشار شدید، سریعاً به دنبال راه فراری می‌گشت. او می‌دانست که باید به سرعت و هوشمندانه عمل کند تا از این وضعیت خطرناک جان سالم به در ببرد. ناگهان، یک ایده به ذهنش خطور کرد: اگر بتواند نقش سوروس اسنیپ را به طور قانع‌کننده‌ای بازی کند و به شدت ریموس لوپین را مورد اهانت قرار دهد، شاید بتواند الستور را فریب دهد. در ذهنش جملات تحقیرآمیزی را تدارک دید، جملاتی که اسنیپ ممکن بود علیه ریموس بر زبان بیاورد، امیدوار بود که این ترفند بتواند شک‌های الستور را برطرف سازد. قلبش با شدت می‌زد، دست‌هایش سرد و عرق‌کرده بودند، اما می‌دانست که نمایش قانع‌کننده‌ای از خشم و نفرت بهترین شانسش برای نجات است.ریموس با لحنی تند و نفرت‌آلود گفت:

- لوپین همیشه ضعیف و بی‌اراده بود، همیشه می‌خواست خودش را قهرمان نشان دهد اما در نهایت فقط سایه‌ای پوچ بود.

الستور با تعجب پرسید:

- بعد از همه این سال‌ها، هنوز هم این همه نفرت در دلت موج می‌زند؟

ریموس سریعاً باید فکری می‌کرد تا جوابی قانع‌کننده برای الستور پیدا کند، اما پیش از اینکه بتواند چیزی بگوید، الستور شروع به راه رفتن کرد و دور شد. ریموس نمی‌دانست آیا او را فریب داده است یا شاید الستور اصلاً اهمیتی نداده و تمام این ماجرا را بامزه یافته بود.

به صورت موقت خطر با ناپدید شدن الستور از بین رفت، اما ریموس می‌دانست که حتی اگر الستور متوجه نشده باشد، باید به شکل مرگخوار دیگری درآید. معلوم شد که اسنیپ حتی در میان مرگخواران هم محبوب نیست، پس نمی‌توانست اطلاعاتی با این شکل و قیافه بدست آورد. سوال این بود که ریموس باید به کدام یک از مرگخواران تبدیل شود تا بتواند اطلاعات ارزشمندی را برای محفل ققنوس به دست آورد؟
پاسخ به: دره‌ی سكــــــوت
ارسال شده در: شنبه 6 مرداد 1403 16:21
تاریخ عضویت: 1397/03/22
تولد نقش: 1397/03/26
آخرین ورود: دیروز ساعت 16:21
از: خونت می خورم و سیراب میشم!
پست‌ها: 323
آفلاین
الستور با لحنی که خشنودی آزاردهنده ای در آن حس می شد، پاسخ داد:
"اوه سوروس عزیز، این موقع که تاریکی همه جا رو گرفته و چشم چشم رو نمی بینه، بهترین وقت واسه سرگرم کردن و سرگرم شدنه. حتما تو ام با من موافقی، وگرنه چرا داشتی این اطراف می چرخیدی؟"

و جلو آمد و صورتش را مماس بر صورت ریموس گذاشت. ریموس آب دهانش را قورت داد و از نزدیک بودن آن چشم های سرخ شرارت بار و آن دهان بزرگ آراسته به لبخندی حجیم و دندان های زرد و نوک تیز داخلش به خود لرزید و سعی کرد از تشکیل قطرات سرد عرق بر پیشانی اش جلوگیری کند.
"سوال منو به خودم برنگردون، الستور. من این جام، چون داشتم تو رو زیر نظر می گرفتم. اخیرا رفتار مشکوکی از خودت نشون دادی."

الستور شروع کرد به بازی با عصایش و چرخاندن آن میان دستانش.
"ها ها، حتما حوصله ات خیلی سر رفته که مجبور شدی دست به همچین کاری بزنی، سوروس بیچاره ی من. دنبالم بیا، من واست یه چیزی دارم که حسابی سرگرمت می کنه."

و به سمت اتاقش راه افتاد و ریموس با قدم هایی مردد به دنبالش رفت و با خودش فکر کرد آیا بهتر نیست بهانه ای بیاورد و از الستور جدا شود. معلوم نبود در ذهن این مرگخوار عجیب چه می گذرد و ریموس که همین حالا هم در یک وضعیت بحرانی بود، نمی خواست بیشتر از این خودش را دچار مشکل کند، پس ایستاد و گفت:
"من برای کارای مسخره ی تو وقت ندارم، مون. اما بهت توصیه می کنم دیگه این جوری نصفه شب این ور و اون ور نپلکی. ممکنه بقیه فکر کنن داری کار ناجوری می کنی. مثلا بردن اطلاعات واسه دشمن قدیمیمون، محفل ققنوس."

و چشمان سیاه و سردش را به الستور دوخت و حس کرد این بار ماهرانه و بدون ترس نقش اسنیپ را ایفا کرده و اعتماد به نفس در رگ هایش جاری شد. الستور بعد از شنیدن جملات او چند لحظه بدون این که چیزی بگوید، به او نگاه کرد و بعد از خنده منفجر شد، طوری که ریموس ناخوداگاه اندکی از جایش بالا پرید. الستور در حالی که خم شده بود، شدیدا می خندید و قطرات اشک از چشمانش جاری بود.

ریموس حس شوک را از خودش دور کرد و اجازه نداد الستور به او غالب شود و به سمتش رفت و نگاه قاطعش را از بالا به الستور که هم چنان در حالت خمیده بود و داشت قهقهه می زد، انداخت.
"به این فکر می کنم که وقتی دستت رو شد و به عنوان جاسوس دستگیرت کردن، بازم می تونی این جوری بخندی یا به خاطر عواقب کارت از درد فریاد می زنی؟"

الستور از خندیدن دست کشید و کمرش را صاف کرد و دوباره چشمانش با ریموس در یک سطح قرار گرفت.
"اوه بله، شاید فریاد بزنم سوروس عزیز. فریادایی مثل یه گرگینه ی بیچاره که داره تو شب ماه کامل تبدیل میشه."

و ریموس حس کرد یک سطل آب سرد رویش ریختند.
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در 1403/5/6 16:30:39
تصویر تغییر اندازه داده شده
پاسخ به: دره‌ی سكــــــوت
ارسال شده در: جمعه 5 مرداد 1403 15:37
تاریخ عضویت: 1403/01/23
تولد نقش: 1403/01/24
آخرین ورود: شنبه 23 فروردین 1404 18:09
از: اعماق خیالات 🦄🌈
پست‌ها: 641
آفلاین
در تاریکی شب، چهره‌ی مرگخوار و لباسی که بر تن داشت ناپیدا بود و در سیاهی غوطه‌ور شده بود. تنها چیزی که باعث شده بود از محیط اطراف قابل تشخیص باشد، نور نقره‌فام مهتاب بود که از پشت به او می‌تابید.

ریموس با دیدن ماه نیمه‌کامل، گودریک را صد هزار مرتبه شکر می‌کند که چنین روزی را برای نفوذ به خانه ریدل‌ها برگزیده است. مطمئن نبود این طلسم او را از تغییر شکل به گرگینه محفوظ نگه می‌دارد یا خیر. حتی تصورش هم برایش عجیب بود که در قامت سوروس اسنیپ و در وسط حیاط خانه ریدل‌ها، شروع به تغییر شکل کند و تبدیل به گرگینه شود!

ریموس تکانی به سرش می‌دهد تا این افکار را از سرش خارج کند. باید بر روی مرگخواری که به سمتش می‌آمد تمرکز می‌کرد.
بی‌صبرانه منتظر بود به قدری مرگخوار به او نزدیک شود تا تشخیص دهد با چه کسی رو به رو است. در دل با خود فکر کرد شاید بهتر بود نقطه‌ای مناسب‌تر را برای انتظار برگزیده بود. نقطه‌ای که نور ماه به جای مورد هدف قرار دادن پشت مرگخوار، مستقیم بر صورتش می‌تابید تا هویتش را هرچه زودتر را برای او آشکار کند. نمی‌دانست چرا فاصله‌ی مرگخوار با او برایش به اندازه فرسنگ‌ها می‌نمود.

در همین فکر و خیال‌ها بود که توجهش به حالت غیر عادی سر مرگخوار جلب می‌شود. در ابتدا خیال کرده بود با کلاهی عجیب بر سر دارد، اما ناگهان به یاد می‌آورد در یکی از گزارش‌های محفل ققنوس خبر از ملحق شدن عضو جدیدی به جمع مرگخواران را داده بودند که گوش‌های گوزن‌مانند دارد.

الستور مون!

حالا که می‌دانست با چه کسی طرف است، شاید بهتر بود آخرین قدم‌ها را خودش بردارد. بنابراین این‌بار نوبت خودش بود تا در قامت اسنیپ چند قدم به سمت مرگخوار بردارد تا جایی که هر دو درست مقابل یکدیگر قرار می‌گیرند.
- الستور! کنجکاوم بدونم این موقع شب چی تو رو به اینجا کشونده؟
🦅 Only Raven 🦅
بزرگ شدم!
پاسخ به: دره‌ی سكــــــوت
ارسال شده در: پنجشنبه 4 مرداد 1403 22:50
تاریخ عضویت: 1384/09/08
تولد نقش: 1396/06/22
آخرین ورود: امروز ساعت 00:42
از: هاگوارتز
پست‌ها: 682
مدیر مدرسه هاگوارتز، معجون‌ساز
آفلاین
اسنیپ (ریموس) با حرکتی آرام و محتاط به گابریل نزدیک‌تر شد، اما گابریل همچنان صورت خود را به سمت ریموس حرکت نداد، چرا که به قاصدک‌هایی که اکنون در هوا پخش شده بودند خیره شده بود. او به دقت تمامی قاصدک‌ها را تحت نظر داشت؛ هر یک به آرامی و با ظرافتی بی‌نظیر به مسافری سوار بر جریان نرم و آرام باد تبدیل شده و از میدان دیدش خارج می‌شدند. وقتی آخرین قاصدک نیز دیگر قابل مشاهده نبود، گابریل با حرکتی ناگهانی و قدرتمند، یقه‌ی اسنیپ را که حالا بسیار به او نزدیک شده بود گرفت و با قدرتی خیره‌کننده او را از زمین بلند کرد.

- تو با این جثه، چطور اینقدر قدرت داری؟
- اون قاصدک‌ها دوستان من بودن... تو دوستان من رو فراری دادی... حالا دیگه هم‌بازی ندارم...

گابریل این‌ را گفت، اسنیپ را کمی تکان داد و سپس با رهایی و قدرت به گوشه‌ای پرتاب کرد. پس از آن نگاهی به اسنیپ انداخت، زبان دراز کرد و به سمت شاخه‌ی دیگری از قاصدک‌ها لی‌لی کنان رفت تا شاید هم‌بازی‌های جدیدی پیدا کند.

ریموس هنوز نتوانسته بود کاملاً توانایی‌ها و شخصیت پیچیده‌ی گابریل را درک کند. گابریل، که هم عضو محفل و هم مرگخوار بود، هم می‌توانست ساعت‌ها با شاخه‌ی قاصدک سرگرم و خوشحال باشد و هم با یک دست مردی بزرگ را بلند کند و مانند توپ بسکتبال پرتابش کند. این تضاد در شخصیت او، او را به یکی از عجایب دنیای جادوگری تبدیل کرده بود. درک تعادلات روحی و فیزیکی او نیازمند دانش و تخصص فراوان بود. ریموس از درک ناکافی خود نسبت به خصوصیات روانی و فیزیکی گابریل احساس ناتوانی می‌کرد، چه برسد به توانایی‌های جادویی او که از فهم و درک او کاملاً فراتر بود.

وقتی صدای قدم‌هایی از دور به گوش رسید، به سرعت از جای خود بلند شد. نفس‌هایش سریع و عمیق بود و هر ضربان قلبش در گوش‌هایش طنین‌انداز شد. با حواس جمع و نگاهی تیز، تصمیم گرفت که مرگخوار جدیدی که با قدم‌های استوار و محکم به سمت او در حال حرکت بود را دقیق‌تر مورد بررسی قرار دهد. برخورد و رویارویی با این مرگخوار ، فرصتی بود برای کشف انگیزه‌ها و قصد وی در این ساعت دیرهنگام شب.
پاسخ به: دره‌ی سكــــــوت
ارسال شده در: چهارشنبه 3 مرداد 1403 16:45
تاریخ عضویت: 1397/05/27
تولد نقش: 1398/04/17
آخرین ورود: چهارشنبه 3 اردیبهشت 1404 11:22
از: گیل مامان!
پست‌ها: 792
آفلاین
خلاصه سوژه جدی:

ریموس طلسمی کشف کرده که با لمس افراد می‌تونه شبیه‌شون بشه. اون برای کمک به محفل تصمیم می‌گیره که از این موقعیت استفاده کنه و با مرگخوارای مختلف صحبت کنه و ازشون اطلاعات بگیره.
در حال حاضر خودشو به شکل سوروس اسنیپ در آورده.
____________

ابرو‌های تیره‌اش را در هم کشید که باعث شد خط عمیقی که همواره در میان ابروهایش وجود داشت ژرف‌تر شود. گلویش را صاف کرد؛ سعی کرد تا جای ممکن لحن سرد و بی‌احساس اسنیپ را در صدایش تقلید کند.
- به شکل زننده‌ای خوشحالی دلاکور! چی باعث این همه شور زندگی توی وجودت می‌شه؟

گابریل قاصدک سفید رنگی را چید و با لبخند زیبایی به آن چشم دوخت.
- نگاش کن سوروس... ببین چقدر قشنگه! وقتی زندگی هر روز این همه تنوع و زیبایی از خودش بهمون نشون می‌ده چرا نباید براش شور و امید داشته باشیم؟

قاصدک را فوت کرد... دانه‌های سفید آن در اطرافشان مانند چتر‌هایی کوچک بالا و پایین می‌رفتند و دور یکدیگر می‌رقصیدند.

ریموس دسته‌ای از موهای مشکی چربش را کنار زد تا بهتر پرواز قاصدک‌ها را ببیند. ناخواسته لبخندی گوشه لبش جا خوش کرد اما بلافاصله متوجه شد که او اسنیپ است و باید مانند استاد ترشرو معجون‌ها رفتار کند.
- ارباب چطوری تحملت می‌کنن دلاکور؟ رفتارات هیچ شباهتی به یه مرگخوار نداره. اصلا مگه چه منفعتی براشون داری که نشان شوم رو بهت اهدا کردن؟

ساقه خالی قاصدک از میان انگشتان گابریل سر خورد و بی صدا در میان علف‌ها افتاد. ریموس یک قدم جلوتر رفت تا واکنش گابریل به سوالش را با دقت بیشتری مشاهده کند.
In mama's heart, you will always be my sweet baby
پاسخ به: دره‌ي سكــــــوت
ارسال شده در: جمعه 3 فروردین 1403 02:07
تاریخ عضویت: 1401/10/18
تولد نقش: 1401/10/30
آخرین ورود: جمعه 5 اردیبهشت 1404 01:11
از: حدشون که گذشتن، از روی جنازشون رد میشم...!
پست‌ها: 228
شفادهنده
آفلاین
حال تام به هیچ عنوان عادی به نظر نمی‌رسید. تمام مرگخواران در طول زندگی خود شاید بیش از هزاران مرده را تماشا کرده و قتل‌های وحشتناکی را مرتکب شده بودند. در حالی که ایزابل این افکار را به ذهن خود راه می‌داد، نگاهش را به کلید داخل در دوخت.
کاسه ای زیر نیم کاسه بود. قبل از این که قدم دیگری برای بیرون رفتن از اتاق بردارد، از گوشه‌ی چشم نگاهی به تام انداخت که سرش را در دستانش گرفته و آشفته به نظر می‌رسید. بنابراین کلید را برداشت و درب اتاق را از پشت قفل کرد.

هنگامی که ریموس صدای چرخیدن کلید در قفل را شنید، سرش را بلند کرد و با چشمانی از حدقه بیرون زده، به درب چوبی و رنگ پریده خیره شد. گویا اختیارش را برای حفظ آرامش از دست داد با شتاب بسیار خود را به سمت درب پرتاب کرد. بدنش را به آن می‌کوبید و عاجزانه درخواست آزادی‌اش را فریاد می‌کشید.
- باز کن... این در لعنتی رو باز کن!

پس از این که ریموس به خود آمد و فهمید که تقلا برای آزادی جواب نمی‌دهد، در جیب‌های ردایش ناامیدانه به دنبال چوبدستی گشت. در همین حال احساس کرد که استخوان‌هایش می‌شکنند. ماهیچه‌های بدنش با درد بسیار منقبض شد و از فشار زیاد، رگ‌های پیشانی و دستانش بالا آمد. ناخن‌هایش به صورت غیر عادی رشد کرد و سرتاسر بدنش از موهای قهوه‌ای رنگ گرگ پوشیده شد.
سرش را به سمت پنجره بازگرداند و آخرین چیزی که به عنوان انسان دید، کره‌ی نورانی و کامل ماه بود.
ماهیت اصلی انسان‌ها هیچ‌گاه تغییر نخواهد کرد.

صدای غرش وحشیانه‌ای در سرتاسر خانه‌ی ریدل‌ها پیچید و تمام عمارت را به لرزه درآورد. باید تمام اتاق‌های درون راهرو را تخلیه ‌می‌کردند.
The loudest scream in the world is a tear that silently flows from the corner of the eye
تصویر تغییر اندازه داده شده

پاسخ به: دره‌ي سكــــــوت
ارسال شده در: پنجشنبه 10 اسفند 1402 21:48
تاریخ عضویت: 1385/05/08
تولد نقش: 1385/09/06
آخرین ورود: سه‌شنبه 20 شهریور 1403 17:23
از: سر قبرم
پست‌ها: 1506
آفلاین
ایزابل با نگرانی بازوهای ریموس-تام را گرفت و گفت:
- پناه بر سالازار! چی شده تام؟ رنگت مثل گچ سفید شده و تمام بدنت داره میلرزه!

قبل از اینکه ریموس جوابی برای سوال ایزابل آماده کند تری به آنها رسید. تری نگاه پرسشگرایانه‌ای به او انداخت و گفت:
- لعنت بهش...ببینم نکنه تو هم جسد اون دختر تازه وارد رو دیدی؟

ریموس سریعا داستانی که تری تصور کرده بود را قاپید. به نظرش هیچ دلیل و توجیه منطقی تری نمیتوانست پیدا کند که این حالت پریشانش را توجیه کند. برای همین گفت:
- همین چند لحظه پیش...فکر میکردم این شاید یکی از شوخی های بی مزه هکتور باشه. ولی وقتی تو با دست های خونینت وارد اتاق شدی...

تری و ایزابل هر کدام یکی از دست های ریموس-تام را روی شانه هایشان انداختند و او را کشان کشان داخل نزدیک ترین اتاق برده و روی صندلی نشاندند. این حس همدلی چیزی نبود که ریموس از دو مرگخوار انتظار داشته باشد. مگر آن ها نباید جانیانی بلفطره و بدون حس ترحم و محبت باشند؟

تری جام نقره‌ای رنگی را از آب پر کرد و به دست ریموس-تام داد و گفت:
-یکم اب بخور. سعی کن به خودت مسلط باشی. خوب نیست بقیه تو رو با این ریخت و قیافه ببینن.

بعد به ایزابل رو کرد و ادامه داد:
- ایزابل تو مراقب تام و کوین باش. من میرم تا ارباب رو پیدا کنم و موضوع رو بهش توضیح بدم. این اتفاق باید هرچه سریعتر روشن بشه.

ایزابل به ارامی سرش را به نشانه موافقت تکان داد و بعد از اینکه مطمئن شد تام حالش خوب است به سراغ کوین رفت تا سرش را گرم کند. نمیخواست کوین هیچ اطلاعی از اتفاقی که در بیرون اتاق افتاده بود داشته باشد.

ریموس به دست های لرزانش نگاه میکرد. به نظر میرسید که خون درون رگ هایش به جوش امده ااند و آتشی باستانی رگ و گوشت و پوستش را میسوزاند. باید هرچه زودتر کاری میکرد. اگر کمی بیشتر آنجا میماند گرکینه شدنش تمام نقشه هایش را نقش بر آب میکرد.
ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!
پاسخ به: دره‌ي سكــــــوت
ارسال شده در: سه‌شنبه 10 بهمن 1402 17:49
تاریخ عضویت: 1402/05/17
تولد نقش: 1402/05/29
آخرین ورود: جمعه 5 اردیبهشت 1404 14:24
پست‌ها: 176
آفلاین
ترس تمام وجود ریموس را فرا گرفته بود. چه باید میگفت؟ اگر میفهمیدند او کسی است که اسکارلت را کشته و هویت او را کشف می کردند چه میشد؟

-پس...پس..کار کیه؟

صدایش کاملا لزان و امیخته به ترس بود.

-هنوز نمی دونیم.تام... چیزی شده؟

ریموس چرخید و نگاهی به اینه کرد. رنگ صورتش پریده بود. حس عجیبی درون دستانش حس میکرد. نگه تری دست او را گرفت.

-چرا دستات انقدر سرده؟ از سرما دارن می لرزن
ولی ریموس سرما را حس نمی کرد. لرزش را نیز همینطور. بلکه دست او در حال سوختن بود. سوختن! انگار که هزاران سوزن وارد دست او می کردند و با فشار بیرون می اوردند..

-تری... ساعت... ساعت چنده؟
-ماه دیگه درومده. مگه چیشده؟

ماه. درست است ماه امشب کامل بود. ولی مگر قرار نبود با این طلسم دیگر گرگینه نباشد؟ یعنی حالا او به گرگینه تبدیل می شد؟

-هیچی...هیچی... من باید برم. خداحافظ

بعد سریع دوید. نمی دانست باید به کجا برود. فقط میخواست از خانه ریدل خارج شود. صدای تری را از دور می شنید.

-تام صبر کن! کجا داری میری؟

تا دم در خانه ریدل رفته بود. داشت موفق میشد. باید از چنگ این مرگخوار ها در می امد. در این فکر ها بود که ناگهان ایزابل مک دوگال جلوی راه او سبز شد.
{زِندِگیــت هَمون رَنگـی میشِـہ که خودِت نَقاشـیش میکُنـے🎨🦋}


پاسخ به: دره‌ي سكــــــوت
ارسال شده در: شنبه 7 بهمن 1402 23:46
تاریخ عضویت: 1402/04/14
تولد نقش: 1402/04/15
آخرین ورود: یکشنبه 2 دی 1403 19:57
از: تو قلب کسایی که دوستم دارن!
پست‌ها: 208
آفلاین
فلش بک_ چند دقیقه بعد از قتل اسکارلت

- احمق! احمق! احمق!

پایش به چیزی گیر کرد ولی توانست قبل از اینکه زمین بخورد، با کمک دیوار خود را نگه دارد. مستاصل و پریشان، به همان دیوار تکیه زد و سعی کرد نفسی تازه کند.

همین که هوا را به درون ریه هایش فرستاد، تصویر چهره‌ی وحشتزده‌ی دخترک مقابل چشمانش جان گرفت.
نگاه های اسکارلت لیشام با ترسی آمیخته به تعجب، میان ریموس-بارتی و چاقویی که ناگهانی در پهلویش فرو رفته و قدرت تکان خوردن را از او گرفته بود؛ می چرخید.

- منِ احمق چی... چی کار کردم؟

ریموس به سرفه افتاد و فراموش کرد چگونه باید نفس بکشد. هزاران پیکسی درون شکمش به پرواز در آمدند و اوضاعش را بد تر ساختند. احساس خفگی کرد... هوا چه موقع آنقدر سنگین شده بود که قدرت عادی نفس کشیدن را از او گرفته بود؟

با دستش گلوی خود را چنگ زد. چیزی داخل گلویش بود که راه تنفسش را بسته بود. هر چقدر هم می خواست تقلا کند ولی ذره ای اکسیژن به ریه هایش نمی رسید...
یا حداقل خودش اینطور فکر می کرد.

- چرا؟ چرا کشتیش ریموس؟ نکنه تو هم داری مثل اونا میشی؟ چطور دلت اومد؟ حالا چجوری می خوای تو چشمای اعضای محفل خیره بشی؟

سرش را با دستانش گرفت و جواب سوالات درون ذهنش را فریاد زد:
- نمی دونم!

و خیلی شانس آورد که کسی آن اطراف نبود تا فریادش را بشنود. وگرنه گیر افتادنش حتمی بود.
- نمی‌دونم چرا کنترلمو از دست دادم...

این بار زمزمه کرد...
- واکنشم از روی ترس بود... من... من نمی خواستم بهش آسیب بزنم...

با گفتن آن جملات، بالاخره دیواری که جلوی ریزش اشک هایش را گرفته بود شکست و اجازه داد اشک ها بوسه ای بر گونه های برافروخته‌اش بزنند.

حقیقت هم همین بود. او واقعا نمی خواست آسیبی به اسکارلت برساند ولی برای لحظه ای فراموش کرده بود کیست و از روی ترس چنین واکنشی نشان داده و بعد هم از صحنه‌ی قتل گریخته بود.
با به یاد آوردن جسد دخترک میان خون ها، ضربان قلبش بالا رفت و باریدن اشک از چشمانش شدت گرفت.

خودش را لعنت کرد. از کارش پشیمان بود... از عدم کنترلش بر اعمالش پشیمان بود... از کشتن اسکارلت پشیمان بود... از نفوذ به مرگخواران پشیمان بود... از پیدا کردن چنین طلسمی پشیمان بود...

چشمانش را بست و سعی کرد همه چیز را از یاد ببرد. اما در کمال تعجب نه تنها چیزی را از یاد نبرد، بلکه خاطره ای هم به یاد آورد... خاطره ای که کمکش کرد روحیه خود را بازیابد.

داخل دفتر دامبلدور نشسته بود و به با انگشتانش بازی می کرد. روبه روی او، دامبلدور پشت میزش نشسته بود و لبخند می زد.
- مسابقه تون چطور بود جناب لوپین؟

ریموس جوان سرش را بیشتر در گریبانش فرو برد و سعی کرد با دامبلدور ارتباط چشمی برقرار نکند.
- اصلا خوب نبود پروفسور. از شرکت کردن پشیمون شدم.

دامبلدور لبخند گرمی زد.
- تو نبرد، کسایی که بار پشیمونی با خودشون دارن، همیشه اولین کسایی هستن که می میرن. تنها باری که جادوگرها باید به دوش بکشن چوبدستی اوناست... تو نباید از کاری که کردی پشیمون باشی ریموس. تو اون موقعیت تنها حرکتی که میتونستی انجام بدی همون بود پسرم.



ریموس سرش را بالا آورد و اشک هایش را پاک کرد. حرفای دامبلدور مانند زنگ ناقوسی درون گوش هایش به صدا در آمد.
"تو نبرد، کسایی که بار پشیمونی با خودشون دارن، همیشه اولین کسایی هستن که می میرن. تنها باری که جادوگرها باید به دوش بکشن چوبدستی اوناست."

می دانست کشتن یک انسان قابل قبول نیست. ولی نمی توانست برای انسانی که مرده است کاری بکند. او برای ماموریت مهم تری به آنجا آمده بود. پس از جایش برخاست.
دستان لرزانش را که مانند بوم نقاشی آغشته به رنگ سرخ خون شده بود، با ردای سیاهش تا جای ممکن پاک کرد. و شروع به گشتن کرد تا در این عمارت درندشت سوروس را بیابد. باید می‌فهمید چرا لرد در بین جلسه، تمام مرگخواران را به جز سوروس و بلاتریکس بیرون کرد... .

پایان فلش بک_ زمان حال

ریموس آرام دستش را بلند کرده بود و می خواست خیلی نامحسوس تری را لمس کند که حرف های پسر باعث توقفش شد.
- قتل لیشام کار یه مرگخوار نیست!
پاسخ به: دره‌ي سكــــــوت
ارسال شده در: یکشنبه 1 بهمن 1402 18:07
تاریخ عضویت: 1402/07/14
تولد نقش: 1402/07/15
آخرین ورود: یکشنبه 17 فروردین 1404 17:21
از: من دور شو! تو خیلی مشکوکی!
پست‌ها: 193
آفلاین
ریموس، که حالا در جسم تام قرار داشت، با دیدن کوین کوچک، لحظه ای مکث کرد. آیا به عنوان یک محفلی، یا نه، یک انسان، می توانست کودکی را در چنین کار های کثیفی وارد کند؟ در میان مجادله ریموس با خودش، کوین که با دیدن تام شاد شده بود، بلند شد و به کنار او آمد.
_تام تو میدونی کی لوی ژمین اتاق لنگ لیخته بود؟

ریموس که در افکارش غرق شده بود، با صدای کوین به خودش آمد. نگاهش روی چهره معصوم کودک خیره ماند. کوین که به پاسخ سوالش دست نیافته بود، دوباره آن را تکرار کرد.
_تام میشنوی چی میگم؟ میدونی کی لو ژمین اتاق لنگ لیخته بود؟

ریموس که تازه متوجه منظور او شده بود، لحظه ای مکث کرد. سپس با لبخندی ساختگی، گفت:
_نه، نمیدونم. احتمالا یکی داشته نقاشی می کشیده و اشتباهی روی زمین رنگ ریخته. حالا برو بازی کن. باشه؟

کوین که با جواب ریموس، قانع شده بود، به اتاق برگشت و مشغول بازی کردن شد. ریموس، با احتیاط به طرف در دیگری قدم برداشت.

_هی تام!

ریموس، به سرعت و مضطرب، به سمت صدا، برگشت و با تری بوت، مواجه شد. نگاهش به روی دستان خونی و چهره نگران تری، خیره ماند.
_دست هات...

تری که تازه متوجه خون روی دستانش شده بود، با صدایی که میشد ترس را از ان حس کرد گفت:
_اون تازه وارد... اون... اون مرده!
_پس منظور کوین از رنگ، خون های اون بود.
_آره.

ریموس، باید به سرعت تغییر شکل میداد. اینکه بیشتر از این در جسم تام میماند، درست نبود. برای رسیدن به سوروس، باید اتاق های بیشتری را نگاه میکرد و این، زمان بسیاری تلف میکرد. شاید، پخش شدن خبر مرگ آن دختر، باعث پیدا کردن زود تر سوروس میشد.
حالا و در آن شرایط، تبدیل شدن به تری بوت، بهترین و تنها راه حل ممکن بود.
ویرایش شده توسط تلما هلمز در 1402/11/1 20:38:10