The Crown of Shadow
نقل قول:
در دنیایی که نبردها دیگر بر سر سرزمین یا ثروت نیستند، بلکه در عمق ذهن، هویت، و ارادهی انسانها شکل میگیرند، ما تماشاگر دوئلی خواهیم بود که نه از جنس خون، بلکه از جنس باور است. این فیلم، سفریست درون ناخودآگاه تاریکترین چهرهی نظم: سالازار اسلیترین. جایی که او در جدال با کهنترین بازتاب غرور و طغیان، لوسیفر، در میدانهایی که از جهان واقعی و ذهنهای بیمار الهام گرفتهاند، درگیر میشود. هر صحنه، تصویری از لایهای متفاوت از این نبرد است: از آتشهای جهنم تا آسمان آفتابسوختهی مصر، از برجهای افتخار انسانی تا بیزمانی خورشید. اینجا واقعیت معنا ندارد؛ تنها چیزی که اهمیت دارد، این است که چه کسی در پایان، ارادهی خود را به هستی تحمیل میکند. ما با «صحنه اول» وارد این نبرد میشویم، اما مطمئن باشید که هر قدم در ادامه، شما را به جایی خواهد برد که تاکنون تنها در کابوسها تجربهاش کردهاید. آماده باشید، زیرا در Crown of Shadow، شکست به معنای فروپاشی ذهن است.
موسیقی متن (معرفی شده توسط لرد ولدمورت): Marco Iacobini - Inner Revolution
صحنه اول: ورود به جهنم
دوربین از میان پردهای از دود سرخ و تار ضخیم عبور میکند؛ صدایی شبیه نفس کشیدن زمین، عمیق، خفه، و گویی آمیخته با خشم، در پسزمینه طنین میاندازد. نمای ابتدایی از بالا گرفته شده، جایی در دل دوزخی بیانتها که هیچ افق روشنی برای آن متصور نیست. چشمانداز از زمینهایی سوخته و شکافخورده تشکیل شده است؛ گدازههایی که از لابهلای زخمهای زمین بالا میزنند، ستونی از دود سیاه را به هوا پرتاب میکنند، و سایههایی تکهتکه میان شعلهها حرکت میکنند، نه کامل، نه انسانی، بلکه چیزی نزدیک به خاطرههایی شکننده از ارواح سرگردانی که نه به زندگی تعلق دارند و نه مرگی در انتظارشان است. شعلهها به رنگی میان سرخ و سبز میسوزند، بهگونهای که انگار عناصر متضاد در حال نبردی درونیاند؛ و این، آغاز همان چیزیست که تا پایان نیز ادامه خواهد یافت: کشمکشی میان قدرتهای نخستین.
دوربین آرام حرکت میکند، از شکافی در دل صخرهای فرود میآید، و به نقطهای میرسد که سطح زمین ترک میخورد و پلههایی از سنگهای سیاه، یکی پس از دیگری، از دل زمین بیرون زدهاند؛ گویی خود زمین، مسیر رسیدن به صحنه را برای کسی آماده کرده است. مهی سنگین، همچون پردهای از زمان، بر آن پلهها فرود آمده، و در میان آن، صدای گامهایی شنیده میشود؛ آهسته، اما پرصلابت. لحظهای بعد، از دل مه، سالازار اسلیترین پدیدار میشود؛ بلند، عبوس، با شنلی از تارهای شب و نقره، و چشمانی که به رنگ سبز سوختهاند، چنانکه گویی خود مارهای باستانی، نگاهشان را به او قرض دادهاند. چهرهاش بیاحساس است، اما در سکوتش چیزی از جنس تهدید موج میزند، نه بهخاطر خشونت، بلکه بهخاطر یقین بیرحمی که در وجودش رسوب کرده است.
سالازار بیآنکه به اطراف نگاه کند، گام به گام از پلهها بالا میرود. سکوت دوزخ، حالا با هر قدم او، گویی به لرزه درمیآید. زمانی که به نوک صخره میرسد، دوربین از پشت به او نگاه میکند: دریای گدازه پیش رویش، آسمانی که نه تیره است و نه روشن، بلکه ترکیبی از ابرهایی ساکن و رعدهایی خاموش. سپس، انفجاری از نور در آسمان دیده میشود؛ شکافهایی در تاریکی باز میشوند، و در میان آنها، نوری درخشان اما سرد، نوری که بیش از آنکه گرما بدهد، حقیقتی دردناک را فریاد میزند، آرام آرام شکل میگیرد. از دل آن نور، با بالهایی به رنگ آفتاب سوخته، و چهرهای بیسن اما پر از تکبر خدایان، لوسیفر فرود میآید. بالهایش همانند شعلهای معکوس میلرزند، انگار نور را میسوزانند بهجای آنکه نور بتابانند. نگاهش به سالازار میافتد، و در آن نگاه، نه خشم، بلکه نوعی تحقیر خاموش نهفته است؛ مانند پادشاهی که از دیدن شورشیای خیرهسر متعجب نشده، اما هنوز به تماشای رقص او علاقهمند است.
بین آنها هنوز هیچ کلامی رد و بدل نمیشود. سکوت میان دو قدرت، سنگینتر از هر طلسمی در فضا آویزان است. دوربین آرام به اطراف میچرخد؛ از آسمان آتشین به زمین ترکخورده، از چهره خونسرد سالازار به خندهی محو اما مرگبار لوسیفر، و از بالهای گسترده به لرزش شعلههای خاموششونده. نور از بالا فرو میریزد و سایه از زیر برخاسته؛ جهان در تعلیق، آماده است برای برخورد.
و آنگاه، با صدایی که همزمان از دل خاک و لبهای باد برمیخیزد، لوسیفر آرام میگوید: «چه دیر رسیدی، مار زمین...»
و دوربین به بالا میچرخد، جایی که آسمان، با ضربهی آتشین رعدی سفید، تکهتکه میشود.
نبرد آغاز نشده، اما جهان از همین حالا، در حال فروپاشیست.
صحنه دوم: برج ایفل، فرانسه
دوربین با سرعت از دل آتشهای دوزخ بالا میکشد و ناگهان، میان انفجاری از نور سفید، صفحه تاریک میشود. صدای قدمهای آهنی بر فلز شنیده میشود، و نور دوباره بازمیگردد. اینبار بر فراز پاریس. برج ایفل، غولآسای آهنین، چون شمشیری از جنس غرور انسان در دل شب برپا شده، اما هوا سنگینتر از همیشه است. آسمان، رنگی میان بنفش تیره و خاکستری بیمار دارد و هیچ ستارهای در آن نمیدرخشد. شهر خاموش است؛ نه نوری در پنجرهها، نه ماشینی در خیابان، و نه صدایی جز وزش بادی که بوی زنگزدگی و باران پوسیده میدهد.
در میان مه، سالازار و لوسیفر روی طبقهی دوم برج ایفل روبهروی یکدیگر ایستادهاند. ارتفاع نفسگیر است، اما نه آنها را میترساند و نه تأثیری بر تعادلشان دارد. زیر پایشان، فلزهای پیچیدهی فرانسوی که زمانی سمبل عشق و علم بودند، حالا در این لحظهی بیزمان، صحنهی میدان جنگی شدهاند که بین دو مفهوم متضاد از قدرت، شعله خواهد گرفت. دوربین با حرکت مارپیچ بالا میرود و نشان میدهد که رعدهای نقرهای و سیاه، چون مارهای خشمگین آسمان را میدرند، و برج، با لرزشی ناخوشایند، گویی از حضور این دو موجود آگاه شده، نفس میکشد.
لحظهای سکوت. سپس، لوسیفر با چشمانی که از نور خورشید دزدیدهشدهاند، دستش را بالا میبرد و ضربهای از نور طلایی بهشکل صلیبی شکسته بهسمت سالازار پرتاب میکند. دوربین مسیر این انرژی را دنبال میکند؛ از میان ستونهای آهنین برج، از کنار پیچوخمهای پلههای مارپیچی، تا آنکه سالازار، با حرکت دستش، مار سیاهی از سایهها میآفریند که در هوا میپیچد و آن ضربه را میبلعد. انفجاری خاموش برج را به لرزه میاندازد و در لحظهای کوتاه، همهچیز در مه گم میشود.
سالازار، قدمی آرام برمیدارد و چشمانش میدرخشند. زیر پای لوسیفر، فلز برج ترک برمیدارد، و از میان آن، مارهایی از جنس مه و دود بالا میزنند. لوسیفر لبخند میزند و با ضربهای به زمین، صدای ناقوس کلیسایی فراموششده در اعماق پاریس در هوا میپیچد؛ و بلافاصله، رعدهایی عمودی چون شمشیرهایی از آسمان به پایین میکوبند، زمین را میشکافند و برج را در نور نقرهای موقتی غرق میکنند. دوربین از بیرون، نمای کامل برج ایفل را نشان میدهد که در مرکز آن، انرژیهایی از نور، تاریکی، باد، و زمان درهم تنیده شدهاند؛ گویی جهان برای چند لحظه، تمرکزش را بر این نقطه گذاشته است.
نبرد فیزیکی آغاز میشود. لوسیفر در هوا شناور میشود و پرتوهای نور را چون نیزههایی فروزان از بالهایش پرتاب میکند؛ سالازار با طلسمی از سایه، میدان دید را تکهتکه میکند. زمین تبدیل به منشورهایی از خاطرات جنگهای بشری میشود، و هر قدم، بازتابیست از جنونی تاریخی. سالازار، دستش را بالا میبرد و با زمزمهای قدیمی، برج ایفل را تبدیل به هزارتویی از آینهها میکند؛ هر انعکاس، چهرهای تحریفشده از لوسیفر را نشان میدهد. اما لوسیفر، با طلسمی از شکستن غرور، همهی آینهها را میدرَد و در مرکز میدان ظاهر میشود؛ بدون زخم، اما با نگاهی جدیتر.
یکلحظهی توقف، تنفسی سنگین، و زمین برج ترک برمیدارد. سازهی فلزی، نمیتواند قدرت این دو را تحمل کند. برج در حال خم شدن است، و صحنه، در حال فروریختن. لوسیفر، در حالی که در هوا ایستاده، بالهایش را باز میکند؛ نور سفید کورکنندهای تمام قاب تصویر را میپوشاند، و ناگهان، همهچیز در سکوت فرو میرود.
دوربین از زاویهای دیگر، روی تکهی شکستهای از برج ایفل حرکت میکند که در مه معلق مانده. سالازار و لوسیفر، حالا هردو در هوا شناورند، با چشمانی که بهجای نفرت، آینههایی از فلسفه در خود دارند. و با یک ضربهی دیگر، برج ایفل در نور غرق میشود، و جهان، دوباره درهم میشکند.
زمان خم میشود، مکان میلرزد، و تصویر در حالی محو میشود که صدای برخوردی دیگر، ما را به مکان بعدی میبرد.
صحنه سوم: برج بیگ بن، انگلستان
باد سردی از رود تیمز برخاسته و از خیابانهای خالی و خیس لندن عبور میکند. مهی غلیظ مانند پتو بر چهرهی شهر افتاده، اما آنچه در آن میگذرد، حتی از سردترین زمستانها نیز بیروحتر است. دوربین بهآرامی از رود عبور میکند، از روی پل وستمینستر، و بالا میرود تا به برج بیگ بن برسد. برج، همانگونه که قرنهاست ایستاده، باشکوه و خاموش، در دل سکوتی غیرطبیعی فرورفته است. عقربههای آن در ساعت ۱۲:۰۰ منجمد شدهاند، گویی زمان، نفس خود را در سینه حبس کرده است. ناگهان، موجی از فشار هوا برج را میلرزاند، و با انفجاری خاموش، سالازار و لوسیفر در مقابل یکدیگر ظاهر میشوند؛ بر سکوی باریکی میان دندههای ساعت عظیم، جایی که هر تیک و تاک، خاطرهای از نظم و تکرار است.
دوربین نمایی کلوزآپ از چشمان سالازار نشان میدهد، چشمانی که اینبار نهتنها سبز، بلکه آغشته به رنگ خاکسترند، گویی ذهنش درگیر مرور چیزیست که هنوز رخ نداده. لوسیفر با لبخندی بیدندان به او نگاه میکند، بالهایش آرام و کشیده در هوا شناورند، اما در میان پرهایش برقهایی از رعدهای آبی جریان دارند. لحظهای بعد، با ضربهای ناگهانی از سمت لوسیفر، عقربههای ساعت شتاب میگیرند؛ صدای چرخدندهها بلند میشود، اما نه برای اعلام ساعت، بلکه بهعنوان آغاز یک جنگ.
سقف برج شکافته میشود و بارانی از یخ و زنگزدگی بر زمین میبارد. لوسیفر دستش را بالا میبرد و از حلقهی ساعت، تکهای از زمان منجمدشده را بیرون میکشد، همچون شمشیری شفاف که درخشش آن انعکاس خاطرات گذشته است. با ضربهای، این شمشیر زمان را در برابر سالازار فرود میآورد، اما سالازار با زمزمهای باستانی، ساعت را به مار بزرگی تبدیل میکند که با هر حرکت، دقیقهها را میبلعد. عقربهها به دور میدان مبارزه میپیچند، و زمان از چرخش میافتد؛ حالا هیچ گذشته و آیندهای نیست، تنها اکنون، و در این اکنون، فقط قدرت باقی مانده.
نبرد به سطح بعدی میرسد. لوسیفر تکههایی از خاطرات لندن را از دیوارها بیرون میکشد، فریادهایی از بمبارانها، گریههایی از ایستگاههای مترو در شبهای جنگ، و آنها را چون چاقوهای صوتی به سمت سالازار پرتاب میکند. سالازار با بالهایی از تاریکی دور خود حصاری میسازد، و سپس با ضربهای شدید، تمام سازهی فلزی بیگ بن را به سطح یک زمین منفی از آیینههای یخی تبدیل میکند. در هر سطح بازتابی از نگاه لوسیفر دیده میشود، اما هر بازتاب شکسته است، نیمهکاره، ناقص، گویی حقیقت را تکهتکه کردهاند. لوسیفر با نعرهای، یکی از زنگهای برج را احضار میکند، آن را معلق در هوا نگاه میدارد، و سپس با تمام قدرت به سوی سالازار پرتاب میکند. زنگ در هوا میچرخد، و صدایش مانند ناقوس مرگ به اطراف میپیچد.
سالازار، با قدرتی از اعماق زمین، زنگ را در میان هوا متوقف میکند، و با فشردن آن، صدای زمان را خاموش میسازد. در این لحظه، همهچیز از حرکت بازمیایستد، حتی باد. دوربین در سکوت روی دو چهره متمرکز میشود، سالازار با چشمانی سرد و خالی، لوسیفر با لبخندی که حالا لرزان است. سپس با ضربهای از جادوی سیاه، میدان نبرد درهم فرو میریزد، و ساعت بیگ بن همچون ماسهای در طوفان، به هوا پاشیده میشود.
پیش از آنکه همهچیز در تاریکی فرو برود، چشمانداز آخر، سقوط برج در مه و گرد و غبار است. و در میان این غبار، صدایی زمزمه میکند: «نظم را اگر از زمان بگیری، جز فریاد چیزی باقی نمیماند.»
نور محو میشود، و ناگهان، تصویری خشک و بیرحم از دیوار چین ظاهر میگردد.
صحنه چهارم: دیوار چین، چین
باد خشک و بریدهای از میان سنگچینهای هزارساله عبور میکند. دوربین از ارتفاعی بالا دیوار چین را دنبال میکند، همچون ماری سنگی که بر فراز تپههای خاموش میخزد. آسمان به رنگ خاکستری کدر درآمده، خورشید پشت لایهای از ابرهای قیرگون مدفون است، و سایهای سنگین بر خط دیوار افتاده. در این سکوت ابدی، ناگهان از جایی که افق به پایان میرسد، ترکهایی در آجرها پدید میآید. از دل این ترکها، تکههای خاطره، فریادهایی نامفهوم به زبانهای فراموششده، به بیرون نشت میکنند. سالازار، با شنلی که از غبار زمان بافته شده، در یکی از برجکهای نگهبانی ظاهر میشود. چشمانش هنوز خاموش است، اما انگشتانش در لرزش ریز و مداومی از درک تهدیدی در راهند.
برج مقابل، چند صد متر دورتر، با نوری معکوس روشن میشود. لوسیفر، با بالهایی که حالا زخمهایی در پرهایشان دیده میشود، فرود میآید. اما اینبار دیگر لبخندی در چهرهاش نیست. نگاهش جدی، و حضورش سنگینتر از پیش است. دو موجود، در دو سوی دیوار، همچون ژنرالهایی که در میدان مین بدون سرباز ایستادهاند، آمادهاند تا مرزهای معنایی را فرو بریزند. لوسیفر اولین ضربه را میزند؛ نعرهای میکشد و از دهانش طوفانی از شن و استخوان بیرون میریزد. دیوار در آن نقطه فرومیریزد، اما بهجای آوار، خاطرات دفنشدهی درون سنگها زنده میشوند. روحهایی که در زمان ساخت دیوار جان دادند، حالا با فریادهایی خاموش از لابلای آجرها بیرون میجهند.
سالازار آرام جلو میآید، یک دست در هوا بالا میبرد، و وردی بسیار قدیمی را بر زبان میآورد. سنگهای دیوار شروع به لرزش میکنند، و یکییکی از جا کنده میشوند، اما بهجای سقوط، در هوا باقی میمانند. سپس با نظم خاصی، چون استخوانبندی یک مار، در اطراف لوسیفر حلقه میزنند. لحظهای بعد، دیواری معلق از خاطرات درد و محافظت، لوسیفر را احاطه میکند. اما لوسیفر لبهایش را تکان میدهد، و ناگهان از زمین، ستونهایی از آتش آبی برمیخیزند. این آتش نه میسوزاند و نه میدرخشد، بلکه حس تعلق را از دل هر چیزی میرباید. دیوار میلرزد، خاطرات یکییکی خاموش میشوند، و مار سنگی در هم میپیچد و فرو میریزد.
در آن میان، نبرد فیزیکی شدت میگیرد. سالازار با چرخشی در هوا، گردبادی از پرندگان سیاه احضار میکند؛ پرندههایی که هرکدام حامل بخشی از مرگهای ناگفتهی تاریخ چین هستند. لوسیفر با چرخاندن بالهایش، آنها را به موجی از سکوت بدل میکند که حتی صدای خودش را میبلعد. درگیری در طول دیوار گسترش مییابد؛ هر قدم، نقطهای از گذشتهی انسانیست که یا محافظت کرده، یا تبعید.
دوربین، از بالای یک برج مخروبه، نمایی گسترده از نبرد ارائه میدهد. تکهسنگها، اجساد خاطرهها، ارواح خاموش، و قدرتهایی از جنس فکر و ترس، در هوا میچرخند. و ناگهان، با ضربهای بیصدا، دیوار چین بهطور نمادین، از وسط به دو نیم میشود. سالازار و لوسیفر، هر دو در میانهی گردبادی از خاک و سایه، با چشمانی بسته، آماده میشوند برای انتقالی دیگر. جهان تکان میخورد، زمان لایهای دیگر از خود را میریزد، و با لرزشی ناگهانی، زمین به صدا درمیآید.
و تصویر، در انعکاس اشعههای نقرهای آفتاب، ذوب میشود تا ما را به ساحل آزادی ببرد...
صحنه پنجم: مجسمه آزادی، ایالات متحده
دوربین با حرکت هوایی از بالای اقیانوس اطلس عبور میکند، صدای موجها چون زمزمههایی فراموششده در پسزمینه شنیده میشود. سپس به آرامی به سمت جزیرهای کوچک در ورودی نیویورک میرسد. مجسمه آزادی در سکوت ایستاده، مشعلش همچنان برافروخته اما بینور، چون فانوسی که راه را نمینماید، بلکه فقط ترس را تقویت میکند. شهر در پسزمینه به خاموشی رفته، دودهای سفید از خیابانهای منهتن بالا میآیند و انعکاسشان بر آب مثل نقاشی سوختهای از تمدن است. مهی سنگین بر آب نشسته و اطراف مجسمه را در خود فروبرده؛ همانجا که زمین از فلز و سنگ ساخته شده، اما اکنون در تسخیر ذهنهاییست که فراتر از این عناصر میاندیشند.
سالازار و لوسیفر هر دو روی تاج مجسمه ظاهر میشوند، جایی که هفت شعاع آن همچون خنجرهایی بیجان به آسمان شکاف انداختهاند. زیر پایشان، چهرهی فلزی مجسمه ترک خورده و از درون آن، صداهایی بیکلام شنیده میشود؛ صداهایی از رؤیاهایی که هرگز آزاد نشدند، وعدههایی که دروغ بودند. لوسیفر این بار اول حمله نمیکند. سکوتی سرد میان آن دو حاکم است، گویی هر دو به این مکان احترام میگذارند، یا شاید آن را با ترسی غیر قابلبیان مینگرند. اما سکوت، پایدار نمیماند.
ناگهان، سالازار با طلسمی عمیق، ستون مشعل را از دل مجسمه جدا میکند. نور آن خاموش میشود و به مار غولپیکری از نور فاسد بدل میگردد که به دور کل مجسمه میپیچد. لوسیفر قدمی به عقب میرود و با حرکت انگشتش، پرچمهای نامرئی هزار ملت را بهصورت تیغههایی از کلمات درمیآورد؛ جملاتی که در تاریخ بشر تکرار شدهاند: آزادی، صلح، عدالت. این کلمات، چون خنجرهایی زهرآگین، بهسمت سالازار پرتاب میشوند. اما سالازار با زمزمهای از دل عهدی باستانی، تمام آن واژهها را جذب میکند و از دهانش، همان واژهها را بهصورتی تحریفشده و تاریک بازمیگرداند: کنترل، سکوت، اطاعت.
درگیری فیزیکی آغاز میشود. سکوی مجسمه به لرزه درمیآید. سالازار با طلسمی از یخ، پای مجسمه را در زمان منجمد میکند و باعث میشود که ساختار آن فرسوده و سست شود. لوسیفر اما از بالای مشعل، پرتوهایی از شعلهی سفید بهسمت سالازار میفرستد. شعلههایی که نه میسوزانند و نه نابود میکنند، بلکه ذهن را با رؤیاهای کاذب از واقعیت دور میسازند. سالازار لحظهای تردید میکند؛ خاطراتی از هاگوارتز، از هلگا، از لحظاتی انسانی در ذهنش برق میزند. اما بلافاصله، چشمانش دوباره به یخ میمانند، و با فشردن مشت خود، زمین زیر پای لوسیفر به شیشهای ترکخورده بدل میشود.
در یک لحظه، کل مجسمهی آزادی از وسط شکاف برمیدارد و دو نیم میشود. دوربین از بالا سقوط آن را به آب نشان میدهد، جایی که چهرهی زنانهی آن در میان موجها فرو میرود و صدای برخورد فلز با آب، همچون ناقوس مرگ ایدئولوژی است. مه غلیظتر میشود. سالازار در هوا شناور میماند، لوسیفر نیز با بالهایی زخمی، اما هنوز استوار، روبهرویش میماند. نبرد هنوز پایان نیافته، اما مفهومی از تسلیم، در فضا شناور است.
پیش از آنکه نور صحنه محو شود، دوربین روی چشم راست مجسمه، حالا بیجان و سوراخشده، زوم میکند؛ از میان آن، تصویری از هرمهای مصر در دوردست پدیدار میشود. و صدایی در تاریکی زمزمه میکند: «قدیمیترین نمادها، آخرین مانعاند.»
صحنه ششم: اهرام سهگانه، مصر
دوربین از ارتفاعی آرام به پایین فرود میآید؛ شنهای صحرا، در موجهایی طلایی، چون پوست پیر زمین در باد حرکت میکنند. سه هرم عظیم، همانند کوههایی مهندسیشده، در دل بیابان ایستادهاند. نور آفتاب مستقیم و خشن است، اما در لابهلای سنگها، سایههایی عجیب و ناموزون دیده میشوند. پرندهای در آسمان نیست. سکوت، سنگین و غیرطبیعیست. صحنه، از آن ابتدا بوی مردگان میدهد، بویی که نه از تعفن، بلکه از فراموشی کهنه سرچشمه میگیرد.
در میان این سکوت، شکافی در نوک هرم خئوپس گشوده میشود و سالازار از آن بیرون میجهد. ردای او به رنگ خاک باستان درآمده و هر قدمش، شن را از معنا پر میکند. بر فراز هرم، ایستاده با چشمانی که هیچکس را نمیبینند، اما همهچیز را در خود دارند. چند لحظه بعد، صدای صدایی تیز و فلزی از درون هرم وسطی، خفرن، بلند میشود. سنگها یکییکی به کناری میلغزند، و لوسیفر از عمق تاریکی با بالهایی که حالا شبیه به تورهای استخوانیاند، بالا میآید. چهرهاش شبیه نقاب یک فرعون فراموششده است، انگار خودش را به شکل آنچه مردم پرستیدهاند، درآورده.
لحظهای خاموشی برقرار است، تا اینکه زمین شروع به لرزیدن میکند. سالازار، با عصایی که از استخوان مومیاییشده ساخته شده، ضربهای به زمین میزند و از شنها، ارتشی از ارواح به پا میخیزند. این ارواح، سربازان گمنام هزار سالهاند، با زرههایی از کلمات مصری باستان، که هر حرکتشان در هوا پچپچی از راز است. لوسیفر در مقابل، از درون سنگهای هرم، خاطرات پرستش را بیرون میکشد؛ حس ایمان کور، حس قدرت دروغین. او ارتشی از سایههای فرعونها میآفریند، نیمهواقعی، نیمهخاطره، که تنها با نگاه میتوانند ذهن را در هم بشکنند.
برخورد آغاز میشود؛ اما اینبار، نه با فریاد، بلکه با سکوت. هر ضربه، بُرشی در تاریخ است. هر طلسم، تخریبی در معنا. سالازار با فریاد خاموش، ماسهها را به سیلی از سرگذشت بدل میکند، و آنها را چون شلاقی هزارلایه بر صورت لوسیفر میکوبد. لوسیفر اما، مجسمهای طلایی از چهرهی خود میسازد و آن را در آسمان آویزان میکند؛ نور خورشید از آن عبور کرده، و فضای نبرد را به فضای معبدی آلوده تبدیل میکند. هوای اطراف سنگین میشود؛ جملات فراموششدهی کاهنان، چون تیغههای صوتی در هوا پرواز میکنند.
در میانهی نبرد، سالازار یکی از هرمهای کوچکتر را با دست خود میبلعد؛ آن را در خود فشرده و از درون، ماهیتی تاریک و ناشناخته آزاد میکند؛ سایهای قدیمیتر از تاریخ، قدیمیتر از جادو. لوسیفر لحظهای مکث میکند، چشمانش برای نخستین بار هراسی واقعی را نشان میدهند. اما دیر شده. موجی از انرژی خام، خاک، طلا، ارواح و صدای مرگ بر او فرود میآید و تمام سنگهای اطراف را به سوی آسمان پرتاب میکند.
صحنه در خاک غرق میشود. دوربین بالا میرود، اهرام دیگر کامل نیستند. هرم وسط شکسته، تاج آن افتاده، و سکوت جایگزین باور شده است. در افق، خورشید شروع به لرزش میکند، گویی واقعیت دیگر قادر به حفظ فرم خود نیست.
و ناگهان، همهچیز در سفیدترین سفیدی میسوزد.
صحنه هفتم: خورشید، مرکز منظومه شمسی
دوربین با سرعتی فراتر از تصور از دل آسمانها عبور میکند. زحل، مشتری، مریخ… سیارات یکییکی به عقب میجهند و فضا مثل آینهای خم میشود تا سرانجام به صفحهی سوزانی از نور برسیم. خورشید، بهسان گوی عظیمی از آتش روان، در دل تاریکی میتپد. سطحش نه زرد، که سفیدِ محض است. لکههای خورشیدی، همانند دهانهای باز جهان، فریادهایی خاموش از دل انرژی آزاد میکنند. جاذبه در اینجا نمیکشد، بلکه رها میکند. قوانین فیزیک مثل کتابی در حال سوختن، بیمعنا شدهاند.
در میانهی این طوفان پلاسما، سالازار و لوسیفر ظاهر میشوند. نه ایستاده بر زمینی، نه آویزان در هوا؛ بلکه شناور در میدانهای مغناطیسی عظیمی که پیرامونشان در هم میپیچد. بدنها دیگر فرم معمولی ندارند. سالازار به پیکرهای از سایهی زنده بدل شده؛ ردایش دیگر پارچه نیست، بلکه موجی از زمانهای مرده است. چشمهایش چون دو سیاهچاله، همهچیز را میبلعند. در مقابل، لوسیفر حالا به شکلی از نور مطلق در آمده، نوری که دیدن آن، دردآور است. بالهایش چون شرارههای طلایی، در هر ضربه، ذرات ماده را تجزیه میکنند.
نبرد آغاز میشود. نه با ورد یا چوبدستی، بلکه با هویت. هر دو پیکرهای از مفهوم شدهاند؛ سالازار، تاریکی خالص که بهجای نابودی، تفکر میآورد؛ و لوسیفر، نوری که نه میبخشد، بلکه کنترل میکند. برخوردشان با سطح خورشید، چالههایی عظیم از فراماده بهوجود میآورد؛ گویی خود ستاره دارد زخم برمیدارد. لوسیفر با خشم، تکهای از تاج خورشیدی را چون شلاقی از پلاسما بهسمت سالازار میفرستد. سالازار، با حلقهای از خاطرات فراموششده، آن را در هوا متوقف میکند؛ حلقهای از نامهایی که دیگر هیچکس به یاد ندارد.
دوربین لحظهای از درون خود خورشید عبور میکند و نشان میدهد که در دل آن، اقیانوسی از صدای خدایان کهن، روحهای سوزان، و قراردادهای شکسته میجوشد. سالازار دست خود را در دل خورشید فرو میبرد و از آن، قلبی سیاه بیرون میکشد؛ قلبی که ظاهراً روزی متعلق به نخستین خداوند تاریکی بوده است. لوسیفر عقب میرود، نوری که در چشمانش بود، برای لحظهای خاموش میشود. این لحظه، پایان سلطه است.
در انفجاری از نور و صدا، فضا خم میشود. هیچچیز دیده نمیشود جز شعله، خاکستر، و سکوت. زمان میایستد. سپس، از درون شعله، فقط یک پیکره بیرون میآید: سالازار، با بالهایی سوخته اما برافراشته، و تاجی از پلاتین ذوبشده بر سرش. پیکر لوسیفر، نیمهجان، در دستان اوست. قدرت جابجایی از سرزمین نور، حالا به او تعلق دارد.
دوربین به آهستگی از خورشید فاصله میگیرد. در پسزمینه، انفجار آرامی در دل ستاره آغاز میشود؛ نه پایان زندگی، بلکه آغاز تغییری که هنوز کسی درک نکرده است.
صحنه هشتم: بازگشت به جهنم
دوربین با حرکتی نرم از میان پردهای از خاکستر عبور میکند. در پسزمینه، صدایی ضعیف از شعلهها شنیده میشود که بیشتر شبیه زمزمههای معلقاند تا آتش. چشمانداز جهنم تغییر کرده. حالا دیگر سرزمینی از شعلههای بیمعنا نیست، بلکه بیشتر شبیه تختگاهیست متروک از مجازاتهای فراموششده. ستونهای سوخته، رودهایی از گدازههایی که بهآرامی جاریاند، و سکوهایی از سنگ سیاه که نام هیچ موجودی را دیگر بر خود ندارند.
سالازار در سکوت قدم میزند. ردای او حالا نه از تاریکی، بلکه از خردههای ستاره ساخته شده است. چشمانش خالی از احساسند، اما تهی نیستند؛ در آنها باریست که تنها کسانی درک میکنند که جهان را از درون سوختهاند. در آغوش او، پیکر نیمهجان لوسیفر، چهرهای خاموش و شکسته، با بالهایی که حالا دیگر جز پوستهای سیاه نیستند. بر سر سالازار، تاجی از فلز ذوبشده است، اما هیچ غروری در قامت او دیده نمیشود. این پیروزی، طعم خون نمیدهد، طعم حقیقت میدهد.
در مرکز جهنم، سکویی از سنگ خارا قرار دارد. سالازار لوسیفر را بهآرامی بر آن میگذارد. نه چون مجازات، بلکه چون بازگرداندن جسمی به خاک خود. سپس بدون هیچ ورد یا حرکتی، بالهای سوختهی لوسیفر را از پیکرش جدا میکند و در کناری قرار میدهد. تاجی از جمجمههای سوخته، که روزی بر سر لوسیفر بود، حالا بیصاحب افتاده است. سالازار نگاهی به آن میاندازد، اما دست نمیبرد. تنها چیزی که برمیدارد، بالهای سوخته است.
با قدمهایی آرام، به سوی دروازهای باز میرود. جهنم شکافته میشود؛ در آنسوی دروازه، روشناییای سفید و غیرواقعی دیده میشود. سالازار وارد نمیشود. فقط پیکر بیهوش لوسیفر را به سوی آن پرتاب میکند. دروازه بسته میشود. سکوتی مطلق بر جهنم حاکم میشود. و آنگاه صدای نفس کشیدن خاموش شعلهها، دوباره جان میگیرد.
دوربین آهسته بالا میرود. سالازار تنها در مرکز دایرهای از خاکستر ایستاده. بالهای لوسیفر را بر دوش انداخته، اما پرواز نمیکند. تاج پادشاهی را بر سر دارد. فقط اوست، و خلأی که اکنون فرمانروایش است. تصویر کمکم به تاریکی میرود. و در لحظهی آخر، تنها جملهای روی پرده میآید:
«هر سلطهای، آغاز تنهاییست.»