هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





هیچ اشکالی وجود ندارد اگر حالت خوب نباشد
پیام زده شده در: ۱۹:۰۶:۳۲ جمعه ۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
#1

هافلپاف

رزالین دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۶:۴۲ دوشنبه ۶ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
دیروز ۱۷:۵۱:۴۴
از لای صفحات کتاب
گروه:
کاربران عضو
هافلپاف
ایفای نقش
پیام: 20
آفلاین

سرمای گزنده ای بر جنگل حاکم بود. باد، با تمام قدرت به درختان تازیانه می زد. پسربچه ای نه یا ده ساله به نام جک رایت، با چهره ای وحشت زده در میان درختان تنومند پیش می رفت. آن تاریکی مطلق و آن صداهای عجیب در هم آمیخته، حتی بچه های شجاع تر از او را هم می ترساند. لاغر و ریزنقش بود و مدام پایش به سنگ و شاخه ها گیر می کرد. چشمان درشت و آبی اش، پر از اشک بودند.پدر و مادرش را گم کرده بود، و هرجا را می گشت، نمی توانست آن ها را پیدا کند، انگار آب شده و به زمین فرو رفته بودند. پریشان و ترسیده بود و صداهای عجیب، ترسش را بیشتر می کرد.
ناگهان از میان درختان، صدای صحبت دو مرد را شنید. کورسوی امیدی به قلبش تابید که شاید آن دو بتوانند کمکش کنند والدینش را بیابد. با ذوق و شوق و اندکی ترس، به سمت منبع صدا رفت.
در میان درختان، مرد طاسی را دید که روی مبلی نشسته بود. با خود اندیشید که مرد در این جنگل، مبل از کجا آورده؟ در کنارش، هیکل مرد کوچک اندامی دیده می شد که در خود جمع شده بود. مرد کوچک اندام، با صدایی جیر جیر مانند شروع به صحبت کرد:«سرورم، فکر کنم بتونیم نقشمونو بدون هری پاتر عملی کنیم.»
مرد دیگر، قهقهه ای زد. صدایش زیر، سرد و بی روح بود و باعث شد مو به تن جک سیخ شود:«بدون هری پاتر؟ عجب! دم باریک، نکنه پرستاری از من برات خسته کننده شده؟ نکنه پیشنهاد عوض کردن نقشه برای اینه که خودتو راحت کنی و بذاری بری؟»
مرد ریزنقش با لحنی مضطرب و ترسیده گفت:«نه عالی جناب! وفاداری من به شما حتی ذره ای خدشه دار نشده!»
-وفاداری تو فقط از سر بزدلیه! اگه افراد دیگه ای بودن که تحملتو داشته باشن، هرگز پیش من نمی اومدی. اگه جای دیگه ای رو داشتی، امکان نداشت حتی گذرت به اینجا بیفته.
-ن... نه سرورم، اصلا...

- به من دروغ نگو، دم باریک. تو از من می ترسی. وقتی بهم نزدیک می شی، همه بدنت می لرزه، انگار برهنه زیر برف وایسادی. وقتی بهم دست می زنی چندشت می شه؛ من همه ی این چیزا رو می بینم.
-سرورم، من فقط می گم اگه بشه از یه جادوگر یا ساحره ی دیگه... حالا هر کی می خواد باشه، استفاده کنیم، نقشه خیلی سریع تر پیش می ره. تمرکز رو هری پاتر کارمونو خیلی سخت می کنه، چون هرجا بره همه مواظبشن.
مرد دوم خنده ترسناکی سر داد:«من همیشه می دونستم تو چقدر راحت طلبی، دم باریک. ولی نگران نباش. خادم وفادار من، همه چیزو زیرنظر داره».
دم باریک با آزردگی گفت:« خادم وفادار شما منم.»
-من کسیو نیاز دارم که دل و جرئت داشته باشه. کسی که مغزش خوب کار کنه و وفاداریش به من ذره ای خدشه دار نشده باشه، که متأسفانه تو هیچ کدوم از این خصوصیاتو نداری. ولی نگران نباش، بهت قول می دم تو هم مثل جوزفین بنکس، این افتخارو داشته باشی که به دردم بخوری.

نفس دم باریک بند آمد. با وحشت پرسید:«شما...شما می خواین منو بکشین؟»
مرد، قهقهه ای تمسخر آمیز سر داد که باعث شد قلب پسرک در سینه اش فرو بریزد و گفت:«آخه چرا باید تو رو بکشم دم باریک؟ بعد از این که اون اطلاعاتو از جوزفین بنکس گرفتم، اون به هیچ دردی نمی خورد. کاملا بی مصرف شده بود. ممکن بود به وزارتخونه اطلاع بده چی دیده، و اون وقت تو تو بد دردسری می افتادی.»
جک برگشت تا فرار کند. حتی یک لحظه هم نمی خواست آنجا بماند. آن دو مرد، یک زن بی گناه را کشته بودند و اکنون بدون ذره ای عذاب وجدان یا پشیمانی درباره ی آن حرف می زدند. جفتشان خطرناک بودند... دیوانه بودند... آن ها نقشه جنایت دیگری را می کشیدند... پسری که هری پاتر نام داشت... هرکه بود، جانش در خطر بود... باید والدینش را پیدا می کرد و به همراه آنها، به خانه باز می گشت.
اما ناگهان، صدای خش خشی شنید. سر جایش میخکوب شد و بی اختیار برگشت. با دیدن صحنه رو به رویش، کم مانده بود جیغ بکشد، اما خودش را کنترل کرد. غریزه اش می گفت باید تا جایی که می تواند، ساکت باشد.
ماری که رو به رویش بود، حداقل سه متر طول داشت. گردنش به ق ان یک مرد درشت هیکل بود. جک در طول عمرش، چنین موجوداتی را فقط در کارتون ها دیده بود و به خواب هم نمی دید که روزی، در دنیای واقعی با یکی از آن ها رو به رو شود.
برخلاف انتظارش، مار به او آسیبی نرساند و فقط با چشمان زهرآلودش، نگاه ترسناکی به او انداخت و به میان درختان رفت. پس از رفتن آن، صدای فس فسی شنید و مردی که صدای سرد و بی روح داشت، خنده ترسناکی کرد و گفت:« می دونی نجینی چی می گه، دم باریک؟ می گه یه بچه ماگل، همین نزدیکیا وایساده و حرفامونو گوش می ده.»
می خواست فرار کند، ولی پاهایش یارای حرکت نداشتند. چگونه از وجود او مطلع شده بود؟ به راحتی می شد فهمید که آن دو مرد مجرمند، زیرا حرفهایشان به نظر رمزی می آمد و فقط قانون شکنان رمزی حرف می زدند.
در همین فکرها بود که مردی از بین درختان به سمتش آمد. کوتاه قامت و درشت اندام بود و لباسهای پاره و کهنه اش، به تنش زار می زدند. صورتش را با شنلی پوشانده بود تا شناخته نشود. صدای سرد و بی روح، دوباره به گوش رسید«بیارش پیشم، دم باریک. مهربونیت کجا رفته؟»
6
سپس، رو به مرد کوچک اندام کرد و گفت:« دم باریک، می دونی که باید چی کار کنی.»
دم باریک، چوب دراز و باریکی را به سمت جک گرفت و زیر لب کلمه نامفهومی را به زبان آورد. نور سبزی درخشید و به دنبال آن، جک رایت بی جان بر زمین افتاد. کیلومترها آن طرف تر، پسر چهارده ساله ای به نام هری پاتر، با درد شدید جای زخمش از خواب پرید.
بدنش خیس عرق شده بود. جای زخمش، چنان شدید و بی امان تیر می کشید که گویی آن زخم سیزده ساله، دوباره سر باز کرده بود.
ممنون می شم نظراتتونو تو پیام شخصی باهام به اشتراک بذارین.








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.