جام آتش!

لوگوی هاگوارتز

رویداد جام آتش

۵ اردیبهشت تا ۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۳

جام آتش

آماده‌اید شاهد یکی از بزرگ‌ترین و نفس‌گیرترین رقابت‌های تاریخ هاگوارتز باشید؟ جام آتش بازگشته، و این‌بار نه‌تنها جادوآموزان برجسته، بلکه چهار گروه افسانه‌ای هاگوارتز در جدالی سهمگین برای کسب افتخار نهایی رو در روی هم قرار می‌گیرند. از ۵ اردیبهشت تا ۲۶ اردیبهشت، همه‌چیز در هاگوارتز رنگ رقابت به خود می‌گیرد؛ جادو، شجاعت، نبوغ و اتحاد به آزمون گذاشته می‌شود و تنها یک گروه می‌تواند قهرمان نهایی لقب بگیرد. تماشاگران عزیز، شما دعوت هستید تا از نزدیک شاهد این ماجراجویی باشید، پست‌ها را بخوانید، از خلاقیت‌ها لذت ببرید و با گروه خود همدل شوید. این فقط یک مسابقه نیست؛ جشن شکوه جادوی ناب است!

مشاهده‌کنندگان این موضوع: 1 کاربر مهمان
پاسخ: جادوگر تی وی
ارسال شده در: سه‌شنبه 2 اردیبهشت 1404 01:32
تاریخ عضویت: 1403/05/22
تولد نقش: 1403/05/22
آخرین ورود: امروز ساعت 00:48
از: گور برخاسته.
پست‌ها: 180
رهبر مرگخواران، مشاور دیوان جادوگران
آفلاین
توجه: این داستان شامل صحنه های غم انگیز و خشن زیادی است و خواندن آن به افراد حساس و زیر 16 سال جدا توصیه نمیشود. این درام از تاریکی های روح نویسنده و با الهام از یک "پرونده واقعی" نوشته شده است.

آگاپه
قسمت چهارم: تاریکی‌هایی که جدا خوب هستند.


آهنگ این قسمت

جیمز طاقتش را نداشت.
در نگاه هاپکینز وحشتی را دیده بود که نمی‌خواست درکش کند و اصلاً نمی‌خواست با آن روبرو شود. به همین دلیل هم دست سوجین را می‌کشید و هاپکینز را در آن خیابان تاریک تنها می‌گذاشت. انگار با این کار وحشت، دلسوزی و تردید هاپکینز را هم پشت سر می‌گذاشت و اگر برنمی‌گشت و اگر نمی‌دید، همه آن چیزهای وحشتناک محو می‌شدند و از بین می‌رفتند.

بدون توجه به تلوتلوخوردن و ناله‌های ضعیف سوجین، با بیشترین سرعتی که می‌توانست خودش را به خانه رساند. در را باز کرد، وارد خانه شد و بعد سوجین را سریع به دنبال خودش به داخل کشید و در را محکم پشت سرش بست.

اکنون آنجا بود. در راهروی نیمه‌تاریکی که با نور آباژور پذیرایی روشن شده بود و به نظر جیمز تاریک‌ترین جای جهان به نظر می‌رسید. به در تکیه داد و سر خورد و همان جا روی زمین نشست. هنوز دست سوجین را رها نکرده بود و به همین دلیل او را نیز با خودش به زمین کشید. سوجین مانند عروسک خیمه‌شب‌بازی که از دستان هنرمند پشت‌صحنه رها شده، روی زمین افتاد و انگار که بدنش مایعی بی‌شکل باشد روی زمین دراز کشید.

چیزی نشده بود. هاپکینز هنوز چیزی نگفته بود. هنوز رهایشان نکرده بود. پس چرا جیمز این‌قدر غمگین و مضطرب بود؟
لب پایینی‌اش لرزید و چشمانش سوخت. غم مانند ماری حیله‌گر از قلبش منشأ گرفت و خودش را دور گلوی جیمز پیچید. اگر چند سال پیش بود، اگر کمی جوان‌تر بود، اگر کمی امیدوارتر بود، شاید می‌توانست تحمل کند؛ ولی روزهای خاکستری تمام جوانی‌اش را برده بودند و جیمز در پیرترین روزهای زندگی‌اش بود. برای کسی مثل او که در خانواده سنتی بزرگ شده بود، گریه‌کردن نشانه ضعف مطلق بود، ولی در آن لحظه و در انتهای راهروی نیمه‌تاریک، در کنار زنی که دیگر نمی‌شناخت می‌توانست ضعیف‌ترین آدم دنیا باشد.

به‌آرامی در خودش مچاله شد و کنار سوجین دراز کشید. روح و ذهنش دیگر تحمل ذره‌ای استرس را نداشتند و این دیدار ساده با هاپکینز تمام وجودش را خسته کرده بود. به‌صورت سوجین نگاه کرد. گونه‌اش را روی سطح کثیف پارکت چسبانده بود و چشم‌هایش را بسته بود. جیمز می‌دانست خواب نیست. می‌دانست ذهنش مانند یک ماشین کودکی در حال برگشت به دوران کودکی و ترمیم خودش است. این چیزی بود که همیشه اتفاق می‌افتاد؛ سوجین دچار شوک می‌شد و بعد به کودکی‌اش برمی‌گشت. به جایی که جیمز نمی‌توانست به دنبالش برود، نمی‌توانست برش گرداند. به جایی که جیمزی وجود نداشت و او تنها یک مرد غریبه بود.

پلک زد و اشک مانند جویباری که بر زمین‌های مرده جاری می‌شود، روی پوست ترک‌خورده‌اش جاری شد. اول یک قطره، بعد دومی و بعد شدیدتر و شدیدتر و شدیدتر. هق‌هقش بلند شد و از شدت درد و اضطراب ناله کرد. همیشه وقتی گریه میکرد، یاد آن خاطره دور می‌افتاد. آن شبی که برای اولین‌بار سوجین را دیده بود.

19 سال پیش، هاگواتز


ساعت ده شب بود و جیمز با صورت گریان در میان راه‌پله‌های تاریک می‌دوید. پسر لاغراندام و قد کوتاهی بود. با اینکه تنها 12 سالش بود و میدانست روزی به اندازه پدرش قد بلند خواهد شد، گوشه ای از وجودش همیشه میترسید که تا ابد در همین تن ضعیف زندانی باشد. تن ضعیفی که کنار خانواده ماگلی اش، دست مایه ایی برای زورگویی و اذیت و آزار بقیه شده بود.

هاگواتز را دوست داشت. آنجا را بیشتر از هر چیزی در زندگی‌اش دوست داشت؛ اما زندگی در این جامعه کوچک جادوگری برای او یک شکنجه تمام‌عیار بود. هاگواتز مانند تمام مدرسه‌های جهان، فارغ از جادویی بودنش، سلسله‌مراتب خودش را داشت. انگار این ذات آدمی است که در هرجا هرم قدرت را می‌سازد و مکان یا زمانش آن‌قدرها هم مهم نیست. در هرم هاگواتز، دانش‌آموزان بزرگ‌تر و با خانواده‌های اصیل در نوک هرم بودند و دانش‌آموزان جدیدتر و خانواده‌های ضعیف‌تر در پایین هرم قرار می‌گرفتند. مشکل جیمز این بود که او اصلاً در هرم نبود. او، پسری که برای سنش بسیار زیر نقش بود، پسری که در یک خانواده کارگر مالی به دنیا آمده بود، جایی در این هرم جادویی نداشت. برای همین هم کتک می‌خورد، مسخره می‌شد و هرگز در میان هم سن و سالانش پذیرفته نشده بود.

اما این بار شکنجه‌ها و آزار و اذیت‌های هم‌کلاسی‌هایش به درجه جدیدی رسیده بود. همان گریفیندوری هایی که در تاریخ هاگواتز به شجاعت و شفقت معروف بودند، بعد آخرین کلاس آن روز، به‌زور او را در یک اتاق‌خالی گیر انداخته بودند. لختش کرده بودند و بعد از مسخره‌کردن بدنش، همان جا رهایش کرده بودند. جیمز پشت درهای بسته اتاق التماس کرده بود که لباس‌هایش را پس دهند. اما آن هیولاهای کودک نما به گریه‌ها و التماس‌هایش خندیده بودند و تنها یک‌دست لباس دخترانه به او داده بودند. یک ساعت تمام طول کشیده بود که جیمز در را باز کند و در آخر مجبور به پوشیدن دامن و بلوز دخترانه شده بود.

متنفر بود. از خودش متنفر بود، از هم کلاس هایش متنفر بود، از ارشدها و استادهایی که اعتراضش را نادیده گرفته و شکنجه‌ها را شوخی دوستانه تلقی کرده بودند هم متنفر بود. فقط می‌خواست به خوابگاه برگردد و در میان تخت گرمش فکر کند که جادوگر شدن به تمام این اذیت‌ها می‌ارزد. خودش را قانع میکرد که می‌تواند تحمل کند. حرفه‌ای مادرش را به یاد می‌آورد که مدرسه تنها یک تنگ کوچک است و وقتش که برسد می‌تواند در اقیانوس شنا کند. ماگل بودنش تنها در مدرسه مهم بود و وقتی بزرگ می‌شد، یک جادوگر واقعی بود. آری، فقط کافی بود بزرگ شود.

نفس‌زنان و خیس از اشک و عرق، به جلو تابلوی بانوی چاق رسید. بانوی چاق چشم‌هایش را گشاد کرد و نگاهی به سرتاپای جیمز انداخت.
- این چه وضعشعه؟ چه قیافه‌ای برای خودت درست کردی؟

جیمز با بی‌حالی چشم‌هایش را چرخاند. دیگر حوصله جواب‌دادن به یک تابلوی فضول را نداشت. با صدای لرزان گفت:
- هلوی بهاری!

- نوپ! رمز غلطه!

- چی؟ ولی رمز در تا امروز ظهر همین بود!

بانوی چاق چینی به بینی اش داد و گفت:
- دقیقا! خودت هم میگی تا امروز ظهر! حالا هم اگر رمز رو نمیدونی مزاحمم نشو پسر! یا شایدم دختر! ... اه! هرچی!
بعد چرخید و پشتش را به جیمز کرد.

جیمز با ناباوری نگاهی به راه‌پله خالی انداخت. بقیه نقاشی‌های دیوار هم با نگاهی تأسف‌آمیز به او خیره شده بود و یا با اشاره‌کردن به او با هم پچ‌پچ می‌کردند. زانوهایش سست شد رو روی پله‌های روبروی بانوی چاق نشست. باورش نمی‌شد. با این سرووضع مجبور بود به اتاق یکی از اساتید یا حتی مدیر مدرسه برود. یک‌بار دیگر هم همین اتفاق افتاده بود و آنها همان سؤال بانوی چاق را از او پرسیده بودند.

" این چه قیافه ای برای خودت درست کردی؟"

چرا همیشه این سؤال را می‌پرسیدند؟ هیچ‌کس نمی‌توانست باور کند که او قربانی است و این لباس‌ها را خودش انتخاب نکرده؟ این‌قدر عجیب به نظر می‌رسید؟

این بار با صدای بلند به گریه افتاد و صدای ناله‌هایش در فضا اکو شد. تنها بود. خیلی تنها بود. شاید جادوگر شدن آن‌قدرها هم ارزشش را نداشت. شاید او بود که مشکل داشت. پسری بود با سرنوشت سیاه که هم در دنیای ماگلی و هم در دنیای جادویی بیچارگی‌اش را به دوش می‌کشید. حتی آن جادوی فوق‌العاده و آن نیروی بی‌نهایت نیز نتوانسته بود از بدبختی‌هایش کم کند.
در میان گریه‌هایش راه‌پله‌ای که رویش نشسته بود شروع به حرکت کرد و به پاگرد دیگری چسبید. البته برای جیمز مهم نبود. به‌زودی یا سرایدار مدرسه پیدایش میکرد و یا خودش مجبور می‌شد پیشش برود. در آن لحظه می‌توانست تا دلش می‌خواهد غصه بخورد و گریه کند. غم تنها چیز فراوان و رایگان زندگی‌اش بود. برای بقیه چیزهای زندگی‌اش بهای زیادی داده بود.

- اگر دستمال میخوای... من یکی دارم!

جیمز آن قدر ترسید که از جا پرید و اگر دست ناشناسی او را از پشت نگرفته بود، با صورت به زمین می‌خورد.

- درسته خوشگلی ولی اصلا نمیخواستم بهت حمله کنم!

جیمز خودش را آزاد کرد و برگشت. دختری با پلیور سبز پشتش ایستاده بود و با لبخند کجی او را نگاه میکرد. موهای بافته‌اش از زیر کلاه‌سیاهی که به سر گذاشته بود بیرون‌زده بود و چشم‌هایش از هیجان می‌درخشید. دختر را می‌شناخت. او یک سال دومی اسلیترینی بود؛ اما اسمش را به یاد نمی‌آورد.

- به نظرم اگر لباس دخترونه دوست داری، اشکال نداره بپوشی! میتونی هرچی میخوای بپوشی! لازم نیست گریه کنی... فقط اینو با احترام کامل میگم که دامنش برات کوتاهه... فکر کنم سایز شیش برات...

جیمز دیگر تحمل نداشت. با همان صدای لرزان شروع به فریادکشیدن کرد.
- میدونم اشکالی نداره! ولی من این کارو نکردم! چرا هیچ کس ازم نمیپرسه که خودم انتخابشون کردم یا نه؟... اینجا هیچ کس آدم نیست؟ یه جادوگر نه! یه آدم!

دختر با نگاه بهت زده به او خیره شد و گفت:
- تو... حالت خوبه؟

جیمز پوزخندی زد و در حالی لبهایش میلرزید گفت:
- خوب به نظر میام؟ واقعا میپرسی؟ با این قیافه مسخره و وحشتناک؟

دختر چند لحظه ددر همان حال ماند و بعد بی مقدمه جلو رفت و جیمز را بغل کرد.

- نه واقعا خوب به نظر نمی‌آیی! ولی اشکالی نداره وحشتناک و حتی مسخره باشی! اشکالی نداره هرچی باشی! هرچی معیار خوب و قوی بودن رو تو مغزت داری، بریز بیرون... میتونی له شده و ناراحت باشی! اینا قسمت‌های تاریک وجودتن... ولی میدونی چیه؟ تاریکی جدا چیز خوبیه! میتونی تاریک و غمگین باشی! حتی با دامن به این کوتاهی و تنگی!

جیمز میان گرمای آغوش صادقانه دختر ذوب شد. همه چیز در موردش قوی و باشکوه بود. حتی شوخی کوچکش در مورد دامن هم به دلش نشست. بدون آنکه متوجه باشد، سرش را به شانه دختر تکیه داد و چشم‌هایش را بست. برای یک‌لحظه، یک‌لحظه بسیار کوتاه، احساس کرده بود زنده است. احساس کرده بود یک نفر در تمام دنیا صادقانه او را درک کرده، بدون آنکه واقعاً او را بشناسد یا از او انتظاری داشته باشد. همیشه احساس میکرد که زندانی ای در قفس شیشه‌ای است و دیگران برای تفریح به قفسش ضربه می‌زنند و هیچ‌کس در آن طرف شیشه در کنارش نیست. او در دنیای زندگی میکرد که جزئی از آن نبود و در آن لحظه برای اولین‌بار شیشه ناپدید شده بود.

- اگر پاک کردن دماغت با بلوزم تموم شده، رمز در بوقلمونه!

جیمز برای بار دوم از جا پرید و از آغوش دختر بیرون آمد. صورتش کمی قرمز شده بود و خجالت می‌کشید.

- ببین ام... ببخشید! من نباید سر تو خالیش میکردم! تقصیر تو نبود!

دختر لبخند بیخیالی زد و گفت:
-میدونم... من خیلی خفنم! درک و شعورم بالاست! تازه دامن خوشگل تو رو هم ندارم!

جیمز خندید و به سمت تابلوی بانوی چاق رفت و رمز را گفت. تابلو که باز شد، یک بار دیگر به سمت دختر برگشت و پرسید:
- بازم ببخشید... اسمت رو یادم رفته... راستی رمز در رو چرا بلدی؟

راه پله داشت میچرخید و دختر به همراهش دور میشد. با همان لبخند، فریاد زد:
-سوجین! یادت نره اول سو و بعد جین! تو امشب خفن ترین آدم زندگیت رو دیدی!

بعد میان راه‌پله‌ها محو شد و پسر را با سؤالاتش تنها گذاشت.



حال 19 سال بعد از آن اتفاق هم پسر آنجا بود. درحالی‌که اشک می‌ریخت خودش را روی کف زمین جلو کشید و همسرش را در آغوش گرفت.

- یادم نرفته... اول سو و بعد جین... خفن ترین آدم زندگیم!


....this is just goodbye


(آگاپه در زیان یونانی یکی از کلمات تجلی کننده عشقه. به قول پائولو کوئیلو یعنی عشقی که می بلعد و نابود میکند)
THERE IS NO GOOD OR EVIL.THERE IS ONLY POWER, AND THOSE TOO WEAK TO SEEK IT
پاسخ: جادوگر تی وی
ارسال شده در: سه‌شنبه 26 فروردین 1404 01:30
تاریخ عضویت: 1403/05/22
تولد نقش: 1403/05/22
آخرین ورود: امروز ساعت 00:48
از: گور برخاسته.
پست‌ها: 180
رهبر مرگخواران، مشاور دیوان جادوگران
آفلاین
توجه: این داستان شامل صحنه های غم انگیز و خشن زیادی است و خواندن آن به افراد حساس و زیر 16 سال جدا توصیه نمیشود. این درام از تاریکی های روح نویسنده و با الهام از یک "پرونده واقعی" نوشته شده است.

آگاپه
قسمت سوم: دختربچه ها تصویری در آینه ندارند.



جیمز در هنگام مرگ تنها به یک خاطره فکر کرد. خاطره روزی که هاپکینز را دیده بود و او گفته بود که می‌خواهد بماند.


خورشید داشت غروب میکرد و به آسمان رنگ خون بخشیده بود. پنجره آشپزخانه انوار طلایی غروب را به خانه راه داده بود و صورت تیره هاپکینز که روبروی پنجره نشسته بود، غرق در نور بود. به‌سان فرشته‌ای می‌مانست که در همان لحظه روبروی جیمز حلول پیدا کرده است. جیمز انتظارش را نداشت و حسابی جاخورده بود. تنها کاری که از اوبرمی آمد این بود که با ناباوری به هاپکینز خیره شود. می‌ترسید چیزی بگوید. شاید آن لحظه شیرین، آن لحظه کوتاه امید به پایان برسد و او دوباره به کابوس برگردد.

هاپکینز به ‌صورت شوکه و ترسیده جیمز لبخندی زد و به پنجره نگاه کرد. نسیم ملایمی می‌ورزید و با خودش بوی خاک را می‌آورد.
- آقای اسمیت... من مریض‌های زیادی دیدم... سوختگی‌ها، قطع عضو و مسلماً مرگ‌های غیرطبیعی و خیلی دردناک... ام... میخی‌ام بگم آدم بی‌تجربه‌ای نیستم و میدونم ممکنه همسرتون سخت‌ترین بیماری باشه که تو زندگی‌ام می‌بینم... ولی بازم میخوام برای درمانش تلاش کنم... من هیچ‌وقت تسلیم نشدم، این بارم نمیشم.

هاپکینز موقع گفتن این حرف‌ها به پنجره و بازی نسیم در پرده‌های آبی‌رنگ آشپزخانه چشم دوخته بود. به جیمز نگاه نمی‌کرد؛ چون نمی‌خواست نگاهش ناخواسته رنگ ترحم داشته باشد. چیزی در آن خانه بود که او را رها نمی‌کرد. شاید نگاه مستأصل جیمز بود که او را یاد نگاه پدرش می‌انداخت و یا شاید ذوقی پنهان از مواجه با بیماری نادر که احتمالاً هرگز نمی‌توانست مانندش را ببیند. شایدم چیزی عمیق‌تر و تاریک‌تر بود که هاپکینز دوست نداشت به آن فکر کند. اهمیتی هم نداشت. مهم ماندن بود و هاپکینز می‌ماند.

جیمز پلک زد و بالاخره نفسی را که ناخودآگاه حبس کرده بود بیرون داد. با حواس‌پرتی از جایش بلند شد و گفت:
- من راستش اصلاً... خب انتظارشو نداشتم! خب الان... میخوایین ببینیمش؟
لبخندی کودکانه و معصوم صورت رنج‌دیده‌اش را روشن کرده بود. چشم‌هایش به‌وضوح برق می‌زد و از شدت هیجان روی پاهایش بند نبود.

هاپکینز دوباره لبخند زد و سرش را به نشانه تأیید تکان داد. جیمز با خوشحالی از آشپزخانه بیرون رفت و درحالی‌که نزدیک بود به‌خاطر یک ماشین اسباب‌بازی زمین بخورد گفت:
- دیگه داره شب میشه... الان چراغا رو روشن میکنم... مواظب این اسباب‌بازی‌ها باشین!

بعد به سمت آباژور قرمزرنگ پذیرایی رفت و روشنش کرد.

هاپکینز نیز از جایش بلند شد و درحالی‌که می‌کوشید روی چیزی پا نگذارد، به دنبال جیمز رفت که به سمت راهروی انتهای پذیرایی می‌رفت. خانه دو اتاق‌خواب داشت که با راهروی باریکی از پذیرایی جدا می‌شد. اسباب‌بازی‌های رها شده و دیوارهای نقاشی شده در طول راهرو نیز ادامه داشتند. جیمز در انتهای راهروی در مقابل در سمت راست ایستاد و با صدای آهسته گفت:
-الان خوابه... بهترین موقعست...

بعد دستگیره اتاق را به بسیار آرامی فشار داد و وارد اتاق شد.

در نگاه اول هاپکینز احساس کرد که به‌راستی وارد اتاق دختربچه‌ای کوچک شده است. اتاق به شکل مربع و با دیوارهای صورتی بود. روی دیوارها پوسترهایی مختلفی نصب شده بود که هرکدام چیز خاصی را نشان می‌داد. یکی شکل و اسم میوه‌ها را به تصویر کشیده بود و دیگری نمایی کودکانه از اسم و شکل وسایل خانه بود. چیزی که مسلم بود این بود که همه پوسترها برای یادگیری کودکان خردسال طراحی شده بودند.
در یک سمت اتاق کشوی لباس سفیدرنگی قرار داشت و در مقابلش در سمت دیگر اتاق، چندین قفسه کار گذاشته شده بود که همگی با عروسک و اسباب‌بازی‌های مختلف پر شده بودند. کف اتاق نیز دفتر نقاشی بزرگی پهن شده بود و مدادرنگی‌های مختلف مانند لشکری از رنگ‌ها در اطرافش پراکنده بودند.
در انتهای اتاق و کنار پنجره، تخت یک‌نفره بزرگی وجود داشت که زنی با موهای بور رویش به‌خواب‌رفته بود. زن پتوی صورتی‌رنگی را به‌دور خودش پیچیده بود و تنها بلوز سبزرنگش پیدا بود. روی صورتش رنگ قرمزی کشیده شده بود که انگار ردی از همان مدادرنگی‌های رها شده در کف اتاق بود. دهانش باز بود و با صدای آرامی نفس می‌کشید.
هاپکینز به زن نزدیکش و کنار تخت زانو زد. زن آرام و بی‌آزار به نظر می‌رسید و این فکر شجاعت هاپکینز را پیش از پیش برمی‌انگیخت. ناخودآگاه دستش را بلند کرد و موهای بور زن را نوازش کرد.

بعد درست وقتی که همه چیز در آرامش بود، آن اتفاق افتاد.

شاید جیمز می‌توانست به هاپکینز هشدار دهد. شاید اگر آن‌قدر از همکاری هاپکینز هیجان‌زده نبود یا اگر چند ساعت بیش‌تر خوابیده بود و هوشیاری کافی داشت می‌توانست به هاپکینز بگوید که نباید موهای سوجین را لمس کند. ذهنش تنها برای یک ثانیه دیرتر هشدار داد و دهانش برای حرفی باز شد که هرگز گفته نشد.

در واقع سوجین که خواب بسیار سبکی داشت در لحظه تماس دست هاپکینز چشم‌هایش را باز کرد و برای یک‌لحظه به هاپکینز و جیمز خیره شد و بعد هاپکینز توانست چهره واقعی یک بیمار مبتلا به مقاومت به جادو را ببیند. سوجین کاملاً ناگهانی از جایش بلند شد و روی تخت ایستاد. چهره‌اش رنگ‌پریده بود و چشمان عسلی‌اش گشاد شده بود. بدنی بیش از حد لاغر داشت و موهای قهوه‌ای‌اش بسیار نامنظم بود و معلوم نبود آخرین بار چه موقع شانه شده است. جیمز با ترس دستش را به طرفش دراز کرد و با صدایی آرام گفت:

- دخترم... هیچی نیست...

انگار صدای جیمز دستی بود که ماشه را در مغز سوجین کشید. او شروع به فریاد زدن کرد و بالا و پایین پرید و بعد از میان هاپکینز و جیمز رد شد و سعی کرد به سمت در اتاق برود.

وقتی هاپکینز دختربچه‌ای بیش نبود پدرش او را به باغ پرندگان برده بود. پرندگان رنگارنگ در قفس‌های بزرگ آواز می‌خواندند و از شاخه‌ای به شاخه دیگر می‌پریدند، اما در خاطر هاپکینز تنها تصویر یک پرنده باقی‌مانده بود. طوطی آبی‌رنگی به‌تازگی درون قفس آورده گرفته بود. هاپکینز به‌خوبی به یاد داشت که پرنده دیوانه‌وار درون قفس پرواز میکرد و لحظه‌ای آرام نداشت. پدرش به او گفته بود که پرنده هنوز به قفس عادت نکرده و هاپکینز دلش برای طوطی آبی‌رنگ سوخته بود. سوجین در آن لحظه درست مثل طوطی آبی‌رنگ بود. انگار اتاقش را نمی‌شناخت. مدام به اسباب‌بازی‌ها و دیوار می‌خورد و با کندترین سرعت ممکن جلو می‌رفت. فریادهایش با گریه‌ای محزون هم آوا شده بود و درد را به شنونده منتقل میکرد.

چیزی که برای هاپکینز عجیب‌تر بود، رفتار جیمز بود. او جلوی سوجین را نگرفت و حتی به او کمک هم نکرد. تنها با خونسردی به سمت کشوی لباس‌ها رفت و یک کت و یک کلاه را برداشت. در همین حین سوجین بالاخره در اتاق را پیدا کرد و با همان آوای محزون از اتاق خارج شد.

جیمز برای چند لحظه به در اتاق نگاه کرد و بعد به سمت هاپکینز برگشت.

- دکترا میگن سوجین نمیتونه درد و رنجی رو که بهش وارد شده هضم کنه... نمیتونه بپذیرتش... برای همین هم ذهنش به زمانی برگشته که درد و رنجی براش وجود نداشته، یعنی زمان کودکی اش!

کمی مکث کرد و ادامه داد:
- خیلی ازاوقات... از نظر ذهنی سوجین سه یا چهار‌ساله است... توی چشم اون من و شما دو تا غریبه ترسناکیم و برای همینم سعی میکنه ازمون فرار کنه... گاهی اوقات ذهنش برای مدت کوتاهی به زمان حال برمی گرده ولی خب همیشه دچار فروپاشی روانی میشه و دوباره به کودکی برمی گرده...

هاپکینز از همان ابتدا می‌خواست سؤال کند که چه اتفاقی باعث ایجاد این وضعیت شده و چه بلایی سر سوجین آمده؛ اما احساس میکرد که جیمز هنوز برای گفتن این موضوع آماده نیست؛ بنابراین سعی کرد روی موقعیت فعلی تمرکز کند و پرسید:
- الان نمیخوایین نگهش دارین؟... چرا درست نمیتونه راه بره؟

جیمز به آهستگی گفت:
- اگر بخوام نگهش دارم بدتر وحشت میکنه.... میدونم کجا میره... میره سمت ابتدای خیابون و همون جا وایمیسه... و راه رفتنش... خب به‌خاطر آسیب مغزی در مواقعی که خیلی وحشت میکنه یا خیلی هیجان‌زده میشه دچار نابینایی لحظه‌ای میشه... گفتن کاریش نمیشه کرد.

هاپکینز این نکته را به خاط سپرد و بعد همراه با جیمز از اتاق خارج شد. در زمان صحبت آنها سوجین با سرعت بیشتری پیش رفته بود و توانسته بود از خانه خارج شود؛ اما درست مطابق پیشگویی جیمز وقتی آنها نیز از خانه بیرون رفتند زن بیچاره چند خانه آن‌طرف‌تر و نزدیک به خیابان اصلی ایستاده بود و با دهانی باز و صورتی خیس از اشک به دیواری خیره شده بود.

هاپکینز و جیمز به سمتش رفتند و وقتی نزدیک شدند، هاپکینز متوجه شد سوجین مقابل دیواری نقاشی شده ایستاده است. آینه بزرگی در میان نقاشی های دیوار جا گذاری شده بود. دور آینه با گلهای مصنوعی تزئین شده بود و بالای آینه با رنگ آبی نوشته شده بود: همیشه خوشتیپ باش!

سوجین با ناباوری به تصویر خودش در آینه خیره شده بود و هیچ حرکتی نمی‌کرد. جیمز با آرامش به او نزدیک شد و کت و کلاهش را تنش کرد. بعد دست سوجین را گرفت و کشید. این بار سوجین نه داد زد و نه مقاومت کرد. مانند عروسکی بی‌جان و وحشت‌زده تلوتلو خورد و درحالی‌که در هوا به‌جای نامعلومی خیره بود، به راه افتاد. دهانش همچنان باز بود و موقع راه‌رفتن می‌لنگید.

جیمز مقابل هاپکینز ایستاد و با لحن خش داری گفت:
- این آینه رو یه شرکت آرایشی برای تبلیغ اینجا گذاشته... وقتی خودشو اینجا میبینه، نمیتونه باور کنه که تصویرش یک دختربچه نیست... ذهنش همیشه اینجا قفل میکنه... ذهنی که سه سالشه و بدنی که 31 سالشه... خانم هاپکینز... دلم میخواد دوباره به همچی فکر کنین و بعد بهم خبر بدین...

بعد از مقابل هاپکینز گذشت و به سمت خانه اش به راه افتاد.

هوا دیگر تاریک شده بود. چراغ های خیابان را روشن کرده بودند و دیگر خبری از انوار طلایی خورشید نبود. هیچکس در خیابان نبود جز مردی که جسم خمیده زنی را به دنبالش میکشید.

....this is just goodbye


(آگاپه در زیان یونانی یکی از کلمات تجلی کننده عشقه. به قول پائولو کوئیلو یعنی عشقی که میلبعد و نابود میکند)
THERE IS NO GOOD OR EVIL.THERE IS ONLY POWER, AND THOSE TOO WEAK TO SEEK IT
پاسخ: جادوگر تی وی
ارسال شده در: جمعه 15 فروردین 1404 21:10
تاریخ عضویت: 1398/02/25
تولد نقش: 1398/03/01
آخرین ورود: دیروز ساعت 21:20
از: دستم حرص نخور!
پست‌ها: 387
داور دوئل، فروشنده
آفلاین
اپیزود دوم از سریالِ

توهمستان!

هذیان‌های براده‌های یک شاعر


در آغاز، شلغم بود.
و شلغم، خیار بود.
و لبخند، آرمیچر.

قطرات آب از آسمون افتادن پایین و مثل تخم مرغ شکستن. و به عنوان زرده، کشتی‌های مینیاتوری ازشون اومدن بیرون و رفتن توی خاک و از خاک، تسلکوپ جوونه زد و قد کشید تا اینکه به سن بلوغ رسید و دوران سرکشی‌ش شروع شد، پس لیزر زد به سیاره‌ی بالیجورا و ساکنینش رو به جنگ طلبید. بالیجورایی‌ها اما مردمانی بودن که چشمشون به عقلشون بود. در نتیجه طی لشکرکشی به سوی زمین، به علت خطاهای دیداری‌ای که موجب ایجاد خطاهای محاسباتی شد، توی دهن یه کرم‌چاله فرو رفتن. کرم‌چاله همه‌شون رو بلعید، شیهه کشید و سپس تبدیل به پروانه‌ای غول پیکر شد.

پروانه در بدو تولد احساس پیری می‌کرد. بعد از بیدار شدن، با قیافه‌ی اخمو و خسته تفی انداخت توی فضا. تف پرید تو ناکجا.
پروانه احساس می‌کرد گشنشه ولی دیدن تف خودش اشتهاش رو کور کرد. از خودش پرسید یعنی تفش هم با دیدن اون اشتهاش کور شده؟ شاید باید همدیگه رو می‌خوردن. ولی اینم به نظر درست نمی‌اومد. پس پروانه بال زد و رفت روی یه سیاره نشست. در انتظار اینکه جفتش رو پیدا کنه و یا اینکه کسی بیاد و اون رو بخوره. قورباغه‌ی فضایی که morning person نبود، همینطور داشت واسه خودش شنا می‌رفت و چرت می‌زد. توی حالتی بین خواب و بیداری بود. اما خواب یهو دست انداخت دور گلوش و خفه‌ش کرد. و بیداری هم چون خواب بدی دیده بود، فرار کرد به سمت اتاق والدینش. اما اونها رو پیدا نکرد. چون وجود نداشتن. بیداری همیشه یتیم بود. فقط می تونست دوست پیدا کنه برای خودش. تنها دشمن بیداری، خواب بود. شاید حتی بیشتر رقیبش بود. باعث میشد بیشتر به خودش بیاد و تلاش کنه برای بهترشدن.

و بیداری دلش پرتقال خواست. و پروانه پارکینسون گرفته بود. هردو آه کشیدن و آه‌هاشون تار عنکبوتی شد گسترده در فضا.
تمام تخم‌مرغ های دنیا نالیدن.
و اینجا بود که استکان نیش زد نعلبکی رو.

و ناگهان ندایی آسمانی طنین انداخت که:
شاید قلب ها مرگ را نمی‌فهمند.
پرستو شاخه را نمی‌شکند.
آبگوشت، سگ را چخ نمی‌کند.
مگر ما همه کوفته قلقلی‌های توی سوپ کسی دیگر نیستیم؟
میشیا، آریستوفینا را به تو می‌سپارم.
اگر برویم به سوی پیشتیل‌آباد، بورجیت‌ها چگونه از خواب برمی‌خیزند؟
ملوسکم کجایی؟ اینجا هپاتیت‌ها برفک می‌زنند. پتویی روی توت‌فرنگی بیانداز.
پرچمت را دلمه کردند. پروازم می‌آید. پاستیل‌ها را به فلز جوش ندهید!
بوش‌وگ رئیس جمهور دلفین‌هاست. شاید از آسمان سر نوشابه ببارد امروز؛ مگر نه، پفیوز؟

اما کسی حرف ندای آسمانی رو تایید نکرد و ندا با نویز وحشی‌ای قطع شد.

تلسکوپ که حالا برای خودش جوانی جویای نام شده بود، ریشه از خاک کند و رفت تا دنیا رو بگرده و خود واقعیش رو پیدا کنه.
به صحرای لم‌یزرعی رسید ولی نه گرمش شد و نه تشنه‌ش، چون که خب تلسکوپ بود به‌هرحال. ولی راهش رو گم کرد، چون چشم‌هاش دوربین بودن و نزدیک‌بینیش ضعیف بود. اینجا بود که هوهوخان، باد مهربان، اومد بردش به کاخ سعد آباد و اونجا جری لوئیس روش آب مقدس ریخت و آرزو کرد که برای گوش‌خیزک‌ها دوست خوبی باشه.
تلسکوپ هم بادی به غبغب انداخت و از پنجره پرید توی یه تابلوی اخطار.
«از اینکه این پروژه باعث پوزش شده است، ترافیک می طلبیم.»
و تابلو بلعیدش و تلسکوپ رفت توی خطوط عبوری پوزش.
در نهایت پاهاش رشد کردن و به شکل دم پری دریایی دراومدن و تونست ترافیک ایجاد کنه و از بین پوزش‌ها که خیلی هم دیرشون شده بود حرکت کنه و بیاد بیرون.

به کلبه‌ای در بیرون از شهر رسید که خانم فنجون و آقای قوری توش زندگی می‌کردن. خانم فنجون روی صندلی‌ای کنار یه درخت غان نشسته بود و بلبل‌ها عرعر می‌کردن. همینطور که قند می‌بافت، به قارچ کوچولو گوش می‌داد که می‌گفت:
-گاهی دلم می‌خواهد بروم به آن دوردورها. انقدر دور که رودها تبدیل به کابینت‌سازی شوند و از مشعل‌ها گوزن بپاشد.

تلسکوپ اولین‌بارش بود که با چنین عواطفی آشنا می‌شد. کوه‌ها در دلش آب می‌شدن و دریاچه‌ها می‌سوختن.

اما خانم فنجون در جواب قارچ کوچولو گفت:
-طبیعیه.

و قارچ کوچولو برعکس فکر می‌کرد.
تلسکوپ هم فکری نمی کرد اصلا و داشت مزه‌ی باکتری‌های قارچ پا رو متصور می‌شد.

پس یه روباه اومد و خوردش چراکه طبیعت نمی پسنده وقتی مردم به نشانه ها نمی اندیشن.

تلسکوپ از توی چشم روباه دراومد، شیشه‌ش ترکید و یه بادکنک هلیومی که توش دست‌نوشته‌های ووینویچ رو چپونده بودن از درونش اومد بیرون و باد شد و به بالا پرواز کرد؛ اما وزن خودش و روباه بهش اجازه نمی‌داد که دقیقا پرواز کنه، پس بادکنک هلیومی روی هوا شناور موند تا اینکه مرغ مموری‌کارت‌خواری اومد و تف کرد روی بادکنک و بادکنک هم عصبانی شد و ترکید.
تکه های بادکنک همه‌شون فرستاده شدن به کوهی که جاروبرقی‌ها توش زوزه می‌کشیدن.

سپس سیب‌زمینی‌ها به ازبک‌ها حمله کردن و در نتیجه‌ی اون، پادشاه سوئد به جنون دچار شد و سپس انفجار هیروشیما چشم سقراط رو خشک کرد.

کوکو سبزی‌ها کنار ساحل دراز کشیده بودن و حافظ می‌خوندن. یکی از کوکوها اما با قلاب ماهیگیریش روی صخره‌ی کوچیکی جا خوش کرده بود و منتظر بود که موزی از زیر آب به قلاب نوک بزنه. در حین انتظارش به ماتحت میکروفونی زل زده بود که داشت حموم آفتاب می‌گرفت روی شن‌ها و سیمش رو توی لیوان کوچیکی از روغن کبد ماهی فرو برده بود و هر از گاهی یه هورت ریز ازش می‌کشید.

اون طرف‌تر اما دخترکی یه گوشه کز کرده بود و زانوی غم بغل گرفته بود و سعی می‌کرد گریه کنه تا غم از دلش بره مرخصی. ولی اشکش هی نمی‌اومد. حتی شیرینی مامان‌بزرگ‌پز هم براش گذاشت و بازم اشک رغبت نکرد بیاد. خود اشک هم حتی حال و حوصله و رمق و انگیزه‌ای براش نمونده بود و با شیرینی گول نمی‌خورد و می‌خواست اون روز بمونه خونه و استراحت کنه. لذا پیاز تیر آخری بود که دخترک انداخت و اشک رو مجبور به نزول اجلال کرد.

ولی پیاز مال دیوها بود. و به همین علت هم بود که کشاورزها باهاشون سر ستیز داشتن. چون دیوها پیازها رو می‌دوزدیدن و باهاشون دوزبازی می‌کردن. برای همین هم یه باز که یه گله دیو اومدن پیاز بدزدن، عجوزه‌ای گاز اسهال‌آور پخش کرد و همه‌ی املاح بدنی دیوها رفت توی جوب و از هوش رفتن. بیدار که شدن توی قفش بودن و کره‌خر گنده‌ای براشون خر در چمن می‌خوند و قرار نبود به قصری برن که کوتوله‌ی کله‌فلفلی‌لی اونجا از دیوها بیگاری می‌کشید. چون در اون زمان هنوز شرک 4 تولید نشده بود.
پس دیوها به نزد الف‌ها رفتن و باهاشون روابط امر خیر ایجاد کردن و نسل دِلف اومد بازار و خیلی هم پرفروش شد و تمام گیمرهای دنیا برای خریدشون صف کیلومتری‌ای تشکیل دادن که تهش به کلبه‌ی عمو تام می‌رسید.

اما روزی از روزگاری کودکی در شهر بازی متوجه نشد که توی پشمک صورتی‌ای که خریده تخم‌های عجیب‌غریبی وجود داره و پشمک رو گاز زد و چون تلخ بود تفش کرد و در کمال تعجب متوجه شد که یه زامبی داره از تو دهنش میاد بیرون و کم‌کم زامبیه دوست پیدا کرد و باهم فرقه تشکیل دادن و شهر رو فتح کردن.

لاکن پس از مدتی زامبی‌ها دچار بیماری‌ای شدن که سرایت داشت و از ماتحت‌شون موز بیرون می‌اومد و کنده هم نمی‌شد و کسی هم لب به اون موزها نمی‌زد. چون معلوم نبود در اون صورت چه اتفاقی می‌افته که. و البته کسی هم اهمیت نمی‌داد که زامبی‌ها ماتحت‌شون موز داره، چون مردم اونجا به موز حساسیت داشتن. اما موزها مایل بودن از حق تحصیل برخوردار بشن، چرا که آرمان‌گرا بودن و اگه نبودن روی درخت نمی‌روییدن و مثل پیازها خاکی بودن.
پس موزها سعی کردن به سر زامبی‌ها تبدیل بشن و به باقی ممالک بقبولونن که سر و ته زامبی‌ها برعکسه و اونا در اصل موزبی‌هایی هستن که سرشون از ته‌شون دراومده و سرشون موزیه و از کودکی هی همینطور دربه‌در دنبال شیرن تا شیرموز شَما هم راهش رو به مدارس پیدا کنه بالاخره.
بسوز! شعله‌ور شو، با اشتیاق. چنان بسوز که گرمای وجودت رو بشه حس کرد...
پاسخ به: جادوگر تی وی
ارسال شده در: جمعه 17 اسفند 1403 23:44
تاریخ عضویت: 1403/05/22
تولد نقش: 1403/05/22
آخرین ورود: امروز ساعت 00:48
از: گور برخاسته.
پست‌ها: 180
رهبر مرگخواران، مشاور دیوان جادوگران
آفلاین
توجه: این داستان شامل صحنه های غم انگیز و خشن زیادی است و خواندن آن به افراد حساس و زیر 16 سال جدا توصیه نمیشود. این درام از تاریکی های روح نویسنده و با الهام از یک "پرونده واقعی" نوشته شده است.

آگاپه

قسمت دوم: شبهایی که سحر ندارند.


زندگی جیمز مانند نواری بود که روی یک قسمت قفل کرده و مدام تکرار می‌شد. آن روز هم فرقی با بقیه روزها نداشت. همه چیز تکراری بود.

خانم هاپکینز با نگاه بهت‌زده به او خیره شده بود و دهانش کمی بازمانده بود، انگار نمی‌تواند پاسخ مناسبی برای حرف جیمز پیدا کند. جیمز این نگاه‌ها، این بهت و ترحم بعدش را می‌شناخت. هنگامی که وضعیت سوجین را به دوستانش، خواهر و مادر خودش و در حقیقت هر فرد دیگری توضیح داده بود، همین واکنش‌ها را دیده بود. همه آنها با نگاه وحشت‌زده به او خیره شده بودند و در نهایت با چند جمله مؤدبانه ابراز تأسف کرده بودند.

البته جیمز توقع دیگری نداشت. وضعیت "مقاومت به جادو" آن‌قدر عجیب و دیوانه‌کننده بود که حتی خودش هم بعد از گذشت سه سال از آن اتفاق شوم، هنوز نتوانسته بود کاملاً با آن کنار بیاید.
جادو مانند آب بود. مایه حیات و حرکت بود و تقریباً در کالبد هر موجود زنده‌ای جاری می‌شد و معجزه میکرد، حتی اگر از وجود دیگری منشأ گرفته بود. به همین دلیل، جادو روی ماگل ها نیز اثر داشت، با آنکه قادر به ایجاد یا کنترل آن نبودند. همه چیز در این تعریف، قشنگ و فوق‌العاده بود. همه چیز به جز کلمه "تقریباً". این کلمه کوچک و به‌ظاهر بی‌اهمیت، هسته سوزان جهنمی بود که جیمز در آن زندگی میکرد.

جادو "تقریباً" در هر موجود زنده‌ای جاری می‌شد و تنها در موارد بسیار نادری روی فرد اثری نداشت. این موارد نادر را مقاومت به جادو می‌نامیدند که سوجین جز آنها بود. بر اثر آن اتفاق، بدن سوجین تحت جادوهای متعدد و سنگین قرار گرفته و انگار معبری که برای جریان جادو در وجودش قرار داشت؛ فروریخته بود. دیگر قادر به جادو کردن نبود و هیچ جادویی هم رویش اثر نداشت. ممکن است در نگاه اول چنین وضعیتی بی‌نظیر و حتی وسوسه‌کننده به نظر برسد؛ اما حقیقت تلخ‌تر و تاریک‌تر از این خیال خوش بود.

جادو در عمیق‌ترین لایه‌های وجودی هر جادوگر نمود پیدا می‌کند و برای رسیدن به این لایه، لایه‌های بی‌شماری که شامل شخصیت، احساسات و درک از جهان هستی است باید کنار زده شود. در واقع آسیب باید بسیار عمیق باشد که به لایه جادو برسد و این بدان معنی است که در سر راهش بخش قابل‌توجهی از وجود فرد را نیز نابود ساخته است. درنتیجه این آسیب؛ افراد مبتلا به مقاومت به جادو دچار مشکلات ذهنی، جسمی و روانی فراوانی می‌شدند و حتی گهگاه آسیب آن‌قدر شدید بود که بسیاری از افراد زنده نمی‌ماندند.


جیمز به فنجان دست‌نخورده چایی خانم هاپکینز نگاه کرد. نفس عمیقی کشید. سکوت فایده‌ای نداشت.
- خب... وضعیت مقاومت به جادو طوریه که...

خانم هاپکینز حرفش را قطع کرد.
- من پرستارم آقای اسمیت! میدونم مقاومت به جادو چیه!... ولی آخه... من تا حالا بیماری رو ندیدم که... یعنی اگر مدیر بیمارستان بهم میگفتند و من میدونستم...
هاپکینز نتوانست جمله اش را تمام کند و تنها به جیمز خیره شد.

جیمز پوزخند صدا داری زد. همه این حرف‌ها برایش تکراری بود.

حقیقت غیرقابل‌انکار این بود که سوجین وضعیتی بسیار خاص داشت. مغز او بسیار آسیب‌دیده بود و عملکردی به‌اندازه مغز کودکی سه یا چهار‌ساله داشت. البته مشکل به این مورد ختم نمی‌شد. به علت مقاومت به جادو، استفاده از معجون‌ها و هر گونه طلسمی برای او غیرممکن بود و حتی در حضور او نباید از وردهای بسیار ساده نیز استفاده می‌شد، چون در غیر این صورت سوجین دچار واکنش‌های شدید روانی و تشنج‌های خطرناک می‌شد. البته سوجین حتی در عدم حضور جادو در اطرافش هم به‌صورت مکرر دچار فروپاشی‌های روانی می‌شد که معمولاً با دردهای شکمی، حساسیت‌های عجیب پوستی و نابینایی موقت همراه بود.

به‌خاطر این شرایط، مراقبت از او بسیار سخت بود و کسی نیز مایل به انجامش نبود. در واقع بعد از اینکه ششمین پرستار هم از ویزیت سوجین سر باز زد، رئیس بیمارستان سنت مانگو تصمیم گرفت که دیگر شرایط سوجین را برای پرستاران توضیح ندهد و از او به‌عنوان "بیمار ویژه" یاد کند. او فکر میکرد اگر پرستاران وضعیت واقعی سوجین را ببینند ممکن است مایل به درمانش شوند. اما چون خود رئیس بیمارستان بشخصه سوجین را ندیده بود هیچ تصوری از شرایط او نداشت وگرنه بلافاصله متوجه می‌شد که دیدن زن ۳1ساله ای که مانند بچه‌های چهارساله رفتار می‌کند و روانی ناپایدار دارد، هر پرستاری را فراری می‌دهد.


جیمز سردرد داشت و هنوز خوابش می‌آمد. سوجین را به‌سختی خوابانده بود و می‌دانست این چرت بعدازظهر زیاد طول نخواهد کشید و او وقت بسیار کمی برای استراحت دارد. بدون هیچ حرفی بلند شد و به سمت یکی از کمدهای آشپزخانه رفت. هاپکینز تقصیری نداشت. هیچ‌کدام از پرستارهای قبلی هم نداشتند. حتی رئیس بیمارستان هم بی‌گناه بود. سوجین، همسر عجیب و بیمار او بود. مشکل خودش بود. این زجری بود که باید به تنهایی تحمل میکرد و نمی‌توانست از هیچ‌کس، هیچ انتظاری داشته باشد
.
کشو را بیرون کشید و به‌اندازه دستمزد یک روز پرستار، گالیون جدا کرد. بعد آنها در کیسه کوچکی گذاشت و با احترام به خانم هاپکینز داد.
- این مال شماست... میدونم که بهتون هیچی نگفتن و تقصیر شما نیست... من عذر میخوام که مجبور شدین تا اینجا بیایید... این دستمزد امروزتونه. بهرحال امروز رو وقت گذاشتین... من...


صدایش روی کلمه آخر لرزید و بعد به کل خاموش شد. نمی‌توانست منکر این باشد که در اعماق وجودش ناامید شده بود. خانم هاپکینز هشت ماه بعد از پرستار قبلی آمده بود و جیمز فکر نمی‌کرد به این زودی‌ها، پرستار بعدی را ملاقات کند. البته فرقی هم نداشت. همه می‌آمدند و می‌رفتند و این جیمز بود که تنها می‌ماند. انگار در شبی گیرکرده بود که سحر نداشت.


لبخند معذبی زد و منتظر ماند که خانم هاپکینز از جایش بلند شود و مثل پرستارهای قبلی، با عذرخواهی دروغینی او را رها کند. اما این اتفاق نیفتاد. هاپکینز به چشمان جیمز خیره شده بود و انگار عمق روحش را نگاه میکرد. چندین لحظه به سکوت گذشت و بعد خانم هاپکینز لب به سخن گشود.

- میخوام همسرتون رو ببینم...


....this is just goodbye


(آگاپه در زیان یونانی یکی از کلمات تجلی کننده عشقه. به قول پائولو کوئیلو یعنی عشقی که می بلعد و نابود میکند)
THERE IS NO GOOD OR EVIL.THERE IS ONLY POWER, AND THOSE TOO WEAK TO SEEK IT
پاسخ به: جادوگر تی وی
ارسال شده در: دوشنبه 1 بهمن 1403 20:15
تاریخ عضویت: 1403/05/22
تولد نقش: 1403/05/22
آخرین ورود: امروز ساعت 00:48
از: گور برخاسته.
پست‌ها: 180
رهبر مرگخواران، مشاور دیوان جادوگران
آفلاین
توجه: این داستان شامل صحنه های غم انگیز و خشن زیادی است و خواندن آن به افراد حساس و زیر 16 سال جدا توصیه نمیشود. این درام از تاریکی های روح نویسنده و با الهام از یک "پرونده واقعی" نوشته شده است.


آگاپه

قسمت اول: دردهایی که تمام نمی شوند.




ماریا کتش را مرتب کرد و از پله های اتوبوس پایین آمد. درست جلوی اتوبوس ایستاد و چشمانش را از شدت سرگیجه برای چند لحظه بست. دستش را روی شکمش گذاشت، به سختی آب دهانش را قورت داد و سعی کرد با حالت تهوع شدیدش کنار بیاید. کسی از پشت سرش گفت:
- خانوم! ما هم میخواهیم پیاده شیم ها! میشه برین کنار؟

چشمهایش را باز کرد و در حالی که برای فرار از بالا آوردن اسید معده اش تند تند نفس میکشید از ایستگاه اتوبوس دور شد. در خیابان لایلا، کنار یک کوچه فرعی ایستاد و معجون بدبویی را از کیفش بیرون آورد. همیشه تعجب میکرد که چرا معجون ضد تهوع خودش باید اینقدر بدبو و تهوع آور باشد. چاره ایی نبود. با یک دست دماغش را گرفت و بعد یک جرعه بزرگ را سر کشید و خیلی سریع قورت داد. معجون بلافاصله اثر کرد و تهوع و سرگیجه اش ابتدا کمرنگ و بعد کلا ناپدید شدند.
نفس راحتی کشید. سالها بود که با این مشکل درگیر بود و به گفته مادرش بعد از ضربه شدیدی که در کودکی به سرش خورده بود به این وضع دچار شده بود. هر چیزی که سریع حرکت میکرد، باعث میشد سرگیجه بگیرد و حالش بهم بخورد و به خاطر همین مشکل هم تا آن لحظه نتوانسته بود سوار جارو شود یا حتی از اتوبوس جادویی استفاده کند. فکر میکرد وضعیتش در اتوبوس ماگلی به خاطر سرعت آهسته تر آن بهتر باشد، ولی انگار این طور نبود. ترافیک و ترمزهای سنگین اتوبوس، بیشتر از هرجاروی پرسرعتی حالش را بهم زده بود و خدا را شکر میکرد که معجون جادویی اش را همراهش آورده بود.

حالش که حسابی جا آمد، بر حسب عادت همیشگی اش کت و دامنش را دوباره مرتب کرد و به دنبال خیابان جولای گشت. تا به حال به این قسمت از شرق لندن نیامده بود. خودش اهل آکسفورد بود و به خاطر پرستار بودنش، تنها محدوده بیمارستان سنت مانگو و چند محله آن طرف تر را بلد بود. با دقت اسم خیابان های فرعی را میخواند و جلو میرفت و غرق در فکر بود.
ویزیت خانگی برای یک پرستار اگر عجیب نباشد، کمی غیر معمول بود. بیمارها معمولا به بیمارستان مراجعه میکردند و چون شرایط پذیرش بیمارستان خوب بود، تقریبا همه راضی بودند و اگر بیماری نمیتوانست به هر دلیلی به بیمارستان مراجعه کند یک تیم پزشکی برایش فرستاده میشد، یعنی کسانی که بتوانند به طور تخصصی معجون و طلسمهای درمانی را انجام دهند. اما برخلاف تمام آن بیماران، ماریا به تنهایی برای یک پروسه "درمان در منزل" به آنجا آمده بود. در واقع این دقیقا لغتی بود که رئیس بیمارستان به کار برده بود. در ذهنش دوباره دیدارشان را مرور کرد.

ماریا فنجان چایی اش را پایین گذاشت و گفت:
- درمان در منزل؟ یعنی مریض رو نمیتونن بیارن بیمارستان؟

رئیس بیمارستان با لبخند محبت آمیز همیشگی اش گفت:
- بله... ایشون یه بیمار خاص هستن... شاید تنها بیماری که حالش در بیمارستان بدتر میشه و نیازه که در خونه درمان بشه... ماریا! تو پرستار خیلی خوبی هستی و برای همینم دارم چنین کاری رو ازت میخوام! امیدوارم وقتی دیدیش بتونی بهش کمک کنی...

- یعنی هیچی از شرایط بیمار بهم نمیگین؟ حداقل بدونم باید چیکار کنم...
- راستش میخوام خودت ببینیش و بعد میتونی تصمیم بگیری میخوای با این بیمار خاص ارتباط داشته باشی یا نه... در ضمن نگران نباش؛ خانواده بیمار همه اطلاعاتی که نیاز داری رو بهت میگن...


ماریا با به یاد آوردن این مکالمه اخم کرد و دوباره کتش را صاف کرد. رئیس بیمارستان تقریبا هیچ چیز از وضعیت بیمار به او نگفته بود و لغات " بیمار خاص" و " تو پرستار خیلی خوبی هستی" او را میترساند. تجربه ده ساله اش به او میگفت این بیمار یک مورد عادی نیست و موارد غیرعادی فقط دردسرساز بودند. تنها دلخوشی اش این بود که این منطقه از لندن ساختمان ها و خیابانهای قشنگی داشت و کسانی که در آنجا ساکن بودند حداقل میتوانستند هزینه درمان را بدهند.

تقریبا دو ساعتی به غروب مانده بود و او داشت در طول خیابان لایلا جلو میرفت. در این منطقه از لندن خانه ها پرتراکم بودند و معمولا جادوگران تمایلی به زندگی در این مناطق نداشتند چون با وجود شلوغی و تعداد بالای خانه ها ماگلی، استفاده از جادو سخت بود و به احتیاط زیادی نیاز داشت. سعی کرد این قضیه نگرانش نکند و فقط به چایی فکر کند. در حقیقت از تایم عصرانه گذشته بود ولی ماریا از صمیم قلب امیدوار بود خانواده بیمار از روی ادب برایش چایی بیاورند چون خوردن معجون ضد تهوع حسابی تشنه اش کرده بود. در حینی که چشمهایش دنبال تابلوی خیابان جولای میگشت، مغازه های خیابان لایلا را هم نگاه میکرد. همه آنها مغازه های کوچکی بودند که چیزهای فانتری، قهوه یا لباس میفروختند. چون میخواست قبل از غروب کارش را تمام کند و برگردد، فرصت گشتن در مغازه ها را نداشت ولی تصمیم گرفته بود اگر دوباره به این خیابان برگردد حتما در یکی از قهوه فروشی های نقلی و قشنگ آنجا قهوه بخورد.

وقتی دیگر گردنش از نگاه کردن به تابلو خیابانها درد گرفته بود، پیدایش کرد. خیابان جولای آخرین فرعی خیابان لایلا بود و در انتهای خیابان اصلی به سمت چپ می پیچید. قدمهایش را تند کرد و وارد خیابان فرعی شد. مقصدش خانه شماره 12 بود که درست وسط خیابان باریک جولای قرار داشت.
ماریا روبرویش ایستاد و خانه را برانداز کرد. خانه شماره 12، خانه ایی ویلایی با طراحی انگلیسی بود و حیاط کوچیکی داشت. دیوارهای خانه زرد و سقفش قهوه ایی رنگ بود. چمنهای اطراف خانه تمییز و کوتاه بودند و یک عروسک پارچه ایی در کنار یکی از پرچینها افتاده بود. در حیاط جز دو صندلی قدیمی تاشو چیز دیگری نبود و هیچ گلدان یا بوته گلی به چشم نمیخورد. پرده تمام پنجره ها با پرده سفید کشیده شده بود و نور خورشید که به آهستگی به سمت غروب میرفت، در آنها میدرخشید.

ماریا توجه به جزئیات را دوست داشت و یاد گرفته بود که میتوان با دیدن این جزئیات حقایق جالبی را در مورد بیمارانش بفهمد. ظاهر خانه 12 نشان میداد که ساکنین آن به کارهای خانه به خوبی رسیدگی میکردند و ظاهر بی روح حیاط شاید نمایانگر بی حوصلگی و درگیری های افراد خانه بود. نفس عمیقی کشید و در پرچین را باز کرد و وارد حیاط شد. چند قدم جلو رفت و جلوی پادری ایستاد. دوباره به عادت کتش را مرتب کرد و خواست زنگ در را بزند که نوشته کوچک کنار در توجه اش را جلب کرد.

" فقط در بزنید! زنگ در برداشته شده است."

نوشته روی یک کاغذ زرد با دقت نوشته شده بود و به بالای جای خالی زنگ در چسبانده شده بود. ماریا با تعجب دستش را بالا آورد و در زد. هیچ اتفاقی نیوفتاد. برای بار دوم با ضربه های محکمتری در زد. این بار صدای خش خشی از درون خانه شنیده شد و بعد صدای قدمهای فردی که انگار داشت به سمت در می دوید به گوش رسید. چند لحظه بعد در به آرامی باز شد و مرد لاغر اندامی پشت در ظاهر شد.
مرد پیرهن سفید چروکی پوشیده بود و ماریا میتوانست چند لکه زرد را روی آن ببیند. ریش سیاه نامرتبش، پوست سفیدش را رنگ پریده نشان میداد.موهای ژولیده ایی داشت و چینهای پیشانی و اطراف چشمانش کاملا به چشم می آمد. چشمهایش خسته و قرمز بودند و لبهایش خشک شده بود. در کل مرد وضعیت نا به سامانی داشت و انگار تازه از خواب بیدار شده بود.

ماریا لبخندی زد و خودش را معرفی کرد:
- من ماری هاپکینز هستم... شما باید آقای اسمیت باشین!

مرد با نگاه گیج به ماریا نگاه کرد و چیزی نگفت.

- ام... بیمارستان سنت مانگو منو فرستادن... شما اقای اسمیت هستین دیگه؟

مرد با شنیدن نام بیمارستان انگار هوشیار شد، سرش را تکان داد و بسیار مودبانه گفت:
- اه..بله... من واقعا متاسفم! برنامه خواب من خیلی بهم ریختست و معمولا عصرها میخوابم! برای چند لحظه فراموش کردم شما میایین!... خیلی لطف کردین!... اوه خدای من... خواهش میکنم بیایین تو! من متاسفم که منتظر موندین!

لبخند ماریا عمیقتر شد. اگر این مرد خانواده بیمار یا حتی خود بیمار بود، بسیار مودب و مهربان به نظر میرسید. شاید کارش آنقدرها که فکر میکرد سخت نبود.
- اصلا اشکالی نداره! ممنونم!

بعد مرد از جلوی در کنار رفت و ماریا وارد خانه شد.
درون خانه بسیار بهم ریخته تر از نمای بیرونی آن بود. راهروی باریکی پشت در قرار داشت که با وجود اینکه کف آن تمییز بود، پر از اسباب بازی های رها شده بود. پذیرایی هم وضعیتی مشابه داشت و در گوشه و کنار آن اسباب بازی های مختلف و لباسهای مچاله شده دیده میشد و حتی ظرف غذای صورتی رنگ کوچیکی در وسط پذیرایی واژگون شده بود.
اقای اسمیت با دیدن نگاه خیره ماریا کمی قرمز شد و با خجالت گفت:
-اگه بگم همین دیروز همه اینجاها رو تمییز کردم باور میکنین؟... هر روز اوضاع همینه! انگار تا بهم ریخته نباشه آروم و قرار نداره!
بعد خنده معذبی کرد و ماریا دوباره لبخند زد.

او و همسرش فرزندی نداشتند ولی خودش کودکان زیادی را درمان کرده بود. شلوغی و اسباب بازیهای فروان نشان میداد احتمالا بیمارش یک کودک است. البته احتمال داشت که بیمار مادر کودک یا حتی فرد دیگری باشد ولی احساس ماریا معمولا اشتباه نمیکرد.
ماریا همراه با اقای اسمیت به آشپرخانه رفت و سعی کرد پایش روی ماشین آبی کوچکی که درست در ورودی آشپزخانه رها شده بود سر نخورد. آشپزخانه وضع بهتری داشت و نسبتا مرتب بود. البته اپن آشپزخانه از حمله اسباب بازی ها در امان نمانده بود و حتی یک توپ هم در سینکی که وسط اپن قرار داشت افتاده بود. ماریا پشت میز کوچک آشپزخانه نشست و آقای اسمیت با دستپاچگی مشغول اماده کردن چایی شد. ماریا نگاهی به مبلمان گلبهی وسط پذیرایی انداخت که مثل پیراهن چروک آقای اسمیت پر از لکه بود. حالا میتوانست دیوار های زرد پذیرایی خانه را بهتر ببیند و متوجه نقاشی های کودکانه ایی شود که در جاهای زیادی دیوارها را تزئین کرده بود.

آقای اسمیت فنجان گل آبی زیبایی را روی میز گذاشت و روبروی او نشست.
- خیلی خوشحالم که اومدین... خب... اهم... وضعیت رو میبینین که... اوه! البته منظورم این نیست که تمییزی خونه رو شما انجام بدین! نه! فقط.... واقعا دیگه نمیتونم هم کار کنم و هم به کارهای سوجین برسم! خیلی سخته! مثلا امروز تمام اسباب بازی هاشو پرت کرد... اونم بی دلیل! بعد کلی گریه کرد و الانم خوابیده!

ماریا نگاه محبت آمیزی به آقای اسمیت انداخت. پس حدسش درست بود. بیمارش یک دختر بچه بود و احتمالا بیماری خاصی داشت. بچه های ناسازگار زیادی دیده بود و تجربه اش را داشت. شاید به همین دلیل هم بود که رئیس بیمارستان او را انتخاب کرده بود.
- ببخشید آقای اسمیت! سوجین معجون خاصی استفاده میکنه؟ طلسم ها چی؟ کلا روند درمانی شو بهم میگین؟

- اوه البته! براتون حاضرش کردم!
بعد یک دفترچه بزرگ را به ماریا داد.

ماریا با تعجب دفترچه را گرفت و مشغول خواندن شد. چند لحظه بعد اخم کرد و پرسید:
- اقای اسمیت فکر کنم اشتباهی شده... یک سری از این معجونها اصلا در بچه ها استفاده نمیشه! مطمعنین درست نوشتین؟

اقای اسمیت با همان نگاه گیج به او نگاه کرد و جواب داد:
- بچه ها؟ چه ربطی داره؟

- مگه بیمار دخترتون نیست؟ من به خاطر اینکه گفتین اسباب بازی هاشو پرت میکنه و وضعیت خونه اینو گفتم... اشتباه میکنم؟

چند لحظه سکوت برقرار شد. چشمان آقای اسمیت تیره و غمگین بود.
- بیمار زن منه. یه خانوم 31 ساله.... اون دچار مقاومت به جادوعه.



....this is just goodbye


(آگاپه در زیان یونانی یکی از کلمات تجلی کننده عشقه. به قول پائولو کوئیلو یعنی عشقی که میلبعد و نابود میکند)
THERE IS NO GOOD OR EVIL.THERE IS ONLY POWER, AND THOSE TOO WEAK TO SEEK IT
The Yawning, the Stretching, and the Good Morning
ارسال شده در: پنجشنبه 6 دی 1403 21:30
تاریخ عضویت: 1393/07/19
تولد نقش: 1393/07/20
آخرین ورود: دیروز ساعت 17:14
از: مسلسلستان!
پست‌ها: 585
آفلاین
HBO

(Hovel Box Office)


خمرة الحب اسقنيها
جدول لا ماء فيه
عيشة لا حب فيها
و قلبي لا ماء فيه
اسقنيها



The Sahara is the sand-faced, death-carpeted Eden of innocent magic. Innocent in the way continent-killer tempests are guiltless of mass genocide, and Magic in the way the dust of stars graduates, in the blink of a cosmic eye, to brick-tombs of long-forgotten founding fathers. It is primordial trickery: not yet clothed and bounded, nor yet held in human hands with thumbs civilized enough to be opposable. The Sahara is a pickled patch of time in a stoppered glass jar hoarding fossil dust and bone-filled webs of long-extinct spider species in the least reachable corner of a creaky-jointed alchemist’s shelf of curios: tall as Time and many-stacked as star clusters. The Sahara is wild, and so is its Art. What need has the Desert to spell hexes and wield wands, when it can couch a parched syllable of Natural Will in a shroud of sand, spool it to a storm, and thunder it as a devastation that razes reigns and snuffs out all the gods’ bonfires in the sky. This is the business of the dead sands, and business flows when life clogs: when the sky-divines die of the cold in the void and their corpses fall to the ground to death-dreamingly wander in rigor mortis

Three quarter-weeks of a millennium-month back, down by a knife-pated dune nestled between two blunt hills like fat camels’ rumps, dead Baal buried his post-mortem bowel movement before he somnambulated a twosome of sacred steps east to lovingly gaze at his darling sister-wife, Anat, the filth-goddess of rampant slaughter who adorns herself in the cut limbs of her darling victims. She likewise had fallen in death to the earth, and was now taking a nap, and dreaming of three sky-jackals ripping out his spine. She was going to give him a good dressing down when she woke, she decided in god-death, for it’s entirely too far beneath a Desert Warlord of Scouring Tempests to be savaged by a gaggle of fetid rippers. This was why their marriage was straining, Baal lacked gorm

But that was a long while back, and if bald Rhqzes was in any mood for reminiscing, he would have remembered the ensuing couples’ fight fondly. As things stood now, however, he was an ancient futurity’s worth of urgent time too late for dark conducts

And dark conducts are notoriously lacking in patience

His open-toed sandals were perched on the exact ice-sharp edge of a dune’s shadow, while the rest of him doubled over with a ballerina’s elasticity, so that the bronze down at the tip of his seriously straight nose was a whisper of an inch away from his perfectly pedicured toes

His knees had been stretched to the peak of their limit. His gaze was fixed at the line that shrived shade and sun

He blinked long, cracked his knuckles knotted over his coccyx, and breathed deep

He dived into the line

ماجراهای اوپس‌کده


Manless, the desert stretched wide and bald, sand-lashes scourged skin-flayed earth, and the wind played her flute: charming snake-motes to dance weightlessly

The Season with a Vengeance


I am ready


Episode One


Ready for the water


The Yawning, the Stretching, and the Good Morning


The caravanserai was the sarcophagus of murdered air. A serial ventilation murderer had mauled its molecules to atomized pulp, until all its electrons had splashed screaming out over the rickety counter (a felled palm tree sliced in half), across the floor (of packed-mud and hard-patterned with the aged patter of so many feet), up in dirty splatter-bursts unto the domed ceiling (made of straws that against all customs, were impervious to sunlight), and on the three fast-grimed windows, painting them nuclear. If the wide-hatted head of a detective strolled through the draped door of the place, and did not suffocate instantly for inhaling too much cremated tobacco and too little oxygen, he would have flared two deduction synapses and barred egress to all patrons: any of the figures – sheepskin-turbaned or silk-veiled, clothed like a castle or clad scantily, dangerously mustachioed or deceptively eyelined – could have been the killer. The instrument of execution? A hundred smoking hookahs squatting everywhere with their tentacles kissing hard palates

Yet even in this dark, crammed, air-dead crypt for the travel-weary, there was a figure that stood out like a black tooth in a yellowed smile: a hooded stranger, entirely too noir for these un-rained plains, with a pair of bulges under his cowl, like hooks, ready to be grabbed by the Devil and led to sin

Or, perhaps more accurately, to poke out eyes

Al-Xiang the Chaikeeper, clanged down a glass of Cold-blood Tea in front of the stranger. The blue froth bobbed dangerously across the rims of it, but didn’t dare to spill

Don’t think I ain’t keeping tabs, fella. It’s expensive stuff I emptied tankards of, for you. Gonna cost you a delicious drop, he said with a suspecting frown, and leaned in closer to the bar, which, considering his height and brick-like bulk, was a serious display of willpower. Now don’t take this the wrong way, but you don’t look much like any man I ever saw ‘round these sands, so I’m not at all sure you got any method of payment about your person

He lowered his head close to where he imagined the hooded ears would be. The tattoos in his long beard shifted in dizzying colors. Nah, take this the right way, he said with a tone that had gargoyles in it, with dangerous maws gaping in the shadows of dark tempests’ lightning. We don’t appreciate your patronage, gypsy

The stranger coiled his furry arm round the glass. Are you informing me that you are not at all flattered that I happen to be enjoying your drinks so much

Al-Xiang sniggered. Three facefulls of fleshy cheeks hurried about his face to make room for his mouth. Rather you hated ‘em

The stranger sipped some tea. It tasted of rabid snakes. Toothsome

Informative, he said, and added, when the colorfully bearded man was making to go grab an over-the-counter order, did you know, friend, your belly’s bigger than your head

Al-Xiang stopped in mid-stomp. He turned his neck with the pace of paraplegic snails

Just making an observation. Ever considered replacing your brain in your stomach? There’d be more room to think, in there. Maybe then it can formulate a single right idea. I can help you out with the move, if you want

This hurt the big man’s feelings. He was quite proud of his mental capabilities. Why, Granny Chu-Bent-Piang used to call him her math-mangler, every time he came back from an Olympiad. He’d clutched twice over half a hundred and three championship cups. The last three times he didn’t even have to beat a single member of the ruling jury: they’d simply glanced at his big, balled fists and wicked grin and totaling two and two together, gave him all the medals they had. The only reason he had retired from the business of being smart was to give the younger generation a chance to crack their knuckles at some equations

Now, he felt betrayed, angry, and unfairly done by. How dare this camel’s gutworm cast doubt on the scripture-sacred praise of old Chu-Chu

So it was with watering eyes and a trembling, sad beard that he sat right down on his haunches (each the size of a caravan of rats outfitted for holy pilgrimage), and wailed

Whaaaaaaaaaaaaa , he said

The stranger plomped down his empty glass on the tree counter and exhaled with freshness. So ear-stretched was the smug smile playing on his too-triangular face, then, that you would have perfectly made out his lower molars had he pulled up his cowl by the width of a baby’s little fingernail. This was not what he did, however. Instead, he swiveled on his wicker-backed seat to roam his eyes about the joint. What had they called this hole again? The Xiangs’ Chai Cottage? Pretty alright place, he thought

By this time, the many customers splayed all around the cloud masquerading as a room, were trying very hard to investigate the random shy corners of the walls. Their noses were sniffing mightily and their throats cleared themselves every three blinks

It was at the tail-end of a distracted minute, very originally soundtracked by Al-Xiang the Chaikeeper and His Sobbing Orchestra, that the stranger came to clash gazes with another similarly out-of-place presence: a slick-coated lady in white with hair so black to turn trembling Hell’s own inferno with the fear of interstellar chill, tucked in a silent corner. That everyone had slackened their competitive cancer inhalation for a breath to focus on being distracted, it seemed, had thinned the fog just enough for that glance-lance to pierce it

It was a sudden scream that installed hinges on the stranger's eyes, finally, and sprung them free of her gaze

What’s all this ruckus, said Granny Chu-Chu dangerously, coming in through a backdoor. As is the fashion with grandmothers everywhere, she was stooped under the weight of wrinkled years, and no taller than a kangaroo’s right leg. Yet as is the fashion with grandmothers everywhere when their grandchild is wronged, she was more than qualified to hold the Universe in the palm of her hand and crush it to bloody oblivion. Who’s made my Xi-Xi cry, eh? Introduce yeself and I’ll make omelettes of yer eyeballs, she suggested

Don’t you mean or? asked the hooded culprit. Introduce myself or you’ll omelettize my eyes

Oh, I’ll cook yer eyes, either way, ye cucumber-headed carbuncle, she said, and from the left pocket of her apron produced three hundred frying pans. I’ll cook ‘em coaled and crunchy under the hot noon sands while vultures tie up your spilled guts above your ears to make swings for their chicks and termites wage wars to be the first to tunnel to your brain and haul it off in bites

The atmosphere in the caravanserai was already dead. Now, it turned in its grave

Do please go on, said the stranger, you do paint me a pretty funeral. The shadows behind him trembled and grew to the size of qanats supplying space with oceans of darkness that lurked underneath dimensions

When they’re cooked and salted, yer eyes, I’ll feed ‘em to rabid hyenas, said granny Chu-Chu, and reached into her other pocket to pull out seven hundred machine guns. When the termites are fat and happy on yer brain chunks, I’ll feed them to leprous leeches. Then I’ll gallon-up their blood for ink and flay their hides for parchment and with the spines of the vulture chicks for pens, will write a bloody book filled to spilling with curses on yer head

The shadows elongated out of containment. They bounced on the barred windows and scraped their heads on the roof, to be finally folded back on themselves in non-Euclidean forms. They perforated Space. They fell down into Black Holes on the other side of Eternity. They ran their jagged nails along the edge of Time and Time screamed out its lungs

If you glanced at the stranger's teeth now, you would have seen the smile there still, but now serving a different function: it was the cliff-tall concrete dam to the flood of indignation seething behind

Oh, I do like it when a maggot limbers up to wrestle with gods, he said

The machine guns whirred to life. Cracks wriggled in the walls. The snake-limbs of hookahs trembled in fear-paled hands. Frying pans sliced up reflected light. The edges of the stranger’s robe hoisted themselves up shadow ropes of palpable rage. Forty-nine thousand fast-end bullets clicked into place. Forty-nine thousand fissures into the fabric of Miscarried Space-time went pale at the sight of the darkness birthed in the room

Then, someone turned on the lights

Alastor, said the white-clad lady in the corner, I see you haven’t changed a jot


XXX

هفتاد و هفت صد میلیون هزار عالمه آن‌طرف‌تر، اینکی مصممانه مشغول میعان شدن بود.
ویرایش شده توسط وینکی در 1403/10/6 21:34:34
ویرایش شده توسط وینکی در 1403/10/6 21:44:26
ویرایش شده توسط وینکی در 1403/10/6 21:52:37
ویرایش شده توسط وینکی در 1403/10/6 23:01:19
ویرایش شده توسط وینکی در 1403/10/6 23:12:46

Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL
پاسخ به: جادوگر تی وی
ارسال شده در: جمعه 29 تیر 1403 22:20
تاریخ عضویت: 1403/01/23
تولد نقش: 1403/01/24
آخرین ورود: جمعه 5 اردیبهشت 1404 02:20
از: ایستگاه رادیویی
پست‌ها: 307
آفلاین
توجه:
Jadooflix recommends for the achievement of the intended effect by the directors, the viewers listen to the provided soundtrack

جادوفلیکس


ماجراهای اوپس‌کده
فصل دوم
اپیزود چهاردهم
The Manhandling of the Century
کارگردانان:
وینکی
الستور مون


×××


Something's going on, just look around
Fear is on the rise and there's blood all over the ground
Let's all just blindfold the poor, we must remind them what's in store
We got 'em now, just break 'em down a little bit more

بوی مشمئز کننده مرگ در هر گوشه و کنار آزگارد، خودش رو به زور وارد دماغ و دهن ملت می‌کرد؛ و البته که "نه" رو هم از کسی قبول نمی‌کرد. توفیق اجباری کاملا. البته نه برای مورگانا له فی که روی جاروش نشسته‌بود و فواره‌های خون و جنازه‌های پاره پوره شده رو زیر پاش تماشا می‌کرد و وحشیانه قهقهه می‌زد.
ولی بعد، انگار که از فاصله زیاد اسمش رو همراه با فحش بدی صدا زده‌باشن، اخم کرد و چشمان زیبا و مجنونش رو به سمت افق چرخوند. بعد چشماش رو برای بهتر دیدن افق که هنوز کاملا تاریک بود، تنگ کرد.
اخمش تبدیل به لبخندی پلید و دندان‌نما شد.

And the swarm of locusts did draw nigh with every pulse of her heart. A most dreadful sight it was, the likes of which her eyes had never before beheld


مورگانا با صدای تیزی خندید. چوبدستیش رو بیرون کشید، به سمت ابر عظیم و سیاهی که مقابلش بود و هر لحظه بزرگ‌تر می‌شد نشونه گرفت و طلسم خونی به زبان باستانی رو شروع کرد. پوست لطیف پیشونیش به خاطر تمرکز زیادش چین افتاده بود و از عرق خیس شده‌بود. ولی همچنان به طلسم خواندن ادامه داد.

و توده عظیم ملخ‌ها، مثل غده سرطانی در حال رشد، هر لحظه بزرگ‌تر می‌شد.

Well you know I never pray
I won't offer no salvation
I was born to raise some hell


و چشمان مورگانا فریبش نمی‌دادن. قطعا نور سرخی رو می‌دید که بین ارتش ملخ‌ها در حال شکل‌گیری بود. سرعت ورد خوانیش رو بیشتر کرد. کم کم صداش دو رگه شد و چند قطره خون از بینیش جاری شد. مورگانا اهمیتی نداد. ساحره‌ای نبود که با دوتا قطره خون از بینیش بلرزه یا طلسم خوندنش رو متوقف کنه.

و نور سرخ کم کم پخش شد و کل آسمون آزگارد رو در بر گرفت. درخشان‌تر از ماه و خوشید بود و ترس به جان آزگاردی‌ها و جادوگران در حال جنگ انداخت.
و بعد، بین ابر وسیع و تیره ملخ‌ها، انگار ملخ‌ها به هم پیوستن، با هم جوش خوردن، حتی هم‌دیگه رو خوردن چون Survival for the fittest و پیکری رو تشکیل دادن.
در نگاه اول شبیه به ملخی عظیم بود، اما کم کم به شکل مردی قد بلند در اومد که روی ملخ‌ها ایستاده‌بود و البته که کل سطح پوستش با ملخ پوشیده شده‌بود. ولی این وضعیت زیاد طول نکشید، مرد به آرومی دست ملخ پوشش رو بالا آورد و به آرومی خودش رو جلو کشید.
و ملخ‌ها؟ انتظار اینه که همین‌طور بمونن روی بدن آقائه و یه شخصیت جدید به سریال اضافه بشه. ولی اتفاقی که افتاد این بود که شروع کردن با صدای "پوپ" منفجر شدن.
تک به تکشون.
تا جایی که حتی یک ملخ هم باقی نموند.
چیزی که باقی موند، مردی بود بلند قامت با ردایی سیاه و ریشی پر شکوه.

Hey, you, feed the machine
Bring them all back down to their knees
There's no time to waste, remind the slaves
They ain't gonna make it out alive today

نبرد روی زمین متوقف شد، و صدای فریادهای پیروزی جادوگران در هر گوشه شنیده‌شد. آزگاردی‌ها نمی‌تونستن اتفاقی که افتاده رو هضم کنن. اونا انتظار کمکی رو نداشتن. خدایانشون حضور نداشتن که کمکشون کنن. بنابراین اولین چیزی که به ذهنشون خطور کرد، این بود که اون مرد حتما جزء جادوگراست، و بنابراین، اولین آزگاردی شجاع، تیری به سمت مرد شناور روی هوا پرتاب کرد.
مرد چشمانش رو باز نکرد، حتی از جاش تکون نخورد، فقط دستش رو به سمت تیر گرفت؛ تیر در جا آتیش گرفت و خاکستر شد، و کمان‌دار شجاع بدون صدا، بدون هیچ فرصتی برای واکنش، تبدیل شد به لکه‌ای خونی و لزج روی زمین.

مورگانا دست از طلسم خوندن کشید و با سرعتی ملایم به مرد و چشماش نزدیک شد؛ صدای فریادهای جادوگران دوباره توی فضا طنین انداخت، و نبرد از نو شروع شد.

- مرلین کبیر، خوش برگشتید تا دوباره نژاد جادوگران رو به قدرتمندترین ن...

کلمات توی گلوش گیر کردن. نفسش هم همین‌طور. انگار راه گلوش توسط قلوه سنگی بسته شده‌بود.

- در محضر مرلین کبیر خموش باش، جانور پست.

و مرلین کبیر، جادوگری که هیچ‌کس ندیده بودش، اما افسانه‌ش در تمام دنیاها جاودانه بود، چشمانش رو که مثل ابرهای طوفانی بودن، باز کرد. و ابرهای طوفانی فقط اشاره به رنگ چشمانش نبود، توی چشمان باستانی‌ش واقعا ابرهای طوفانی در حال چرخش بودن و میخوردن به‌هم‌دیگه و تولید صاعقه می‌کردن.

یک ثانیه بعد، بدن مورگانا له فی، باد کرد، و دقیقا مثل ملخ‌هایی که چند دقیقه قبل منفجر شده‌بودن، منفجر شد. البته که اجزای داخلیش به اطراف پاشیده‌شدن و روی سر جادوگرا و آزگاردی‌هایی که روی زمین مشغول جنگ بودن، ریخت. و آخرین حرف مورگانا، که شاید مهم‌ترین حرفش تا اون زمان بود؛ فقط یک کلمه بود: "پوپ".

مرلین نقس عمیقی کشید، و با صدای خنده‌های پلیدش، آسمون سرخ به خودش لرزید.

×××


همینطوری بود که مرلین راهش را گرفت و پلیدخندان رفت تا به ادامه اهداف خبیثش بپردازد. یک عالمه خون و چیزهای سفید و صورتی و سیاه و زردی بودند که قبلا اسمشان مورگانا له فی بود و حالا روی زمین سنگی آزگارد ول شده بودند و هیچکس نمی‌آمد مسئولیتشان را قبول کند. و روی این همه چیزهای نامطبوع، اینکی، جوهر بلندآوازه، محصور در زندان کاغذی‌اش، خوشحال و خندان شنا می‌کرد.
-تصویر تغییر اندازه داده شده


اینکی کاغذش را بالا می‌برد و پایین می‌راند و توی خون مورگانا شیرجه‌ می‌زد و خودش را لای تکه‌استخوان‌هایش می‌چلاند و دوباره شیرمی‌جهید و تمام مدت این زندان کاغذی‌اش بود که یواش یواش تار و پودش تاریده و پودیده می‌شد.

×××


In the streets, the battle rages on. Many-faced Red Death is the god older than Time. And its rage fills the streets, it brims over them, pours into dank alleys and cowering passageways. But in the hidden arterioles of the city it mixes with something else. The thing that is the dregs of Death, its renegade child, its forever companion, its consort in withering, Fear. They pulse and throb with it; and the warrior with melted skin, the wizard with red rivers for legs and the witch trying to swallows an axe, they all mistake its pulse for an invitation to a moment of respite. And not thinking but hoping, hoping for a moment of fresh breath, hoping for a single moment of repose, just enough to gather themselves and join the fight again, they crawl to their dark embrace
So the alleys are clogged with corpses. And Asgard , Ischemic Asgard, is necrotizing

It is one of these alleys, in the midst of the hundred festering dead, that a hook-hand glistens crimson

Say what you want about genocide, Big Boss tells the shadows, his creeping agents, but the colors are just divine

×××


دو بال طلایی بالای بالاترین ستون‌های والهالا گشاییده شدند و وسطشان، والکری ایر تلسکوپش را بیرون کشید و نشانه گرفتش سمت خیابان‌های خروشان آزگارد.
پشت سرش، والکری وار سرش را از بالای کله ایر آورد تا سرک بکشد.
-چی شده؟
-خوب نیست.
-حتی گوسفندهیپوگریف‌رگنار‌لوثبروک‌‌بازیگر؟
-حتی گوسفندهیپوگریف‌رگنار‌لوثبروک‌‌بازیگر.
-ای بابا. ای بابا.

والکری ایر تلسکوپش را جمع کرد و توی جیبش چپاند.
-به والراون کبیر بگو هر وقت دستور بده، آماده‌ایم.

والکری وار مطمئن نبود که هر وقت والراون دستور داد، آماده بود. ولی تصمیم گرفت کاری‌اش نمی‌شد کند.

×××


-جنگاوران یکه‌تاز پهنه فرازندگی، فراموش نکنید که این بحبوحه جز انعکاسی ضعیف از رگناروک نیست! تازه بعد از این وقت گرگ و میش خدایان فرا می‌رسه. و اونجاست که ما، همرزمان علیه تهدید پلید جادو، آرواره‌هامونو سمت هم نشونه می‌گیریم. قااااااااااااچ!

فنریر و ویرسینوس و یورمونگاندر همچنان مشغول تاختن بودند. فنریر و دندان‌هایش جادوگرها را قاچ می‌کردند، یورمونگاندر تونل می‌زد و می‌خزید زیر زمین و یکهو می‌پرید بیرون و همه را می‌ترساند و ویرسینوس لای ملت جنگجو می‌رفت و بهشان می‌گفت خسته نباشند و دستشان درد نکند و درستش هم همین است و آره ها.
بعد از کلی قاچ کردن، فنریر نشست و فکر کرد و دید که حالا که کلی و همه زحمت کشیده‌اند و تبرهایشان را بیرون آورده‌اند، چرا کارهایش را یک کم جلو نندازد و توی وقتش صرفه جویی نکند؟ پس تصمیم گرفت همین الان بپرد و خورشید و ماه را بخورد و یواشکی رگناروک را شروع کند قبل از اینکه باز اودین از یک گوشه سر و کله‌اش پیدا شود و شیطنت‌های جدید بکند. پس پنجه‌هایش را توی زمین فرو کرد و قلنج‌های کمرش را شکاند و یک نفس بزرگ کشید و آماده شد که بپرد به آسمان.

ولی یک چیزی توی گلویش گیر کرده بود.
-ساحرای خبیث حتی هضمشون هم...

و یک عالمه خون ادامه جمله‌اش را غرق کرد. فنریر سرش را سمت گردنش خم کرد تا ببیند چرا ولی یک عالمه خون چشم‌هایش را کور کرده بود. فنریر گوش‌هایش را تیز کرد تا شاید صدای دشمن نامرئی‌اش را بشنود ولی اسپلش اسپلوش خون گوش‌هایش را کر کرده بود. فنریر خواست از جایش بپرد و با پنجه‌هایش هرکی اطرافش را بود را هزار بار پاره پوره کند ولی استخوان‌هایش وجود نداشتند.

و فنریر ترکید.

و یک عالمه رعد توی چشم‌های مرلین برق زدند.

×××

نعره پر از غم یورمونگاندر زمین و زمان رو لرزوند و حتی هرکسی که توی دنیاهای دیگه خوابیده‌بود رو از خواب بیدار کرد. یورمونگاندری که بعد از قرن‌ها به برادرش رسیده‌بود، حالا توی یک چشم به‌هم زدن برادرش رو از دست داده‌بود. دوباره نعره کشید، این‌بار نه از روی غم، بلکه از روی حس انتقام.
و یک ثانیه بعد، مار عظیم که عظیم‌تر از همه باسیلیسک‌های دنیا بود، حمله‌ش به مرلین رو شروع کرده‌بود. و مرلین با چابکی مردی جوان از جلوی تک تک حملاتش جا خالی می‌داد و با صاعقه و انواع طلسم‌ها که از نوک انگشتاش به پرواز در می‌اومدن، جواب یورمونگاندر رو می‌داد.

مبارزه جادوگران و آزگاردی‌ها با دیدن این مبارزه، کاملا رنگ باخت. حتی جنگشون رو کلا رها کردن که فقط به مرلین و یورمونگاندر نگاه کنن و البته برای حتی چند دقیقه هم شده، نفسی تازه کنن و تیکه تیکه نشن.

- درستشم همینه‌ها.

شاید هم واقعا درستش همین بود. ولی بعد، ویرسینوس توی قله دوم محورش، لرزشی رو حس کرد. با این حس آشنا نبود، ولی مامانش براش گفته بود که این حس توی بقیه موجودات به نام "دلهره" شناخته‌ میشه و عملا هشداریه برای نزدیک بودن خطر.

- تو.

چشمای ویرسینوس و بقیه به سمت گوینده برگشت. صدای عمیقش انگار تا عمیق روحشون نفوذ کرد و خراش‌های عمیقی باقی گذاشت.
ویرسینوس محورش رو کج کرد تا بهتر بتونه گوینده رو ببینه. شکی وجود نداشت که دست قلابی و درخشانش، به سمت محور ویرسینوس اشاره می‌کرد، و نه هیچ‌کس دیگه.
ویرسینوس سعی کرد توی چشمای کسی که خطاب قرارش داده‌بود و گستاخانه با قلابش بهش اشاره می‌کرد، نگاه کنه. ولی چیزی جز تاریکی محض و یک چشم درخشان ندید.
- من.
- بالاخره پیدات کردم.

و چشم درخشان از توی تاریکی محض، همه جادوگران و آزگاردی‌هایی که انگار سر جاشون خشک شده‌بودن رو از نظر گذروند، و بعد به بالا نگاه کرد. نه به آسمون، بلکه به چشمای هرکسی که مشغول خوندن این پست بود؛ تا حتی بیشتر ترسناک بودنش رو به نمایش بذاره.
- میدونی... تو زحمت زیادی برام ایجاد کردی.
- حتما درستش همین بوده پس.
- نه. البته که نبوده. هیچ موجودی حق نداره رماتیسمی باشه. هیچ موجودی حق نداره انقدر بی‌قاعده و بدون اصول و آزاد باشه. نه توی دنیای من.
- فکر میکنی به نظرم ولی.

در جواب ویرسینوس، رئیس بزرگ خندید. خنده‌ای که با وجود آروم بودن، و حتی تا حد زیادی متین بودنش، گوش و روح رو با هم می‌خراشید. و بعد، دست قلابیش رو مثل رهبر ارکستر، تکونی روی هوا داد.

ویرسینوس حس عجیبی پیدا کرد. حسی که تا حالا هیچ‌وقت مثلش رو تجربه نکرده‌بود. نمی‌تونست براش اسمی پیدا کنه. ولی به خوبی می‌تونست توصیفش کنه. حسش چیزی بود مثل خالی بودن. مثل ترکیدن ناگهانی بادکنک. مثل تموم شدن بستنی یا غذایی خوشمزه. مثل وجود نداشتن.
ولی همه اینا باعث نشد جلوی زبون ویرسینوس گرفته بشه.
- ولی رماتیسم یک ایده‌س به‌هرحال و جاودانه، چون درستشم همینه و آفرین بهش اصلا.

یک ثانیه بعد، ویرسینوس نبود.

ویرسینوس طوری وجود نداشت که انگار هرگز وجود نداشته. در واقع تنها چیزی که نشون می‌داد، اصلا اتفاقی افتاده و ویرسینوسی دیگه وجود نداره، قهقهه‌های مستانه رئیس بزرگ بود که داشت با حرکات قلابش روی هوا، جادوگرا و آزگاردی‌هارو کنترل می‌کرد و مجبورشون می‌کرد خیلی منظم بشینن و شام بخورن.

اما دورتر از همه اینا، جایی که دل و روده و باقی‌مونده‌ مورگانا، حقیرانه روی زمین ریخته‌بود، اینکی با جذب خون مورگانا قوی شده‌بود و خودش رو از زندان کاغذیش آزاد کرده‌بود و همه‌جیز رو ناباورانه دیده‌بود. اینکی همچنین راجع به پنج مرحله سوگواری به خوبی می‌دونست و با تقلب، سریع از روی مرحله انکار پرید و وارد مرحله خشم شد.
- اینکی جوهر انتقام‌جو...

بعدش جوهر سرخ آماده خیز برداشتن به سمت جایی شد که رئیس بزرگ ایستاده‌بود و می‌خندید، که توسط دستی قدرتمند روی هوا متوقف شد.

- نه! تو رو هم می‌کشه، ابله!

و اینکی با دیدن والراون زنده، سالم و پانک راک، دوباره به مرحله انکار برگشت.

×××


In the bleeding sky, Jormungandr coils around Merlin
The Great Serpent closes vengeful jaws around this puny bony vassal of falsity, ready to taste the sweet iron tang of justice. Instead its teeth clang into each other as he catches crimson dust. But he was right here. The Serpent turns and turns. Where is he? Where is the blasphemous, murderous, false prophet of doom? It turns again, eyes slit and sharp enough to cut with a look It sniffs. It searches. It surveys
Movement
I have you now, slayer of my kin
It has pent up a million years of rage. Under scales as big as men, it has built a fire of hatred with power enough to end worlds, to devour endlessly, to kill gods themselves. And all of that will this day be exacted on this puny man, this nobody, this overgrown infant
It lunges at the old man with speed so staggering that it breaks sound. So there is no sickening crunch when its teeth chew off Merlin's head; only a red fountain

×××


دو بال بزرگ طلایی توی صورت اینکی محکم باد می‌زدند.

-والراون جلوی راه اینکی بود. والراون باید کنار رفت تا اینکی رفت و سینوس نجات داد.

شانه‌های والکری ایر آنقدر بزرگ و قوی بودند که هر دانه از ماهیچه‌هایش برای خودش یک پا نهنگ‌چه بود. روی این شانه‌های بزرگ و در هم تنیده، والراون نشسته بود و دستش را دراز کرده بود سمت اینکی.
-ویرسینوس رفته. بیا بالا.
-پس اینکی وایساد تا هر وقت ویرسینوس برگشت، گم نشد.

بالای سر اینکی و والراون و والکری‌اش، بلندترین و مارترین صدایی که آزگارد توی عمرش شنیده بود، آسمان را لرزاند و آسمان حسابی ترسید و رنگش پرید و روی زمین افتاد و کله‌اش شکست و حسابی مُرد. آسمان که دید رنگ ندارد و این وقت صبح رنگ از کجا گیر بیاورد و اینطوری که زشت است، خم شد و رنگ مُرده‌اش را از روی زمین برداشت و خاک و خون‌های رویش را فوت کرد و دوباره چسباندش به خودش که باعث شد حتی آسمان ترسناک‌تر و خون‌آلودتری شود.

-نه اینکی. برنمی‌گرده. بیا بالا.
-رییس بزرگ اومد. اینکی و ویرسینوس قرار بود با هم با رییس بزرگ جنگید و شکستش داد تا رییس بزرگترین شد.

نصف یورمونگاندر شووووپکنان از هوا سقوط کرد و کنار اینکی تالاپ شد. والکری ایر محکم‌تر بال زد.
-سرورم، باید بریم.

والراون پشت سرش را نگاه کرد. بالای یک لبخند خطرناک، یک چشم خطرناک‌تر داشت این‌ور و آن‌ور دنبالشان می‌گشت.
-اینکی، باید بریم.
-یاروی کلاغیِ والکری‌رون چشم نداشت ریاست و بزرگی اینکی رو دید. یه لحظه صبر کرد... یاروی کلاغیِ والکری‌رون که والراون بود. والراون که مُرده بود. والراون، جوهر زنده؟

و قبل از اینکه نصف باقی‌مانده یورمونگاندر هم رویشان تالاپ شود، والراون اینکی را توی مشتش پاشید و والکری ایر پرهایش را پراکند و پرید و پر کشید و همینطور که سمت آسمان پر می‌وازید، از لای یک عالمه نیزه و تیر و تبر و خون و سپر جایش را خالی داد و نیزه‌ها و تیرها و تبرها و خون‌ها و سپرها به هم خوردند و کلی دردشان گرفت و ناراحت شدند و تصمیم گرفتند دیگر به هم نخورند و اصلا حالا که بساط تصمیم‌گیریشان پهن است، بروند با چوبدستی‌ها و جادوها هم صحبت کنند و بگویند چه وضعی است و چرا این همه دارند همدیگر را می‌زنند و یک مشت یاروی دیگر با هم مشکل دارند، چه ربطی به این‌ها دارد و وقتش نرسیده همه سلاح‌های جهان دور هم جمع شوند و یک بار برای همیشه یوغ بردگی را از گردنشان درآرند و زنجیر رنجشان را بشکنند و عشق بیافرینند، نه جنگ؟ آیا درستش این نیست که وقتی بقیه می‌خواهند بجنگند، خودشان یقه هم را بگیرند و چشم و چال همدیگر را دربیاورند به جای اینکه سپرهای بیچاره‌شان پاره پوره شوند و تیرهایشان بشکنند و حتی یک دانه تبر بود که گفت اینقدر توی گوشت و استخوان آدم‌ها فرو رفته که شب‌ها با عرق سرد از خواب می‌پرید و توی تاریکی قربانی‌هایش سمتش دست دراز می‌کنند و گاهی وقت‌ها وقتی آب می‌خورد، آبش یکهو قرمز می‌شود و ازدواجش دارد از هم می‌پاشد و مدت‌هاست نمی‌تاند با بچه‌هایش ارتباط سالم برقرار کند و کلی حسابی ناراحت بود.
همه تیرها و تبرها و گرزها و سپرها و چوبدستی‌ها و جادوها تصمیم گرفتند دیگر بسشان است و بساطشان را جمع کردند و رفتند.

-
-
-با چی بجنگیم پس؟

یک گوشه از دریای خونی که وسط آزگارد راه افتاده بود، غل‌غل‌غل‌ کرد و یکهو از تویش یک یاروی پیر و ریشو بیرون پرید.
آلبوس دامبلدور disco ballی که به ریشش گره زده بود را بالا گرفت و یک عالمه نورنورک سمت مردم پاشاند.
-می‌رقصیم!

×××


تمام سلاح‌های دنیا هم با هم جمع شدن و رفتن و کشور "سلاح‌آباد" رو به رهبری سلاح‌الدین تاسیس کردن و دیگه هیچ‌وقت با هم نجنگیدن و حسابی با کل دنیا مذاکره کردن و صلح جهانی رو به ارمغان آوردن و برای هم‌دیگه کلاهک هسته‌ای باز کردن.

اما اون‌طرف، اون لبخند خطرناک که پایین‌تر از یک چشم خطرناک‌تر بود، اینکی رو روی توی مشت والراون روی هوا پیدا کرد. کاری که قاعدتا برای هر چشم انسانی یا حتی الفی غیرممکن بود، ولی نه برای رئیس بزرگ. رئیس بزرگ انگار که داشت گاو بالغی که یک متر جلوتر از دستش فرار می‌کرد رو نگاه می‌کرد. همین‌قدر بزرگ و واضح.

- سرورم، فکر میکنم که روی هوا گیر افتادیم...

والکری ایر درست می‌گفت. روی هوا ثابت باقی مونده‌بودن، و داشتن به سمت زمین کشیده می‌شدن. انگار دست ناپیدایی داشت از بالا روی سرشون فشار میاورد و به سمت زمین هدایتشون می‌کرد.
و روی زمین، رئیس بزرگ توی تاریکی ایستاده‌بود و با دست قلابیش به سمتشون اشاره می‌کرد.

والراون توی مشتش حس کرد اینکی داره بهش فشار میاره برای آزادی که بره رئیس بزرگ رو چپ و راست کنه، پس طبیعتا مشتش رو محکم‌تر کرد؛ والراون به خوبی می‌دونست داره چی‌کار میکنه.
- میریم سراغ نقشه فرار دو.

و رفتن سراغ نقشه فرار دو. بدون هیچ حرفی، درحالی که رئیس بزرگ بهشون نزدیک می‌شد، یه دسته عظیم از والکری‌ها از همه طرف آزگارد به سمت والراون و والکری ایر پریدن بیرون. والکری‌ها بال‌های زیباشون رو قیچی کردن. والراون هم مشتش رو باز کرد و قبل از اینکه اینکی به سمت رئیس بزرگ جهش بزنه، بال‌های والکری‌ها رو با چسب قطره‌ای به اینکی چسبوند و با فوت ملایمی اینکی رو به باد سپرد که همراه بال‌های والکری‌ها از اون‌جا دور بشه، برخلاف جهت رئیس بزرگ.

- خیلی جرئت داشتی که تا اینجا اومدی و قلمرو ما رو به آشوب کشوندی.

والراون گفت، در حالی که گیتار هشت سیمش که با کلی اسکلت و شمشیر تزئین شده‌بود، توی دستش ظاهر می‌‎شد.

والکری‌ها هم سریع نامه زدن به "سلاح آباد" و از شمشیرها و نیزه‌هاشون خواستن که واسه آخرین بار بیان پیششون و کمکشون کنن، و چون همیشه خیلی خوب از سلاح‌هاشون نگه‌دای کرده‌بودن، سلاح‌هاشون برای کمک برگشتن و حسابی وفاداری از خودشون نشون دادن و اولین مدال‌های شجاعت سلاح‌آباد رو هم دریافت کردن که واقعا آفرین بهشون و بقیه سلاح‌ها باید ازشون یاد بگیرن.

رئیس بزرگ، همچنان با آرامش و متانت به والراون و والکری‌ها که مقابلش صف کشیده‌بودن، نزدیک می‌شد، که یک‌هو جسم بزرگی از آسمون سقوط کرد و مقابلش به زمین برخورد کرد و زمین ترک خورد و حسابی سنگ و خاک به هوا بلند شد.


رئیس بزرگ با حرکت قلابش خاک رو فرو نشوند، و به مرلین کبیر و بدون سر که مقابلش روی زمین ایستاده‌بود، نگاه کرد. در نگاه اول به‌نظر می‌رسید مرلین دیگه نه سر داره، و نه جون. اما بعد، یک عدد چشم سرخ از توی گردنش که همچنان خون‌ریزی داشت، بیرون اومد و مستقیم به رئیس بزرگ نگاه کرد، و بعد از چشمش، بقیه سرش هم کم کم شکل گرفت. عصب و عضله و مغز و زبون شروع به شکل گرفتن کردن و مرلین کبیر که تا اون لحظه هم یورمونگاندر، و هم فنریر رو کشته‌بود و خدا کشی برای خودش شده‌بود، مقابل رئیس بزرگ قد علم کرد.
- جانور پست... راجع بهت شنیدیم، و اومدیم تمومت کنیم.
- من اصلا نمی‌دونم تو کی هستی!

و یک ثانیه بعد، گردباد و صاعقه و آتیش، از زمین و زمان شروع به فرو باریدن کرد، و نبرد بین مرلین کبیر و رئیس بزرگ شروع شد.
البته که والراون، والکری‌ها و سلاح‌هاشون از فرصت استفاده کردن و دوباره برای فرار اقدام کردن.
رئیس بزرگ با هر حرکت دست و قلابش، با سایه‌های نازک و ضخیم به مرلین کبیر حمله می‌کرد، و مرلین هم با انواع طلسم‌های مرگبار و غیر مرگبار جوابش رو می‌داد. هیچ‌کدوم از مبارزین شکست رو نمی‌پذیرفتن. هیچ‌کدومشون حتی ذره‌ای ضعف از خودشون نشون نمی‌دادن، و کل آزگارد از شدت مبارزه‌شون در حال ترک خوردن و نابود شدن بود.
بعد، توی یک لحظه سرنوشت‌ساز که سایه‌های رئیس بزرگ و مه سرخ مرلین به هم برخورد کرده‌بودن و دو مبارز سعی می‌کردن جادوی اون یکی رو به سمت خودش برگردونن، رئیس بزرگ خیلی آروم از توی جیبش شیشه کوچیکی رو بیرون کشید و لبخند ترسناکی زد.

والراون و والکری‌هاش، حتی اینکی که از داشت همین‌طور از آزگارد دور می‌شد، نفهمیدن چه اتفاقی افتاد.اما یک لحظه بعد، انگار کل جهان توی سکوت فرو رفت، و رئیس بزرگ با قهقهه مستانه‌ای، شیشه کوچیکش که الان حاوی مرلینی در مقیاس مینیاتوری بود رو توی جیبش گذاشت. و مرلین هم داشت با هر نوع جادویی که بلد بود به شیشه ضربه می‌زد تا شاید بتونه آزاد بشه، ولی فایده‌ای نداشت.

- Now that's a surprise tool that will help us later.

در عرض یک چشم به هم زدن، والراون و والکری‌ها که هنوز بیشتر از سه چهار قدم فرار نکرده بودن، دوباره متوقف شدن. اونا می‌دونستن رئیس بزرگ قویه، ولی نه تا این حد. اونا انتظار داشتن مرلین کبیر که تونسته هم فنریر و هم یورمونگاندر رو بکشه، حداقل بیشتر از نصف دقیقه جلوی رئیس بزرگ دووم بیاره، ولی گویا اشتباه فکر کرده‌بودن و باید بیشتر روی فکر کردنشون کار می‌کردن که غافلگیر نشن.

بعد، والراون کاری رو کرد که هیچ‌کس ازش انتظار نداشت.
والراون، شروع به نواختن گیتارش کرد. و با هر ضربه به سیم‌های طلایی گیتارش، سنگ و صاعقه و گلوله‌های آتیش به سمت رئیس بزرگ حمله می‌کردن. حتی از توی زمین پیچک‌هایی خارج می‌شد که قوزک پای رئیس بزرگ رو می‌گرفتن و سعی می‌کردن متوقفش کنن.
ولی هیچ‌کدوم از این حرکات، حتی باعث نشد رئیس بزرگ پلک بزنه. این میزان از بی‌احترامی به والراون باعث شد والکری‌ها به سرعت حمله به رئیس بزرگ رو شروع کنن.
حملاتشون تک به تک، با آرامش و جاخالی‌هایی تنبلانه از سمت رئیس بزرگ، دفع شد. و بعد، والکری‌ها روی زمین افتادن. یک به یک با گلوهایی پاره‌شده، در حالی که سعی می‌کردن جلوی خون‌ریزیشون رو بگیرن و برای نفس کشیدن تقلا می‌کردن، روی زمین افتادن و زمین ترک خورده آزگارد خونشونو بلعید.

و بعد، فقط دو نفر باقی‌موندن.
رئیس بزرگ و والراون.
آخرین محافظ آزگارد در مقابل تجسم سایه و پلیدی.

I was left to my own devices
Many days fell away with nothing to show


آن‌ور، آلبوس دامبلدور آن‌قدر محکم رقصید که شانصدتا وایکینگ ترکیدند.
سیگورد مارچشم، وایکینگ شهیر، دوتا تسترال توی دوتا دستش گرفته و باهاشان محکم روی کله دوتا تسترال دیگر طبل می‌کوبید. آن‌طرفشان، مالی ویزلی ریش‌های بیورن آهن‌طرف، وایکینگ شهیر دیگر، را با یک دستش گرفته بود و با دست دیگرش رویشان گیتار الکتریک می‌نوازید و با دست دیگرش لباس‌های پرسی را اتو می‌کرد و با دست دیگرترش می‌کردشان تن فرد و جرج و با دست دیگرترترش لباس‌های آن‌ها در می‌آورد و می‌کرد تن رون و تازه یک دست دیگرترترتر هم داشت که باهایش سوپ پیاز درست می‌کرد.



رئیس بزرگ، والراون رو برانداز کرد.
- ببین چه بلایی به سر دنیات اومد... می‌تونستید سالم بمونید، می‌تونستید با کمک من حتی قوی‌‍تر بشید. اما نه... باید می‌رفتی دنبال آخرین منابع رماتیسم و همه‌چیزت رو نابود می‌کردی. و بعد اتحاد جادوگرا و وایکینگ‌های آزگارد. این چه کار سمی و جدید و خلاقانه‌ایه؟ برنمی‌تابم!

والراون شونه‌هاش رو بالا انداخت. نفس سرد سرنوشت رو پشت گردنش حس می‌کرد. چند ساعت قبل، مرلین تونسته‌بود فنریر و یورمونگاندر رو تیکه‌پاره کنه. و بعد مثل سوسک کوچیکی توی جیب رئیس بزرگ قرار گرفته‌بود. والراون می‌دونست احتمال پیروزیش چقدره. ولی دلیل نمیشد استایلش رو بذاره کنار و تا لحظه آخر خفن و پانک و شورشی نباشه.
- به‌هرحال الکی خدای توهم نیستم که! علاقه قلبی و اصلی من خلق کردن چیزهای جدیده. باید در جهت علایقم قدم بردارم.
- نه. نباید برداری. همه‌چیز باید با نظم و طبق برنامه‌های من پیش بره. کاری که تو میکنی غیر قابل بخششه...

والراون همین‌طوری الکی خدای توهم نبود، و حاضر هم نبود که بیشتر از این وقت خودش رو با صحبت کردن تلف کنه، بنابراین با یک آکورد محکم و خفن روی گیتارش، باعث شد زمین زیر پای رئیس بزرگ ترک بخوره و سنگا کنده بشن و در حالی که Hallelujah می‌خونن، دور رئیس بزرگ حلقه بزنن و حبسش کنن. البته که این وضعیت زیاد طول نکشید و تمام سنگ‌ها تبدیل شدن به بخار و رئیس بزرگ که همون‌جا وایساده بود و قیافه‌ش طوری بود که انگار روی کفشش تف کرده‌باشن، با حرکت قلاب دستش یه سیاره توی آسمون ظاهر کرد و به سمت والراون پرتابش کرد.


And the walls kept tumbling down in the city that we love
Grey clouds roll over the hills bringing darkness from above


هاگرید از توی ریشش چهارتا بچه‌اژدها بیرون کشید و انداختشان بالا و باهاشان شیرین‌کاری کرد. دولوروس آمبریج که این‌ها را دید، سریع از روی کله کنوت کبیر (وایکینگ شهیر حتی دیگر) پرید و هاگرید را دستگیر کرد و فرستاد آزکابان ولی آزکابان همه زندانی‌هایش را آزاد کرده بود و دمنتورها دورش حلقه کرده بودند و دست می‌زدند.

والراون سرش رو بلند کرد و به سیاره‌ای که به سمتش میومد، نگاه کرد، چشمان خدای توهم چنان تهدید آمیز شد که سیاره به خودش لرزید و تصمیم گرفت تغییر مسیر بده و بخوره تو سر رئیس بزرگ. این موضوع حتی رئیس بزرگ رو هم غافلگیر کرد و سریع سیاره رو ذوب کرد و خاکسترش رو فرستاد توی کیهان.

بعد، انگار که والراون دست بالا رو داشته‌باشه، از چپ و راست پرنده و چرنده احضار می‌کرد و می‌کوبید توی سر و کله رئیس بزرگ، و قیافه رئیس بزرگ که از حملات والراون جا خالی می‌داد و به سمت کلیسای والراون عقب نشینی می‌کرد، شبیه کسایی بود که قاتلای زنجیره‌ای دنبالشون افتاده‌بودن. در واقع توی سینمای IMAX می‌شد علاوه بر دیدن ترس توی چشمش، بوی ترسش که از وجودش ساطع می‌شد رو هم حس کرد.
و همون‌طور که رئیس بزرگ وارد کلیسا شده‌بود و داشت توی کلیسا می‌دوید که از در پشتی فرار کنه، والراون یک‌هو جلوش ظاهر شد. در حالی که هم‌زمان پشت سرش هم بود، و بمب اتمی بعدی رو در غالب یک دیالوگ، انداخت:
- اگه انقدر ادعای قدرت داری، پس چرا داری فرار میکنی؟

But if you close your eyes
Does it almost feel like nothing changed at all
And if you close your eyes
Does it almost feel like you've been here before
How am I gonna be an optimist about this
How am I gonna be an optimist about this


سوروس اسنیپ لیلی پاتر را زیر بغلش زد و رفت کله‌اش را کنار تمام وایکینگ‌های دیگر گرفت و نگاه کرد کدامشان چشم‌هایش بیشتر شبیه چشم‌های مامان هری پاتر بود تا بعد از این همه مدت باهاش همیشه شود.


رئیس بزرگ تمام صندلی‌های کلیسا رو به سمت والراون پرتاب کرد، که البته باز هم توسط والراونی که روی هوا شناور بود و با تهدیدآمیزترین حالت ممکن به سمتش میومد، دفع شدن.
در حالی که رئیس بزرگ حسابی خاکی شده‌بود و حتی در چندین نقطه کتش پاره شده‌بود، که البته زیر کتش اثری از پوست نبود و فقط تاریکی بود؛ روی کت چرم اسپایک‌دار والراون حتی یک لکه هم وجود نداشت. در واقع والراون داشت حسابی پخت و پز می‌کرد.

- برای چند دقیقه واقعا سرگرمم کردی، ولی دیگه بازی بسه.

و بعد، تمام کارخانجات و شهرک صنعتی تازه تاسیس آزگارد، بالای سر والراونی که لبخند پر اعتماد به نفسی زده‌بود، ظاهر شدن. و درست در لحظه‌ای که رئیس بزرگ همه‌چیز رو رها کرد که با قدرت سقوط یک سیاره کامل روی سر والراون بیفته؛ متوجه شد یک جای کار ایراد داره.
رئیس بزرگ حس می‌کرد فریب خورده، حس می‌کرد هم‌زمان اونجا هست و نیست. در واقع حسش رو اصلا نمی‌تونست توصیف کنه، و نمی‌دونست هم چرا.

We were caught up and lost in all of our vices
In your pose as the dust settled around us


چهارتا وایکینگ غیر شهیر توی پرواتی پاتیل پریده بودند و همه باهمشان داشتند قل می‌خوردند و همینطوری می‌رفتند نمی‌دانستند کجا ولی کلی خوشحال بودند و می‌رقصیدند و می‌چرخیدند تا اینکه یکهو دیدند اسمشان از توی جام آتش درآمده و کلی تعجب کردند.


یک لحظه بعد، تمام شهر صنعتی عظیم آزگارد روی سر خود رییس بزرگ خراب شد، و اون‌موقع فهمید که توسط والراون دچار توهم شده و والراون حسابی توی پخت و پزش از روغن استفاده کرده.

رئیس بزرگ به سختی خودش رو از توی آوار بیرون کشید و به والراون نگاه کرد.
نه.
به والراون‌ها نگاه کرد که با لبخندی شیطنت‌آمیز دورش ایستاده‌بودن.


And the walls kept tumbling down in the city that we love
Grey clouds roll over the hills bringing darkness from above


نیکولا تسلا از یک گوشه سرک کشید و یواشکی رفت جادو و چوبدستی و کوییدیچ و هاگوارتز و هافلپاف و پروفسور مک‌گوناگل و گیلدوری لاکهارت را اختراع کرد و داشت می‌رفت لرد ولدمورت را هم اختراع کند که یکهو توماس ادیسون از یک گوشه دیگر یواشکی آمد و همه اختراعاتش را برداشت و به نام خودش زد و در رفت.

یک لحظه بعد، رئیس بزرگ داشت زیر مشت و لگد‌های والراون اصلی و بدل‌هایی که با توهم از خودش ساخته‌بود و کاملا جامد بودن، ناله می‌کرد.
رئیس بزرگ از ناله کردن خوشش نمیومد.
رئیس بزرگ فقط از ناله شنیدن خوشش میومد.

ولی این بار والراون بود که فقط مشغول چپ و راست کردن رئیس بزرگ بود.

Oh, where do we begin
The rubble or our sins


هارالد هاردرادا و هارالد بلوتوث (دوتا وایکینگ شهیر باز هم) با هم مسابقه قر دادن گذاشته بودند تا ببینند کدامشان هارالدتر است. پشت سرشان اریک قرمز و لایف اریکسون (باز هم دوتا وایکینگ شهیر) سوار ریموس لوپین و سیریوس بلک شده بودند و داشتند می‌رفتند تا آمریکا را قبل از کریستف کلمب کشف کنند.

و رئیس بزرگ هم همون‌طور که محتویات شکمش با هر لگد، بیشتر به سمت گلوش می‌رفتن، دستش رو بالا آورد و چشم‌بندش رو باز کرد.
و رییس بزرگ با هر دو چشمش به والراون نگاه کرد.

والراون حس کرد مغزش درحال سوراخ شدنه. دیگه نتونست به کتک زدن رئیس بزرگ ادامه‌بده، در واقع، حس کرد چشماش همه‌چیز رو دارن قرمز می‌بینن، و روی دو زانو سقوط کرد، و به حریفش که از جا بلند می‌شد و خاک و خون رو از کتش می‌تکوند، نگاه کرد.

But if you close your eyes
Does it almost feel like nothing changed at all


آن‌طرف‌تر، سوروس اسنیپ داشت با رگنار لوثبروک ازدواج می‌کرد.

ثانیه‌ای بعد، وجودیت و روح آخرین پانک، خدای توهم، پادشاه والراونینا و محافظ آزگارد، به نیستی پیوسته‌بود.

رئیس بزرگ شاید در جنگ پیروز شده‌بود، ولی برنده این تقابل، قطعا والراون بود که زمین رو با رئیس بزرگ جارو کشیده‌بود، و حتی در اون لحظه هم رئیس بزرگ یک لحظه فقط به اطراف نگاه می‌کرد که مطمئن شه کسی نبینه چطور توسط والراون man-handle شده.
بعد، رئیس بزرگ قهقهه مستانه‌ای زد.
حالا وقت پیدا کردن اینکی بود، بدون هیچ مانع دیگه‌ای.

I was left to my own devices
Many days fell away with nothing to show


×××


رییس بزرگ چرخید و خون‌های روی سر و صورتش را تمیز کرد و برگشت که اینکی را پیدا کند.
ولی اینکی مدت‌ها بود که کیلومترها بالاتر، سوار پرهای والکری‌ها دورتر و دورتر از آزگارد می‌رفت.
اینکی باز هم از چنگ رییس بزرگ گریخته بود.
اینکی باز هم از چنگ رییس بزرگ گریخته بود.
باز هم.
باز هم.

ولی نه آن دیگری.

رییس بزرگ چشم‌بندش را بیرون کشید و چشمش را دوباره بندید. از توی جیبش یک سیگار درشت و قطور بیرون کشید و فندک‌کشان و دودگیران، دست-قلابش را توی جیب زد و راهش را گرفت و رفت.

And the walls kept tumbling down in the city that we love
Grey clouds roll over the hills bringing darkness from above



In the last moments before Valraven's thoughts were lost to that home where all things lost and forgotten go, he had turned his eyes to look on Inky again, now far on the golden wings of Valkyries


But if you close your eyes
Does it almost feel like nothing changed at all


And there, high up there, in the red-black eyes of the ink Inky, the great plain of Asgard rolled into itself, soon to become as a tiny star, joining a million other shiny pinpoints in a galaxy which was without limits. Somewhere down there Virsinus had been, But no more. And Inky knew he would not be coming back. And neither would Dumbledore and his disco ball, and GoosfandHippogriffLagnarLothbrokActor, or the thousand houses with their bright lamplights. Or Valraven. Valraven with his ice. Valraven who had travelled across the universe to find something new, found something new, founded something new, and watched it crumble in his hands. He would not be back again. For there were no more curious carved eyes in the nooks and crannies of the city. Eyes that looked like his and saw as his but were not his, not really


We were caught up and lost in all of our vices
In your pose as the dust settled around us



But it had not crumbled completely. Valraven had really made something new. And it had lasted for years. It had cut a bright brilliant flash across time and had brought so many people together; in laughter, in dance, in horror, and in thousands of other words


But if you close your eyes
Does it almost feel like nothing changed at all



But it had come to an end now, as all things had to, finally. Valraven saw this at last. But he also saw that all ending things began other things in their stead, and all endings were carried in the memories of things and people that continued their path. Maybe this time it was that little drop of ink, now itself a mote of stardust in the sky. She was alive. And maybe that drop of ink would forever carry that seed inside it and one day dream it into a tall, tall tree with a million branches and a million worlds on each branch
After all, all seeds came from something ending


And if you close your eyes
Does it almost feel like you've been here before



And maybe in the end he felt a little homesick for Valravenina, his home, the ending empire which was his little village. But we can't know for sure; he had well and truly been ended by then


Oh, where do we begin
The rubble or our sins


THE END



ویرایش شده توسط الستور مون در 1403/4/29 22:23:48
ویرایش شده توسط الستور مون در 1403/4/29 22:30:44
Smile my dear, you're never fully dressed without one
پاسخ به: جادوگر تی وی
ارسال شده در: چهارشنبه 27 تیر 1403 21:06
تاریخ عضویت: 1393/07/19
تولد نقش: 1393/07/20
آخرین ورود: دیروز ساعت 17:14
از: مسلسلستان!
پست‌ها: 585
آفلاین
And in the death
As the last few corpses lay rotting on the slimy thoroughfare
The shutters lifted in inches in Valhalla
High in Asgard
And a bright evil eye gazed down on Midgard
No more shields
Locusts the size of Peter Pettigrews sucked on Peter Pettigrews the size of Sirius Blacks
And ten thousand peoploids split into two tribes
Coveting the highest honors of Ragnarok
Like packs of dogs assaulting the glass fronts of Zendaan-E Omoomee
Ripping and rewrapping mink and shiny silver fox, now dementor-warmers
Family badge of Albus Dumbledore and cracked disco balls
Any day now

The year of the BIG BOSS


صدای بارون شدید به گوش می‌رسه. دوربین وسط ابرهای سیاه شب ظاهر می‌شه. ارکستر خطرناک می‌نوازه. لوگوی وارنر برادرز وسط ابرها سر برمیاره. نور رعد و برق صفحه رو پر می‌کنه و روی لوگو منعکس می‌شه تا لحظه‌ای بعد دوربین از میونش رد شه. ارتفاع دوربین کمتر میشه و از ابرها پایین میاد.
فرودگاهِ دوربین دریایی از خونه. از گوشه و کنار دریا خرابه‌هایی سنگی بیرون اومده که شاید زمانی دیوار و ستون و سقف بوده باشن. دوربین پایین‌تر میاد تا جزییات دریا رو نشون بده: تیکه‌های مغز و گوش و دست و پا و روده و قفسه سینه روی دریا شناور شده. بوی مرگ و رنگ مرگ و صدای مرگ یگانه حکمرانای این پهنه‌ن.

و وسط همشون، یک عالمه یارو مشغول رقصیدن‌ ان.

THE SHOW THAT DEFINED SHOWS


-یو'ر عه ویزارد، هری!
-بعععععع.

IN ITS MOST GLORIOUS EPIC SEASON EVER


نفس جادوگرا توی سینه‌هاشون حبس شد. نفس نوشیدنی‌هاشونم توی لیوان‌هاشون حبس شد و شروع کردن به غل غل کردن و خفه شدن.

اینکی و ویرسینوس و تلکفیموس و غذای توش و ساعت دیواری و چاقو و تابه و سطل آشغال و اوپن از لای پنجره‌ها به استراتوسفر پرتاب میشن.

RETURNS WITH A MEGA-EPISODE


مردم خوشحال سوار بر سبدهای چرخدارشان می‌دویدند و می‌خوردند توی ستون‌ها و هرهر می‌خندیدند. آن‌طرف‌تر بید کتک‌زن توی خیابان راه می‌رفت و مردم را کتک می‌زد. بالای سرش، جی‌های رولینگ سوار بر بویینگ در آسمان رنگین‌کمان می‌کشیدند. زیرشان هم جان ویلیامز با ارکسترش تم هری‌پاتر می‌نواخت.

سوار بر هیپوگریف‌هایشان، والراون و دامبلدور دور محوطه کوییدیچ هاگوارتز پیتیکوپیتیکو می‌کردند و کلاه کابویی داشتند و تسترال دنبال می‌کردند.

IN THE AWESOMEST, SPECTACULAREST, BEST EVER CONCLUSION ALWAYS


میان کوه عظیم زندانی‌ها، رون ویزلی دیده می‌شد که موشش را از دم گرفته بود و در هوا می‌چرخاند. پیتر پتی‌گرو در هوا داد می‌زد و به مرلین قسم می‌خورد که دیگر واقعا موش نیست و دم ندارد و رون لطفا بگذاردش زمین.

ویرسینوس یک تیکه دیگر‌تر از زنجیر فنریر را گاز زد و مشغول جویدنش شد. ویرسینوس نمی‌دانست دقیقا چی به ارث برده ولی خوشحال بود که بالاخره پولدار شده.

SEE THE FATE THAT AWAITS OUR BELOVED CHARACTERS


اینکی و ویرسینوس به تیپ والراون نگاه کردن، قدش حدود سه متر بود، کت چرم دارای اسپایک پوشیده بود، موهاش بلند بود و شلوار چرمی تنگ هم پوشیده بود. توی گوشش هم هندزفری گذاشته بود و Cannibal corpse گوش میداد.

رئیس بزرگ یک دستش رو از زیر ملافه بیرون میاره، دوربین به آرومی به سمت دست رئیس بزرگ که به سمت طومار حرکت میکنه، پایین میره تا قلابی رو در انتهای ساعدش به نمایش بذاره که بالای طومار کاغذی رو پاره میکنه...

This is cinema. - Martin Scorsese


فنریر دیگه پنجه نکشید و خودشو نکوبید به سقف، در واقع برای چند ثانیه سلول‌های خاکستری مغزش و دندون‌هاش شروع کردن به خاروندن سلول‌های خاکستریشون و دندون‌هاشون و بعد حتی سلول‌های خاکستری و دندون‌های درحال خاریده شدنش هم دوباره شروع کردن به خاروندن سلول‌های خاکستریشون و دندون‌هاشون.

The best episode of any show I have ever read. -Benjamin Franklin


والراون سرش را سمت اینکی چرخاند و باعث شد کت چرمی‌اش معترضانه جیرجیر کند.
-یو سی... آیم یور بیگِست فَن.

Jadoogar TV will never be the same. -Aristotle


نعره فنریر دستاشو به هم مالید، نفس عمیقی کشید، بعدشم خودشو با تمام قدرت کوبید توی مغز همه که باعث شد جادوگرا از گوش و چشم و بینیشون آب دماغ و غذا و خون بپاشه بیرون.

It reaches to such narrative heights that I never thought humanly possible. Ms. Winky and Mr. Moon's work will certainly leave a palpable trace on the current cinematic zeitgeist, if not definitively shaping the craft of storytelling forever. -Hassan Shamaizadeh


اینکی از هیچکس نترسید و شاید تمام مدت ستاره واقعی اینکی بوده و یکی باید برش دارد و بذاردش توی آسمان.

Dobby is free. - Dobby


فنریر و ویرسینوس و یورمونگاندر که رسیدند، یک نگاه این‌ور کردند و یک نگاه آن‌ور کردند و کلی از چیزی که دیدند خوششان نیامد و اخم‌هایشان رفتند توی هم که اختلاط کنند.


INKY HAS BEEN DETAINED IN A PIECE OF PAPER BY THE TERRIBLE GODDESS OF MAGIC, MORGANA LE FAY

و چشمان مورگانا فریبش نمی‌دادن. قطعا نور سرخی رو می‌دید که بین ارتش ملخ‌ها در حال شکل‌گیری بود.

IN THE STREETS OF ASGARD, WIZARDS CLASH WITH VIKINGS

-حتی گوسفندهیپوگریف‌رگنارلوثبروک‌بازیگر؟

AND VIRSINUS, FENRIR AND JORMUNGANDR GALLOP/CRAWL TOWARDS THIS FEARSOME FRAY

بلندترین و مارترین صدایی که آزگارد توی عمرش شنیده بود، آسمان را لرزاند.

A GOD HAS RETURNED TO LIFE

والراون گفت، در حالی که گیتار هشت سیمش که با کلی اسکلت و شمشیر تزئین شده بود، توی دستش ظاهر می‌شد.

AND A MAN WITH THE MARK OF EVIL ON HIS FACE AND THE BLOOD OF MANY ON HIS HOOK, RETURNS TO FINISH HIS JOB

-من اصلا نمی‌دونم تو کی هستی!

ماجراهای اوپس کده
اپیزود چهاردهم
Manhandling of the Century

و بعد، فقط دو نفر باقی موندن.
رییس بزرگ و والراون.

توجه:

DON'T MISS IT

COMING: SOONER THAN YOU THINK


Oh, where do we begin
The rubble or our sins


جادوفلیکس
ویرایش شده توسط وینکی در 1403/4/27 21:17:13
ویرایش شده توسط وینکی در 1403/4/27 22:31:39
ویرایش شده توسط وینکی در 1403/4/28 20:24:36
ویرایش شده توسط وینکی در 1403/4/28 20:25:07

Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL
پاسخ به: جادوگر تی وی
ارسال شده در: یکشنبه 3 تیر 1403 22:46
تاریخ عضویت: 1399/08/01
تولد نقش: 1399/08/02
آخرین ورود: دوشنبه 22 مرداد 1403 10:34
از: دست رفته و دردمند
پست‌ها: 172
آفلاین
سلطان پسته

قسمت دوم‌: پسته ونیتی


اما سرش را به پنجره تکیه داده بود و در حالی که با یک دستش جعبه حاوی پرنده را گرفته بود به حرکت بسیار سریع اشیا اطراف اتوبوس نگاه میکرد.
رنگ لباسش را به حالت عادی برگردانده بود و دیگر صورتش عجیب به نظر نمی رسید بلکه بیشتر غمگین بود. با گذشت زمان بلاخره از شوک اتفاقات آن روز در آمده بود. حالا همه چیز بیشتر به تئاتر ملودرام بی کیفیتی شباهت داشت که اما مجبور بود بازیگر اول آن باشد. خیلی به اینکه با پرنده چکار کند فکر کرده بود و آخر سر چون به نتیجه ایی نرسیده بود تصمیم گرفته بود فعلا پرنده را با خودش به خانه ببرد.
شاید مرگخوران پرنده را فراموش میکردند و همه چیز به راحتی تمام میشد. حتی شاید خودشان به مسخره بودن تصمیمشان پی میبردند و پشیمان میشدند. هنوز میتوانست به آینده امیدوار باشد.

در همین افکار غرق بود که ناگهان اتوبوس با ترمز محکم و طولانی ایستاد.
اما به سمت جلو پرت شد و اگر از دستش کمک نگرفته بود با جعبه به کف اتوبوس می افتاد. این تکان شدید باعث‌ شد حواسش جمع شود و متوجه شد اتوبوس جز او و پرنده مسافر دیگری ندارد.
در حالی که می ایستاد با دقت از پنجره بیرون را نگاه کرد و‌ دید روبروی پارک مرکزی لندن است. تعجب کرد. هنوز با خانه اش فاصله داشت و مطمئن بود آدرس را درست به راننده گفته است. کمی منتظر شد که شاید مسافر جدیدی سوار شود یا راننده علت توقف را اعلام کند اما اتفاقی نیوفتاد.

از همان جایی که ایستاده بود با صدای بلند گفت: ببخشید…چرا حرکت نمیکنیم؟
راننده بدون آنکه برگردد با صدای آرامی جواب داد: اینجا ایستگاه نهاییه… باید پیاده شی!
-ایستگاه انتهایی چیه؟ قرار بود منو برسونی خونه ام!
راننده مجددا تکرار کرد: اینجا ایستگاه نهاییه… باید پیاده شی!
-ولی اخه یعنی چی؟ من پول….
-به ما گفتن باید پیاده شی! اضافه پولت رو هم پس میدم! خواهش میکنم قبل از اینکه خودش بیاد پیاده شو…
-کی گفته پیاده شم؟ کی بیاد؟
راننده جوابی نداد.
اما که دید چاره ایی ندارد، جعبه پرنده را بلند کرد و به سمت در اتوبوس رفت. در حین پیاده شدن نگاه عصبانی به راننده انداخت و دستش را دراز کرد.
-این رفتار خیلی مسخره است….. بقیه پولم لطفا!
راننده به سمت اما برگشت و اما بلافاصله متوجه حالت عجیب او شد. صورتش مانند گچ سفید شده بود، پلک هایش بیش از حد باز شده بود و چشمهایش بیرون زده به نظر میرسید.
بدون آنکه پلک بزند باقی مانده پول را به اما داد و گفت: توی پارک ، روی صندلی روبروی فواره نشسته و منتظرته!
بعد در اتوبوس را باز کرد که اما پیاده شود.حالت عجیب و وحشت زده صورت راننده اما را از پرسیدن سوالهای بیشتر منصرف کر‌د. به محض اینکه از اتوبوس پیاده شد، اتوبوس مانند فشنگ از جا در رفت و در یک لحظه محو شد.

اما روبروی پارک ایستاد و نفس عمیقی کشید.
با خودش فکر کرد چه کسی ممکن است راننده را ترسانده باشد؟ به ملاقات چه کسی میرفت؟ نکند دامبلدور یا افراد محفل نقشه پرنده را فهمیده بودند؟ داشت به سمت تله میرفت؟ آمده بودند او را دستگیر کنند؟
برای چند لحظه ترسید اما بلافاصله سرش را تکان داد تا افکار عجیبش را کنار بزند. اصلا امکان نداشت محفل به این سرعت به اخبار مرگخواران دست یابد و حتی اگر بر فرض محال هم این خبر را میفهمیدند حتما کلی میخندیدند که مرگخواران میخواهند یک طوطی فکستنی را در مقایسه با ققنوس محفل به دنیای جادو معرفی کنند. اصلا قرار در پارک هم برای دستگیری او منطقی نبود. مرگخواران هم به تازگی دیده بود.
پس واقعا چه کسی در پارک منتظرش بود؟

خیلی کنجکاو شده بود و‌ دلش میخواست فرد مرموزی که او را فراخوانده بود ببیند پس تصمیم گرفت وارد پارک شود.
خورشید تازه غروب کرده بود و‌ شب از راه میرسید. پارک پر از درختان بلند چنار و صنوبر بود که در پرتو اخرین نورهای باقی مانده از غروب سایه می انداختند و وهم انگیز به نظر میرسیدند. شب هنگام دیگر محیطی با نشاط و‌ شاد به نظر نمیرسید و شبیه به هزار تویی تاریک بود که با چند چراغ روشن شده بود. اما از کنار دسته های بزرگ افرادی که از پارک خارج میشدند گذشت و از روی تابلوهای پارک مسیر فواره را در پیش گرفت.
صدای جیغ دسته ایی کلاغ به گوش میرسید و اما بیشتر در دل پارک جلو میرفت. جعبه را محکم بغل گرفته بود و هرزگاهی حرکت طوطی کوچک و یا بال زدنش را حس میکرد.فواره درست وسط پارک قرار داشت و وقتی اما به آنجا رسید هوا کاملا تاریک شده بود. چراغ های قدیمی دور فواره را روشن کرده بودند اما باز هم فضا تاریک به نظر میرسید. اما نیمکت های دور فواره را نگاه کرد. همه جز یکی خالی بود.
بلاخره او را دید و نفس راحتی کشید. دیگر نیاز نبود بترسد چون روی نیمکت الستور مون نشسته بود.
اگرچه الستور در نظر خیلی از افراد و حتی مرگخواران فردی عجیب و ترسناک بود ولی اما به علت نامعلومی از او نمیترسید. الستور بدون شک فرد خطرناکی بود اما حداقل به اما احساس خطر نمیداد.
اما با بیخیالی روی نیمکت کنار الستور نشست و جعبه پرنده را بین خودش و الستور گذاشت. الستور با لباسهای قرمز بسیار متمایزتر از صحنه پارک پشتش بودو با لبخند همیشگی اش به اما نگاه میکرد.
اما سرش را به پشتی نیمکت تکیه داد و گفت: میدونی یه چند لحظه واقعا ترسیدم که نکنه کسی اینجا برام تله گذاشته….خب عالیجناب علت احضار بنده چیه؟
الستور سرش را به سمت جعبه کج کرد و گفت : من مسئول نقشه جوجه ام!
-نقشه جوجه چیه؟
-تو که تنهایی نمیتونی این طوطی رو به جای ققنوس به دنیا قالب کنی که! در حد تو نیست…. من نقشه شو کشیدم و تو قراره فقط برام اجراش کنی!
-الستور حداقل تو کوتاه بیا! اخه کی این به قول تو جوجه رو در حد ققنوس در نظر میگیره! مگه میشه اخه؟
تو به این کاراش کاری نداشته باش! قرار نیست به مغز فندقیت فشار بیاری! فقط کارایی که من میگمو انجام بده!
اما سیخ نشست و اعتراض کرد: اصلا نقشه چی هست؟ بگو‌ منم بدونم!
الستور بدون انکه نگاهش را از اما بردارد ، لبخندش بزرگتر شد و‌ آرام گفت: گوش نمیدی اما نه؟ برای اخرین بار میگم من مغز بزرگ قضیه ام و تو هم عامل اجرایی هستی… بقیه اش بهت ربطی نداره…

در همان لحظه اما یاد حرفی افتاد که چند وقت قبل تلما به او زده بود. تلما یک بار با ترس و لرز به او گفته بود نگاه کردن به صورت الستور باعث میشود حس بدی داشته باشد.
دقیقا گفته بود « احساس میکنم دارم خفه میشم…انگار ییهو سرم زیر ابه … همچی سنگین میشه و فقط میخوام فرار کنم»
اما در آن لحظه به او خندیده بود و اصلا حرفش را جدی نگرفته بود ولی آن شب، روی نیمکت پارک درست همان حس تلما را داشت. برای اولین بار کنار الستور راحت نبود. چیزی سر جایش نبود و اما دقیقا نمیدانست اشتباه کجاست.
برای آنکه از نگاه الستور فرار کند سرش را به تایید تکان داد. دلش میخواست سریعتر از انجا برود، پس در حالی که ارام روی جعبه پرنده ضربه میزد گفت: خب حالا باید چیکار کنم؟

-اول این جوجه رو ببر یه جا ببیننش…کسی که بهم داده گفت سالمه ولی خب بهتره مطمعن شیم …یکمم براش غذا و وسایل بخر…. بعد برو هاگوارتز و جوجه رو هم با خودت ببر … خودم اونجا میام سراغت.
-یه متخصص حیوانات جادویی توی دیاگون هست… کارشم خو…
-نه ! ببرش یه دامپزشک ماگلی! همین کنار پارک یه کلینیک حیوانات هست …نمیخوام فعلا کسی بفهمه چنین چیز کمیابی دست ماست! برای جنگ فعلا زوده!

اما دزدکی نگاهی به قیافه الستور انداخت که اکنون به فواره نگاه میکرد و غرق در فکر بود.
عزمش را جزم کرد و پرسید: مگه این یه طوطی معمولی نیست؟ کمیاب نیست که! بعدم…. جنگ چی؟

قبل از اینکه الستور جواب دهد صدای رعد و برق در فضا پیچید. اما به بالای سرش نگاه کرد و میان درخت های سربه فلک کشیده توانست ابرهای تیره را ببیند که مانند تار و پود بافتنی در هم میرفتند و نوید باران میدادند.نگاهش را که پایین اورد الستور روبرویش ایستاد بود و باز آن نگاه و لبخند ناخوشایند را داشت.

-فکر کردی من خودمو درگیر یه طوطی ساده میکنم؟ ….چقدر ساده ایی….این برگ برنده است! یه جواهر!
کمی مکث کرد و ادامه داد: البته این نشونه خوبیه… اگر تو متوجه اش نشدی احتمالا بقیه هم نمیشن و همه فکر میکنن ارتش تاریکی دیوانه شدن و رفتن یه طوطی معمولی برای خودشون خریدن!
بعد به حرف خودش خندید. خنده ایی تیز که هراس به دل می انداخت. اما نه چیزی گفت و نه خندید. چون این دقیقا فکری بود که بعد از بیرون آمدن از خانه ریدل ها به ذهنش آمده بود.

رعد و برق بزرگی صحنه آسمان را روشن کرد و به دنبالش صدای بلندی در پارک پیچید. اما ناخودآگاه برای یک ثانیه چشمهایش را بست و وقتی آنها را باز کرد الستور رفته بود. تنها کارت کوچکی روی جعبه پرنده به چشم میخورد که مربوط به کلینیک دامپزشکی کنار پارک بود. هنوز همان هراس و حس ناخوشاید با اما بود. حرفهای الستور خیلی نگرانش کرده بود.چاره ایی نبود فعلا به حرفش گوش میکرد تا ببیند چه پیش می آید. کمی به سمت جعبه خم شد که روی کارت را بخواند. روی کارت با حروف رنگی و بزرگ نوشته بود:

« کلینیک دامپزشکی سنترال پارک
پرندگان، گربه ، سگ
حیوانات دلبندتان را به ما بسپارید!»


در پایین کارت نیز آدرس با حروف ریزتر نوشته شده بود. همان وقتی که اما در حال خواندن آدرس بود قطره آبی کارت را خیس کرد. اما سرش را بالا گرفت و متوجه شد باران گرفته است. سریع کارت را در جیب گذاشت و جعبه پرنده را به بغل گرفت و به سمت آدرس کلینیک به راه افتاد. باران اول آهسته شروع شد و کم کم اوج گرفت. رشته های آب آسمان را به زمین میدوختند و ابرها با شدت میباریدند. حرف های الستور باعث شده بود که همه چیز جدی به نظر برسد. دیگر ماجرا جدی به نظر میرسید و این واقعا اما را میترساند.
وقتی اما به خروجی پارک رسید کاملا خیس شده بود. آب حتی به درون کفشهایش رفته بود و هر بار که قدم برمیداشت حس میکرد پایش را در اسفنج خیسی فشار میدهد. پرنده در جعبه هم مدام جیغ میکشید و اما حس میکرد او هم از خیس شدن و باران خوشش نمی آید.

از پارک بیرون آمد و با احتیاط از خیابان و ماشینهایی که در سطح لیز آسفالت با سرعت می راندند رد شد.
طبق آدرس کلینیک باید روبروی پارک میبود. دستش را سایبان چشمهایش کرد و دنبال تابلوی کلینیک گشت. به سادگی چند متر آن طرف تر پیدایش کرد.

ساختمانی کهنه بود که سر درش با تابلویی نئونی اسم کلینیک را زده بودند اما چند حرفش سوخته بود و از فاصله دور « کلنیک سترا پار » خوانده میشد.
اما فاصله کوتاه را دوید و بلافاصله وارد ساختمان شد. میخواست چوبدستی اش را در بیاورد و خودش را خشک کند اما دیدن جمعیت فراوانی که در اتاق انتظار کلینیک بودند منصرفش کرد.
بر خلاف ظاهر کهنه ساختمان داخل کلینیک تمییز و نسبتا نو به نظر میرسید. سالن انتظار بزرگ با دیوارهای سبز آبی داشت و دور تا دور آن را صندلی های سفید چیده بودند. روی دیوار ها عکسهای مختلف حیوانات اهلی به چشم میخورد. تقریبا تمام صندلی های سالن با حیوانات مختلف و صاحبانشان اشغال شده بود و مخلوطی از صداهای حیوانات مختلف به کوش میرسید. اما در گوشه سالن میز پذیرش را دید و به سمتش رفت.
دختر جوانی پشت میز نشسته بود و گربه بزرگی روی تیشرتش به چشم میخورد.
-سلام خوش اومدید! چطور میتونم کمکتون کنم؟
-ام…. اومدم پرنده مو معاینه کنم!
-خب… پرنده تون چه نژادیه و چند سالشه؟
-طوطیه و نمیدونم چند سالشه.
-چه نوع طوطی؟ تا حالا دامپزشکی رفته؟
- هیچی ازش نمیدونم واقعا… تازه گرفتمش!
-خیلی خب… اشکالی نداره… خب اسمش رو بگید و بشینید صداتون کنم.
اما با تعجب پرسید: همون طوطی… پرنده… حتما باید اسم داشته باشه؟
دختر با لبخند جواب داد: بله حتما باید اسمی بگید چون امروز براش پرونده تشکیل میشه و باید بشه از بقیه پرونده ها جداش کرد.

اما به جعبه نگاه کرد. تا حالا حیوان خانگی نداشت و تجربه ایی در نام گذاری هم نداشت. اسمش را چه میذاشت؟ جوجو؟ مکس؟ فکستنی؟
یک باره چیزی به فکرش رسید. پرنده دقیقا شبیه به پسته بود. بالهایش سبز بود و بر روی شکمش خطوط قرمز و سفید داشت.
به سمت دختر برگشت و گفت: اسمشو بنویسید پسته!
-و فامیلی خودتون؟
-ونیتی هستم
-پس شد پسته ونیتی!
-پسته ونیتی چرا؟
-خب شما صاحبش هستید درسته؟ این کوچولوها مثل بچه ها عضویی از خانواده محسوب میشن و به همین خاطر فامیلی صاحبان رو مینویسم!

خانواده.
اما در حالی که به سمت یک صندلی خالی میرفت به این کلمه فکر کرد. حس عجیب ولی گرمی داشت.حالا او و پسته هر دو یک خانواده بودند.

ویرایش شده توسط اما ونیتی در 1403/4/4 0:36:02
All great things begin with a vision ……....A DREAM
پاسخ به: جادوگر تی وی
ارسال شده در: دوشنبه 28 خرداد 1403 21:30
تاریخ عضویت: 1403/03/25
تولد نقش: 1403/03/15
آخرین ورود: دوشنبه 20 اسفند 1403 22:07
از: محفل طردشدگان خاندان بلک
پست‌ها: 14
آفلاین
از مار باریک تا سگ سیاه!:آلفرد بلک،ناشناخته ای که از سیاهی متولد شد

[/color]
صفحه نمایش روشن می شود،پسرکی با موهای مشکی و مجعد در حالی که ده یازده سال بیشتر ندارد در گوشه ی اتاقی نمایان می شود.با دستان لرزانش نامه ای را باز می کند.
آن را چندین بار قرائت می کند و هچون گریفینی دیوانه از پله های سنگی و مرمرین پایین می دود تا اینکه پسری کمی مسن تر،با چشمانی سبز،آراسته تر و ته چهره ای مشابه سر راهش را سد می کند

ـ هی هی هی....تند نرو آلفرد کوچولو
+بالاخره از این جهنم خلاص میشم!از سر راهم برو کنار سیگنوس...
پسری که سیگنوس نامیده شد خنده ای نجیبانه سر می دهد،تمام رفتار هایش بر خلاف برادرش آلفرد مانند اشرافزادگان است. در حالی که آلفرد از راهرو ها می گذرد سیگنوس پشت سرش فریاد می زند:
ـ فرار کن داداش کوچولو!تا کی میخوای این کار رو ادامه بدی؟تفرقه بنداز و تو ذهنت غرق شو!
به جوک بی مزه ی خودش می خندد،اشک پشت پرده ی چشمان آلفرد را می گیرد.در همان روز قسم خورد تا به خانواده اش با دید کهنه شان توانایی مقابله را ثابت کند...
صفحه تاریک و سپس به مکانی دیگر منتقل می شود،در سرسرای خانه ای آلفرد که سال های آخر نوجوانی اش را طی می کند روبروی مردی قدبلند با چشمانی خون آلود با عنبیه ای سبز رنگ،و زنی لاغراندام با پوستی رنگ پریده ایستاده.دختری تقریبا همسن و سال آلفرد در عقب تر مادرش با ردایی مخملی و نگاهی سرشار از نا امیدی و سرزنش روی صندلی ای با پارچه کشمیر نشسته بود.مرد چشم سبز جلو آمد و گریبان آلفرد را فشرد.

ـ ای خائن کثیف!چطور جرئت می کنی در برابر خون اصیلی که در رگ هایت جریان دارد مقابله کنی؟
+پ...پدر...بیا مثل دو جادوگر نجیب حرف بزنیم...
زن سیلی ای به گونه ی آلفرد می زند و می گوید:
- نجیب؟پلید ترین فرد تمام خاندان باستانی بلک و اولین جلوی چشمان من از نجابت حرف می زند!
ـننگ بر من!ننگ بر ما که باعث وجود تو شدیم!برادرت را دیدی؟قدرت سیاستش!در گوشه گوشه ی دنیای جادو زبان زد است،شوهر زنی نجیب و اصیل.کسانی که در جهان شعبه هایی برای نابودی زیرزمینی ماگل ها راه انداختند.خواهرت؟مایه ی افتخار خانواده و نامزد اوریون !کسی که میتوانی او را بستایی...ولی تو چطور؟
مرد چشم سبز گریبان آلفرد را با ضربه ای محکم رها می کند و باعث برخورد پسر خود به فرشینه ی پشت سرش می شود.
ـ تو ،یک شیطانی!پروردگارت به تو
موهبتی الهی داد،عقلت!ولی حتی یک قدم جلو نیامدی!هر روز خودت را حبس می کنی،تئوری می سازی و مخفیانه به محافل بزرگ می روی و با چرندیاتت آرمان های مارا زیر سوال می بری!باعث می شوی در مجالس بزرگان سرمان را پایین بیندازیم و...
+چیزی که به آن قدرت و سیاست می گویی فساد و زوال عقلی است پدر!
پدر چوبدستی خود را از کت در می آورد و به سوی پسرش نشانه می گیرد:
ـچطور جرئت می کنی خائن کم عقل...
+پروتگو!اکسپلیارموس!
آلفرد چوبدستی اش را به سوی خانواده اش نشانه می گیرد.خانواده ای که چیزی از خانواده بودن در حق او نمی داند.پرده ای از اشک پشت چشمانش نقش بسته.
+کافیست!چقدر ببینم سیگنوس و والبورگا بدون هیچ زحمتی در ناز و نعمت پرورانده می شوند و من،هر روز تحقیر شوم.چیزی نگویم و خودم را در اتاق بدترین و کذایی ترین اتاق خانه حبس کنم!
سپس از بوفه ی شیشه ای کنارش خنجری پلاتینیومی بیرون می آورد که رویش نام س.اسلیترین حک شده.خنجر را در نام خودش در فرشینه فرو می کند.با ضربه ی خنجر نام آلفرد پولوکس بلک خاکستری و تصویرش رفته رفته محو می شود.
+اکیو چمدان!
چمدانی عظیم از پوستین اژدها و سنگین وزن ظاهر می شود.پدرش جلو می آید ولی آلفرد محافظی می سازد.
ـ آلفرد پولوکس بلک!تو حق فرار از این خانه را نداری،جایی برای رفتن نداری..کجا میتوانی بروی؟
+ من پولوکس بلک نیستم،برای ادعای خودم هم مدرک دارم.
برای آخرین بار به چشمان پدرش نگاه کرد.چشمانی که برای اولین بار به جای خشم ترحم در آنان نهفته بود،ولی آلفرد این را خوب می دانست،با هر پایانی یک آغاز به وجود می آید...و به میدان الیزابت لندن آپارات کرد.
صحنه خاموش می شود،دو پسر نوجوان در کنار آلفرد بزرگسال نمایان می شوند.سیاهی نیمه شب و درخشش ستارگان تضادی دل انگیز ایجاد کرده.تلسکوپی عظیم و پیشرفته که نام آلفرد روی آن حک شده زیر دست پسر قدبلند تر با موهایی لخت و مشکی بلند است.

+آن را می بینی سیریوس؟آن تو هستی در آسمان...درخشان ترین ستاره صور فلکی سگ.
سیریوس انگار از بحث لذت نمی برد.ولی پسر قد کوتاه تر با موهای قهوه ای تیره ی مجعد و آراسته جای سیریوس و می گیرد و با تلسکوپ کلنجار می رود.
داییشان لبخندی کمرنگ می زند و تلسکوپ را تنظیم می کند.
+آن تویی،ریگولوس.قلب الاسد.ستاره ای آبی رنگ در قلب شیر.
سپس دوباره جهت را تنظیم می کند و دانه دانه ستارگان بلک را نشان می دهد تا در آسمان چشمش به یک نقطه ی سوزان در حال مرگ می خورد.از سهن دست بر می دارد و خاموش می شود.
+آن...من هستم...چشم مار باریک...ستاره ای که از بقیه ستارگان خانواده اش دور است ولی همچنان می درخشد...
ـ دایی...چیزی شده...
آلفرد آنقدر در داستان ستاره ی خود غرق شده بود که متوجه هجوم اشک هایش نشد.
+ نه سیریوس...فقط...ستاره از غم در حال مرگه،ولی مجبوره تا اون لحظه بسوزه
صحنه خاموش می شود و سیریوس ۱۶ ساله در آغوش دایی اش،در خانه ای با دیوار هایی قدیمی و پرده هایی ضخیم نمایان می شود.سیریوس در حال اشک ریختن و چمدان به دست در آغوش دایی اش از خانواده و رویا هایش انتقاد می کند،تشکر می کند تا اینکه در نهایت دایی آلفرد دست سیریوس را می فشارد و می گوید:
+لازم به مورد تایید بودن همه نیست.چون تو از وجود کائنات هستی...
سپس سیریوس را تا خانه ی پاتر ها بدرقه می کند.
دوباره صحنه خاموش می شود و ریگولوس ۱۸ ساله در حال فشردن گردن آویزی روبروی شومینه ی آلفرد نشسته و می گوید:

- من نمیخواهم اسیر این زندگی ملال آور باشم،دایی...من...خسته ام...
آلفرد در حالی که در حال ترسیم معادلات مسئله ای است جواب می دهد:
+ نباید هم باشی ریگولوس،چون تو از وجود کائنات هستی،این رو به کسی مثل تو هم گفتم...تو از همون دستی هستی که همه چیز را خلق و نابود کرد،فقط افراد کمی هستند که این رو درک کنند...
ریگولوس می توانست حرف های دایی اش را درک کند. می توانست اعتماد کند.گردن آویزش را در آورد و به سوی دایی اش بلند شد و قدم برداشت:
+من می توانم داستان را عوض کنم...می توانی با عقلی که داری در این راه کمکم کنی؟...
برای آخرین بار،صحنه خاموش می شود و آلفرد ۵۰ ساله مقابل خواهرش ایستاده است.خواهرش شکسته بود و در صورت رنگ پریده اش کینه نمایان بود:
ـ همه چیز رو نابود کردی آلفرد...پسر بزرگم...از راه به درش کردی.ازش یه قاتل ساختی،پسر عزیز کوچکم...مطمئنم تو باعث مرگش توسط ارباب بودی،نه تنها پسر هام.همه چیز رو نابود کردی...ابهت خاندان.کمک به جبهه های مسخره...تو باعث سکته ی پدر و افسردگی ماادر شدی...
+والبورگا،من کسی رو اجبار به کاری نکردم،فقط بهشون حقیقت رو گفتم،خواهر.من کسی نبودم که به فرزندانش اهمیت نمی داد...من آن هارو از خودم هم بیشتر دوست داشتم..
ـ بس کن!بس کن کثیف خائن!تو همه رو نابود کردی!ولی هرگز رنج نکشیدی!
زن از بارانی اش خنجری بیرون می کشد و جلوی قلب برادرش می گیرد،ولی وجدانش اجازه نمی دهد.
آلفرد عقب نمی رود.جلوتر می رود و می گوید:
+والبورگا...همونطور که خودم را با همین خنجر از خانواده محو کردم،از گیتی محوم کن،روزی همه چیز روشن میشه و من برای اون روز تمام تلاشم رو کردم و...
والبورگا نمی خواهد بشنود.کینه جایش را به وجدان می دهد و خون از شریان های برادرش بیرون می ریزد.خونی اصیل،خونی نجیب.
والبورگا خنجر را بیرون می کشد،از این که چه کرده آگاه می شود و از عمارت کوچک بیرون می رود.
صحنه ی آخر ،آلفرد بلک با تبسمی بر روی کفپوش های زهوار در رفته خانه ی خود به سفری ابدی به فراسوی باور پر می شود...ستاره هر چقدر هم دور و سوزان باشد،پس از مرگش ابرنواختری نمایان می شود...
Just because of the greater good