جادوفلیکس
توجه:
A cannon of spotlight explodes in the dark heart of the stage. Valraven steps through the red curtains, wearing a white tailcoat tuxedo. Applause roars in from the unseen audience. Valraven bows, then grips the microphone-stand with silk gloves. He sings
ماجراهای اوپس کده
And now, the end is near
And so I face the final curtain
My friend, I'll say it clear
I'll state my case, of which I'm certain
I've lived a life that's full
I traveled each and every highway
And more, much more than this
I did it
my wayفصل دوم
اپیزود نهم
One Hundred Years of Punk
خیلی سال بعد، همینطور که والراون داشت روی سنگفرشهای آزگارد میمُرد، یاد آن بعد از ظهر دور و درازی افتاد که
باباوالراون برده بودش تا با هم یخ اختراع کنند.
بالای کوه
والراونینا برف آمده بود و والراون و بابایش چکمه پایشان کرده بودند و کولههایشان را پشتشان زده بودند و کلی کاپشن پوشیده بودند و شال دور گردنشان پیچانده بودند و طنابهایشان را زیر بغل زده بودند و آمده بودند که قلهاش را فتح کنند. روزها گذشت و بادهای سفید صورتشان را گُلگُلی کردند و برف پیرشان کرد و دماغشان از سرما گریه میکرد و گره طنابشان باز شد و دست والراون سُر خورد و طناب را ول کرد و زمین بدوبدو سراغش میآمد که باباوالراون از پایین سمتش پرید و گرفتش و با هم افتادند توی یک کپه برف و والراون آنقدر ترسیده بود که یادش رفت چطوری نفس بکشد و باباوالراون آنقدر محکم بغلش کرد که یادش رفت که یادش رفته بود چطوری نفس بکشد. و با هم دوباره طنابشان را گرفتند و بالا رفتند و بالا رفتند و از درهها پریدند و زمینی که ازش آمده بودند را زیر یک عالمه ابر گم کردند و باز هم بالا رفتند تا اینکه دیگر هیچی نمانده بود که ازش بالا بروند. و باباوالراون چوب گنده و قویاش را بالا برد و محکم توی زمین زد و والراون از توی کولهاش پرچمی که دوخته بود را بیرون کشید و برد و به سرش گره زد. و والراون و باباوالراون آن شب روی بالاترین قلهی والراونینا تا صبح ستارههای دنیا را شمردند. و صبح وقتی باباوالراون چوبش را از لای برفها بیرون کشید، یخی که دورش زده بود را نشان والراون داد.
-بیهولد، سان: آیس!
Death is an impressionist painter. Through a glass deadly, geometry becomes merely a suggestion: waves of curves and colors that laugh defiantly in the face of perceived order. And it was with these eyes that dead Valraven saw a valkyrie flying into his sight
-سرورم خواهش میکنم زنده بمونید!
بعدتر، وقتی والراون فهمید آن روز یخ را اختراع نکرده بودند، غم گید.
هر چند سال، یک لشکر بزرگ از تاجرها به روستای والراونینا میآمدند تا بتجارند. گاو و مرغ و شیرشان و شیر و خر و چنگشان و کلاغ و زاغ و عاقشان و فیل و گوریل و ایلشان و ماشین و موتور و کلنگ و یخچال و رادیو و تلویزیون و کیف و کفش و هزاران هزار چیز دیگر میآوردند و هر گوشه روستا بازار به پا میکردند. و این بار، میان هزاران هزارشان، یخ بود.
خیلی خیلی قدیم، یک دانه والراون بود که قویترین و خفنترین والراون بود و بین ماهیچههایش گردو میشکست و صبحها پوست تخممرغ میخورد و با نوک انگشتش صخره بلند میکرد و قهرمان بود. این والراون قوی، یک روز رفت پیش خدایان اوپسکده و بهشان گفت که یک سرزمین بزرگ میخواهد که تویش شاه شود و سلسلهاش را بنا نهد و بچههایش هزاران سال برش حکومت کنند و ماجرا بجویند و حماسه بیافرینند و افسانه باشند و مردم تا سالیان سال قصههایشان را برای بچههای خودشان تعریف کنند. و خدایان اوپسکده گفتند
نه. و والراون قهرمان به
نهی شان گفت
نه و همه خدایان را زد و با یک سرزمین زیر بغلش به اوپسکده برگشت. و سالها گذشت و سرزمینش پر شد از ملتی که اسم همهشان والراون بود و
والی-والراونها شاهش بودند.
والراونینا سرزمینی شد از شاهها و قصهها و حماسهها و بعضی شاههایش قوی بودند و سرزمینش را گندهتر کردند و بعضی نبودند و کوچکش کردند و بعضی وقتها اژدهاها پرنسس میدزدیدند و شوالیهها سوار بر اسبهای سفیدشان با شمشیرهای بلندشان نجات میدادندشان و بعضی وقتها جادوگرهای شیطانی یواشکی میرفتند توی باغهایشان و سیبهایشان را طلسم میکردند ولی عشق واقعی نقشههایشان را برآب میداد و خلاصه سالها گذشتند و گذشتند و گذشتند و آدمها بزرگ و بزرگتر شدند و والراونینا کوچک و کوچکتر. شوالیهها یادشان رفت مالیات قلعههایشان را بدهند و اژدهاها توی باغ وحشها استخدام شدند و جادوگرهای شیطانی ادارهها را اختراع کردند.
و آخرین والی-والراونها، والراون قصه ما را به دنیا آوردند.
Regrets, I've had a few
But then again, too few to mention
I did what I had to do
And saw it through without exemption
I planned each charted course
Each careful step along the byway
And more, much more than this
I did it my way
والراون لباس باباوالراون را کشید و پرسید:
-ولی اگه ما یخو اختراع نکردیم، پس چی اختراع کنیم؟
-هیچی. ما آخرین نسل والیهای والراونیناییم. ما تموم میکنیم، نه شروع.
باباوالراون به والراون قصه ما گفت که وقتی والراون قهرمان سرزمینشان را از خدایان دزدیده بود، تصمیم گرفته بود سرزمینی باشد سرشار از حماسه و سلحشوری و قصه و ماجراجویی. و مثل همه ماجراها، ماجرای سرزمینشان هم یک روز باید به پایان میرسید: والراونها قرار نبود تا آخر دنیا پرنسس نجات دهند و با آدمبدها بجنگند. والراونها باید بزرگ میشدند. و وظیفه باباوالراون، تربیت والراون قصهی ما برای همآوردن سر و ته قصهِشان بود.
والراون به کِرمی نگاه کرد که کنار پایش توی زمین میلولید. کرم کوچولو از این سوراخ میرفت توی زمین، از آن سوراخ در میآمد، دوباره میرفت توی زمین، دوباره در میآمد و دوباره و دوباره و خلاصه یک عالمه مشغول کرمیدن بود.
والراون به باباوالراون نگاه کرد. والراون به کرم کوچولو نگاه کرد. والراون اخم کرد، پایش را بالا برد و روی کرم کوچولو کوبید.
آن شب، وقتی لشکر تاجرها بارشان را بستند و از والراونینا رفتند، هیچکدام حواسشان نبود به والراونی که لای یخهایشان قایم شده بود.
Movement, scenes, movement, the playlist of life stuck on shuffle. Out of the corner of his dead eyes, Valraven glanced his inky companion. In the chaos of fresh murder no one saw a flash of long black hairs moving through the crowd. The singer appeared behind Inky, and a moment later, Inky was gone. And so was the punk-rocker
همراه با لشکر تاجرها، والراون رفت و رفت و رفت و رفت. والراون از کوههای بلند و صحراهای کوتاه رد شد. توی اقیانوسها شنا کرد. از شانه غولها بالا رفت. روی ابرها پرید. سوار بر شهابسنگها قانقان کرد. توی سیارههای دیگر فرود آمد. با آدمفضاییها دوست شد. بهش گفتند آدم باحالی است و بیاید توی مجلس بینکهکشانی سناتور شود. والراون با قاطعیت کلی رای آورد و سناتور شد و لایحه کهکشانی تصویب کرد. از اسرار نژادهای قدرتمند و کهن کهکشان پرده برداشت. به راز سقوطشان پی برد. با ارتش
امپراطوری سیاه فراکهکشانی که هر ده هزار سال کهکشانها را از زندگی پاک میکرد، جنگید. هزاران ستاره زندگیشان را فداکارانه برای نجات کهکشان فدا کردند و مجلس بینکهکشانی طی هفتمین جنگ
آنارِس نابود شد و امپراطوری سیاه فقط چند قدم با بدست آوردن کنترل ابرسیاهچاله مرکز کهکشان فاصله داشت که ناگهان والراون و ارتشش از میان خاکسترهای مجلس بینکهکشانی برخاستند و ورق را برگرداندند و سفینههایشان کلی پیوپیو کردند و سمت سفینههای دشمن لیزر شوت کردند و ابرکشتی امپراطور سیاه ترکید و تکههایش توی سیاهچاله مرکز کهکشان کشیده شدند و کهکشان نجات پیدا کرد.
و والراون همه اینها را که کرد، هیچوقت خاطره آن روز دور و درازی که با باباوالراون یخ را اختراع کرده بودند، یادش نرفت.
As darkness grew in Valraven's eyes, a small globule of light came floating out of his mouth. With great reluctance, the small soul of a great god was leaving his body behind
Yes, there were times, I'm sure you knew
When I bit off more than I could chew
But through it all, when there was doubt
I ate it up and spit it out
I faced it all, and I stood tall
And did it my way
I've loved, I've laughed and cried
I've had my fill, my share of losing
اودین داشت روی یکی از شاخههای بزرگ یک درخت گنده تاب میخورد.
-آم... جناب اودین، خدای خدایان؟
-
والراون یک انگشتش را
دینگدینگ زد به نیزهای که از وسط اودین بیرون زده بود.
-جناب اودین، یگانه سراینده نواهای جادویی؟
-
والراون انگشت دیگرش را برد و
پلوپ کرد توی سوراخ خالی چشم اودین.
-آلفادر تمام خدایان، اودین بزرگ؟
-هیس... من مُردم.
-اوه. ببخشید.
-آره. صبر کن زنده شم.
والراون انگشتهایش را محکم از توی خدای خدایان بیرون کشید و رفت کنار درخت نشست تا صبر کند اودین زنده شود.
والراون نُه روز و نُه شب کنار درخت نشست. در تمام این مدت، اودین با طنابش تاب میخورد، باد توی سوراخ چشمش
وووووشششش صدا میداد، نیزهی وسطش
جیرجیر میکرد و کلاغها رویش میآمدند و
قارقار میکردند و والراون هم تصمیم گرفت صدایشان چقدر گوش مینوازد و بد هم نیست ها و کلی از سمفونی مرگ لذت برد و آخر سر که اودین زنده شد، بلند شد و برایش دست زد و اودین که مطمئن نبود چرا، تصمیم گرفت باهایش دست بزند تا ببیند چی میشود.
-اودین بزرگ، خدای خدایان، دیدنتون از نزدیک افتخار بزرگیه.
-آره.
-آلفادر اودین، از سرزمینهای دور خدمتتون رسیدم. میگن شما جهان رو از جسد یمیر به وجود آوردین؟
-آره.
-و یعنی قبلش جهان وجود نداشت؟
-نه بابا.
برف، قله، چوب، یخ.
-آلفادر، لطفا منو به فرزندخوندگی بپذیرید.
-هاااا.
هاااا؟
-آلفادر قدرقدرتا، قویشوکتا، شما از هیچی، یه چیز کاملا جدید اختراع کردین. شما یه جهان رو شروع کردید. لطفا صلاح ببینید که اسرار این قویترین و قدرتمندترین و کمیابترین جادوی دنیا رو به منم بیاموزید.
-هاااا. میآموختما. ولی چیزه... دیر اومدی. الان وقت پایان دنیاست.
لشکر تاجرها. همآوردن سر و ته قصهِشان. کرم کوچولو.
بالای سر والراون یک ابر گنده و سیاه و بد ظاهر شد و گندهانه و سیاهانه و بدانه رعد و برق زد.
-نه.
And now, as tears subside
I find it all so amusing
To think I did all that
And may I say, not in a shy way
Oh, no, oh, no, not me
I did it my way
For what is a man, what has he got
If not himself, then he has naught
دامبلدور نوک ریشش را گردالی گره زد، کپه ریشش را دور سرش چرخاند و چرخاند و پرت کرد سمت یکی از تسترالهایی که جلویش میدویدند.
یکی از تسترالهایی که جلویش میدویدند یواشکی سرش را چرخاند تا طناب-ریش دامبلدور به هدف نخورد.
-عجب تولهتسترال زرنگیه. آینده روشنی در ارتش روشنایی در انتظارشه.
-بله بله. ولی جناب دامبلدور، میفرمودید که به پیشنهادم فکر کردید؟
سوار بر هیپوگریفهایشان، والراون و دامبلدور دور محوطه کوییدیچ هاگوارتز پیتیکوپیتیکو میکردند و کلاه کابویی داشتند و تسترال دنبال میکردند. البته خواننده ریزبین اگر پلک هایش را نزدیک هم بیاورد و یک دستش را سایهبان چشمهایش کند و محکم بخواند، میبیند که والراون خیلی وقت است که طنابش دور کلاهش گره خورده و باد بُردتشان و زین هیپوگریفش هم یکوری شده و خودش آنوری شده و الآن با چنگ و دندان، دست و پایش را محکم به هیپوگریفش گره زده ولی باز هم با هر پیتیکو دارد به زمین نزدیک و نزدیکتر میشود.
دامبلدور یک بار دیگر ریشش را پرتاب کرد. این بار ریشش به هدف گیر کرد و گردن یکی از تسترالها را گرفت و چرخاندش و کوبیدش به تسترال بغلیاش و دوتا تستراله هم چرخیدند و به چهارتا تسترال دیگر خوردند و آنها هم چرخیدند و به هشتتا تسترال دیگر خوردند و همینطوری تسترالها به هم خوردند و خوردند و تعدادشان صعودی زیاد و زیادتر شد و حتی از استادیوم هاگوارتز هم زدند بیرون و رفتند تا همه تسترالهای دنیا را به هم بخورانند.
دامبلدور هیپوگریفش را وایستاند، نوک ریشش را فوت کرد و دور انگشتش چرخاند و کرد توی جیبش.
-Fastest beard this side of Oops-kade.
-
-در مورد پیشنهادت... اینجایی که قراره بیایم، آزرگاد، که قراره بیایم توش و عنصر غیرقابل پیشبینی باشیم توی برنامههای سرنوشت. ما جادوگرا قراره کمکتون کنیم رنگارونک اتفاق نیفته؟
کله و تنه والراون کاملا زیر هیپوگریفش رفته بودند و فقط دو لنگ پای گره خورده روی زین بالا مانده بودند.
-آزگارد. رگناروک. بله.
-یه شوالیه روشنایی همیشه باید به ندای کمک پاسخ بده و به پاداشی که در انتظارشه فکر نکنه.
ولی پاداشی که در انتظارمونه چیه؟
-هرچی که بخواین؟
دامبلدور ریشش را از جیبش بیرون کشید و مشغول خاراندنش شد.
.
Suddenly there came hands. The glinting globule of spirit was drowned in the darkness of a cage of valkyrie fingers. And moments later, instead of the great gray graveyard of souls, Valraven's golden spirit found itself in a jar of jam
To say the things he truly feels
And not the words of one who kneels
The record shows I took the blows
And did it my way
The song climbs to a roaring crescendo, the orchestra booms, the strings scream, the basses shake the ground, the trumpets become an army of elephants. And just as fast as it rose to its peak, the song comes rolling down the mountain of sound. Valraven takes a step back from the microphone as silence rushes to fill the vacant air. His eyes fix on an undefined point in space, a look not alien to eyes struck by a sudden, brilliant, brilliant idea
Yes, it was my way
Far far away, in the winding alleys of Asgard, amidst the secret passageways of Valhalla, where people sang of how they broke the law, where great wolves were left chained in black dungeons, familiar eyes were struck with the same look
Eyes that were very much like Valraven's
But not exactly